این گفتوگو در روزهای پایانی اجرای پرتره انجام شد که به دلیل همزمان شدن با یازدهمین جشنواره بینالمللی تئاتر عروسکی انتشار آن به بعد از ایام جشنواره موکول شد.
این گفتوگو در روزهای پایانی اجرای پرتره انجام شد که به دلیل همزمان شدن با یازدهمین جشنواره بینالمللی تئاتر عروسکی انتشار آن به بعد از ایام جشنواره موکول شد.
عباس غفاری، فرشته درگاهی:
اشاره:
نمایش"پرتره" نوشته اسلاومیر مروژک و به کارگردانی دکتر محمدرضا خاکی، چندی پیش در تالار چهارسوی تئاترشهر روی صحنه رفت.
در این نمایش اصغر همت، مسعود دلخواه، شهین نجفزاده ایفای نقش میکردند.
محمدرضا خاکی، مدرس و کارگردان تئاتر، تا به حال علاوه بر تدریس و همکاری با نشریات مختلف نمایشی، مجموعه پنج قسمتی تئاتر تلویزیونی"کسب و کار آقای فابریزی" را در سال 76 کارگردانی کرده است. گفتنی است این گفتوگو در روزهای پایانی اجرای پرتره انجام شد که به دلیل همزمان شدن با یازدهمین جشنواره بینالمللی تئاتر عروسکی انتشار آن به بعد از ایام جشنواره موکول شد.
عدهای معتقد هستند که هنرمند زمانی که کار هنری انجام میدهد، به نوعی متاثر از اتفاقاتی است که در جامعهاش میافتد. نمایش"پرتره" علاوه بر آن وجدان معذبی که بیان میکند، در بخش دیگر از مرگ آرمانها میگوید. آدمها در دنیایی زندگی میکنند که آخرین آرمانگراهایش نیز از دنیا رفتهاند. آیا شما هم به نوعی متاثر از همین اتفاقات جهانی هستید، (یعنی مرگ آرمانگرایی) که هر روزه در اطراف ما رخ میدهد؟
هنگامی که متن فرانسوی نمایشنامه را خواندم، هنوز فرو ریزی دیوار برلین و متعاقب آن فروپاشی بلوک شرق، صورت نگرفته بود و در ضمن مروژک، این نمایشنامه را تا آن جایی که در خاطرم است، در سال 1987 نوشته بود که دو سال بعد، آن فروپاشی اتفاق افتاد و من حدود هفت یا هشت سال پیش بود که این متن را ترجمه و چاپ کردم. همیشه مایل بودم که نمایشنامهای را کار کنیم، اما به دلیل مشغلههای کاری از جمله تدریس، ترجمه یا نوشتن مقاله و... متاسفانه فرصتی برای کار اجرایی پیدا نکردم؛ البته متنهای چند نمایش را برای اجرا فرستاده بودم که هیچ وقت جواب نگرفتم و به هر حال عزم خود را جزم کردم تا کار صحنهای انجام دهم و از سال گذشته مشغول تمرین این نمایشنامه شدم؛ علاوه بر علاقهای که خودم برای انجام دادن این کار داشتم، با تشویقهای زیادی هم روبرو شدم و به این ترتیب شد که به سمت کار صحنهای کشیده شدم. نکته مهم دیگر مربوط به فضا و جوی است که در تئاتر ما وجود دارد که شاید بتوان این گونه گفت که بخش قابل توجهی از آن، فضای دوستانهای نیست. خیلی اتفاق میافتد که در مورد افراد و در مورد کاری که انجام میدهند و حتی افکار آنها، پیش داوری میکنند و مانع کار دیگری میشوند. حتی بسیار اتفاق میافتد که قبل از این که وارد سالن تئاتر شویم هم، درباره کار افراد پیش داوری میکنیم، اما این افکار به جز این که باعث هر چه بیشتر جدا شدن ما از آن فضا شود، خاصیت دیگری ندارد. البته فکر میکنم که سلیقههای شخصی در این امر خیلی دخیل است. به نظرم همان طوری که در اجرا نشان دادم و دلایل دیگری هم وجود دارد، در جستوجوی این نیستم که بخواهم نمایشنامه را تغییر