در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «گوشه‌نشینان آلتونا» نوشته «ژان پل سارتر» و کارگردانی «مریم معترف»، سالن چهارسو، مهرماه 1385

 هادی جاودانی «ژان پل سارتر» فیلسوف و بنیان‌گذار مکتب «اگزیستانسیالیسم» (اصالت بشر) در ۱۹۵۹ نمایشنامه «گوشه‌نشینان آلتونا» را که بیانیه‌ای ضد جنگ و در نقد عدالت تبعیض‌پذیر بود به رشته تحریر درآورد. نمایشنامه ...

 هادی جاودانی

«ژان پل سارتر» فیلسوف و بنیان‌گذار مکتب «اگزیستانسیالیسم» (اصالت بشر) در 1959 نمایشنامه «گوشه‌نشینان آلتونا» را که بیانیه‌ای ضد جنگ و در نقد عدالت تبعیض‌پذیر بود به رشته تحریر درآورد.
نمایشنامه «گوشه‌نشینان آلتونا» روایت‌گر داستان خانواده یک کارخانه‌دار است که در دوران جنگ جهانی دوم به اشکال مختلف به حزب نازی در تحقق آرمان‌هایشان یاری رسان بوده‌اند. «سارتر»، این نمایشنامه را زمانی نوشت که دادگاه نورنبرگ جلادان هیتلر را محاکمه کرده بود. دیدگاه وی در رابطه با مسئله جنگ و اعتراض او به مسئله عدالت با جمله‌ای از «فرانتس» (سرباز نازی) مشخص می‌شود: «آنهایی که ما را به خاطر جنایت‌هایمان به پای میز محاکمه می‌کشانند، خود بر سر مردم بی‌دفاع ژاپن، درست در همان زمان، بمب اتم می‌ریزند.» سارتر می‌گوید: «چطور قضاتی که در امر جنایت بر متهمان خود پیشی می‌گیرند، می‌توانند معیاری برای اجرای عدالت به شمار روند. آیا برتری آنها تنها به واسطه در دست داشتن قدرت نیست؟»
وی در نمایشنامه «گوشه‌نشینان آلتونا»، اضمحلال خانواده «گرلاخ» را درست یک دهه پس از پایان جنگ به نمایش می‌گذارد. دو کاراکتر اصلی، «گرلاخ» بزرگ و پسرش «فرانتس» که هر دو عامل جنایت در زمان جنگ بوده‌اند در نهایت دست به خودکشی می‌زنند.
بانی این مکتب بنا به تعریف و ماهیت اگزیستانسیالیسم ـ که تقدیر محتوم پس زده خواهد شد و اختیار و اراده مسلم به انسان باز خواهد گشت ـ با پی‌ریزی اصالتی برای کاراکترها اجازه می‌دهد تا آنها با تبعیضی که در عدالت مشاهده می‌کنند، در مسیر مرگ خودخواسته پیش بروند. این انتخاب، در عین تأیید دیدگاه «سارتر»، حمله‌ای است در مخالفت با مسئله جنگ و عدالت تبعیض‌پذیر. راستی چرا جلادان، جلادان را می‌کشند؟

 اشباح سردرگم در صحنه
شخصیت‌های نمایش «گوشه‌نشینان آلتونا» همانطور که از نام نمایشنامه پیداست، موجوداتی منزوی و محصور در دیوارهای بلند خانه اشرافی خود هستند. هیچ هیجان و شتابی در حرکات آنها مشاهده نمی‌شود. اما آنچه در اجرا دیده می‌شود با وجود تظاهر به این امر با آن تناقض دارد. خونسردی و بی‌تفاوت بودن شخصیت‌های نمایشنامه تنها یک نیمه از وجود آنها را روشن می‌کند؛ نیمه دیگر بی‌شک التهاب درونی آنهاست که موجب بروز کنش می‌شود.
تضاد شخصیت‌ها در ظاهر مشخص نیست اما رگبار دیالوگ‌ها، واقعیت پنهان در زیر ماسک آنها را نشان می‌دهد. در حقیقت درام به جای یافتن دست‌آویزی عینی جهت وقوع بر صحنه، به جریانی درونی متمایل می‌شود و از همین دریچه بر صحنه سایه می‌افکند.
آنچه در اجرا به ثبت می‌رسد تنها برخورد شخصیت‌ها با یکدیگر و تظاهر به بی‌اعتنایی نسبت به وجود و حضور یکدیگر است. غفلت کارگردان ـ به عنوان تحلیل‌گر و زنده‌کننده نمایشنامه بر صحنه ـ نسبت به دریافت صحیح برون و درون شخصیت‌ها در این امر آشکار می‌شود.
کارگردان در اجرا به خاطر سیطره نیافتن بر درون شخصیت‌ها، درون را مانند برون تصویر کرده و به جای تأکید بر لحن دیالوگ‌ها و ـ خوانشی که بازیگر باید برآورده کند ـ معنا و کارکرد مستتر در آنها، ناآگاهانه اجازه داده است تا بازیگران بدون دقت و تفکر مناسب برای کشف لحن و جنس دیالوگها، به ادای بی‌روح و یکنواخت کلمات بپردازند و حقیقت شخصیت‌هایی را که مشغول بازی کردن آنها هستند با یک اشتباه به ظاهر ساده اما فاحش، مبدل به موجودات بی قواره، حراف، بی‌مغز و سرد مزاج کنند تا مخاطب با دیدن آنها، بیش از آنکه احساس جذبه و نزدیکی کند، آنها را پس زده و از خود براند. علت این اشتباه، نه در ضعف بازی‌ها بلکه بیشتر در عدم وقوف کارگردان به جنبه‌های مختلف شخصیت‌های خلق شده توسط نمایشنامه‌نویس نهفته است.

