مهم نیست که دقیقاً به همان جایی برسیم که کارگردان از آن شروع کرده؛ مهم این است که این اثر(بخـصوص نسـبت به کار قبلی پسیانی) این امکان را ایجاد می کند که مخاطب تصور کند و در حوالی تصور کارگردان و گروه قدم بزند، بدون این که قرار باشد حتماً با هم به تفاهمی کامل دست یابند.
مهم نیست که دقیقاً به همان جایی برسیم که کارگردان از آن شروع کرده؛ مهم این است که این اثر(بخـصوص نسـبت به کار قبلی پسیانی) این امکان را ایجاد می کند که مخاطب تصور کند و در حوالی تصور کارگردان و گروه قدم بزند، بدون این که قرار باشد حتماً با هم به تفاهمی کامل دست یابند.
ایثار ابومحبوب:
برونو موناری فصلی از کتاب"طراحی و ارتباطات بصری" را با این عنوان نامگذاری میکند: "هرکس آن چیزی را میبیند که دربارهاش اطلاعاتی دارد." البته او سعی دارد در این فصل به عناصری بپردازد که هر هنرمند از محیط خود برای اثر خود برمیگزیند. اما قصد من از نقل آن، اشارهای است که این جمله میتواند به برداشت مخاطب از یک اثر داشته باشد. اثری به سبک و سیاق "مرگ ابریشم" که در نوع خود مدعی دعوت تماشاگر به برخورد خلاق را دارد، بیشک خواهد پذیرفت که هر مخاطب آن در فرایند دیدن اثر، آن چیزی را ببیند که دربارهاش اطلاعاتی دارد یا برای او به هر روی تداعیگر چیز آشنایی است. برخورد این نقد نیز با این اثر، شامل رجوع به تداعیهایی است که این اثر برای این مخاطب میتوانسته ایجاد کند.
برای گشودن رمزهای این اثر در ابتدا سعی میکنیم عناصر تشکیل دهنده آن را به نحوی قابل ارزیابی، دسته بندی کنیم. این اثر از سه اپیزود تشکیل شده است که هر سه اپیزود آن از الگوی نسبتاً ثابتی پیروی میکنند، ولی در نهایت سعی دارند تصاویر متفاوتی را ارائه دهند. اساساً هر اثر اپیزود دارای این خاصیت است که مخاطب را وادار به مقایسه بین اپیزودها کند. این نمایش نیز با تکیه بر ایجاد تشابه کلی در الگو میان سه اپیزود گویی سعی دارد بر تفاوتهای میان سه اپیزود تاکید کند. از همین رو باید بتوان با بررسی وجوه تشابه و تفاوت سه اپیزود، آن به تاویلی نسبتاً پذیرفتنی از آن دست یافت. میتوان یک دسته بندی کلی شامل دو دسته از عناصر را در این اثر بازشناخت. عناصر ثابت و عناصر متغیر. منظور ما از عناصر ثابت در این جا مجموعه عناصری است که در طول اثر کارکرد ثابتی را بر عهده دارند. این عناصر را در این نمایش میتوان در چهار حوزه مکانی خلاصه کرد که گویی طی مناسباتی که این چهار حیطه با هم برقرار میکنند و نیز کارکردهای نمادین و اسطورهای و حتی با بهره گیری از تاثیر روانی جایگاهشان نسبت به یکدیگر، سعی دارند مفاهیمی را القا کنند که مورد بررسی قرار خواهیم داد. اصلی ترین فضا که بیشترین تاکید بر آن صورت گرفته دنیای سطح مربعِ وسط صحنه است که از آینه پوشیده شده و چهارچوبی آن را از مابقی فضا جدا ساخته است. این فضا همچون پیوندگاه دو جهان، دو مکان از چهار مکانی را که در بالا از آن سخن گفتم در بر دارد که از اولی تحت عنوان دنیای مربع و از دومی تحت عنوان دنیای آینه یاد خواهم کرد.
