پرسوناژهایی که به ساختار متنی موجودیت بخشیدهاند، حساب شده ارزیابی و پردازش شدهاند؛ طوری که نمیتوان هیچ پرسوناژی را فرعی یا حاشیهای قلمداد کرد.
پرسوناژهایی که به ساختار متنی موجودیت بخشیدهاند، حساب شده ارزیابی و پردازش شدهاند؛ طوری که نمیتوان هیچ پرسوناژی را فرعی یا حاشیهای قلمداد کرد.
حسن پارسایی:
تنگناهایی وجود دارند که راه را بر هر نوع دو سویگی میبندند و در آن، انسان گرفتار موقعیتهایی میانی میشود؛ ماندن در این تنگناها همه برون شدها را غیرممکن و دست نیافتنی میکند. اما آیا واقعاً راهی برای خارج شدن از این بن بست وجود ندارد؟ ... و آیا فرد توان تحمل بار سنگینی را که یک نسل بر دوش او گذاشته است، دارد؟ ... و اصولاً چه کسی در این میان مقصر است؟ جامعهای که به شکلی جابرانه به"بودن فرد در این دنیا" شکل میدهد و او را ندیده میگیرد یا خود انسان تعیین کننده سمت و سوی حال و آینده خویش است؟
نمایش"گوشه نشینان آلتونا" اثر ژان پل سارتر بر آن است که جوابی برای این سوالها بیابد. این اثر نشان میدهد که چگونه انسان از خانه پا به دنیای نامحدود بیرون میگذارد و در درون موقعیتهای جامعه گم میشود، تا حدی که نهایتاً به شکل فردی استحاله یافته، همه ناهنجاریهای دنیای فاشیسمزده بیرون را با خود به کنج اتاق همان خانه باز میآورد و خانه را به"نماد"ی از دنیای آفتزده دوران خویش تبدیل میکند. او که خود، مظهر و نماد فاشیسم و حتی تصویر کوچکی از پیشوا(هیتلر) است، میخواهد با همان دنیای ویران ناشده ذهنی خویش که همزمان تعارضات و تناقضاتی هم در آن است، در نهایت پریشیدگی، خودگریزی و دگرگریزی به زندگی یک سویه و آکنده از انزوایش ادامه دهد.
ژان پل سارتر در جایی گفته است:«ما از همان زمانی که متولد میشویم، به طور ناخواسته در یک شرایط تربیتی و اجتماعی قرار میگیریم که از پیش براساس یک جبر اجتناب ناپذیر برای ما تدارک دیده شده است.»
نمایشنامه"گوشه نشینان آلتونا" مصداق بارز این طرز تفکر ژان پل سارتر است. این اثر از لحاظ برون نمایی تاثیرات درونی فاشیسم، و این که"انسان" همواره نیاز به یک عامل بالقوه فکری دارد تا به آن متکی باشد و نیز از جهت آن که هر گونه حادثه به گونهای کنشمند و آشکار یا پنهان و درون سوز روی انسانها تاثیر میگذارد، اثری برجسته و بسیار عمیق است و نشان میدهد که دوران تاریخی، جغرایای اجتماعی، نوع زندگی، فرهنگ، اقتصاد و سیاست و حوادث تکان دهندهای مثل جنگ و آفتی مثل فاشیسم همواره پی ریز و شکل دهنده انسانها هستند و آنها را به اقتضای خود چنان به هم مرتبط میسازند که همانند خانواده مطرح شده در نمایشنامه گوشه نشینان آلتونا که به عنوان نماد یک ملت مورد آنالیز قرار گرفته است، از تاثیرات ناگوار و متقابل همدیگر ایمن و بر کنار نمانند. پرسوناژهایی که به ساختار متنی موجودیت بخشیدهاند، حساب شده ارزیابی و پردازش شدهاند؛ طوری که نمیتوان هیچ پرسوناژی را فرعی یا حاشیهای قلمداد کرد. سارتر بی آن که غافل از اختیار محدود انسان باشد، تاکید فراوانی بر جبر حاکم بر سرنوشت او دارد و محکومیت تقدیری شدن غیر قابل گریز زندگی انسانهایی را که خود جزء قربانیان شرایط حاکمتر و نیرومندتر هستند، به مخاطب نشان میدهد و تاکید دارد که انسان چیزی جز آن چه"هست" نیست و دقیقاً هر کاری که در دایره این"بودن" انجام میدهد بر خود او و دیگران تاثیر میگذارد. در قسمت پایانی نمایش از زبان"هیندنبورگ فن گرلاخ" جملهای با این مضمون میشنویم که فکر نبودن خدا انسان را دچار مشکل میکند. این دقیقاً بن مایه اساسی درون مایه یکی از نمایشنامههای قبلی او به نام"شیطان و خدا" هم هست و بیانگر آن است که این موضوع مهم برای سارتر نه یک حقیقت، بلکه اساساً نوعی تفکر محوری و مصلحت اندیشی مرتبط با موقعیت خود انسان است.
