عشق نام دیگر توست(میلاد اکبرنژاد )
زن: ببین! یه جوری حرف نزن که انگار من کفرِ مسجلم و بویی از خدا پیغمبر نبردم. مرد: همهچیز که به ظاهر نیست! زن: خدا پدر و مادرت رو بیامرزه. منم همین رو میگم. مرد: تو خوب میدونی منظورِ من چیه؟ زن: عزیزِ دلم من فقط میگم نباید زیاد تند رفت. مرد: شما چرا از هرجا کم میارین گیر میدین به تند رفتنِ ما؟ زن: مسلم جان! من منکرِ ارادتِ تو به آقا نیستم، تو میدونی که خودِ منم بیشتر از هرکدوم از امامها به این یکی چه علاقهای دارم، اما میگم خیلی با قطعیت نمیشه حکم صادر کرد. مرد: یعنی مامون حق داشته هر غلطی بکنه؟
عشق نام دیگر توست
میلاد اکبرنژاد
زن: ببین! یه جوری حرف نزن که انگار من کفرِ مسجلم و بویی از خدا پیغمبر نبردم.
مرد: همهچیز که به ظاهر نیست!
زن: خدا پدر و مادرت رو بیامرزه. منم همین رو میگم.
مرد: تو خوب میدونی منظورِ من چیه؟
زن: عزیزِ دلم من فقط میگم نباید زیاد تند رفت.
مرد: شما چرا از هرجا کم میارین گیر میدین به تند رفتنِ ما؟
زن: مسلم جان! من منکرِ ارادتِ تو به آقا نیستم، تو میدونی که خودِ منم بیشتر از هرکدوم از امامها به این یکی چه علاقهای دارم، اما میگم خیلی با قطعیت نمیشه حکم صادر کرد.
مرد: یعنی مامون حق داشته هر غلطی بکنه؟
زن: من کی همچین حرفی زدم؟
مرد: معنیش همینه دیگه.
زن: من کاری به مامون ندارم. اما میگم انتخابِ راه درست از غلط اونقدرها هم ساده نیست.
مرد: هرچه قدر هم که سخت باشه، آدم باید نگاه کنه معیارِ حق کجاست! معیارِ حق اصلا کی هست؟
زن: عزیزِ دلم برایِ من و تو معیارِ حق امامه. اما اون بدبختایی که تو دستگاه خلافتِ عباسی تمامِ تصورِشون از فقه و اصولِ شیعی منقلب شده و اصلا نمیفهمن خلافت و امامت در کدام نقطه از هم جدا شدن و کی به هم متصل میشن، که این چیزا سرشون نمیشه!
مرد: یه هو با این تفاصیل بگو قاتلینِ امام حسین هم آدمایِ بدبخت بیچارهای بودن و حق داشتن اشتباه کنن.
زن: مسلم جان، حرف تو دهنم نذار. منم مثلِ تو، محرم و صفر سیاه میپوشم و گاهی حتا از تو هم بیشتر گریه میکنم. حرفِ من چیزِ دیگه است. من میگم انتخاب کردن به این سادگیها که تو میگی نیست.
مرد: زنِ حسابی! انتخابِ امام که دیگه مشکلی نیست.
زن: آخه تو بعد از گذشتنِ این همه سال و ماه و معلوم شدنِ نتیجه اعمالِ هرکدوم از آدمهایِ تاریخ، راحت میتونی قضاوت کنی. در حالی که در دورة خودش، مامون خلیفة اسلامی بوده و اطاعت ازش واجب، غیر از اینه؟
مرد: اما به ناحق!
زن: من میدونم به ناحق اما... اصلا تو، همین حالاش رو نگاه کن. تو اگه تو یه کشوری زندگی کنی که میدونی حکومتش مثلا غاصبه چه میدونم با تقلب اومده رویِ کار، هرچی! آیا تا زمانی که تو اون کشور زندگی میکنی طبقِ قانون از اون حکومت پیروی نمیکنی؟
مرد: نه!
زن: درسته تو این کار رو نمیکنی. چون تو آدم خوبی هستی. چون تو معتقدی، سواد داری. اما قبول کن که این کار خیلی جاها و برایِ خیلی آدمها مرسوم و عادیه.
مرد: کسی که مدعیه از امام پیروی میکنه، به مرسومات و این چیزا کاری نداره. با حقایق سر و کله میزنه.
زن: خدا جدو آبادت و بیامرزه. اما ما مگه چندتا شیعة واقعی داریم که سمعا و طاعتا باشن. بیچون و چرا؟
مرد: ما که نمیتونیم به شیعههایِ غیرِ واقعی حق بدیم که.
زن: ما جایِ خدا نمیشینیم مسلم جان!
مرد: ببین یه چیزایی حقایقِ مسلم هستن. همه میدونن کشتنِ آدما بده، دروغ بده، تجاوز بده، مهربونی خوبه، عدالت خوبه. کمک به دیگران خوبه.. خب اینا که در طولِ تاریخ عوض نشدن.
زن: تعبیراشون چی؟ غیر از اینه که میلیونها نفر برایِ توجیه رفتاراشون، تعبیرها و تفسیرهایِ متفاوتی از این واژههای تو دارن؟
مرد: دیگه داری مزخرف میگی!
زن: ما فقط داریم بحث میکنیم مسلم. پس درست صحبت کن!
مرد: من نمیتونم در برابر مزخرف گویی، درست صحبت کنم.
