در حال بارگذاری ...
...

متن کامل نمایشنامه طناب/ تنظیم برای صحنه و دراماتورژی: رحمت امینی

اتاق نشیمن یک آپارتمان که از یک طرف به آشپزخانه و از طرف دیگر به اتاق خواب راه دارد . در ورودی نیز سمت چپ ، انتهای صحنه قرار دارد و کنار آن چوب لباسی و محل آویزان کردن چتر و کلاه است ، صندوق مشکی بزرگی نیز در میان اتاق نشیمن جا دارد و پیانویی نیز سمت راست قرار گرفته است .

صحنه : اتاق نشیمن یک آپارتمان که از یک طرف به آشپزخانه و از طرف دیگر به اتاق خواب راه دارد . در ورودی نیز سمت چپ ، انتهای صحنه قرار دارد و کنار آن چوب لباسی و محل آویزان کردن چتر و کلاه است ، صندوق مشکی بزرگی نیز در میان اتاق نشیمن جا دارد و پیانویی نیز سمت راست قرار گرفته است . در تاریک روشن صحنه ، مردی میان دو مرد دیگر ایستاده‌ان دو مرد هر کدام از یک طرف طنابی را که به دور گردن مرد حلقه شده می کشند و فیلیپ و براندو که او را خفه کرده اند ، پیکر بیجانش را درون صندوق قرار می دهند . براندو و چراغها را روشن می کند .
فیلیپ : خاموشش کن
براندو : چرا ؟ ما باید ببینیم که ...
فیلیپ : بذار چند دقیقه همینطور بگذره .
براندو : ما وقت زیادی نداریم . البته می فهمم که تو از تاریکی خوشت نمی آد . هیچکی تو تاریکی احساس آرامش نمی کنه . اصولاٌ ترس از تاریکی از بچگی تو وجود آدمه (پرده ها را باز می کند . صحنه روشن می شود ) می بینی ، حالا بهتر شد . حیف که نتونستیم تو روز روشن و با پرده های باز این کار رو انجام بدیم . والّا لذت بیشتری می بردیم . با این حال رضایت من فراهم شد (دستکشهایش را در می آورد و سپس دستکش های فیلیپ را هم در می آورد ) اینارو بذار توی کشو ، پشت اون جعبه فلزی (اطاق را می‌کاود . لیوانی را که دیوید از آن استفاده کرده بر می‌دارد و با علاقه به آن نگاه می کند ) اینو باید فرستاد موزه . باید برای نسلهای بعدی حفظ شد . درست نمی گم فیلیپ ؟ دیوید آخرین نوشیدنی عمرشو تو این خورد . البته یک نوشیدنی سبک . چون برای دیوید بی شخصیتیه که نوشیدنی سنگین بخوره .
فیلیپ : (ترسان و کمی نا متعادل ) همینطور هم بی شخصیتی اش بود که کشته شد .
براندو : آدمای مث دیوید ، جای دیگرانو تو این دنیا تنگ می کنن . برای همین ، اون قربانی یک جنایت کامل و تمام عیار شد .
فیلپ : ما کشتیمش اما جسدش اینجاست .
براندو : نگران نباش . صبح نشده ، این جسد آرام ، ته دریاچه خوابیده .
فیلیپ : تا اون موقع که اینجاس .
براندو : بله . در این صندوق بی استفاده !
فیلیپ : کاش اینجا نبود . کاش جسد کس دیگه ای بود .
براندو : برای این حرف دیگه دیره . ترجیح می دادی کی بود ؟ کِنِت ؟
فیلیپ : شاید . از همون اول که تو مدرسه دیدمت ، ازت ترسیدم (سکوت )
براندو ! دارم شوخی می کنم .
براندو : این ترس تو احمقانه اس .
فیلیپ : (بحث را عوض می کنه ) می خوای برات نوشیدنی بیارم ؟
براندو : اوه ... البته فیلیپ ، این موفقیت حتی شامپاین لازم داره .
فیلیپ : شامپاین .
براندو : آره یه شیشه تو یخچال هست.
فیلیپ : کی گذاشتی تو یخچال ؟
براندو : قبل از اینکه دیوید بیاد اینجا
فیلیپ : پس تو از اول به موفقیتمون اطمینان داشتی ؟‌
براندو :‌ قدرت ارتکاب جنایت ، مثل خلاقیت یه هنر پیشه روی صحنه تاتره ، به نظر من جنایت یه جور هنره . هیچ دقت کردی که ما این کار رو همونطور که نقشه اش رو کشیده بودیم انجام دادیم . یک جنایت کامل . ما به خاطر نفس قتل اونو کشتیم و حالا خودمون زنده و سرحال و با نشاطیم (بطری را باز می کنه ) الان هیچ کدوممون پشیمون نیستیم و نمی ترسیم ، تو نمی ترسی فیلیپ ، یعنی نمی تونی بترسی . فرق ما با مردم عادی همینه ... تو که نمی ترسی ؟
فیلیپ : (ترسان ) نه !
براندو : حتی از من !؟
فیلیپ : (خود را کنترل می کنه ) نه .
براندو : عالیه . به سلامتی (گیلاسهایشان را به هم می زنند ) به سلامتی دیوید . روحش شاد !
فیلیپ :‌ (لبی تر می‌کنه و با شک و تردید ) تو اونموقع چه حسی داشتی .
براندو : یادم نمی‌آد . اما وقتی بدنش سست و بی حال شد ، فهمیدم کار تمومه .
فیلیپ :‌ بعدش چی (مکث )‌فکر نمی کنی دعوت برای پارتی ، اشتباه بود ؟
براندو : برعکس . پارتی فکر الهام بخشی بود که لذتمونو تکمیل می کنه . مثل امضایی که نقاش زیر تابلوش می‌ندازه . ندادن پارتی هم مث اینه که ...
فیلیپ : قاتلی و به دام بندازن اما دارش نزنن
براندو : اصلاً تشبیه خوبی نیست فیلیپ .
فیلیپ : فکر نمی کنی این پارتی لومون بده ؟
براندو : ابداً . این یکی از تاریخی ترین پارتی ها میشه (مکث ) خوب ، الان وقت چیدن ظرف ها روی میز نهار خوریه .
فیلیپ : (در خود ) با اون آدمایی که می‌آن ...
براندو : قبول دارم که خانواده کنتلی خیلی کسل کننده ان اما ما مجبور بودیم دعوتشون کنیم . اونا پدر و مادر دیویدن .
فیلیپ : برای همین ، دیدن و صحبت کردن با اونا مشکله .
براندو : فکرشو نکن . ژانت سرشونو شیره می ماله . بیچاره دختره برای به تور انداختن دیوید خیلی زحمت کشیده . ژانتی که من می‌شناسم کاری دستمون نمی ده .
فیلیپ :‌ (هنوز مردد ) درسته . حق با توست براندو
براندو :‌ ممکنه امشب با کنت گرم بگیره . بعد از من ، ژانت با کنت خیلی جور شد . (مکث ) فیلیپ ، اون یکی شمعدونو هم بیار .
فیلیپ :‌ می خوای چکار کنی ؟‌
براندو : الان می فهمی (شمعدانی که در دست دارد را روی صندوق سیاه می‌گذارد )
فیلیپ : چرا شمعدون رور روی صندوق می‌ذاری .
براندو : می خوام یه اثر هنری خلق کنم . یه شاهکار قرن .
فیلیپ :‌ دیگه داری شورشو در می‌آری
براندو : فکر بکریه . من یه دفعه به سرم زد . خوردن شام اینجا خیلی لذت بخشه ، درست نمی گم ؟
فیلیپ : چرا (مردد ) لااقل کسی سعی نمی کنه صندوق رو باز کنه .
براندو : خب . منو تحسین نمی کنی ؟
فیلیپ : دارم شمع روشن می‌کنم .
براندو : وقت زیادی نداریم فیلیپ . هر آن ممکنه خانم ویلسون سر برسه . یادت رفت کلید رو ازش بگیری ؟
فیلیپ : نه یادم نرفته . کلیدش پیش منه . گفتم مال خودمو گم کردم .
براندو : خیلی خوبه .
فیلیپ : (اشاره به صندوق ) راجع به این می خوای چه توضیحی بهش بدی ؟
براندو : فکرشو نکن (کتابهایی را از کنار صندوق برداشته و با خود به سمت اتاق خواب می برد )
فیلیپ : بالاخره باید برگردی بیاری !
براندو : چقدر اشکال تراشی می‌کنی ؟ چرا اینطوری خودتو می‌بازی (آیفون به صدا در می‌آید . براندو به سمت آن می‌رود ) بله ؟ اوه بله (قطع می کنه ) زود باش کتابارو بیار .
فیلیپ : کی بود ؟
براندو : خانم ویلسون
فیلیپ : درحال برداشتن تعدادی از کتابهای کنار صندوق ، متوجه می‌شود بخشی از طناب بیرون از صندوق مانده است ) براند (با وحشت ) براندو
براندو : (می‌آید ) چرا داد می‌زنی ؟‌مث اینکه عقلت رو از دست دادی ؟ چی شده (طناب را می بیند )‌ چرا معطلی خوب بکشش بیرون .
فیلیپ : نمی تونم
براندو : ( به راحتی طناب را بیرون می کشد ) شانس آوردیم کسی اینجا نبود . اگه جلوی کسی اینطوری دست و پا تو گم کنی مثل اینه که به جرم خودت اعتراف کنی (تعدادی کتاب به دست او می دهد ) اینا رو ببر . سعی کن خودتو کنترل کنی .
فیلیپ : خیلی خب . تو استادی
براندو : باید باشیم فیلیپ . ما توافق کردیم فقط یه عمل رو جنایت بدونیم و در اون ضعف نشون دادن یه اشتباهه .
فیلیپ : چرا مگه ما بشر نیستیم ؟
براندو : بله . ولی نه بشر عادی (صدای زنگ در . براندو در را باز می کنه . خانم ویلسون وارد می‌شود)
خانم ویلسون:‌ دو دلار و چهل سنت بابت کرایه تاکسی به من بدهکارید . اگه خیابونا شلوغ نبود ، نیم ساعت زودتر می‌رسیدیم .
براندو : حالا هم به موقع رسیدی . زودتر از این انتظار نداشتم .
خانم ویلسون : خواستم کلوچه بخرم ، پنج تا مغازه رفتم اما قیمت ها بیخودی گرونه ، منم گفتم واسه چی پولمونو دور بریزیم ، ولی از حالا بهتون بگم ، دفعه بعد که خواستید پارتی بدید من فقط میز رو مرتب می‌کنم .
فیلیپ : (ظرف و ظروفها را به سمت صندوق می آورد ) شب بخیر خانم ویلسون .
خانم ویلسون : ممکنه بپرسم چه نقشه ای برای میزی که من چیدم کشیدید ؟
براندو : هیچی ، از اونجا فقط شامو سرو می کنیم .
خانم ویلسون : فکر می کردم میز خیلی خوبی چیدم
براندو : کارت حرف نداشت خانم ویلسون ، اما وقتی آقای کنتلی می‌آد اینجا که کتابهای قدیمی منو ببینه تو راضی نیستی که پیرمرد بیچاره برای دیدن او زانو بزنه !
خانم ویلسون : به نظر خیلی عجیب می‌آد .
براندو : عجیب ؟
خانم ویلسون : بله ! مخصوصاً این شمعدونا ، آخه جاشون اینجا نیست !
براندو : اتفاقاً بر عکس ، شده مثل معابدی که توش قربانی انجام می دادن ، می تونی غذاها رو روش کپه کنی .
خانم ویلسون : غیر از اینم نمی شه . چون دیگه جای خالی روش نمونده .

فیلیپ : باید یه کاریش کرد .
خانم ویلسون : آره ولی پدرمون درمی‌آد . پس کتابهای توی صندوقو چکار می کنید ؟
براندو : روی میز ناهار خوری !
