برشت در مقام کارگردان*
کارل وِبِر مترجم: بابک مظلومی ]...[ برشت تقریباً تمام عمر خود را وقف تئاتر کرد؛ ابتدا در مقام منتقد، سپس نمایشنامهنویس و کارگردان. ]اما[ تنها در سال ۱۹۴۹ بود که مکانی دائم برای تجربههایش پیدا کرد؛ گروه تئاتری و بعدها هم ...
کارل وِبِر
مترجم: بابک مظلومی
]...[ برشت تقریباً تمام عمر خود را وقف تئاتر کرد؛ ابتدا در مقام منتقد، سپس نمایشنامهنویس و کارگردان. ]اما[ تنها در سال 1949 بود که مکانی دائم برای تجربههایش پیدا کرد؛ گروه تئاتری و بعدها هم عمارتی برای فعالیت گروه که توانست آن را به ابزاری مناسب برای جامه عمل پوشاندن به اندیشههایش بدل کند. این تئاتر، آزمایشگاه و جایی برای غور و بررسی، تجزیه و تحلیل و طرحریزی سرمشقها بود.
پس از پایان جنگ جهانی دوم که برشت از ایالات متحد به اروپا برگشت، مقامات آلمان شرقی از او خواستند "ننه دلاور" را همراه همسرش، هلنه وایگل (Helene Weigel) در نقش اول، کارگردانی کند. ]...[ اجرا که در سال 1949، در دویچه تئاتر برلین (Deutsches Theatre, Berlin) افتتاح شد، نقطهی عطفی در تاریخ تئاتر آلمان ـ شاید در قرن بیستم و دست کم از زمان ماکس راینهارت (Max Reinhardt) ـ محسوب میشود. منتقدان ـ که تقریباً به اتفاق، کار برشت را در سالهای پیش از 1933 محکوم کرده بودند ـ به طور کامل تغییر موضع دادند و اجرا با اقبال فراوان روبهرو گشت.
در جوانی، هنگام تحصیل در دانشگاه هایدلبرگ (Heidelberg) به تماشای این نمایش رفتم که به بزرگترین تجربهی تئاتری زندگی¬ ام بدل شد. اکنون، توصیف دقیق آنچه این اجرا را چنین منحصر به فرد میساخت، دشوار است زیرا از آن زمان، با ریزهکاریهای اجرای نمایشنامه به خوبی آشنا شده¬ ام؛ از بازی در آن گرفته تا اجرای مجددش در سال 1954. یک نکته: نخستین بار بود که میدیدم افراد روی صحنه مانند انسانهای واقعی رفتار میکنند ضمن این که درخشش و کمال فنی هر لحظه از نمایش نیز اعجابانگیز بود. اقتصاد صحنه و هریک از وسایل صحنه برای کسانی که تا آن هنگام تئاتر پیش پا افتادهی آلمان ـ و گاه بهترینهای آن ـ را تماشا کرده بودند، بسیار کوبنده و حیرتانگیز بود. نکتهی اعجابانگیز دیگر آنکه چگونه ایدهی نمایشنامه بیهیچ جبر و تحمیل به تماشاگران، منتقل و درک میشد. این همه، معلول چیزی فراتر از نقشآفرینیهای انفرادی عالی وایگل و بقیهی گروه بود.
تصمیم گرفتم با برشت کار کنم ولی تنها در سال 1952، برلینر آنسامبل جای خالی برای دستیار کارگردان داشت. نزد پیتر پالیچ (Peter Palitzch)، دراماتورژ گروه رفتم و پرسیدم چطور باید از برشت درخواست کار کنم. جواب داد برشت دوست ندارد با مردم مصاحبه کند. بهترین کار، ارائهی نوشته ¬ای دربارهی یکی از اجراهای آنسامبل است؛ نه نقد بلکه فقط توصیفی از آن چه بازیگران انجام میدادند، چرایی آن و این که آیا مؤثر بود یا خیر. چند بار به تماشای نمایش "ارباب پونتیلا و نوکوش ماتی" رفتم و دربارهی دو صحنه از آن مطالبی نوشتم و برای برشت فرستادم. ]...[ پس از سه هفته، برشت نوشته را خواند و خواست مرا ببیند.
