دُدو جونِور/نوشته بهروز غریب پور
آثار خرابکاری در جای جای بازار به چشم میخورد. ظروف مغازه سفالفروشی شکسته است، خامههای رنگ شده خیس روی زمین ریخته شده. تغار ماست ماستفروش واژگون شده است. بساط سبزیفروش در هم ریخته است. و ... به همین دلیل کسبه و مردم آشفته و عصبانیاند .
شخصیتها:
دُدو جونِور بیبی گلاب پهلوان دشمن
حاکم دختر حاکم رنگرز
داروغه نجار دلاک
خیاط آهنگر مشتری حمام
سردار ایلچی گرمابهدار
همسایه پیرمرد (دانای پیر) شهرفرنگی
نعلبند قصاب
و جماعت کوچه و بازار و کسبه و بچههای محل که کر گروهی و آوازخوانی را نیز انجام میدهند.
بازار شهری قدیمی.
آثار خرابکاری در جای جای بازار به چشم میخورد. ظروف مغازه سفالفروشی شکسته است، خامههای رنگ شده خیس روی زمین ریخته شده. تغار ماست ماستفروش واژگون شده است. بساط سبزیفروش در هم ریخته است. و ... به همین دلیل کسبه و مردم آشفته و عصبانیاند و به نقطهای در انتهای بازار چشم دوختهاند که دود بلند شده از آن نقطه را به همدیگر نشان میدهند، هر کدام با نشان دادن به هم ریختگی از خسارت وارد شده به خودشان سخن میگویند و بیبی، مادرِ داوود، را مورد شماتت قرار میدهند.
یکی: ببین چه کرده پسرک، جونِ ورک
دیگری: پسر که نه
گاو و خرک
یکی دیگر: نگاه کنین، چه کرده با دکانِ من
یک کاسب دیگر: شکسته کاس و کوزه و
کنده ز جا
پنجره دکان من، بد پسرک، جونِورک
بیبی گلاب: ای وای خدا! من چه کنم؟
چه خاکی بر سر بکنم
شما بگو من چه کنم؟
جمعیتی دادوفریادکنان همراه با کودکی زخمی به آنها ملحق میشوند.
یکی: بیبیگلاب! شکسته دست و صورت این پسرک
بیبی گلاب: داغ به دلم نهاده این بد پسرک
بیبی با دستمالش صورت خونی پسر را پاک میکند.
یکی: اگر که من بگیرمش ...
دیگری: بلا بیارم به سرش
بیبی گلاب: ]خطاب به همه[ شرمندهام
شما بگین من چه کنم؟
چه خاکی بر سر بکنم؟
پیرمرد: بیبی برو، دخیل ببند
از پیر فرزانه بخواه
از ایزد منان بخواه
تا این پسر ...
بیبی گلاب: جونم خدا، اومد به سر
از دست این یتیم پسر
خیاط: ]با انبوهی از لباسهای پاره به آنها ملحق میشود[
کو این پسر؟
این دربهدر
بیبی گلاب!
نیگا بکن چه کرده با رخت و لباس مشتری
من چی بگم به مشتری
شما بگید.
پیرمرد: بیبی! برو دخیل ببند ...
از پیر فرزانه بخواه ...
در گوشه خلوتی از شهر. داوود که به دَدو جونِور معروف است با سر و روی کثیف با آثاری از گرد و غبار خرابکاریهایش، خندان و شادمان روی سکوی خانهای مینشیند.
دَدوجونِ ور: ]با خودش[ شهرو به آتیش میکشم
من دَدوام
خسته ز دست همهام
بلند میشود و لگد جانانهای به در میزند. در با صدایی مهیب باز میشود. اهل خانه سرآسیمه بیرون میآیند و به دنبال علت باز شدن ناگهانی در هستند. دَدو پا به فرار میگذارد صدای خنده دَدو از ته کوچه شنیده میشود. جماعت بیرون ریخته هاج و واج نگاه میکنند. صدای گوینده (راوی) در حالی که کسبه معترض و بهتزده به محل خرابکاری جدید دَدو وارد شد. و صاحبخانه معترض و زن و بچهاش را مینگرند، شنیده میشود.
گوینده: دَدو یا داوود
دَدو جونِ ور
دَدو بیپدر
شهره شهر بود
دَدو یتیم بود
مادر دَدو از دست پسر
خورد و خوراکش
اشک و ماتم بود
به زور مادر
یک بار مکتب رفت
چون که به زور رفت
با میل زیاد از مکتب در رفت
کتاب پاره کرد
دفتر پاره کرد
صاحب دفتر، دفتر پاره
از مکتبدار خواست،
راه حل بده،
یک راه چاره،
مکتبدار تا خواست دهان واکنه
با توپ و تشر
به دَدو بگه
آخه پسرجان این کار چه کاره
دَدو دوباره قاپ زد دفترو از دست پسر
دفترِ پاره
شد پاره پاره
هزار پاره شد دفترِ پسر
همه خندیدند، اما ناگهان خنده را خوردند
رفتند گوشهای از ترس دَدو
انگاری دَدو، دَدو جونِ ور
یه گرگ هاره
دَدو: ]در تاریکی صحنه نور موضعی روی دَدو که با لحنی تهدیدآمیز میگوید[
میآم سراغت
یکی از روزها
گوینده: خودش رو خیس کرد
طفل بیچاره.
دَدو جونور
قرار و آرام
آرامش نداشت
حتی وقت خواب
آرامش نداشت
هر شب جونِ ور
چندین و چندبار
از خواب میپرید
یکی از شبها
از این طرف اتاق تاریک
با رختخوابش غلتون غلتون رفت و
تو تنور سرید
تنور مالامال از خاک دخل بود
آتش تنفر زیر خاکستر
خاکستر داغ و مثل آتش بود
دَدو نعره زد
مثل فشفشه از تنور پرید
بیبی گلابم از جایش پرید
دَدو با لحاف تو کوچه پرید
مرد همسایه این صحنه رو دید
ریسه رفت و سخت به دَدو خندید.