زن: ما فقط داریم با هم حرف میزنیم. از نشانههایِ پیروی از امام هم خوب حرف زدنه. غیر از اینه؟
مرد: اما انگار تو خودت هم بدت نمییاد یه همچین توجیهاتی رو؟ در موردت قبول کنند!
زن: فعلا که وقتِ آزمایش نرسیده.
مرد: فرض کن الان امامِ زمان اومد. تو میایستی میگی آقا شرایط چیه، موقعیت کدومه؟
زن: حرفِ من اینه که درک و شناختِ امامِ زمان در هر عصر کارِ سادهای هم نیست. بله، اگه من به این نتیجه برسم که امامِ زمانم هست و اومده، وظیفمه بیچون و چرا اطاعت کنم. اما مساله اینه که موانع، برایِ شناختِ امامِ زمان همیشه اونقدر زیاد بوده و هست که هر آن امکانِ اشتباه وجود داره.
مرد: تو همین شناخت و عدمِ شناخته که شیعه خودش رو نشون داد...
زن: منم همین رو میخوام بگم یک ساعته. شام چی میخوریم؟ هرچند من به خاطر بعد از ظهر هنوز باهات قهرم.
مرد: تو رو خدا دوباره شروع نکن، حوصله ندارم.
زن: بالاخره چیزی میخوری یا نه؟
مرد: نه، بیرون چیزی خوردم. الان گرسنهم نیست.
زن: من رو باش برات چی درست کردم!
مرد: تو که قهر بودی.
زن: وظیفهم رو که نمیتونم فراموش کنم.
مرد: وظیفة تو فعلا تشخیصِ حق و ناحقه.
زن: تو مسجد چیه، حاجآقا صدیقی که این همه هم دوستش داری تا حالا شده بیمنطق حرف بزنه؟
مرد: اون هنوز مزخرف نشنیده آخه.
زن: من خودم صدبار تا حالا باهاش بحث کردم. اتفاقا خیلی هم از این شدیدتر و تندتر. اما هنوز نشده صداش رو بلند کنه.
مرد: منم نمیدونم تو چه اصراری داری لجبازی کنی با من.
زن: من لجبازی نمیکنم.
مرد: اگه به خاطرِ بعد از ظهره، خودت میدونی که میبرمت.
زن: اما نه اونجوری که من دوست دارم.
مرد: تو حتا به خاطرِ لجبازیهایِ بیخودِ بعد از ظهرت حسینیه هم نیومدی.
زن: حق نداشتم؟
مرد: چه حقی؟ مگه گفتم نمیبرم یا نمیدم!
زن: تو این دوساله که من چیزی ندیدم.
مرد: آخه کجا دیدی دو نفر با هم زندگی کنن و مهریهشون رو همون سالِ اول ادا کنن؟
زن: همین دیگه، فقط جایی که به نفعتونه جیغ و داد راه میندازین و شعار میدین.
مرد: من که نگفتم نمیدم.
زن: ما قول دادیم که خیلی چیزامون فرق داشته باشه.
مرد: حالا که گفتی، میوهای، چیزی میخورم.
زن: تو قول داده بودی مسلم! من نمیخوام دوباره بحث رو شروع کنم. چون میدونم فایدهای هم نداره. اما تو نبودی که که میگفتی سالِ اول فلان و بهمان..؟
مرد: تونستم و نکردم؟
زن: من سخت گرفتم بیانصاف؟ من فقط نمیخوام بیخیالِ ماجرا بشی. بیخیالِ قول و قرارامون.
مرد: دیدی که چیزایی رو که تونستم انجام دادم.
زن: آره خب؛ این یه جلد قرآن و یه کاسه آب با زنبق هم نمیدادی دیگه. باشه. من ممنونت هم هستم. اما سفرِ مشهد یه چیزِ دیگه است. تو خودت میدونی که نذر دارم.
مرد: یه جوری حرف میزنی انگار باید سوار ماشین بشیم و خلاص.
زن: چه فرقی میکنه تازه این بامزهترم هست. مهم نیته.
مرد: بس کن دیگه راحله. باز مثل بچه کوچولوها حرف زدن. شروع نکن مثلِ بچه کوچولوها حرف زدن
زن: من فقط میخوام یادت باشه که خیلی وقتا، تو همین وظایفِ کوچیکم میمونی. چه برسه به اطاعتِ بیچون و چرا!
مرد: چرا چرت و پرت میگی؟ آخه کی تو قرنِ بیستویکم پا میشه با شتر میره مشهد که تو این رو مهریهت گذاشتی.
زن: خیال کردی خودم اینچیزا حالیم نیست؟
مرد: پس بگو میخوای لجِ منو در بیاری دیگه!
زن: من که هرچی بگم تو یه چیزِ دیگه میگی. آره اصلا میخوام لجت رو در بیارم.
مرد: منم آبم با لجبازا تو یه جو نمیره. اون میوهت رو هم نخواستیم!
زن: ]در حال رفتن[ تو الان حوصلة درست و حسابی نداری. منم میرم... میدونم مثل بعدازظهر میشه. نمیخوام بعد دوسال رومون به هم وا بشه.
مرد: اگه یه چیز ناحق باشه، من میگم میخواد وابشه یا نشه
زن: امشب شهادت آقاست... مسلم جان تو رو خدا خرابش نکن.
مرد: مگه برایِ تو فرقی هم میکنه؟
زن: چرا اراجیف میگی؟
مرد: مگه غیر از اینه؟... مگه یک ساعته اگه تو بودی معلوم نبود سمت مامون بودی یا امام!