خانم ویلسون : اگه از من بپرسید می‌گم فکر احمقانه ایه . خب من خیلی کار دارم . نمی تونم همینطور وایسم شاهد کارای عجیب و غریبتون باشم .
براندو : (به فیلیپ )‌دیگه چه مرگته ؟
فیلیپ : (کاملاً ترسیده ) می دونستم متوجه میشه
براندو : متوجه چی ؟
فیلیپ : طناب ، باید اونو قایمش کنیم براندو .
براندو : چه لزومی داره ؟ این طناب یکی از وسایل معمولی هر خونه است . چرا قایمش کنیم (طناب را به آشپزخانه می بود و در یک کشو می گذارد ) خانم ویلسون تو یخچال شامپاین هم هست .
خانم ویلسون : می‌خواید به مهمونا شامپاین بدید ؟
براندو : ایرادی دارد ؟
خانم ویلسون : نه ، فقط اگه از اینجور پارتیای درست و حسابیه ، برم سرو وضعمو مرتب کنم . اخه ما تو خونه های کادل در مواقع خیلی مهم شامپاین می خوردیم . یه بار تو جشن تولد من شامپاین خوردیم . هیچوقت فراموش نمی کنم .
براندو : امشب هم پارتی ما خاطره لذت بخش همون شب رو زنده می کنه . اتفاقاً آقای کادل هم می‌آد .
خانم ویلسون : اون مرد شریفیه
فیلیپ : ( با تعجب ) یعنی روبرت هم می‌آد ؟
براندو : آره گفته بودم .
( فیلیپ بادلخوری ظرفهایی را از روی میز ناهار خوری برداشته و به سمت صندوق
می برد . )
فیلیپ : نه نگفته بودی
خانم ویلسون : هر چند آقای کادل به عقیده بعضی ها مرموز به نظر می رسه ، اما من وقتی براش کار می کردم خیلی راضی و خوشحال بودم . اون یه جنتلمن واقعیه (می رود )
براندو : (به فیلیپ ) چی شده ؟ فکر می کردم ازش خوشت می‌آد .
فیلیپ : همینطور هست .
براندو : پس دیکع چه مرگته ؟
فیلیپ : اگه یه نفری به ما ظنین بشه ، روبرته ، اون خیلی تیزه .
براندو : اتفاقاً اون تنها کسیه که ممکنه اثر هنری ما رو ستایش و درک کنه این هیجان آوره .
فیلیپ : برای تو ممکنه ولی برای من ترسناکه (با صدای بلند ) من می دونم
براندو : میشه آنقدر صدا تو بلند نکنی ؟ مواجه شدن با اونای دیگه هم آسونه هم کسل کننده . اما مراجع به روبرت ، من خیال داشتم امروز عصر دعوتش کنم اینجا .
فیلیپ : چرا نکردی ؟ هر چی عده بیشتر ، جرم کمتر
براندو : برای اینکه قوت قلب نداره . از لحاظ تفکر با ما جور در می‌آد فقط یک کم سخت گیره مرد با هوشیه . ممکن بود مخترع خوبی بشه ، اما جنایتکار خوبی نمیشه ، اینجاست که برتری ما معلوم می‌شه ما شهامت داریم روبرت نداره
خانم ویلسون : (سر می رسد ) آقای کادل به خاطر شهامتش تو جنگ پاش صدمه دیده . آستینت رفته تو کرفسا آقای فیلیپ (صدای زنگ ) اونا اومدن (براندو منتظر می ماند خانم ویلسون میز را مرتب کند )
فیلیپ : چیزی کم نداریم .
خانم ویلسون : تو آنقدر توی پیانو فرو رفتی که خودتو فراموش کردی . هیچی نمی خوری . مدام داری لاغر می شی . مراقب خودت باش .
براندو : خوب ، همه آماده اید ؟ تفریح داره شروع می شه .
خانم ویلسون : اگه میزی که من چیده بودم رو خراب نمی کردید حالا آنقدر درد سر نداشتیم .
براندو : (به سمت در می رود ) خب آماده باشید . تفریح شروع شد . (در را باز می‌کنه قدم بیرون می گذارد . صدای او و کنت از بیرون )‌سلام خوش اومدی . حالت چطوره .
صدای کنت : خوبم براندو . تو چطوری ؟
براندو : خیلی خوبم . کلاتو بذار اینجا . مث اینکه خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم . نه ؟‌
صدای کنت : برای همینه که پشت تلفن اونطور احمقانه حرف می زدم . لابد تعجب کردی ؟ (وارد می شوند )
فیلیپ : سلام خوشحالم می بینمت
کنت : منم همینطور . مث اینکه زیاد بیخوابی کشیدی .
فیلیپ : نه ، نه چندان ، تو چطوری ؟
کنت : ای ... من اولین نفرم ؟!
فیلیپ : آره
کنت : نمی دونم چرا همیشه زودتر از همه به پارتی ها می رسم .
براندو : شاید به این خاطر که آدم وقت شناسی هستی . خانم ویلسون ، شامپاین
کنت : ببینم تولد کسیه؟
براندو : مث اینکه از اسم شامپاین ذوق زده شدی . راستش کاملاً بر عکسه ، امشب فیلیپ به طور موقت با دنیا وداع می‌کنه . بعد از شام من با ماشینم می برمش .
کنت :‌ اِ ... کجا می خوای بری ؟
فیلیپ : چند هفته ای می رویم ملک مادری براندو . می‌خوام خودمو زندونی کنم .
کنت : چطور ؟
براندو : فیلیپ برای اولین بار می‌خواد رو صحنه بره ، به همین خاطر باید روزی6 ساعت تمرین پیانو کنه .
کنت : امیدوارم (خانم ویلسون با شامپاین وارد می شود ) که همه رو مبهوت کنی
براندو : (به خانم ویلسون ) چه خوش سلیقه
خانم ویلسون : (موهای خود را مرتب و کمی آرایش کرده است) جدی می گید ؟ (با لبخندی از روی تشکر خارج می شود )
کنت : خیلی به من منت گذاشتید ، مث یه گودبای پارتی می مونه
براندو : راستش ما با یه تیر دو نشون زدیم . پارتی به خاطر آقای کنتلی هم هست .
کنت : پس دیوید هم می‌آد ؟
براندو : آره چه طور مگه ؟ ایرادی داره تو همه اونایی که میان رو می شناسی آقا و خانم کنتلی ، ژانت و ...
کنت : ژانت ؟‌
براندو : آره فکر می کردم ببینیش خوشحال می شی . غیر از اینه ؟
کنت : براندو ، من و ژانت دیگه نامزد نیستیم ، مگه خبر نداشتی ؟‌
براندو : معذرت می خوام . من نمی دونستم
کنی : تو که می دونستی فیلیپ
فیلیپ : یه چیزایی شنیدم ولی هیچوقت اینجور شایعات برام اهمیتی نداشته .
کنت : کاش اهمیت داشت
فیلیپ : چی ؟ (صدای زنگ می‌آید ، خانم ویلسون در را باز می کند .
کنت :‌ برای اینکه ژانت و دیوید با همدیگه نامزد ...
صدای خانم ویلسون خارج از صحنه : سلام ژانت ، خیلی خوش آمدی .
براندو : احساس عجیبی نسبت به تو دارم . به نظر من تو بیشتر از اونچه که فکر می کنی در جلب زنها مفیدی .
کنت : منظورت چیه ؟ (ژانت وارد می شود )
ژانت : سلام کنی !
کنت : سلام ژانی
ژانت : خوب فکرتونو به کار انداختید (به براندو ) باید به حسن انتخابتون تبریک گفت .
براندو : نوشیدنی میل داری ؟ البته شامپاین !
ژانت : چی گفتی شامپاین ! باید به حسن سلیقه تونم تبریک بگم !خب حالت چطوره کنی ؟
کنی : خوبه کار جدیدت به کجا رسیده ؟‌
فیلیپ : مگه چیکار می کنی ؟
ژانت : همون مقاله کسل کننده رو می نویسم .
فیلیپ : ایندفعه برای کی ؟
ژانت : برای مجله ای در دبی به اسم ... (یک لیوان نوشیدنی از براندو می گیرد )
ژانت : (خود را مشغول تابلوی دیوار کرده و موضوع را عوض می کند ) اوه ... اون نقاشی جدیده ؟
براندو : بله ، ازش خوشت نمی‌آد ؟
ژانت : چرا ولی چی هست ؟
براندو : آمریکائیهای اولیه ولی به سبک جدید !
ژانت : من یه خواهر زاده تازه آمریکایی دارم یه بچه شیرخوره است ولی از این بهتر می کشد ! (زیر لب طوری که دیگران متوجه نشوند با براندو جرو بحث می کند ) خیلی کثیفی (بلندتر ) اگه اشتباه نکرده باشم یکی دیگه شو وقتی می اومدم تو دیدم /
براندو : منظورت کدومه ؟
ژانت : (به بهانه نشان دادن تابلو براندو را به کناری می کشد و در رو بروی تابلوی ورودی می ایستد ) این ! دیگه چیزی نمونده بود که خفه ات کنم .
براندو : چرا ؟ مگه من چیکار کردم ؟
ژانت : هیچی ، فقط دیگه از بزله گویی به چرند گویی می افتی
براندو : راجع به چی وراجی می کنی ؟
ژانت : چرا کنی رو دعوت کردی ؟
براندو : چرا نباید اینکار رو می کردم ؟
ژانت : خودت می دونی چرا نباید دعوتش می کردی ! ما بهم زدیم مدتهاست که همدیگه رو ول کردیم من همین امروز صبح با دیوید نامزد شدم .
براندو : (تظاهر به نادانی می کنه ) دیوید ؟
ژانت : بله / دیوید ، تو هنوز مهمون دعوت کردنو بلد نیستی !
براندو : خیلی متاسفم (با کنایه ) ولی قبول کن که مشکله آدم بتونه اسامی نامزدهای تو رو نگه داره ، اول من ، بعد کنت ، حالا نوبت دیویده . راستی چطور شد که یکدفعه دیوید رو به کنت ترجیح دادی .
ژانت : خب معلومه با پرستیژ تره .
براندو : اوه البته ، پولدارترم هست .
ژانت : اینم یکی از اون حرفای چرندتونه (از براند دور شده به کنت و فیلیپ ملحق می شود )
فیلیپ : من یه روز بزرگترین نوازنده پیانوی دنیا می شم (به ژانت ، نوشیدنی بریزم )
ژانت : من خیلی خوب می تونم تشخیص بدم که این نوشیدنیه سکر آورید .
کنت : شنیدم که روبرتم می‌آد .
براندو : البته ولی آدم نیست که بشه روش حساب کرد .
کنت : امیدوارم بیاد ، راستی حالش چطوره ؟
ژانت : اون کیه؟
فیلیپ :‌ روبرت کادل ! مدیر مدرسه شبانه روزی
ژانت : یعنی مدیر مدرسه شما سه عزیز نازنین !
براندو : چهارتا عزیز نازنین چون روبرت خودشو می کشت بلکه بتونه یه چیزی به دیوید یادبده .
کنی: روبرت الان ناشره ، اینطور نیست ؟
ژانت : اوه ... کار و بارش خوبه شایدبتونه دست منم بند کنه !
فیلیپ : روبرت کتابایی رو چاپ می کنه که خودش خوشش بیاد ، معمولاً کتابای فلسفی
براندو : اون کتاباشو با این عقیده انتخاب می کنه که مردم نه تنها کتاباشو مطالعه کنن بلکه در موردش فکر بکنن ! هر چند آدم عجیبیه ولی من دوستش دارم .
کنت : همیشه داشتی من جلسات مفصلی که تو و روبرت با هم داشتین رو یادم نمی ره (به بقیه ) براندو عادت داشت ساعتها پای صحبت مدیر بنشینه .
ژانت : براندو پای صحبت کسی بشینه ، پس این روبرت دیدنیه !