دهم بلکه سعی کردهام تا جایی که ممکن است، نمایشنامه را در چارچوبی که نویسنده نوشته، اجرا کنم؛ به دلیل این که فکر میکنم مروژک با دقت نوشتاری که دارد به خوبی توانسته است فضایی را که میخواهد، ترسیم کند و هنگامی که در متن این نمایشنامه دقیق میشویم، میبینیم که با چه دقت و ظرافت و ریزهکاری به تک تک پرسوناژها پرداخته است. در این جا چهار پرسوناژ بیشتر وجود ندارد، اما ما چهار سنخ آدم را در عین معمولی بودنشان، در کنار هم میبینیم و در همین حال ماجراهایی که بین آنها به وجود میآید، ماجراهایی که مربوط به یک گذشته است؛ گذشتهای که ظاهراً و یا به تصور ما، در نقطه پایان تاریخ خودش است؛ اما در حقیقت چنین نیست. کما این که همچنان تاثیر مخرب آن گذشته را در حال این پرسوناژها میبینیم. "بارتودزیج" که یکی از شخصیتهای نمایش است، میگوید:«چه کار میشود کرد که گذشته راه آینده آدم را نبندد»، بنابراین آدمهای این نمایش کسانی هستند که در تلاش هستند تا بتوانند آیندهای را برای خودشان ترسیم کنند و نقطهای بگذارند بر گذشتهای که تمام زندگی آنها را در برگرفته و به نحوی نابودشان کرده است. بیشتر نگاهم در ارتباط با نمایشنامه و اجرا این بود که برای تماشاگر قابل تحمل باشد و او بتواند با نمایش ارتباط برقرار کند. هر شخصی که نمایش یا کاری را در دست اجرا دارد، آرزو میکند که بتواند جاذبهای برای تماشاگر ایجاد کند و فضای نمایشی کمابیش حرفهای به وجود بیاورد که تماشاگر احساس کند به او توجه شده است و من برای به وجود آمدن چنین فضایی بسیار تلاش کردم و در اکثر فعالیتهایی که برای این اجرا صورت گرفت، شخصاً حضور داشتم؛ از طراحی پوستر و بروشور، تا پیدا کردن موسیقی نمایش و...، البته از مشورت و همکاری دوستان خوبی هم در این کار بهره بردم.
در صحبتهایتان اشاره کردید که مروژک نمایشنامه را زمانی نوشته است که دیوار برلین فرو نریخته بود؛ اما به هر حال در لهستان اتفاقاتی افتاده، لخ والسا آمده و دولت مارکسیستی به نوعی کنار رفته است. تصور نمیکنید در دورهای که در لهستان اتفاقاتی در حال وقوع است و با آمدن"والسا" و جنبش او، به نوعی همین آدمها و این مارکسیستها که رهبر اعتقادی آنها"استالین" است. آرام آرام میخواهند که این گذشته را فراموش کنند و آدمهایی که در واقع از فیلتر ذهنی مروژک میگذرند، به هر حال در آن جامعه زندگی میکنند و از میان آن افراد هستند؟
نکاتی که به آن اشاره کردید، کمابیش درست است؛ اما یک نکته اصلی در این نمایش وجود دارد، مروژک میتوانست یکی از ژنرالهایی که در کشورش حکومت میکرد را در نقطه مرکزی این نمایش قرار بدهد، اما این کار را نمیکند و دقیقاً اشاره میکند به ژوزف استالین. بنابراین درست است که نمایش در لهستان میگذرد و نویسنده، نویسندهای لهستانی است اما او این نمایش را در خارج از لهستان نوشت به دلیل این که تا زمانی که فروپاشی صورت نگرفت مروژک در خارج از لهستان زندگی میکرد و یکی دو سال بعد از فروپاشی به لهستان یا همان وطنش بازگشت. اما قرار دادن استالین در آن جا یک اشاره با معنی است. درواقع استالین یکی از مظاهر و سنبلهای برجسته کمونیسم روسی به خصوص در نیمه اول قرن بیستم بود