زن: من فقط گفتم دعا میکنم سمت امام باشم.
مرد: یعنی مطمئن نیستی!
زن: آخه کی از خودش مطمئنه؟... کی یقین داره وقت آزمون چه واکنشی نشون میده؟
مرد: خندهداره با اینهمه علم و معلومات مطمئن نیستی! پس اینا به چه درد میخوره!
زن: من توکل میکنم. و البته با ترس و اضطراب از خدا میخوام اشتباه نکنم.
مرد: و اگه اشتباه کنی..؟
زن: خدا اون روز رو نیاره.
مرد: من چطور تو این دو سال با تو زندگی کردم؟
زن: دیگه مزخرف نگو!
مرد: من تمامِ این مدت به واسطة اطمینان به تو، به قول و قرارامون اعتقاد داشتم.
زن: ما داریم زندگیمون رو میکنیم مسلم!
مرد: این زندگی خراب بشه که پایهش عدمِ اطمینان به بودنِ با آقاست
زن: این لاطایلات چیه سرِ هم میکنی؟
مرد: من کلافهم از دستت.
زن: اما این دلیل نمیشه هرچی از دهنت در میاد بگی.
مرد: دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
زن: ببین عزیزم تو الان از مراسم اومدی، جوگیری. فکر میکنی باید تکلیفت رو با همة دنیا روشن کنی.
مرد: اقلا با تو روشن میکنم.
زن: نشنیده میگیرم. ]میرود[
مرد: اتفاقا میخوام نشنیده نگیری ]سکوت[ دیگه حوصله ندارم.. فردا تکلیفت رو روشن میکنم.
زن: ]ازبیرون[ باشه مسلم جان! بذار تا فردا همهچیز درست میشه. حالا آروم باش به کارات برس. بذار ادامه ندیم به جاهایِ باریک کشیده نشه.
مرد: من میخوام به جاهایِ باریک کشیده بشه. میفهمی چی میگم؟ ]سکوت[ چرا حرف نمیزنی؟.. معلومه نباید هم حرف بزنی! آدمی که به این سادگی از اصولش کم میاره... راحله تا صبح!... راحله این سر و صداها چیه؟ ]کلافه است. منتظر است زن جوابش را بدهد اما سکوتِ او بیشتر عصبانیش کرده. این سو و آنسو میرود. اتاق را به هم میریزد.[ این صدایِ چیه؟ من حوصلة رادیو مادیو ندارم. خاموشش کن. گفتم خاموشش کن. از هر چی قصة شب و داستان و کوفت، حالم به هم میخوره.. ای خدا ببین با کی داریم زندگی میکنیم؟ ]جلوتر میرود و از یک در خارج میشود و چند لحظه بعد با دو نفرِ دیگر از سمتِ دیگر داخل میشود.[
مرد: من از پس این کار برنمیام... من نمیتونم.
مرد2: از تو شایستهتر پیدا نکردیم مسلم!... تو همونی هستی که میخوایم.
مرد3: مومن، متقی، اهل شریعت، مردمدار.
مرد: من خانهزادِ آقام... چهطور میتونم...
مرد2: اتفاقاً بهتره کسی شک نمیبره.
مرد3: ما فقط داریم تلاش میکنیم این مملکت سرِ جاش بمونه...
مرد: نمیتونم من نون و نمک خوردم...
مرد2: مگه میخوای چهکار کنی مرد مومن... تو فقط باید مواظب کسانی باشی که رفتوآمد میکنن.
مرد: این اسمش خیانت نیست؟
مرد2: خیانت به چهکسی مرد؟ ما موظفیم از آقا حمایت کنیم... به هر قیمتی... به هر روشی!
مرد3: نمیبینی هرلحظه از یه گوشه یه فتنه بلند میشه؟ من که برای خودم نگران نیستم. هر آن ممکنه به آقا صدمهای برسه.. کم بود فتنة امویها؟ کم بود فتنة اون برادرِ نااهل؟.. حالا که با هزار تا خواهش و تمنا منت گذاشته رو سرِ ما از مدینه به بلخ اومده، آیا نباید مراقب باشیم که آسیبی بهش نرسه؟ آیا خیالمون هنوز باید ناراحت باشه که بازماندههایِ امویهایِ مشرک، خدایِ نکرده، خدایِ نکرده بلایی سرِ آقا بیارن؟ بالاخره این امت هم به کمی آرامش نیاز دارن، باید کسی برایِ اطمینانِ قلب کنارشون باشه..
مرد: یعنی آرامشِ این امت با علیبن موسا به هم میخوره؟
مرد3: استغفرا... زبانت لال بشه مردک! من به برادرم، به مقتدایِ دینیام تهمت بزنم؟ اون پسرِ پیامبره حالیت نیست؟ واویلا! من میگم نباید بذاریم از آقا سوءاستفاده کنن.
مرد: سوءاستفاده؟
مرد3: اون اهلِ نمازه، اهلِ تقواست، اهلِ دغل و سیاست که نیست. من نمیخوام خدایِ نکرده، شأنایشون با دخالت در امورِ دنیوی لکهدار بشه.. آقاجان! یه عدهای دارند از صداقت و مظلومیت و سکوتِ آقا سوءاستفاده میکنند. میخوان ایشون رو واردِ همین دغلکاریهایِ دولتی بکنند. خودشون تشخیص دادن که باید اموراتِ مملکتی رو به ما بسپرن... آقا هم که ساده... همه که مثلِ ایشون صادق و فاضل نیستند. ملت، فریبکار شدن مسلم!