صبح روز بعد، او را کلاه بر سر دیدم. خیلی دستپاچه و خجالت¬ زده بودم و او بلافاصله از من هم دستپاچهتر شد. گفت: «بله، شما... بله، خوانده¬ ام...» مکثی طولانی حکمفرما شد. نمی¬ دانستم چه بگویم. او هم همینطور مرا نگاه میکرد. بالأخره گفت: « باید بروم تمرین. چرا نمیروی دفتر گروه تا با خانم وایگل دربارهی قراردادت صحبت کنی؟» بعد هم گذاشت و رفت.
در دفتر پرسیدم آیا میتوانم تمرین را تماشا کنم؟ گفتند هر علاقه ¬مند جدی و معقول، میتواند تمرینها را تماشا کند مگر این که برشت ـ آن هم به ندرت ـ فکر کند بازیگری از این کار بیش از حد عصبی می¬ شود که در آن صورت نیز او با آن بازیگر جداگانه کار می¬ کند و بقیه¬ ی تمرین، پیش چشمان تماشاگران انجام میشود. او¬ می¬ خواست بازیگران به وجود تماشاگران و خندههایشان عادت کنند، با مردم از همان نخست در تماس باشند و با آنها کار کنند.
در آن زمان، اورفاوست (Urfaust) را تمرین میکردند. ]...[ سر تمرین حاضر شدم. معلوم بود زمان استراحتشان است. برشت روی صندلی¬ ای نشسته بود و سیگار میکشید. اگون مونک(1)(Egon Monk)، مدیر تولید و دو سه دستیار، کنار او نشسته بودند. بعضی از بازیگران روی صحنه و بعضی دیگر دور برشت ایستاده بودند، شوخی و کارهای خندهدار می ¬کردند و می ¬خندیدند. بعد یکی از بازیگرها رفت بالای صحنه و حدود سیجور افتادن از روی میز را تمرین کرد. درباره¬ی صحنه¬ی Im Auerbach’s Keller ]در میخانهی اوئرباخ .م.[ (مفیستو، فاوست را به مهمانخانه ¬ای می¬ برد که در آن دانشجویان با لطیفههای هرزه و آوازهای ابلهانه، خوش می¬ گذرانند) چندان حرفی نزدند. بازیگری دیگر، افتادن از میز را تمرین کرد و نتایج ـ همراه کلی خنده و شوخیهای عوامانه ـ مورد مقایسه قرار گرفت. اوضاع به همین منوال ادامه پیدا کرد. یکی هم ساندویچ می ¬خورد. فکر کردم خدایا عجب استراحت طولانی¬ ای! پس سادهلوحانه نشستم و صبر کردم. همین که مونک گفت: «خوب دیگر کار تمام است. برویم خانه.»، فهمیدم این همان تمرین بود. خصوصیت برشت و رویکرد تجربی وی، کار آزاد بود. این شیوه، روش کار گروهی مألوف آنسامبل نیز بود. او هر ایده ¬ای را به تمرین می ¬آورد، آن را امتحان و سپس رها می ¬کرد و به ایده¬ای دیگر می ¬پرداخت. گاه، چهل اجرا از یک صحنه امتحان می¬ شد، گاهی هم فقط دو اجرا. حتی پس از شروع اجرای عمومی، بخشهایی از نمایشنامه را مورد جرح و تعدیل قرار میداد، دوباره تمرین میکرد و اجزای تشکیل دهنده¬ اش را تغییر می ¬داد. بازیگران نیز رهیافتی تجربی داشتند. آنها راهی برای عملی ساختن امری پیشنهاد می¬ کردند و اگر می¬ خواستند دربارهی آن توضیح دهند، برشت میگفت نمی ¬خواهد در تمرین بحث و جدل باشد، بلکه باید ایده را آزمود. دیدگاه کلی او این بود که جهان و انسانها تغییرپذیرند و هر راه حل، تنها سرآغازی برای راه حلی نو، بهتر و متفاوت است.
