قصه تلخ طلا /نمایش نامه از بهروز غریب پور
متن کامل نمایش نامه قصه تلخ طلا/ منتشر شده به مناسبت یازدهمین جشنواره بینالمللی نمایش عروسکی تهران ـ مبارک
بهروز غریبپور
شخصیتها:
یونس هانیه
ماهی طلا همزاد
پیر چهار مرد مسافر
همسایهها آینه
گروه بازیگران همراه که نقش همسایهها و آوازخوانی گروهی را انجام میدهند.
ترجیحاً موسیقی زنده اجرا شود.
این نمایشنامه را به یارانی تقدیم میکنم که دوشادوش من سه سال تمام با عشقی به پهناوری خودِ عشق برای بر روی صحنه آوردنِ: 2342 روز بد، ایکارو و به ویژه اپرای عروسکی رستم و سهراب تلاش کردهاند. یارانی که در دو گروه «آیرین» و «آران» ـ گروههایی که نام فرزندانم بر آنهاست ـ من را، کارم را و عشقم را، صحنه مقدس تئاتر را بیچشمداشت مالی دوست داشتهاند و من عاشقانه آنان را دوست داشته، دارم و خواهم داشت.
دریا متلاطم و ناآرام است. غرشهای پیاپی رعد و درخشش برق از دور و نزدیک شنیده و دیده میشود. به همراه فریاد آشفته مرغان دریایی. قایقهای بسیار کوچکی در پهنه دریا دیده میشوند که گرفتار دریای خروشان و خشمگینند. قایقرانان سعی دارند از چنگ طوفان قریبالوقوع رهایی یابند.
صداهایی از دور و نزدیک: یونس!....یونس کجا؟...یونس نرو...یونس نرو.
صداهایی از دورتر: یونس نرو... برگرد.. نرو...یونس. نرو.
صداهایی دیگر: محض رضای کردگار...یونس نرو...یونس نرو.
آوازهای جمعی: این است قضای روزگار
خشم است آیین بهار
مرغان اگر شیون کنند
زاری کنند برحالِ زار
مرگ است بر پهنای آب
تلخ است و سرد فرجام کار
برگرد نرو درکام مرگ
آسان مگیر این کارزار
قایقرانان بهتدریج دور میشوند، اما از دوردست نیز آواز جمعی آنها شنیده میشود. دریا طوفانی میشود، قایق یونس درهم شکسته و با بادبان پاره در مرکز دریا قرار گرفته است.
یونس: ]خشمگین و در حالی که تعادلش دائماً به هم میخورد[ آشفتهای؟! دیوانهای؟! آشفتهتر از تو منم، دیوانهتر از تو منم. هان با توام، دریا بگیر این جانِ من....
قربانی بیرحمی امواج تو
هان این منم...
من حاضرم...
دیوانهتر از تو منم...
گریانتر از این آسمان
چشمان من
نالانتر از مرغان دریایی منم
من را ببر در کام مرگ
از من بگیر این جان من
آه ای خدا! در حسرتِ یک روز خوش
چشم انتظار است همسرم
آسان بگیرم مرگ را، من در برم.
بر شدت عصبانیت یونس و خشم دریا افزوده میشود. بارش باران آغاز میشود اما یونس تور را هر بار با خشم بیشتری در آب میاندازد.
صدایی از قعر دریا: یونس برو
آسان مگیر این کارزار
دریا تو را رخصت دهد
برگرد برو.
یونس: دریا منم
دریای بیساحل منم
من پادشاه ماتمم
ای خشمناکْ آب تلخ
باید بگیری جان من
آری بگیر این جانِ من
آری بگیر این جانِ من
از من بگیر این نایِ من
این هستِ من را نیست کن
نابود کن هستی بیمقدارِ من.
قایق یونس در حلقه ماهیها قرارگرفته است و او وحشتزده به ماهیها و اطرافش مینگرد.
یونس: فریاد رس پروردگار
دریاب مرا پروردگار
نابود شو ای روزگار.
باز بر خود مسلط شده و تورش را جمع کرده و از نو به دریا میاندازد.
ای همسر ناسازگار
خونین دلِ این روزگار
حـق با تو بود
امشب بود فرجام کار
یا من بگیرم روزیم از کام او
چیره شوم بر تلخ آب نابکار
دیگر نبینم من تو را گریان و زار
یا مرگ را در برکشم
دیگر نمانم بیقرار.
ماه از پس ابر ظاهر میشود. دریا آرامش نسبی میگیرد و با نوای ماهیها:آه ای خدا! ای کردگار! .... آیینهای از میان دریا بالا میآید، دورتا دور قایق یونس چرخی میزند و رو به او قرار میگیرد، آینه در دام یونس افتاده است.
یونس: ]فریاد میکشد[ خوابم؟! خدا!
آینه: بیداردل باش و ببین
در من نگر، در آینه
خود را نگر در آینه.
یونس: هان کیستی؟!
آینه: از خود بگو، تو کیستی؟ ]آمرانه[ هان با توام
در من نگر
در آینه ...خود را نگر در آینه.
یونس: نادان نیم
من یونسم
دانم کیم
ساحلنشین، دریادلی بیاخترم.
آینه: بیواهمه
بازم بگو، از خود بگو.
یونس: دریادلی درماندهام
ای آینه!
بیقوت و بیروزی منم
ای آینه!
داغی بود در سینهام.
من توربافی ماهرم
ماهرترین صیاد این ساحل منم
رنجیده از بخت سیاه
نالانتر از مرغان دریایی منم
مسکینتر از هرکس در این ساحل منم
ای آینه! بشکن مرا ای آینه
یا بخت خفته بازکن
رنجیده خاطر همسرم را
شادکن، یا بشکن مرا، ای آینه.
آینه به سرعت در حالی که دوباره قایق را دور میزند ناپدید میشود. یونس ناگهان سنگینی تور را احساس میکند و در حال بیرون کشیدن تور مستانه و سرمست میخندد.
یونس: ]در حال بیرون کشیدن تور[ شد کارگر فریاد من
آخر شنید این آسمان فریاد من.
ماهی طلا که در آینه بر پشت او آینه قرار گرفته است و در درون تور یونس دیده میشود که برای نجات خود تقلا میکند.
ماهیها: ]سوگوارانه[ آه ای خدا! ای کردگار!
این است قضای روزگار
این است و هست آغاز کار
تلخ است و تلخ فرجامِ کار.
یونس: ]از دیدن ماهی طلا در تور میهراسد[ آه ای خدا!
پروردگار!
افسونگر است این روزگار.
ماهی طلا: آسوده باش
اینک منم در دام تو
دیگر منال از روزگار.
یونس: ]دیوانهوار[ خوابم خدا؟! خوابم خدا؟!
ماهی طلا: بیداردل باش و مرا از دام خود آزاد کن.
یونس: توکیستی؟
جادوگری؟
افسونگری؟
پاسخ بگو،
هان کیستی؟
ماهی طلا: افسون دریاها منم
ماهی طلای قصهها
یاریگر دریا منم
یاریگر دریای پیر
یاریگر پیر و جوان
صدها، هزاران مرد و زن
آری منم.
گر من بمانم در قفس
در تور و دام و در قفس
هیهات، هیهات، هیهات
اینان زیان بینند و بس
من را رها کن از قفس
]تقلا میکند[
دیگر ندارم من نفس
من را رها کن از قفس.
یونس: ]تور را رها میکند ماهی طلا از نو به عمق آبها برمیگردد[ هرگز نخواهم مرگ کس
آزاد شو از دام و قفس
به محض رها کردن تور و آزاد شدن ماهی، ماهیها دّم میگیرند و شادمانه میخوانند.
ماهیها: دانای راز داند چرا او را رها کرد از قفس.
دانای راز داند چرا او را رها کرد از قفس.
صدای ماهی طلا: زین پس غلام تو منم
طوقی فتاد برگردنم
امر تو را گردن نهم.
یونس: جادوگر دریا تویی
سرگشته بر دریا منم
پس تو مرا نابود کن
پس تو مرا نابود کن.