و تمام دستگاههای"پروپاگاند" آن زمان جهان که به دو بلوک شرق و غرب تقسیم شده بود، از او چهرهای ساخته بود که این چهره آن چنان تناسبی با واقعیت نداشت و آن واقعیت مدتی طول کشید تا کشف شد. میدانیم که همه چیز در پس آن دیوار بلند و حصار آهنین بلوک شرق بسته بندی شده بود و در آن جا قرار داشت؛ البته اتفاقاتی در اروپای شرقی افتاد که کمابیش موجب پیدایش جرقههایی شد مانند مسئله"بهار پراگ" که شخص مروژک یکی از کسانی است که نامه سرگشادهای مینویسد و به حضور ارتش سرخ اعتراض میکند. بنابراین مروژک به کلیت این ذهنیت در وسعت بلوک شرق میپردازد و به آن اعتراض میکند؛ یعنی به سیستمی که استالین را مظهر تمام نمای قدرت خویش میدانست. استالین به زبان روسی یعنی"مرد آهنین"؛ اما واقعیت تاریخی بعدها کشف شد که در پس چهره بزرگ این مرد آهنین چه جنایتها و چه تاریخ مرگباری نهفته است و اتفاقاً لهستان یکی از کشورهایی است که مردمش بیش از همه از این موضوع لطمه دیدند و در آغاز جنگ جهانی دوم، کشور آنها خیلی سریع مورد هجوم نازیها قرار گرفت و حتی زمانی که به پایان جنگ رسیدند براساس توافقاتی که بین نیروهای متفقین صورت گرفت تقسیم جدیدی در اروپا به وجود آمد و دراین تقسیم جدید، لهستان بخشی شد که در جغرافیای بلوک شرق قرار گرفت؛ اما اتفاقهای تاریخی دیگری هم رخ داد مثل زمانی که بسیاری از نیروهای ملی لهستانی سرکوب شدند و بسیاری از ارتشیهای میهن پرست لهستان که با نازیسم جنگیده بودند به دستور استالین قتل عام شدند و در گورهای دسته جمعی پنهان و مخفی شدند. همه این کارها درواقع به دستور استالین انجام شد. بنابراین چنین وضعیتی فقط مربوط به لهستان نبود بلکه در روسیه(شوروی) آن زمان هم هزاران نفر از روشنفکران، نویسندگان، دانشمندان و تمام کسانی که نمیتوانستند این توتالیتاریسم یا این دیکتاتوری بی چفت و بست را تحمل کنند، نابود شدند. تمام آنها به سیبری فرستاده شدند و هیچ نشانی از بازگشتشان به دست نیامد. لازم است که توضیحی در مورد بروشوری که طراحی شد، بدهم. در واقع این بروشور از دو پوستر آن زمان گرفته شده که یک طرفش یک نامه پاکتی است که با سیم خاردار طراحی شده و دو تا مهر رویش است. بروشور میخواهد نشان دهد که این نامهها ظاهراً مُهر پُست میخورد اما هیچ وقت به دست کسی نمیرسید و همه در آن جا بدون این که نشانی از خودشان باقی بگذارند، نابود شدند و صفحه دیگر بروشور تصویر خانوادهای است که سرانجام خانهشان به گورستان تبدیل شد. اینها بخشی از واقعیتهای قرن بیستم بود. فکر میکنم که مروژک به عنوان نویسندهای که سرزمین خودش را میشناسد و از وقایع آن باخبر است مانند هر هنرمند واقعی و متعهد دیگری نشان داد که چه بلایی بر سر سرزمینش آمده است. به خصوص در زمانی که میگوید:«اگر چه آن سیستم فرسوده، ظاهراً سرپاست، اما فرو خواهد ریخت.» این جاست که مروژک به عنوان یک نویسنده نشان میدهد که چه شناخت خوبی از وضعیت اجتماعی کشورش داشته است و در آن زمان چقدر خوب میتوانسته جهانی را که دیری نخواهد پائید، تصور کند. او برای تصویر کردن چنین معنایی در پایان نمایش از شعر شاعر معاصر هموطنش"میلوش" استفاده میکند و این گونه