در حال بارگذاری ...
...

سه روز ابدی (محمد ابراهیمیان )

به مناسبت برگزاری چهارمین جشنواره تئاتر رضوی تهران ۵ تا ۱۰ آذرماه ۱۳۸۵ سه روز ابدی صحنه اول کابوس کیانی بلقیس خسرو ]در تاریکی صحنه صدای زنگ آزار دهنده تلفن به شدت طنین می‌اندازد. نور در گوشه‌یی از صحنه بر تختی ...

به مناسبت برگزاری چهارمین جشنواره تئاتر رضوی
تهران 5 تا 10 آذرماه 1385


سه روز ابدی

صحنه اول
کابوس


کیانی
بلقیس
خسرو



]در تاریکی صحنه صدای زنگ آزار دهنده تلفن به شدت طنین می‌اندازد. نور در گوشه‌یی از صحنه بر تختی یک نفره روشن می‌شود. کیانی آشفته و پریشان از خواب می‌پّرد. با شتاب گوشی تلفن را بر می‌دارد. صدایی از آن سوی خط شنیده می‌شود.[
صدا مژده کیانی! مژده! دلار رفت بالا. ]تلفن قطع می شود[
کیانی یا ضامن آهو! این دیگه چی بود؟ چه بادی!... ]گوشی را می‌گذارد.[ بلقیس! بلقیس! ]بلقیس شتابان و با یک شمعدانی سه شعله در دست بر بالین او حاضر می شود.[
بلقیس کی بود این وقت شب؟!
کیانی به دادم برس بلقیس تا سنکوب نکردم.
بلقیس چی شده؟ چرا این تلفنو عوض نمی‌کنی کیانی؟ تن لرزه کم داریم زنگ این تلفن تو هم شده قوز بالا قوز. صد دفعه گفتم یه تلفن نرم تر بخر.
کیانی من فقط با این زنگ بیدار می‌شم خانم. خوابم سنگینه. اون تلفن‌ها انگار پیانو می زنن.
بلقیس از سر شب تا حالا سه بار رادیو وضعیت قرمز زده. آژیر پی آژیر. دنیارو آب ببره تو رو خواب می بره. چه کار می‌کنی تو این خواب؟ این همه قرص خواب نخور که زود بپری از خواب.
کیانی خواب؟ بدبخت شدم. وحشتناک... وحشتناک.
بلقیس چه عرقی کردی! لابد قد یه سریال خواب دیدی؟!
کیانی یه کاسه آب بده بخورم خانم تا پس نیفتادم. کجا بودم؟ اونجا کجا بود؟! عجب جایی بود! کجا بود؟
بلقیس کجا، کجا بود؟
کیانی قصر سلیمان بود فکر کنم. اونا کی‌یا بودن اون جا؟
بلقیس بد جایی نبودی که... ]پسرش را صدا می‌زند.[ خسرو! یه لیوان آب وردار بیار.
کیانی بد جایی...؟! فکّم پیاده شد. استخون‌هام داره از هم می‌پاشه... قرص‌هام کو؟ سوار باد بودم. ]بلقیس شیشه قرصی را پیدا می‌کند.[
بلقیس ایناهاش بالای سرته. تو هم که بدت نمی‌یاد واسه خودت یه سـلیمـان باشی. همه چیز تحت فرمانت. دنیا هم به کامت! ]خسرو با یک لیوان آب وارد می شود.[
خسرو چی شده مامان؟
کیانی تو هم با این پایان نامه‌ت.
خسرو من؟! باز هم خواب دیدین؟ من...
کیانی نخیر! من! کم گفتم واسه من کم بخون...
بلقیس قرصت رو بخور حالا... ]قرص را به کیانی می دهد و لیوان آب را از دست خسرو می گیرد و به او می نوشاند.[
بلقیس واسه تو نخونه پس واسه کی بخونه؟
کیانی مثنوی معنوی! قصر سلیمان، باد و بدبخت. مرگ در هندوستان... این هم شد موضوع؟ چرا نمی‌ری راجع به زندگی تحقیق کنی؟
خسرو بابا مرگ، آغاز زندگیه؟ اینو کی نمی دونه؟
کیانی نخیر زندگی آغاز مرگه. تو به من درس می‌دی؟
خسرو اختیار دارین از شما درس می گیرم.
کیانی اگر تونستی دو زار پول درآری از من درس گرفتی. برو دنبال پول پسر جون! پول!... عجب خوابی بود! هر چه جنگجوی تاریخ بود، اونجا بودن... یارو یه قطار شتر با خودش باروت آورده بود. کسی باروت هدیه می‌بره؟ اون هم واسه سلیمان؟ اون یکی هر چه شمشیر تو دنیا بود بار کشتی کرده بود.
بلقیس تو هم با این خواب‌هات. نمی شه کمتر خواب ببینی؟
کیانی من می‌تونم جلو خواب‌هام رو بگیرم خانوم؟ می تونم؟ تقصیر من چیه که خواب می بینم. تقصیر این شازده‌س که هر چه قصه‌س از باء بسم الله تا تای تمت واسه من تعریف می‌کنه، خیال می‌کنه من نمی‌فهمم که می‌خواد نکته به من بفروشه.
بلقیس نکته رو به عاقل می‌فروشن.
کیانی دست شما درد نکنه!...
بلقیس سر شما درد نکنه. شده هر شب آدم دو ساعت خواب ببینه. اونم یه بند. ]بلقیس خارج می شود.[
کیانی کم گفتم بفرستم برو خارج؟ برو اقتصاد بخون که سر از بازار در بیاری... رفتی دنبال فلسفه که چی؟ کدوم فیلسوف تونسته سر سفره‌ش یه لقمه نون بذاره. از اون سقراطش بگیر همین جور بیا پایین... تا این یارو، چی بود اسمش؟... من شک می کنم. پس هستم.
خسرو دکارت!
کیانی چرا نگفته من هستم بعد شک می کنم؟
خسرو چون می خواد شکّش به یقین تبدیل بشه.
کیانی موجودی که به وجود خودش شک کنه، وجود داره؟ این آدم قابل اطمینانه؟ فلسفه اینه که من می گم... من پول در می‌یآرم پس هستم، وجود دارم... وجود داشته باش... فلسفة، مرگ هم شد زندگی؟ خیّام با اون عظمتش، توش حیرون موند. تو می خوای سر در بیاری؟ کی نمی‌دونه یه روز می‌یاد، یه روز هم می‌ره؟
خسرو خیلی‌ها، خیلی‌ها فکر می کنن عزراییل باهاشون رفیق گرمابه و گلستانه.
کیانی پسر جان. من هم این چیزها رو خوندم. تاریخو بلدم. پنج سال قبل از ازدواج با مادرت ـ مگه نه بلقیس؟، من لیسانس ادبیات گرفتم. با بدبختی، دبیر شدم. دیدم کسی دوزار بار ادبیات نمی کنه. برگشتم بازار. بلدی بازار کجاست؟
خسرو سبزه میدون.
کیانی خیر! بازار تو کلّة آدمه. اینو دریاب قبل از اینکه واقعیت زندگی تیغ به چشمت بکشه.
خسرو من دنبال حقیقت زندگی ام.
کیانی پیداش کردی سلام ما رو هم برسون. شاید رو قله ی قاف پیداش کنی. اگه بتونی خودتو به اون جا برسونی. دوره پسر جون خیلی، دور... اگه اصلا قافی باشه.
خسرو قاف تو قلب آدمه، پدر جان! ]بلقیس در حالی که لیوان آب قندی را با چایخوری هم می زند، داخل می شود.[
بلقیس بیا این آب قند رو بخور. حالت کمی جا بیاد.
کیانی من حالم سرجاشه. اگه این گل پسر شما حال گیری نکنه... قاف تو قلب آدمه!
بلقیس پسرم چرا حال پدرتو می گیری؟
خسرو گیر می‌ده مامان...
کیانی گیر می‌دم می گم برو دنبال زندگی؟
خسرو شما دنبال زندگی رفتی؟ اصلا وقت می کنی حالی از زندگی بپرسی؟
کیانی زندگی تو کتاب‌ها نیست فرزند. زندگی تو زندگی یه...
خسرو شما زندگی کردی؟
کیانی نخیر یه عمر فعلگی کردم!
بلقیس خسرو! برو بشـین سر کتاب‌هات مادر... خـسته‌ای بـخواب. ]خسرو بیرون می رود.[ تو هم این قدر سرکوفت به این بچه نزن!
کیانی بچّه؟! خودش رو از افلاطون هم بالاتر می دونه! ]با کنایه[قاف تو قلب آدمه...
بلقیس حالا اگه آروم شدی خوابت رو تعریف کن. من هم بودم یا نه. کشتی‌ت غرق شده بود؟
کیانی نه خانم کشتی کدومه؟ گور پدر هر چه کشتیه.... خودم رو هوا بودم.
بلقیس تو هواپیما؟ سوار هواپیما بودی؟ داشت سقوط می کرد؟
کیانی سوار باد بودم خانم... باد!
بلقیس به حق حرف‌های نشنیده... سوار باد ؟! باد سواری می ده؟
کیانی خواب اون بدبختو دیدم که مرگ ترسوندش. سلیمان سوار بادش کرد، فرستاد هندوستان که اونجا جونشو بگیره.
بلقیس خوب این چه دخلی به تو داره؟
کیانی نکته‌شو نفهمیدی؟
بلقیس نکته‌ش کدومه؟
کیانی خود اون یارو من بودم.
بلقیس چی می گی سلیمان؟! تو؟ تو دربار سلیمان چکار می کردی؟
کیانی مهمون بودم خانم. ضیافتی بود که نگو و نپرس... داشت خوش می‌گذشت‌ها... یه هو دیدم عزراییل برّ برّ داره منو نگاه می کنه. همچین منو ترسوند که دیدم یه هو موهام سفید شد از ترس.
بلقیس تو موهات سفید هست.
کیانی اونجا سیاه بود. اول مهمونی موهام سیاه بود.
بلقیس خوبه. خوبه. حالا جونتو گرفت؟ چه جوری گرفت؟
کیانی وسط راه از خواب پریدم خانم وگرنه رسیده بودم هندوستان کارم تموم بود.
بلقیس حالا که الحمدالله نرسیدی. نترس! تو صد و بیست سال عمر می کنی. شوهر اختر هم بود؟
کیانی نائینی؟! هوم! جایی هست من برم اون نباشه؟ سایه به سایه‌م! یه کم این پسرت رو بیشتر نصیحت کن. گوش به حرف من نمی‌ده که...
بلقیس جوون جماعت، نصیحت سوهان روحشه. باید خودش تجربه کنه. تو خودت جوون نبودی؟ کم نصیحت شنیدی؟
کیانی من بدبختی کشیدم خانم. پادویی حجره کردم. تو فکر می‌کنی پدر خدابیامرزت تو رو واسه چی به من داد؟ اصلا می‌دونی چرا خیالش راحته؟ واسه این که می دونه من، صد قرآن مابین، سرمو بذارم زمین، همه چیز داره. چرا زحمت بکشه؟
بلقیس حرف‌ها می‌زنی کیانی تو هم؟
کیانی بد می گم؟ بازار رو بچه‌های بیست، بیست و پنج ساله قرق کردن. شما نمی دونی چه عرقی می ریزن. چه پولی پارو می کنن.
خسرو ]از بیرون[ چه کلک‌هایی سوار می کنن. بازار دلالی رو گرم می کنن. همه که نباید پول پارو کنن. بالاخره مملکت به برف پارو کن هم احتیاج داره. یکیش هم من.
کیانی بفرما! این جواب منه! ببین چه درشت می گه؟... ]با صدای بلند[ الان بارت رو ببندی بستی‌ها! همیشه که جنگ نیست بشه پول پارو کرد. ]خسرو می‌آید و در آستانه درگاه قرار می‌گیرد.[
خسرو نترسین بابا. همیشه جنگه. اونوقت‌هایی هم که نیس، دنیا داره استراحت می کنه تا خودشو واسه جنگ بعدی آماده کنه.
کیانی چهار تا کتاب خونده انگار نوبرشو آورده.
بلقیس با هم رفیق باشین. به جای این بگو مگوها...
کیانی راه نمی‌ده خانم.
خسرو شما به راه خودت برو، من هم به راه خودم. یه پاپاسی هم از ارث شما نمی خوام.
کیانی نخیر! نمی خوای. تو می‌خوای درسته و بی زحمت بشینی سر گنج.
خسرو من دنبال گنج خودمم.
کیانی گنج خودت کجاست! بفرما!
خسرو ]به سینه و سپس به پیشانی اش اشاره می کند.[ این جا!
بلقیس ]میانه را می گیرد.[ چه وقت این حرف‌هاس این وقت شب. برو مادر! بشین سر پایان نامه‌ت. تو هم بخواب دیگه کیانی. هشیار بخواب لطفا! دیگه هم خواب نبین اگه می شه. ببینم صبح می‌شه؟ شب بخیر! ]بلقیس و خسرو بیرون می روند.[











