در حال بارگذاری ...

گفت و گو ی مجله ی پاریس ریویو با آرتور میلر ، نمایشنامه نویس آمریکایی- بخش اول:

نمایشنامه نویسی، بهترین شکل ادبیات است.نمایشنامه نویس بدون تماشاگر هیچ است.

اولگا کارلیسل ، رز استایرن
ترجمه: مجتبی پورمحسن

آرتور اشر میلر یکی از بزرگترین نمایشنامه نویسان قرن بیستم در سن هشتاد و نه سالگی درگذشت تا یکی دیگر از غول های عالم تاتر به صف درگذشتگان بپوندد.
آرتور آشر میلر ، نمایشنامه نویس آمریکایی در سال 1915 در نیویورک به دنیا آمد. مادرش صاحب یک شرکت پوشاک بود و پدرش شغلش را در جریان رکود اقتصادی بزرگ آمریکا از دست داد. به همین دلیل خانواده ی او مجبور شدند به بروکلین بروند و در خانه ی کوچکتری زندگی کنند.میلر پس از اتمام دوره ی دبیرستان شغل های مختلفی را از خوانندگی در رادیو گرفته تا رانندگی کامیون تجربه کرد.او نوشتن را از دانشگاه میشیگان شروع کرد. اولین نمایشنامه ی او که در برادوی به روی صحنه رفت مردی که آخر شانس بود نام داشت و نمایش بعدی او یعنی همه ی پسران من جایزه ی انجمن منتقدین نمایش را دریافت کرد.در سال 1959 انجمن ملی هنر آمریکا مدال طلای نمایش را به او اهدا کرد.او سه بار ازدواج کرد: در سال 1940 با مری گریس اسلیتر ، در سال 1956با مرلین مونرو،بازیگر مشهور سینما و در سال 1962 با اینج موراس، عکاس.
ازجمله آثار او می توان به چشم اندازی از پل ، وصله های ناجور،حادثه در ویشی ، پس از سقوط و روابط آقای پیترز اشاره کرد.آرتور میلر در طول سالها فعالیت حرفه ای جایزه ی پولیتزر ،هفت جایزه ی تونی و جوایز اوبی ،اولیویر و یک عمر تلاش موفق جان اف کندی و همچنین جوایز دوروتی و لیلیان گیش را دریافت کرد.دو دانشگاه معتبر آکسفورد و هاروارد نیز به او دکترای افتخاری اهدا کردند.
میلر در تمام سالهای فعالیتش نسبت به مسایل اجتماعی حساس بود و با صراحت ، آگاهی و حس همدردی می نوشت.آنچنان که کریس کلر در نمایش همه ی پسران من به مادرش می گوید:یکبار برای همیشه باید بدانی که در دنیای خارج آدمهایی هستند که تو در برابرشان مسوولی.آثار میلر مملو از حس مسوولیت نسبت به انسان و تماشاگر است.به همین دلیل است که گفته است: نمایشنامه نویس بدون تماشاگر هیچ است.


خانه ی روستایی آرتور میلر با نمای سفیدرنگش در حاشیه ی تپه های رولر کاستر راکسبری و وودبری در لیچفیلد کانتی ایالت کنکتیکوت قرار گرفته است.نویسنده ای که در بروکلین و هارلم بزرگ شده حالا مردی روستایی است.خانه ی او با درختان ، بوته ها ، گل های لاله و اقاقیایی که خودش کاشته احاطه شده است. بسیاری از این گل ها و بوته ها وقتی در بهار سال 1966 با او در خانه اش گفت و گو کردیم شکوفه داده بودند.تنها صدایی که به گوش می رسید پژواک صدای چکش زدنی بود که از آن سوی تپه می آمد.در میان خانه ی او گشتیم تا اینکه او را در انبار قرمز بزرگی با چکشی در میان الوارهای باریک پیدا کردیم.
گفت و گو آغاز شد . تن صدای میلر بسیار جدی و جالب بود.او به آرامش به سوالات ما پاسخ گفت.