مرد2: مسلم! یک سوال؛ تو به من اعتماد داری یا نه؟ آیا من صدرِ اعظمی نادانم؟
مرد: آخه این مساله چه ارتباطی...؟
مرد2: تو فقط جوابِ سوال رو بده!
مرد: من کسی رو به داناییِ شما در وزارت ندیدم.
مرد2: آیا مقامِ من بالاتره یا نیابتِ خلافت؟
مرد: خب معلومه!
مرد2: یعنی من به خودم اجازه میدم ولیعهدِ مسلمین رو در تنگنا قرار بدم؟ چرا متوجه نیستی؟ دارن از علیبن موسا سوءاستفاده میکنن. سوءاستفاده از اون... ببین مسلم! من نگرانِ شأن و مقامِ آقا هم هستم. اما نگرانیِ من برایِ حکومت بیشتره. حضرتِ خلیفه به اندازة کافی نگرانِ ایشون هستن و هواشون رو دارن، پس بذار من مواظبِ حکومت و اونچه برایِ بنا کردنش از خون و مالمون گذشتیم باشم.
مرد: خب..
مرد2: اگه خدایِ نکرده زبانم لال، آقا مرتکبِ اشتباهی بشن فقط شانِ خودشون نیست که زیرِ سوال میره. ایشون به عنوانِ نایبِ خلافت هر عملشون به حسابِ کلِ حکومت گذاشته میشه.
مرد: علویها هرگز معتقد نیستن که امامشون اشتباه میکنه.
مرد3: منم اون رو از اشتباه مصون میدونم. اما دیگران چی؟ آیا اونها هم مصون هستن؟
مرد2: بذار یه مثال برات بزنم. فرض کن امشب یه دزدِ قدارهبند مهمانی بیاد خانة تو.
مرد: من دوستِ قدارهبند ندارم.
مرد2: اگه از تو پناه بخواد چی؟ فردا مردمی که نمیدونن تو به اون پناه دادی چی فکر میکنن؟ آیا تو رو با اون شریک نمیدونن؟
مرد: نمیدونم... نمیدونم... باید... باید فکر کنم... شاید...
مرد3: باید بریم... اینجا دیگه امنیت نداره. باید بیایی پیشِ خودم تویِ کاخ.. کلی با هم کار داریم.
مرد: آشکارا؟
مرد3: معلومه. درِ کاخِ من به رویِ همه بازه. من که نمیخوام چیزی رو از کسی پنهان کنم یا خلافی رو مرتکب بشم. تو دوستِ منی!
مرد: اما.. من...
مرد2: باید بریم. بهش فکر کن! من میدونم تو، اهلِ دنیا و مالِ دنیا نیستی! اما به هرحال دوستی با خلیفة اسلام هم برات دنیا رو به ارمغان میاره و هم آخرت رو.
مرد3: منتظرت هستم پسرِ ابراهیم! ]میروند. در گوشهای، آرام رویِ زانوانش مینشیند و پس از خروجِ آندو، زن وارد میشود در هیاتِکنیزی از خانة امام و کوزهای بر دوشش.[
زن: برام از چاه آب میکشین؟ ]سکوت[ با شما هستم!... برایِ من از چاه آب میکشین؟ ]به خود میآید. بلند میشود. با بهت، لحظههایی طولانی در چشم زن خیره میشود.[ نمیدونی خیره شدن در چشمِ نامحرم دلِ شیطان رو شاد میکنه؟
مرد: ]به خود میآید.[ ببخشید من شما رو تا حالاندیدم.
زن: من خراسانی نیستم. یک هفته بیشتر نیست که از اشکنان برایِ کنیزیِ آقا اومدم. شنیدم سالهاست در خدمتِ آقا هستی! از مدینه با ایشون اومدین؟ خوش به حالتون!
مرد: تو از کجا میدونی؟
زن: خونة مولایِ من اونقدرها بزرگ نیست که آدمها از هم بیخبر بمونن.
مرد: نشنیدی غیبت چه گناهِ بزرگیه؟
زن: پرسش از خوبیهایِ یک نفر غیبت نیست.
مرد: حتا اگه خودش راضی نباشه؟...
زن: شما راضی نیستین؟
مرد: چی؟
زن: حواستون کجاست؟ راضی نیستین کسی از شما حرف بزنه؟
مرد: من کی هستم که راضی باشم یا نه؟
زن: من باید برم. درست نیست دو تا نامحرم، بیش از حدِ اعتدال در خلوت باشن.
مرد: چند لحظه صبر کنی! اینجا که خلوت نیست. در منزلِ طهارت هم کسی اجازة گناه پیدا نمیکنه؛ بخواد یا نخواد. پس بایستین! اسمتون چیه؟
زن: ]همانطور که دور میشود.[ میتونی از بقیه بپرسی!
مرد: خب چرا خودت نمیگی؟
زن: آخـه نـمیخـوام از لـذتِ غیـبت کـردن محـرومـت کـنـم ]شیطنتآمیز لبخند میزند.[
2
مرد: تو دیوانهای، باید زنجیرت کنن.
زن: کمک میکنی از چاه آب بکشم؟
مرد: تو اصلا حالیت نیست. اگه میسوختی.. اگه میمردی؟..
زن: کمرم درد میکنه. میای کمک یا نه؟
مرد: حقته هر بلایی سرت بیاد حقته!
زن: من باید زود برگردم.