 وقاری که پایمال می‌شود
«فرانتس» فرزند بزرگ خاندان گرلاخ، مردی که در جنگ علیه متفقین در جبهه «روسیه» شرکت داشته به مدت سیزده سال ـ درست یک سال پس از پایان جنگ تا لحظه‌ای که نمایشنامه آغاز می‌شود ـ در اتاقک زیرشیروانی مخفی شده و خود علت خروجش از اتاق را این گونه شرح می‌دهد: «می‌خواهم زمانی از اتاق بیرون بیایم که بدانم آسمان کشورم در مسیر شکوفایی و اعتلا قرار دارد. نمی‌خواهم سقوط آسمان را شاهد باشم.»
باید اعتراف کرد تنها شخصیتی که در اجرا باورپذیر جلوه کرده است همین شخصیت «فرانتس» است.
بازیگر نقش «فرانتس» در بسط و گسترش شخصیت و ارائه حالات روانی او، خلاقیت را مدنظر داشته و براستی وقتی بر صحنه می‌ایستد سایر بازیگران را از میدان دید مخاطب دور می‌کند. اجرا بر شانه‌های این بازیگر سنگینی می‌کند و اوست که یک تنه، تلاش می‌کند تا مخاطب را خیره نگه دارد. اما به علت ضعف دیگر بازیگران، وی در کوشش خود چندان موفق نیست.
شخصیت «لنی»، خواهر «فرانتس گرلاخ» که پدرش او را هرزه می‌داند، تنها رابط «فرانتس» با دنیای خارج و مهره کلیدی نمایشنامه به حساب می‌آید.
اما در اجرا، نقش خواهر فرانتس را بازیگری ایفا می‌کند که متأسفانه در اجرای نقش خود هیچ خلاقیتی از خود نشان نداده و شخصیت را به ورطه تیپ سوق می‌دهد. خلق شخصیت براساس رفتار و انگیزه‌های درونی، تفاوت بسیار با تقلید و تصویر کردن ناشیانه یک صفت زشت دارد.
شخصیت‌های منفی در نمایشنامه‌ها به علت ایجاد کشمکش، عنصری اصلی در پیشبرد درام محسوب می‌شوند. درست است که در نمایشنامه «گوشه‌نشینان آلتونا» دو شخصیت پررنگ داستان، «فرانتس» و «گرلاخ بزرگ» علیه هم موضع گرفته‌اند اما آیا می‌توان نقش اساسی و تعیین‌کننده «لنی» را به عنوان رابط و ترجمان گفتار و احوال این دو شخصیت با هم، نادیده گرفت؟ سوال این است: چرا بازیگر نقش «لنی» پیش از آنکه ابعاد درونی شخصیت را در حیطه رفتار و حرکت خود ـ نه به شکل بزرگنمایی شده و کمیک ـ اسرارآمیز جلوه دهد، اعمالی را مرتکب می‌شود که دافع تمام جذابیت نقش اوست؟ سؤال اساسی‌تر آنکه به چه دلیل کارگردان در این باره خست به خرج داده و توضیحی منطقی در رابطه با ضرورت حضور این شخصیت در نمایشنامه و اجرا به بازیگر خود نمی‌دهد و سبب می‌شود، شخصیت «لنی» که سرشار از عقده‌های فروخورده و نگاهی بدبینانه به دنیا است ـ در اجرا به شکل مترسکی مضحک که شبیه پیرزن‌های بدطینت داستان‌های پریان است درآید و تنها میمیک و اطواری به ظاهر زشت و خشن پیدا کند که باعث خنده مخاطب می‌شود؟ اگر به نمایشنامه نگاهی دوباره داشته باشیم در خواهیم یافت که در انتها، «فرانتس» و «گرلاخ بزرگ» سوار بر اتومبیل تندروی «لنی» شده و با همین اتومبیل است که به کام مرگ می‌روند.
آیا کشف مثلث «فرانتس»، «لنی» و «گرلاخ بزرگ» امری دشوار و غیرممکن است؟ چرا «لنی» که به عنوان ضلع اصلی این مثلث هر دو طرف نزاع را می‌فریبد در اجرا تا این حد کارکرد حاشیه‌ای و فرعی یافته است؟! این طرد مهره کلیدی نمایشنامه بر مبنای چه منطقی شکل یافته است و عواقب چنین رویکردی چه خواهد بود؟
اگر از این زاویه به اجرا نگاه کنیم ضعف‌های دیگری نیز از آن سربرخواهد آورد.

 پایان
در نهایت اینکه اگر اجرا برای ثبات خود در ذهن مخاطب به جستجوی بهانه‌ای است می‌بایست این بهانه را در وفاداری خود به اندیشه نمایشنامه جستجو کرد. به نظر می‌رسد اجرای «گوشه‌نشینان آلتونا» بیش از حد کسالت‌آور و خسته‌کننده است. این مسئله باعث می‌شود تا رغبت مخاطبان برای تماشای چنین اجرایی کاهش یابد؛ زمان 150 دقیقه‌ای اجرا نیز مزید بر علت است.
یکی از شروط لازم برای نگه داشتن مخاطب در سالن، درک عمیق کنش‌های نمایشنامه است. اگر بتوان این کنش‌ها را بر صحنه بازآفرینی کرد به طور حتم مخاطب هم در کشف اندیشه نمایشنامه راه صحیح را خواهد پیمود و در عین حال از قرار گرفتن در مقابل صحنه‌ای با شخصیت‌های زنده و پویا، غرق حیرت خواهد شد. اندیشه «سارتر» ارزش این حرکت را دارد.