البته، این همه، تنها به خاطر عشق به تجربه¬ گری نبود. دلمشغولی اصلی برشت، نمایشنامه به مثابه روایت داستانی برای تماشاگران، آن هم به گونهای واضح، زیبا و سرگرم کننده بود. اگر متوجه میشد که در اجرایی تقریباً کامل، یکی از قسمت¬ها مبهم یا ملالآور است، آن را حذف می¬ کرد. تا به حال ندیده¬ام کسی به بیرحمی برشت، متن نمایشنامه ¬ای را جرح و تعدیل کند. برشت توانایی مهم دیگری نیز داشت؛ اگر روی صحنه¬ ای کار و سپس یک هفته آن را رها میکرد، میتوانست برگردد و طوری نگاهش کند که انگار هرگز آن را ندیده است. صحنه¬ ای از پردهی سوم "دایرهی گچی قفقازی" را به خاطر می ¬آورم که در آن گروشا (Grusha) همراه فرزندخوانده و برادرش لاورنتی (Lawrentij) به خانهی دهقان محتضری که مجبور به ازدواج با او بود، رسید. این صحنه حدود سه هفته کار نشده بود (نمایشنامه از هشتماه پیش، تمرین می¬ شد)؛ برشت دوباره دست روی آن گذاشت و ما همه گمان میکردیم همهچیز به خوبی پیش می¬رود که ناگهان فریاد زد: « بس کنید!» او از بازیگر نقش لاورنتی ـ که از این سو به آن سوی اتاق قدم می¬ زد ـ پرسید چه می¬ کند. پاسخ دادیم «خب، علت خوبی برای این کار هست؛ او باید آن جا باشد تا بتواند جمله بعد را بگوید. خودتان نمایشنامه را این طور نوشتید.» برشت با عصبانیت انکار کرد و گفت علتی برای این کار وجود ندارد. «ولی جملهی بعد، چنین کاری را ایجاب میکند.» فریاد زد: «کدام جمله؟»، بازیگر آن جمله را گفت. «اما امکان ندارد. من نمی¬ توانم چنین چیزی نوشته باشم!» مجبور شدیم کتاب را نشانش دهیم تا معلوم شود به واقع آن جمله را نوشته است. او هم از دست ما عصبانی شد اما صحنه را بازنویسی کرد. وی طوری به صحنه نگاه کرد که انگار کس دیگری آن را نوشته بود و بخشی از نمایشنامه ای به حساب می ¬آمد که نامش به گوش هیچیک از ما نخورده بود؛ نمایشنامه¬ ای که او در مقام تماشاگر به داوری دربارهی آن پرداخته و ردش کرده بود.
معمولاً، آمادهسازی اولیهی نمایش حدود شش ماه طول میکشید و در این مدت مورد بحث و جرح و تعدیل قرار میگرفت (اگر ترجمه بود). در این مدت، صحنه، روی کاغذ، رسم و مدل آن ساخته میشد. لباسها نیز همینطور. سپس وقتی برشت به تمرین میرفت، میزانسن (Blocking) نمایشنامه، سه چهار ماه طول میکشید. این کار مستلزم طراحی تعداد زیادی از جزئیات بود. به نظر برشت، میزانسن، شالودهی تولید و اجرا بود. به عقیدهی او در حالت ایدهآل، میزانسن باید بتواند داستان اصلی نمایشنامه ـ و تناقضهایش ـ را به تنهایی بازگو کند به گونه ¬ای که فردی که از پشت دیوار شیشه ¬ای، نمایش را تماشا می¬ کند ـ بیآنکه بتواند گفتوگو¬ها را بشنود ـ قادر به درک عناصر اصلی و کشمکشهای ماجرا باشد. برای اینکه میزانسن با این درجه از وضوح از کار درآید، باید وقت زیادی صرف گردد ؛ او هر احتمال قابل تصوری را می¬ آزمود و اگر در تمرین با لباس، صحنه ¬ای درست از کار در نمی¬ آمد، میزانسن، نخستین چیزی بود که اصلاح میشد.
