در حال بارگذاری ...
...

‌‌گفت‌ و گوی‌ پاریس‌ ریویو با آگوست‌ ویلسن، نمایشنامه‌نویس‌ - بخش‌ دوم و پایانی:

وقتی‌ می‌نشینم‌ تا بنویسم، روی‌ همان‌ صندلی‌ ای‌ می‌نشینم‌ که‌ ایبسن، برشت، تنسی‌ ویلیامز و آرتورمیلر رویش‌ نشسته‌اند.

جورج‌ پلیمتن، بانی‌ لیونز
‌‌ترجمه: مجتبی‌ پورمحسن‌
دیگران‌ می‌دانستند که‌ به‌ نوشتن‌ علاقه‌ دارید؟
نه، اما یکی‌ در همسایگی‌ام‌ فکر می‌کنم‌ حدس‌ زده‌ بود. من‌ در یکی‌ از این‌ اتاقهای‌ کرایه‌ای‌ زندگی‌ می‌کردم. یک‌ روز کسی‌ در اتاقم‌ را زد. ایستاد در چارچوب‌ در و از من‌ پرسید: می‌گن‌ شما اینو از من‌ می‌خرید.” این‌ ماشین‌ تحریر دستش‌ بود. می‌دانستم‌ که‌ ماشین‌ تحریر را دزدیده‌ و کسی‌ را پیدا نمی‌کند تا آن‌ را بهش‌ بفروشد. اگر تلویزیون‌ دزدیده‌ بود خیلی‌ زود و راحت‌ به‌ کسی‌ می‌فروخت. او مثل‌ دیوانه‌ای‌ توی‌ جهنم‌ می‌چرخید تا چیزی‌ را بفروشد که‌ در جامعه‌ی‌ سیاهان‌ ارزشی‌ نداشت. اما کسی‌ او را فرستاده‌ بود به‌ خانه‌ی‌ من‌ و گفته‌ بود: “این‌ مرد یک‌ عالمه‌ کتاب‌ و روزنامه‌ دارد. شاید بخواهد این‌ ماشین‌ تحریر را از تو بخرد. از او پرسیدم: “چقدر برای‌ این‌ می‌خوای؟” گفت: “ده‌ دلار بهم‌ بده” ده‌ دلار داشتم‌ و ماشین‌ تحریر نداشتم. بنابراین‌ به‌ او ده‌ دلار دادم‌ و ده‌ دلار ویژه‌ای‌ نبود و باید یک‌ هفته‌ را با همان‌ ده‌ دلار سر می‌کردم. به‌ همین‌ دلیل‌ ماشین‌ تحریر را گرو گذاشتم. وقتی‌ به‌ اندازه‌ی‌ کافی‌ پول‌ اضافی‌ داشتم‌ - یازده‌ دلار و بیست‌ و پنج‌ سنت‌ - رفتم‌ یک‌ دلار و بیست‌ و پنج‌ سنت‌ دادم‌ و ماشین‌ تحریر را آزاد کردم. آن‌ ماشین‌ تحریر را ده‌ سال‌ نگه‌ داشتم. این‌ بازی‌ را بارها انجام‌ دادم. هر بار که‌ توی‌ دردسر می‌افتادم‌ ماشین‌ تحریر را آزاد کردم.