مرد: تو خودتم هم نفهمیدی چهکار کردی
زن: بیخودی بزرگش نکن!
مرد: هیچ آدمِ عاقلی این کار رو نمیکنه.
زن: مثلا تو آدمِعاقلی هستی حالا؟
مرد: من میخوام بدونم این کار یعنی چی؟
زن: تا حالا مکتب نرفتی تو؟ برایِ قبول شدن باید امتحان پس بدی!
مرد: امتحان، نه مرگ!
زن: آها! نیست حالا من مردهم!
مرد: تو فقط شانس آوردی!
زن: تو نادانی مسلم! کوری. چیزی نمیبینی!
مرد: من فقط میخواستم بدونم چرا قیام نمیکنه، با اینهمه طرفداری که داره؟!
زن: طرفدار؟
مرد: سالهاست که میخوام این رو بپرسم.
زن: خوب بپرس!
مرد: از تو، نه!
زن: شاید منم تونستم کمکت کنما!
مرد: تو؟!!
زن: اگر از من نمیپرسی، برم.
مرد: من فقط میخوام بدونم حکومتِ مامون حکومتِ ظلم هست یا نه؟
زن: خب اینکه به آشکاریِ آفتابه.
مرد: آیا ما وظیفة امر به معروف و نهی از منکر داریم یا نه؟
زن: خب.. منظور؟
مرد: پس چرا کاری نمیکنه، چرا قیام نمیکنه؟.. این همه شیعة علوی..
زن: لابد تو هم یکیش هستی؟
مرد: من رو مسخره نکن! اگر پایِ مبارزه با ظلم باشه تا آخرش هستم.
زن: بودی!
مرد: آخه این دیگه چه جورشه؟
زن: تو یک ماهه هر روز من رو میبینی. این رو هم بگم که آقا لحظه به لحظة گفتوگویِ من و تو رو میدونه. من چیزی رو برایِ پنهان کردن ندارم. مخصوصا از ایشون. اما مساله اینه که خاطرِ من، تو رو کور کرده مسلم! نمیفهمی. امروز هم چیزی ندیدی. چیزی رو که باید، ندیدی! تو فقط دیدی که من تویِ خطر افتادم، البته از نظرِ خودت. مابقیِ چیزها رو اصلا متوجه نشدی!
مرد: پس چرا برام نمیگی که چی به چیه؟
زن: بذار یک بار با هم مرور کنیم. اینجوری هرچیزی رو که تویِ داستان میخونیم بهتر میفهمیم. چشمهات رو باز کن مرد! من وقتِ زیادی ندارم.
مرد: مرور کنیم.
زن: تو میای پیشِ امام.
مرد: اون میاد پیشِ امام.
زن: میپرسی آقایِ من چرا با وجودِ این همه علاقهمند، شما قیام نمیکنید؟
مرد: الان من اونجا هستم یا مردی که تویِ داستان هست؟
زن: میگی شیعیانِخراسان با شما هستند، اگه لازم بشه از سراسرِ ایران به یاریِ شما میان.
مرد: هم من مطمئنم، هم مردِ تویِ قصه.
زن: آقا میگن من کسی رو نمیبینم.
مرد: میبینی! من صدایِ هزارها نفر رو میشنوم. خودِ من صدایِ مردانِ بسیاری هستم که آمادهاند. ]مکث[ هستم راحله!
زن: امام لبخند میزنن.
مرد: به تنور اشاره میکنن.
زن: ایشون از تو میخوان که واردِ تنورِ روشن بشی!
مرد: من از قیام حرف میزنم، از آگاهیِ عمومی، از انقلاب از مردم، اون وقت...
زن: تو میترسی! عرق، رویِ پیشونیت برق میزنه.
مرد: من نمیخوام بیخود بمیرم، من میخوام اقلا در راه اسلام تویِ جنگ شهید بشم.
زن: تو از فرمانِ امامت سرپیچی میکنی.
مرد: قرآن از من خواسته که بیخود خودم رو نابود نکنم. توی هلاکت نندازم.
زن: هلاکت؟
مرد: من حاضرَم صدبار به پایِ آقا در جنگ و جهاد کشته بشم اما سرِ هیچ... هنوز این قیام به من احتیاج داره
زن: میبینی تو فقط حرفِ خودت رو میزنی!
مرد: اما تو این کار رو کردی!
زن: برایِ اینکه من کنیزِ اون هستم. وظیفمه از فرمانش اطاعت کنم.
مرد: خدمتکار وفادار!!
زن: ایشون آقایِ منه.
مرد: ایشون آقایِ من هم هست. دختر تو نمیفهمی! ایشون از تو خواستن تویِ تنور بری و تو این کار رو کردی؛ بدونِ یک لحظه فکر!
زن: امیدورام هربار بتونم بدونِ فکر این کار رو بکنم.
مرد: آخه به چه قیمتی؟
زن: قیمتش رو که من تعیین نمیکنم مسلم!
مرد: خدایِ من، تو دیوانهای!
زن: چه اهمیت داره؟
مرد: چرا راحله؟
زن: همهش مربوط به همین احساسِ خدمتکاریه. اگه وظیفهت باشه کارِ سختی نیست.
مرد: تو چی میخوای بگی؟
زن: تو اینکاره نیستی! تو از آزمونِ من سربلند بیرون نیومدی!
مرد: آزمونِتو؟
زن: تو همة رویاهام رو بر باد دادی، امیدم رو ناامید کردی! هرچی ازت تویِ ذهنم بافته بودم پنبه کردی!