فردای آن روز
مرد بیچاره
نتیجه رو دید ]فرو ریختن بخشی از دیوار یک خانه[
مرد همسایه: ای وای چه کردی
ای خانه خراب
دَدو جونِور: دیشب خندیدی،
به من خندیدی
حالا گریه کن
کجا شو دیدی؟
دَدو قاه قاه میخندد و دور میشود.
نور گوشهای از صحنه روشن میشود. بیبیگلاب سر بر مزار پیر مقدس گذاشته و ناله میکند.
بیبی گلاب: دستم به دامنت امام
رهام بکن از این ظلام
من روسیام
من روسیام، ختم کلام، من روسیام
نه ناز کشیدنِ مُدام، نه گریههام
اثر نداره گریههام، من رو سیام
دستم به دامنت امام
چاره ندارم ای امام
شکسته کاسه و کوزههای یه کوزهگرو
آتش زده به خرمن برزگرو
شاخ میزنه به آدما
سم میزنه به آدما
آتش زده به خرمنا
دستم به دامنت امام
رهام بکن از این ظلام
من روسیام
نور به تدریج فید میشود. گوشهای از بازار. دَدو در بازار کمین نشسته است تا با مردمآزاری باعث خوشحالی خودش بشود. ناگهان به سوی رنگرز پیری میرود که در حال انداختن خامههای رنگشده روی طناب است و در یک حرکت با کشیدن شال پیرمرد و تند دویدن، پیرمرد را مثل فرفره میچرخاند. پیرمرد چرخزنان در حالی که خامههای رنگی در دستش همراه با او میچرخند، به وسط حوض بازار میافتد. دَدو روی پاشویه حوض قرار گرفته و پیروزمندانه به پیرمرد نگاه میکند.
دَدو: ]ادای او را در میآورد[ بیبی گلاب!
دلم شده برات کباب
رنگرز: روز قیامت که بیاد
همون روز حسابْ کتاب
به صاحب روز حساب
زاری کنی برای آب، یه قطره آب
آتیش بگیری ای پسر
دلم نمیشه من کباب
چند نفر تلاش میکنند که پیرمرد را از آب بیرون بیاورند. دَدو در خم کوچهای ناپدید میشود.
در گوشهای از کوچهای دیگر دَدو با خشم پیش میرود بچهها در حال بازیند، با دیدن او میدوند و دم میگیرند.
کر بچهها: اومد اومد اون پسرک
بیپدرک
گاو و خرک
دربدرک
خدا کنه گم شه بره
بره درک
دَدو: مگر نیاین به چنگ من
کر بچهها: گم شو برو
برو دَرک
جونِ وَرک
دَدو به دنبال آنها میدود و به سوی آنها سنگ پرتاب میکند. کوچهها خالی شده، فقط از فاصله بسیار دور صدای دم گرفتن بچهها شنیده میشود.
گرمابه. دَدو دم در گرمابه کمی این پا و آن پا میکند. وارد گرمابه میشود. همه زیرچشمی او را برانداز میکند، دلاک در حال درست کردن کف صابون روی سر یکی از مشتریهاست.
دلاک: ]زیرچشمی او را میپاید وآهسته به مشتری میگوید[ نیگا ... اومد اون پسرک
مشتری: اومد این جا کره خرک؟ ]سعی میکند کف صابون را از روی چشمش بردارد[
دلاک: من میدونم قرق میشه گرمابه و
حموم میشه
حموم اون بَد پسرک
مشتری: آب رو بریز رو سر من
من ببینم اون پسرک
]دَدو سرش را به شدت میخاراند.[
دَدو: ]فریاد میزند[ یکی بیاد سراغ من
بشوره این کله من
دلاک بیا سراغ من
اگه نیای میری درک
دلاک سریع به روی دَدو میرود که به شدت سرش را میخاراند. مشتریها از ترس او سریع در حال خارج شدنند.
بیبی گلاب هنوز در حال التماس کردن و بوسیدن ضریح است.
بیبی گلاب: دستم به دامنت امام
شما بگو من چه کنم
من مادرم
نمیشه که از تو بخوام
نابود بشه بد پسرم، من مادرم
کاری بکن به درد مردم بخوره
زنده بمونه پسرم
گرمابه. دلاک مشغول شستن سر و دست دَدو است. دَدو سرش را به شدت میخاراند. روی سر دَدو شاخ کوچکی دیده میشود. دلاک مات و متحیر به شاخ نگاه میکند و با ترس و لرز ظرف آب را روی سر دَدو میریزد.
دَدو: این چیه روی سرم؟
دلاک: گمون کنم ... گمون کنم یه شاخه ]دلاک با احتیاط آن را لمس میکند[
دَدو: وای دست نزن دردم میآد
شما میگین که شاخه؟
دلاک: بله، دَدو یه شاخه.
دَدو: پس زندگیم تباهه ... ]پایش را نگاه میکند و متوجه تغییر شکل ناخنهایش میشود[ این چیه روی پاهام؟
دلاک: ]با وحشت[ دَدو، سمه!
]با وحشت فریاد میزند[ بیاین، بیاین، تموشا
این پسرک شاخداره
این پسرک سم داره.
دَدو: ]ضربهای به او میزند و دلاک را پرت میکند[
گم شو برو بیپدر
با من نذار سر به سر
کر جماعت: ]مشتریها دوباره وارد شده دور تا دور آنها جمع شدهاند [
ای وای دَدو سم داری
ای وای دَدو شاخ داری
]آرام آرام دَدو دم در میآورد[
یکی از مردم: نیگا کنین دم داره
همه: ]در حال تماشای دم دَدو[ بیبی گلاب کجایی
گاو و بز و خر داری.