کنت :‌ (به براندو ) عادت داشت به تو حرفای عجیب بزنه یادته ؟
ژانت : حرفای عجیب ! مثلاً چه حرفایی
براندو : فکر می کنم منظور کنی مخالف بودن با قوانین قراردادی جامعه است ، مثلاً روبرت عقیده داره جنایت برای غالب مردم جرمه اما برای بعضیا امتیازه
فیلیپ : (ادامه حرف براندو را می گیرد ) ... عده کمی امتیازه
براندو : بله !
ژانت : امتیاز ؟ نفهمیدم (صدای زنگ شنیده می شود براندو و خانم ویلسون همزمان برای باز کردن در می روند )
براندو : من درو باز می کنم خانم ویلسون (در را باز می کند ) سلام آقای کنتلی (پدر دیوید و خواهر زنش وارد می شوند ) خیلی خوشحالم که اومدید .
کنتلی : سلام براندو . زنم حالش خوب نبود به جاش خواهر زنم خانم ادواتر و آوردم . مدتیه که پیش ماست .
براندو : به ما منت گذاشتید خانم ادواتر
ادواتر : اختیاز دارید باعث افتخار منه ، من دو هفته اس تو نیویورکم خواهرم همه وقتش صرف خیاطی می شه کنتلی هم که همه وقتشو می ذاره برای رسیدن به کتابخونش من اومدم نیویورکو ببینم اما این دومین مهمونیه که آوردنم خیال نمی کنم بی انصافی باشه اگه ... (خانم ویلسون بارانی خانم ادوارتر را سپرد و نا خداگاه حرفش قطع می شود) .
براندو : ( به آقای کنتلی ) خانم کنتلی چه تونه من نگران شدم ؟
کنتلی : هیچی فقط سرماخورده
ویلسون : این موقع سال سرما خوردگی خیلی خطرناکه بخور دادنو خوابیدن تو رختخوابو که فراموش نکردن ! راه علاجش همینه .
کنتلی : (بی حوصله ) نخیر فراموش نکردن .
براندو : (سعی می‌کند خانم ادواتر را از شر پر حرفی های خانم ویلسون نجات دهد) ببخشید خانم ویلسون از اینطرف خانم ادواتر ! (به اتاق نشیمن راهنمایش می‌کند )
کنت : من که اصلاً سر در نمی‌آرم ...
ژانت : حالا چی شده به فکر این پالتو افتادی ؟ (وارد شده‌اند )
ادواتر : اوه دیوید !
براندو : نه نه شما اشتباه کردید خانم ، ایشون کنت لاوارنسه!
ادواتر: خیلی معذرت می خوام
کنتلی: عیبی نداره ، کنتو اغلب با دیوید عوضی می گیرن حتی کسائیکه چشمشون سالم ( لیوان در دست فیلیپ می شکند ) هنوز این فرصتو پیدا نکرده بودیم که این اشتباهتو از نزدیک ببینیم ( به کنت ) تو اهل مطالعه نیستی پسرم ؟
کنت : متاسفانه نه !
کنتلی : می‌بینید ، شباهتشون فقط از نظر قیافه است .
براندو : من فکر می کنم هر دو « میس واکر» و می شناسید !
ادواتر : او ژانت عزیزم پیش از اینکه بیام اینجا دیدن طالعتو تموم کردم ، می‌دونی چیه ؟ ستاره های اقبالت خیلی روشنه ، دلالت بر این داره که بزودی عروسی می کنی ، با یه جوون قد بلند مو بوری که یه پدر دوست داشتنی داره (جمله آخر را طوری ادا می‌کند که آقای کنتلی بشنود )‌
کنتلی : دست ور دار ، اینو خودم هفته پیش بهت گفتم .
ادواتر : درسته اینو تو گفتی هنری ولی ستاره هام تایید کردن
ژانت : جالبه
براندو : (با فیلیپ به آنها ملحق می شود ) معرفی می کنم آقای فیلیپ مورگان
فیلیپ : خوشبختم خانم
ادواتر : اوه شما دستتونو بریدید ؟
فیلیپ : چیزی نیست فقط یه خراش کوچیکه
کنتلی : چطور شده ؟
فیلیپ : هیچی فقط لیوان تو دستم شکست همین . شامپاین بیارم خدمتتون
ادواتر : اوه متشکرم فیلیپ ، یه کمی ، پدرم عادت داشت هر روز صبح ساعت 11 یه گیلاس می خورد اما هنری علاقه ای نداره !
براندو : آقای کنتلی برای شما هم بیارم ؟
کنتلی : من یه کمی رو با اب ترجیح می‌دم اگه اشکالی نداره ! دیوید اینحا نیست ؟
براندو : من انتظار داشتم با شما بیاد !
کنتلی : تلفن کرد گفت اینجا ما رو می بینه
ژانت : از کجا تلفن کرد ؟
کنتلی : فکر کنم خدمت کارمون باهاش حرف زد ، گفت اون تو کلوپه داره خودشو برای امتحان آماده می کنه
ژانت : اما دیوید احتیاج زیادی به مطالعه نداره
کنتلی :‌ به خاطر اینکه مشوق خوبی مثل شما داره
ژانت : لطف دارید ، خانم کنتلی حالشون چطوره ؟
کنتلی : راستش یه کمی سرما خورده ، خدا کنه دیوید زودتر بیاد مادرش منتظر تلفنشه
ژانت : لابد تنها بچه اونه آقای کنتلی !
کنتلی : تنها بچه منم هست ولی من می خوام بذارم به میل خودش زندگی کنه
ژانت : چطوره بهش زنگ بزنم بگم دیوید تاخیر کرده ؟
کنتلی : اونوقت لوس می شه
ژانت : شاید اصلاً رفته یه سری به مادرش بزنه (براندو نوشیدنی می آورد )
براندو : بفرمایید
کنتلی : متشکرم
ژانت : می تونم یه تلفن بزنم ؟‌
براندو : البته تو اطاق خوابه
ژانت : چه جای خوبی !
براندو : بازم بریزم
ژانت : بذار ببینم (جرعه ای می نوشد ) ممنون می‌شم (لیوان را به براندو می‌دهد )
براندو : (از آن دو دور شده به طرف کنت می‌رود ژانت هم به اطاق خواب می‌رود) کنی چرا نمی‌خوری ؟
کنی : معمولاً کم می‌خورم
براندو : ممکنه اینو بدی به ژانت (لیوان را به او می‌دهد )
کنی : البته ، چرا خودت نمی دی ؟
براندو :‌ دلیل به خصوصی نداره ، گفتم شاید خوشت بیاد براش ببری اون تو اتاق خوابه داره تلفن می کنه
کنت : لابد دوست داری دیوید بیاد تو
براندو : اوه نه اونوقت ممکنه ضربه روحی بدی بخوره (کنت به طرف اتاق خواب می‌رود )‌
(فیلیپ پشت پیانو ایستاده و خانم ادواتر روبرویش )‌
ادواتر : (به فیلیپ )‌تاریخ تولدتون کی ؟
فیلیپ :‌ 14 جولای شما می تونید با دونستن اون آینده رو به من بگید ؟
ادواتر : البته من یک ستاره شناسم
فیلیپ : من مطمئنم که شما خیلی چیزا می دونید
ادواتر : من حدس می زنم که می خواهید درباره کنسرتتون بدونید
فیلیپ : بله البته
ادواتر : بذار ببینم شما در 14 جولای متولد شدید شما خیلی تحت تاثیر ماه تولدتون هستید . ممکنه دستتونو ببینم ؟ ممکنه ساعت تولدتو به خاطر بیاری ؟
فیلیپ : نه متاسفانه
ادواتر : انگشتای قشنگیه قوی و هنرمندانه
فیلیپ : خوب کنسرت چی شد ؟
ادواتر : این دستا تو رو به اوج شهرت می رسونه . (فیلیپ در حالیکه با نگرانی به دستان خود می نگرد پشت پیانو می نشیند )
کنتلی : اوه بله خیلی ببین من خودمو مرد خوشبختی می دونم براندو ،^ یه مرد با اقتدار !
براندو : منظورتون چیه ؟
کنت : منظورشون داشتن کلکسیونی از بهترین و قدیمیترین کتابهاست
براندو : اوه ، البته
ژانت : (از اتاق خواب برگشته ) فیلیپ می خوای پیانو بزنی ؟ چه عالی ، خانمتون سلام رسوند (در حالیکه به طرف آقای کنتلی می رود )‌
کنتلی : دیوید اونجا نبود ؟
ژانت : نه الان دیگه احتمالاً پیداش می شه (فیلیپ نواختن پیانو را شروع می کند )‌
(همه سرگرم نوشیدن و گوش دادن به پیانو هستند . روبرت بی صدا وارد شده و در حالیکه به پیانو نزدیک می شود )
روبرت : تکنیکت خیلی عالی شده فیلیپ
فیلیپ : روب
براندو : (به طرف روب می رود ) یواش یواش داشتم فکر می کردم که دیگه پیدات نمی شه
روبرت : تو که منو خوب می شناسی ( براندو روبرت را به طرف مهمانها برده و معرفی می‌کند )‌
براندو : خانم ادواتر ، معرفی کنم آقای روبرت کادل و ... آقای کنتلی
روبرت : مفتخرم آقای کنتلی
کنتلی : روبرت کادل رئیس مدرسه شبانه روزی سامرلوئی ؟‌
روبرت : آه یه موقعی بودم
کنتلی : حتماً به پسر من هم درس دادین ؟ دیوید
روبرت : اوه خجالتم می دید (به ژانت ) حال شما چطوره خانم
ژانت : مرسی بد نیستم
روبرت : میس واکر ، درسته ؟
ژانت : منو از کجا می شناسید ؟‌
روبرت : براندو از شما گفت
ژانت : چی گفت ؟ تعریف کرد ؟
روبرت : اوه استحقاقشو دارید (به طرف کنت می رود ) به به ، به به ، کنت لارنس کوچولو ، چقدر بزرگ شدی
کنت : سلام
روبرت : حالا دیگه تو مدرسه نیستی ،‌هر چی بخوای می تونی بگی
کنت : روبرت هیچ تغییری نکردی من از دیدنت خیلی خوشحال شدم
روبرت : چرا
کنت : همینطوری
روبرت : مهم نیست منم از دیدنت خوشحالم این آبجو شباهت عجیبی به شامپاین داره .
(براندو با یک لیوان و بطری به آنها ملحق می شود )
براندو : خودشه
روبرت : شامپاین خوبی هم هست . خوب فلسفه اش چیه ؟
براندو :‌ من که پای تلفن بهت گفتم . فکر می کردم یه پارتی کوچیکی بدم که آقای کنتلی بتونن کتابای قدیمی منو ببینن . بعد هم موضوع رفتم فیلیپ به ییلاق پیش اومد ، فکر کردم که ...
روبرت : آره اینم پای تلفن گفتی
براندو : یادتونه
روبرت : آره
براندو : بله ، فکر کردم یه گودبای پارتی هم برای فیلیپ می‌شه .
روبرت : بنابراین شامپاین دادی ؟
براندو : بله
روبرت : صحیح
براندو : باور کن عین حقیقته
روبرت : تو مدرسه هم که دچار هیجان می شدی به تته پته می افتادی .
براندو : والا من هر وقت دچار .... هر وقت پارتی می‌دم دچار هیجان می‌شم
روبرت : قبول می کنم
ویلسون : آقای کادل
روبرت : آه خانم ویلسون ، خوردنی چی داری ؟
ویلسون : از اون کلوچه هایی که دوست داشتین گرفتم (به سمت صندوق می رود )
روبرت : من دیگه دوست ندارم .
