در اجرای"فرزند" اتفاقاً آن چه مطلوب نیست، تصویرسازی با پیروی از جنس بازی و صحنهپردازی صرفاً واقع نما است که ذهن تماشاگر را تنها به جستوجو در زیر و بمهای داستانی معطوف و محدود میکند
در اجرای"فرزند" اتفاقاً آن چه مطلوب نیست، تصویرسازی با پیروی از جنس بازی و صحنهپردازی صرفاً واقع نما است که ذهن تماشاگر را تنها به جستوجو در زیر و بمهای داستانی معطوف و محدود میکند
اشکان غفارعدلی:
جهان ترسیم شده در نمایش"فرزند" یون فوسه، تصویری هولناک از اضمحلال نوع بشر به نمایش میگذارد؛ جهانی که در آن تولد یک کودک، دیگر به معنای امیدواریِ خالق نسبت به نوع بشر، مصداق نمییابد.
در این جهان که"فوسه" مختصات آن را ترسیم میکند، تقابل آدمهای نمایش از حد شکاف میان نسلها فراتر میرود و در مقیاسی بزرگتر، انسان را ایستاده در سراشیبی سقوط به ورطه فروپاشی و نابودی به تصویر میکشد.
بدین ترتیب است که صدای"نیچه" از زبان زرتشت به هنگامه پایین آمدن از کوه، درباره مرگ معنویت بارها و بارها در طول نمایش، در ذهن تماشاگر طنینانداز میشود.
فوسه در کمال سادگی و با معدود شخصیتهایش در نمایشنامه"فرزند"، تصویری شفاف از وضعیت بشر امروز به دست میدهد که بدون شک، اثرگذار و قابل تامل مینماید؛ به عبارتی دیگر، فوسه به تبعیت از دستمایه قرار دادنِ نهاد خانواده در آثارش، این بار نیز مبنایش را پایههای سست و ارزانِ این کوچکترین نهاد اجتماعی قرار میدهد تا نوک تیز پیکان انتقادش را در طرح و بستری به ظاهر ساده اما پرمعنی متوجه کلیت جامعه و به بیانی صحیحتر معطوف به"انسان" کند.
برای این منظور، فوسه از برخی مولفهها و شرایط محیطی، اجتماعی که بیشتر، خاصِ کشور زادگاهش است وام میگیرد تا سپس آنها را در یک بستر معنایی که مرکز ثقل نمایشنامه"فرزند" محسوب میشود، پرورش دهد و بدین ترتیب دنیایی را بازنمایی کند(و یا بیافریند) که دیگر نه تنها قابل احصاء به محدوده یا مرز جغرافیایی خاصی نیست، بلکه درواقع کل این کره خاکی را دربرمیگیرد. از همین روست که فوسه با بهرهگیری از شرایط آب و هوایی کشورش، نروژ، که متاثر از جو قطب، سرد و برخوردار از شیبهای طولانی است، جهانی را باز تعریف میکند که در آن حتی طبیعت نیز به مثابه شخصیت و نیرویی علیه انسان قد علم میکند، طبیعتی سرد و تاریک یا به استنادِ گفتهای از"جان میلتون"، تاریک، تاریک، تاریک در گرماگرم درخشش نیمروز!
نیازی به توضیح نیست که فوسه با رویکردی دراماتیک از اوضاع اقلیمی، در جهت غنایِ محتوایی و مضمونی نمایشنامهاش بهره میگیرد و ارجاع به این ظلماتِ محیط شده بر انسان، موتیو تکرار شونده و ثابتی است که در فواصل زمانی معین و در خلال دیالوگهای آدمهای نمایش، در جای جای اثر بر آن تاکید و صحه گذاشته میشود.
پس از تشریح شرایط اقلیمی، فوسه از یک عامل محیطی دیگر نیز بهره میگیرد تا منظورش را بیش از پیش در راستای بازتعریف جهانِ جهنمی نمایشنامهاش متبلور کند.
او، جمعیت را که در شرایط اقلیمی مذکور، غالباً نرخ رشد بسیار پائینی دارد، در راستای تصویر کردن معدود آدمهای باقی روی این کره خاکی به کار میگیرد تا با پرداختن به جوانب گوناگون آن(که دو نسل را دربرمیگیرد) افق و دورنمای تاریک و ظلمانی آینده بشر را نشان دهد.
در چنین گسترهای است که زبان پریشی، روان رنجوری و فراموشیِ آدمهای نمایش، توجیه منطقی مییابد و بر این اساس است که انسانهایی تصویر میشوند که نه آیندهای دارند و نه گذشتهای. از این رو پدر و مادر نمایشنامه یون فوسه به"نگ" و"نل" نمایشنامه"آخر بازی" ساموئل بکت که به زبالهدان انداخته شدهاند، بی شباهت نیستند و فرزند آنها(یعنی یون) نه تنها برخوردار از وجه شاخصی که او را نسبت به نسل پیش از خود برتری دهد نیست، بلکه حتی از همان ته مانده عواطف و خصایص انسانی که در پدر و مادرش دیده میشود نیز بی بهره است. اما به جز پدر، مادر و فرزند، تنها شخصیت دیگری که در نمایشنامه حضور دارد، پیرمرد مریض احوال همسایه است که در پایان نیز به نحوی سرنوشتش با سرنوشت اعضای خانواده پیوند میخورد و این تلاقی، موجب میشود تا مفاهیم مد نظر فوسه، به شکلی دراماتیک و کاملاً ملموس و نمایشی از بطن نمایشنامه"فرزند" برآیند و لاجرم با پرداختی دقیق و ظریف بر بستر ساختار روایی اثر بنشینند.