خصوصیات نسبت داده شده به اشکال یا به علت شکل ذاتی آنهاست یا به علت واکنش دستگاه فیزیولوژیکی ـ روانی انسانها و یا به دلیل تعابیر خاص فرهنگی و غیره؛ جدا از شکل ذاتی مربع و تعابیر مخصوص به خودش. مربع نماد جبرگرایی، چهار جهت اصلی و چهار عنصر(کارکردهای نمادین دیگری نیز دارد چون میترا، شکل صلیب، خورشید و... که در بحث ما نمیگنجند). جدا از این معنای نمادین، از لحاظ روانی مربع میتواند معنای "مکان" را تداعی کند. به ویژه در فرهنگ بصری امروز، مربع گویی معنای قاب بندی، تاکید و تعریف شدگی را با خود به همراه دارد. وقتی مربع در کف قرار گیرد، تاکیدی بر مکان و موقعیت ثابت و منفردی است که بیش از این که به ما بگوید:"این، اینجاست" قصد دارد بگوید: "این، جای دیگری نیست"، محل توجه است. منظور این است که، اگر از زندگی حرف زدیم، خارج از این مربع دیگر عرصه زندگی نیست و جای دیگری این معنا را با خود نمیآورد. در حقیقت مربع، مادیت است. شاید در این نمایش، مربع، زندگی باشد؛ حضور باشد در قبال هر چیز و هر جای دیگر که عدم است. مربع کف صحنه در وهله اول زندگی است در قبال هر جای دیگر که مرگ است.
اما این مربع در سطح تاویل، به"زندگی بودن" بسنده نمیکند. فارغ از معانی نمادین آینه(که بدان خواهم پرداخت) سطح آینه گون این مربع، شکل بصری آن را تحتالشعاع قرار داده. بدین ترتیب ما دنیای زیر و بالای مربع را همزمان داریم؛ همان دنیای مربع و دنیای آینه.
آینه جدا از صراحت و صداقت(که شاید چندان در اینجا ملاک تعبیر نباشند)، هم نماد روح است و هم نماد ناخودآگاه و خود. نگاه کردن به خود در آینه، می تواند در سطح استعاره، نشانگر خودبینی، خودپسندی، و یا حتی خودشناسی باشد. اما با توجه به جملاتی که در این نمایش درباره تصویر و ارتباط آن با مرگ میشنویم، دنیای آینه می تواند اشاره ای به تصویر انسان در دنیا داشته باشد؛ بدین ترتیب که اگر حضور بازیگر در سطح مربع حضوری حقیقی فرض شود، حضور آن در آینه حضوری مجازی است، تصویری همزمان است از حضور انسان در جهان(مربع). حتی شاید بتوان به تعبیری افلاطونی، دنیای مربع را"لاهوت و مُثُل" و دنیای آینه را"ناسوت" فرض کرد. هر یک از این تعابیر میتواند با جملاتی که در نریشن درباره ارتباط مرگ و تصویر گفته میشود، همخوانی داشته باشد. ولی مناسبات دنیای این نمایش فاصلهای ظریف از ایده افلاطونی می گیرند؛ در نگرش افلاطونی تصویر مجازی تولد انسان تصویری مجازی از وجود اوست، اما در مرگ ابریشم، انسان با مرگ، با پا گذاشتن به عدم، وارد دنیای تصاویر، دنیای ناهمزمانی، دنیای مرور یا همان دنیای پرده نمایش میشود. در شروع و پایان نمایش نریشنی با صدای یک زن پخش میشود که درباره ماهیت مرگ پرسش میکند. در این نریشن فرضی پیش کشیده میشود که باید گشاینده رموز عمل نمایشی باشد. فرض این که "اگه به تصویر مجازیمون روح بدیم، درکی از عدم خواهیم داشت" بنابر این شاید بتوان ترکیب مربع و آینه را نمود نمایشیِ زیبایی از روح دادن به تصویر مجازی دانست.