مرد: معلوم هست چی داری میگی؟
زن: من انتظار نداشتم تو حتا مکث کنی، چه برسه به اینکه تردید کنی و نه بگی!
مرد: من تا ندونم دلیلِ هر کاری چیه...
زن: آیا اون مولایِ بدی بوده؟ آیا تا الان فرمانِ نادرستی داده؟ تو از مدینه تا الان با اون هستی. آیا هرگز دروغی گفته، آیا پرخاشی کرده؟ آیا حقی رو ضایع کرده؟ آیا بخشندهتر از اون دیدی؟ آیا اون آزار دهندة نزدیکترین عزیزانش، رو نبخشید؟ آیا غذایِ تو با غذایِ خودش همیشه یکسان نبوده؟ آیا شده هرگز بالاتر از تو جایی بشینه و خودش رو بالایِ همه بدونه؟ آیا با همة مصایبی که تحمل کرده، هرگز دیدی کسی رو نفرین کنه؟ آیا هرگز ازش توهینی شنیدی؟ آیا هروقت خواسته به کسی کمکی بکنه از پشتِ پرده اینکار رو نکرده که نکنه خدایِ نکرده یکوقت چشمش بیفته تو چشمِ اون آدم و خجالت بکشه از اینکه دستش دراز شده؟ آیا دیدی که جز کلامِ قرآن بر زبانش جاری بشه؟ آیا غیر از اینه که اون فرزندِ قرآنِ ناطقه، خودِ قرآنه و تو از قضا فرمانِ قرآن رو نادیده گرفتی! یعنی اینکه کافر شدی مسلم. من چهطور میتونم محرمیه کافر بشم؟
مرد: راحله!
زن: دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
مرد: من هنوزم خدمتگزار آقام. هنوزم حاضرم براش هرکاری بکنم. فقط میخوام بدونم چرا..؟
زن: آیا اون خلیفة واقعیِ خداوند، بر رویزمین نیست؟ تو در برابرِ فرمانِ خداوند چون و چرا میکنی؟
مرد: آیا نباید بدونم کاری رو که میکنم به چه دلیله؟
زن: تو اشتباه گرفتی! وقتی مستقیما از خدا فرمان میرسه باید اطاعت کنی! چرا و دلیل و برهان مالِ بعدشه. اگر تردید نکرده بودی شاید حالا فهمیده بودی که سِر این فرمان چی بوده؟
مرد: تو به من بگو!
زن: دیگه حرفی ندارم.
مرد: بمون راحله! خواهش میکنم.
زن: آقا من رو زیادی آدم حساب کرد که گفت اگه صدنفر رو مثلِ من داشت حکومتِ اسلامی تشکیل میداد.
مرد: بمون راحله! یه فرصت... فقط یه فرصتِ دیگه.
زن: فرصتها به سادهگی به دست نمیان، اما معمولا ما به سادگی از دستشون میدیم.
مرد: فقط یه بارِ دیگه. خواهش میکنم. من بدون تو میمیرم
زن: من با تو میمیرم. خداحافظ!
مرد: فقط یک سوال ]سکوت[ میخوای به پات بیافتم؟
زن: ]میایستد.[
مرد: تو اگر در جنگِ صفین هم بودی همین کار رو میکردی؟
زن: تو چی میخوای بدونی؟
مرد: فقط بگو این کار رو میکردی یا..؟
زن: من حتا نمیدونم فردا همین کار رو خواهم کرد یا نه؟
مرد: یعنی چی؟
زن: من فقط دعا میکنم مسلم. من دعا میکنم که فردا اگر آقا چیزی ازم خواست، نه نگم! امروز خدا خیلی مراقبم بود که اشتباه نکردم. اگه فردا بیاد یا... فقط از خدا میخوام، التماسش میکنم که باز هم مواظبم باشه
مرد: ]سکوت[ فقط یه فرصتِ دیگه راحله.
زن: تو از من فرصت میخوای! میبینی! هنوز هم نفهمیدی چی بر تو گذشته! ]میرود. مردِ 2 و مرد3 پس از چند لحظه میآیند.[
مرد3: چی شده مسلم؟ به پیشنهادِ من فکر میکنی یا بالاخره یک تصمیم گرفتی؟
مرد: کاش میتونستم..
مرد3: تو از من سرپیچی میکنی؟ میدونی عاقبتِ این کار چیه؟
مرد: سرورِ من.. من قصدِ سرپیچی ندارم اما...
مرد2: مسلم! آیا خلیفة مسلمین بر جان و مال مسلمین تسلط داره یا نداره؟
مرد: داره سرور من داره.
مرد2: خلیفة مسلمین از تو میخواد این کار رو بکنی.
مرد: من چهطور میتونم!
مرد2: تو فقط میوهها رو برای مولات ببر. همین!
مرد: اما این میوهها...
مرد3: ببینم نکنه تو واقعاً فکر کردی من این قدر سنگ دلم که بخوام پسر پیامبرم رو مسموم کنم.
مرد: اما من خودم دیدم...
مرد3: این یک آزمون ساده است. ما باید بدونیم توی این خونه چهخبره؟
مرد2: ما مسوول حفاظت از جان ولیعهد مسلمین هستیم. باید بدونیم میزان آمادگیِ اهالی ِخونه برای مراقبت از ایشون چقدره؟
مرد: اما من خودم دیدم...
مرد3: مسلم! تو بارها گفتی که حفظ حکومت اسلامی واجبه.
مرد: خب من...