ولی به همان نسبت که خط داستانی نمایش، ساده و فارغ از هیاهو و جنجالهای کاذب و شایع، پیش میرود، بر قطر دایره معانی و مفاهیم ژرف ساختی اثر افزوده میگردد و این گسترش تا بدان جا ادامه مییابد که به تدریج هالهای از تاریکی، ظلمت و جهل، مخاطب اثر را نیز دربرمیگیرد و بدین ترتیب او را نیز به درون صحنه نمایش و جهان جهنمی تصویر شده در اثر میکشاند؛ چرا که اساساً ترسیمِ تام و تمامِ مختصات جهان امروز از زاویه و منظری انتقادی مد نظر فوسه بوده است و از این روست که"داستان" در بستر و ساختار روایی نمایشنامه"فرزند" (و حتی سایر آثار فوسه) از اولویت و اهمیت خاصی برخوردار نیست.
به عبارتی دیگر، آن چه در نمایشنامه"فرزند" موجد کنش و همراهی تماشاگران با اثر میشود، همین تفکر و اندیشه محیط بر چارچوب روایی نمایشنامه است، وگرنه بحث زندان بودن یا نبودن فرزند، دلتنگیها و شکوههای پدر و مادر یا بیماری همسایه و حتی مرگ اتفاقی او در حین مجادله با فرزند، در جلب نظر و توجه تماشاگر ـ خواننده به اثر از نقش و اهمیت خاصی برخوردار نیست.
از این رو حتی میتوان به وجود داستان در نمایشنامه"فرزند" شک کرد؛ چه آن که تلقی تماشاگر ـ خواننده از داستان صرفاً به واسطه دیالوگهای عبث نما و تکرار شوندهای شکل میگیرد که در اصل هیچ نوع گره گشایی، تعلیق و یا حتی اوجی را دنبال نمیکنند و بنابراین هدف از بیان آنها را تنها میتوان در راستای صحه گذاشتن بر روان رنجور، حافظه از دست رفته و زبان رو به اضمحلالی ارزیابی کرد که در واقع نتیجه مستقیم و معلول زندگی در شرایط نامطلوب تصویر شده در اثر فوسه محسوب میشوند.
با این تفاصیل به نظر میرسد که در مقام اجرا، اثر فوسه بیش از تاکید بر واقع نمایی شخصیتها و ارائه یک اجرای رآل از داستان نمایش، نیازمند برجسته نمایی اندیشه و مضمون مستتر در زیرساختها(ساختار طرح داستانی نمایشنامه) است؛ چرا که اگر تاکید فوسه بر تصویر کردن داستانی تام و تمام بود، قطعاً برای مرگ همسایه و یا در جهت پرداختن شخصیت فرزند، بیش از اینها عمل نمایشی و روابط علت و معلولی مستدل در نمایشنامهاش میگنجاند.
اما فوسه به سادگی از مرگ همسایه میگذرد و حتی بر ساختار ناپایدار و شتابزده چرخه روابط علت و معلولی نمایشنامهاش چشم میپوشد تا مخاطبش را متوجه این نکته کند که آن چه محل تامل و منظور نظر بوده، اندیشه و مضمون نهفته در ورای اتفاقات روی صحنه است و این اصلاً ویژگی شاخص نمایشنامه"فرزند" است که از ساختار طرح داستانی کلاسیک(ارسطویی) نیز تبعیت نمیکند.
بنابراین در اجرای"فرزند" اتفاقاً آن چه مطلوب نیست، تصویرسازی با پیروی از جنس بازی و صحنهپردازی صرفاً واقع نما است که ذهن تماشاگر را تنها به جستوجو در زیر و بمهای داستانی معطوف و محدود میکند و بدین واسطه از آن جا که نمایش نیز این نیاز مخاطب را در رابطه با کشف و شهود در لایههای سطحی داستان نمایش برآورده نمیکند(چرا که اساساً منظورِ نمایشنامه نیست) باعث میشود تا کلیت کار در پایان، بی ربط و فاقد انسجام و توان لازم و کافی در نظر مخاطب جلوه کند. این در حالی است که اجرای سیمین امیریان از فرزند کاملاً مبتنی بر برداشت و قرائتی ساده از نمایشنامه پیش میرود و بدین واسطه برخوردار از مولفهها و عناصر لازم برای ارجاع مخاطب به جهان اندیشه و زیر متن اثر فوسه نیست؛ تا حدی که به نظر میرسد سوء تفاهم موجود در داستان نمایشنامه(مجادله بر سر زندان بودن یا نبودن فرزند که تنها بحث و درگیری موجود در متن است و در نهایت نیز به مرگ اتفاقی همسایه ختم میشود) به اجرای نمایش نیز سرایت کرده و از این رو خوانش از متن فوسه را در مرحله اجرا با اشکالات و کاستیهایی مواجه کرده است؛ به گونهای که به نظر میرسد اجرا، متن را کامل نکرده است.
با احتساب این موارد، ضرورت و لزومی که اجرای این متن را نتیجه داده است، نه تنها بر مخاطب معلوم نمیشود بلکه به مثابه پرسشی بی پاسخ در پایان کار، هویت و ماهیت اجرا را به کل با تردید رو میکند.