میآورد:«این برجها و کنگرههایی که سر بر آسمانها میسایید، فرو میریزند انگار که لحظهای بیش نبودند.» بسیاری از روشنفکران آن زمان به جای این که به حقیقت استقلال سیاسی و اجتماعی جامعه خود فکر کنند، چشمشان به ارباب سرزمین سرخ بود که چه دستوری میدهد که تاثیرات مخربش هم نمایان است. این نمایش طبیعتاً به این نکتهها اشاره دارد، اما این فقط یک وجه قضیه است و وجه دیگرش، زندگی انسانهاست؛ انسانهایی که به صورت روزمره زندگی میکنند و دغدغههای روزمره زندگی خود را دارند. همان طوری که اشاره کردم این نمایش، نمایشی است که بن مایه آن مربوط به یک گذشته است و بین او، گذشته و حتی زمان واقعی درون نمایش که در دهه 60 است، فاصله وجود دارد و تا زمانی که آن گذشته به درستی تحلیل نشود، نمیتوان آینده را ترسیم کرد. به همین دلیل یکی از مسائلی که دقیقاً در نمایش مطرح میشود، رو در رو شدن انسان با واقعیت خودش است. حالا با برداشتی آزاد. به عنوان مثال"بارتودزیج" در پس دیوار خانهاش همه چیز را پنهان کرده، حتی نتوانسته موضوع را با همسرش هم که نزدیکترین فرد به اوست در میان بگذارد. بالاخره این اتفاق میافتد که باید عزم خود را جزم کند و به دیدار دوستش برود. اگرچه آن دیدار، دیدار فرسایندهای هم هست و"آناتول" است که نمیگوید:«با گذشتهام قطع رابطه کردم و میخواهم آیندهام را زندگی کنم.» دیری نخواهد پایید که او دچار شوک و سکته مغزی میشود و آیندهاش چیزی نیست جز انسانی که فلج است و تقریباً هیچ حسی ندارد و روی صندلی چرخدار قرار گرفته است.
فکر میکنم این همان سرنوشت محتومی است که شما اشاره میکنید و در واقع آن آینده وصل به گذشته است و آناتول هر چقدر هم که بخواهد نمیتواند فرار کند.
نکتهای که در آن جا هست، اتفاقاً یک نگاه دیالکتیکی مارکسیستی نسبت به تاریخ است؛ به دلیل این که در جایی بارتودزیج از آن حرف میزند که میتوان آن را در یک کلمه خلاصه کرد:«شناخت». بارتودزیج را در پایان میبینید، زمانی که پنجره را باز میکند، میگوید که انسان وقتی که تنهاست نمیتواند جهان را بشناسد اما زمانی که دو یا سه نفری یا وقتی که صد هزار نفر تو را میشناسند چطور. بنابراین اشاره به این دارد که تا زمانی که انسان به واقعیت حضور خودش در تاریخ نگاه نکند و آن را تجزیه و تحلیل و بررسی کند، نمیتواند آیندهای را ترسیم کند. ما تاریخ را نمیخوانیم که صرفاً بخواهیم بگویم در یک گذشته تاریخی چه چیزی اتفاق افتاده بلکه تاریخ را میخوانیم به این دلیل که ببینیم چرا اتفاق افتاده تا بتوانیم امروز را بشناسیم. با این که نمایشنامه پایان تلخی دارد، اما این تلخی یک لحظه وصل میشود به آن لحظه امیدواری. زمانی که آناتول پنجره را باز میکند در آن طرف پنجره جهانی است. جهان روزمره زندگی آدمها، جهان واقعی که جنب و جوش و تحرک در آن جریان دارد. بچهها بازی میکنند و در حقیقت همین بچهها، جهان آیندهاند. آنها کسانی هستند که تاریخ آینده را خواهند کرد. به همین دلیل نگاه پایان نمایش، نگاهی امیدوار کننده است؛ نگاهی است که میگوید انسانها تغییر میکنند و تغییر کردن انسانها، یعنی تغییر کردن جهان و این چیزی است که ضرورتی اجتناب ناپذیر است؛ یعنی تاریخ.