ور نسنسکی ، شاعر روسی می گفت که چشم انداز این منطقه از کشور برای او یادآور سیگالدا ( یکی از شهر های لتونی ) بود که اقلیم کوچک خوبی برای نوشتن است . با او موافقید؟
خب از بودن در اینجا لذت می برم . اینجا نه چنان چشم انداز پهناوری است که در ان گم شوید و نه منطقه ای برون شهری که احساس کنید بهتر است در شهر باشید.فاصله – درونی و بیرونی – دقیقا درست است. اینجا منظره ای است که مهم نیست چطور نگاهش کنید.
پس از خواندن داستان های کوتاهتان بخصوص دو داستان غیبگویی و بیش از این به تو نیاز ندارم که نه تنها قوت دراماتیک نمایش های شما را دارد بلکه توصیف مکان و منظره و صمیمیتی که به دست آوردنش در نمایش سخت است هم از ویژگی های مهم آن هاست ؛ تعجب می کنم که چرا صحنه اینقدر برای شما اهمیت دارد؟
به ندرت پیش می آید که با نوشتن داستان کوتاه از خوشحالی در پوست خودم بگنجم . در حالیکه همیشه با نوشتن نمایشنامه چنین احساسی دارم.در نهایت خیال غرق می شوم . همه چیز بدیهی و اجتناب ناپذیر است ، حتا تا آخرین ویرگول.در داستان کوتاه یا هر نوع دیگر نثر غیر از نمایشنامه نمی توانم ار احساس استبداد بگریزم. در داستان کوتاه اشتباهات اتفاق می افتند و مخاطبان به این اشتباهات بیش از اتفاقتی که در صحنه اتفاق می افتند رضایت می دهند.شاید این تصور غلط من باشد . اما یک مساله ی دیگر هم وجود دارد و آن کاری است که توی ذهن برای خودم متصورم.برای من بزرگترین کار نوشتن نمایشی خوب است . وقتی داستان کوتاه می نویسم با خودم می گویم تنها به این دلیل داستان می نویسم که در این لحظه ی خاص مشغول نوشتن نمایشنامه نیستم.نوعی احساس گناه هم در ذهنیتم آمیخته است.طبیعتا از نوشتن داستان کوتاه لذت می برم . داستان کوتاه شکلی از ادبیات است که در ان صراحت زیادی وجود دارد.چیزهایی را که به تلاش زیادی نیاز دارد برای نمایش هایم کنار گذاشته ام . چیزهای ساده تر از داستان کوتاه سر در می اورد.
درباره ی اغاز فعالیت حرفه ای تان بگویید؟
اولین نمایشم را در سال 1935 در میشیگان نوشتم.نمایشی که در تعطیلات بهاری در شش روز نوشته شد. آنقدر جوان بودم که جرات کردم نمایشی را در عرض یک هفته شروع و تمام کنم.تا آن موقع فقط دو نمایش دیده بودم بنابراین نمی دانستم که هر پرده ی نمایش چقدر باید باشد اما در سالن غذاخوری دانشگاه دوستی که طراحی لباس تاتر دانشگاه را انجام می داد به من گفت:هر پرده دقیقا چهل دقیقه طول می کشد .
چیزهای زیادی نوشته بودم و این مقدار زمان برای من زنگ هشدار دهنده بود . البته برایم بیشتر شبیه شوخی بود و زیاد جدی اش نمی گرفتم ... وقتی نوشتن نمایش را تمام می کردم ، پرده ها طولانی تر بودند اما مفهوم تنظیم وقت برای من حتا از زمان شروع وجود داشت و نمایش از آغاز شکل مشخصی داشت.نماشنامه نویس شدن همیشه نهایت رویای من بود. احساس می کردم تاتر جالب ترین و خواستنی ترین فرمی است که یک نویسنده تلاش می کند در آن به مهارت دست پیداکند.وقتی نمایشنامه نویسی را شروع کردم تصور می شد که کسی که وارد مسیر تاتر شده است باید از اسکیلس شروع کرده و دو هزار و پانصد سال نمایشنامه نویسی را تجربه کرده باشد .