صحنه دوم
آشوب


نشاط
مریم
مادر



]یک اطاق کوچک با چند قفسه ظریف کتاب و کتاب‌هایی که منظم و مرتب کنار هم چیده شده است. مریم پشت میز تحریر نشسته و مشغول تایپ کردن هر آن چیزی است که نشاط در حال قدم زدن می گوید. اتاقی متعلق به یک دختر دانشجوی با سلیقه و درک بالا. نشاط کتابی در دست دارد که گاهی جملاتی را از روی آن می‌خواند...[
نشاط و چون مهر هفتم را گشود، خاموشی قریب به نیم ساعت در آسمان واقع شد و دیدم هفت فرشته را که در حضور خداوند ایستاده‌اند که به ایشان هفت کرنا داده شد.
مریم کمی آرام تر نشاط، چی خیال کردی؟
نشاط خسته شدی مریم. می خوای بذاریم واسه بعد.
مریم نه نه خسته نیستم. بهت نمی‌رسم... ]در حال تایپ کردن[... که به ایشان هفت کرنا داده شد. خب...!
نشاط و هـفت فـرشته که هفت کرنا را داشتند، آماده نواختن شدند ]مریم با سرعت بیشتری تایپ می کند.[
مریم ... شدند.
نشاط و چون اولی بنواخت، تگرگ و آتش در هم آمیخت و به سوی زمین ریخته شد.
مریم یا امام حسین!... بعدش چی می شه؟
نشاط ثلث درختان سوخت و گیاهان هم سوختند.
مریم خب؟!
نشاط و فرشته دوم بنواخت که ناگهان همچون کوهی بزرگ از آتش به دریا افکنده شد و ثلث دریا خون گردید و ثلث مخلوقات دریایی مردند و ثلث کشتی‌ها تباه شد.
مریم همه اینها رو دیده؟ با چشم خودش؟
نشاط مکاشفه س مریم. مکاشفه.
مریم عجب مکاشفه‌یی داشته یوحنا! وحشتناکه!
نشاط هنوز به جاهای وحشتناکش نرسیدیم... گوش کن... و چون فرشتة سوم نواخت، ناگاه ستاره‌یی عظیم، مشتعل شد و از آسمان فرود آمد و بر ثلث نهرها و چشمه‌ها افتاد.
مریم اسم اون ستاره چی بود؟
نشاط افسنتین!... و ثلث آب‌ها به افسنتین مبدل گشت و مردمان بسیار از آب‌هایی که تلخ شده بود، مردند.
مریم غضب خداوند!
نشاط و فرشته چهارم بنواخت. ثلث آفتاب، ثلث ماه و ثلث ستارگان بی نور شد.
مریم بگو روز قیامت بوده دیگه...
نشاط و عقابی را دیدم که در وسط آسمان می پّرد و می خواند؛ وای وای! وای بر ساکنان زمین اگر آن سه فرشتة دیگر در کرنای خود بدمند!
مریم به نظرم پایان نامة سختی گرفتی... یه موضوع آسون‌تر می‌گرفتی، مثل خسرو!
نشاط اونکه از مال من سخت تره.
مریم چطور؟
نشاط منبع اون فقط نوزده بیت از مثنویه... یه قصه کوتاه سه دقیقه‌ای... باید سیصد صفحه بنویسه... منابع من زیادن... قرآن. همه کتاب‌های آسمانی. همین مکاشفة یوحنا و نسخة تعزیه عالم زر.
مریم عالم زر چیه راستی؟
نشاط اسطوره‌س! روزی که خداوند پیش از خلقت، ارواح پاک رو دعوت کرد که از اون‌ها بیعت بگیره.
مریم کی‌ها بودن؟
نشاط پیغمبرهای بزرگ، ارواح بزرگ.
مریم خب؟ داستان چی بود؟
نشاط جام الست. جام بلا... جبرییل جام رو گردوند. کی حاضره این جام رو بنوشه؟ همه سرهاشون‌رو انداختن پایین. هیچ کس نخورد. امام حسین گفت من می‌نوشم. خواست سربکشه. جبرییل گفت این جام، جام بلاست. اول بریم بهت نشون بدم چی می‌شه، بعد آوردش پایین. نینوا رو با همة اتفاقاتش بهش نشون داد. عین پرده سینما...
مریم خب.
نشاط گفت بریم بالا. عشق است.
مریم عجب عالمی!... فرشته پنجم چی شد؟
نشاط و چون فرشته پنجم نواخت، ستاره‌یی را دیدم که بر زمین افتاده بود و کلید چاه ‌هاویه بدو داده شد.
مریم هاویه؟ اون دیگه چه جور چاهی‌یه؟
نشاط فَاُمه هاویه، و ما ادریک ماهیه، نارحامیه
مریم خدای من! القارعه. ماالقارعه. و ما ادریک ماالقارعه...
نشاط روزی که مردمان همچون ملخ پراکنده می‌گردند و کوه‌ها همچون پشم حلاجی شده، متلاشی می‌شوند. آن روز کردار هر کس در ترازوی حق است. کفة آنکه سنگین است، او در بهشت است و او که کفه‌اش سبک باشد، نگهدارنده‌اش، هاویه است. هاویه چیست؟ آتش دوزخ.
مریم خدا نصیب نکنه!
نشاط و چاه هاویه را گشود و دود تنوری عظیم از چاه برآمد و آفتاب و هوا از دود چاه تاریک شد. و از میان دود، ملخ‌ها پیدا شدند که همچون عقرب‌های جرّار روی زمین بودند.
مریم خیلی وحشتناکه!
نشاط و به ایشان گفته شد. به گیاه، به زمین و به درخت زیان نرسانند، مگر به مردمانی که مُهر خداوند را بر پیشانی ندارند.
مریم یعنی اون‌ها را بکشند؟
نشاط که ایشان را نکشند، بلکه تا مدت پنج ماه معذّب بدارند و آزار آنها همچون آزار عقرب بود، وقتی که نیش بزند...
مریم خب؟
نشاط و در آن ایّام، مردم مرگ را می طلبند و نمی یابند. تمنّای مرگ می‌کنند؛ اما مرگ از ایشان خواهد گریخت.
مریم الله اکبر! چه تناقضی؟! یکی از دست مرگ فرار می کنه. یکی به استقبالش می‌ره. هیچکدوم هم به منظور نمی رسن.
نشاط مرگ کار خودش رو می کنه... ]در اتاق مریم به آرامی زده می‌شود. مادر او در آستانة در می ایستد.[
مادر خسته نشدین شما؟ دیر وقته... فردا کار زیاد دارین. مریم تو نمی‌خوای بخوابی؟ ]به نشاط[ پسرم شما هم همین جا بخواب. دیگه دیر وقته.
نشاط نه خانم می رم خونه. کارم زیاده. ماشین هم بنزین نداره. برم تو صف بنزین.
مادر تنها؟ برین خونه که چی؟ مامان اینا که دماوندن... به هر حال می تونین اتاق مانی بخوابین. چیزی به صبح نمونده. قهوه سر گازه مریم.
نشاط نه مادر؛ ممنون.
مادر تعارف نکنین یه وقت. شمام پسرمی... ]به مریم[ کسی نمونده که کارت نداده باشین؟
مریم نه مامان همه رو فرستادیم. کارت خانم کیانی اینا رو هم که نشاط سر شبی داده به خسرو.
مادر خب، شب بخیر... ]لحظه‌یی می‌ایستد.[ هر چند دیگه صبح بخیر. بیرون رو خیلی‌ها هستن از ترس موشک. خدا کنه فـردا شب بیان. هر چند باغه جایی نیس که موشک بخوره! ]مادر در را می بندد و می رود.[
نشاط دستت درد نکنه... بقیه ش باشه واسه بعد...
مریم فرشتة ششم و هفتم چی می شن؟
نشاط باشه واسه بعد... مامان وقتی می گن تعطیل؛ یعنی تعطیل... من قول دادم داماد خوبی براشون باشم.
مریم هر طور میلته... خدا نکنه خدا غضب کنه... ]سکوت می‌کند و مشغول جمع کردن کاغذها و خاموش کردن کامپیوتر می‌شود.[ می‌گم نشاط. جنگ هم غضب خداونده؟
نشاط جنگ غضب خداوند نیست مریم. نادونی انسانه.
مریم کی دانا می شه؟
نشاط خدا می‌دونه... هر چه داناتر می‌شه، نادان‌تر می‌شه. بگیر بخواب.
مریم تو هم یه چند ساعتی تونستی بخواب. خسته‌ای. خیلی خسته‌ای..
نشاط برای خوابیدن وقت زیاده... ]نشاط کتش را بر می‌دارد و می‌پوشد. بیرون می رود.[
نشاط باز هم دستت درد نکنه.
مریم تو چقدر تعارف می کنی. ]صدای عطسه‌یی شنیده می شود.[
صبر اومد! نشاط. بیا تو؛ پا رو صبر نذار!
نشاط نه مریم. ان‌شاالله خیره. می رم. خرافاتی نباش!
مریم پس کفش‌هات رو در آر... سه تا صلوات بفرست. خرافات کدومه؟ همة زندگی ما خرافاته. نباشه نمی گذره. چرا می‌گیم چهارشنبه شگون داره. سیزده به در نحسه؟ چرا مامانت واسه تو اسپند دود می‌کنه؟ جزو فرهنگ ماست. کاریش هم نمی‌شه کرد.
نشاط ]متبسم می شود.[ باشه اینم واسه خاطر تو. ]کفش‌هایش را بیرون می آورد. چند لحظه روی یک صندلی می نشیند و زیر لب، زمزمه کنان صلوات می فرستد و سپس بلند می شود و کفش‌هایش را می پوشد.[
مریم دلم شور افتاد! آشوبه...
نشاط چرا نیفته مریم؟ امشب تو لباس عروسی. چه عروسی می‌شی.
مریم لباسم خیلی خوشگله.
نشاط تو به اون لباس رونق می دی. نه اون به تو... بگیر بخواب.
مریم تا دم در باهات می‌یام... ]نشاط و مریم خارج می شوند. نور خاموش می شود.[





