در حال بارگذاری ...
...

مهدی مکاری کارگردان این نمایش تمام تلاش خود را برای برقراری ارتباطی عاطفی با تماشاگر به کار گرفته است.

مهدی مکاری کارگردان این نمایش تمام تلاش خود را برای برقراری ارتباطی عاطفی با تماشاگر به کار گرفته است.

افسانه نوری:

در هنگام دیدن یک نمایش به عنوان مخاطب، با سطوح زمانی متفاوتی روبرو می‌شویم. دنیای دراماتیک اثر همواره در حال پویایی است و مخاطب به عنوان ناظری است که زمان دراماتیک را در یک اثر پی می گیرد.
تورنتون وایلدر می‌گوید: «کنش در یک زمان حال همیشگی رخ می‌دهد... در روی صحنه همیشه اکنون است.» این سطح از زمان(که زمان گفتمان نامیده می‌شود) همیشه پویاست؛ زیرا تکرارشدنی نیست. اما زمان در نمایش منحصر به زمان حال دراماتیک نمی‌شود، بلکه زمان‌های دیگری چون زمان تقویمی، زمان تاریخی و زمان پیرنگ را هم در برمی‌گیرد . زمانی که در آن ارجاعات به گذشته صورت می‌گیرد، زمان پیرنگ اثر نامیده می‌شود.
در نمایش"آیا تا به حال عاشق بوده‌ای روژانو؟" نویسنده سعی دارد با به کارگیری دو سطح زمان گفتمان و زمان پیرنگ، داستانی را روایت کند که گرچه در حال می‌گذرد اما، ریشه در گذشته دارد. این که چیستا یثربی ‌تا چه حد در رسیدن به این هدف موفق بوده‌ نکته‌ای است که در این جا مورد بررسی قرار می‌دهیم. در این نمایش تقریباً تمام اطلاعات با ارجاعات شخصیت مرجان به گذشته صورت می‌گیرد. این که او 17 سال در انتظار فرهاد دستان بوده است و رنج‌هایی که در‌ این مدت متحمل شده، پایه‌ همه‌‌ حرف‌های او را که تا نیمی از زمان نمایش را در بر می‌گیرد، تشکیل می‌دهد. مرجان مدام از گذشته حرف می‌زند و فرهاد و روژانو در تمام طول این مدت در سکوتند. معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتد که فرهاد بلافاصله در زمانی که مرجان
می‌خواهد برود تصمیم می‌گیرد همه چیز را به او بگوید. نمایشنامه ‌‌از شروع بر پایه‌ تک گویی‌های مرجان بنا شده است. تماشاگر نمایش به جای این که با زمان حال اثر مواجه شود، باید بار تمام گذشته‌ای را که مرجان در تک گویی‌های طولانی‌اش بر دوش او می‌گذارد تحمل کند. این سیر در گذشته تا زمانی ادامه می‌یابد که فرهاد شروع به سخن گفتن می‌کند. گره گشایی نمایش با شتاب فراوان، ناگهانی و بدون ساختن پیش زمینه‌ای، در سه مرحله‌ نزدیک به هم صورت می‌گیرد. مرحله ‌اول هنگامی که فرهاد درباره‌ از دست دادن حافظه‌اش حرف می‌زند؛ مرحله ‌‌دوم هنگامی که روژانو به مرجان می‌گوید که فرهاد جای پدرش است؛ و مرحله‌ سوم هنگامی که فرهاد به دروغ به مرجان می گوید که روژانو در حال مرگ است تا مرجان از خود او که در حال مرگ است دور شود؛ این مهم نیست که نمایش در سه یا چهار مرحله گره گشایی می‌شود، مهم این است که نویسنده ‌نمایشنامه ساده‌ترین راه حل را برای حل این معما که چرا فرهاد خود را 17 سال از مرجان و خانواده‌اش پنهان کرده است، برگزیده. ‌راه حلی که برای مخاطب ناآشنا نیست و نمونه‌های مشابه آن را در نتیجه برخورد با این گونه از آثار درحافظه خود دارد. فرهاد در اثر شرکت در یک عملیات