هر انسان با مهاری توسط دیگری یا شرایطی اجتماعی و تاریخی به خود و دیگران بسته شده است. پرسوناژهای نمایش گوشه نشینان آلتونا در همان حال که فاصله بسیار زیادی با هم دارند، نمیتوانند به دور از تاثیرات هم که همان بودن آنهاست، زندگی کنند. "فرانتس" به پدرش میگوید:«من احتیاج دارم که تو وجود داشته باشی» و وقتی تصمیم میگیرد که نباشد، او را هم با خودش به دیار مرگ میبرد. آنها همچون زندگانی مرده به عواملی برای سرنوشت هم تبدیل شدهاند و با مرگ آنها هم تاثیراتشان از بین نمیرود؛ "لنی" به جای برادرش"فرانتس" گوشه نشین میشود. فرانتس شخصیت نیمه دیوانه پیشوا(هیتلر) را به نمایش میگذارد.
عامل دیگری که این نمایش را از لحاظ ژرف اندیشی متمایز میسازد، آن است که در آن حتی پیشوا هم به عنوان حاکمیتی برآمده از درون شرایط یک دوران و به عنوان مدلول به جریان افتادن سرمایههای کلان آنالیز شده است. بخش قابل توجهی از حوادث هم به کمک فلاش بک و از طریق دیالوگ به روایت درمیآید و چون سارتر تاکید زیادی بر این داشته و اساساً نمایش هم بر همین دیالوگها استوار است، از این رو صرفاً بیان دیالوگها برای نمایش روی صحنه کافی به نظر نمیرسد. جا داشت که مریم معترف به عنوان کارگردان به واسطه شیوههای مختلف(مخصوصاً قسمتهایی را که به شکنجه، جنگ و مرگ مربوط میشوند) برون نمایی و دراماتیزه کند. بخشی که به انزوای فرانتس مربوط میشود، با بازی خوب میکائیل شهرستانی، گیرا و پرتحرک شده است و میتوان گفت که تنها برجستگی نمایش گوشه نشینان آلتونا همین قسمت و بازی درخشان این بازیگر است. این بخش به طور جداگانه، خودش همچون یک نمایش جلوه میکند. کف شطرنجی صحنه، کلیشهای و حتی بی معناست؛ زیرا این نمایش و بازیگرانش بازی شطرنج و مهرهبازی نیستند و کسی به بازی گرفته نشده است و اصولاً هیچ نوع بازی هم در کار نیست، بلکه فاجعهای رخ داده که حاصل شرایط تاریخی، سیاسی و اجتماعی یک دوران است.
تغییرات دکور جزء صحنه نمایش شده و تماشاگر همه جا به جاییها را با تأنی، همچون یک صحنه نمایش میبیند. این اتفاق، خواسته یا ناخواسته تا حدی در تماشاگر این احساس را که در حال تماشای یک تئاتر است، تقویت میکند.
بازی مریم کاظمی نیز در نقش"لنی" قابل توجه است، اما متاسفانه به دلیل حذف و کوتاه کردن بخشهایی از نمایشنامه و نیز عدم انتخاب میزانسنهای متناسب برای او، شخصیتاش به عنوان یکی از پرسوناژهای مهم نمایش چندان باورپذیر نمیشود؛ علتهای رفتاری او بر اساس روانشناسی رفتاری به تحلیل در نیامده و چیزی در این میان حذف شده است. به همین دلیل، حرکت نهایی او هم که در آن جایگزین فرانتس میشود تا گوشه گیری و کنار کشیدن از دنیا را ادامه دهد، برای مخاطب جا نمیافتد. بهناز جعفری هم خوب ظاهر شده و بازی او بر دل تماشاگر مینشیند.
نمایش گوشه نشینان آلتونا اثر ژان پل سارتر نه براساس میزانسنهای تئاتری، بلکه بر پایه حرکتهای سینمایی و تلویزیونی شکل گرفته است و صحنه شروع نمایش که در تئاتر به عنوان یکی از صحنههای کلیدی و بسیار مهم تلقی میشود، کاملاً رها و به خود بازیگران محول شده است. مریم معترف به عنوان کارگردان این صحنه مهم را در اصل، بهانه شروع متن و نه دلیلی اساسی و دراماتیک برای وارد شدن به دنیای نمایش ارزیابی کرده است.
موسیقی سمفونیک که دارای تم و ضرباهنگ اپرایی است، چندان با درونمایه نمایش سازگار نیست و در کاربری نور هم هیچ ابتکاری دیده نمیشود؛ در حالی که میشد از طریق افکتهای نوری، تنهایی و انزوای فرانتس را تشدید و حتی برای تاکید روی تصویر هیتلر از آن کمک گرفت .
آن چه که زحمات مریم معترف را در میانه راه به شکلی ناتمام نمایانده، نوع رویکرد او به تئاتر است. او جزء صحنههایی که مربوط به انزوای فرانتس میشود در بقیه موارد دقیقاً جابهجاییها و میزانسنهایی که برگزیده چندان در ارتباط با درونمایه اثر، معانی دیالوگها و حتی القای غیرمستقیم موقعیتهای درون متن نیستند و بیشتر متناسب با دوربینی فرضی که گویا پرسوناژها را دنبال میکند و فیلم میگیرد، انتخاب شدهاند. ضعف نسبی کارگردانی این اثر را میتوان"درونی نشدن" موضوع نمایش دانست. آن چه که سارتر نوشته در زیر نمای بیرونیاش به غایت ژرف اندیشانه است، اما ما فقط به نگرههای لایه بیرونی متن راه مییابیم و کلیت کار چیزی جز گزارشی از نمای بیرونی نمایشنامه نیست و نهایتاً این که، کوتاه شدن متن، کاملاً محسوس است.