ویلسون : اوه
روب : دلخور نشو سر به سرت گذاشتم ، شوخی کردم
ویلسون : آره تو خیلی بلایی (غذا را روی میز می‌گذارد )
روبرت : مرسی ، متشکرم
ویلسون : بهتره دیگه دست به کار بشین ، من بقیه غذاها رو همین الان می آرم اوه آقای براندو پیداش کردم (خارج می شود )
براندو : من هیچ اطلاعی ندارم که اون چی گم کرده (مشغول روشن کردن شمعهاست )
روبرت : خانم ویلسون دوست داشتنی بعید نیست که باهاش ازدواج کنم (ژانت نزدیک می شود )
ژانت : اوه خیلی عالیه امیدوارم دیوید زودتر بیاد
روبرت : راستی دیوید کجاست ؟
ژانت : من هیچ اطلاعی ندارم آقای کادل اون دیر کرده . آقای کنتلی هم نگران شده
روبرت : شما چی ؟
ژانت : من گرسنمه
روبرت : براندو به طور دقیق بگو این چیه ؟
براندو : کاستونی از ایتالیا کرفتم .
روبرت : نه نه ، منظورم اینه که چرا غذا رو اینجا می خوریم .
براندو : (دستپاچه ) اوه اوه من اتاق غذا خوری را تبدیل به کتابخونه کردم .
روبرت : مورد استعمال تازه ای برای صندوق پیدا کردی . یادم می‌آد اون موقعی که تو مدرسه بود همیشه قصه بامزه ای تعریف می‌کرد به اسم و دختر . اون قصه رو خیلی دوست داشتی نه
ژانت : راجع به چی بود ؟
روبرت : درست نمی دونم چه جوری شروع می شه (سیگار به لب گذاشته و با یک شمع می خواهد روشنش کنه ) راجع به یه دختر جوون زیبا بود که ... (آقای کنتلی به آندو نزدیک شده است )
کنتلی : قراربود به زودی عروس بشه . روز عروسیش برای شوخی خودشو تو یه صندوق قایم می کنه
روبرت : آره
کنتلی : بدبختانه قفل صندوق اتوماتیک بود و پنجاه سال بعد اسکلتشو بیرون میارن
ژانت :‌ آه . من که حاضر نیستم از این شوخی ها بکنم .
براندو : خواهش می کنم بدون تعارف بخورید .
ادواتر : (در حالیکه به آنها می پیوندد ) گفت اسکلت یادم افتاد . راستی شما این فیلم جدید و تو استراون دیدید .
ژانت : آره ، خیلی هم خوشم اومد .
ادواتر : راست می گین ؟ من از اون دختره زیاد خوشم نیومد . طفلک تو ماه عقرب بدنیا اومد .
ژانت : منم از اون خوشم نیومد . ولی البته لباساش ...
ادواتر : از دم قشنگ بود
ژانت :‌ واقعاً‌ماه بود
روبرت : پس باید این فیلم و دید !؟
ژانت : مرد ایده آل منم توش بازی می‌کنه ؛ جانی دپ
روبرت : قشنگ بازی می کنه ؟
ژانت : محشره
ادواتر : کاراکتر لجبازی داره چون ماه گاو بدنیا اومده و گاو هم حیوون لجوجیه
روبرت : راستی ؟!
ادواتر : ولی بذارین یه موضوعی رو اعتراف کنم . می دونین من جانی دپ رو چقدر دوست دارم ؟ به اندازه راجر مور
ژانت : من که دیکاپریو رو ترجیح می دم
ادواتر : اوه ... میمیرم براش . ماه بز بدنیا اومده خیلی جست و خیز می کنه
ژانت : آره
روب : تو اون فیلم پارسالش به اسم هوانورد غوغا کرد . یه فیلم هم تازگی بازی کرده
ادواتر : یه چیزی از یه چیزی . نه نه این اون یکی فیلمش بوده . اون یکی اسمش فقط یه چیزیه میدونید تقریباً یه همچین چیزایی . شما می دونید ؟
روبرت : چرا چرا الان درست نوک زبونمه
ژانت : منم همینطور یه اسم راحت و قشنگی داره مثل هنرپیشه های
ادواتر : اون یک هنر پیشه واقعیه . خوشم میآد ازش . شما چطور ؟
ژانت : به نظر من خیلی دوست داشتنیه
روبرت : من یه بار رفتم سینما فیلمی از نیکول کیدمن دیدم
ادواتر : اوه نگین دیوونش بودم . شما دوستش نداشتین ؟
روبرت : تیپ دختر مآبه درست مثل اونای دیگه
ادواتر : خوب کدوم فیلمشو دیدین
روبرت : والا درست یادم نمی‌آد . فیلم یه چیزی از یه چیزی . اما این اسم اون یکی فیلمش بود . این یکی فقط اسمش ... (با ژانت نگاههای شیطنت آمیزی رد و بدل می کند )
ویلسون : (بین آنها جا باز می کند ) ببخشید .
ژانت : (رو به روب ) من فکر می کنم اصلاً نرفته باشه .
ویلسون :‌ من اگه جای تو بودم زیاد از این کلوچه ها نمی خوردم .کالریش زیاده
براندو : بیا کنت خجالت نکش . فیلیپ ممکنه خواهش کنم به خانم ادواتر کمک منی ۀ (مشغول پذیرایی است )
فیلیپ : شما بفرمایید بنشینید من براتون می‌آ رم .
ادواتر : ممنونم
کنتلی : من باید به جای دیدوید عذر خواهی کنم (براندو برایش در بشقابی تکه ای غذا می گذارد . نمی دونم چرا تاخیر داره .
براندو : ناراحت نباشید حتماً می خواد از تعطیلاتش نهایت استفاده رو بکنه .
ژانت : (به فیلیپ )‌اجازه بدید من بذارم . جوجه یا بوقلمون
فیلیپ : از هر کدوم یه کمی برای خانم ادواتر
ژانت : پس خودت چی ؟
فیلیپ : من نمی خورم
ژانت : عجیبه تا حالا نشنیده بودم که کسی جوجه نخوره . تو چی براندو تو لابد شنیدی ؟ راستی چرا نمی خوری ؟
فیلیپ : همینطوری
ژانت : لابد دلیلی داره . فروید معتقده هیچ چی بدون دلیل نیست حتی من
فیلیپ : هیچ دلیل نداره ژانت
روبرت : تا اونجا که من یادمه تو یه دلیل مسخره داشتی . اینطور نیست براندو ؟
براندو : بله بله
ژانت : می دونستم که باید یه دلیل داشته باشی خوب چیه ؟
براندو: نه چیز مهمی نیست
روبرت : به نظر من خیلی جالبه
ژانت : یالا براندو خواهش می کنم .
براندو : والا این موضوع سه سال پیش تو کانکتیکال اتفاق افتاد . می دونید که مادرم اونجا یه ملکی داره . اون روز قرار بود که جوجه کباب بخوریم . این بود که دسته جمعی رفتیم تو مزرعه . اواخر بهار صبح یکی از او یکشنبه های عالی از اون ور دره زنگ کلیسا طنین عجیبی داشت و توی حیاط فیلیپ کاملاً آماده بود که سر دو سه تا جوجه رو بکنه
ادواتر :
براندو : وای خدای من
این وظیفه ای بود که اون معمولاً با استادی انجام می داد . سعی کرده بود که کارشو با ظرافت انجام بده . برای اینکه یکی از جوجه ها در میز شام پاشد راه افتاد مثل لازاروس که مسیح اونو زنده کرد .
فیلیپ : دروغه
براندو : فیلیپ
فیلیپ : یک کلمه از حرفهایی که گفت حقیقت نداره من در تمام عمرم سر یه جوجه رم نکندم .
براندو : ببین فیلیپ من هیچ قصدی ندار...
فیلیپ : بی خود حرف نزن می دونی که من سر یه جوجه رم نکندم
(صدای خنده دیگران )
ژانت : معذرت می خوام . خیلی مسخره اس که شما برای یه جوجه بی جون اینطور جنجال راه بندازید .
براندو : متاسفام ما هر دو مون حماقت کردیم من از طرف خودم و اون از همه معذرت می خوام .
روبرت : خوب داستانتون تمون شود ؟
براندو : متاسفانه بله روبرت
روبرت : آه ... چون اگه چند دقیقه طول می کشید عوض جوجه سر همدیگرو می کندید .
ادواتر : آه آقای کادل راستی اینکارو می کردن ؟
روب : شاید نه ولی اینجا حیثیت یه مرد در خطره به عقیده من جوجه هم می تونه دلیل موجهی برای خیانت باشه مثل مقدار زیادی پول و یا هر چیز دیگه ای بطور کلی هر چیز دیگه ای که عذر موجهی برای ارتکاب به جنایت باشه .
ژانت : شما که واقعاً با جنایت موافق نیستین ؟ هستید ؟
روب : البته فکرشو بکنید چه مشکلاتی رو حل می کنه مثل بیکاری و ...
ادواتر : اگه شما به این تئوری معتقد باشید همه ابناء بشر باید به جون هم بیافتن !
روبرت : اوه نه ، نه از اینا گذشته جنایتو باید نوعی هنر شمرد البته جزو هنرهای زیبانیست ولی به هر حال یک نوع هنره و این امتیاز یعنی چنایت باید مخصوص کسانی باشد که برتری قابل ملاحظه ای نسبت به دیگران دارند یعنی نسبت به افراد پست اجتماع
براندو : و قربانیها افرادی هستند که زندگیشون چندان اهمیتی نداره .
روبرت : مسلماً ، البته من به هیچ وجه با عقاید افراطی ها موافق نیستم که معتقدن باید در تمام فصل سال آدم کشت لذا من معتقدم فقط باید در فصل معینی از سال دست به جنایت زد، در روز مخصوص اعدام یا
کنتلی : شاید این حرف منو دلیل پیری بگیرید ولی باید اعتراف کنم اصلاً از این شوخیهای بی مزه خوشم نمی‌آد .
روبرت : تصدیق می کنید که شوخی عادی نبود ؟
کنتلی : مطمئنم که جدی نمی گید ! با این نظریه موافق نیستید !
براندو : چرا که نباشه ؟
کنتلی : شما دارید سر به سر من می‌ذارید !
براندو : نه از کجا این فکر و می کنید ؟
کنتلی : ببین براندو این عقیده که جنایت یه نوع هنره و آدمای برتر می تونن دست به این آزمایش بزنن!
روبرت : البته به موقع (همه می خندند )
کنتلی : حالا می فهمم که جدی نمی گید
روبرت: اشتباه می کنید من آدم جدی ای هستم
کنتلی : ممکنه از شما بپرسم چه کسانی می تونن تصمیم بگیرن زندگی یه عده پوچه و باید قربانی بشن
براندو : کسانیکه امتیاز جنایت رو دارن .
کنتلی : این اشخاص کیا می تونن باشن ؟
براندو : خودمن ، فیلیپ و شاید هم روبرت
روبرت : متاسفم کنت تو رو به حساب نیاورد (همه می خندند )
کنتلی : ما جدی حرف می زنیم
براندو : ما هم همینطور آقای کنتلی متاسفانه تعداد اون کسانیکه عاقلانه فکر می کنند و به رسوم و قوانین قراردادی جامعه پشت پا می زنن خیلی کمه ، خیر و شر و خوبی و بدی فقط به درد افراد پست و عادی می خوره
کنتلی : شما پیرو نظریه نیچه مبنیبر نژاد برتر هستید ؟
براندو : بله
کنتلی : این نظریه فقط به درد دیکتاتورای جنایتکار می خوره
براندو : هیتلرم یه وحشی تمام ؟؟ افراد برتر اون همه آدمای تهی مغز و جنایتکار بودن امه من قدرت داشتم دارشون می زدم ولی قبل از اون احمقارو می کشتم که البته تعدادشون تو این دنیا خیلی زیاده
کنتلی : در این صورت منو هم باید به دار بزنید چون اینقدر احمقم که نمی دونم این حرفای شما جدید یا شوخی به هر حال ترجیح می‌دم این ... ببخشید تئوری شما که البته اهانت به تمدن بشریته رو نشنوم
براندو : تمدن بشر ؟
کنتلی : بله
براندو : شاید منظورتون تمدنی که اساسش بر فریب و ریاست
کنتلی : شاید
براندو : مطمئنم که آقای روبرت اینقدر هوش ... و
روبرت : آقایون بهتره تمومش کنیم .