صحنه سوم
موشک باران


کیانی
بلقیس
خسرو
اختر



]صحنه در تاریکی مطلق است. صدای اذان از رادیوی کیانی شنیده می شود. ناگهان اذان صبح نیمه تمام می ماند و صدای آژیر قرمز ممتد شنیده می شود. صدای هشدار دهنده گوینده رادیو در آژیر قرمز تلفیق می شود.[
صدا علامتی که هم اکنون می شنوید، اعلام وضعیت قرمز و معنا و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. به پناهگاه بروید! ]سر و صداهای هول انگیز و ترسان به گوش می‌رسد. صدای خانم کیانی شنیده می شود.[
بلقیس یا امام غریب!... ]آژیر ادامه دارد.[
کیانی بپا از پلّه کلّه پا نشی خانم. دست بگیر به نرده‌ها. دو پلّه یکی نکنی یه هو... خسرو! بدو بابا. اون شمعدون رو وردار بیار. تا زیر زمین روشن نکنی یه وقت. چراغ قوه دارم.
بلقیس ساعت چنده کیانی؟
کیانی پا شده بودم واسه دوگانه به درگاه یگانه.
بلقیس به حق امام غریب، یگانه نابودش کنه این جور هول و ولا می‌ندازه تو دل مردم این وقت صبح. اذون گفتن؟ ]صدای آژیر رادیو بیشتر به گوش می رسد.[
کیانی رادیو رو واسه همین روشن کردم. یهو اذون قطع شد، آژیر زد.
بلقیس وقت اذون؟ حمله وقت نماز؟! بر پدر هر چه یزیده لعنت... اومدی خسرو؟ ]صدای آژیر و صدای پاها که از پله‌ها پایین می‌روند شنیده می شود.[
کیانی سرتاسر عالم از یزید پره خانم. لعنت به کی می فرستی این وقت صبح؟ خسرو بدو بابا...
خسرو کبریت. کبریت یادم رفته... ]ناگهان صدای انفجاری عظیم در نزدیکی شنیده می‌شود. فضای تاریک ظلمانی برای لحظاتی کاملا روشن می شود. صدای شکستن شیشة پنجره‌ها و جیغ‌ها در هم می‌آمیزد.[
کیانی یا امام هشتم! خورد تو حیاط! زنده‌ای خانم. ]با فریاد[ خسرو زنده‌ای بابا؟ ]سکوت [
خسرو آره بابا شما چطور؟ زنده‌ای؟ مامان زنده‌س؟ ]کیانی و همسرش به زیرزمین رسیده‌اند.[
کیانی آره بابا مثل اینکه زنده م. مامانت هم خیال کنم زنده باشه. خانم زنده‌ای شما؟ ]صدای تلفن که پیاپی زنگ می خورد از طبقة بالا شنیده می شود.[
بلقیس اگه بشه بهم گفت زنده... صدای تلفنه؟ خواهرمه حتما!
کیانی خسرو! خورده تو حیاط؟
خسرو نه بابا حیاط کجا بود. ]صدای آژیر قطع شده است.[
کیانی خونه همسایه؟
خسرو ]به سرعت پایین می آید.[ شمعدونو گذاشتم رو پله‌ها... برم ببینم کجا خورده؟
کیانی صد دفعه گفتم بریم لواسانات. ویلا خریدم دویست میلیون که چی؟ ]صدای تلفن طبقة بالا قطع می شود.[
بلقیس شب بریم صب بیایم. تو اون ترافیک محشر. یه اردو آدم بریزن اون جا... اعصاب مونده برام؟ تو این دزد بازار! دزد بیاد خونه رو بار کامیون کنه... سر کوچه، مگه روز روشن خونه یارو رو خالی نکردن؟ بریم لواسون که چی بشه؟
کیانی که زنده بمونیم! خورده بود تو حیاط خوب بود؟ ندیدی یهو دنیا روشن شد. ]تلفن زیرزمین زنگ می خورد.[
بلقیس وردار تلفن رو... برو شمعدونو بیار پایین... الان دقمرگ می‌شه اختر... کجا رفت خسرو؟
کیانی اختر دقمرگ بشو نیس... اون شوهرش، نایینی آخرش مَنو دقمرگ می کنه... تو خواب هم ول کن من نیس. هر جا می رم سایه به سایه م می‌یاد... چه هدایایی آورده بود!
بلقیس تلفنو وردار! مُرد اختر! هدیه چیه؟ ]از بیرون صداهایی به گوش می رسد.[
صدا خورده سر نوبخت.
کیانی شنیدی!؟ خورده سر نوبخت. می شنوی خانم!
بلقیس هیچی نمی شنوم. فکر کنم پردة گوشم پاره شده.]کیانی چراغ قوه را روشن می کند و در پی یافتن تلفن می گرداند. سر و صدای ماشین‌های آتش نشانی و آمبولانس‌ها شنیده می شود. صدای آژیر وضعیت سفید از رادیوی دستی کیانی بلند می شود.[
کیانی سفید شد. خطر از بیخ گوشمون گذشت.
کیانی ]کماکان نور چراغ قوه را می گرداند.[ ببین مرگ تا سر نوبخت اومد‌ها. پنج تا کوچه بالاتر خورده بود رو سر ما هوار می شد. از پناهگاه‌ها خارج شوید. ]زنگ تلفن ادامه دارد.[
بلقیس چراغو روشن کن! ]نور چراغ قوه روی تلفن می افتد.[
کیانی چشمام نمی بینه خانوم... فکر کنم کور شدم. عینکم بالا جا موند... ]کیانی متوجه تلفن می شود. پیش می رود و گوشی تلفن را برمی دارد.[ خسرو!... خسرو...! زدم رو آیفون. خانم حرف بزن. الو... گوشی!
بلقیس ]بلقیس گوشی را بر می‌دارد.[ الو... خسرو کجا بود؟!
کیانی پس این شمعدونی رو کی آورد پایین...؟
بلقیس الو... ]کیانی پیش می رود و شمعدان را برمی دارد. نگاهی به راه پله زیرزمین می‌اندازد.[
کیانی یعنی چی؟!... خسرو... بابا!
اختر الو بلقیس! چرا تلفنو ورنمی داری؟! پس افتادم از ترس. زیرزمینی؟ تلفن بالا رو گرفتم ورنداشتین. داشتم سکته می‌کردم. خورده طرف شما؟ سالمین؟ ]صدای آژیر آمبولانس‌ها شدیدتر می شود.کیانی که چند پله بالا رفته بود به آرامی بازمی گردد و با شمعدان وارد زیر زمین می شود. [
کیانی یعنی چی؟
بلقیس چی یعنی چی؟
کیانی این شمعدونی رو کی آورد پایین؟ بر شیطون لعنت. ]صدای آژیر ماشین‌های آتش نشانی و آمبولانس‌ها نزدیکتر و سپس کمی دور می شود.[
بلقیس پاشین برین لواسون، ویلا... دربند که اَمنه...
اختر داریم می ریم مشهد... بیاین اونجا... هتل فردوس... اَمنه مشهد.
بلقیس کار و کاسبی کیانی چی می شه؟ نمی شه این جا، تنها...
کیانی ]شمعدانی را به اطراف می گرداند.[ بر شیطون لعنت!
اختر نایینی اونجا شرکت زده. رفقاش همه رفتن اونجا. بگو اصفهانیان هم اومده. تبریزی هم قراره بره مشهد. همون فرش فروشه تو‌هامبورگ... زعفرون قائناتو یه جا خریده ببره اسپانیا...
کیانی بپرس زمین متری چنده اونجا! طرف‌های احمدآباد، کوه سنگی... اونورها...
اختر صدام رو آیفونه؟ گفت بپرسم شکر چی شد؟ بلقیس صدامو می شنوی؟
بلقیس فکر کنم پرده‌های گوشم پاره شده. بلند حرف بزن! عادت کیانی رو که می دونی؛ تلفن باید رو آیفون باشه.
کیانی خسرو چی شد؟
اختر شکّر چی شد؟ شکّر؟ گفت بپرسم اون کشتی چای کی می‌رسه بندر؟ گفت بگم از دوبی بیاره صرفش بیشتره تا از هند.
کیانی بپرس تکلیف دلارها چی شد. بالا نکشه یه هو.
اختر شنیدم! گفت بگم انصاری، اون صراف لاریّه، ریخته به حساب. می گه یه سر بزنه دوبی. داره جون می گیره دوبی... اون صرافه، فؤاد. عَرَبه بود، تو میدون جمال عبدالناصر، تو زرد از آب در اومد. بد معامله‌س... دو هفته‌س از کویت حواله شده، هی امروز فردا می کنه...
کیانی حُقّه می زنه... اون بد معامله نبود.
اختر گفت بگم راسته بزازها، تو بازار راشد، سه دهنه مغازه خریده. کار پارچه و قماش می گه سکه‌س. گفت بگم «دَیرِه» نزدیک هتل پلازا یه دفتر گرفته توپ! با یه انبار بزرگ. راس کارشه، اگه همت کنه. می گه دوبی و کویته... خودشو مـعطل چـی مـی کنه؟ بـنز دوهـزار وارد می‌کنـن رفقاش. ]صداهای آمبولانس‌ها و ماشین‌های آتش نشانی که دور و نزدیک‌اند، شنیده می‌شوند. ناگهان صدای در حیاط که محکم بسته می‌شود به گوش می‌رسد.[