ماهی طلا: من ماهیم
ماهی طلا
با هر غریبی آشنا
فرمان بگیرم از خدا
در بوته پرسش نهم خلق وِرا
خواهی شوی از غم رها
امشب برو فردا بیا
یک شب برو اندیشه کن
با خواهشی نزدم بیا
امشب برو اندیشه کن
با خواهشی سنجیده و
با خواهشی کز آن نخیزد صد بلا
پیشم بـیا.
دریا در سکوتی عجیب فرو میرود. یونس درمانده به نقطهای که ماهی طلا از آنجا ناپدید شده است، مینگرد.
یونس: آه ای خدا!
من را رها کن تو رها
از دام این دنیا رها.
یونس ناامیدانه پارو میزند و بهتدریج نور ناپدید میشود، صدای سوزناکی از آسمان و دریا شنیده میشود.
هم آوازان: ]می خوانند[ یونس پریشان است،
پریشان است
پریشان است
از بخت خود نالان، از خود گریزان است.
چندین بار غرش آسمان و هربار بیشتر از پیش شنیده میشود.
کلبه محقر یونس و هانیه، همسرش.
هانیه نگران از پنجره کلبه بیرون را نگاه میکند، صدای ریزش باران از بیرون شنیده میشود....در کلبه باز شده، یونس را چند صیاد و دیگران با فانوسهایی در دست مشایعت میکنند. یونس نای وارد شدن به درون کلبه را ندارد، اما عاقبت وارد میشود. دو ماهی در دست او دیده میشود.
یونس: ]شرمنده و درحالی که ماهیها را به سوی او میگیرد[
بیا عزیزم هانیه
گشنه نخواب این سهم ماست
وسیلهاند همسایهها روزیرسان خود خداست.
هانیه: ]ماهیها را از او گرفته و پرت میکند[ مال خودت
مال همون کسایی که فکر میکنن ما گداییم.
یونس: اونا میگن ما گدائیم؟
اونا میگن ما گداییم؟
هانیه: میخوای برن داد بزنن
تو همه جا، جار بزنن
بسه دیگه....بسه دیگه...بسه دیگه
من نمی خوام چشمم به این و اون باشه
به دست این و اون باشه
تا کی باید خفت و خواری بکشم
درد نداری بکشم
من چه کنم که بخت تو بسته شده
درها به روت بسته شده؟
یونس: حق باتوئه
یه ساله که من از خدا
چیزی به جز مرگ نمیخوام...
هانیه: بکش منو.....
تو هم بمیر.
یونس: ]متوجه میشود باز که در کلبه بازمانده است پس به سرعت آن را میبندد[ محض رضای کردگار
آروم بگیر
]آهسته و در حالی که به او نزدیک میشود[
فقط بذار برات بگم
امشب تو دریا چی دیدم؟
هانیه: ]از او دور میشود[ گوش نمیدم به حرف تو
خسته شدم از دست تو
برو، برو
به من نگو، به دیوار خونه بگو....
یونس: اگه نگم دق میکنم
باید بگم...باشه میگم
به دیوار خونه میگم
]یونس رو به دیوار[ دیوار نمیشه باورت
امشب میدونی چی دیدم؟
یه ماهی طلا دیدم
ماهی افسانه دیدم.
هانیه: بسه نگو، دیگه نگو
دروغ نگو، دیوار میریزه رو سرت.
یونس: باور بکن به اون خدا
با ماهیه من حرف زدم ]به او رو میکند[
هانیه: ]از او دور میشود[ بسه دیگه
روتو نکن به سوی من.
یونس: ]درمانده[ به تو نگم به دیوار خونه نگم
پس تو بگو به کی بگم؟
هانیه: ]در حالی که به اطراف نگاهی سریع میاندازد، تصمیم میگیرد و دیگ و طاس و بادیه را جلوی او میگذارد[
به دیگ و طاس و بادیه
به این دیگ بدبخت بگو
که حسرت یه قطره آش میکشدش یواش یواش
]خطاب به دیگ، طاس و بادیه[ ای طاس بگو بعداً بگو که خل کیه؟
دیوونه و نادون کیه؟
ای دیگ بگو
بعداً بگو تنها کیه؟
ذلیل دست روزگار
جز هانیه دیگه کیه؟
یونس: ]مینشیند و خطاب به ظرفهایی که دور و بر او چیده شده است[ ای دیگ و طاس و بادیه
بذار زنم بهم بگه دیوونهام
خواب دیدهام.
باور کنین
خــودم دیـدم
با چشمای خودم دیدم
یـه ماهی طلا دیدم.
هانیه: ]به طرف او میرود و با خشم[ بسه دیگه دروغ نگو
نصفه شبی دروغ نگو
نه ... نه ... بگو ...
دروغ بگو
به دیوار خونه نگو
به دیگ و طاس و بادیه
اصلاً نگو
چیزی نگو
امشب نگو
فردا نگو
فردا برو میدون ده
قصه بگو، این قصه رو برای دیگرون بگو
پول بگیر و قصه بگو
دروغای گنده بگو.
یونس: ]با خودش و با این انگیزه که او را وادار به شنیدن بکند[ به من میگفت
زین پس غلام تو منم
امر تو را گردن نهم.
هانیه: ]کمی باور کرده است[ ماهیه گفت؟!
یونس: ]هیجانزده[ آره ]با صدای آهستهتر[ به هیچکسی چیزی نگو.
هانیه: ماهیه گفت؟!
یونس: نه، من میگم عزیز من
به هیچکسی چیزی نگو
ماهیه گفت: افسونگر دریا منم
سرتا سر طلاس تنم.
هانیه: طلا؟!
یونس: آره طلا، تمام طلا.
هانیه: ]می خندد[ هان آفرین عاقل شدی
یه جایی قایمش کردی؟
یونس: نه جانِ من، ولش کردم.
هانیه: دروغ نگو!
یونس: دروغ ؟ دروغ چرا عزیز من؟
هانیه: آخه چرا ؟ بگو چرا؟
یونس: چون که میگفت وقتی از آب بیرون بیاد از آسمون بلا میآد.
هانیه: ]به او پشت میکند و خطاب به دیگ[
ای دیگ دیدی نادون کیه؟
یونس: ]سرش را توی دیگ فرو میکند[
ای دیگ بگو نادون کیه؟
نادون منم یا این زنم؟
]رو به هانیه میکند[ عزیز من گریه نکن
ماهی طلا قول داده که هرچی بخوام بهم بده.
هانیه: ]با بغض[ نادون تویی ]ناگهان فکری به نظر میرسد[ هرچی بخوای بهت میده؟
یونس: گفته ولی ...
هانیه: ]آمرانه[ پاشو برو.
یونس: ]جا خورده است[ کجا برم؟
هانیه: ]در حالی که در را باز میکند[ برو سراغ اون بلا
ماهی طلا
برو بگو...
یونس: نه نمیرم
خودش گفته امشب نرم
امشب باید فکر بکنم
خودش گفته...
هانیه: ]در آستانه در و در حالی که میخواهد فریاد میکشد[ باشه نرو....دلت میخواد داد بزنم؟
یونس: ]به سوی در میرود[ نه. داد نزن
باشه میرم...الان میرم
]در حال بیرون رفتن برمیگردد[ خب چی بگم؟
من چی میخوام؟
تو چی میخوای؟
بهش بگم ماهی میخوام؟
تور ِ پر از ماهی میخوام؟
هر روز میخوام؟
بذار امشب فکر بکنم.
هانیه: ]مانع برگشتن او میشود[ نه نمی خواد فکر بکنی
برو بگو
ازش بخواه بارون بیاد
همینجوری تا صب بیاد
باد بیاد
طوفان بیاد
این جوری امتحانش کن
نه این نشد خواسته ما
بارون بیاد یا که نیاد
چی چی میشه نصیب ما؟
نرو نرو....وایستا کمی فکر بکنم... ]به فکر فرو میرود[
ما چی نداریم که بخوایم؟
ما ....ما ...ما همه چی باید بخوایم
چیزی نداریم که نخوایم
زمین و کشت و کار میخوایم
خونه میخوایم ... باغ میخوایم....قایق میخوایم
]می خندد[ بچه دردونه میخوایم
لباس میخوایم کفش میخوایم
فرش میخوایم ....برو برو بهش بگو
یه مشت طلا......به ما بده...