دَدو: ]با وحشت دم و سم و شاخش را لمس میکند و از آنها دور میشود[ برین کنار ببینم.
شاخو چطور بچینم؟
سمو چطور بچینم؟
دمو چطور بچینم؟
کر جماعت: ]جمعیت ترسشان ریخته است[
دِ در نرو مارمولک
دِ در نرو بزبزک
دِ در نرو شاخدارک
]دَدو به طرف خزینه پیش میرود.[
دِ در نره مارمولک
نره توی خزینک
گرمابهدار با لباس وارد میشود.
گرمابهدار: چیه چیه چه خبره؟
به من بگین چه خبره
جماعت: چیه چیه چه خبره؟!
اون پسره دَر بِدره
فکر میکنی که پسره یا دختره.
گرمابهدار: نه پسره
نه دختره
جونِ وره
جماعت: وقتی اومد سراغ تو دم که نداشت؟
گرمابهدار: نه که نداشت.
جماعت: سم که نداشت.
گرمابهدار: نه که نداشت.
جماعت: شاخ که نداشت.
گرمابهدار: نه که نداشت.
جماعت: حالا همون جونِورک
که دم داره
که شاخ داره عین بزک
سمی داره عین خَرک، شده گاو و بز و خرک.
گرمابهدار: کجاست کجاست جونِ ورک؟
همه خزینه را به او نشان میدهند. کسانی که در خزینه بودهاند به سرعت در حال بیرون آمدن هستند.
از دهانه خزینه سر دَدو با شاخ تیزش دیده میشود. دَدو به محض دیدن گرمابهدار دو دستش را روی شاخ میگذارد.
گرمابهدار: ]به شدت میخندد[ شاخدار شدی آی پسرک
دمدار شدی ای پسرک
سمدار شدی آی پسرک
مردم من از خنده خدا
بدم میآید از پسرک
بیا بیرون کره خرک
دَدو: من نمیآم
گرمابهدار: تو نمیآی؟
خزینه مال توست مگه بد پسرک؟
بیا بیرون کره خرک.
دَدو: من نمیآم
گرمابهدار: به زور باید بیای بیرون
جونورک
گاو و خرک
]رو به جماعت[ روش نمیشه بیاد بیرون
این پسرک
جونِ ورک
]دوباره رو به خزینه[ جونِورک
گاو و خرک
نمیشه که این جا بمونی
کره خرک
ای جاهلک
شهرفرنگی در شهر جار میزند.
شهر فرنگی: شهر شهر فرنگه
از همه رنگه
برو تو تماشا کن
به جای روزنه شهر فرنگ
از روزنه خزینه گرمابه شهر رو خوب تماشا کن
برو ببین جونِ ورک
اون پسرک
با شاخ و دم
سمدار شده
عین خرک
یکی: خدا رو شکر
خدا رو شکر
اون پسره
جونِ وره
کرهِ خره
گاو و خره
خاک تو سَرِه، نَرهِ خَرهِ
دمی داره اینقدرهِ
سمی داره اینقدرهِ
شاخی داره اینقدرهِ
دیوان خانهشهر. داروغه در حال رسیدگی به دعوای دونفر است که گرمابهدار سرآسیمه وارد میشود.
گرمابهدار: ]نفس نفس میزند[ وای نفسم ...
داروغه: چیه، بگو
گرمابهدار: وای نفسم
داروغه: چیزی نگو. آروم بگیر ... برده کسی اموالتو؟
گرمابهدار: نه داروغه،
وای نفسم.
داروغه: ]عصبانی[ بالا بیاد
اون نفست
چی چی شده؟
یالله بگو
گرمابهدار: میگم، میگم
بلند که نه
درِ گوشت باید بگم
داروغه: بگو، بگو
زودتر بگو
بلند بگو، یواش بگو
هرجور میخوای، هر طور میخوای
زودتر بگو
گرمابهدار به او نزدیک شده و آهسته و درگوشی به داروغه جریان دم و شاخ و سم درآوردن دَدو را میگوید.
داروغه: نه، نمیشه
من باورم، نمیشه من باورم
گرمابهدار: جون شما
داروغه: نه، نمیشه.
من باورم، نمیشه، قسم بخور.
گرمابهدار: به اون خدای آسمون
نه آسمون، نه ریسمون، دروغ نگفتم بهتون
داروغه جان
باوربکن
با این دو چشمم دیدهام، اون جونِ ور
دَدو شده یه جونور، دم و سم و شاخ داره
قسم به جون خودتون.
شاخدار.
دمدار.
سمدار.
داروغه: ]رو به دو نفری که در محکمه بودهاند و با هم دعوا داشتهاند[ چه کار کنم؟
محکمه رو تعطیل کنم؟
بریم سراغ گاو و خر؟
مدعیان: ]هر دو با هم[ دیدن او جونِ ورک مهمتره
داروغه: ]با خودش[ ببین چه کرده این پسر
تشنه به خونش شدهاند
نه یک نفر، نه دو نفر، هزار نفر
ای بیپدر
]با صدای بلندتر[ میریم سراغ جونِ ور
داخل گرمابه جمعیت زیادی در داخل گرمابه با لباس و بیلباس گرم دیده میشوند. که به محض ورود داروغه راه را برای او باز میکنند. داروغه به طرف خزینه رفته و پس از سرک کشیدن به داخل آن و دیدن شاخ دَدو ماجرا را باور میکند.
داروغه: آی پسرک
جونِ ورک
بیا بیرون
کره خرک
دَدو: من نمیآم
من نمیآم
من نمیآم.