کیانی کیه اون بالا؟... خسرو!
خسرو محشر کبری!
کیانی کی بود؟
اختر چی شد؟... شنیدم منیرخانم دچار سکسه دایم شده از ترس. کبری کدومه؟
کیانی خسرو! چی شده بابا؟
اختر بلقیس چرا حرف نمی زنی؟ آره؟ سکسه دایم گرفته؟
بلقیس گوشم نمی شنوه. منیر خانم کدومه؟ از کی حرف می زنی؟
خسرو قیامت! سرنوبخت قیامته. ]خسرو به زیرزمین می رسد.[
کیانی ]شمعدان را به طرف او می گیرد.[ این شمعدونی رو شما گذاشتی این جا؟
خسرو تو پاگرد بالا گذاشتم؛ چطور مگه؟ ]کیانی حیران می‌ماند.[نشاط... نشاط... مامان نشاط...!
اختر چه وقت نشاطه حالا؟ چی می گه خسرو؟!
خسرو مامان نشاط!
بلقیس یا امام غریب! چی شده نشاط؟
اختر نشاطِ چی؟ بلقیس!... بلقیس...!
بلقیس پسر ملوک خانم! چی شده خسرو؟ جون به لب کردی منو.
خسرو جفت چشم‌هاش پریده بیرون.
بلقیس یا زهرا! ... ]بلقیس از هوش می رود. صداهایی مبهم از کوچه شنیده می شود.[
صدا تو چی گیرت اومد؟ من کاسب نشدم. هیچی! زدیم به کاهدون... مایه دار هم بودن‌ها... معلوم بود. همه چیز پودر شده بود... پودر... می‌بینی بختو؟... گفتم بخوره تو نوبخت، بخت ما بلنده. بخت نداریم که... آدم بدبخت، همیشه بدبخته. نوبخت و غیرنوبخت هم نداره...
کیانی غربتی‌ها!
خسرو رفیقم بود. رفیق خوبم. فردا شب عروسیش بود.
کیانی کیان تو کوچه؟
خسرو غارتی‌ها... مامان... مامان!
اختر الو... الو... چی شد بلقیس؟
کیانی ]خودش را به تلفن می رساند.[ اختر خانم یه دقیقه گوشی را نگه دارین. بلقیس افتاد...
اختر خاک بر سرم. چی شد آقای کیانی؟! خسرو طوری شده؟ غش کرد بلقیس؟ پاشم بیام؟
کیانی ]داد می زند.[ نه اختر خانم! خسرو سالمه... بپّر یه شیشه آب وردار بیار!
اختر آبتون قطعه شما؟ یه شیشه بسه؟
کیانی آب کی قطعه خانم؟! چی داری می گی شما... بپّر یه شیشه آب وردار بیار!
اختر بالاخره آب بیارم یا نیارم؟!
کیانی بُدو زنم مرد.
اختر مُرد! بلقیس مُرد؟ خدا منو بکشه. الو... الو... ]ناله بلقیس بلند می شود.[
بلقیس جوون بود. خیلی جوون بود؛ خوب بود؛ گل بود. ]خسرو با شیشه آب سر می رسد.[
کیانی بده من آبو... ]قدری آب به صورت بلقیس می پاشد.[ خبر، این جوری می دن؟ تو دیدی؟ خودت دیدی؟ با چشم خودت دیدی؟ یا شنیدی؟ صد دفعه گفتم یه شیشه آب قند بذار این جا!
بلقیس چه جوونی! دانا! مادرش بمیره. اونا که شبا می رفتن دماوند.
اختر طرفای انرژی اتمی، می گن همه دچار فراموشی شدن.
کیانی ]کمی آب به او می نوشاند.[ این اختر شما هم شده رادیو بی بی سی...
بلقیس چه عروسی داشت ملوک خانم! پنجة آفتاب. یه پارچه خانم.
اختر الو... نکنه یادت رفته باشه اختر کیه؟ فراموشی نگیری یه وقت.
بلقیس بگو اومدم کیانی... کم اختر اختر کنه... ]بلقیس آرام به طرف تلفن می رود و گوشی را برمی دارد.[ الو...
اختر چی شده بلقیس؟!
بلقیس چی بگم اختر؟ سیر نمی‌شی از دیدنش. در و تخته با هم جور. یه مریم می گم یه مریم می شنوی! خونواده، اصیل... با اسم و رسم، نسب دار. نجیب. خوشگل. عین قرص قمر... هفته پیش سرعقدشون بودم. امشب که بیاد عروسیشون بود. چه پسری! سر عقد قرآن خوند. چه صوتی داشت. گفت سه روز مرخصی گرفته، بعد از شب عروسی برن مشهد... زیارت... یا امام رضا... یا امام رضا! گفتن مهر؟ گفت یه کاسه آب. دیگه چی مریم؟ سه روز زیارت خراسان!
اختر چی می گی؟ نسرین دختر ساغر، پنج کیلو طلا مهرشه. حالا چی شده؟
بلقیس می گه جفت چشاش پریده بیرون!
اختر خودش زنده س؟
بلقیس مطمئنی خسرو؟
خسرو کلیدش تو در حیاط بود. دسته کلیدشو دیدم. می خواسته در حیاطو باز کنه. موشک خورده رو آسفالت. بردنش بیمارستان...
بلقیس کجا بوده این وقت صبح؟
خسرو سر غروبی دم گلفروشی دیدمش. گفت می‌ره امشب خونه پدر خانمش.
کیانی اونم که همه‌ش اونجا پلاسه. می‌ذاشت فردا شب دختره رو می برد خونة خودش! دندون رو جیگر نمی تونن بذارن... ما تا سر عقد نفهمیدیم چی گرفتیم.
خسرو پلاس نیس بابا! می‌ره پایان نامه شو تایپ می‌کنه واسش. شما که شانس آوردی! چیکار کنم؟ مامان؟
کیانی بر منکرش لعنت!
بلقیس بدو برو بیمارستان! جر و بحث نکنین.
اختر بلقیس! بلقیس! ]صدای جمعیت ملتهب از دور شنیده می شود.[
صدا جنگ جنگ تا پیروزی... جنگ جنگ تا پیروزی ...
بلقیس دیدی چی شد اختر؟
خسرو خونه شون عین هندونه که بخوره زمین، هر سه طبقه، از وسط نصف شده. طبقه خانم حِلمی اینا که داغون! اون همه عتیقه... اون همه بارَفتَن. اون همه چینی خُرد و خاکشیر... فرش‌ها جّر و واجر. همه ماهیِ تبریز. پرده‌ها ریش ریش...
کیانی عاقبت سمساری و مال مفت خری همینه...
خسرو عبرت بگیرن مردم. این همه حرص مال دنیا نزنن بعضی‌ها!
کیانی طعنه به من می زنی؟ من مفت خوری کردم؟
خسرو چرا به خودت می گیری بابا شما؟
بلقیس دعوا نکنین حالا...
کیانی درشت می گه... کنایه می زنه.... لُغُز می پرونه.
اختر دعواشون شد؟... اینا چشونه؟ پدر و پسر دعواشونه؟
بلقیس نه بابا... خب، کاری نداری اختر؟ من خوبم. برم سر نوبخت یه تک پا، ببینم چی شده؟ می‌گه سه طبقه خونه، عین تخم مرغ پخته که خورده باشه رو آسفالت. یه تک پام برم بیمارستان شاید.
اختر گفته چهل و هشت ساعت دیگه تهرانو شیمیایی می زنه! بزنین بیرون... ما داریم می ریم مشهد. گفته فقط امام رضا رو نمی‌زنم... یه سوییت گرفته تو هتل فردوس. فعلا... همه رفتن... تهران امن نیس دیگه. گفته خردل می‌زنم.
بلقیس دربندو که نمی‌تونه بزنه! جاتون خوبه شما... پای کوه.
اختر گفته شیمیایی می زنه... یه سوییت هم برای شما می گیرم. فردا شب راه بیفتین...
کیانی اوضاع کشمشیه خانم. کوتاه کن حرفو. بذاری تا پس فردا حرف داره بزنه. من برم بالا دست و پامو جمع کنم. ]به خسرو[ تو هم برو بیمارستان یه سری به رفیقت بزن. شاید تونستن کاری بکنن. ]به بلقیس[ برم تو صف شیر؟ بلکم دو تا شیشه شیر گیرم اومد.
بلقیس ]به اختر[ چشم رو می‌شه پیوند زد؟ ]به کیانی[ شیر می‌خوایم چیکار؟ منّت کشی کنی.
کیانی عمریه منّت کشی می کنم خانم. پسرت چه می دونه من چی‌ها کشیدم!
اختر خدا عالمه... گفته فقط چهل و هشت ساعت، مردم تهران وقت دارن بزنن بیرون... بزنین بیرون.
بلقیس امشب عروسی این بدبخت مادر مرده بود... اختر! چه گلی! یه دسته گل! آرزوم واسه خسرو یه همچین عروسیه.
اختر اون دیگه زن اون می شه؟
بلقیس دختره خیلی خوبه. حالا چی می شه؟
اختر کی یه عمر می تونه با یه آدم کور زندگی کنه؟ ]نور خفیف شمعدان خاموش می شود.[