پس از پایان میزانسن مقدماتی، کار در خصوص جزئیات بازیگری را شروع میکردیم. دیگر بازیگران دیالوگهای خود را به طور کامل میدانستند و میتوانستند آنها را ـ به راحتی ـ ادا و بازی کنند. دقیقترین توجه به ژستهای خیلی ظریف مبذول میشد. گاه، یک ساعت تمام، صرف این میشد که بازیگری چگونه ابزاری را بردارد. توجه خاصی به تمام جزئیات کار جسمانی معطوف میشد. کار انسان، عادتها، نگرش، رفتار جسمانی و کوچکترین حرکتهایش را شکل می¬ دهد؛ واقعیتی که معمولاً در تئاتر، مورد غفلت قرار می ¬گیرد. برشت در تمرین، ساعتها به کندوکاو در این امر میپرداخت که گالیله چگونه تلسکوپ و سیب را در دست میگرفت، چگونه گروشا، کنیز مطبخی، شیشهی آب یا بچه را از زمین برمی¬داشت، چگونه سربازی جوان به نام ایلیف (Eilif)، پشت میز ژنرال فرماندهاش می ¬نوشید و ... . اغلب نقاشیها یا اسناد مصور دوره¬ی زمانی نمایش را به تمرین می¬ آورد تا از حیث حرکت¬ها و ژست¬ها، بررسی شود. بروگل(Berughel) و بوش (Bosch)، نقاشان مورد علاقه¬ی برشت بودند. نقاشیهای این دو "داستان" میگفت (البته نه به معنای مکتب قرن نوزدهمی وریسم) و آدمهای این نقاشیها، مُهر زندگیها، شغلها، ضعفها و عقاید خود را بر پیشانی داشتند. اغلب میتوان تأثیر تصاویری که برشت دیده بود را در کارش حس کرد. لحظههایی از میزانسن و تصویرسازیهای شخصیت¬ها از چنین نقاشیها یا عکسهایی، الهام میگیرد.
هر لحظهی نمایش میبایست از حیث این نکات، بررسی می¬ شد؛ موقعیت شخصیتها، موقعیت داستان وکنشهای هر شخصیت. هنگامی که همهی این جزئیات در حدی معین، گرد میآمد ـ نه حد کمال، که نقطه¬ ای که در آن احتمالات به حداقل ممکن کاهش مییافت ـ برشت، نخستین تمرین کامل را اجرا میکرد. این تمرین میتوانست شش ماه پس از شروع کار بازیگران و شش ماه پس از آغاز میزانسن و شروع ضربهای جداگانه (Single beats) و واحدهای کوچک صحنهها اجرا شود. معمولاً نخستین تمرین کامل به فاجعه ¬ای بدل می ¬گشت زیرا بازیگران قادر نبودند کار را به سرعت جمع کنند. برشت هم منتظر همین بود. در دومین و سومین تمرین کامل، ضرباهنگی پدیدار و تمام اشتباهاتی که تاکنون رخ داده بود به وضوح آشکار میشد. پس در آن هنگام برشت، دوباره، تمام اجرا را به ضربهای کوتاه و واحدهای کوچک در هم میشکست و هر قسمت ناموفق را اصلاح میکرد. معمولاً پس از دومین تقطیع نمایشنامه، زمان تمرین نهایی فرا می ¬رسید. این کار شامل تمرینهای کامل ـ که تجدید نظرهای فراوان در صحنهها و جزئیات در آن وقفه میانداخت ـ نیز میشد. یک هفته یا بیشتر به تمرینهای تکنیکی اختصاص مییافت. گاه تنها نورپردازی نمایش، پنج روز طول میکشید. زمان بیشتری صرف تمرین تمام حرکات میشد به گونه ¬ای که بازیگران، وقت و توان خود را هدر نمیدادند. طی تمرین با لباس، جزئیات ـ از جمله میزانسن و حتی اغلب خود متن ـ پیوسته، دستخوش تغییر و تحول میشد. نخستین شبها را به خاطر میآورم؛ شب¬هایی که بازیگران، یادداشتی کوچک از برشت روی میز رختکن پیدا میکردند. او در این یادداشتها ضمن آرزوی موفقیت، از آنها خواسته بود دیالوگی جدید را در فلان صحنه به جای دیالوگی که تصمیم به حذف آن گرفته بود، ادا کنند زیرا واکنش تماشاگران در تمرین با لباس، حاکی از این بود که دیالوگ پیشین تأثیر مورد نظرش را نداشته است.