نه، نه کمه ....چون که...
گفتی هر چی بخوای به ما میده
یه مشت طلا
خیلی کمه....آره ...آره
اگه طلا داشته باشیم...
برو، بگو یه صندوق طلا بده....
یونس: ]میخواهد برود[ برم بگم یه صندوق طلا بده؟
هانیه: ]استنباط دیگری از حرف او میکند[ حق با توئه،
عاقل شدی
اگه تویی، تک تکشو
به دیگرون باید بدی
]ادای او را در میآورد[ بیا پدر این سهم تو
بیا ننه این مالِ تو
بیا بگیر ای خواهرم
این سکهها هم سهم تو
حق با توئه
یه صندوق طلا کمه
]مکث میکند و با بغض در گوشهای مینشیند[ منو نیگا
منم شدم شبیه تو،
تو خل شدی منم شدم خل مثل تو
]گریه میکند[ ای وای خدا! ای کردگار!
چرا شدم ذلیل دست روزگار.
یونس: ]روبروی او مینشیند[ چی کار کنم؟برم؟نرم؟
هانیه: سر به سرم دیگه نذار
فردا برو سراغ کار
دریا نرو...
برو به شهر
سراغ کار
یه لقمه نون گیر بیار
من حتم دارم، تو خواب دیدی
بدبختیهات زیاد شده
هذیون میگی دیگه نگی
چیا دیدی
دیگه نگو چی خواب دیدی.
یونس: مثل خوابه تو راست میگی
]با خودش[ آره فقط تو خوابه که
یه آدم بیچارهای مثل یونس شوهر تو
با ماهیها حرف میزنه.
در را میبندد و در گوشهای زانوی غم بغل گرفته و به فکر فرو میرود، اما ناگهان بر میخیزد.
یونس: تو میتونی
تا وقتی که من مفلسم
بهم بگی دیوونهام
هذیون میگم
باید به تو نشون بدم
یالا بگو
به شوهر دیوونهات
یه چیز بگو
چیزی بخواه
از من بخواه
چی کار داری
بذار نشه
اگه نشد
برنده تو
بازنده من
عاقل تویی
دیوونه من.
]بر سر او فریاد میکشد[
بگو، بخواه.
هانیه: ]جا خورده است[ برو....بگو...
ازش بخواه
]به ظرفها خیره میشود[
کاسه و طشت و دیگمون طلا بشه
حصیرمون طلا بشه
این، این، این، این، این...
کاسه آب، دیگ مسی طلا بشه
طشت مسی طلا بشه
حصیر پارهمون طلا بشه
گوشوارههام، خلخال پام، این جاروئه
این پاروئه
طلا بشه.
]با طعنه[ اگه نشد؟!
یونس: دیگه سراغت نمیآم.
هانیه: بذار منم باهات بیام.
یونس: نه نمی خواد توام بیای....تنها میرم.
یونس با قدرت در را باز میکند .صدای رعد و برق و باران شدت میگیرد. او خارج میشود.
هانیه: ]با خودش[ یعنی مگه این ممکنه؟!
که دیگ مس طلا بشه؟
آفتابه قراضهمون طلا بشه؟
]نگران[ نره یونس گرفتار بلا بشه.
به سرعت به طرف پنجره رفته، آن را باز میکند.
یونس!...یونس!
او چندین بار همسرش را صدا میزند . اما صدایش در صدای غرش رعد و برق و باران گم میشود. هانیه زار میگرید و درمانده در گوشهای مینشیند. همزاد هانیه در آستانه در ظاهر شده و روبروی او مینشیند.
همزاد: من بمیرم برای تو، گریه شده خوراک تو.
هانیه: درد و دل روز و شبم شده عذاب برای تو.
همزاد: نه. نه. بگو من چه کنم برای تو؟
هانیه: کاری نکرد دعای تو.
همزاد: صبر بکن و بیتاب نشو
باز میشه روزنهها به روی تو.
هانیه: باز نمیشه روزنهها....
سیاه شده، طلسم شده، هستی ما.
همزاد: سیاه نباشه دل تو
دعا کنم برای تو.
هانیه: بیزار شدم از همه کس
خونه شده برام قفس
من از همه بدم میآد
از همه کس بدم میآد
از خودم و از یونسم بدم میآد.
همزاد: تو بد نبودی هانیه
بدخواه نبودی هانیه
آبی آسمون بود دل تو، مثل بلور بود دل تو....
سنگ صبور و مهربون بود دل تو ...
تو بد نبودی هانیه.
هانیه: حالا بدم
غبار گرفته دلمو
زنگار گرفته دلمو
تموم ابرای خدا پوشونده روی دلمو
خیلی بدم، من بد شدم من چه کنم؟
از همه کس خسته شدم
از هـمه کس بـدم مـیآد
از خودمم بـدم میآد.
همزاد: شب که میآد
خیال میآد سراغ تو
کینه میآد سراغ تو
من که توام خود توام
بهت میگم دعا بکن
کینه نیاد سراغ تو.
هانیه: ]گریه میکند[ گوش نمیدم به حرف تو. تو هم برو.
همزاد: یعنی نیام سراغ تو؟
کسی نیاد سراغ تو؟
اگه دلی نسوزه و خوبی نخواد برای تو
کسی نیاد سراغ تو
آخه میارزه این جهان
برای من؟ برای تو؟
هانیه: ]فریاد میکشد[ برو، برو، برو، برو
همزاد: صد بار بگو، برو، برو
من نمیرم.کجا برم؟
هانیه جان من با توام من خودتم.
هانیه: اگه منی، به من بگو که من کیم؟
همزاد: آشفتهحال و بیقرار
دنیا شده برات حصار.
هانیه: میآد زمستون و بهار
ابر دلم بارونیه
اشک میریزم هزار هزار
کسی که نیست بهم بگه
آخه چرا تو زندهای
برای چه تو زندهای؟
همزاد: زندگی اینه هانیه.
هانیه: گمشه بره این زندگی. بره نیاد این زندگی،
اگه همینه نمیخوام
زندگی اینه نمیخوام.
کاردی را از گوشهای برمیدارد و میخواهد آن را به شکمش فرو کند، اما صدای مهیبی او را متوقف میکند. همزاد ناپدید میشود. صدای رعد و برق شدید شنیده میشود. خانه برای لحظاتی در تاریکی فرو میرود. پس از روشنایی مجدد خانه، تمام ظروف و وسایل محقر خانه طلایی شدهاند. حتی کارد دست هانیه طلایی شده است. هانیه با تعجب فوقالعاده کارد را در هوا گرفته است و با لذت و ناباوری آن را نگاه میکند. زبانش بند آمده است و پس از بوسهای که بر کارد میزند.
هانیه: کا.....ر....د طلا....جا....رو...طلا....طشت طلا
حصیر طلا، نون کپکزده طلا
وای خدا! وای خدا! ....چـِ ...
چراغ طلا، سیخ طلا، ساج طلا
خمره خالی شده آرد طلا
حالا به سرعت و با هیجان هر شی طلایی شده را ورانداز میکند و با ریتمی فزاینده میگوید و میچرخد و میخندد.
هانیه: طلا طلا طلا شده
ظرف گلی طلا شده
حصیر پارهپورهمون طلا شده
از ورای پنجره ریزش باران طلا به چشم میخورد. چکههای طلا از سقف فرو میریزد.
هانیه: ]پنجره را با وحشت و هیجان باز میکند[
بارون روی بام طلا
چکه بوم شده طلا
تنورمون طلا شده
سیخ و سه پایه سیاه طلا شده
آهای! آهای! همسایهها!
بیچارهها!
بازم بگین بیچارهام
بیاین.....بیاین...
آهای....آهای...
تموم شده غصه ما
چقدر خوبه خونه ما
پر از طلاس خونه ما.
از شدت هیجان و چرخ زدن میافتد و با صدای همهمه جمعیت به خود میآید
صدای جمعیت: طلا، طلا، طلا نیگا کنین بارون روی بوم طلا.....
حالا جمعیت در همه جای خانه و بیرون خانه با شگفتی به همه اشیای طلایی نگاه میکنند.