سطح سوم مکانی و دنیای سوم این نمایش، همان دنیای ناهمزمانِ پرده ویدئو پروجکشن است. در این مکان، ما چیزی بیش از آن چه در دنیای مربع صحنه قابل رویت بود نمیبینیم، تصاویر، مرور همان تصاویر است با این تفاوت که اولاً ناهمزمان است. ثانیاً در آن تدوین رخ داده است. ثالثاً پس از این که حضور فیزیکی بازیگر در صحنه پایان می یابد،(پس از به عدم رفتن او) تصویرش همچنان تا مدتی بر پرده تداوم دارد. تدوین، همیشه نمایانگر دخالت در واقعیت است و این دخالت نشانگر حضور دیگرانی است که تصویری از حضور واقعیت را مجازی کرده و بدان شکل که خود می پسندند در زمانی مجزا از زمانِ رخداد، تکرار و عرضه اش می کنند. در نریشنی که به آن اشاره شد از تصویری سخن گفته میشود که (نقل به مضمون) دیگران، پس از مرگ هرکس از او و از خودشان میسازند و در پیش چشم قرار می دهند تا او گمان کند که هنوز زنده است و زندگی میکند، اما آدمهای واقعی جایی دیگر در حال عزاداریند. گمان این نگارنده بر این است که پرده ویدئو پروجکشن سعی دارد، نمودی از همین گمان باشد.
تا اینجا سه سطحِ تصویریِ معطوف به زنِ قهرمانِ نمایش داریم که تنها یکی از این سه سطح مربوط به حضور اوست؛ سطح بیرونی مربع که بازیگر در آن حضور دارد. دو سطح دیگر یکی انعکاس همزمان حضور او است بر دنیا و دیگری تصویری برساخته از او به صورت ناهمزمان. سطح چهارمِ مکانی، محیطی است که این عناصر را در بر گرفته، محیط یا همان بقیه جاهایی که مربع نیست؛ تصویری از آن نیز نیست. محل حضور مرد سیاه پوشی که نقابی سفید بر چهره دارد و پرده را به روی ما برای دیدن شخصیت اصلی میگشاید و در پایان هر اپیزود نیز آثار حضور شخصیت اصلی را از صفحه روزگار(یا همان سطح مربع) پاک میکند. آیا او مرگ نیست؟ و آیا محیط چهارم، نیستی و عدم نیست؟
***
عناصر متغیر در واقع همگی در سه مرحله نمایش، یعنی در سه اپیزود آن نمود دارند. اپیزودهایی که میتوان آنها را با سه رنگ سفید، سرخ و سیاه از هم مجزا کرد. در مورد عناصر ثابت نسبت مکانی و زمانی که این عناصر با هم برقرار می کنند به همراه اشارات برون متنی به نمادها میتواند راهگشا باشد. اما در مورد عناصر متغیر به جز سه رنگ سفید، سرخ و سیاه و نیز دست افزار بازیگر(برای اپیزودها به ترتیب:سرمه و سرمه دان، خنجر، صندوق جادوگری)، تفکیک تنها میتواند متکی به بیانِ بدنی بازیگر و توان تاویل بدن توسط تماشاگر باشد. اصلی ترین راه مقایسه، سه رقص بر مبنای تفاوتهایشان است. این تفاوت باید دست کم دو گونه نمود در خود داشته باشد؛ تفاوت در حال و هوا و تفاوت در اشارات معنادار.