با سم و دم بیا بیرون که چی بشه؟
بذار بمونم توی آب
خبر نشه بیبی گلاب
داروغه: گرمابه رو
ریختی به هم، خونهخراب
مگه میشه، بمونی تو
یه عمر بمونی توی آب؟
گرمابهدار: بیا بیرون خونهخراب
نیای بیرون
خبر میدم به گل گلاب
بیبیگلاب
دَدو: تورو خدا
بذار بمونم توی آب
خبر نده به گل گلاب
بیبی گلاب
داروغه: خالی کنین خزینه رو
نمونه توش یه قطره آب
گرمابهدار: ]رو به مردم[ برین، شَبه
باید برین تو رختخواب
بیچاره اون ننه گلاب
بیچاره اون بیبی گلاب
دیگه نداره خورد و خواب
خانه بیبیگلاب. بیبی وسط اتاق غش کرده و چند زن همسایه در حال به هوش آوردن او هستند.
بیبی گلاب: جونِوری دیدم به خواب، جونوری دیدم به خواب
نه خورد دارم
دیگه نه خواب
بدبخت بودم
حالا شدم خونهخراب
یکی از زنها: بیبی گلاب
بیبی گلاب
دلم شده برات کباب
یکی دیگر: چیزی نگو
نمک به زخم اون دیگه نپاش
بیچاره شد بیبی گلاب.
گرمابه. جنب و جوش در گرمابه به چشم میخورد.
داروغه دم ورودی خزینه ایستاده است و گاهی نگاهی به درون خزینه خالی از آب میاندازد. دَدو نعره میزند و با هیبت تازهاش خودش را به در و دیوار خزینه میزند و گاهی از ورای روزنه خزینه دیده میشود. داروغه با اشاره یکی از غلامان را فرا میخواند.
یکی از افراد: داروغه جان، حالا بگو که چه کنم؟
داروغه: خیاط بیاد، قصاب بیاد،
حکیم بیاد، بیطار بیاد
همان فرد: که چه کنند؟
داروغه: ]عصبانی[ خاک به گور بابات کنند!
به تو مگه ربطی داره؟
تو نوکری
من آمر و
تو امربری
]ادای او را در میآورد[ که چه کنند؟ که چه کنند؟
همان فرد: بله. بله.
من نوکرم، داروغه جان
یادم نبود که نوکرم
یادم نبود که امربرم.
فوراً خارج میشود.
با خاموش و روشن شدن صحنه گذشت زمان نشان داده میشود. داروغه به فکر فرو رفته و قدم میزند.
قصاب با دست و روی خونی و ساطوری به دست از خزینه بیرون میآد.
قصاب: داروغه جان
سه بار زدم من دمشو
کوتاه کردم من دمشو
ولی، ولی، بازم ولی
داروغه: چیه بگو، اینقدر نگو ولی، ولی، ولی
قصاب: سبز میشه دوباره دم
ساطورمو پرت کرده با ضربه سم
شما بگو من چه کنم با دم و سم
داروغه: ]خطاب به نعلبند[ شما برو
]خطاب به نعلبند[ حالا برو نوبت توست
نعلبند: لقد مقد نمیزنه؟
داروغه: از لقد اسب و الاغم بدتره؟
برو، برو
ادا مدا هم درنیار
نعلبند وارد خزینه میشود.
از ورای خزینه، نعلبند دیده میشود که با ترس و لرز به دَدو نزدیک میشود. دَدو به او حمله میکند. پیرمرد نعلبند به نقاط مختلف خزینه پناه میبرد. اما دَدو دست بردار نیست و نزدیک و دور شدن آنها و مبارزهشان داروغه و دیگران را غرق حیرت و خنده کرده است.
عاقبت نعلبند از دست او میگریزد.
نعلبند: ]در آستانه خزینه، عرقریزان[ داروغه جان
داروغه: بگو چیه
چیه بگو نعلبند پیر
نعلبند: جون منو
از من بگیر
ولی نذار به دست این جونِورک بشم اسیر
داروغه: برو بمیر
ما همهمون
شدیم اسیر.
]با خودش و با صدای بلند[
گفته بودم خیاط بیاد.
]به غلامان[ خیاط کجاست؟ گفته بودم خیاط بیاد.
خیاط: داروغه جان
من حاضرم
داروغه: برو براش لباس بدوز
خیاط: داروغه جان، به روی هر دو دیدهام
ولی بذار برات بگم
از این پسر چه دیدهام
دیروز منو بیچاره کرد
لباسای آمادمو اون پاره کرد
لباسای آماده تحویلمو
با تیغ تیز صد پاره کرد
منو آقا بیچاره کرد
منو آقا بیچاره کرد
داروغه: واسم بهونه کم بیار
تا سر صب
لباس دوخته رو بیار
منو آقا بیچاره کرد
من و تو و ما همه رو بیچاره کرد.
]فریاد بلندی میزند[ بیبیگلاب
خونت خراب
این چیچی بود که زاییدی
اول خودت بعد همهرو بیچاره کرد.
کارگاه نجاری. نجار در حال تمام کردن یک قفس چرخدار و متحرک است.
داروغه: هان آفرین!
شد بهترین
نجار: داروغه جان
مگه میخواین حالا برین
کجا میرین؟
داروغه: میبرمش به پایتخت
نجار: حاکم یهو نگیره سخت،
به هم نریزه تخت و بخت.
داروغه: پس چه کنم؟
این جا بمونه کار من
صد بار میشه سختتر زسخت
آهنگر با زنگی بزرگ وارد میشود.
آهنگر: ]خطاب به نجار با خوشحالی[ آماده شد زنگ سفر
کجا میره اون جونور
داروغه: میبرمش به پایتخت
آهنگر: ]جا خورده[ سلام به تو
داروغه جان
جون شما تقصیر این
درودگره
یا شایدم گناه اون جونوره
چند شبه که نخوابیدم
حواس نمونده واسه مون
خدارو شکر تموم شده این کار سخت
نجار: زنگو بزن
میبرنش به پایتخت
بچه اون بیبیگلاب تیره بخت.