شما به لقب استالین(مرد آهنین) اشاره کردید که در همان زمان که این متن نوشته میشد آندره وایدا فیلم معروفش مرد آهنین و بعد از آن فیلم"مرد مرمرین" را میسازد. به احتمال زیاد هر دو آنها چه وایدا با این که لهستانی است و فیلمهایش ربطی به مارکسیسم آن زمان ندارد و حتی در کریستوفنزانوسی ذهنیتهایشان به نوعی در آن سالها به هم مربوط میشود و به نوعی به سرنوشت محتوم مارکسیسم اشاره دارند؟
نه فقط برای این هنرمندانی که نام بردید چنین چیزی وجود دارد بلکه برای بخش قابل توجه روشنفکری آن زمان یک پرسش اساسی است. به همین دلیل وقتی نگاه میکنیم انعکاسش را میتوانیم در سینما، در تئاتر و در شعر لهستان ببینیم. اما به هر حال چنین صدایی بلند شده بود و آنها این پرسشها را مطرح کرده بودند. این نکته را هم باید اشاره کنم که تئاتر لهستان یکی از پیشروترین تئاترهای اروپای شرقی بود و کمابیش از هنرهایی است که سعی کرده با زبان تحلیل انتقادی خودش را تا قبل از فروپاشی و بعد از آن هم حفظ کند. به همین جهت است که شما سردمداران و پیشروان بسیاری از جریانهای تئاتر پیشرو و مدرن را در لهستان میبیند. به همین دلیل تلاش آنها به طور اجتناب ناپذیری ایجاب میکرد که فضای متفاوتی ایجاد شود و تئاتر لهستان در نیمه دوم قرن بیستم، تئاتری بسیار پیشرو باشد. این تئاتر دو شاخصه مهم دارد، یکی این که عمیقاً سیاسی است و از موارد دیگرش مذهبی بودن عمیق آن است؛ یعنی این دو ویژگی را ما در آثار هنرمندان لهستانی میبینیم بنابراین مروژک هم به عنوان نویسنده یکی از روشنفکرانی است که به سهم خود تلاش کرده تا از طریق آثارش و از طریق دیگر کارهایش که از جمله طنزپرداز، کاریکاتوریست و... بوده است، سخن بگوید در ضمن فراموش نکنید که مهمترین جریان پیشرو پژوهشی تئاتر آزمایشگاهی که سردمداران آن گروتفسکی است، متعلق به لهستان است. اصولاً لهستان نقش مهمی در تحولات فرهنگی بلوک شرق ایفا کرده است.
شاید در وهله اول، آن چیزی که در اجرا به چشم میخورد این است که کارگردان به شدت به متن پایبند است؛ یعنی این که زمانی را که ما در آن زندگی میکنیم و زندگی به سرعت به جلو میرود بتواند زمان را حتی کمتر کند یا به طور مثال از بعضی از لحظات نمایشی بگذرد، اما کارگردان این شجاعت را به خرج میدهد که تا آن جایی که میتواند به متن پایبند بماند و هراسی هم نداشته باشد که ممکن است تایم نمایشی با این حوصله بسیار کم تماشاگر امروزی تناسب نداشته باشد.
نه، به این ترتیب نبوده است که نمایشنامه را صد در صد و به طور کامل اجرا کرده باشم البته خیلی مایل بودم که چنین اتفاقی بیفتد اما همان طوری که گفتید با توجه به حوصله تماشاگر و با توجه به عادتها و حتی نحوه نشستن آنها سعی کردم تا آن جایی که ممکن است، نمایشنامه را بدون این که به ساختار و چارچوب اصلی آن لطمهای بخورد تا حدودی فشرده کنم و در مجموع چیزی نزدیک به یک ساعت از متن اصلی را حذف کردهام؛ صرفاً به این خاطر که به چنین نکاتی توجه داشته باشم. به دلیل این که نمایشنامه را خودم ترجمه کرده