کنتلی : براندو منم خواهش می کنم بحث راجع به این موضوع رو تمومش کن
روبرت : فیلیپ ... اون کتابائیکه گذاشته بودی بیرون آقای کنتلی ببینه کجاست ؟ اگه اشکالی نداره می خوام ببینم .
فیلیپ : بله بفرمایید تو اطاق نهار خوریه آقای کنتلی میل دارید حالا کتابارو ببینید
کنتلی : (سکوت )
براندو :‌ من ... بازم معذرت می خوام آقا نباید با شما اینطور حرف می زدم
کنتلی : ... هیچ اشکالی نداره پسرم
فیلیپ : به نظر من کلکسیون خوبیه ، کتابای چاپ اوله .
کنتلی : بله ... خیلی دلم می خواد ببینم ولی می تونم قبلش یه تلفن بکنم می خوام ببین از دیدیو خبری شد یا نه ؟‌
ادواتر : اونا شوخی می کردند دیگه مگه نه ؟
روبرت : براندو ...
براندو : بله ؟
روبرت : تو نظر و عقیده تو خیلی صریح و واضح بیان می کردی . نکنه مصمم باشی کمک چند تا از این احمقاو افراد پست اجتماه رو بکنی ؟‌
براندو: من فرزند هوس هستم . هیچم بعید نیست . خانم ادواتر دوست دارید کتابارو ببینید ؟‌
ادوارتر : با کمال میل ... وقتی من دختر بودم شب و روز مطالعه می کردم خیلی دوست دارم .
براندو : همه ما در بچگی کارای عجیب و غریب می کردیم... می تونید موزیک (ژانت و کنت تنها مانند براندو از نقشه ایکه کشید راضی به نظر می رسد ) گوش بدید کارارو جلو می اندازه
ژانت : (به کنت )از اون موزیهای بدجنس آب زیر کاهه ! ما دو تا رو آورده اینجا اونوقت برامون موزیک می ذاره
کنت : ناراحت نشو ژانت اون همیشه از اینجور کلکا می زنه
ژانت : من می رم اطاق ناهارخوری
کنت : که کتاب مطالعه کنی ؟
ژانت : نه جایی می رم که براندو منو ببینه !
کنت : مهمه که چی فکر می کنه ؟
ژانت : من می دونم فکرش چیه ! اون خیال می کنه من برای این با تو به هم زدم که دیوید از تو پولدارتره
کنت : پس برای چی می خوای بری ؟
ژانت : برای اینکه ... من ... ناراحتم اینجا باشم
کنت : ژانت !
ژانت : تو که فکر نمی کردی من ناراحت شم ؟
کنت : راستش نه !
ژانت : ولی من ناراحت شدم . از این وضع هیچ خوشم نمی‌آد ، فکر می کنم تو هم اینقدر انسانیت داشته باشی که ناراحت شی !
کنت : چرا ؟
ژانت : واضحه تو بودی که نامزدیمونو بهم زدی یادت نمی‌آد ؟ حالا براندو این وسط چه نقشه ای کشیده معلوم نیست چی شده ؟
کنت : دارم فکر می کنم !
ژانت : راجع به چی ؟
کنت : اول تو رو داشتم یا دیوید ؟
ژانت : حق با تو نه ، من از اینهم ناراحتم برای اینکه ...
کنت : ادامه بده ...
ژانت : برای اینکه تو و دیوید دو تا رفیق صمیمی بودین ولی حالا دیگه نیستید . اینم تقصیر منه . من دختر احمقی هستم ...
کنت : نه اصلاً اینطور نیست
ژانت : پس ادای دختر احمقو خوب در می آرم ، چرا من باید برای همه زرنگی کنم بغیر از دیوید .
کنت : سر دیوید و شیره نمی مالی ؟
ژانت : نه چون اونم همچی فکری نداره از تو متشکرم
کنت : از من ؟
ژانت : آره اون یکشنبه غم انگیز یادته گفتی دیگهمنو نمی خوای دیوید منو برد بیرون ، با دلخوری تموم دراز کشیده بودم روی زمین دیگه نمی تونستم او دختر شاد باشم ، این بود که زدم زیر گریه تو عمرم همچی گریه ای نکرده بودم . حسابی عقده دلمو خالی کردم . تا حالا از این حرفا بهت نزنده بودم . امشب هر چی که داشتم برات تعریف کردم
کنت : اونم وسط یه همچی موزیک ملایمی ! تو عاشق دیوید هستی مگه نه ؟
ژانت : آره
کنت : سردر نمی‌آرم
ژانت : از چی
کنت : وقتی من اومدم اینجا براندو یه متلک گفت می خواست به من حالی کنه برای دوستی مجدد با تو شانس من بیشتر از دیوید
ژانت : بذار ببینم قبل از اومدنش براندو می دونست ه ما با هم بهم زدیم
کنت : حتی رابطه تو و دیوید و می دونست
ژانت : ولی وقتی من بهش گفتم خودشو زد به اون راه که اصلاً خبر نداره گفت ....
کنت : اصلاً معلوم هست تو این خونه چه خبره ؟
ژانت : منم برام عجیبه ولی بالاخره معلوم می شه ( به دیگران ملحق می شوند )‌
ژانت : براندو ... میشه یه دقیقه ببینمت ؟ دست ازش ور نمی داره !
براندو : البته (از دیگران جدا شده به کنار ژانت و کنت می آید ) بفرمایید
ژانت : اصلاً معلوم هست تو داری چی کار می کنی
براندو : دارم می رم برات قهوه بیارم که بخوری ؟
ژانت : لطفاً خوشمزگی رو بذار کنار !
می خوام بفهمم تو رو چه اصلی گفتی دیگه نباید فکرش بخاطر من و دیوید ناراحت باشه ؟
براندو : من فکرنمی‌کنم عین این جمله رو گفته باشم
ژانت : منظورت همین بود من می خوام دلیلشو بدونم
براندو : بعضی از زنا وقتی عصبانی می‌شن خیلی با وقارتر می‌شن . متاسفانه تو جزو این دسته نیستی .
اوه شوالیه بازی داره شروع می شه
ژانت : من فکر نمی‌کنم دیوید بیاد !
براندو : صبر کن می بینی
ژانت : احتیاجی ندارم صبر کنم ، هیچوقت اینقدر دیر نمی اومد ، اصلاً دیر نمی اومد . اگه طوری شده بود حتماً تلفن می کرد به عقیده من تو کاری کردی که اون تو این پارتی نیاد
براندو : چقدر باهوشم من !
ژانت : من باید می دونستم تو آدمی نیستی که بخاطر کنتلی مهمونی بگیری فقط دنبال موقعیت می گردی که حرفای گوشه دارتو بزنی امیدوارم از این پارتی لذت ببری براندو ؟؟؟ (به کنت ) این پسره وجودش غیر قابل تحمله
کنت : به حرفاش گوش نده
روبرت : اتفاقی افتاده براندو ؟
براندو : نه ژانت استعداد عجیبی دارد که درد سر درست کنه بهتره برم ... منظورت از این حرف چی بود ؟
روبرت : آخه همیشه پارتیاتو طوری اداره می کردی که چیزی گیرش نمی اومده اون مثل اینکه برای دیوید ناراحته
براندو : همه همینطوریم ... (او را ترک می کند و همزمان خانم ویلسون وارد می شود )
ویلسون : دو تا بستنی دستتونه آقای کادل !!
روبرت : یکی برای شما یکی هم برای من ، مثل اینکه اونا حوصله ندارن بستنی بخورن
ویلسون : اگه یه کم خونسرد باشن حوصله پیدا می کنن ! خودمونیم این پارتی خیلی عجیب غریبه البته برای من تعجب آور نیست .
روبرت : چرا نیست
ویلسون : از صبح پیش بینی این وضعو می کردم . امروز انگار هر دوشون از دنده چپ بلند شدن تمام روز حالشون خوب نیست !
روبرت : ولی براندو می گه هر وقت پارتی می ده همین حالتو داره !
ویلسون : این اولین دفعه است که اینطوری می بینمش . معمولاً اینجا من هر کاری دلم می خواد می کنم ولی امروز اینجا رو نیگا جوجه ها اصلاً دست نخورده .
روبرت : امروز با روزای دیگه چه فرقی داره ؟
ویلسون : چه فرقی که نداره نمی دونید براندو صبح چقدر عجله داشت که من صبح غذا رو بچینم نمی دونید ... چه منظره قشنگی داشت !
روبرت : نمی دونید برای چی ؟
ویلسون : از کجا باید بدونم تازه فکر می کنید اگه می دونستم می گفتم منکه دهن لق نیستم وای خدای من نیگا کنید چقدر کثیفه حالا من باید تموم اون کتابارو دسته دسته از تو اطاق ناهار خوری ور دارم بیارم اینجا تو این صندوق بچینم که از اولشم همینجا بود .
روبرت: خب برای چی از اینجا سرو کردی؟
ویلسون : این ابتکار من نبود من همه چیز و تو اطاق ناهار خوری گذاشته بودم به جون شما خیلی هم قشنگ بود ولی حالا چرا ور داشتن غذا ها رو آوردن اینجا و کتابارو بردن چیدن رو میز ناهارخوری معلوم نیست تا هم میام دو کلمه حرف بزنم و نصیحتشون کنم زود توکمو می چینن ، نه تو رو خدا اینم شد کار ؟ میز به او خوشگلی رو ول کنی بیاری غذاهارو از رو این صندوق کتاب به مهمونا بدی شما تا حالا دیدیم دور صندوق کتاب غذا بخورن و ...
فیلیپ : (چند دقیقه ای از دور نگران و مراقب حرفای خانم ویلسون بوده و بعد نزدیک می شود ) هنوز داری در مورد میز غذایی که خودت چیده بودی سخنرانی می کنی ؟ اتفاقاً اینطوری خیلی بهتره برای اینکه کسی مجبور نیست اینهمه راه تا اطاق ناهار خوری بره و غذا شو ور داره بیاره اینجا بخوره .
ویلسون : ولی اینهمه راه رفتن که دسر و قهوشونو بیارن اینجا
فیلیپ : خانم ویلسون ، لطفاً به مهمونا برسید و ازشون پذیرایی کنید . کنفرانس ندید به سمت پیانو رفته می نوازد .
ویلسون : (به روبرت ) عرض نکردم امروز از دنده چپ بلند شدن !
روبرت : (کنار پیانو می آید ) اینطور که معلومه اینجا فقط به من خوش می گذره !
فیلیپ : (شما و ادواتر !
روبرت : (چراغ آباژور را روشن می کند ) تو این خونه چه خبره فیلیپ ؟
فیلیپ : ممکنه اون چراغو خاموش کنی ؟ وقتی پیانو می زنم نور زیاد اذیتم می کنه
روبرت : گوش کن فیلیپ وقتی که جواب سوالمو نمی دی خیلی دلخور می شم چون آدم کنجکاویم !
فیلیپ : مگه از من سوالی کردی ؟
روبرت : آره ازت سوالی کردم
فیلیپ : راجع به چی ؟
روبرت : از تو پرسیدم تو این خونه چه خبره ؟
فیلیپ : پارتی
روبرت : آره ولی یکی از اون پارتیای عجیب و غریب ! جریان از چه قراره فیلیپ ؟‌
فیلیپ :‌ چه جریانی ؟ تو رو خدا اینقدر رمزی حرف نزن اگه از چیزی می خوای سر در بیاری زودتر حرفتو بزن .
روبرت : حوصله داشته باش چرا پیانو نمی زنی ؟
فیلیپ : می خوام برم نوشیدنی بیارم
روبرت : من برات می آرم چی می خوای ؟ اسکاچ ؟ گمونم به اون آهنگ خیلی علقه داری . می گم فیلیپ کاش اون چیزی رو که دوست داشتم می دونستم البته یه وقت فکر نکنی من چیزی می دونم نه ! فقط یه کمی ظنینم (مشروب می آورد ) من گفتم که ...