او همیشه پس از آخرین تمرین با لباس، تمرینی انجام میداد که نامش را تمرین نشانهگذاری (Marking) یا اشاره کردن (Indicating)، گذاشته بود. بازیگران در این تمرین، بدون لباس نمایش و روی صحنه، می ¬بایست تمام کنشها و وقایع نمایش را تمرین و متن را به سرعت بسیار، بازگو کنند. آنها، بیهیچ تلاشی برای بازی، می بایست ضرباهنگ، مکثها و غیره را حفظ میکردند. تأثیر این کار ـ اگر فردی آن دورها، در خانه به تماشایش می ¬نشست ـ بسیار شبیه فیلمهای صامت قدیمی بود؛ آدمهایی به چشم می¬ آمدند که به سرعت حرکت می¬ کردند و ژست میگرفتند ولی نمیشد حرفشان را شنید یا احساساتشان را دریافت مگر احساسات بسیار آشکارشان را. این تدبیر، ابزاری بینهایت مفید از آب درآمد؛ تدبیری که باعث آرامش خاطر بازیگران میشد و به آنان کمک میکرد همهی جزئیات جسمانی را به خاطر بسپارند و حسی عمیق از الگوی آهنگین نمایش را به این عده، القا میکرد.
سرانجام نخستین شب فرا می ¬رسید؛ شبی که در واقع، اجرای خصوصی در حضور تماشاگران بود. پس از آن، تمرین¬هایی برای دست بردن در اجرا بر اساس واکنش تماشاگران، انجام میشد. پس از پنج تا هشت اجرای خصوصی، "افتتاحیهی" رسمی با حضور خبرنگاران و مهمانان مدعو، روی صحنه می¬ رفت. برشت، احتمالاً با استفاده از تجارب خود در آمریکا و انگلیس، اجرای خصوصی را در آلمان باب کرد. در آغاز، منتقدان آلمانی این رویه را به شدت رد کردند ولی در آن زمان، دیگر از وی پیروی میکردند. کارگردان یا یکی از دستیارانش هر اجرا را تماشا میکرد و هرگاه حس میکرد تغییر یا تجدید نظر ضروری است، تمرینهایی برای آن برنامه¬ ریزی میشد. این روش به فرآیندی بی ¬نهایت طاقتفرسا میماند و تا حدی نیز همینطور بود. اما این همه در جوی سرشار از شوخطبعی و آرامش در حین تجربه¬ گری و آسودگی خاطر، رخ میداد. در آنسامبل، بازیگران (و کارگردانان) تازهوارد، معمولاً بسیار عصبی بودند و میکوشیدند بلافاصله به نتیجه برسند چون برای تمرین، چند هفته بیشتر وقت نداشتند. برشت به آنها می ¬گفت: « همیشه باید به نتایج فوری، به دیدهی تردید نگاه کرد. اولین راه حل، معمولاً راه حل خوبی نیست. به قدر کافی دربارهاش فکر نشده. شمْ، راهنمای خیلی مشکوکی است، به خصوص برای کارگردانان. »
برشت، اهمیت زیادی برای طراحی قائل میشد و روشهای آن را با دوستش، کاسپار نِئِر (Caspar Neher)، پدید آورد. او وقتی نمایش را برای برشت طرح می¬زد، کار را با طرحهایی کوچک که وضعیتهای مهم ماجرا را به تصویر میکشید، آغاز می ¬کرد. گاه نتیجهی کار، گونه ¬ای روایت مصور (کمیک استریپ) از کل نمایش بود. او با آدمها آغاز می کرد؛ ارتباط شخصیتها را با موقعیتی معین به تصویر میکشید و بدین ترتیب، میزانسن را به تجسم درمیآورد. هنگامی که او و برشت از طرحها راضی می¬ شدند، طراحی صحنه را آغاز می ¬کردند. به عقیده¬ ی برشت و نئر )وقتی با برشت کار میکرد( و به نظر اتو (Otto) و فون اپن (Von Appen) که در دههی 1950 با برشت کار میکردند، صحنه اساساً مکانی است که در آن بازیگران برای تماشاگران داستان تعریف میکنند. نخستینگام، ارائهی عناصر مکانی یا ساختمانی مورد نیاز بازیگر به او بود. گام بعد، طراحی صحنه به نحوی بود که خود به تنهایی، به قدر کافی دربارهی داستان و کشمکشهایش، دوره¬ی زمانی و روابط اجتماعی آن و ... بگوید. آخرینگام نیز، زیباسازی آن بود.