بودم، خیلی خوب میشناختم و حتی تمام آن را حفظ هستم و سعی کردم که کاملاً با بررسی دقیق، آن قسمتهایی را که به متن لطمهای نمیزند، کنار بگذارم. در هفتههای آخر تمرین، آقای همت و آقای دلخواه میگفتند که نمایش را کوتاهتر کنم و بعضی از خانمها اصرار داشتند که نمایش را بدون آنتراک اجرا کنیم؛ به دلیل این که مبادا تماشاگر خسته شود و برود اما شخصاً به این نتیجه رسیدم که اگر نمایش از آن جاذبهها برخوردار نباشد و به گونهای باشد که تماشاگر خسته شود بهتر است آنتراکی بین آن وجود داشته باشد. میخواستم تماشاگر فرصتی داشته باشد که بتواند تنفس کند و اگر دلش خواست حتی سالن را ترک کند. جالب است که این اتفاق نمیافتد و چون تقریباً هر شب در اتاق فرمان هستم میبینم که اکثر تماشاگران به سالن برمیگردند. نمایشنامه در جایی آنتراک میگیرد که همه چیز ریتم تند و شاد دارد و هنوز مسئله اصلی نمایشنامه مطرح نشده است و بلافاصله بعد از آنتراک است که گره اصلی نمایش باز میشود که رو در روی آناتول و بارتودزیج است. در حقیقت این کاری است که مروژک انجام داده است. طبیعی است که تماشاگر وقتی با جنبههای طنزآمیزی رو به رو است، احساس میکند که زمان با ریتم تندی پیش میرود، در حالی که در هر دو قسمت ریتم، فضا و میزانسن همان است و هیچ تغییری نکرده است بلکه این حادثه و درون مایه نمایش است که سنگین میشود و ناگهان ما با ابعاد دیگری از شخصیت این آدمها رو به رو میشویم. آناتول و بارتودزیج و به خصوص دو زنی که ظاهراً میشد به راحتی صحنههای آنها را حذف کرد، البته به عقیده من اگر آن صحنهها حذف میشدند، بخش مهر از نمایش و دقتهای نویسنده از بین میرفت. مروژک با پرداختن به وضعیت آنابلا و اکتاویا در واقع تاثیر رابطه این دو نفر را در زندگی آنها معنی میدهد. هر دو زن، زنانی معمولی هستند. یکی جوان که حاضر است خودش را به جایی بیاویزد و دیگری زنی که سالها خودش را در زندگی همسرش وقف کرده، بدون این که چیزی در زندگی مشترکشان به وجود آمده باشد که حتی آن چیز میتواند یک فرزند باشد. این جاست که متوجه میشویم که موضوع نمایش فقط نمایش جهان بارتودزیج و آناتول نیست، بلکه جهان دیگری هم وجود دارد، جهان آنابلا و اکتاویا. وقتی میبینیم که آنابلا در قسمت دوم از مهمانی شبانهاش برمیگردد، اشک میریزد و دیگر آن خندههای خیلی خاص و سرخوشانه صحنه اول را ندارد در همان حال که اشک میریزد، از یک رویا حرف میزند و در این لحظه تماشاگر به خوبی متوجه میشود که این فقط یک رویاست و واقعیت چیز دیگری است و اگر حرفهایش واقعیت داشت آنابلا اشک نمیریخت.
درواقع آنابلا آینده خودش را در اکتاویا ترسیم میکند؟
بله، امکان دارد، اما آنابلا از نسل دیگری است و این در نمایش کاملاً مشهود است. کمابیش متوجه میشویم که او فردی تنهاست و هیچ نشانی از خانوادهاش وجود ندارد. اصولاً جامعه مدرن هر چه پیشرفته میشود، تنهایی آدمها هم بیشتر میشود. مدرنیزم باعث ایجاد فاصله انسانها از یکدیگر شده است. چیزی که در این نمایش در ارتباط با تک تک شخصیتهایش دیده میشود.