جمعیت: طلا طلا شده
طشت مسی
ظرف گلی
خمره آرد طلا شده....
یکی: نیگا کنین تور طلا
طشت طلا ...
یکی دیگر: فرش طلا تور طلا
پارو طلا
دیگری: ریسه سیر طلا شده...
یکی: ]با حالتی دلقکوار میرقصد و میخواند[ پارو طلا، جارو طلا، طلا، طلا، طلا، طلا، طلا
طاس طلا، آفتابه قراضهشون طلا شده
قفل و کلید درشون طلا شده
طلا طلا طلا شده
چی نشده؟همهچیشون طلا شده
وای خدا! وای خدا! وای خدا! وای خدا!
]دور خودش میچرخد[ منگِ سرم خاک به سرم
دنیا اومد روی سرم
کسی نگه که من خرم
باد بزنین هوا بیاد دور سرم
پریده عقل ناقصم
ای وای خدا! ای وای خدا!
کسی نگه که من خرم
گیج میخورد و روی خمره بزرگ آرد طلایی شده میافتد و در همان حال خمره را لمس میکند، بعد با ولع لیس میزند.
خمره طلاس یا من خرم ]میافتد[
هانیه به خود میآید و مرد نیمهبیهوش را از روی خمره پس میزند و به همه حمله میکند.
هانیه: برین بیرون ظرف طلا ندیدهها
فرش طلا ندیدهها، جارو طلا ندیدهها
بله آره طلا شده، گوشوارههام طلا شده
خلخال پام، نیگا کنین طلا شده
خودم خواستم طلا بشه
خودم گفتم طلا بشه.
همان مرد نیمهبیهوش در حالی که نان کپکزده طلایی روی زمین را برداشته و سَق میزند.
مرد: حق با توئه ...طلای ناب
من که....ندیدهام به خواب.
صدای رعد و برق مهیبی شنیده میشود. بخشی از آسمان که از ورای پنجره دیده میشود به رنگ قرمز در میآید.
یکی: ]هراسان[ به آسمون نیگا کنین ]همه به سمت پنجره هجوم میبرند[ قرمز شده این آسمون.
یکی دیگر: کی بود میگفت بلا میآد
بلای جان ما میآد.
آهان آره
یادم اومد کی بود که گفت
کولی آواره میگفت
بلا میآد
بلای ناگهان میآد
همه: ]وحشت زده[ بلا به دور، بلا به دور
همان مرد: ]درحالی که گیج و منگ کاسه گلی طلا شده را برداشته، بلند میشود[ بد نشده
طلا شده
نیگا کنین
جونِ دلم
قربون این طلا برم
کاسه آب
طشت مسی
طلا شده
فدای این طلا بشم.
هانیه: ]در حالی که کاسه آب طلا شده را از چنگ او بیرون میآورد[ بده به من ]به همه[ بلا به دور؟!
چرا میگین بلا به دور؟
یک نفر: طلا، کمش، آره خوبه
زیاد که شد این جوری شد بد چیزیه
ای وای خدا! بلا به دور.
هانیه: ای سق سیا، به تو نمی دم من طلا
نه که به تو
به هیچ کسی من نمیدم از این طلا.
ناگهان به سوی چماقی که گوشه کلبه است خیز برمیدارد و میخواهد با آن جمعیت را براند، اما چماق هم طلایی شده است و او تردید میکند.
هانیه: نیگا کنین
چماق دست من طلاس
حیف تن و سر شماس
برین بیرون
گمشین برین
هری برین
بیرون برین.
همان مرد: چقدر خوبه چماق طلا!
بیا...بیا یکی بزن
یکی کمه، ده تا بزن رو سر ما.
هانیه: ]در حالی که چماق را به سینه میفشارد[ نمیزنم هرچی طلاس حیف تن و سر شماس.
یونس از لای جمعیت راهی مییابد و وارد کلبه میشود. او از دیدن جمعیت و حالت هانیه و دیگران و همچنین ظروف و وسایل طلایی غرق شگفتی شده است.
همان مرد: ]به یونس[ این هانیه عجب بلاس!....
سردسته جادوگراس
یونس: اینجا کجاس؟! خونه ماس؟!
یکی: بله یونس.مال توئه، مال شماس.
یونس: ]درحالیکه با شگفتی کاسهای را بلند کرده و نگاه میکند[ کار خداس، مال من و مال شماس.
همان مرد: قربون هرچی باوفاس!
هانیه: ]ادای یونس را در میآورد[ مال من و مال شماس.
نترس بگو
هانیه هم کلفت و دربون شماس.
یونس: ]شرمنده به همان مرد[ خسته بوده
نخوابیده
حاصل بیخوابی چیه؟
همان مرد: پرت و پلاس.
خودش ریسه میرود و دیگران نیز به تبعیت از او میخندند. هانیه دیوانهوار به مرد حمله میکند اما ناگهان فکری به نظرش میرسد و ماهیهای افتاده بر روی زمین را به طرف مرد میگیرد.
هانیه: تنها اینا مال شماس.
مرد: ]با شگفتی[ ای وای خدا! از این دوتا یکیش طلاس.
هانیه فوراً متوجه اشتباهش شده، پس ماهی طلایی را برداشته و ماهی دیگر را به طرف مرد دراز میکند.
هانیه: حق با توئه یکیش طلاس
بوگندوه مال شماس
طلا بلاس؟پس مال ماس.
یونس: ]مات و متحیر[ همسایهها شرمندهام
بذارین من با زنم حرف بزنم
آخه منم نمی دونم اینجا کجاس؟
کلبه ماس؟ کابوس ماس؟
این هانیه زن منه؟!
یا هیولاس
نیگا کنین، غذا نداریم
ولی ظرف غذامون از طلاس!
پیرمرد: بلا به دور....بلا به دور...
همه در حالی که هنوز شگفتزدهاند خارج میشوند. یونس به هانیه نزدیک میشود.
هانیه: دیدی؟ دیدی؟
بد پیرزن چشاش مثل جغد سیاس
برو بمیر ما خونه مون پر از طلاس
]آهسته[ هرچی باشه
پشت ماها به کوهه غلامِ ما ماهی طلاس.
یونس هاج و واج به هانیه خیره شده. اما هانیه در تلاش است که ابتدا پنجره را بپوشاند و بعد به دنبال جای مطمئنی میگردد که ظروف و وسایل طلا شده را پنهان کند. سرانجام خمره خالی آرد نظرش را جلب میکند و فوراً خودش داخل خمره شده و با حالتی جنونآمیز به یونس رو میکند، یونس مانده است که چه بگوید.
هانیه: چیزی نگو، بده به من کاسه و بشقاب طلام
کارد طلام، طشت طلام، طاس طلام....
یونس: بابا، عزیزم هانیه!
هانیه: آروم بگیر
بابا، عزیزم هانیه!
بابا، عزیزم هانیه! ...
دیدی خودت
دزدن همه
دزد و حسود و تنگنظر
نزدیک شده به ما خطر
بده، بده.
یونس: ]در حالی که از سر ناچاری ظرفها را به همسرش میدهد و او آنها را داخل خمره گذاشته و با شگفتی فراوان ظرف یا شیء دیگری را به هانیه میدهد[ نگو عزیزم. یعنی که چه دزدن همه؟!
هانیه: تو حرف نزن
بده به من
هرچی طلاس
حرفای تو پرت و پلاس
اینا همه دزدن، همه
بده به من هرچی طلاس.
در این فاصله تقریباً همه اشیا داخل خمره قرار گرفته است. یونس خسته و نالان به خمره تکیه میدهد و ماتمزده مینشیند. هانیه از خمره سرش را بیرون میآورد.
هانیه: پاشو، نشین.
یونس: چی کار کنم؟
هانیه: برو بیرون یه گشت بزن
من حتم دارم یکی همین دور و براس تو، گشت بزن نیاد کسی، دور و برم پر از طلاس.
جنونآمیز میخندد، سپس با خشم به یونس نگاهی میاندازد. یونس تردید دارد، اما سرانجام بالاپوش کهنهای بر دوش انداخته و بیرون میرود... همزاد از پشت خمره ظاهر میشود. هانیه از داخل خمره و در حالی که صدایش زنگدار است و طنین انداخته.