اپیزود اول، با پرسش درباره چیستی مرگ و چگونگی نیستی آغاز میشود. پس ما درمییابیم که اساساً با نمایشی درباره مرگ مواجهیم. دختر سفیدپوش، گل سفید را از گلدانی که گوشهای از مربع قرار گرفته میچیند و به گوشه موهای خود میزند. سپس مینشیند و با دستهایش حالتی را ایجاد میکند که انگار خود، گلی است که میشکفد. گویی سپس میخوابد و کابوسی میبیند. باز حالت گل به خود میگیرد و مرد سیاه پوش (شاید مرگ) گرد سفیدی بر صحنه میپاشد. دختر دهان خود را چون گلی برای باران گشوده است و آنچه را مرگ بر او میپاشد، میبلعد. اما دچار رعشه و تشنج میشود و چشمانش سفید میشود. بدن در کششهایی از هر سو حالتی از درد و رنج را القا میکند. و در نهایت اشاره به بالا، چرخش و فرو افتادن. پیش از خروج تصویری دوباره از حالت گل، اما این بار توأم با نوعی یأس. حرکات در این اپیزود کند و ملایم، با ریتمی یکنواخت است. کششهای بدن کامل و آرام است. صدایی که پخش می شود، صدای طبیعت، صدای شب و صدای باران است. رنگ سپید نماد پاکی است. تاکید حرکات بر این که دخترک یک گل است، ما را یاری می کند که با اطمینان بیشتری درباره پاکی دختر اپیزود اول سخن بگوئیم؛ دختر پاکی که شاید تشنگی، او را وادار به نوشیدن چیزی میکند که عاقبتی شوم را برایش به همراه دارد. آیا خروج دختر از صحنه به معنای مرگ اوست؟ چند نشانه برای پذیرش این نکته در اختیار داریم. نخست ارتباط نریشن اول با این اپیزود است. دیگر آن که مردی که در خارج از مربع در گوشهای مینشیند، تنها یک کارگر صحنه نیست. پوشش و نقاب او بیش از هر چیز یادآور سیمایی است که به صورت قراردادی برای مرگ میسازند؛ شاید تنها یک داس بزرگ کم دارد. و او کسی است که پس از خروج بازیگر ازصحنه تمام آثار حضور او را (به جز تصویرش بر پرده)، محو و پاک میکند. این اتفاق در هر سه صحنه رخ میدهد بنابراین به نظر میرسد هر سه اپیزود به نوعی به مرگ منتهی میشوند.
اپیزود دوم با روایتی درباره انحصار طلبی و عشق آغاز میشود. جملات پایانی این نریشن تقریباً از این قرار است: عشق چشمهای زیرزمینیه، باید زخمش بزنی تا فوران کنه. زن با لباس سرخ به صحنه میآید، خنجری در دست دارد و زخمی به تصویر در آینه میزند. و عشق فوران میکند. و مرگ(همان مرد سیاهپوش) گرد سرخی بر او میپاشد. موسیقی این اپیزود موسیقیای تلفیقی با فضاهایی آیینی است. گویی مراسمی در حال انجام است؛ مراسمی(برای زن) بسیار دشوار و پرتنش. حرکات، انفجاری، پر تنش، و گرم است. چیزی درون زن به جنبش در میآید(شاید کودکی). با خروجش از بدن زن، چشمان زن سفید میشود و حرکات زن برای مدتی از حالت انفجاری خارج میشود. از همان گلدان، گل سرخی را برمیدارد، لای موهایش میگذارد و رعشه و تشنج تنش را میلرزاند. تلاش میکند چیزی را به بیرون تف کند و از دهانش خارج سازد. آن چه از دهانش بیرون میآید، چند جیغ است؛ خودش هم فرو میافتد. سپس برمیخیزد و از صحنه(تقریباً با پرش) خود را به بیرون پرتاب میکند. با توجه به رنگ و باز نریشن ابتدای اپیزود، و نیز حال و هوای حرکات، گویی با عشق مواجهیم؛ اما عشقی که باز با مرگ خاتمه مییابد.
اپیزود سوم با این جملات آغاز میشود: "داغم... تب دارم ... از تو تب گرفتم ... یه چیزی تو بدنم وول میخوره... یه چیزی از تو منو میخوره که گشنش نیست...".
زن سیاهپوش وارد صحنه میشود و ما صدای شوم کلاغ را میشنویم. موسیقی فضایی جادویی دارد. زن سیاه با حرکات خود فضایی مرموز ایجاد می کند و طوری راه میرود که گویی مدام از خود به بیرون سرک میکشد و باز در خود پنهان میشود. او در حال جادو کردن و انتقام گرفتن از کسی است که دوستش میدارد. انگار از انتقامی که میکشد، خود زجر میبرد. بر سر او نیز گرد سیاه پاشیده میشود. او سه طلسم در سه سوی مربع میگذارد و سه سوزن در بدن عروسکی که خودش آن را میبوسید فرو میکند؛ سوزن سوم را در صورت عروسک فرو میکند، چرخی میزند و زبان خود را از حلقوم بیرون میکشد، زبان را در خاک گلدان دفن میکند. گل را به دهان میگذارد و میرود. آنچه بر صحنه میماند عروسک سوزن خوردهای است. مرد سیاهپوش همچون صحنههای قبل، آثار زن را پاک نمیکند، اما به جای آن پردهای را که خود گشوده بود، میبندد.