گفته‌ بودید که‌ در رستورانها و نوشگاهها بسیار نوشته‌اید؟ این‌ عادت‌ را هنوز هم‌ حفظ‌ کرده‌اید؟
حالا بیش‌ از قبل‌ در خانه‌ می‌نویسم. نوشتن‌ شعر را در بیست‌ سالگی‌ آغاز کردم‌ و یک‌ شاعر بیست‌ ساله‌ نمی‌تواند توی‌ خانه‌ بنشیند. در بیست‌ سالگی‌ آدم‌ چیزی‌ درباره‌ی‌ زندگی‌ نمی‌داند. آن‌ موقع‌ بسیاری‌ از دوستانم‌ نقاش‌ بودند و وقتی‌ به‌ دیدنشان‌ می‌رفتم، می‌شنیدم‌ که‌ از نیازشان‌ به‌ پول‌ برای‌ نقاشی‌ گله‌ می‌کردند. یادم‌ می‌آید یکی‌ از دوستان‌ نقاشم‌ نتوانسته‌ بود سه‌ دلار پول‌ جور کند تا یک‌ قوطی‌ رنگ‌ زرد بخرد. وقتی‌ به‌ مقداری‌ رنگ‌ زرد در پالتش‌ اشاره‌ کردم‌ گفت: “نه‌ مرد منظورم‌ رنگ‌ زرد کرومی‌ بود. “فهمیدم‌ چقدر خوشبختم‌ که‌ ابزار من‌ بسیار ساده‌ است‌ می‌توانم‌ یک‌ خودکار یا کاغذ قرض‌ کنم. می‌توانم‌ روی‌ دستمال‌ یا لفاف‌ کیف‌ بنویسم. می‌توانم‌ با یک‌ مداد یا خودکار قدم‌ بزنم‌ و هر جایی‌ شعر کشف‌ کنم. من‌ همیشه‌ آماده‌ی‌ نوشتن‌ هستم. یکبار داشتم‌ روی‌ دستمال‌ می‌نوشتم‌ خدمتکار از من‌ پرسید: “روی‌ دستمال‌ می‌نویسی‌ چون‌ فکر می‌کنی‌ قیمتی‌ ندارد؟” نوشتن‌ روی‌ دستمال‌ را دوست‌ داشتم. بعد می‌رفتم‌ خانه‌ تا به‌ وجه‌ دیگر کارم‌ بپردازم. می‌رفتم‌ خانه‌ تا چیزهایی‌ را که‌ در رستورانها و نوشگاهها روی‌ دستمال‌ نوشته‌ بودم، بازنویسی‌ و تایپ‌ کنم.
می‌توانید درباره‌ی‌ سرآغاز نوشتن‌ نمایشنامه‌ی‌ “درس‌ پیانو” حرف‌ بزنید؟
کار را با الهام‌ از تابلوی‌ نقاشی‌ “درس‌ پیانو” اثر رومر بیاردن‌ آغاز کردم‌ که‌ زیرش‌ نوشته‌ شده‌ بود “بزرگداشت‌ مری‌ لوویلیامز” پیانیست‌ (جاز) که‌ در پیترزبورگ‌ کار می‌کرد. با این‌ سوال‌ شروع‌ کردم. آیا می‌توان‌ با انکار گذشته‌ به‌ ارزش‌ شخصی‌ دست‌ پیدا کرد یا قطعا در آن‌ انکار، طرد ارزش‌ شخصی‌ وجود دارد؟ تصمیم‌ گرفتم‌ مجموعه‌ای‌ از اتفاقاتی‌ را خلق‌ کنم‌ که‌ آن‌ سوال‌ را مطرح‌ می‌کرد و چند پاسخ‌ ممکن‌ را نشان‌ دهم.