حافظه‌ خود را از دست داده و حالا پس از مدت‌ها به مرور زمان حافظه‌ خود را به دست آورده. سؤال این است: چرا نویسنده به اندازه ‌نیمی از زمان نمایش مخاطب را درگیر این سؤال می‌کند که مشکل فرهاد چیست و سرانجام به همین سادگی و خام دستی از کنار آن می‌گذرد؟ به ویژه این که فرهاد می‌گوید در آن عملیات هیچ مدارکی همراه نداشته است. و سؤال دیگر این است: برای پلاک این رزمنده چه اتفاقی افتاده؟ همین یکی دو سؤال ساده باعث می‌شود تا ماجرای گم گشتگی فرهاد در میان کوه‌هایی که یک بال همه‌ پروانه‌های آن سوخته‌ با اشکال مواجه شود. با وجود این که نویسنده اصرار داشته از دوسطح زمانی حال‌(‌آن چه در خانه‌ فرهاد در حال رخ دادن است) و گذشته (‌خاطرات مرجان) سود جوید و با ترکیب این سطوح، داستان را پیش ببرد، ‌می‌بینیم که آنچه در زمان حال می گذرد بی نهایت راکد و ساکن است و وقتی هم از سکون در می‌آید به تراژدی می انجامد که 20 دقیقه ‌آخر نمایش را تشکیل می‌دهد. حالا در نظر بگیرید مخاطبی را که مدتی طولانی با مونولوگ‌های‌ مرجان اشک‌های روژانو و تشنج‌های فرهاد همراه بوده است. کار دیگری که نویسنده با زمان کرده صداهایی خارج از فضای زمانی نمایشنامه است که با تمهید کارگردان همه‌ این صداها(که به نوعی یادآور یک خاطره یا لحظه‌ای در حال اتفاق هستند) در تاریکی صحنه شنیده می‌شوند. برخی از این صداها از فضاهایی چنین تشکیل شده‌اند: وقتی که مرجان در اتوبوس به سمت روستایی می‌آید که فرهاد ساکن آن است و با ساکنان یا شوفر اتوبوس حرف می‌زند و دنبال"برزخ آباد" (محل سکونت فرهاد) می‌گردد‌(گذشته‌ نزدیک)، وقتی که مرجان در خیال با روژانو حرف می زند (حال در ذهن)، وقتی که مادر مرجان با او تلفنی حرف می‌زند‌(حال در مکانی دیگر)، ‌این صدا که در تاریکی پخش می شود به نوری که می‌آید وصل می شود و مرجان را می‌بینیم که دارد با تلفن همراه با مادر خود حرف می‌زند و اصرار دارد در جایی است که یک بال پروانه‌ها سوخته.... این صحنه ارتباطش را با خط اصلی داستان نمی‌تواند تعریف کند. کار دیگر نویسنده با زمان این است که کودکی روژانو‌ را که به نحوی تصویری از خاطرات‌ فرهاد است به مخاطب نشان می‌دهد، صحنه‌ای که در یک بمباران شدید، روژانوی ترسیده و بی‌پناه به فرهاد که حافظه‌اش را از دست داده پناه می برد. ساختار نمایش که به ظاهر یک ساختار خطی با حرکت رو به جلو است، با استفاده‌هایی چنین از زمان به آشفتگی منجر می‌شود که در آن معلوم نیست نویسنده از حال می‌گوید که در منطقه‌ای کردنشین در غرب ایران می‌گذرد یا از حال می گوید که در تهران در خانه‌ مادر مرجان می گذرد، یا از گذشته می‌گوید که در اتوبوسی که مرجان در آن بوده طی شده ، یا از ذهن مرجان می‌گوید یا از خاطرات فرهاد می‌گوید‌. اجرای رآلیستی اثر که ظاهراً با وفاداری به متن به روی صحنه رفته است، نیز باعث می شود تا ناهماهنگی زمان‌های به کار برده در این ساختار بیشتر به چشم بیایند. از مشکلات عمده‌ این نمایش این است که در آن اطلاعات دهی به شیوه ‌مستقیم صورت گرفته است، کاراکترها همه شبیه همند، هیچ کاراکتری ویژگی خاصی ندارد که او را از بقیه متمایز سازد. همه‌ کاراکترها رنج کشیدگانی هستند که شبیه هم حرف می‌زنند و رفتاری مشابه دارند. ‌با آن که فضای اثر فضایی رآلیستی است که به تراژدی تلخی می‌پردازد، هرگز بین کاراکترها رابطه‌ای عمیق شکل نمی‌گیرد.