مرد3: من میخوام تو فریب ظواهر رو نخوری. هر کسی که نسبتی با رسولا... داره العیاذباا... معصوم نمیشه که
مرد: اما اون...
مرد3: من نمیخوام بگم علیبن موسا خدای نکرده، زبانم لال غل و غشی داره. نه! میخوام تو رو آگاه کنم که هر کسی به خاطر نزدیکی به خاندان رسالت لزوماً پاک و صالح نیست.
مرد: معلومه.
مرد3: خیلی خب. حالا بگو ببینم، آیا مسوولیته کشته شدن هر فردِ مسلمان مسوولیتش گردنِ حکمایِ قوم رو میگیره یا نه؟
مرد: شکی نیست.
مرد3: تو میدونی من شبها چه میکشم؟ خدایِ احد و واحد آگاهه که اگه خاری تویِ پایِ یک مسلمان بره، انگار که در چشم من فرو رفته. این دردناک نیست. تو بگو سهل! تو بگو که من شبها چه میکشم از دردِ این جماعت.
مرد2: روزی که امامت وارد بلخ شد، به یاد داری مسلم. درستاِه؟
مرد: درسته.
مرد2: اون روز مامون قبایِ خلافت رو در آستانة دروازة بلخ بِش تقدیم کرد و گفت هر چه فکر میکنم از تو شایستهتر برای خلافت نمیبینم، پس جامه رو از تنِ خودم بیرون میکنم برایِ تو!
مرد3: به خداوندیِ خدا، که هنوز هم به چنین گواهی استوارم.
مرد: هنوز هم نمیتونم بفهمم چرا نپذیرفت!
مرد3: اون از زیر بارِمسوولیت شانه خالی کرد و همه چیز رو به من واگذار کرد. اون نمیخواست در عذابِ من برایِ حکومت شریک باشه.
مرد: عذاب؟
مرد3: عذاب، مسلم. هر لحظه و هر دقیقهش. فکر کردی فرمان میدی و... فرمانبری میبینی؟
مرد2: اون روز جملهای از زبانِ پسرِ موسایِ کاظم شنیده شد...
مرد: گفت اگر خلافت حق توت، پس حق نداری به کسی دیگه واگذار کنی واگه حقِ تو نیست حق نداری در موردش تعیین تکلیف کنی!
مرد2: درسته. آقایِ تو زرنگ بود. نپذیرفت که مسوولیتِ سنگینِ خلافت رو بپذیره. اما مامون، بزرگواری کرد و ظاهراً به زور، اما در قلبش با شادی، ولایت عهدی رو به اون داد.
مرد: به شرطی که در هیچ دخل و تصرفِ حکومتی شرکت نداشته باشه.
مرد3: اون مردِ خداست. نباید دستش به سیاست آلوده بشه. من درکش میکنم. برایِ همین هم هست که برام عزیز و محترمه.
مرد: تو میخوای اون رو بکشی!
مرد3: زبونت لال بشه مرد که عذابم میدی با حرفات.
مرد: اگه عذاب میکشی پس چرا...
مرد2: بگذار حرفهای من تموم بشه. ما تمام تلاشمون رو برای حفظ حکومت کردیم. نکردیم؟ آیا پیش از ما جنبندهای جراتِ گذر از مرزها و راههای خراسان رو داشت؟ آیا ما امنیت رو به این ولایت تقدیم نکردیم؟ خودِ آقایِ تو هم این رو میدونه. برایِ همین هم هست که معصومانه سکوت میکنه و رضایتش رو با همین سکوت و دعاهایی که من خودم شنیدم در حق مامون و خلافتش میکنه نشون میده. اما مسألة ما مسألة اون نیست. چرا متوجه نیستی ؟ دارن از آقایِ تو سوء استفاده میکنن. دارن به حریمِ سیاست و دغل و دروغ و لجن نزدیکش میکنن. و این از شان ایشون به دوره. ایشون اهل نماز و تقوا هستند. حیفه داخلِ آلودگیِ سیاست بشن.
مرد3: ]گریه کنان[ تو بیشرمی سهل! من توان و ارادة انجامِ این کار رو ندارم.
مرد2: سرورِ من! تو برایِ حفظِ خلافتِ اسلام که از نبیِ مکرم به تو رسیده حتا از برادرت هم نگذشتی!
مرد3: ]گریه[ آخ! به یادم نیار سهل! تو خوب میدونی که شبها چه میکشم از این همه کابوس و عذاب.
مرد3: مردانی که برایِ خدا مجاهده میکنن، از دادنِ مال و ناموسشان ابایی ندارن.
مرد3: من برادرم رو دوست داشتم فضل!
مرد2: تو مجبور بودی! برایِ حفظِ آرامشِ امت، تو مجبور بودی!
مرد3: اما من علیِ بنموسا را بیشتر از برادرم دوست دارم. وای خدا، این آزمایش رو برایِ من قرار نده!
مرد2: ما میدونیم میزانِ علاقة تو به آقا چقدره. اما ایشون که جایِ بدی نمیرن. به اجدادِ طاهرنیشون میپیوندن. میدونم عذابش برایِ ماست. اما مردانی که تن به خدمتِ خلق سپردن، از همون اول میدونستن که چیزی جز عذاب و حرمان در این راه نصیبشون نمیشه.
مرد: صبر کنید ببینم، من گیج شدم.