همزاد: یه چیز بگم؟
هانیه: آره بگو همزاد من.
همزاد: بسِ دیگه چیزی نخواه.
هانیه: چیزی نخوام؟ ]بهشدت میخندد[ من عاشق قصر طلام ... من عاشق قصر طلام....
همزاد در پشت خمره ناپدید میشود. صدای خنده هانیه با صدای مهیب رعد و برق یکی میشود.
با صدای امواج دریا صحنه بعدی آغاز میشود. یونس روی دریا و در قایق ایستاده است.
یونس: ]با صدایی لبریز از عجز و درماندگی[
طلا، طلا، طلا، ماهی طلا
طلا، طلا، طلا، ماهی طلا
ماهی طلا لحظهای آشکار و بعد ناپدید میشود، اما صدای او شنیده میشود.
صدای ماهی طلا: فرمان بده، من حاضرم.
یونس: درماندهام.
صدای ماهی طلا: من مونسِ تو یونسم
با من بگو از خواهشت.
یونس: یک روز ما در حسرتِ نان و غذا
امروز ما در حسرتِ قصر طلا...
درماندهام ماهی طلا.
صدای هانیه: دست انداخته
ما دو تا رو ماهی طلا
دیگ طلا، طشت طلا
پارو طلا، جارو طلا
سیخ و سه پایه از طلا
چکه بارون از طلا
اما ما چی؟
عین گدا
خونه مونم عیناً شده دندون طلا
زیر طلا پوسیده و بیرون اون برق میزنه
هزار برابر طلا.
ماهی طلا: همسر تو طلا میخواست.
یونس: یه چیز دیگه میخواد حالا
یه قصر میخواد
تمام آجراش طلا
در، از طلا، پنجرههاشم از طلا
کنگره و هره بامش از طلا، تمام طلا.
ماهی طلا: خواهی توهم قصر طلا؟
هان با توام؟خوابی چرا؟
یونس: بیدار و در خوابم هنوز.
ماهی طلا: آشفتهای آیا هنوز؟
یونس: آشفتهام، خواب پریشان دیدهام
مار و طلا و مرگ بد
از وحشت آشفته خواب
آشفتهحالم من هنوز
ماهی طلا: مار و طلا و مرگ بد
بگزین میان خوب و بد
یونس: ]تردید میکند و بعد از مکثی طولانی[
شاید اگر قصرم دهی
آرام گیرد خوی بد.
ماهی طلا: من گفتهام از من بخواه
چیزی بخواه کز آن نخیزد صد بلا
اینک تو و قصر طلا
زین پس برو اندیشه کن
بگریز از این طوق طلا.
ماهیهای ریز و درشت قایق یونس را در میان گرفته، سوگوارانه میخوانند. صدای فرورفتن چیزی در دوردست شنیده میشود.
یونس: ماندم میان خیر و شر
ماهیها: داغی نشسته بر دلم
آه ای بشر! آه ای بشر!
سرگشتهحال و بیخبر
آه ای بشر! آه ای بشر!
ماندی میان خیر و شر
غافل تو ز بیم و خطر
این است کردار بشر
هردم میان خیر و شر
یونس پارو میزند و دور میشود.
با هر بارصدا و درخشش رعد و برق قطعهای از قطعات قصر طلایی آشکار میشود. سرانجام قصری با ظاهری نامأنوس و ترکیبی از همه اشکال قصرها دیده میشود. چهار نفر با هیبتهای عجیب و غریب با کلاهها، بادبزنها و گردنبندهایی که پوشیده و به خود آویختهاند وارد شده و پیداست که به قصد آشکار کردن راز پدید آمدن قصر در میان کوچهها و کلبههای حقیر، نمایشی ترتیب دادهاند. گفتگوی آنها در آغاز آهسته است.
اولی: تو چی میگی؟
دومی: یادم مونده.
سومی: تو چی میگی؟
اولی: اون چیزی که باید بگم حتماً تو هم آمادهای؟
چهارمی: دیشب تا صب تکرار کردم که چی بگم!
اولی: یونس که نیس؟
چهارمی: حتماً که نیس.
یونس دیگه جاش اینجا نیس
تو کوچهها راه میره و حرف میزنه
خدا میدونه که چشه.
دومی: هر که بامش بیش
بـرفش بیشتر
هرکه مالش بیش
غصه دنیاش بیشتر
سومی: بسه دیگه شروع کنیم.
دومی: من حاضرم. ]با صدای بلند و به نحوی که هرکسی داخل قصر باشد صدای او را بشنود[ بالاخره، تو این همه خونههای درب و داغون خونه یه آدم دیدیم....
اولی: خونه که نیس!
چهارمی: آه، بله حق با شماس. خونه که نیس قصر طلاس.
سومی: نه! ... نمیشه باورم ... شما میگین قصر طلاس!
]جلو میرود و به دیوار دست میکشد[ بله ... بله ... بله ]با صدای بسیار بلند[ حق با شماس تکتک آجراش طلاس! شمش طلاس!
هانیه از پشت پنجره سرک میکشد و از تعریف و توصیف آنها لذت میبرد. آنها او را میبینند اما وانمود میکنند متوجه حضور هانیه نشدهاند.
اولی: گمون کنم که خواب باشه صاحب قصر.
دومی: بله آقا! یه قاعدهس
یه عدهای بیکارهها
بیچارهها
باید برن دنبال کار
خب معلومه
که صاحب چنین جایی
آسوده از بدبختی این روزگار
در پر قو خواب باشه و اصلاً نباشه بیقرار.
سومی: برو کنار....بنده نمیگیرم قرار
دلم میخواد دربون و خدمتکار قصر ... ]در میزند[
هانیه: چیه؟کیه؟بازم گداس؟
سومی: باز کن درو بانوی خوب خدمتکار.
هانیه: ]پنجره را باز میکند[ بانو منم
بانوی این خونه منم
برین کنار، دست نزنین
به آجرای قصر من
برین کنار.
چهارمی: بـزرگـوار! ]به دیگران[ سلام کنین، تعظیم کنین. ]هر چهار نفر تعظیم میکنند[ خیال کردین ما گشنهایم؟ اصلاً نداریم کسب و کار؟
اولی: بانو، خانم بزرگوار! ما تاجریم....مسافریم.
هانیه: ]در حالی که نیمی از بدنش را از پنجره بیرون آورده است تا آنها را خوب ببیند[ آهان شمام مثل منین؟ مسافرین؟
دومی: یعنی شمام مسافرین؟
هانیه: بله .... آره ... مام مسافریم!
اولی: من حدس زدم...
سومی: با قصرتون میرین به گوشه و کنار، هوم آهان خوش بگذره دریا کنار، بانو، خانم، بزرگوار!
چهارمی: ای روزگار! اینجوریه این روزگار، یه خانمی با قصرشون میره به گوشه و کنار، این شهر اون شهر، بالای کوه، پایین کوه، دریا کنار.
دومی: ]حرفش را قطع میکند[ بال که نداره قصرتون؟
اولی: آروم بگیر ... سؤالای گندهتر از دهن نکن فضولی رو بذار کنار ...آقا کجان؟
هانیه: آقا؟ آقا کیهن؟!
سومی: ]به دیگران[ نیگا کنین
کشته منو تواضع و فروتنی ...
همسرتون بزرگوار.
هانیه: آهان! آقا، بدبخت نمیگیره قرار
میره بیرون، عادت داره به کشت و کار
میره سراغِ ... چی بگم؟
یه زهر مار ... بی ادبم؟
سومی: نفرمایین کشته منو اخلاقتون
اما ...آخه ....این ممکنه؟ صاحب قصر
با این همه مکنت و مال
بره سراغ کشت و کار
هانیه: چیکار کنم؟عادت داره
گدا که نیس اون تاجره
بله....آره....اون تاجره
گاهی میره به کشت و کار
چی میدونم میره شکار
مشغول میشه همین جوری
آخه نمیگیره قرار
دومی: ]خودمانیتر[ شمام نمیگیرین قرار، درست میگم؟
هانیه: حق با شماس منم نمیگیرم قرار
دور تا دور قصر طلام
گرسنهها و تشنههان
نه فکر کنین یکی دوتا
هزار هزار، یکی ازم سکه میخواد
یکی ازم نسیه میخواد
خب معلومه آقا باید فرار کنه
منم نمیگیرم قرار
سومی: یعنی که کارد رسیده به استخونو ... باید بگین الفرار ...