آهنگر چند بار زنگ را به صدا در میآورد.
بازار شهر. داروغه و جارچی و سربازان جلوتر و یا در کنار قفس متحرک دیده میشوند. زن و مرد و پیر و جوان در دو طرف مسیر ایستادهاند و با حیرت دَدوی اسیر شده در قفس را نگاه میکنند. دَدو خشمگین میلههای قفس محکم چوبی را گرفته است و نعره میزند.
جارچی: میبریمش به پایتخت
خبر کنین بیبی گلاب
کجاست؟ کجاست؟
اون تیرهبخت
بیبی گلاب با حالت نزار و گریان خودش را جلوی قفس میاندازد.
بیبی گلاب: گفتم نکن
گفتم خدا
میزندت
هم بیصدا
هم سخت سخت.
دَدو: بیبی گلاب تیرهبخت
بکش مرا
ببخش مرا
حق با تو بود
چوب خدا هم بیصداست، هم سخت سخت ...
بیبی گلاب: ]در حالی که کشانکشان از جلوی فقس پس کشیده میشود[ لال شه زبون مادرت
کور شه چشای مادرت
تو تیرهبخت
من تیرهبخت
خدا به تو گرفته سخت
ای تیرهبخت
رحمی نکرد خود خدا
به بیوه زن
به تیرهبخت.
غش میکند و مردم دور او جمع میشوند. کاروان همراه قفس دور میشود.
قصر حاکم.
داروغه و دیگران با سر و روی خاکی با قفس دَدو وارد محوطه قصر میشوند همه با تعجب به دَدو جونِور عاصی و گرفتار در فقس خیره شدهاند.
]یکی به قفس نزدیک میشود[ خوراک این جونورک
بگو به من که چیچیه؟
یکی از سربازان: سه روزه که لب نزده اون به غذا
همان فرد: اگه بخواد که بخوره
چی میخوره؟
غذاش چیه؟
یکی از دیگر سربازان: برو کنار نزدیک نشو
اون آدمه.
یکی: بهش بدم یه لقمه نون؟
سرباز: بهش بده
بلکه یه چیزی بخوره
نمیره اون.
همان یکی: ]قطعهای نان به دَدو میدهد. دَدو با قدرت نان را میقاپد[ گرسنشه!
دیگری: یه چیکه آب بهش بدین.
یکی دیگر: ]کوزه آبش را به او میدهد. دَدو کوزه را گرفته لاجرعه مینوشد[
جونِ وره هم گشنشه
هم تشنشه.
داروغه: بسه بریم
ما همون
هم گشنهایم
هم تشنهایم
هم خستهایم.
منتظر فرمانِ شخص شخیصِ حاکمیم.
سربازان قفس میکشند و خارج میشوند دَدو نعرههای هولناک میزند.
قصر حاکم.
حاکم بر تخت جلوس کرده و با تعجب به دَدو نگاه میکند.
حاکم: به من بگین
این جونِور
چه چیز داره؟
جز دردسر؟
داروغه: دم که نداشت
سم که نداشت
شاخ که نداشت
چیزی نبود جز دردسر
حالا که جاش تو قفسه
گمون کنم دیگه نداره هیچ خطر
حاکم: اگه نداره هیچ خطر
باز کن در زندونشو
بذار بره به کوه و دشت
کوه و کمر.
داروغه: قربان ... آخه
حاکم: گفتی نداره هیچ خطر!
برام نساز تو دردسر
باز کن در زندونشو
بذار بره به کوه و دشت
بذار بره به کوه و کمر.
بلافاصله یکی از سربازان در قفس را باز میکند. دَدو مکث میکند. ابتدا تردید دارد که از قفس بیرون بیاید یا نه اما ناگهان با خیزی حیوانی از قفس بیرون میجهد. همه میترسند. دَدو با غیظ به داروغه نگاه میکند. داروغه از وحشت به گوشهای میخزد و همین مسأله دَدو را تحریک میکند که به او حمله کند و با یک خیز به روی او میپرد. همه جیغکشان از آنها فاصله میگیرند. دَدو داروغه را شاخ میزند و به محض نزدیک شدن سربازان با دمش آنها را میتاراند و سپس با حمله به همه فضای قصر به هم میریزد.
حاکم: ]فریاد میزند[ بازم دروغ گفتی به من
گفتی نداره اون خطر
گفتم نساز تو دردسر
]به یک سرباز[ نترس برو
بگیرینش ... برو جلو ای کرهخر
کار شماها پس چیه؟ رفع خطر ... رفع خطر ...
سربازان حاکم به دَدو حمله میکنند. همه خونین و مالین شدهاند دَدو با نعرهها و حرکاتش همه را به شدت ترسانده است. دختر زیبای حاکم ناگهان وارد شده و بیآنکه تردید کند و بترسد به سوی دَدو میرود.
دختر: ]به همه[ برین کنار
آهای پسر
کوچکترین دختر این حاکم منم
نترستر از همه منم
سوخته دلم برای تو
برای چشم خسته و نگاه پرغبار تو
دَدو: سوخته دلت برای من
آخه مگه تو مادری؟
دختر: هر دختری
یه روز میشه یه مادری
پیدا که کرد یار خودش یا همسری
حاکم: ]معترض[ نذارین اون جلو بره
نرگس خاتون نرو جلو، نزدیک نشو، جونِ وره
پر خطره.