درباره نمایش "تیغ و ماه" کاری از همین گروه نوشته بودم که دوگانگی در انتخاب سطوح بیانگری موجب اختلال(پارازیت) در امر ارتباط میان فرستنده پیام (اثر) و گیرنده آن (مخاطب) شده است. اما نمایش مرگ ابریشم، نشانههای خود را با ترتیبی قابل رویت در پیش چشم مخاطب قرار داده و از وحدت سبکی برخوردار است که میزان پارازیتِ پیام را به حداقل رسانده. از این رو ارتباط اولیه میان مخاطب و اثر برقرار است. اگر چه همچنان محتوا و معنا دور از دسترس مخاطب قرار گرفته و همچنان این نمایش در معنا امری فرّار و دور از دسترس است، این به معنای فقدان ارتباط میان اثر و مخاطب نیست.این ارتباط البته ارتباطی کامل و همه فهم نیست. حتی در بهترین سطح ارتباط، نمایش مرگ ابریشم به دنبال تفاهم نیست. شاید مخاطبی که به دنبال نتیجه گیری روشن یا دریافت یک قصه کامل به دیدن این نمایش بیاید، از سالن ناراضی خارج شود، اما گهگاه اثر است که از مخاطب طلب معنا میکند. می توان گفت امروزه وظیفه هنر تا جایی باقی است که گفتمان را تعیین کند؛ معنا به عهده مخاطب است.
شاید آن چه بر این صحنه رخ میدهد، زندگی یک نفر باشد و پایان هر اپیزود، مرگ دورههای زندگی او را نشان دهد. مانند حشره ابریشم که ابتدا کرم است و در کرم بودن خود میمیرد و شفیرهای میشود و در شفیره خود می میرد تا پروانهای شود. تا برای آخرین بار بمیرد. آیا ما مرگ دورههای زندگی همان کس را نمی بینیم که صدایش در ابتدا و انتهای هر اپیزود از مرگ، احتضار، عشق و انحصار، و انتقام حرف می زند؟ آیا ما شاهد مرگی مدام در برابر لحظهای زندگی در هر اپیزود نیستیم؟ سه تصویر از احتضار و هر کدام تنها در قبال لحظهای کوتاه از آنچه زندگی به نظر میرسد. و آیا زندگی کرم ابریشم نیز برای همین نیست؟ برای مردن؟ زندگی کرم ابریشم آیا زیستنی مجازی نیست که ما برایش ترتیب میدهیم تا کمی پیش از موعد بمیرد و ما بهرهخود را ببریم؟
آیا اساساً آدم یا آدمهای این نمایش اول مرده اند، بعد به صحنه میآیند و ما فقط شاهد تصویری از احتضار آنان هستیم؟ یا آن که او یا آنها همین جا در پیش چشم ما در حال احتضارند؟
میتوانیم تصور کنیم که سه مرگ، سه زندگی و دوری از تناسخ را شاهد بوده ایم. و میتوانیم سه مرگ از یک زندگی و یک سرنوشت را نظاره کنیم. حتی میتوانیم بیندیشیم که این نمایش تصویر سه زندگی بود که به طریقی با هم پیوند یافته بودند. مهم نیست که دقیقاً به همان جایی برسیم که کارگردان از آن شروع کرده؛ مهم این است که این اثر(بخـصوص نسـبت به کار قبلی پسیانی) این امکان را ایجاد می کند که مخاطب تصور کند و در حوالی تصور کارگردان و گروه قدم بزند، بدون این که قرار باشد حتماً با هم به تفاهمی کامل دست یابند. شاید بتوان گفت در برخی موارد تفاهم کامل لازم نیست؛ ارتباط کافی است.
منبع:
طراحی و ارتباطات بصری ـ برونو موناری ـ پاینده شاهنده ـ انتشارات سروش ـ چاپ دوم ـ 1375