هانیه: ]جنون آمیز میخندد[ خوب چیزی گفتین الفرار !
به من چه که گرسنهان
کوفت میخورن یا زهرمار
دومی: آخ که چقدر حق با شماس
با این حساب درسته که قصر شما
تموم آجراش طلاس
ولی انگار قلعه و زندون شماس
پیله زده به دورتون صد تا حصار
هانیه: وای که چقدر حق با شماس
شبا تا صب نمیخوابم
ندارم آروم و قرار ]بغض میکند[
اولی: بغضم گرفت ...
اگه میشه بدین به من یه چیکه آب.
هانیه از پشت پنجره دور میشود و پس از لحظاتی با یک کاسه سفالی لب شکسته بر میگردد و میخواهد آن را به مرد بدهد.
هانیه: بیا بگیر.
اولی: ]در حالی که با تعجب به کاسه و همراهانش نگاه میکند[ عجب! عجب!
کاسه آب سفالیه!
حدس میزنم بانوی من
کاسه آب مال همین بیچارههاس
مال همین همسایههاس
چهارمی: حقا که این کاسه گلی حیف شماس!
هانیه جا خورده و غافلگیر شده است و کاسه را رها میکند.
هانیه: من چه کنم؟ تقصیر این ماهی طلاس؟
سومی: چی فرمودین؟
چهارمی: چی فرمودین؟ ماهی طلا؟
هانیه: ]دستپاچه[ ماهی طلا ... آخه میدونین که چیه؟
شوهر من خیلی بلاس
اسم باباش ماهی طلاس
آخه ...آره...چطور بگم؟
ولی میگم ]آهسته[ تاجر الماس و طلاس
بو نبرن همسایهها، ماهی طلا
تاجر الماس و طلاس ما بش میگیم
بابا طلا، ماهی طلا خونهش کجاست؟
]ریسه میرود[ خب معلومه خنگ خدا تو دریاهاس!
هر چهار نفر میخندند. هانیه متوجه اشتباهش میشود و با غیظ و نفرت از پشت پنجره دور میشود، ولی صدایش به گوش میرسد.
صدای هانیه: گم شین برین، گم شین برین، ماهی طلا غلام ماس!
دوباره سرش را از پنجره بیرون میآورد.
هانیه: گم شین برین
اینجا خونهس یا دادگاهس
تقصیر این ماهی طلاس
زیر پامون یه بوریاس
در و دیوارِ خونهمون خشت طلاس!
اولی: جسارتاً ... بانو خانم بزرگوار!
ماهی طلا گوشش به فرمان شماس؟
هانیه: بله. آره ماهی طلا غلام ماس،
غلام ماس
پنجره را بهشدت میبندد. چهار نفر درمانده و متحیرند.
اولی: نره، بگه یا جای ما یا جای این بیچارههاس.
دومی: اگه اینه حتماً میگه
سومی: من فهمیدم کینه به دل گرفته اون
دشمن ما بیچارههاس.
چهارمی: یعنی میگین بود و نبود ما همهمون دس ایناس؟
اولی: اینا کین...دست خداس!
بهسرعت خارج میشوند. هانیه پس از رفتن آنها با احتیاط پنجره را باز میکند.
هانیه: یونس ... یونس ]درمانده[ این شوهر نادون من چطور شده؟
کسی که نیس بگه کجاس.
دوباره پنجره را میبندد و پرده پاره آن را میاندازد.
شب است.
داخل قصر شباهت فراوانی به کلبه محقر آنها دارد. اما اضافاتی همچون چند سرستون طلایی، چند لکه طلایی آن را عجیب و مضحکتر کرده است.
یونس با عصبانیت و تندتند در حال تور بافتن است. هانیه ظروف برگشته به حال اول را دور خود جمع کرده و گریه میکند.
یونس: ]در حال تور بافتن[ دیوونهبازی کافیه!
امشب میرم بهش میگم
ما نمیخواهیم قصر طلا
بردار ببر قصر طلا، طوق بلا!
هانیه: ]با خشم[ غلط نکن. تو نمیخوای من که میخوام.
یونس: من نمی خوام. قصر طلاش پوشالیه.
هانیه: کاهدونه اون کله تو
توش خالیه
برو بگو
وقتی چیزی به ما میدی نصفه نده
نیمه نده
چه فایده؟
یه قصر دادی توش خالیه
قرار نبود اینجور بشه
طلای ظرفا محو بشه
طلای طاس و بادیه
یونس: ]با خشم به طرف او رفته و برسرش فریاد میکشد[
کاهدون که نیس کله تو
به من بگو چیش عالیه؟
راه میافتن تو کوچهها
هوم میکنن
بهم میگن: اسم باباش ماهی طلاس
تو خونهشون گداخونه
دیواراشون خشت طلاس
به من بگو کجای این کار عالیه؟
این قصری که توش خالیه؟
با ما همه دشمن شدن این عالیه؟
تو راس میگی چه فایده
این قصری که توش خالیه؟
هانیه: بازم میگم کاهدونه اون کله تو
توش خالیه وقتی میری چیزی بخوای
نصفه میخوای ... به من بگو اونجا مگه عطاریه؟
بساط که نیس یکی یکی ازش بخوای
ماهی طلا اینو میخوام اونو میخوام
برو بگو من همه چی از تو میخوام
قصر طلا، ظرف طلا، فرش طلا ....
من همه چی از تو میخوام
بی کم و کسر، نوکر میخوام، کلفت میخوام
دربونای چیزفهم میخوام
کالسکه و کجاوه و مهتر میخوام
اسب میخوام با زین و برگ
چون که اگه اینو نگی
ماهی طلا خیلی بلاس اسب میده
بدون زین و برگ میده!
آره چی بود؟
آره آره کالسکه و کجاوه و مهتر میخوام
اسب میخوام با زین و برگ صد تا میخوام
گوشواره طلا میخوام النگوی طلا میخوام
یاقوت میخوام، الماس میخوام
نصفه و ناقص نمیخوام
هان یه چیزی ... همسایه پولدار میخوام
آره آره همسایه پولدار میخوام
یونس: ]او را دست میاندازد[ برم بگم دزد نمی خوام؟
هانیه: ]مکث میکند و بعد از این پیشنهاد استقبال میکند[
هان آفرین این عالیه!
دزد نمیخوام، دزد نمیخوام، دزد نمیخوام
]بلند شده و نعره میزند[
شمشیر میخوام نگهبون دلیر میخوام
حاضریراق، آمادهباش
شمشیرزن و دلیر میخوام
آره بگو دزد نمیخوام
فقیر و گشنه نمیخوام برو ... برو ... برو ...
دو نفر که به طرز اغراقآمیزی مسلحند با شمشیرهای تیز و بلند و آماده حمله به طرف مقابلشان از منظر هانیه در گوشهای از کلبه ظاهر میشوند.
هانیه: ]خطاب به نگهبانهایی که تنها خود او میبیند[
صد بار میگم دزد نمی خوام
همسایه فقیر و درمونده و بیچاره
و بیکس نمی خوام ...
هرکی اومد نزدیک قصر بهش بگین
نیا جلو ....نیا جلو.....نیا جلو.....
یونس: هانیه!
هانیه: اگه اومد ... ]شمشیر را از دست یکی از آنها میگیرد[ این جور دو تکهش بکنین.
با شمشیر چندین بار به طرف مقابلش ضربه میزند. رو به یونس میکند.
برو بگو کشتن این گشنهها رو از تو میخوام
شمشیر را به نگهبان پس میدهد.
یونس: ]بر سر و روی خود میزند[ تو خواستههات پوشالیه
این خواستهها پوشالیه
ای وای خدا! بدبخت شدیم.