از امکانات صحنه‌ای بسیاری برای اجرای این کار استفاده شده است، اما این امکانات هم نمی‌توانند کسالتی را که بر فضای نمایش حاکم است برطرف کنند. موسیقی، افکت های مختلفی که از صدای مرجان در زمان‌های مختلف تا صدای ناله‌ها و نفس زدن‌های فرهاد در هنگام زخمی شدن را دربردارد، نورپردازی رنگین و دکوری که برای یک فضای رآلیستی کمی انتزاعی به نظر می‌رسد. حجم‌هایی که معلوم نبود برای چه در راه ورودی بازیگران، در دو طرف صحنه قرار گرفته‌اند، عبور و مرور را برای بازیگران دشوار کرده و در بازی آنها اختلال به وجود می آورد. دو پروژکتور با نور سبز رنگ هم در زیر این حجم ها قرار داشت که نور آن معلوم نیست برای چه رو به تماشاگر و در چشم تماشاگر تابانده می‌شد.
با وجود این، تنوع در استفاده از نور و صدا به تماشاگر کمک می‌کند تا رخوتی را که متن اثر در ایجاد آن بی‌تأثیر نبوده، اندکی از خود دور کند.
از دیگر ترفند‌های اجرایی در این نمایش صحنه‌ شروع آن است. تصویری از صفحه‌ یک تلویزیون روی پرده‌ انتهای صحنه است و کانال‌هایی که عوض می‌شوند تا به برنامه‌ مستندی از جنگ درباره‌ منطقه‌ای کردنشین پخش می‌شود. این تصویری است که مرجان در جایی از نمایش می‌گوید با دیدن آن توانسته فرهاد را پیدا کند. استفاده از ویدئو پروجکشن برای فقط یک بار، ‌آن هم در شروع نمایش باعث رویارویی مخاطب بافضایی ذهنی می‌شود. فضایی مرتبط با جنگ در منطقه‌ای کردنشین، اما این که در این شکل نمایشی این استفاده به جا بوده است یا نه، جای تردید است و شاید به نوعی در آشفتگیِ زمانی که مخاطب با آن درگیر می شود بی تأثیر نباشد.
به هر صورت مهدی مکاری کارگردان این نمایش تمام تلاش خود را برای برقراری ارتباطی عاطفی با تماشاگر به کار گرفته است. جدا از کاستی‌های متن، مکاری تراژدی‌ای را بر صحنه آورده ‌که با امکانات بیانی سبک اجرای رآلیستی بیشترین ارتباط را با مخاطب خود برقرار می‌کرد. بازیگران نمایش نیز در همین جهت تلاش کرده بودند. ایجاد حس همذات پنداری در مخاطبان و نمایش دنیایی که در آن اثرات جنگ بر روی عاطفه و روان انسان‌ها بررسی می‌شود، از اهداف این نمایش بود که جدا از نارسایی‌هایش در رساندن پیام خود به مخاطب موفق عمل کرد.
اما با وجود در نظر گرفتن فضای رآلیستی برای اجرای این نمایش، لحظاتی بود که کارگردان گویی سبک و سیاق خود را گم می‌کرد و بدون اینکه به چارچوب اثر بیندیشد، حرکت یا رفتاری را به بازیگران تحمیل کرده بود، که کاملاً جنبه‌ غیررآلیستی داشت و از منطق رآلیستی پیروی نمی‌کرد. برای مثال در صحنه ‌پایانی که ظاهراً نقطه‌ اوج نمایش و صحنه ‌مرگ فرهاد است، نور قرمز تندی تمام دیواره ‌انتهای صحنه را روشن کرده و فرهاد که تصویری سایه وار از او دیده می‌شود، دست‌ها را از هم گشوده و روی ایوان خانه در حالی راه می‌رود که گویی روی طناب بندبازی راه می‌رود. معنای این حرکت نمادین بر نگارنده روشن نشد و ندانستم چرا در نمایشی که تمام حرکت‌ها و کنش‌ها از زاویه دید رآلیستی به نمایش گذاشته شده اند، یکی از شخصیت‌های نمایش در وضعیتی نامتعادل تصویری از آدمی را به ما نشان می‌دهد که بر روی طناب راه می‌رود؛ آن هم تصویری که قرار است تداعی مرگ باشد در ذهن ما‌! جای دیگری هست که مرجان پس از تکرار مکرر جمله‌‌«فراموش می‌کنم» می‌خواهد فرهاد را ترک کند، درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنیم از صحنه خارج می‌شود؛ در حالی که وردِ‌«فراموش ‌می‌کنم» را زیر لب تکرار می‌کند، رو به تماشاگران کرده و خطاب به آ‌ن‌ها می‌گوید: "دروغه".‌ ایده فاصله‌گذاری که تنها همین یک بار در نمایش اتفاق می‌افتد، برای مخاطب تعریف نمی‌شود.



منبع:
نشانه شناسی تئاتر و درام. کر الام. ترجمه: دکتر فرزان سجودی. نشر قطره. 1382.