فیلیپ : شنیدم چی گفتی
روبرت : من گفتم که ...
فیلیپ : شنیدم چی گفتی
روبرت : (ایوان را به او می دهد ) این خوبه ؟
فیلیپ : متشکرم
ژانت : (به همراه کنتلی وارد می شود ) اتفاقاً اینطور نیست بعضی مردا هستن که سراپا عیبن
کنتلی : هر چی که شما به تور زدید که بی عیب بوده خانم (بقیه می خندند )
روبرت : یکی از وسایل موسیقی احتمالاً برای کوک پیانو را برداشته وارسی می کند ) از این استفاده نمی کنی ؟
فیلیپ : بعضی وقتا
روبرت : مثل اینکه این مال مبتدیهاست !‌می‌خوام بگم که ...
فیلیپ : بذار من بپرسم ! تو به چی ظنین هستی ؟
روبرت : دیوید کجاست ؟
فیلیپ : من نمی دونم چطور مگه ؟
روبرت : براندو چی ؟ می دونه ؟
فیلیپ : نمی دونه !
روبرت :‌ نمی دونه ؟ دست ور دار !
فیلیپ : اصلاً به من چه ؟‌چرا از خود براندو نمی پرسی ؟
روبرت : ازش پرسیدم ولی اون الان فقط مانور می ده تا توجه مهمونا به چیزای دیگه جلب بشه !
فیلیپ : مسخره است
روبرت : چی ؟ چی مسخره ست ؟ تو فکر می کنی من خیلی از مرحله پرتم ؟
فیلیپ : یعنی تو فکر می کنی اینجا چه خبره ؟
روبرت : به هر حال تو امشب خیلی نسبت به حقیقت حساسیت پیدا کردی . این دفعه دومی بود که حقیقت رو نگفتی !
فیلیپ : مرسی دفعه اولش کی بود
روبرت : وقتی که گفتی تا حالا سر یه جوجه رو هم نکندی !
فیلیپ : تو اشتباه می کنی ، اون بخاطر یه شوخی بی مزه این قصه مهملو از خودش درآورده بود .
روبرت : اینطور نیست ، نه اینطور نیست فیلیپ اگه خوب حواستو جمع کنی می فهمی من خوب می دونم که اینطور نیست گمون کنم از پارال بود که من اومدم به اون مزرعه یه روز صبح خودم دیم که داری جوجه می کشی مثل ایکه تو این زمیه ید طولانی داری فیلیپ ؟
فیلیپ : منظورم این بود که حرف براندو حقیقت نداشت نه اینکه من تا حالا یه جوجه هم نکشتم !
روبرت : حرفی بود که خودت زدی !
فیلیپ : منظورم این بود که حرف براندو حقیقت نداشت نه اینکه من تا حالا یه جوجه هم نکشتم !
روبرت : حرفی بود که خودت زدی !
فیلیپ : بله ولی فکر می کردم موقع غذا خوردن موضوع خوبی برای صحبت کردن نیست
روبرت : از نظر من هیچ مانعی نداشت
فیلیپ : من فکر کردم داره
روبرت : حالا که غذا نمی خوریم فیلیپ حالا چرا دروغ گفتی ؟
فیلیپ : برای اینکه دوست ندارم راجع به ...
روبرت : راجع به چی ؟ خفه کردن جوجه ها
فیلیپ : با این وضع نمی تونم بزنم (دست از پیانو می کشد )
(کنتلی و براندو وارد می شوند چند کتاب که با طناب به هم پیوسته شده در دستان کنتلی ست )‌
براندو : مدتها بود که می خواستم این کتابارو به شما هدیه کنم !
کنتلی : تو خیلی دست و دلبازی براندو من نمی دونم چطوری ازت تشکرکنم
براندو : خواهش می کنم آقا من می دونم که شما خیلی بیشتتر از من ارزش کتابای قدیمی رو می دونید
روبرت : چی شده ؟ ایندفعه دیگه چی شده فیلیپ ؟ دلت نمی خواست کتابا مال اون باشه ؟
فیلیپ : چیزی نیست برای من مهم نیست که این کتابا مال کی باشه فقط خیلی بدسلیقه اونارو بسته همین
ادوارتر: دیوید خیلی دیر کرده !
کنت : اون می تونه از خودش مراقبت کنه !
کنتلی : آره می دونم ولی برای من عجیبه هر وقت که می خواست دیر بیاد تلفن می کرد و به ما خبر می داد
ادواتر : اون از این لحاظ مثل منه به من رفته
کنت : آره ممکنه اینطور باشه
ادواتر : من این روزا کلی تغییر کردم اصلاً انگار یه زن دیگه ای شدم مثل ساعت وقت شناسم اون چی بود ؟
کنتلی : عزیزم منم این چیزا رو می دونم البته اگه حواسم سر جاش باشه !
ادواتر : تو درست مثل دیوید هستی
ادواتر : یادم میآد یه روز که خونه مونده بود اونقدر به کتاباش ور رفت ...
(فیلیپ و براندو در گوشه ای با یکدیگر پچ پچ می کنند )
فیلیپ : اون بو برده !
براندو :‌ اصلاً اینطور نیست
فیلیپ : یه گیلاس ... (براندو دستاشو می گیره )‌
براندو : الان موقعش نیست !
فیلیپ : دست منو نگیر از حالا دوست ندارم بهم دستور بدی که چیکار کنم ، چیکار نکنم (روبرت به آنها نزدیک می شود ) دیگر می خوام به میل خودم زندگی کنم !
براندو : خیلی خب حالا دیگه حرفشو نزن
روبرت : امیدوارم که فیلیپو ناراحت نکرده باشم !
براندو : نه اون داره برای خودش مشروب قاطی می کنه لابد می خواد مست بشه
روبرت : ولی خودتم مثل اینکه کمی ناراحتی !
براندو : واقع می گی ؟
روبرت : آره یه چیزی بین شما دو تا هست که خیلی نگرانت کرده یه چیزی که ...
ویلسون : (وارد می شود )‌ببخشید آقا خانم کنتلی زنگ زدن و پشت خط هستند .
ادوارتر : (بلند می شود ) من باهاش حرف می زنم هنری !
ویلسون : وارد هال که شدید سمت چپتون
ادوارتر : متشکرم خانم ویلسون
ژانت : آقای کنتلی شما فکر می کند دیوید خونه باشد ؟
کنتلی : نمی دونم ژانت امیدوارم خونه باشد !
روبرت : ولی اگه دیوید خونه بود به جای خانم کنتلی اون تلفن می کرد ! اینطور نیست براندو
براندو : من ... من ... چه عرض کنم ؟
کنتلی : دیویدی که من میشناختم هم مودب بود هم وقت شناس
ژانت : حالام عوض نشده
کنتلی : فکر می کنید اگه خونه نباشه کجا ممکنه رفته باشه ؟
فیلیپ : ‌کن چه می دونم چرا از من می پرسید ؟
براندو : اینکه مهم نیست خب خیلی جاها می تونه رفته باشه شاید کلوپ رفته یا شایدم خونه براندلی آخه اونم پارتی داشت شایدم رفته خونه ژانت ؟
ژانت : چرا خونه من
براندو : نمی دونم گفتم شاید رفته باشه دنبال ژانت که بیاردش اینجا
ژانت : من بعد از اینکه با خانم کنتلی صحبت کردم به خونه تلفن زدم
کنتلی: اونجا نبود ؟
ژانت : نه ولی پیغام گذاشتم که اگر خبری شد...
روبرت : به عقیده من اگر بفهمیم بعد از ظهر کجا رفته بوده زودتر می تونیم پیداش کنیم .
کنتلی : عقیده تو چیه براندو ؟
براندو : من نمی دونم که اون امروز بعد از ظهر کجا ممکنه رفته باشه .
روبرت : فکر نمی کنی اگه بدونیم بعد از ظهر کجا بوده جریان روشن بشه ؟
براندو : چرا این فکر و می کنم
کنتلی : در این که اون امروز بعد از ظهر رفته کلوپ تنیس بازی هیچ شکی نیست !
کنت : چطور ؟ به چه دلیل
کنتلی : برای اینکه یکی از کلوپ زنگ زد گفت دیوید همین الان اینجاست ؟
روبرت : شناختی کی بود ؟‌
کنتلی : نه
روبرت : پس ظاهراً دیوید توی کلوپ یکی از دوستانش رو دیده و از اومدن به اینجا منصرف شده . تو امروز بعد از ظهر تصادفاً تو کلوپ نبودی کنت ؟
کنت : نه ولی کاش بودم
روبرت : فکر نمی کنم براندو و فیلیپم اونجا بوده باشن !
فیلیپ : نه ما کار داشتیم باید خودمونو برای پارتی آماده می کردیم
روبرت : پس امروز بعد از ظهر خیلی کار داشتید نه
فیلیپ : البته این چه سوالیه ؟
روبرت : هیچی بنابراین شما امروز با دیوید حرف نزدید ؟‌
براندو : نه آخه چرا این سوالو می کنید ؟
روبرت : گفتم شاید یه تلفن کرده باشد که دیر می‌آد یا ...
فیلیپ: نه تلفن نکرد منم از اون روزیکه برای پارتی دعوتش کردن ندیدمش نه باهاش حرف زدم
کنتلی : خیلی عجیبه
روبرت : چی عجیبه
کنتلی : مثل اینکه امروز صبح شنیدم که دیوید با فیلیپ حرف می زد
روبرت : جدی ؟
فیلیپ : بله درسته فراموش کردم که بگم
روبرت : تو در مورد چی با اون صحبت می کردی فیلیپ ؟ راجع به پارتی تلفن کرده بود ؟
فیلیپ : آره می خواست بدونه چه ساعتی باید بیاد ؟
(خانم ویلسون وسایل روی صندوق را جمع می کند )
روبرت : (به خانم ویلیسون ) اجازه بدید کمکتون کنم .
ویلسون :‌ متشکرم آقای کادل
براندو : زحمت نکشید ویلسون کتابارو فردا صبح که اومدید می تونید سر جاشون بذارید .
ویلسون : من نمی دونستم فدا هم باید بیام
براندو : متاسفانه باید بیاید خیلی خب حالا بهتر کتابارو بذارید همونجا باشه
ویلسون : بسیار خب باشه
ادوارتر : (وارد می شود ) هنری ! الیس اصلاً خبری از دیوید نداره داره دیوونه می شه
کنتلی : بهتره خودم باهاش حرف بزنم
ادوارتر :‌ گوشی رو گذاشتم احساس کردم زد زیر گریه او هنری منم نگرانم
کنتلی : خب چی گفت ؟
ادوارتر : گفت هر جا که ممکنه دیوید رفته باشه تلفن کرده گوش کن هنری اون معتقده که شاید برای دیوید پیشامدی کرده باشد و می خواست اینو به پلیس اطلاع بده
کنتلی : فکر نمی کنم ضرورتی داشته باشه دیوید که بچه نیست من فکر می کنم که اتفاقی براش نیافتاده براندو بهتره من برم خونه زنم به من احتیاج داره او مثل دیوید نیست اون ....
براندو : بله آقای کنتلی ... حق با شماست می فهمم
ژانت : می خواید منم باهاتون بیام آقای کنتلی
کنتلی : خواهش می کنم
براندو : منم چیزاتونو می آرم .... آقای کنتلی کتاباتون !