نمایش از یک تاریکی و از یک مونولوگ عاشقانه شروع میشود که تماشاگر بعدها متوجه میشود که این حرفهایی است که بارتودزیج به نوعی برای آناتول میگوید اما با توجه به روشن شدن تصویری که از استالین داریم، ناخودآگاه اشتباه میکنیم، یعنی تصور میکنیم که این مداحی عاشقانه برای استالین به عنوان یک گفته میشود، اما کمکم پی میبرد که چه اشتباهی کرده است و کارگردان و نمایشنامهنویس، تماشاگر را در چه معمایی انداخته است تا تماشاگر خودش به آن کشف و شهود برسد. آیا امکان دارد تا آن صدای طنین داری که تماشاگر از پس ذهنیت در آن تاریکی میشنود، به وسیله خود بازیگر گفته شود و تماشاگر بتواند به صورت مستند صحنه آن صدا را داشته باشد؟
خیر. به دو دلیل چنین چیزی امکان ندارد. اول این که این انتخاب نویسنده است و نکته دوم به این جهت است که نمایش در یک فضای تاریک با این واگویه آغاز میشود تا اتفاقاً آن جهان وهم آلود را در ذهن تماشاگر ترسیم میکند و بعد از یکی دو دقیقه از جهان روزمره جدایش کند و این آمادگی را پیدا میکند که وارد دنیای نمایش شود. درواقع همان طوری که شما هم اشاره کردید، نیمههای نمایش در لحظه ورود بارتودزیج به خانه آناتول است که ما متوجه اصل مطلب میشویم و آن زمان است که کشف میکنیم که این گفتهها، گفتههای درونی و بازتاب درگیریهایی است که بارتودزیج داشته است و بالاخره توانسته که این قدرت را پیدا کند که برود و حرفهایش را رک و صریح به دوست قدیمیاش بزند. به دلیل این که آن مونولوگ این گونه تمام میشود که:«حالا دیگر وقتش است ما باید برای یک بار هم که شده، رک و پوست کنده حرفهایمان را نزنیم.» بنابراین"پرتره" استالین حتی در فضای داخل خانه بارتودزیج هم وجود دارد بر این و تاکید دارد که این آدم چطور زیر بار تسلط این قدرت ویرانگر که مظهرش استالین است فرسوده شده و بنابراین تصمیم میگیرد برود، کسی که سالهای سال است خانه را ترک نکرده اما ناگهان تصمیم گرفته است تا یک نقطه پایانی بر ذهنیتهای گذشتهاش بگذارد؛ اگر چه همان طوری که در نمایش میبینیم این کار خیلی هم آسان نیست.
شاید به همین دلیل است که آن وجدان معذب همیشه به شکل آناتول بر او ظاهر میشود؟
بله، آناتول تجسم جهان وحشتناکی است که بارتودزیج سالهای سال در درونش و در تنهایی خویش با آن درگیر بوده است.
این چهار تن شاید به نوعی اسیر آن چرخ دندههای توتالیتاریسم هستند و باز شدن پنجره و صدای کودکان شاید نشانه نسلی باشد که بتواند نسل گذشته را به رهایی برساند.
در زمانی که دیوار برلین فرو ریخت، در فرانسه بودم و فروپاشی آن را مستقیماً از تلویزیون دیدم میدیدم که معماران فروپاشی، همگی از نسلی جدید بودند. آنها جوانانی بودند که موهایی بلند داشتند شلوار جین پوشیده بودند و با چکش و هر چیزی که دستشان بود، دیوار را فرو ریختند و این همان تاریخ است و شعر پایان نمایش پرتره، بیانگر چنین چیزی است. این تاریخی است که میآید و فقط در گذشته خلاصه نمیشود و با این نمایشنامه در واقع به مخاطب تذکر داده میشود و توجه او را به این واقعیت تاریخی جلب میکند.
تصور میکنم نسلی که میآید نه از نسل آنابلا و نه از نسل آناتول باشد؛ بلکه گویی از نسلی دیگر است.
از نسل هیچ کدام نیست زیرا همه آنها نازا هستند نسل آنها عقیم است و آن نسل عقیم چیزی را به وجود نیاورده است.
به همین دلیل است که شاید با زیرکی تمام مروژک هیچ کدام از آنها را با کودکی روبهرو نمیکند و همه آنها در واقع در حسرت آن کودک باقی میمانند؟
بله دقیقاً. درست است.
شاید به دلیل آن ریتم خوبی است که در اواخر وجود دارد که در واقع سازنده آن ریتم کارگردان است که باعث میشود تماشاگر در سر جای خودش باقی بماند.
من تلاشم را کردم تا به تماشاگران احترام بگذارم و وقتشان را تلف نکنم و امیدوارم که تلاشی خوب و درست بوده باشد و از تمام دوستانی که با من همکاری کردند تشکر میکنم.
به خاطر همین است که شاید با زیرکی تمام مروژک هیچ کدام از اینها را با کودکی روبهرو نمیکند و همه آنها درواقع در حسرت اون کودک باقی میمانند.
دقیقاً درست است.
شاید به خاطر آن ریتم خوبی است که در اجرا وجود دارد و درواقع سازنده آن ریتم کارگردانی است که باعث میشود که تماشاگر تا انتها در سالن باقی بماند.
من تا حد امکان تلاش کردهام و امیدوارم مفید بوده باشد. از همه دوستانی که با من همکاری و حوصله کردند تشکر میکنم.