صحنه چهارم
تاج مریم


نشاط
مریم




]نور در نقطه‌یی می تابد که عروس نشاط در لباس عروسی ایستاده است. پوشش سفید عروسانة او در نور می‌درخشد. تاجی از گل مریم، همچون تاجی که از شاخة زیتون بر سر قهرمانان المپیک می گذارند، بر سر او، افسری می‌کند.[
مریم من! نشاط! من! ]نور بر نقطة مقابل او روشن می شود. نشاط در لباس دامادی در حالی که عینک دودی به چشم زده و عصای نابینایان را در دست گرفته با دسته گل زیبایی، مخصوص دست عروس، ایستاده است.[
نشاط یه عمر با یه آدم کور؟
مریم تو از هر بینایی، بیناتری! به عهدت وفا کن نشاط... سه روز زیارت امام رضا... قول دادی.
نشاط من که بلیت هم خریده بودم. یادته... چشم‌هام یهو پرید بیرون. چند ماه بیمارستان... لابد نطلبید.
مریم لابد خیری توش بود. بد از بدتر می شد خوب بود؟ من دوبار رفتم. تو بار اولته. بار اول هر چی بخوای بهت می ده.
نشاط تو چی خواستی مریم؟ بار اول چی خواستی؟
مریم قبولی دانشگاه.
نشاط خودت هم درس خیلی خوندی!
مریم خیلی‌ها خیلی درس می‌خونن. شاید بیشتر از من... ورقه‌ها رو که باز کردم دیدم همة جواب‌ها جلو چشممه. باورت می‌شه مربع‌های دیگر رو نمی‌دیدم. فقط اونهایی رو که باید می زدم.
نشاط اما تو دانشگاه پستت به پست من خورد.
مریم این هم از برکاته.
نشاط شرمنده‌م می کنی مریم!
مریم دشمنت! اگه دشمنی داشته باشی.
نشاط یا امام رضا.
مریم اون جا پای ضریح... سقاخونة اسماعیل طلا، جلوی پنجرة فولاد، عهدم رو با تو مکرر می کنم.
نشاط قند مکرر! ]نشاط به سوی او گام برمی دارد. مریم پیش می آید تا در نقطه‌یی در برابر یکدیگر زیر نور هفت رنگ قرار بگیرند. یک رنگین کمان بر سر ایشان. نشاط، دسته گل زیبا را به طرف مریم می گیرد. مریم گل را می بوید و بر سینه می فشارد و نفس عمیقی می کشد. نشاط نیز سینه اش را از بوی خوش سرشار می کند.[
نشاط چه تاج خوشبویی رو سرته مریم. گل مریم...
مریم تو تاج سرمی!
نشاط قابل باشم... بد از بدتر چی می تونست باشه مریم؟
مریم نمی خواستم بهت بگم؛ اما می گم. قرار نیست چیزی رو از تو مخفی کنم. همون شب که قرار عروسی ما بود یه موشک خورد تو همون باغ... می بینی نشاط! چه اتفاقی می‌افتاد؟ تو چشم‌هات رو دادی که اون همه مهمون زنده بمونن.
نشاط عمرشون به دنیا بود.
مریم خدا خیلی دوستمون داشت.
نشاط شکر!... اما تو...
مریم نشاط! من تنها نیستم در این خاک معطر... ]از کیف کوچک دستی‌اش دو بلیت هواپیما بیرون می‌آورد.[ بیا این هم بلیت‌هامون. رفت و برگشت... سه روزه... فردا شب پای پنجره فولاد. ]نور هفت رنگ به نرمی برچیده می شود.[