کنتلی : متشکرم فراموش کرده بودم
براندو : نمی تونم بگم چقدر متاسفم لطفاً اگر از دیوید خبری شد به منم خبر بدید (آنها را تا دم در بدرقه می کند )
ادوارتر : من مطمئنم بالاخره پیداش می شه
(ژانت و کنت تنها می مانند )
کنت : ژانت البته الان موقع این حرفا نیست ولی من خیلی خوشحالم که با هم صحبت کردیم
ژانت : همینطور من دیوید هم خوشحال می شه راستی تو چرا همر ما نمی آی
کنت : آخه
ژانت : خواهش می کنم (براندو پالتویش را دستش می دهد )
کنت : اوه ... باشه
براندو : این مال شما ست ژانت
ژانت : آره می ندازم رو دستم (با طعنه ) متشکرم
کنت : پس منم می رم کتمو بردارم
براندو : می خوای باژانت بری
کنت : بله ما با هم می ریم
براندو : پیش بینی کرده بودم
ادوارتر : من فکر می کنم وقتی علت نیومدن دیوید رو بفهمیم از اینکه اینقدر اینجا وحشت کردیم خندمون می گیره
(روبرت مستاصل و ظنین است و بناچار او هم به سمت در برای رفتن می رود )
براندو : شب بخیر آقای کنتلی امیدوارم هر چه زودتر خانومتون از نگرانی در بیاد خانم ادوارتر از اینکه تشریف آورید خیلی متشکرم
ویلسون : آقای کادل الان کلاهتونو می آرم (کلاه دیوید را اشتباهاً به او می دهد و اسم دیوید را در آن می بیند ) (کادل کلاه را سر می گذارد )
ویلسون : چقدر بامزه شدید کلاه اشتباه بهتون دادم (کلاه را عوض می کند )
ادوالتر : از لطف شما ممنونم . متاسفم که مجبورم زود برم شب بخیر
براندو : خواهش می کنم شب بخیر شما هم دارید می رید روبرت ؟
روبرت : بله باید برم شب بخیر (براندو پس از بستن در سیگاری از روی رضایت روشن می کند .
براندو : متشکرم شب خوبی بود (ادای میهمانان را در می آورد) شب بخیر خیلی خوش گذشت (می‌خندد )
براندو : فیلیپ این پارتی رو باید توی تاریخ با خط طلایی بنویسن ناراحت نباش دیگه بهتر از این نمی شه
فیلیپ : چرا می شد اگه روبرت نبود
براندو : اتفاقاً بهتر به من کمک کرد حرفایی رو که می خواستم به اون احمقا بگم ، محیطی رو که پیش بینی کرده بودم برای پارتی بوجود آورد .
فیلیپ : یعنی چه محیطی بازپرسیاش ؟ کنجکاویاش ؟ یا دخالتای بیجاش ؟ اصلاً هیچ می دونی چطور منو سوال پیچ می کرد ؟
براندو : من خیال می کردم جالبه ! تو خوشت نیومد ؟
فیلیپ : خوشم نیومد که هیچ خیلی هم بدم اومد تو با ایم حرکات خکه کارارو خراب می کنی
براندو : یواش هنوز خانم ویلسون اینجاست (فیلیپ بی وقفه می نوشد ) مثل اینکه تصمیم گرفتی مست کنی ؟
فیلیپ : من مست هستم
براندو : به نظر من خیلی بچگی کردی که منو دروغگو خطاب کردی !
فیلیپ : هیچ لزومی نداشت که او قصه رو بگی !
براندو : بهر حال نباید تکذیب می کردی
فیلیپ : من مجبور بودن هیچ به فکرت رسیده که اینجور حرفای احمقانه ممکنه برای بعضیاشون تصوراتی بوجود بیاره
براندو: من ادعا نکردم آدم عاقلی ...
فیلیپ : نه موضوع این نیست مهم اینه که آقای براندو از پارتی لذت برد آقای براندو شامپاین پارتی داد و به آقای براندو خیلی خیلی خوش گذشت .
براندو : اگه زیادی بخوری صحبت وحشتناکتر می شه .
فیلیپ : هر چی می شه حداقل دلم خوشه که صحبتم مال خودمه
براندو : گوش کن فیلیپ یه فکری به ذهنم رسید وقتیکه سر و صدا ها کاملاً خوابید بد نیست یه چند روزی بریم مسافرت تو کجا دوست داری بریم ؟ البته باید برگردین یه دو روزی اینجا باشیم بعد بریم چون در غیر اینصورت ممکنه ...
فیلیپ : من دوست دارم بیدار شم و ببینم که همه این وقایع خواب بوده
براندو : آخه چرا
فیلیپ : من خیلی می ترسم براندو همش فکر می کنم گیر می افتیم
براندو : این امکان نداره البته یه موقعی ممکن بود (صدای باز و بسته شدن در می آید و اندو سکوت می کنند .
ویلسون : آقای براندو کلید در خونه رو بدید به من که اگه فردا صبح اومدم پشت در نمونم البته اگه امشب می‌رید؟
براندو : بله خانم ویلسون ما امشب می ریم . (کلید را به او می دهد )
ویلسون : بقیه کارا رم خودم انجام می دم یادتون باشه کاغذ بنوسینا به کار کسی هم کار نداشته باشید امیدوارم از مسافرت لذت ببرید .
براندو : (تلفن را برداشته زنگ می زند )
فیلیپ :‌ به کجا تلفن می کنی ؟
براندو : به گاراژ ... اکو ... من براندو هستم ممکنه ماشین منو بفرستید ؟ متشکرم (به سمت صندوق می رود با اکراه و تردید در صندوق را باز می کند و بلافاصله می بندد ) فکر می کنم بهتره پرده ها رو بکشیم .
فیلیپ : ‌یعنی کیه (به براندو ) براندو این کیه ؟
براندو : شاید از گاراژ سوئیچ ماشینو آوردن – جواب بده (کتابها را دوباره روی صندلی می چیند )
فلیپ : نمی تونه به این سرعت آورده باشه ، جواب ندیم .
براندو : با این چراغ روشن ؟ جواب بده . ( فلیپ به سمت آیفون می رود )
فلیپ : کی هستی ؟ ( با ترس به سمت براندو می آید ) براندو ، روبرته ، می خواد بیاد بالا می گه قوطی سیگار تو اینجا جا گذاشته .

براندو : خب بیاد قدمش رو چشم .

فیلیپ : ولی می دونی که اون دروغ می گه ، حتماً یه چیزائی فهمیده
براندو : برگرد بگو بیاد …
فیلیپ : نمی تو نم
براندو : تو مجبوری !
فیلیپ : اون می آد بالا … ( براندو سیلی محکمی به صورتش می زند )
براندو : خفه شو . ( خودش به سمت تلفن می رود ) روبرت ، بیا بالا ، نه … نه جان تو فقط یه کم مسته ، نه … ولی … فوری برات پیداش می کنیم ( تلفن را می گذارد ) فلیپ ، خوب گوش بده ، روبرت آلان می آد بالا و تو باید خودتو کنترل کنی ، فلیپ ،‌ شنیدی چی گفتم ؟ یالّا اگه می خوای یه گیلاس دیگه هم بخور ولی هوای خودتو داشته باش خفه خونم بگیر . من نمی دونم روبرت چیزی فهمیده یا نه ولی مطمئنم زمانیکه روبرت اینجاست پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشه ، فقط پنج دقیقه مونده مواظب باش ، من نمی خوام بخاطر تو بیشعور گیر بیافتم دیگه هیچکس نمی تونه جلوی منو بگیره فهمیدی ؟ ( صدای زنگ در ) (براندو اسلحه ای را در جیبش پنهان می کند و در را باز می کند )

فیلیپ : معذرت می خوام مزاحم شدم
براندو : زحمتی نیست خواهش می کنم
روبرت : می دونستم امروز حرکت می کنید ، نخواستم قوطی سیگارم اینجا بمونه ، چطوری فلیپ ؟‌ نمی خواستم امشب وحشت زدت کنم ؛ ( با دقت اطراف را وارسی می کند )
براندو : فلیپ از تو وحشت نکرد ، متأسفم که اون امشب با کسی نجوشید . بهر حال می دونی قوطی سیگارتو کجا گذاشتی ؟
روبرت : ( قوطی سیگارش را در آورده با زیرکی آنرا پشت کتابهای توی صندوق پنهان می کند ) نه نمی دونم ، از من بعیده که قوطی سیگارمو جا بذارم ، اگه یه روانکار اینجا بود حتماًمی گفت که دارم دروغ می گم ، مدتی روی روحیة من مطالعه می کرد بعد نظر می داد که من عمداً جا گذاشتم تا دوباره برگردم اینجا . ولی چرا من باید برگردم اینجا ؟
فیلیپ : آره ، چرا ؟
براندو : معلومه ، برای اینکه با ما باشی یا شایدم برای یه گیلاس دیگه .
روبرت : پیشنهاد خوبیه ، می شه یه گیلاس برام بریزی؟
براندو : اوه البته ، کم باشه ؟
روبرت : نه بهتره دوبل بریزی !
براندو : فلیپ یه گیلاس دوبل بریز ـ تو یادت هست کجا ممکنه گذاشته باشی ؟
روبرت : اول اومدم اینجا ؛ روی این مبل نشستم ، بعد سر اون میز برای نوشیدن بعد هم آره … ( بطرف صندوق می رود ) اینجا داشتم سیگارمو روشن می کردم … آها … ایناهاش همونجا که گذاشته بودم . حالا ممکنه بخورم ؟
براندو :‌ آره ـ البته
روبرت : جدی اشکالی نداره ؟
براندو : چه اشکالی ؟
روبرت : نمی دونم گفتم شاید شما …
براندو : ما چی ؟
روبرت : خسته نباشید ـ ( به فلیپ ) تو هم مطمئنی می تونم ؟
فیلیپ : بهت گفت که میتونی بخوری .
براندو : به حرفاش اهمیتی ندید ، اون امشب زیاده روی کرده .
روبرت : چرا نکنه ؟ حقشه ! پارتیه . باید خوش بگذرونه . اونم با بچه هایی مثل شما .
براندو : لطف دارید .
روبرت : راستی اگه من مزاحمم بگید !
براندو : چه مزاحمتی ؟
روبرت : من می دونم که شما کارای زیادی برای انجام دادن دارید . یعنی همون بستن اثاثیه و جمع کردن خروده ریزا
براندو : آره ولی ما قبلاً چمدونامونو بستیم
روبرت : آره همه چی آماده ست . فقط باید از شر یه مهمون مزاحم خلاص بشید ، خیلی خب منم میرم فقط اجازه لیوانم ته بکشه .
براندو : اجازه ما هم دست شماست
روبرت : متشکرم ، پس اینجا می مونم ، البته چند دقیقه ای ، اونقدر که شما رو بدرقه کنم . راستش خیلی بدم می آد زود از پارتی برم ، اونم یه همچی پارتی ای که هم خیلی غیر عادی بود هم خیلی عجیب و هم چندش آور .
فیلیپ : منظورت چی بود گفتی عجیب ؟
روبرت : من گفتم عجیب براندو ؟
براندو : تو معمولاً کلمه رو بخاطر زیبائیش بکار می بری نه معنی اش .
روبرت : راستش درست نمی دونم چی می خواستم بگم ، البته بیشتر به فکر دیوید بودم .
براندو : ممکنه بگی چه چیز دیوید تعجب داشت ؟
روبرت : همینکه بالاخره معلوم نشد کجاست ؟ تو فکر نمی کنی اتفاق بدی براش افتاده باشه ؟
براندو : چه اتفاقی ؟
روبرت : زیر ماشین رفته باشه یا با کسی دعواش شده باشه !
براندو : اونم تو روز روشن ؟
روبرت : درسته یادم نبود ، وقتی اون اتفاق افتاده حتماً روز روشن بوده .
براندو : کی ؟ چه اتفاقی ؟
روبرت : اتفاقی که برای دیوید افتاده ، شایدم طوری نشده ، ولی آخه کجاست ؟
براندو : خودت عقیدت چیه ؟
روبرت: من ؟‌داشتم راجع به عقیدة ژانت فکر می کردم .
براندو : پس اونم اظهار عقیده کرده ؟
روبرت : البته من اتفاقی حرفاشو شنیدم . اون معتقده که شما دیویدو دزدیدید تا در فرصت مناسب از پدرش سؤ استفاده بکنید .