دختر: ]بیاعتنا به گفتههای پدر[ سوخته دلم برای تو
دَدو: ]رام شده است[ سوخته دلت برای من؟
دختر: آره، بیا
این نان و شیر
نترس بگیر
دَدو: ]با تردید[ سوخته دلت برای من؟
دختر: آره مگه
تو واقعاً جونوری؟
تو آدمی
حتی اگه جونِ وری
تو خستهای، گرسنهای، تو تشنهای
بیا بگیر
این نان و شیر
نترس بگیر.
دختر به او نزدیک میشود. نان و ظرف شیر را به او میدهد.
دَدو: ]آهسته به دختر[ از آدما بدم میآد
از همهشون بدم میآد
شبها که ما گرسنهایم
کس نمیآد سراغمون
نمیپرسه احوالمون.
دختر: نه ای پسر
دلخور نباش
دشمن آدما نباش
نیگا بکن به دست من
دَدو: خب چی چیه تو دست تو
دختر: نیگا بکن به دست من
پنج تا انگشت که هر یکی
اندازه و شکلی داره
عین خود ما آدما
یکی کوتاه یکی بلند
خوبا زیاد بدا کمند
حالا بخور که گشنهای
شیرو بخور تو تشنهای
حاکم: ]آهسته به یکی از اطرافیانش[
این دختره، نرگس خاتون
کلاه گذاشت بر سر این جونِ وره
یهو به اون حمله کنین
که درنره این جونِ وره.
با اشارات حاکم و فرماندهی که حاکم به او دستور حمله داده است ناگهان و درست در حالتی که دَدو مشغول خوردن نان و شیر است و به دختر عاشقانه خیره شده، غلامان و سربازان در یک حرکت هماهنگ به دَدو حمله میبرند. دَدو غافلگیر شده است و تا میخواهد به خود بجنبد طناب پیچ میشود.
دختر: ]جا خورده است[ ولش کنین. ولش کنین.
دَدو: دیدی؟ دیدی؟
پس حق بده که از شما
از آدما بدم بیاد.
دختر: ]سعی میکند که او را برهاند اما سربازی مداخله کرده و دختر را نقش زمین میکند[ حق داره اون
بدش بیاد از آدما
شما بَدین
اون آدمه
شما همه جونورین ]گریه میکند و باز تلاش میکند که دَدو را نجات بدهد[
با اشاره حاکم دَدو را کشانکشان وارد قفس کرده او را بیرون میبرند. نرگس خاتون آرام میگرید.
دختر: فکر نکنه ... که من بدهم
با نان و شیر و زبان خوش
کلک زدم به این اسر
میدانی فراخ. مردانی سراپا مسلح گرداگرد میدان ایستادهاند. یکی از سرداران در مرکز ایستاده است و یکی دیگر نقش بر زمین ناله میکند.
سردار: یکی دیگه بیاد جلو ]همه به هم نگاه میکنند[
گفتم یکی بیاد جلو.
همه مرددند. عاقبت سربازی بسیار تنومند دل به دریا میزند و وارد گود میشود.
سردار: نترسترین سرباز تویی؟
سرباز: آماده نبرد تن به تن منم
حلقه به گوشتون منم
سرباز جان بر کف منم.
سردار: بیا جلو
نترس بیا
فکر کن که من، دشمنم
دشمنِ تو در این جهان
فقط منم
بیا جلو
نترس بیا.
سرباز با قدرت جلو میآید. شوری در سربازان ایستاده دیده میشود. سردار و سرباز با هم گلاویز میشوند. گاهی این و گاهی دیگری ضرباتی سخت به هم وارد میکنند. نبرد تن به تن هر لحظه سختتر میشود. سردار با ضربهای سرباز را به زمین میزند. سرباز از دست او میگریزد. اما ناگهان ضربهای به سردار میزند و او را به هوا پرت میکند. سردار با تمام وزن به زمین کوبیده میشود. سرباز شجاعت پیداکرده روی سینه او مینشیند.
سردار: هان آفرین.
سرباز: شرمنده سردارمنم.
حلقه تماشاگران شکسته شده، همه به کمک سردار میآیند.
سردار: ]در حالی که روی نعشکش از میدان خارج میشود[
ایلچی بره
اعلام کنه
آمادهایم
برای جنگ تن به تن
آمادهایم.
قصر حاکم.
حاکم نشسته است و از زبان ایلچی پیغام دشمن را میخواند.
ایلچی تعظیم کرده و پیغام را میخواند
ایلچی: برای جنگی تن به تن
آمادهایم
ما تاکنون
دوبار جنگ را بردهایم
این بار اگر خود شما یا پهلوان دیگری
برنده شد که شهرتون
مال شماست.
اگر که ما برنده میدان شدیم
تمام ملکِ و خاکتون
از آن ماست
حاکم: از جون ما چیچی میخواین؟
ایلچی: مرتع دارین، جای چرای گوسفند و دام دارین،
نه یک هزار
هزار هزار
چندین هزار
حاکم: هزار هزار و زهرمار
سردارتون
بدتر شده از سگ هار
این سرزمین مال منه
اگه نباشه هیچ کسی
خودم میآم به کارزار
زنده بمونم مال ما
کشته شدم مال شما
مرتع ما مال شما
چه صد هزار چه یک هزار
ایلچی: اعلام بشه پس کارزار؟
حاکم: بله بشه.
خود میآم به کارزار
خود میآم به کارزار
سرباز دارم
هزار هزار
به درد بخور
چندین هزار
آماده هر کارِ زار
ایلچی: پس من برم؟
حاکم: برو برو
سه روز دیگه
خودم میآم به کارزار
زندان.
دَدو آنقدر طنابهای بسته شده به دور تا دور بدنش را به دیوارها ساییده است که بالاخره آنها را پاره کرده و خودش را آزاد میکند. او به دنبال روزنه یا دری است که خود را از زندان خلاص کند.
دَدو در حال تلاش است و با شاخ و سمش به دیوارها ضربه میزند.