برخلاف هنرهای دیگر تعداد شاهکارهای تاتر بسیار محدود است، آنقدر محدود که کسی در سن نوزده سالگی می تواند بر آنها احاطه ی کامل داشته باشد. امروز فکر نمی کنم نمایشنامه نویسان به تاریخ توجهی داشته باشند . به نظرم آنها فکر می کنند که آگاهی از تاریخ تاتر هیچ ربطی به نمایشنامه نویسی ندارد.
فقط نمایشنامه نویسان جوان اینطور فکر می کنند؟
فکر می کنم نمایشنامه نویسان جوانی که من شانس صحبت با آنها را داشته ام از گذشته بی اطلاع هستند یا اینکه احساس می کنند فرم های قدیمی بیش از اندازه سرراست و منسجم هستند . شاید من اشتباه کنم اما نمی بینم که وجه تراژیک نمایش تاثیری بر آنها داشته باشد.
جوان که بودید به کدام نمایشنامه نویسان علاقه داشتید؟
خب پیش از همه از یونیانی ها بخاطر فرم باشکوه اثارشان یعنی تقارن خوشم می آمد . بیشتر اوقات واقعا نمی توانستم داستان نمایشهای یونانی را هم تکرار کنم چون شخصیت های افسانه ای به نظرم کاملا پوچ و توخالی بودند.آن موقع هیچ پیش زمینه ای درباره ی اینکه نمایش های یونانی دقیقا درباره ی چی هستند نداشتم. اما معماری ان دوره مشخص بود.
پس به تراژدی علاقه ی خاصی داشتید؟
به نظرم می آمد که تراژدی تنها فرم موجود است. در بقیه ی موارد یا عده ای سعی می کردند تراژدی بیافرینند یا از آن بگریزند.اما تراژدی ستون اصلی نمایش بود.
وقتی مرگ دستفروش به روی صحنه رفت در گفت و گویی با نیویورک تایمز گفتید که احساس تراژیک زمانی برای ما اتفاق می افتد که در حضور شخصیتی باشیم که آماده است اگر لازم شد زندگی اش را برای به دست آوردن یک چیز – شرف خودش – فدا کند.آیا فکر می کنید که نمایش های شما تراژدی های مدرن هستند؟
من چند بار نظرم در این مورد عوض شده. فکر می کنم مقایسه ی مستقیم و مبتنی بر معادلات ریاضی بین آثار معاصر و تراژدی های کلاسیک غیر ممکن است چون در تمام تراژدی های کلاسیک ، قدرت و مذهب اموری برتر و مسلم شناخته می شد . مثل جشنی مذهبی ، در این نمایشها نهایتا هدف مورد نظر یک قربانی بود . در تراژدی های کلاسیک ، مردم قربانی کسانی می شوند که هم آنها را می پرستند و هم ازشان متنفرند.آنها قربانی می شوند تا به قوانین اساسی و بنیادی برسند. بنابراین وجود این قاعده را توجیه کرده و احساس امنیت می کنند.
در پس از سقوط اگرچه مگی قربانی می شود اما شخصیت اصلی نمایش یعنی کوئینتین نجات می یابد.آیا شما او را تراژیک یا بالقوه مستعد درجه ای از تراژدی می دانید؟
نمی توانم به این سوال جواب دهم چرا که صراحتا نمی توانم در ذهنم تراژدی را از مرگ جدا کنم. می دانم که از نظر خیلی لز آدمها هیچ دلیلی برای ایجاد ارتباط بین این دو وجود ندارد. اما من نمی توانم نه کاملا آنها را کاملا در کنار هم قرار دهم نه اینکه از هم تفکیکشان کنم.به یک دلیل و آن اینکه : هیچ چیزی مثل مرگ نیست.مرگ مثل تراژدی نیست. هیچ جایگزینی برای تاثیری که منظره ی مرگ بر ذهن می گذارد ، وجود ندارد و البته ممکن نیست بدون به میان کشیدن مرگ ، از تراژدی حرف بزنیم. چون اگر مرگ کامل آن شخصی که دو یا سه ساعت تماشایش می کنیم اتفاق نیفتد ، اگر از جایش بلند شود، بدون توجه به اینکه چقدر صدمه دیده و چقدر رنج کشیده است...