براندو : البته من به حرفای ژانت اهمیت نمی دم ولی حرفای تو برام جالبه روبرت. تو هم فکر می کنی که من …
روبرت : والّا اینطور شیطنتها ممکنه از دوران مدرسه تو رو جلب کرده باشه ،‌هیچ بعید نیست که برای تجربه ـ هیجان و …
براندو :‌ واقعاً فکر نمی کنی که عملاً انجام دادنش ممکنه یه کمی اشکال داشته باشه ؟
روبرت : ولی تو راهشو پیدا می کنی !
براندو : منظورم اینه که تو یا من ؟ اگه تو جای من بودی دیوید رو از سر راه بر می داشتی ؟
روبرت : تو تو این کارا ماهرتری براندو !
براندو : طفره نرو بگو اگه خودت بودی چکار می کردی ؟
روبرت : والّا ، اگه من می خواستم از شر دیوید خلاص شم برای مشروب دعوتش می کردم ، همینجا چون هیچکس ما رو با هم نمی دید .
براندو : درسته شاهدی هم وجود نداشت .
روبرت : بله همینطوره
براندو : خب بعد ؟
روبرت : بعد … باید فکر کرد … بله در ساعت مقرر دیوید می رسید اینجا زنگ می زد ، در. باز می کردم می آوردمش تو هال . کلاشو می گرفتم ، می آوردمش اینجا یه کمی باهاش حرف می زدم که خیالش راحت شه ، شاید یه مشروبی هم بهش تعارف می کردم بعد اون می نشست . سعی می کردم همه چی براش طبیعی و خوشایند باشه . به فلیپ می گفتم پیانو بزنه ، تا اونجائیکه من بخاطر می آرم دیوید قوی هیکل بود پس باید از پا در می اومد ، بنابراین یه جوری می رفتم پشت صندلیش با یه چیزی محکم می زدم تو سرش … خب … بذار ببینم … اونوقت می بردیم می ذاشتیمش تو ماشین
براندو : شما رو که می دیدن !
روبرت : چی ؟
براندو : مگه الان نگفتی اتفاقی که برای دیوید افتاده روز روشن بوده ؟
روبرت : آه … یادم رفته بود درسته ، بنابراین ناچار بودم یه جائی جسد و قایم کنم تا هوا تاریک بشه
براندو :‌ بله ، ناچار بودی اما کجا روبرت ؟
روبرت : آره … راستی کجا ؟
فیلیپ : بس کنید این موش و گربه بازی رو ، فقط معلوم نیست کی گربه اس کی موش .
براندو : بهتره خفه شی
فیلیپ : به من دستور نده
براندو : دهنتو ببند فیلیپ !
فیلیپ : یه بار گفتم به من دستور نده
براندو : البته کارای اون به من مربوط نیست . منکه قیمش نیستم ، با وضعی که اون الان داره فکر نمی کنم موندن تو اینجا صلاح باشه روبرت . البته اگه قصدت غیر از پیدا کردن قوطی سیگار چیز دیگه نباشه ؟
روبرت : اوه منظورت اینه که واقعاً قصد دارم ببینم کلک دیویدو کندید یا نه ؟
براندو :‌ آره ، منظورم همینه .
روبرت : اوه ، تو هم مثل ژانت خیالاتی هستی . من نمی گم که تو دیویدو دزدیدی . البته قبول دارم که اینا فکر و ژانت در ایجاد کرد که تو دیویدرو سر به نیست کرده باشی ولی اگه تو دستتو اینقدر توی جیبت نگه نمی داشتی . شکم به یقین تبدیل نمی شد . بله اون از هر چیز دیگه ای ظنّ منو تشدید کرد و اگه حقیقتشو بخوای یه کمی هم ترسیدم .
براندو : اوه ( می خندد و اسلحه را در می آورد ) من تو رو ملامت نمی کنم . من مجبورم اینو همراه خودم داشته باشم … باید ببرمش به دهکده ، چند بار اونجا رو دزد زد . ( اسلحه را به کنار می اندازد ) اینه که مادرم چشمش ترسیده … خب ، بس نشد فلیپ ؟
فیلیپ : چرا .
براندو : شنیدی روبرت راجع به هفت تیر چی گفت ؟ اون خیال کرد که ( می خندد )
روبرت : به نظر من یه نفر مطالب ساده رو اینطور پیچیدش کنه …
براندو :‌ همة ما می کنیم . اینطور نیست فلیپ ؟
فیلیپ: آره همینطوره
براندو: ‌ خصوصاً بعد از چند گیلاس مشروب . راستی گیلاس تو در چه حاله ؟ روبرت ؟
روبرت : من دیگه باید برم .
براندو : فلیپ وقتی بریم توی هوای آزاد حالت خیلی بهتر می شه . من فکر نمی کنم توی راه عبور و مرور زیاد باشه اینه که راحت می ریم .
روبرت : روبرت : شب خوبیه ، هوام برای مسافرت خیلی مناسبه ! من خیلی دلم می خواست همراه شما بودم رانندگی من تو شب یه کم عجیب غریبه ـ سرعتم سر سام آور می شه ولی یه مطلبی ( طناب را که از بستة کتابهای کنتلی باز کرده با احتیاط از جیبش در می آورد ) اگه من با شما ها بیام ممکنه سؤ ظن مردم بیشتر جلب بشه ، اینطور نیست ؟ راستی تو حق داشتی فلیپ اون کتابا رو خیلی بی سلیقه بسته بود .
فیلیپ : فهمیده ـ اون فهمیده ( با سرعت اسلحه را بر می دارد ) اون می دونه ، اون می دونه .
براندو : خیلی خب آروم باش من خودم حساب همه چی رو می کنم
فیلیپ : نه نمی کنی ، چون وقتشو نداری چون تو رو زودتر می کشم ! … خیلی زودتر . آرزوی تو همین بود نه ـ که یکی دیگه بدونه ـ یکی دیگه ببینه که تو هنوزم مثل مدرسه باهوشی ؟ منکه بهت گفتم اون می فهمه ولی تو اصرار کردی ـ تو مخصوصاً اونو دعوت کردی ـ حالا اون به همه می گه ، تو منو مجبور به این کار کردی . ازت متنفرم ( روبرت به او حمله می کند و اسلحه را از او می گیرد )
براندو : احمق ورّاج بد مست ، من معذرت می خوام روبرت .
روبرت : اشکالی نداره ؛ عیب نداره ، تو فکر می کنی بعد از اینکه تو رو از بین می برد به من رحم می کرد ؟
براندو : مسلّمه که اون نمی خواست تو رو بکشه ! اون نمی دونست داره چیکار می کنه ، همونطور که نمی دونست چی داره می گه ، البته من نمی خواستم کسی این مطلبو بفهمه ، مدتیه دائم الخمره .
روبرت : خیلی خب ممکنه خواهش کنم ردشی اونور ؟
براندو :‌ فلیپ مسته روبرت ، من مطمئنم که تو هذیونای اونو جدی نمی گیری!
روبرت : براندو … من خسته ام ، باید بگم تا اندازه ای هم می ترسم ولی بیشتر از این نمی خوام قایم موشک بازی کنم !
براندو : خب می خوای چیکار کنی ؟
روبرت : البته دلم نمی خواد ولی باید توی اون صندوقو ببینم .
براندو :‌ چرا می خوای اینکارو بکنی مگه دیوونه شدی ؟
روبرت : کاش شده بودم ، کاش دیوونه شدم بودم . از صمیم قلب آرزو می کنم که کاش دیوونه بودم .
براندو :‌ ببین روبرت این هیچ ربطی به تو نداره .
روبرت : باید نیگاش کنم . باید توشو ببینم .
براندو : خیلی خب برو ببین ولی امیدوارم از چیزی که می بینی خوشت بیاد
( روبرت در صندوق را باز می کند )
روبرت : وحشتناکه ، هنوز نمی تونم باور کنم که حقیقت داره .
براندو : روبرت خواهش می کنم .
روبرت : خواهش می کنی که چی ؟
براندو : به حرفام گوش بده . فقط گوش بده بذار توضیح بدم .
روبرت : توضیح ؟ تو فکر می کنی می تونی راجع به این توضیح بدی ؟
براندو : آره چون تو می فهمی .
روبرت : می فهمم ؟
براندو : گوش کن ،‌اون بحثی رو که سر شب با آقای کنتلی کردیم یادته؟ یادته گفتیم زندگی افراد پست اجتماع اصلاً اهمیتی نداره ؟ یادت میاد که گفتیم … تو و من که عادات اجتماعی و خیر و شر برای افرادیکه عاقلانه فکر می کنن هیچ اهمیتی نداره ؟ هیچ معنی و مفهومی نداره ؟ ما همین تئ.ری رو امشب به صورت آزمون در آوردیم . اونچه رو که من و تو حرفشو می زدیم من و فلیپ عمل کردیم من می دونستم که تو می فهمی تو طرفدار همین عقیده من بودی
روبرت : براندو … تا همین چند دقیقه پیش من اینطور احساس می کردم که این دنیا تاریکه و برای مردمش به هیچ وجه قابل زندگی نیست ، و سعی می کردم بوسیلة تئوری پوچ برتری نژاد راه خودمو روشن کنم ولی تو به گفته های من معنائی دادی که حتی من تصورشم نمی تونم بکنم . تو سعی کردی از نظریات من یه بهانه منطقی برای جنایت زشتت بتراشی حرفای من این نبود براندو نباید اینطور تعبیر می کردی ! یقیناً این فکر در نهاد تو بوده که تونستی نظریة مسخره برتری نژاد رو به مرحلة عمل در بیاری ـ تو امشب کاری کردی که من از اینکه دوره ای به انسان برتر یا بدتر معتقد بودم جداً شرمنده بشم ولی متشکرم که شرمندم کردی برای اینکه تازه می فهمم که هر کدوم از ما… انسانهائی هستیم که حق حیات داریم ، زندگی کردن و لذت بردن از زندگی جزو حقوق طبیعی ماست ، البته نسبت به جامعه ایکه توش زندگی می کنیم تعهداتی داریم آخه تو از کجا برات مسلم شده که یه انسان برتری و حق آدم کشی داری ؟ به چه حقی به خودت اجازه می دی که یه موجودی رو به این طرز فجیج از بین ببری به چه دلیل تو انسان برتری و اون انسان پست ؟ تو واقعاً فکر کردی خدائی براندو ؟ وقتی جسم اونو بی جان کردی این فکر تو مغزت بود ؟ وقتی از تابوت اون غذا سرو می کردی سودای خدائی در سرت بود ؟ البته من نمی دونم تو کی هستی و چه افکار ی در سر داری ولی می دونم تو چیکار کردی ، تو جنایت کردی ، تو انسانی رو نابود کردی که ممکن بود خیلی بعد از تو زنده بمونه ، عشق بورزه و به مردم خدمت کنه ، تو هم زنده نخواهی موند .
براندو : می خوای چیکار کنی ؟
روبرت : کاریکه من می کنم اهمیتی نداره مهم کاریکه اجتماع می کنه ، من نمی دونم مجازاتت چیه ولی می تونم حدس بزنم . من شما رو بدست اجتماع می سپرم . هر دوتونو و خو دمم شهادت می دم ، شما محکوم می شید ( به طرف پنجره رفته آنرا باز می کند و چند تیر به بیرون شلیک می کند ، صدای همهمه از بیرون شنیده می شود و مردم جمع می شوند و کم کم صدای پا در راهروی بیرونی می پیچد و مردم تا پشت در می رسند صدای ماشین پلیس هم از دور شنیده می شود ، براندو گیلاسی بر می دارد و یخ در آن می گذارد ، فلیپ روی صندلی خشکش میزند و روبرت اسلحه بدست روی صندلی می نشیند )
روبرت : اونا دارن می آن ( براندو می نوشد . فلیپ به آهستگی مشغول نواختن پیانو می شود نور می رود و اکنون صدای آژیر پلیس و پیانوی فلیپ همه جا را پر کرده است )