در اول‌ کار چهار مرد پیانو را به‌ درون‌ خانه‌ حمل‌ می‌کنند. هشت‌ صفحه‌ دیالوگ‌هایی‌ نوشتم‌ که‌ از اینجور جملات‌ بود: “بچرخانش‌ آنور”، “ببرش‌ بالا آن‌ گوشه”، “مواظب‌ خودت‌ باش”، “حالا بیا بالا، ببرید بالا از آن‌ گوشه” بعد از آنکه‌ پیانو را به‌ داخل‌ خانه‌ بردند با همدیگر بحث‌ کردند که‌ آن‌ را کجا بگذارند. فکر کردم‌ یک‌ لحظه‌ صبر کن. دارم‌ کجا می‌رم؟ چیکار دارم‌ می‌کنم؟ آن‌ صفحات‌ را پاره‌ کردم‌ و دور ریختم‌ و از اول‌ شروع‌ کردم. بعد ایده‌ دیگر را دنبال‌ کردم. برادری‌ همچون‌ توفان‌ ترنادو به‌ خانه‌ برمی‌گردد و گذشته‌ای‌ را به‌ آنجا می‌آورد که‌ خواهرش‌ می‌کوشد انکارش‌ کند. من‌ معمولا نمایش‌ را با دیالوگی‌ شروع‌ می‌کنم‌ که‌ عناصری‌ از طرح، شخصیت‌ها و ایده‌ی‌ اصلی‌ را در خود داشته‌ باشد. برای‌ مثال‌ نمایش‌ “دو قطار می‌روند” را با این‌ دیالوگ‌ شروع‌ کردم: “وقتی‌ که‌ جکسن‌ را کنار گذاشتم‌ گفتم‌ می‌خواستم‌ یک‌ فورد وی‌ - 8 بخرم‌ و برانم‌ به‌ سمت‌ خانه‌ی‌ آقای‌ هنری‌ فورد و بوق‌ بزنم. اگر کسی‌ می‌آمد پای‌ پنجره‌ دست‌ تکان‌ می‌دادم. بعد می‌رفتم‌ یک‌ اسلحه‌ 06/30 می‌خریدم‌ و می‌رفتم‌ پیش‌ جکسن‌ و به‌ خانه‌ی‌ آقای‌ استوان‌ می‌راندم‌ و بوق‌ می‌زدم. فقط‌ این‌ دفعه‌ بود که‌ دست‌ تکان‌ نمی‌دادم.” این‌ دیالوگ‌ حاوی‌ نگرش‌ شخصیت‌ و رویکردش‌ به‌ جهان‌ است. بنابراین‌ از خودم‌ می‌پرسم: کی‌ حرف‌ می‌زند؟ با کی‌ حرف‌ می‌زند؟ استووال‌ کیست؟ چرا می‌خواهد تفنگی‌ تهیه‌ کند و به‌ دیدن‌ او برود، او را ببیند و غیره‌ و غیره. با پاسخ‌ دادن‌ به‌ این‌ سوالات، نمایشنامه‌ شکل‌ می‌گیرد. برای‌ شخصیت‌ اصلی‌ نمایش‌ اسم‌ تعیین‌ می‌کنم‌ و با جدیت‌ نمایش‌ را پرداخت‌ می‌کنم.
دوره‌ی‌ آبستنی‌ هم‌ وجود دارد؟
بله، وقتی‌ نوشتن‌ یک‌ نمایشنامه‌ را تمام‌ کنم‌ بعد از اینکه‌ کلمه‌ی‌ پایان‌ را تایپ‌ کردم‌ بلافاصله‌ کار روی‌ نمایشنامه‌ای‌ دیگر را شروع‌ می‌کنم. خودم‌ را مجبور می‌کنم‌ بنشینم‌ پشت‌ میز و به‌ ایده‌ای، عنوانی، شخصیتی‌ یا سکری‌ از یک‌ دیالوگ‌ برسم. همیشه‌ با همین‌ روش‌ روی‌ نوشته‌هایم‌ کار می‌کنم. بنابراین‌ اگر ده‌ دقیقه‌ پس‌ از تمام‌ کردن‌ یک‌ نمایش‌ از من‌ بپرسید چه‌ کار می‌کنی؟ می‌گویم‌ دارم‌ روی‌ نمایشی‌ جدید کار می‌کنم. این‌ لحظه‌ی‌ آغاز دوره‌ی‌ آبستنی‌ است‌ و ممکن‌ است‌ دو ماه‌ تا دو سال‌ طول‌ بکشد. گاهی‌ دشوار است‌ که‌ مسوولیت‌ زندگی‌ عمومی‌ را رها کنید تا یک‌ دوره‌ی‌ زمانی‌ برای‌ کار کردن‌ پیدا کنید. دوره‌ی‌ آبستنی‌ به‌ طور چشمگیری‌ طولانی‌ شده‌ است‌ که‌ فکر می‌کنم‌ در کل‌ برای‌ کار خوب‌ است‌
چه‌ وجوهی‌ از نمایشنامه‌نویسی‌ بیش‌ از بقیه‌ شما را به‌ دردسر می‌اندازد؟
به‌ نظرم‌ مدیریت‌ زمان‌ از بقیه‌ دشوارتر است. این‌ همیشه‌ یک‌ مساله‌ بوده‌ است. برای‌ مثال‌ در “شان‌ همدلی‌ دوم” یک‌ شخصیت‌ در یک‌ صحنه، چند تا دانه‌ می‌کارد. ساختار نمایش‌ به‌ گونه‌ای‌ است‌ که‌ در صحنه‌ی‌ دانه‌ها باید رشد کنند. در حالی‌ که‌ وقت‌ کافی‌ برای‌ اینکه‌ صحنه‌ واقعی‌ به‌ نظر برسد وجود ندارد. بنابراین‌ باید از تماشاگر بخواهیم‌ اعتماد کند و بپذیرد که‌ دانه‌ها در حال‌ رشد هستند. چیزهایی‌ مثل‌ این‌ را همیشه‌ نمی‌توانم‌ به‌ خوبی‌ مدیریت‌ کنم.