کدام دو نمایش را پیش از آغاز نوشتن دیده بودید؟
دوازده سالم که بود مادرم عصر یک روز مرا به تاتر برد . ما در هارلم زندگی می کردیم و در آنجا دو یا سه تاتر بود که همیشه نمایش روی صحنه داشت و زنان زیادی تمام یا بعضی از بعدازظهرها به تماشای اجراهای عصر آنجا می رفتند. تا جایی که یادم می آید در آنجا آدمهایی توی یک کشتی بودند و صحنه تکان می خورد واقعا صحنه را تکان می دادند. چند آدمخوار در کشتی بمبی ساعتی داشتند.انها تمام مدت چشم به آدمخواران دوخته بودند. واقعا هیجان انگیز بود. دیگری نمایشی اخلاقی بود درباره ی موادمخدر.آن موقع بحث محله ی چینی ها و موادمخدر در نیویورک داغ بود.چینی ها دختران زیبای موبور و چشم آبی را می دزدیدند ، مشروب جین می نوشیدند و به آزار و اذیت پسر بچه ها می پرداختند.اکثر این دختران و پسران ،از زیرزمین های محله ی چینی ها سر در می آوردند و با مصرف تریاک یا ماری جوانا آلوده می شدند.
این دو نمایش خوبی بود که دیدم. البته تا پیش ار اینکه نوشتن را شروع کنم چند نمایشنامه هم خوانده بودم. کارهای شکسپیر و ایبسن را نه خیلی – یکی دوتا – خوانده بودم.هرگز نمایشنامه نویسی را به تاتر خودمان ربط ندادم حتا در اولین روزهای نوشتن.
اولین نمایشنامه تان هیچ ربطی به همه ی پسران من یا مرگ دستفروش داشت؟
بله . نمایشی بود درباره ی پدری که در سال 1935 شغلی داشت که بخاطر اعتصاب معلق مانده بود. این پدر ، پسری داشت که بر سر دوراهی علایق پدرش و مفهومی که خودش از عدالت در ذهن داشت گیر کرده بود. نمایش یکجورهایی به کمدی نزدیک شده بود . در آن صحنه از زندگی ام به نحوی کنار گذاشته شده بودم.من کلیفورد اوتس نبودم!
در بسیاری از نمایش های شما رابطه ی پدر- پسری به عنوان زمینه ی مسلط وجود دارد . آیا به پدرتان خیلی نزدیک بودید؟
بله. هنوز هم هستم . اما فکر نمی کنم که نمایش های من مستقیما روابط مرا با او منعکس کند . این رابطه که در نمایش هایم زیاد وجود دارد بسیار قدیمی است.پدری بود که قدرت و نوعی قانون اخلاقی را با هم در می امیخت.قانونی که خودش آن را می شکند. او به عنوان سایه ای بیکران نقش برجسته ای دارد...من چنین انتظاری از پدرم نداشتم اما اگر در وضعیت او بودم چنین انتظاری داشتم.
حالا که فکر می کنم دلیلی که باعث شد درباره ی رابطه ی پدر و پسری بنویسم این بود که برای من نمودی افسانه ای و رمز آلود داشت.اگر همیشه فکر می کردم که می خواهم درباره ی پدرم بنویسم گمان نمی کنم که می توانستم از عهده اش بربیایم.پدرم مردی واقع بین تر از ویلی لومن(شخصیت نمایش مرگ دستفروش) بود.از نظر شخصیتی هم موفق تر بود.او آخرین مردی در جهان است که همیشه در حال خودکشی است.ویلی را براساس شخصیتی نوشته ام که خیلی کم می شناختم ، مردی دستفروش .سالها بعد بود که فهمیدم آن مرد را در بیست سال گذشته فقط چهار سال دیده ام . او یکی از آن تاثیرات اساسی را روی من گذاشت.او مردی بسیار کم حرف بود:او بیش از دویست با من حرف نزد. من بچه بودم چندی بعد یکی دیگر از این نوع ارتباط را با مردی داشتم که تخیلش همیشه بر زندگی اصلی اش مسلط بود.
ادامه دارد....