صحنه پنجم
پنجره فولاد



مردم
نشاط
مریم
هفت زن
هفت مرد
یک بانو




]در برابر ما در تاریک و روشنای صحنه، نور بر پنجره مشبک فولاد می تابد که درست وسط صحنه است. ده‌ها رشتة باریک از پارچه سبز در جای جای قاب‌های پنجره، بسته شده است که با باد، موج برمی دارند. بر نقاط مختلف پنجره، انواع قفل‌های قدیمی و جدید، کلید شده است که بر بدنة پنجره در رنگ‌های مختلف زرد طلایی، نقره‌یی و قهوه‌یی تیره زیر تابش نور جلوه می کنند. رشته‌هایی از طناب‌های رنگین از لا به لای بندهای پنجره پیداست. در دو سوی عمود بر پنجره در دو ردیف برابر هم، بیمارانی به قصد شفا، خود را به طناب‌هایی بسته‌اند که بر مچ دست، پا و گردن آنها پیداست.
نوجوانی روی ویلچر نشسته، پتویی پاهای او را پوشانده است. کتابی در دست اوست. عنوان روی جلدش «ارتباط با خدا» است که آرام با قلبی مطمئن می خواند. مطلقا سکوت است.
پنجره فولاد با یک پنجره مشبک چوبی زیبا با ارتفاع کمتر که درست به صورت عمود بر آن قرار گرفته به دو قسمت تقسیم می شود. در قسمت سمت راست، زنانی با چادرهای عباوار مشکی ـ که دست‌هایشان رها باشد ـ چنگ در مشبک‌های پنجرة فولاد فرو کرده‌اند. گرهی را از دخیلی می گشایند یا دخیل می بندند. قفلی را می گشایند یا قفلی را کلید می کنند.
در قسمت سمت چپ به تعداد زنان، مردانی با همان وضعیت دست‌ها را در مشبک‌های پنجره، قفل کرده‌اند.
بانویی میانسال بی توجه به دنیا و مافی‌ها به نقطه‌یی ناپیدا خیره شده است. در برابر او یک سینی بزرگ قرار دارد که شمع‌هایی بر آن روشن است و هر شمع که پایان می گیرد شمع تازه‌یی روشن می کند.
رو به ما در قسمت مردان، زیر نوری که از سمتی می تابد، نشاط ایستاده است و مریم در سمت زنان با چادر و مقنعه دیده می شود. نشاط، لباسی شایسته پوشیده و کماکان عینک دودی زده است؛ اما بدون عصااست.[
مریم در سه صبح
نشاط سه آفتاب تابید
مریم و سه غروب
نشاط سه خورشید خوابید
مریم و ما
هر دو با هم
مریم بالا، پایین، راست و چپ ضریح
نشاط ایستادیم
مریم نه گریه‌یی، نه مویه‌یی
نشاط نه زار زدم و نه شکوه کردم
مریم هر چه بود، شکر بود
نشاط سه شب
مریم هر نیمه شب؛ این جا پای پنجرة فولاد
نشاط ایستادیم. ]هفت زن و در پی ایشان، هفت مرد که تاکنون دست در حلقة پنجره ی فولاد برده بودند، یک به یک از پنجره جدا می شوند و مریم و نشاط را دور می زنند.[
زن اول ای امام غریب. سفری دارم. غریب! دور... خیلی دور...
مرد اول مقروضم... مقروض! قرض همة قرض دارها رو ادا کن. من مقروض هم روش.
زن دوم زندانی دارم... ابد... ای امام غریب... زندانیم رو آزاد کن. به حق جّدت قسمت می دم.
مرد دوم اجاقم کوره. اجاقم رو روشن کن. سرد از دنیا نرم.
زن سوم بی اولاد... بی عقب. بی نوه. بی نتیجه... از اومدن به دنیا چه نتیجه؟
مرد سوم دکترها جواب کردن... همه جا بردیم... هرچه بود فروختیم... جواب کردن. تو جواب نکن. یه غده زیر مغز دخترم. این غده اونجا چکار می کنه؟ چکار به دختر من داره؟ تازه عروس با یه بچه تو شکم.
زن چهارم پدرم زبون شد. شرمسار اهل و عیال... اسم و رسمی داشت. از اسب افتاد. حالا بی طاقت کنج تیمارستان. نجاتش بده. نجات... نجات...
مرد چهارم رفتم بالا... خیلی بالا... افتادم پایین. خیلی پایین. ورشکستم.
زن پنجم من دلم شکسته. شما به دل شکسته‌ها نزدیکین.
مرد پنجم پسرم اون سر دنیا... دخترم اون سر دنیا... زنم دچار غمباد، خودم آخر دنیا. ]سکوت[
مریم توقعشون زیاد نیست نشاط؟
نشاط اونا می خوان مریم!
مریم و می گیرن!
نشاط تا ایمانشون چقدر باشه.
زن ششم قابل باشم، سه شهید دادم. این یکی، آخری، یوسفم سالم پاش برسه کربلا... اولی رو نشناختم... مجنون بود... دومی غلام رضا، غلام خودت. در دالاهو شهید شد، باسیانور گفتن... سومی، احمد، بدنش سراسر تاول زد. چرکی... خاروند... خاروند. بمیرم براش، خاروند... گفتن خردل بود. بگو جدت راضی باشه از من. ضامنم باش روز محشر. شرمندة بی‌بی نباشم. لیاقت داشتم خدا قربانی‌های منو قبول کرد... شکر... شکر... شکر...
مرد ششم انتظار، انتظار، این همه سال انتظار... کسی در خونه‌م رو بزنه و بپرسه چطوری؟... اون همه رفیق، همه نارفیق! اون همه کس و کار... همه بی‌مقدار... زندگیم رو پای همه شون وقف کردم. آخ اگه یه دور دیگه به دنیا بیام! من می دونم و دنیا. این خط این هم نشون.
زن هفتم شفا... شفا... شفا... شوهرم فراموشی گرفت و بعد خاموشی. یک نفر هست موجب آزارشه... کتکش می زنه. همچین که زیر چشم‌هاش کبود می‌شه... کز می‌کنه یه گوشه داد می‌زنه نزن نزن! می‌رم تو اتاق هیچ کس نیست... بهم می‌گه بگو دست از سرم برداره. بگو راحتم بذاره...نزنه... به کی بگم راحتش بذاره؟ به کی بگم نزنه؟ متکا رو برمی داره با داد و فریاد می زنه. حالا نزن کی بزن. غذا می برم براش، می‌گه بده این بخوره. اول بده به این. غذا به کی بدم؟ دو تا سینی می برم دست نخورده برمی گردونم. نه این می خوره، نه اون. اون کیه؟ تا سر کارش بود، عزت و احترامی داشت. کبکه و دبدبه‌یی داشتیم. زنگ تلفن یه ریز تو خونه‌مون می‌پیچید. حالا که با آلزایمر افتاده یه گوشه، دریغ از یک زنگ. همکاراش پاشنه خونه رو از جا می کندن. هر شب دور هم. سفر پی سفر... لب تر می کرد، بهترین هتل برامون رزرو بود. ]سکوت می‌کند.[ می‌گن نون بُرّی کرد. کرد؟ تقاص چی رو پس می ده؟ چرا نمی میره؟ شده یه بوتة مرده، تو یه گلدون.
مریم این عذاب مختصر را در دنیا بچشید و مهیای عذاب آتش دوزخ باشید.
نشاط در عقوبت تعجیل نمی کند، بلکه به تأخیر می‌اندازد؛ اما آنگاه که اجل آنها رسید دیگر حتی یک لحظه مقدم و موخر نخواهد شد.
مریم تو چیزی گفتی؟
نشاط تو چیزی شنیدی؟
مریم ... بگو پادشاه ملک هستی. تو هر که را خواهی ملک و سلطنت بخشی و از هر که بخواهی بگیری و به هر که خواهی عزت و اقتدار بخشی و هر که را خواهی خوارگردانی. هر نیکویی و خیری به دست توست و تنها تو بر همه چیز توانایی.
نشاط تو چیزی گفتی؟
مریم چیزی شنیدی؟
نشاط یه صدا بهم می گه، برو بشین.
مریم پس گوش کن! برو، خسته ای... من هم کمی بشینم. ]نشاط می رود در گوشه‌ای خیره به پیش رو می نشیند. مریم نیز با تردید و دو دلی می رود کنار بانویی می نشیند که با سینی شمع روشن نشسته و به نقطه‌یی خیره است.[
بانو بشین تازه عروس... بشین خانم. قبول باشه! ]شمعی به او می‌دهد تا روشن کند.[
مریم ]می نشیند و شمع را با یک شمع روشن می گیراند.[ از شما قبول. چشم به راه کی هستید؟ سه روزه می بینم اینجا نشستید. کمکی از من ساخته س؟
بانو اگه بیاد. فقط یک بار دیگه ببینمش.
مریم کی؟ از کجا بیاد؟
بانو ]دستش را بلند می‌کند و با انگشت اشاره‌اش، سمتی را نشان می‌دهد.[ از اونجا! سه ساله می‌یام همین جا می‌شینم. تو همین ماه. می‌گم شاید دوباره اومد شاید دوباره دیدمش. ده سال بود نمی طلبید. پیرارسال طلبید... با دل شکسته اومدم. دیگه اشکی نداشتم پای ضریح بریزم. اومدم اینجا نشستم با دل پر درد. پسرم، مرتضی، تازه رفته بود تو جهاد، عین رستم بود. نه من بگم که مادرشم. رفته بود منطقه ماموریت. سه شب و سه روز نخوابیده بود. رسید تهرون بهش ماموریت افتاد بیاد مشهد. سراسیمه اومد در خونة ما. تو گمرک می‌نشستیم. با یه وانت. گفت مامان دارم می‌رم مشهد. جلد باش بریم. دو سال بود عروسی کرده بود. با عروسم، مینا. مینا نگو! جواهر! یه دسته گل، حمیدش تازه به دنیا اومده بود. گفتم زن و بچه‌ت رو ببر مادر! گفت نه، مینا گفته مادرت واجب تره، بهش قول دادی؛ دلش می خواد یه مشهد ببریش؛ لابد طلبیده؛ اون رو ببر... اکرم دخترم، گفت مامان من هم می‌یام. طلبیده. اومد. نشستیم تنگ هم. رسیدیم ایوانکی. بنزین نداشت. پمپ بنزینیه رفیقش بود. گفت مرتضی چشمات داره می‌ره. بیا برو خونه یکی دو ساعت بخواب. گفت: نه، می‌رم! رفیقام پشت سرن... با هم می‌ریم. گفتم مرتضی بخواب مادر! غرور داشت. غرور جوانی. گفت می‌ریم مادر... قبلش چترباز بود. بازوش عین متکا. من هم بی خواب. پریشبش تا خود صبح بیدار بودیم. نذری هر ساله... آش شله قلمکار... از ایوانکی زدیم بیرون. من و اکرم، خواب به خواب می شدیم ای کاش. خوابمون گرفت. سر اکرم رو شونة من. دیگه نفهمیدم. یه وقت دیدم رو هوا ماشین داره پشتک می زنه. یا امام رضا داریم می‌یایم پابوس... از شیشة جلو پرت شده بود بیرون... تو نگو بچه‌م خوابش برده بود. سرش درجا، شد قد یه متکا... من حتی یه خال هم ور نداشتم. خواهرش زیر چشمش یه کم کبود شد. رفقاش رفته بودن تا گرمسار، سه تا ماشین. دیده بودن نیست. دور زدن، دیدن یا امام رضا! مرتضی نخاعش پاره شده... گردنش... نطلبید! برگشتیم تهران اول راه... پسرم این همه سال از گردن به پایین فلج فلجه. افتاده رو تخت... رو سفید بشه عروسم. عین دستة گل ازش پرستاری می‌کنه. دل به دریا زدم؛ یعنی مرتضی یواشکی تو گوشم گفت که به مینا بگو... گفتم مینا جون تو جوونی، عمرتو پای مرتضی تلف نکن. انگاری نیشتر به قلبش زدم. چی می‌گی مامان! من با عشق با مرتضی ازدواج کردم تا آخر عمرم هم با عشق کنارش می‌مونم. خدا به حق امام رضا قسمش می‌دم رو سفید شی. پسرش سه چهار سالش شد، سرطان خون گرفت. عروسم نرس بیمارستانه. شریعتی... صب تا شب مراقب. مرتضاس یا حمید رو کولش، این بیمارستان، اون بیمارستان... شب‌ها هم که کشیک... شیمی درمانی کردن نوه‌مو... موهاش یه دست ریخت. پیرارسال طلبید. اومدم بهش بگم آقا چه گناهی به درگاه خدا کردم که اون سال نطلبیدی؟ مرتضی چرا اون جور شد؟ عروسم چرا باید این هـمه سخـتی بکشه؟ امتحانه؟ چرا از من؟ چرا از عـروسم؟... ]می‌گرید. مریم مسحور اوست.[ نشسته بودم این جا... همین جا... سوزن می‌نداختی تو صحن، زمین نمی افتاد از زایر. به خودش قسم. یهو دیدم هیچ کس تو صحن نیست. خالی خالی... هیچ صدایی هم نیست. از هیچ کجا... یه وقت دیدم یا امام رضا! ای امام غریب کس بی کسان تویی. چشمم افتاد به اون در. یک آقای نورانی اومد بیرون... اومد... اومد... رسید این جا از جلوم رد شد... منو می‌گی خشکم زده بود... رد شد از اون در رفت بیرون... گفتم پاشم برم دنبالش... همین که پا شدم دیدم دوباره سوزن بندازی زمین نمی افته... همون قدر سر و صدا... همون قدر آمد و شد. همون قدر جنب و جوش... پاهام سست شد. نشستم گفتم حمید شفاتو گرفتم. سه ساله می‌یام همین جا می‌شینم. شب و روزی صد تا شمع نذری دارم. روشن می کنم. می شینم... می شینم. شاید یه دور دیگه بیاد. شاید این دفعه هشیار باشم، برم دامنشو بگیرم... خدا رو سفیدت کنه. ]به نشاط اشاره می‌کند.[ جبهه بوده؟
مریم نه مادر! موشک!
بانو الهی به حق اون که من دیدم، سفید بخت شی دخترم. سفید بخت. ]صدای دسته‌ای زایر که می خوانند نزدیک می شود.[
صدای دسته ای شهید زهر عدوان سلام
ای دوای دردمندان سـلام
]دسته زایرین وارد صحنه می شوند.[
ای به عرش کبریا کرسی نشیـن
عندلیب گلشن روح الامین
غم ندارم من که غمخوارم تویی
این جهان و آن جهان یارم تویی
]دسته در برابر پنجرة فولاد می ایستد.[
گر در آتش می روم خوشدل روم
زانکه در آتش نگهدارم تویی
]دسته می گذرد و می خواند تا از نظر پنهان شود. [
دسته مسلمانان غریب این دیارم
ز هجر موطن خود بی قرارم
]سکوت. نور، تنها بر مریم و نشاط می تابد.[
مریم ]زمزمه می کند[ وطن خودش بود، غریب تر بود.
نشاط این جا این همه دوست ...
مریم این همه عاشق! ]زن سینی شمع را برمی دارد و بر سر می گذارد و در پی دسته پیش می رود. خاموشی و سکوت، کاملا بر صحنه چیره می‌شود. بی هیچ صدایی. تنها یک نور موضعی خفیف بر نشاط که به پنجره فولاد تکیه داده، می تابد. ناگهان یکه‌یی می‌خورد و متوجه نقطه‌یی می شود. انگار چیزی یا کسی از مقابل او می‌گذرد. سرش را از سمتی به سمتی می گرداند. به نرمی و آرامی برمی خیزد و مات و مبهوت و مسحور عبور چیزی را می نگرد. مریم متوجه اوست. با طمأنینة خاصی بلند می شود و به رفتار نشاط خیره می شود.[
نشاط دیدم! از اون در اومد... ]صحنه کاملا خاموش می شود.[