و آسانترین‌ وجه؟
شخصیتها و دیالوگ‌هایشان. شخصیت‌ها می‌خواهند توضیح‌ داده‌ شوند، دوست‌ دارند درباره‌ی‌ تاریخ‌ و فلسفه‌شان‌ و بازی‌های‌ زندگی‌ حرف‌ زده‌ شود. سکوتوره‌ گفته‌ که‌ زبان‌ ایده‌ای‌ را توضیح‌ می‌دهد که‌ آدم‌ درباره‌اش‌ حرف‌ می‌زند. متوجه‌ شدم‌ که‌ آسانترین‌ وجه‌ نمایشنامه‌نویسی‌ برای‌ من، ترجمه‌ی‌ ایده‌ و نگرش‌ شخصیت‌ به‌ زبان‌ است.
طرح‌ نمایش‌ چقدر برایتان‌ اهمیت‌ دارد؟
اگر می‌خواهید نمایشنامه‌ خوب‌ بنویسید باید اول‌ نمایش‌ را طرح‌ریزی‌ کنید. طرح‌ ابزاری‌ ضروری‌ برای‌ نمایشنامه‌نویس‌ است.
بازنویسی‌ چقدر ضرورت‌ دارد؟
در موارد مختلف، متفاوت‌ است. اما من‌ به‌ بازنویسی‌ خیلی‌ اعتقاد دارم. بازنویسی‌ به‌ معنای‌ شکل‌ دادن‌ به‌ چیزی‌ است‌ که‌ خلق‌ کرده‌اید. این‌ بخش‌ مهمی‌ از کار است. در جریان‌ بازنویسی‌ اغلب‌ به‌ یادداشت‌هایم‌ رجوع‌ می‌کنم. آنها سندی‌ برای‌ رشد کار هستند.
موقع‌ نوشتن‌ آیا مخاطب‌ خاصی‌ را مد نظر دارید؟
نه‌ بیشتر از آنچه‌ پیکاسو می‌گفت. او می‌گفت‌ که‌ با در نظر گرفتن‌ مخاطب‌ خاصی‌ نقاشی‌ می‌کند. البته‌ ذات‌ تماشاگر در بطن‌ نمایشنامه‌ نویسی‌ تعریف‌ می‌شود اما نه‌ آن‌ طور که‌ آدم‌ برای‌ تماشاگر خاصی‌ بنویسد. من‌ می‌نویسم‌ تا یک‌ اثر هنری‌ خلق‌ کنم.
