خدایا، مرا مسوزان قلبم پر از عروسک است
جز مرگ، هیچ چیزی نخواهد توانست که مرا از تو جدا کند، در گهواره بودم که با تو خندیدم، در کوچههای کودکی تو همرازم بودی و دوستی با ترا و بازی با ترا وگفتن از غصهها و شادیهایم را و غمگسار و هم سخن بودن ترا، بر هر بازی ...
جز مرگ، هیچ چیزی نخواهد توانست که مرا از تو جدا کند، در گهواره بودم که با تو خندیدم، در کوچههای کودکی تو همرازم بودی و دوستی با ترا و بازی با ترا وگفتن از غصهها و شادیهایم را و غمگسار و هم سخن بودن ترا، بر هر بازی کودکانهی دیگری ترجیح دادم. در جوانی معشوقم تو بودی، در پیری هم، هنوز معشوقم تویی. تو نه ازچوبی، نه از پارچه، تو بافتهای ازجانم، روانم و بافتهای از همهی ناگفتههای وجودم هستی. ای صحنهی نمایش عروسکی، ای عروسکهای ریز و درشت، شما میدانید که چه قدر به من خندیدهاند و شما میدانید که چگونه من را بارها و بارها و بارها کشتهاند. شما شاهد بودهاید که به خاطرتان خانه بدوشی کردهام. به معابد رفتهام، به کلیساها سرک کشیدهام. به دیر و کنشت و خانقاه رفتهام تا نشانی از شما بگیرم و از خندهها نترسیدهام. ای بابابزرگ مرا به یاد میآوری؟ ای کاراگاه 2 مرا میشناسی؟ ای کلاغ مادر که غم از دست دادن جوجههایت ترا گریان و زار کرده است. بهروز غریب پور را به یاد میآوری؟ آی ای اهالی شوخ آباد، شاخ آباد، نیش آباد و نوش آباد از من چیزی به یاد میآورید؟ ای اژدهای هفتخوان آیا میتوان در اندام بسیار بلند تو، در تونل وجودت به دنبال یک عاشق گشت؟ آهای ای امیر عاشق، امیر بریده از کاخها و جامههای زربفت تو مردی را میشناسی که برای ترسیم تو یک سال صبوری کرده باشد و در کنار زاینده رود، گریههای شبانه کرده باشد؟ یادت هست که به تو گفتم: جز مرگ، هیچ چیزی عشق عروسکها را در دلم نخواهد پژمرد؟ ای مبارک عزیزم. کوچهی صابون پزخانه را به یاد میآوری؟ اصغر احمدی را به یاد میآوری؟ آن انباری نمور را به یاد میآوری؟ آیا همان شب که فانوس تنها نور انباری کهنه بود، تو نبودی که به من گفتی: زندهام کن؟ آیا یادت هست که به دنبال تو و شیخ احمد خمسهای، به دنبال تو و مرشد نعمت اله عباسی تا کجاها که نرفته ام؟ مبارک عزیزم به یاد میآوری که عاشقانه تمام یاران دوران شکوهت را بازسازی کردم و در بی اعتنایی کامل بسیاری، بخشی از جانم، عمرم، سرمایهام را به پای تو ریختم؟ آیا به یاد میآوری که من جوان بودم؟ آیا به یاد میآوری که من دلدادهی تو بودم و دلدادگیم در غوغای تئاتریهای دل سپرده به جهان غرب را پنهان نمیکردم؟ آهای فردوسی، مرا به یاد میآوری ؟ یادت هست در کارگاه ماریونتن تئاتر اتریش، چهها میگفتم تا جرالد کوبی چک را عاشقت کنم تا بلکه صورت رنجورت، قلب هزار خنجر خوردهات را به نمایش بگذارد؟ بانو، تهمینه جان یادت میآید که تا کجاها رفتم تا سیمای محزون، عاشق و غمزدهات را مجسم کنم...ای رستم مرا به یاد بیاور. ای سهراب مرا از یاد مبر... من عاشق شما هستم. من تا دم مرگ، تا آن روز که نفس آخر را خواهم کشید عاشقتان هستم و میدانم در آن دنیا نیز با هم از پل صراط خواهیم گذشت و من هولناکی عشقم را با خود به برزخ خواهم کشاند. من در پیشگاه خداوند زانو خواهم زد. مویه خواهم کرد و به آواز بلند به خدا خواهم گفت: خدایا، مرا مسوزان من قلبم پر از عروسک است. تو این قلب عاشق را به من دادی... خدایا مرا مسوزان، من قلبم پر از صداهای ساحرانهی عروسکهاست... خدایا
بهروز غریب پور