هانیه: ]نگهبانها را میبیند که به او حمله میکنند و در حالی که فرار میکند[ اونجا کیه؟ اونجا کیه؟
یونس هاج و واج مانده است.
انبوهی از مردمان روی سکویی از سمتی وارد و از سمت دیگر خارج میشود. هر کدام کاسهای در دست و با حالتی ملتمسانه و مجسمهوار انگار که از هانیه طلب کمکی دارند، به او خیره شدهاند.
هانیه: قبر کجاست؟ مرگ کجاست؟
گم شید برید از همه تون بدم میاد
]خطاب به یونس[
برو سراغ اون بلا، ماهی طلا.
]یونس مردد است[
یونس: هانیه جان!
هانیه: هانیه و درد و بلا
گفتم برو سراغ اون ماهی طلا
]در را باز میکند[
گفتم برو.
یونس گیج و درمانده خارج میشود. از پشت سر هانیه همزاد او ظاهر میشود.
همزاد: ]به سرعت وارد و به او نزدیک میشود[ آروم بگیر، دعا بکن خلاص بشی.
هانیه: دعا کنم گدا بشم؟
همزاد: گداتر از گدا شدی.
گدای یک نگاه مهربون شدی
هانیه: گم شو برو، تو هم برو.
همزاد: ته دلت یه گوشهای هنوز منم
نذار برم، من هانیهام
یادت بیاد من هانیهام
غصهخور همسایهها
یادت بیار من هانیهام
هانیه: حالا دیگه سنگه دلم، از زندگی تنگه دلم غصهخور خودم شدم. برو، برو، هانیه روزهای دور برو، برو.
سپس در حالی که بهشدت پریشان است، ظرف سفالی را برداشته و برای فرو نشاندن خشمش آن را محکم به زمین میکوبد و بر خلاف تصورش ظرف پر از سکههای طلایی بوده و سکهها روی زمین و در همه جا پراکنده میشوند هانیه غافلگیر شده است و به سرعت تلاش میکند که سکههای ریخته شده را جمع کند.
هانیه: همهش طلاس، حتماً کار ماهی طلاس.
در حین جمع کردن آخرین سکهها بهتدریج همسایهها از جایجای دیوارها و روزنهها سرک میکشند و فقط حالت جنونآمیز او را متوجه میشوند که به هر جا میدود.
یکی: هانیه بانو چی شده؟
هانیه: ]با خودش[ کی گفت که گفت هانیه بانو چی شده؟
همسایه 1: من.
همسایه2: من.
همسایه 3: من، هانیه!
هانیه: ]در حالی که با دستهایش محکم جیبهایش را گرفته است[ بازم شما؟....این وقت شب؟ چی چی میخواین از جون من؟ گم شین برین.
همسایه 1: هانیه بانو خل شده!
هانیه: ]به سوی صدا برمیگردد[ گم شو برو گردن دراز ایکبیری دماغ دراز.
همان همسایه: ]از شدت خنده ریسه میرود[ به من میگه گردن دراز
خودش شده عین گراز
چند تن از همسایهها میغرند و حالت یک حیوان درنده به خود میگیرند.
هانیه: ]او به همان همسایه حمله میبرد[ برو بمیر تنگنظر زبوندراز
آره شدم عین گراز دلم میخواد
تکه تکه تکهت بکنم نبینمت
میرم پیش جادوگره ازش میخوام
یهو بشی یه گوشدراز
همسایه2: جادوگره؟ماهی طلا جادوگره؟
هانیه: آره، بله. اگه که نیس پس چی چیه؟
همسایه 3: ]خطاب به یکی از همسایهها[
بسه دیگه سر به سر هانیه بانو تو نذار
میخوام بگه چطور شده؟
چرا یهو در و دیوار طلا مـیشه؟
پلک میزنی میری میآی محو میشه؟
یه وقت تنور طلا میشه
خمره آرد طلا مـیشه
جارو طلا، پارو طلا، دیگ طلا
کاسه آب طلا میشه
فرش و حصیر طلا میشه
میری میآی پلک میزنی دود میشه
محو میشه مثل باد و هوا میشه؟
هانیه درمانده و پریشان از آنها فاصله گرفته و در مرکز صحنه پشت به همسایهها مینشیند.
هانیه: چـی میدونم که چـی مـیشه؟
ازش میخوایم به ما بده قصر طلا
یونس میره تا وقتی که یونس بیاد
کلبه میشه قصر طلا
برق میزنه هـزار برابر طلا
پنهان از چشم آنها سکههای طلا را از جیبهایش در آورده نگاهی به آنها میاندازد و به سرعت دوباره سکهها را در جیبهایش فرو میکند.
هانیه: ]با شادمانی جنون آمیز[ طلا طلا فقط طلا ...
همسایه 4: بدبخت شده این هانیه
رفته به باد این هانیه
هانیه: ]خشمگین[ گرسنه و گشنه یک نان سیاه
بخت سیاه، شب سیاه، روز سیاه
گم شه بره اون هانیه، نابود بشه اون هانیه
بره نیاد اون هانیه، باد بیاد. طوفان بیاد
بلای آسمون بیاد پاک بکنه اسم منو
بره ز یاد اون هانیه
کی بود میگفت اینا دوتا سربار همهن
هم یونس و هم هانیه؟
یکی از همسایهها: این حرف دروغه هانیه
کسی نگفته هانیه
یکی دیگر: من که نگفتم هانیه
من به تو گفتم هانیه؟!
ما به تو گفتیم هانیه؟!
یکی دیگر: ]همان همسایهای که هانیه را دست انداخته است[
دروغ چرا؟ من به تو گفتم هانیه
به من نیگا کن هانیه
غرغرو بودی هانیه
ناراضی بودی هانیه
طلب نداشتی هانیه
ولی میخواستی هانیه
یکی از همسایهها: ]خطاب به همسایه[ بس کن چی میگی بیپدر....
هانیه برمیخیزد و به سوی همان همسایه میرود
هانیه: زار و نزار بود هانیه
تشنه یک قطره مهر بود هانیه
گشنه یک نان سیاه بود هانیه
حالا گرازه هانیه
تشنه خونِِ همهتون
همین گرازه هانیه.
چنان میغرد و میخواهد آنها را بدرد که همه فرار میکنند. هانیه به تور ماهیگیری گوشه دیوار حمله میبرد و سعی دارد آن را پاره پاره کند. تور دور او پیچیده میشود. او میغرد و نعرههای حیوانی سر میدهد. صدای رعد و برق شنیده میشود و در یک لحظه هانیه به هیبت اژدهایی درنده در میآید. همه وحشتزده میگریزند.
صحنه در خاموشی فرو میرود.
در عمق صحنه دریا دیده میشود.
یونس در حلقه همسایهها و در مرکز حلقه نشسته است. پیرمردی فرزانه در صدر مجلس دیده میشود.
پیر: ... دانستم ... او گفت برو این را بگو
آن را بگو این را بخواه
آن را بخواه، اما چرا یونس برفت و خواست؟
یونس چرا رفت و بگفت؟
پاسخ بده با من بگو راز نهفت
یونس: سوگند به آن دانای راز
آن بیشریک بینیاز
میخواستم مرهم نهم بر زخم او
درمان کنم آن حسرت و درد ِ نیاز
پیر: سیماچهها بر نفس ماست
سیماچهها پنهانگر اسرار ماست
تا جان نگیرد شعلهای آتش نگیرد برگ و کاه
هر خواهشی چون شعلهایست
آتش زند بر جان ما افشا کند پنهان ما
معلوم کند ما کیستیم، فرشتهخو یا اژدها
افشاگر پنهان ما اسرار ما کردار ما.
یونس: ]نعره میزند[ آه ای خدا! آه ای خدا!
یاریگر آن اژدها آری منم
این بینوا، افتاده در دامِ بلا
جمعی در شوری خانقاهی و سماعگونه با هم دم میگیرند و یونس در مرکز حلقه به خود میپیچد.
همه: سست تویی مرد نگونبخت تویی
سست تویی خواجه بیمار تویی
برده تویی خوار تویی برده تویی
خوار تویی برده آن دیو پلید
هان تویی هان که تویی
یونس: وای خدایا! چه کنم؟
همه: مسخره خلق تویی
همَره آن بیهش و بیمار تویی
لوده این معرکه و مسخره برزن و بازار تویی.