قصر حاکم.
حاکم خشمگین در حال بالا و پایین رفتن است.
اطرافیان او نگران تصمیم حاکم هستند.
حاکم: کرهخرای مفتخور
بذار فردا پیروز بشم، از دست این تاتار هار خلاص بشم
از شرتون خلاص میشم، جای شما نه در زمین،
تو قعر آبها و درههاس
در حلق خونخوار کوسههاس
دختر: از پس اونا بر میآین؟
حاکم: نمیدوم ... نمیدونم ...
بذار کمی فکر بکنم
دختر: آخه پدر برای جنگ تن به تن
فکر نمیخواین
نیرو میخواین، زور میخواین
حاکم: دخترکم
من چه کنم؟
بذار یه فکری بکنم.
زندان.
دَدو با قدرت فراوان دیوار زندان را سوراخ کرده و با آخرین ضربه آن را فرو میریزد. و با خشم هر چه فراوان هر چه بر سر راه دارد با ضربات سم و دم له میکند. نگهبانی را با لگدی پرتاب میکند و مشعلی را از دیوار برداشته و در تاریکی شب پیش میرود.
امام زاده.
بیبی گلاب و پیرمرد خوابآلوده پیری فرزانه را روبروی خود میبیند. دست به دامان او میشود. نشستهاند.
ننه گلاب: نادون بودم
دانای پیر
دَدو شده از من جدا
بدبخت شده، شده اسیر
بگو به من من چه کنم؟
پیرمرد: خواست خدا بوده گلاب
برو بخواب
تموم میشه درد و عذاب
بیبی گلاب: مگر ببینم من به خواب
تموم بشه رنج و عذاب
پیرمرد: خواست خدا
ننه گلاب
تموم شده رنج و عذاب
برو بخواب
ننه گلاب به هوش میآید. از دانای پیر خبری نیست. با آخرین توانش بر میخیزد که خارج شود.
حیاط قصر حاکم.
نگهبانان با دیدن دَدو فرار میکنند. دَدو خشمگین نیزهها را میشکند. شمشیرهای نگهبانان گریخته را به این سو و آن سو پرتاب میکند.
داخل قصر.
نگهبان هراسان وارد میشود.
حاکم: هان چه شده؟
آمادهاند؟
نگهبان: اون جونِ ور
قربان گریخت.
حاکم: بدبخت شدم
بدبخت شدم.
حالا یکی به من بگه که چه کنم؟
دختر: ]به نگهبان[ حالا کجاست؟
زندانی زندونتون
حالا کجاست؟
نگهبان درست در لحظهای که میگوید اون جونِور دَدو پشت سر او قرار گرفته است و با ضربه سم او را نقش بر زمین میکند. دختر به سوی او میرود حاکم از ترس میلرزد.
دختر: ]با آرامش به سوی او میرود[ سلام بر این
مرد اسیر
دَدو: از سر راهم برو کنار
دختر: میدونی که چه خبره؟
دشمن میآید به جنگ ما.
دَدو: دشمن من
این حاکمه
از سر راهم برو کنار
دشمن ما این حاکمه.
دختر: جون منو از من بگیر
اما بذار که پدرم
بره به جنگ دشمنا
منو به جای پدرم
بگیر اسیر.
خودش را بر روی پاهای او میاندازد.
دَدو میایستد. آرام دختر را از زمین بلند میکند و خودش در اثر گرسنگی ضعف کرده و میافتد.
دختر: اون گشنشه
دَدو: به من کمی یه چیکه آب به من بدین
تشنگی رو از من بگیر.
دختر: ] فرمان میدهد[ آب و غذا
فوراً بگین حکیم بیاد.
هم به جنب و جوش میافتند. حاکم نانگرانی دخترش و دَدو را نگاه میکند. پهلوان دشمن بیرون قصر حاکم در میدان شهر.
ایلچی مگر نداد خبر؟
از حاکم و از پهلوان
من که نمیبینم اثر!
صدای ضربات طبل. دَدو به همراه دختر در قفس قرار گرفته و همراه با حاکم و دیگران به سوی میدان آورده میشود.
پهلوان: ]با تعجب به حیوان، آدمِ، در قفس نگاه میکند و زیرلب[ یه جونِ ور؟
سربازان قفس را نگه میدارند. دَدو از قفس بیرون میآید سربازان خودی از او میترسند. دَدو با آرامش به سوی میدان میآید.
پهلوان: من پهلوان لشکرم.
دَدو: برگرد برو
به لشکرت.
با دمش ضرباتی به زمین میزند و با هر ضربه زمین برق زده دود به هوا بلند میشود.
دَدو: گفتم برو
برگرد برو.
تو پهلوان لشکری
من دشمنِ تو دشمنم
بر گرد برو
با سمش ضربهای به زمین میزند. آتش از زمین بلند میشود.
پهلوان: جادوگری؟
دَدو: جونِ ورم
با شاخ و دم
با سم و دم
گردنتو من میشکنم
برگرد برو.
پهلوان تردید میکند اما مدافعانش او را با زدن ضربات طبل تشجییع میکنند. پهلوان به دَدو حمله میبرد. اما دَدو نسبت به ضربات او بیاعتناست. گاهی نگاهی به قفس میاندازد و دختر را نگاه میکند. بعد در یک آن و در حالی که پس از ضربات سم و دم به زمین و برخاستن دود و آتش و جرقه قصد خود را آشکار ساخته است با چرخاندن بدن و زدن ضربهای به پهلوان او را به هوا پرتاب میکند. پهلوان با صدایی مهیب به زمین میافتد اما مقاومت میکند و ... این نبرد با نشان دادن مهارتهای دَدو و شکست نهایی پهلوان به سرانجام میرسد. در طول مبارزه حمایت مدافعان کاهش یافته بر همراهی مردمان پایتخت افزوده میشود. دَدو پس از شکست دادن پهلوان به گروه مدافعان حمله میبرد و آنها نیز غافلگیر شده پا به فرار میگذارند.