صحنه ششم
هراس



کیانی
بلقیس
مدیر هتل
خسرو



]با زنگ تلفن، صحنه روشن می شود. بلقیس در اتاق هتل، مشغول اطوی پیراهن کیانی است. اطو را می گذارد به سوی تلفن می رود. گوشی را برمی‌دارد. صدایی نیست.[
بلقیس الو... الو... ]تلفن قطع می شود. کیانی با شتاب وارد می شود.[
کیانی به دادم برس بلقیس. به دادم برس.
بلقیس چی شده؟ چته کیانی؟ ورشکست شدی؟
کیانی ورشکست کدومه خانم... بدبخت شدم. ]زنگ تلفن به صدا در می آید.[
کیانی من نیستم... نگی هستم... من نیستم.
بلقیس واه! هیچ معلوم هست چته تو؟
کیانی جواب نده... جواب نده...
بلقیس واه چرا؟ شاید اختر باشه.
کیانی اختر؟ نیم ساعت نیس شما از هم جدا شدین. اون که رفت استراحت کنه... ]تلفن زنگ می خورد.[
کیانی ورنداری‌ها.
بلقیس شاید خسرو باشه. الان یه زنگ خورد، قطع شد.
کیانی خسرو کجا بود خانم؟ ورندار گوشی رو... من برم بالا تو دفترم خیلی کار دارم...
بلقیس یه چیزیت می شه‌ها! ]بلقیس به طرف تلفن می رود و گوشی را برمی دارد.[
کیانی بزن رو آیفون!
بلقیس الو...
صدا خانم کیانی؟
بلقیس خواهش می کنم.
صدا خانم این آقای شما چرا از ما فرار می کنه... ]کیانی خشکش می زند.[
صدا نکنه از مرگ ما بیزارن؟
بلقیس ]هول شده است.[ اختیار دارین...
صدا یا شاید خیال می کنن ما از مرگ ایشون بیزاریم...
بلقیس اختیار دارین... فرمایش می فرمایین... ببخشید جنابعالی؟
صدا این همه مدت که شما این جا اقامت دارید، دریغ از یک دیدار کوتاه با ما... چند بار به ایشون پیغام دادم که مشتاق دیدارشون هستم؛ اما کم لطفی کردن.
بلقیس بله... واقعا.... البته... ولی... اما... ببخشید شما؟
صدا مدیریت هتل هستم.
بلقیس بله... بله... ملاحظه می‌کنید... ]دهنی گوشی را با دست می بندد و به کیانی رو می‌کند.[ با هتل حساب کتاب نکردی. این ماه عقب افتاده؟ ]کیانی با دست اشاره می کند. که بدهکار نیست.[
بلقیس ببخشید بدهکار که نیستن؟
صدا اختیار دارید. ایشون از همة دنیا طلبکارن. جزو خوش حساب‌ترین مهمون‌های ما هستند. فقط کم لطفن.
بلقیس باور کنید وقت سرخاروندن ندارن... این همه آمد و شد. قرار و مدار. شبانه روز، دو ساعت هم خواب ندارن. چی بشه تو اتاق کارشون یه دو ساعت سرشون رو بذارن رو میز و یه چرت کوتاه بزنن... باورتون می شه حتی فرصت نکردن یه تک پا برن زیارت.
صدا چرا خانم یک بار دم کفشداری سیزده، بست شیخ بهایی، ایشون رو دیدم. بند کفششون هم باز کردن؛ اما در نیاورده برگشتن...
بلقیس بله... گفتن... خیلی شلوغ بوده... یهو یادشون افتاده بایه تاجر چینی قرار ملاقات داشتن.
صدا در باره همون کشتی چلوار؟ رسید بندر بالاخره یا هنوز رو دریاست؟
بلقیس ]تعجب می کند.[ چلوار؟! اون تاجر چینی یه که بدبخت یهو سکته کرد.
صدا بله... در جریان بودم. متاسفانه... نتونستن ببرنشون شانگهای همین جا دفنش کردن...
بلقیس شما شوخی می‌فرمایید که مدیر هتل‌اید؟
صدا شک دارید؟
بلقیس شما الان باید خواب باشین اگر مدیر هتل باشین که فکر نمی‌کنم باشین!
صدا من هرگز خواب ندارم.
بلقیس واه! می‌شه آدم هرگز خواب نداشته باشه؟
صدا آخه من که آدم نیستم.
بلقیس اختیار دارین! حرف‌ها می‌زنین ... مگه می‌شه؟ ... بیماری بی‌خوابی دارین؟
صدا من هیچ وقت بیمار نمی‌شم.
بلقیس با این همه بیداری؟!
صدا من همیشه بیدارم. همیشه بیدار. مثل همیشه بهار.
بلقیس ]با شگفتی و تعجب[ همیشه بیدار! ]سکوت[
صدا تشریف دارن؟ ]کیانی با دست اشاره می‌کند که نیست.[
بلقیس خیر متاسفانه.
صدا اما تو لابی هتل دیدمشون سوار آسانسور شدن... ]کیانی با انگشت به بالا اشاره می کند.[
بلقیس لابد رفتن دفتر کارشون طبقة بالا... امری باشه... حالا....
صدا عرض خاصی نداشتم. فقط می خواستم زیارتشون کنم و بگم ای کاش یه طاقه از اون چلوار، واسه خودشون نگه می‌داشتن. نگه داشتن؟
بلقیس بی خبرم والا... چلوار؟
صدا حتی وقت نمی کنن یک دقیقه...
بلقیس ملاقات‌هاشون نیم ساعت به نیم ساعته... منشی‌هاشون به ستوه اومدن از این همه کار که رو سرشون ریخته....
صدا نخیر! بفرمایید ملاقات بنده یک دقیقه هم طول نمی کشه... پنج صبح خوبه؟ ]تلفن قطع می شود. بلقیس متعجب می ماند و از کیانی سوال می کند.[
بلقیس خوبه؟... پنج صبح؟
کیانی این از جون من چی می خواد خانم... خودش بود. بهت بگم شاخ در می‌یاری... عین سیبی که از وسط نصف کرده باشن... نصف سیب چیه... اصلا خود خود سیب... خودش بود.
بلقیس ]به طرف اطو می رود.[ دارم پیرهنت رو اطو می کنم.
کیانی چرا پیرهن سفید... من که هیچ وقت سفید نمی پوشم...
بلقیس حالا این دفعه بپوش... حیفه... به این خوشگلی... ابریشم خالص... از پاریس خریده بودی... چه مارکی... تد لاپیدوس، ژیوانژیه یا سیسیل جی؟... چلوار چیه این آقاهه هی چلوار چلوار می کرد.
کیانی چلوار سرمو بخوره خانم. خودشه...
بلقیس خودشه کیه؟
کیانی یادته یه شب تهرون که بودیم یهو از خواب پریدم؟ یادته؟
بلقیس آره اون شب لعنتی که موشک خورد تو نوبخت. طفلک نشاط!
کیانی این خود همون یارو بود دیگه... همونی که تو خواب منو ترسوند از هولم رفتم به سلیمان پناهنده شدم که منو بفرسته تا برم هندوستان.
بلقیس ]پیراهن سفید را پشت و رو اطو می‌کند.[ عجب ابریشمی. از همه پیرهن‌هات بیشتر بهت می‌یاد. همه‌ش یه بار پوشیدیش... خب می‌گفتی... خرافاتی شدی تو هم؟ خیالات برت داشته؟
کیانی خرافاتی کدومه خانم؟ خیال چرا برم داره... خودشه دیگه، خود عزراییله...
بلقیس ]با تعجب و تمسخر[ عزرائیل؟! مدیر هتل فردوس؟ این جا؟ تو مشهد؟ عزرائیل این شکلیه؟
کیانی باورت نشه...
بلقیس نه که نمی شه...
کیانی نشه... ]تلفن زنگ می زند.[
کیانی یا امام رضا. دوباره خودشه... پناه می برم به تو... بگو رفته توس.
بلقیس واه! چرا بگم رفته توس؟
کیانی اصلا بگو رفته تون و طبس... خوبه؟!
بلقیس خدا نکنه! حرف‌ها می زنی سلیمان!... ان‌شاالله صد و بیست سال عمر کنی. ]تلفن زنگ می خورد.[
اطو رو ول کنم پیرهنت می سوزه... ور دار گوشی رو!
کیانی ابدا... اصلا... اگه خودش بود چی؟ اصلا می خوای ور ندار... ]بلقیس اطو را کنار می گذارد و به سمت تلفن می رود و گوشی را برمی‌دارد...[
کیانی بزن رو آیفون...
بلقیس ]با غیض[ امر دیگه‌یی باشه...
خسرو مامان چرا این قدر خشن؟ شما که لطیف بودی...
بلقیس الهی من قربونت برم مادر... دلم ترکید. کجایی تو؟ چند بار زنگ زدم ورنداشتی گوشی رو. تهران چه خبر؟ ]کیانی نفسی به راحتی می کشد. روی یک مبل می نشیند تا آرامشی بیابد. سری تکان می دهد.[
کیانی پسر پس انداختم. یار شاطرم باشه. بار خاطرم شده... ]بلقیس با اشارة انگشت نشانه، او را به سکوت دعوت می کند.[
خسرو مامان نمی دونی چه حالی شدم اون اتوبوسه تو جادة نیشابور... خدا رو شکر که بابا توش نبود. مُردم تا خبر رو خوندم. همه‌شون رفقای بابا بودن... دلم خیلی سوخت. می‌شه سی و پنج تا آدم تو یه اتوبوس همه شون جزغاله بشن؟
بلقیس آره مادر شانس آوردیم. خدا رو شکر، پدرت قسر در رفت. تا پای اتوبوس هم رفت‌ها... یهو به دلش برات شد سوار نشه... سوار شده بود بی چاره بودیم... اختر هم شانس آورد نایینی رفته بود دوبی وگرنه اونم رفته بود.
خسرو چطور شد حالا بابا سوار نشد؟
بلقیس رفیقش، اون کرمونشاهیه بود...؟
کیانی ]آرام[ سگوند... اسمش سگوند بود...
بلقیس وقت موشکبارون کرمونشاه، نمایشگاه اتومبیلش رو برده بود جاده طاق بستان... بعد اومد تهران... کارخونه رنگسازی هم زد.
خسرو خب... خب...
بلقیس ساعت دوازده شب رسیده بود مشهد... جا نداشت که اتوبوس. گفته بود کیانی تو نیشابور رو دیدی... من ندیدم... دلم می خواد برم سر خاک خیام... این هم از خدا خواسته... گفته بود برو... اونم سوار شد...
خسرو بابا هنوز سر نماز قاطر می فروشه؟ ]می خندد.[
بلقیس استغفرالله... این چه جور حرف زدنه مادر! ]دهنی گوشی را با دست می پوشاند.[ خسرو بهت سلام می رسونه...
کیانی ]سری تکان می دهد.[ شنیدم...
بلقیس قاطر کدومه مادر؟
خسرو بپرسی بهت می گه...
کیانی چی داره می گه؟ کجاس؟ حالش خوبه؟
صدای خسرو صدای باباس.
بلقیس آره مادر؛ حالت رو می‌پرسه... می گه از این پایان نامه‌ت کی دفاع می‌کنی تموم شه بیای مشهد پیش ما... می‌گه خطرناکه تهران... اگه شیمیایی زد چی؟ زبونم لال ... با نوبخت کار داره‌ها! وایسادی اون جا که چی؟ اقلکم می‌رفتی لواسون... از این همه موشک نمی‌ترسی؟
خسرو این همه موشک کجا بود مامان؟ روزی دوتا موشک ول می‌ده تو تهرون. روی لااقل دو میلیون خونه. اگه قراره یکیش روسر من بیفته یا رو خونه ما خراب شه، بذار بیفته. به بابا گفتم عین رولت روسی می‌مونه. گوش نکرد؛ از هول جونش! از چی فرار کردین مامان؟!
بلقیس حرف‌ها می‌زنی مادر! پدرت می‌گه از قضای خداوند باید به قدر خداوند پناه برد.
خسرو پس بفرما تهرون باید خالی می‌شد دیگه؟!
بلقیس خوبه ... خوبه... صغری کبری نچین این همه ... کجایی حالا مادر؟
خسرو تعجب نمی کنی؟
بلقیس از چی؟ به خواهرت زنگ زدی کانادا؟ احوالی ازشون بپرس مادر.... داداشت زنگ می‌زنه گاهی از استرالیا... ازشون گاهی یه خبر بگیر... کجایی؟
خسرو همین جا...
بلقیس کجا؟
خسرو در جوار آقا ...
بلقیس مشهدی؟ اومدی مشهد؟ کی؟ با کی؟ چطور؟
خسرو صبح رسیدم. یه راست اومدم حرم... پای سقاخونه اسماعیل طلا قرار داشتم با نشاط...
بلقیس نشاط؟ نشاط مشهده مگه؟
خسرو با خانمش...
بلقیس چطور بی خبر؟ کجا هستن؟
خسرو هتل فردوس...
بلقیس واه! چطور من ندیدمشون؟
خسرو از حرم تکون نخوردن... شب و روز... هفتة دیگه باید از پایان نامه‌ش دفاع کنه...
بلقیس تو چی؟
خسرو من هم هفته دیگه... با نشاط... پشت سر هم.
بلقیس هفتة دیگه؟
خسرو آره مامان. طلبید، گفتم بیام زیارت. قرار داشتم با نشاط.
بلقیس پاشو بیا هتل...
خسرو نه مامان... حالی دارم این جا... چه غوغایی یه این جا. مست نورم.
بلقیس یعنی دیدن ما نمی‌یای؟
خسرو به قصد زیارت اومدم مامان... شاید سری بهتون زدم.
بلقیس کی؟ کجای حرمی بیام ببینمت؟
خسرو پیدام نمی کنی مامان... گمم، گم!... ]سکوت[ الو! مامان می شه به بابا سلام کنم؟ ]بلقیس گوشی را به طرف کیانی می گیرد.[
بلقیس بدو بیا کیانی. خسروئه... ]کیانی برمی خیزد و گوشی را می‌گیرد.[
کیانی ]با بغض[ اینه بابا؟ این رسمشه؟
خسرو سلام بابا. شرمنده. حلالم کن... عاقم نکنی یه وقت... نفرین پدر گیراس‌ها! مادر، عیب نداره شیرش می‌ره واسطه می‌شه؛ مامان بزرگ می گفت. ]بغض کیانی می ترکد.[
کیانی تو منو حلال کن بابا! ]گوشی را به بلقیس می دهد و به گریه‌اش ادامه می دهد.[
خسرو بابا! بابا!
بلقیس بگو مادر...
خسرو چی شد مامان؟ بابا چه ش شد؟
بلقیس بغض کرده مادر! دل نازکه پدرت؛ می دونی که...
خسرو الهی من بگردم... نمی خواستم ناراحتش کنم.
بلقیس طوری نیس مادر. زیارتت قبول... امشب می‌یام حرم با اختر. شاید دیدمت. برات دعا می کنم تزت قبول شه... کی می‌یای پیش ما؟
خسرو می‌یام مامان... حتما می‌یام... شاید دمدمای صبح. ]صدای خسرو بغض آلود می شود.[ بگو از دست من ناراحت نباشه یه وقت. من به فکر سلامتشم.
بلقیس امام رضا نگهدارت باشه پسرم. جای بابات هم زیارت کن. من دارم می‌رم پایین اتاق اختر... تنهاس... شمارة اتاق ما رو که می‌دونی.
خسرو آره مامان. به خاله سلام برسون. ]گوشی را می گذارد. بلقیس اشک‌هایش را پاک می کند. به طرف میز اطو می رود. پیراهن اطو شده را بر می دارد. با دو سر پنجه‌اش، شانه‌های پیراهن را می گیرد و به کیانی نشان می دهد... کیانی روی مبل خوابش برده است. نور خاموش می شود. لحظاتی در سکوت می گذرد. زنگ تلفن، ناگهان به صدا در می آید. نور روشن می شود. کیانی هراسان از خواب می پرد. گوشی را برمی دارد.[
کیانی الو...
صدا کیانی بدبخت شدیم. دلار افتاد! ]تلفن قطع و گوشی از دست او رها می شود. صدای ساعت که پنج ضربه می نوازد، شنیده می شود. سه ضربه به در می خورد. کیانی سقوط می کند.[
خسرو ]وارد می شود[ بابا... ]نور خاموش می شود.[