یونس: وای خدایا! چه کنم؟
باد بیا، ابر بیا، موج شرر بار بیا
برق بیا، شعله بزن بر سر و جان
وای خدایا! تو بگیر جان مرا.
پیر: گوش به فرمان تو کیست؟
همه: کیست بگو؟ کیست بگو؟
یونس: مست منم
بنده بیمار منم
برده آن روح گرفتار منم
غرق در این بازی اسرار منم.
هانیه در گوشهای و فقط از منظر نگاه یونس ظاهر میشود.
هانیه: از همه بیزار منم
دشمن این خلق حسود
خلق گرفتار منم.
یونس: خام شدم خوار شدم
فقر ملخ بود و بخورد عقل مرا
جان مرا لعبتک شهوت ِ زر
هان بنگر پیر مرا کشت مرا.
هانیه: بلبل سرگشته منم
یاوهگر دهر تویی
یونس: زر نبود چارهگر درد مرا
زر نبود چارهگر درد ترا.
هانیه: ]در حال محو شدن[ درد ترا مرگ ترا
یونس: پیر بگو من چه کنم؟
من چه کنم چارهگری دردِ مرا...
پیر: ]مکث میکند و برمیخیزد[
تنها خدا داناست و بس
خود را رها کن از قفس
همه برمیخیزند و یونس همان جا میماند.
داخل قصر یونس و هانیه.
یونس در گوشهای از قصر و به همان حالت که در حلقه همسایهها بوده است، پریشان و به فکر فرو رفته دیده میشود. هانیه در حال پنهان کردن خود در خمره آرد است.
هانیه: ]با خودش[ ما جونمون در خطره...
ما جونمون در خطره....
کاملاً در خمره پنهان میشود. یونس مصمم به خمره نزدیک می شود.
یونس: بیا بیرون. بیا بریم....ماهی طلا منتظره...
صدای هانیه: ]از درون خمره[ ما جونمون در خطره...
یونس: ماهی طلا منتظره.
صدای هانیه: دروغ نگو خودت گفتی که من نیام
]تردید میکند[ خودش گفته که من بیام؟
یونس: خسته شده از دست من
گفت که برو با هانیه پیشم بیا
اون میدونه که چی میخواد.....
اون بلده که چی بخواد.
صدای هانیه: من چی میخوام؟
یونس: مردنِ این همسایهها.
صدای هانیه: تک تکشون.
یونس: آره دیگه.
صدای هانیه: قصر طلا چطور میشه؟
یونس: تو همه چی ازش بخواه.
صدای هانیه: یادت باشه من همه چی ازش میخوام.
یونس: بیا بیرون. بیا بریم.
صدای هانیه: ما نباشیم نیان بریزن تو خونه.
یونس: بیان مگه چطور میشه؟
وقتی بیایم...نابود شدن همسایهها
کسی نمونده این ورا
ما میمونیم، من و تو قصر طلا
نابود میشن همسایه
صدای هانیه: ]جنونآمیز میخندد[ برهن ردک همسایهها
قربون این ماهی طلا ....
قربون این ماهی طلا....
هانیه از خمره سر برمی آورد. ماسکی شبیه اژدها روی صورت او دیده میشود. سکههای طلا روی لباس او را پوشانده است. یونس جاخورده اما فوراً بر خود مسلط میشود. دو مرد مسلح دوباره از منظر نگاه هانیه ظاهر میشوند.
هانیه: ]خطاب به آنها[ درسته که تا ما بیایم....
کسی نمونده این ورا
اما اگه کسی اومد
با شمشیرای تیزتون
تکه تکه تکهش بکنین
نابود بشن این آدما.
صدای مهیبی به گوش میرسد. یونس جا میخورد اما دوباره منتظر هانیه میماند.
هانیه در حال بیرون آمدن از خمره است. صحنه بهتدریج تاریک میشود.
با صدایی سهمگین و تکاندهنده پهنه دریا همراه با موجهای بلند دیده میشود. مرغان دریایی همچون صحنه اول در پروازند .
سایه یونس و هانیه که در قایق بادبانی ایستادهاند دیده میشود.
یونس: ]با تمام قدرت[ طلا طلا طلا ماهی طلا
هانیه: ]ابلهانه شادمان است[ طلا طلا طلا ماهی طلا
یونس: ماهی طلا ... بیرون بیا...من اومدم سراغ تو با هانیه.
ماهی طلا برای لحظاتی ظاهر میشود و سپس فقط صدایش شنیده میشود.
صدای ماهی طلا: من حاضرم فرمان بده
هانیه: ]با تعجب[ جادوگره ! حرف میزنه!
یونس: قلب زنم رو پس ده
محبتِ رفته به باد ـ و پس بده
کلبه خاک و گلمون رو پس بده
رنگینکمونِ سفره خالی ما رو پس بده
نذار به ما پشت بکنن همسایهها
نذار ز ما دوری کنن همسایهها
گریههای وقت عزا، گریه برای غصهها
غمهای یک ناآشنا رو پس بده
از ما بگیر قصر طلا، آتیش بزن به جون ما
سردی این کوه طلا رو پس بگیر
محبت رفته به باد و پس بده
از ما بگیر قصر طلا
آتیش بگیره این بلا، ای وای خدا! ای وای خدا!
بذار نباشه فاصله، دیوار نباشه بین ما
سفره ما یکی باشه
گشنگی و تشنگی همسایهها
غصه باشه برای ما
دستِ یکی بالین بشه برای ما
سنگ صبور سینهمون بترکه
هزار هزار پاره بشه سینه ما
از غصه همسایهها
غریبهها یا آشنا
هانیه: ]جیغ میکشد[ نه، نه، به حرف یونس گوش نده
به حرف یونس گوش نده
خودت گفتی که من بیام.
صدای ماهی طلا: فرمانبر یونس منم.
هانیه: فرمانده یونس منم.
یونس: ]میخواهد فرمان بدهد، اما هانیه تلاش میکند که مانع حرف زدن او بشود[
نادان منم...
نادانتر از نادان منم
باید ز تو میخواستم
دیگر نباشد سفرهای خالی ز نان
هم مال من هم دیگران
دیگر نخوابد کودکی در حسرت یک لقمه نان
یا که نگرید مادری از حال زار دیگران
نادان منم....
فرمانبر نادانتر از نادان منم
باید بگیری جانمان
هانیه: نه … نه نگیری جانمان ]با یونس میجنگد[
یونس: ]نعره میزند[ هان با توام
ماهی طلا
تردید مکن
باید بگیری جانمان
باید بگیری جانمان
تا مردم ساحلنشین حیرت کنند از مرگمان درسی بگیرند مردمان
در هر زمان از قصه غمبارمان
هانیه: ]در حال جنگ و گریز با یونس و دویدن به این سو و آن سوی قایق[ نه … نه، نگیری جانمان
نه....نه، نگیری جانمان ...
صدای ماهی طلا: آه ای دریغ ...تلخ است این فرجامتان
قایق تعادلش را از دست میدهد. یونس و هانیه با صدایی مهیب همراه با فریادهای همسایهها از دور و نزدیک در دریا فرومیافتند. تصویر سایهای بسیار کوچک یونس و هانیه و قایق که در آب فرومیروند همراه با صدای ضربات سازهای کوبهای دیده میشود و پس از آن صحنه آغاز نمایش حرکت قایقهای کوچک بر پهنه دریا به چشم میخورد .
صدای آوازخوانان: ]از دور نزدیک[ سیماچهها بر نفس ماست
سیماچهها پنهانگر اسرار ماست
تا جان نگیرد شعلهای آتش نگیرد برگ و کاه
هر خواهشی چون شعله ایست
آتش زند بر جان ما افشا کند پنهان ما
معلوم کند ما کیستیم فرشتهخو یا اژدها
صدای ماهی طلا: یکی بود … یکی نبود …
غیر از خدا هیچکس نبود.
اردیبهشت 1364
به مناسبت یازدهمین جشنواره بینالمللی نمایش عروسکی تهران ـ مبارک
12 تا 18 شهریور ماه 1385