سبک اجرای "برشتی"، هرچه بود، در واپسین مرحله¬ی اجرا محقق میشد. برشت، هیچگاه، با ایده¬ ی سبکشناختی پیش اندیشیده، آغاز نمی ¬کرد؛ حتی با اموری بسیار "اساسی" مانند این که آیا اجرا باید به صورت "تاریخی"، "ناتورالیستی" یا هر برچسب ابلهانهی دیگری باشد که قواعد تئاتری، معمولاً به نمایشها می¬ چسباند. او کار را با بررسی مفصل روابط ظریف اجتماعی شخصیتها و رفتارهای ناشی از این روابط، آغاز می¬ کرد. ویژگیهای روانشناختی آنها از نظر دور نمی¬ ماند بلکه از روابط اجتماعی، ناشی میشد. طراح ، نمایش را نگاه میکرد و ایدهها هنگام تمرین به ذهن برشت خطور میکرد. دوبار دیدم که صحنه¬ ای که تقریباً 75 درصد کامل شده بود، پس از نخستین تمرین با لباس، همراه لباسهای دوخته روانه¬ی زبالهدان شد زیرا هر چند زیبا بود، خواستهی برشت و فون اپن را به تماشاگران منتقل نمیکرد. بهایی گزاف صرف این تجربه¬ها شد ولی به یقین، هدر نرفت. یکی از ضرب المثلهای مورد علاقهی برشت ـ پودینگ آن چنانی تا نخوری ندانی ـ همیشه دربارهی کار تئاتری خودش صدق میکرد.
از دههی 1920 که برشت، کارگردانی را در مونیخ شروع کرد تا پایان کار خود، دوست داشت هنگام کارگردانی دور و برش شلوغ باشد. او از تمام افراد مورد وثوق میخواست به تمرین بیایند و دائم نظرشان را جویا می ¬شد و کار خود را از طریق واکنشهای آنها، کنترل می¬ کرد. در دهه ¬ی 1950، اجراهای وی همواره به صورت کار گروهی بود و پیوسته همهی افراد مرتبط با اجرا ـ مانند دستیاران، طراحان و آهنگسازان ـ را به کار می ¬گمارد (آیسلر (Eisler) در بسیاری از تمرینها حضور داشت). برشت از تکنسینهای آنسامبل میخواست در تمرینهای با لباس، حضور یابند و سپس نظر آنها را میپرسید. یادم هست در آخرین تمرینهای چاله¬ ی گربه (Katz graben) (نمایشنامه ¬ای به قلم اروین اشتریتمتر (Erwin Strittmatter)، رماننویس و نمایشنامهنویس آلمان شرقی که برشت آن را در سال 1953 به صحنه برد)، برشت گروهی از کودکان ده تا چهارده ساله را دعوت کرد. او پس از تمرین، دو ساعت را با آنها گذراند تا بفهمد چه چیز را فهمیدهاند و چه چیز را نه. سپس کوشید دلایل آن را مشخص کند. نتیجهی بحث، تجدید نظر در بسیاری از صحنهها برای دستیابی به وضوح بیشتر و کیفیت بالاتر "داستانگویی" بود. ]...[
در آنسامبل، برشت تصمیم گرفت که کارگردانان جوان به طور مشترک، کارگردانی کنند؛ دو یا سه کارگردان جوان با جایگاه و مرتبه¬ی یکسان. این تدبیر به خوبی نتیجه داد. کارگردانان به مفهومی بنیادین دست می¬ یافتند که میتوانستند ـ پیش از رفتن به تمرین ـ درباره¬ی آن به توافق برسند. اما در تمرین واقعی، نتایج زیبایی از تنش بین اندیشههای متفاوت که به مسئله¬ ای واحد متمرکز شده بودند، پدیدار میشد؛ نتایجی بهتر از آنچه هریک از کارگردانان، به تنهایی میتوانست به آن دست یابد. در واقع، بسیاری از نمایشهای پیش و پس از مرگ او، به این شیوه اجرا شد. ]...[
برشت اصلاً اعتنایی به این نداشت که بازیگرانش چطور کار میکنند. به آنها نمیگفت به خانه بروند و دست به فلان یا بهمان کار بزنند یا پشت صحنه تمرکز کنند. برای او اصلاً مهم نبود روش کارشان چیست. فقط به نتیجه اهمیت میداد. برشت به بازیگران احترام میگذاشت و با آنها بینهایت صبور بود و اغلب از پیشنهادهایشان استفاده میکرد. در اوقات استراحت، گاهی به حرفهای آشکارا یاوهی بازیگران گوش میداد و میخواست با او راحت باشند. میخواست اعتماد آنها را در تمام کارها به خود جلب کند. شاید خودش میتوانست بازیگری بزرگ شود؛ میتوانست دلقکی فوق¬ العاده باشد. گاهی بازیگران سر به سرش میگذاشتند تا چیزی را نمایش دهد آن هم فقط برای لذت تماشا کردن ادا و اطوار او. وی بازیگران را ترغیب نمیکرد آنچه را نشان میدهد، تقلید کنند بلکه آن قدر اغراق میکرد که در عین حال که به طور دقیق میدیدند چه میخواهد، هرگز وسوسه نمیشدند از او تقلید کنند.