غریو شادمانی مردم پایتخت.
خوضحالی حاکم، نرگس فضایی متفاوت به وجود میآورد. دَدو پهلوان شکست خورده را از زمین بلند میکند.
دَدو: نترس. برو
یادت باشه
دیگه نیاین به جنگ ما
سردار: آخ دندههام
شکسته دست و پای من
دَدو: حکیم بیاد
دوا و درمونش کنین
خدمت کنین به این اسر
حاکم و دیگران به سوی او میآیند. اما در یک لحظه دم و سم و شاخ دَدو محو میشود. ابتدا دختر و تنی چند از اطرافیان متوجه امر شده و با شگفتی به دَدو نگاه میکنند. دَدو با اشارات دختر حاکم که از شدت شگفتی زبانش بند آمده است پی به تغییرات ظاهر خود میبرد.
دَدو وارد قفس میشود.
دختر: برو بیرون
جواب مردمو بده
اونا همه منتظرن.
مردم مشتاق دور تا دور قفس را گرفتهاند. حاکم به آنها ملحق شده و متوجه تغییرات ظاهری دَدو میشود. حکیم وارد شده و پهلوام دست و پاشکسته را با کمک سربازان از میدان خارج میکنند.
حاکم: چی شد دمت؟
پس کو سمت؟
]به سربازان[
فرمان میدهم که این خبر
به گوش دشمن نرسه
فرمان میدم که این خبر
به گوش دشمن نرسه
فرمان میدم سه روز تموم
ساز و نقاره بزنین
به نام این جونِ ورک
کجاست کجاست خزانهدار؟
خزانهدار: بله قربان
به نام این یکی یدونه پهلوان
سکه بزن
سکه به نام پهلوان.
دختر: ]به پدرش[ دستور بده
روی قفس
پرده بیاد نبینه کس.
ساز و نقاره میزنند و با پردهای روی قفس را پوشانده خارج میشوند.
خانه بیبی گلاب. بیبی در خانه محقر غمگین و افسرده نشسته است ناگهان دانای پیر بر او ظاهر میشود.
دانای پیر: گریه نکن بیبی گلاب
بسپار غمو به دست آب
آینه بیار شمعدون بیار
روشنی رو کنار این آینه بذار
بسپار غمو به دست آب بیبی گلاب.
بیبی گلاب همین کار را کرده و در آینه شادمانی مردم و دَدوی بی دم و شاخ و سم را میبیند که کنار دختر حاکم شادمان و پیروز ایستاده است.
بیبی گلاب: چه خبره؟
دانای پیر: بدردبخور شد پسرت
شاخ و دمش سپرده شد به دست آب
بیبی گلاب: شادی کنم؟ گریه کنم. بگو که من، من چه کنم!
دانای پیر: بسپار غمو به دست آب بیبی گلاب
پردهای روی قفس کشیده شده است و حاکم و دیگران سوار بر اسب به سوی قصر میروند که لشکر دشمن با ضربات دهل و طبل و خروشان به سوی آنها پیش آمده راه را بر آنان میبندد. سردار راه را بر حاکم میبندد.
یکی: یکی به اون خبر داده.
دیگری: جاسوس داره.
دیگری: از ماجرا خبر داره.
حاکم: ]من من میکند[ شرطو نذار به زیر پا.
سردار: بگو بیاد
به جنگ من
کشته میشه به دست من
حیوان کجاست؟
بگو به من!
صدای دَدو از داخل قفس: بیبی گلاب
طلب بکن
به نام حق
بیبی گلاب ناگهان کنار قفس ظاهر میشود.
بیبی گلاب: مَدد، مَدد
یا حق مَدد
مَدد مَدد یا حق مَدد.
پرده با صدایی مهیب از روی قفس برداشته میشود. دَدو به همان هیبت پیشین با دم و سم و شاخ از قفس خارج میشود. سردار وحشت زده میخواهد بگریزد. اما با حرکت سریع دَدو به دام میافتد. سردار گرفتار فریاد میکشد. دَدو او را گرفته به هوا پرتاب میکند سپس با سم و دم او را نقش زمین میکند. همه مات و متحیرند. دشمنان میگریزند.
سردار دشمن: ]رو به یکی از افرادش با ناله[ میکشمت ...
همان یکی: ]لو رفته است[ به اون خدای آسمون
نه آسمون نه ریسمون
دیدم که دیگه دم نداشت
دیدم که دیگه سم نداشت.
سردار با شمشیرش به او حمله کرده، هم خودش و هم او به زمین میافتند. هلهله و شادمانی مردم از شکست دشمن به اوج میرسد. حاکم جلوی دَدو زانو میزند.
حاکم: خواست خدا
تو حاکمی
]مردم شادمانی میکنند[
گوینده: خواست خدا
او، پسرک، جوِنورک
دشمنو انداخت به دَرک
خواست خدا
جونِ وَرَک
مایه ترس و دلهرک
شد ناجی مردم شهر
شد همسر اون دخترک.
حاکم دَدو و نرگس خاتون را دست به دست میدهد. بیبی گلاب پسرش را بغل میکند. نوازندگان مینوازند. مردم شادمانی میکنند.
مردم میخوانند: خواست خدا
اون پسرک
دشمنشو انداخت به درک
جون ورک
شد ناجی مردم شهر
از اون به بعد
دَدو به فرمان خدا
حیوان درنده میشه
ناجی جان آدما
به مناسبت یازدهمین جشنواره بینالمللی نمایش عروسکی تهران ـ مبارک
12 تا 18 شهریور ماه 1385