صحنه هفتم
جام الست (رویای نشاط)



سرآهنگ
همسرایان
مرد
مردم




]صحنه، تنها با نور چند لاله و شمع‌های فروزان، روشن است. هفت لاله در سمت راست از پیش تا عمق صحنه و هفت لاله درست در برابر آن‌ها درپشت لاله‌ها، هفت رحل با هفت قرآن گشوده، در تاریک و روشنای صحنه پیدا است. [
سرآهنگ ... و جهان ناگهان در تاریکی مطلق فرو شد.
همسرایان نیم ساعت...
سرآهنگ و دیدم هفت فرشته را که در حضور خدا ایستاده‌اند.
همسرایان که به ایشان هفت کرنا داده شد.
سرآهنگ و هفت فرشته که هفت کرنا داشتند.
همسرایان خود را آمادة نواختن کردند. ]ستون نور آبی در ظلمات صحنه بر بلندایی می تابد که هفت مرد فرشته‌سان، با پوشش بلند سفید در کرناهای خود می دمند ستون نور آبی برچیده می شود. [
سرآهنگ و عالم، عالم زر بود.
همسرایان و هفت فرشته با خداوندگار، هفت بار، هفت پیمان بستند، ازلی و ابدی!
سرآهنگ پس آنگاه جهان سراسر نور بود. نورالنور...
همسرایان که خورشید، ذرّه‌ای از تابش آن بود. ]سرآهنگ به اتفاق سیزده همسرای دیگر در سکوت می مانند و با نظم و طمأنینه خاصی در دو صف هفت نفری، پشت رحل‌ها می ایستند. دو ستون نور از پیش و عمق صحنه بر فاصلة دو ردیف لاله و رحل و قرآن می تابد. سبز و سرخ که از دو سو در یکدیگر ادغام می‌شوند و یک به یک با شیوه ترتیل و صوت بسیار خوش، آیاتی را تلاوت می کنند.[
والشمس و ضحی‌ها، والقمر اذا تلیها
والنهار اذا جلیها، وللیل اذا یغشها
والسماء و ما بینها، والارض و ما طحیها
و نفس و ما سویها، فالهمها فجورها و تقویهـا
قد افلح من زکیها، و قد خاب من دسیها
]دو ستون نور کماکان در هم می‌تنند. همسرایان اینک در جای پیشین قرار می گیرند. سرآهنگ پیشاپیش و جدا از ایشان می‌ایستد.[
سرآهنگ پس آنگاه مجلس می بود.
همسرایان جام الـسـت! ]ستون نور در مکانی رفیع، انگار در خلاء می‌تابد؛ سرخ! دو ستون نور از کف صحنه و راه میان لاله‌ها و رحل‌ها برچیده می شود. هفت فرشته سان با هفت قامت افراشته، بر بلندا که سکوی گردی را در خلاء تداعی کند با همان پوشش بلند سفید و درخشان که در کرناها دمیده بودند، ایستاده در دایره‌یی، جامی را دست به دست
می گردانند بی آنکه هیچ یک بنوشند. هر یک هنگامی که جام به او می رسد، روی برمی گرداند و جام را به دیگری می سپارد. ستون نور سرخ بر دایره ایشان برچیده می شود و ستون نور آبی بر ایشان می‌تابد. هر یک از شرم روی برمی گردانند و با دست راست از ساعد، روی خود را می پوشانند. صدایی پرطنین که از اعماق آسمان برمی‌خیزد، با پژواکی عمیق شنیده می شود.[
سروش هل من ناصر ینصرنی؟ ]ستون نور سرخی بر قامتی استوار، سراسر سرخ و دستاری بر سر از حریر سبز، در برابر ایشان بر سکویی تنها ظاهر می شود. جام را از دست نفر هفتم که با دست راست جام را گرفته و با دست چپ صورت خود را پوشانده است، می گیرد. به سمت ستون نور خیره کننده که عمود بر ایشان می تابد، جام را بر دو دست بلند می‌کند و سپس لاجرعه سر می کشد. نور برچیده می شود.[
سرآهنگ و والد و ما ولد...
همسرایان لقد خلقنا الانسان فی کبد... ]صحنه مطلقا در تاریکی فرو می‌رود. در روشن شدن دوبارة صحنه، هیچ چیز بر جای خود نیست. از راست به چپ صحنه، ارابه‌یی به نرمی و آرامی پیش می خزد و می‌گذرد. زنی در هیاتی شکوهمند بر فراز آن ایستاده و با غرور و تبختر به هر سو می نگرد. بردگان، ارابه را به پیش می‌رانند و از پیکر زن، خوشه‌های انگور به گونه‌یی آونگ است که گویی تاکی می گذرد. مردی در پوشش چسبان سیاه با پاره سنگ سیاهی در دست به مردی در پوشش چسبان سفید، یورش می برد و بر سرش می کوبد، چنانکه نقش زمین شود. صدای قرابی، زخمدار و پرطنین با پژواکی هراسناک می پیچد... ارابه دیگری که یک خم بسیار بزرگ برآن قرار گرفته به همان طرز ارابة نخست می‌گذرد. به جای بردگان، ارابة خم را زنانی پیش می برند. زنی سر از خم بیرون می آورد و نخست دست‌هایش که پیچ و تاب بر می‌دارند و سپس خودش با حریری ارغوانی بر سر و روی با کرشمه‌یی در اندام تا آنجا که پیداست. در شور موسیقی می‌گذرد. بر ارابة سوم که گویی از روی یک ریل شیب‌دار و از قعرمعدنی به بیرون می‌خزد، یک شمش عظیم طلا دیده می شود. مردانی با پوشش معدنچیان، کلاه زرد بر سر و چراغ قوه‌ها بر پیشانی، ارابه را پیش می برند. مردانی ستبر با تازیانه بر سر و شانة ایشان می‌کوبند تا از نظر نهان شوند... در تاریکی مطلق صحنه، برق تندر می‌زند و سپس صدای رعد شنیده می شود. ارابة چهارم، سرشار از تندیس‌ها، صنم‌ها وشمن‌ها در هیات انسانی، گیاهی و حیوانی وارد و سپس خارج می شود. مردمی اطراف ارابة هلهله کنان پیش می‌روند. مردی از میان ایشان پیش می‌آید، با مشت‌های گره کرده فریاد می‌زند.[
مرد پیمان می بندیم که تا پایان کار جهان خون یکدیگر را بنوشیم. ]همه مردم بر جای خود می ایستند.[
مردم پیمان می بندیم!
مرد ]از روی ارابه قدحی بزرگ از بلور بر می دارد.[ ایـنک قـدح خـون! ]مردم حلقه می بندند و به نوبت هر یک جرعه‌ای می نوشند. نور خاموش و سپس روشن می‌شود. مردان در صفی طولانی و با فاصله هر یک با تازیانه بر شانة دیگری می کوبد. نور خاموش می شود. [




صحنه هشتم
فرشته هفتم




مریم
نشاط



]نور روشن می شود. اتاقی در هتل فردوس با دو تخت یک نفره که در دو سوی دیوار است و فاصلة میان آن دو را یک میز که گلدانی بر روی آن با گل‌های زیبا دیده می‌شود، جدا می کند. یک ضبط صوت کوچک و یک دوربین عکاسی در کنار گلدان دیده می شود. مریم روی تخت نشسته است و یادداشت برمی‌دارد. یک پارچ با لیوان آب در کنار گلدان است.[
نشاط که بر تخت خود خوابیده ناگهان از خواب می پرد و نیم خیز می شود.
نشاط خود را شکنجه می کنند.
مریم چی شد؟ نشاط چی شد؟ خوابت خیلی عمیق شد. گفتم بیدارت نکنم بخوابی. سه روز و سه شب بیداری! یه همچین خواب عمیقی هم می خواست.
نشاط دیدم! مریم دیدم. ضبط... ضبط صوت... ]نشاط در حال برخاستن است که مریم ضبط صوت کوچک خبرنگاری را روشن می‌کند و پا به پای نشاط در اتاق قدم می‌زند و ضبط را نزدیک او می‌گیرد.[
نشاط ... و چون فرشتة ششم در کرنای خود بنواخت، ناگاه آوازی از حضور خداوند برخاست که به فرشتة ششم گفت: چهار فرشته را که بر نهر عظیم فرات بسته‌اند، رهایی بخش. چهار فرشته‌یی که برای ساعت، روز، ماه و سال معینی آماده‌اند با دویست هزار هزار سوار با جوشن‌های آتشین و اسبانی که سر شیر دارند و از دهانشان آتش فرو می‌بارد... تا ثلث مردم را بکشند. مردمی که به عبادت بت‌های طلا، نقره، برنج، سنگ و چوب مشغول‌اند و از قتل، جادو، زنا و دزدی‌های خود توبه نمی کنند. ]سکوت[
مریم فرشته هفتم... فرشته هفتم نشاط؟
نشاط و دیدم فرشتة نیرومند دیگری را که از آسمان نازل شد با قوس و قزحی بر سر و چهره اش همچون آفتاب و پاهایش چونان دو ستون آتش. پای راست خود را بر دریا و پای چپ را بر زمین نهاد و همچون شیر غرید. پس دست راست خود را به سوی آسمان بلند کرد و قسم خورد به او که تا ابد الآباد زنده است و آسمان را با هر آن چه در آن است آفرید. زمین را با هر آنچه در آن است آفرید و دریا را با هر آنچه در آن است آفرید. که هر گاه فرشتة هفتم در کرنای خود بدمد، سرّ خدا به پایان خواهد رسید. ]نشاط از قدم زدن سریع و دور خود گشتن باز می ایستد و نفس عمیقی می کشد و رها می کند.[
نشاط تمام.
مریم بگو صور اسرافیل دیگه... ]هر دو پیش روی هم در دو سوی میز وسط می ایستند.[
مریم فردا می‌ریم. هفتة دیگه از پایان نامه‌ت دفاع می‌کنی... چه سه روزی بود. انگار سه سال.
نشاط سه قرن.
مریم سه آن.
نشاط ازلی و ابدی... ]سکوت[ سه روز سرمست ...
مریم سه روز ابدی! ]نور خاموش می شود.[


پایان