مقایسهی مشاهدات من از شیوهی بازیگردانی برشت با گزارش همسر لئون فویشت وانگر (Leon Feuchtwanger) (که آنجا حضور داشت) از نخستین کارگردانی او جالب است. هنگامی که برشت بیستوچهار سال داشت و نمایشنامه ¬اش با عنوان "آوای طبلها در دل شب" در مونیخ تمرین میشد، کارگردان با شگفتی دریافت که نویسندهی جوان به تمرینها سرکشی و در کار او اختلال ایجاد میکند؛ سر بازیگران فریاد میزند و نشان میدهد چگونه باید بازی کنند. به زودی برشت، تقریباً تمام اجرا را در دست گرفت و کارگردان ـ مردی جا افتاده ـ عملاً به دستیار او بدل شد. مطابق عرف تئاتر آلمان در آن زمان، مدت تمرینها کوتاه بود ـ کمی کمتر از سه هفته ـ ولی در هفتهی آخر، بازیگران که برخی از آنها هنرپیشگانی برجسته بودند، برای عمل به خواستهی برشت، نهایت تلاششان را میکردند. اساساً او سعی میکرد شیوهی پر از دبدبه و کبکه و جاهطلبانهی بازیگری رایج در آلمان آن زمان را از سرشان بیندازد و آنها را به برخورد واقعبینانه با دیالوگ¬ها بازگرداند. گزارش خانم فویشت وانگر، بسیار جالب توجه است: «آن مرد بسیار جوان که به تمرین نخستین نمایشنامهی خود میآمد، یک بند سر بازیگران داد می¬زد که کارشان افتضاح است.» وقتی من او را در پنجمین دههی عمر دیدم، شاید نرم شده بود ولی در عزمش کوچک¬ترین خللی پدید نیامده بود و همچنان به پاکسازی صحنه ( و تمام هنر) از "دروغهای شیرین" میپرداخت. ]...[
برشت، همّ خود را نه معطوف به ارائهی تصاویر پرزرق و برق، قهرمانهای کاذب، عکسهای "افشاگرِ" خرگوشهایی که در حین گاز زدن کلم با جفتشان درمیآمیزند و عکسهای وقیح، بلکه معطوف به ارائه¬ی دیدی واقعبینانه به جهان کرد. او تردید به خدایان و قوانین ساختهی بشر، تردید به هر آنچه به انسان باورانده میشود همراه با بصیرتی ژرف به ضعف و سازشکاری بشری را روی صحنه آورد؛ بصیرتی که خالی از درک و همدردی نیست.
***
* این مقاله، حاصل تلخیص و ویرایش اریکا مونک (Erika Monk) از یک سخنرانی است که در فوریه ی 1967 در دانشگاه تولین (Tullane University) ایراد شد.
یادداشت:
1ـ اگون مونک، دستیار و همکار برشت در نخستین اجراهای برلینر آنسامبل بود. او بعدها زیر نظر برشت به کارگردانی پرداخت. وی در اجرای سال 1949 " ننه دلاور"، روی صحنه نیامد. در اجرای سال 1951 همین نمایشنامه، فقط اگون مونک در گروه کارگردانی حضور داشت. اجرای سال 1954، اجرای مجدد کار برشت در سال 1949 بود. (یادداشت ویراستار)