از اینکه‌ اکثر تماشاگران‌ آثار شما سفیدپوست‌ هستند ناراحت‌ نمی‌شوید؟
به‌ این‌ مساله‌ فکر نمی‌کنم. باز هم‌ از پیکاسو نقل‌ قول‌ می‌کنم. به‌ اعتقاد او هنرمند اثرش‌ را خلق‌ می‌کند تا به‌ مخزن‌ هنری‌ جهان‌ اضافه‌ کند و به‌ تمجید از بشریت‌ بپردازد. فکر نمی‌کنم‌ پیکاسو به‌ این‌ مساله‌ اندیشیده‌ باشد که‌ مخاطبان‌ آثارش‌ فرانسوی‌ هستند یا آمریکایی‌ و آسیایی‌ و آلمانی. فکر می‌کنم‌ عمده‌ترین‌ دغدغه‌ من‌ این‌ است‌ که‌ با تمام‌ توانم‌ کار کنم. تماشاگر مورد نظر من‌ - اگر کسی‌ را در ذهن‌ داشته‌ باشم‌ - می‌تواند ایبسن، اونیل، میلر، ویلیامز، باراکا و بولینز باشد.
نمایشنامه‌ نویسانی‌ که‌ با مشکلات‌ نمایشنامه‌ نویسی‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ کرده‌اند، در درک‌ من‌ ازاین‌ هنر شریک‌ هستند. وقتی‌ می‌نشینم‌ تا بنویسم، روی‌ همان‌ صندلی‌ ای‌ می‌نشینم‌ که‌ ایبسن، برشت، تنسی‌ ویلیامز و آرتورمیلر رویش‌ نشسته‌اند. من‌ با مشکلات‌ مشابه‌ آنها برای‌ بردن‌ شخصیت‌ به‌ روی‌ صحنه‌ و شکل‌ دهی‌ صحنه‌ها با حداکثر میزان‌ تاثیرگذاری‌ مواجه‌ هستم. سالها می‌نشستم‌ روی‌ آن‌ صندلی‌ و سعی‌ می‌کردم‌ بهترین‌ نمایشی‌ را که‌ تا آن‌ روز نوشته‌ شده‌ بنویسم. این‌ هدف‌ من‌ بود تا اینکه‌ با جمله‌ای‌ از فرانک‌ لیولدرایت‌ رو به‌ رو شدم. او گفته‌ بود نمی‌خواهد بهترین‌ آرشیتکتی‌ باشد که‌ تا آن‌ روز زیسته‌ بلکه‌ می‌خواهد بهترین‌ آرشیتکت‌ همه‌ی‌ دوران‌ها باشد. دراین‌ حالت‌ نه‌ تنها با پیشینیانتان‌ مبارزه‌ می‌کنید بلکه‌ با کسانی‌ که‌ پس‌ از شما می‌آیند هم‌ درگیر هستید.
به‌ تماشای‌ تاتر می‌روید؟
خیلی‌ تاتر تماشا نمی‌کنم. سینما همه‌ نمی‌روم. یازده‌ سال‌ است‌ که‌ سینما نرفته‌ام. نقدها را می‌خوانم‌ تا در جریان‌ اتفاقات‌ باشم. اما عصرها با دختر دو ساله‌ام‌ بازی‌ می‌کنم. تلویزیون‌ نگاه‌ نمی‌کنم. می‌خوانم. موسیقی‌ گوش‌ می‌دهم. مجموعه‌ی‌ بزرگی‌ از انواع‌ موسیقی‌ در اختیار دارم. موسیقی‌ کلاسیک، جاز، شرقی، عربی، ایرلندی‌ و... .
آیا نمایشنامه‌هایتان‌ را در خانواده‌ به‌ نقد می‌گذارید؟
اولین‌ منتقد آثارم، همسر من‌ است. اما بهتر است‌ آدمهایی‌ را به‌ عنوان‌ منتقد انتخاب‌ کرد که‌ درگیر تاتر نیستند یا ایده‌های‌ پیش‌ داوری‌ شده‌ای‌ در مقابل‌ آنچه‌ می‌بینند، نداشته‌ باشند. منتقد محبوب‌ من، برادرم‌ است‌ که‌ علاقه‌ی‌ آنچنانی‌ به‌ تاتر ندارد.او به‌ شما اجازه‌ می‌دهد بدانید دقیقا چه‌ فکر می‌کند.