مرد2: خیلی ساده است مسلم! فتنهگرها برایِ آشوب در سرزمینِ نوپایِ ما دنبالِ بهانه میگردن. حالا بهانهشون کیه؟ علیبنموسا. ما همه میدونیم ایشون پاک و معصومند. اما یه عدهای دارن از این نامِ پاک برایِ مقاصدِ خودشون استفاده میکنن، در هر گوشهای جان و مال و ناموسِ مردم رو غارت میکنن و خودشون رو منتسب میدونن به ولایتِ علیِ بنموسا.
مرد: خب این چه ربطی به آقا داره؟
مرد2: ما به احترامِ آقا نمیتونیم دست به کاری بزنیم و میبینی که آشوبگرها هم روز به روز قویتر و درندهتر میشن.
مرد: پس باید خودِ بهانه رو از بین ببرین. اما این قتلِ نفسه.
مرد3: بگذار اگه قراره در آخرت کسی عذاب رو تحمل کنه، اگه قراره کسی پاسخگویِ این واقعه باشه، من هستم که از همهیِ خلق به او و جدش نزدیکترم. ]مویه میکند[ ای خدا این چه امتحانی بود که برایِ من خواستی؟ من که ابراهیمِ خلیل نیستم.
مرد: اما سرورِ من..؟
مرد2: راستی مسلم من شنیدم که در خانة مولات دختری هست که تازگیها سرنوشتش برایِ تو اهمیت پیدا کرده.
مرد: منظورتون چیه؟
مرد3: رهاش کن فضل! راحله دیگه برایِ اون اهمیتی نداره.
مرد: به اون کاری نداشته باشید.
مرد3: تو فکر کردی من کی هستم؟ قاتل؟
مرد2: رابطة شما که به هرحال به هم خورده. پس دیگه نگرانِ چی هستی؟
مرد: خواهش میکنم.
مرد3: تو برایِ دلت حاضر نیستی از یک دخترِ غریب بگذری. حالا ببین به من چی میگذره که برایِ خاطرِ آسایشِ این امت از عزیزترینهام باید چشم بپوشم.
مرد: درک میکنم سرورم. اما به راحله کاری نداشته باشین. اون ربطی به این ماجراها نداره
مرد3: تو گمان میکنی من جلاداَم؟ میبینی فضل! ما با کی ددرِ دل میکنیم؟
مرد2: اون نگرانِ راحله است سرورم!
مرد3: تو مردِ شایستهای هستی مسلم! خداترس و باایمان. تو رو به حکومتِ مازندران منصوب میکنم. در کنارِ راحلهت.. بگذار این واقعه بخوابه.
مرد: مازندران؟... اما...
مرد2: ]در حالِ رفتن و در حالی که سینی را به او میدهد.[ خوب فکر کن مسلم! خوب!
مرد: ]پس از خروجِ آندو، با سینی حرکت میکند که زن با صدایش او را متوقف میکند.[
زن: ]از بیرون[ کجا؟
مرد: ]میایستد[ پس هنوز با من حرف میزنی.
زن: پرسیدم کجا؟ ]وارد میشود[
مرد: میبینی که! میبرم خدمتِ آقا.
زن: همیشه که تو نمیبردی.
مرد: خب این بار رو من میبرم.
زن: تو میدونی داری چهکار میکنی؟
مرد: این بار رو خوب میدونم. تو نمیدونی.
زن: من همهچیز رو میدونم مسلم.
مرد: نمیدونی، نمیدونی! اصلا تو چرا فکر میکنی همة چیزایِ دنیا رو میدونی؟ برایِ اینکه یک بار واردِ تنورِ روشن شدی و سالم ازش بیرون اومدی؟
زن: من همة چیزایِ دنیا رو نمیدونم. اما چشم هایِ تو رو خوب میخونم.
مرد: چشمهایِ من هیچ طوریش نیست.
زن: دروغگویِ خوبی هم نیستی.
مرد: راحله! من دیگه کاری به کارِ تو ندارم تو هم نداشته باش.
زن: به کارِ خودت چی؟ اصلا وقت میکنی به کارِ خودت کاری داشته باشی؟
مرد: نباید من رو با تو ببینن.
زن: چه کسانی؟
مرد: از من دور شو راحله، خواهش میکنم.
زن: تو فکر میکنی اینجوری میتونی از من محافظت کنی؟
مرد: اونها میکشنت من مجبورم!
زن: پس حدسم درسته؟
مرد: از من چیزی نپرس! خواهش میکنم.
زن: تویِ چشمهایِ من نگاه کن. نگاه کن مسلم! آیا من این قدر مهمم؟
مرد: دستِ خودم نیست. نمیتونم بهت فکر نکنم
زن: من ابلیسِ تو شدم مرد چرا نمیفهمی؟
مرد: من میتونم دوریت رو تحمل کنم، سخته. اما میتونم! ولی نبودنت رو هرگز!
زن: و لابد این جوری پیشِ خودت فکر کردی میتونی من رو از شرِ توطئه حفظ کنی؟ تو من رو شریکِ توطئه میکنی، توطئهای که خودت داری احمقانه اجراش میکنی!
مرد: به هرحال اونا این کار رو میکنند. من نشد، کسی دیگه.
زن: من نمیخوام به دستِ تو باشه. نذار این لکة ننگ، رو اسمت بمونه.
مرد: اسمِ من چه اهمیتی داره وقتی کنارِ اسمِ تو نیست!
زن: تو داری امامت رو میکشی، میفهمی؟
مرد: امامِ من به بهشت میره.
زن: تو چی؟
مرد: تو چی؟ تو میفهمی؟ من دارم از تو حرف میزنم
زن: میفهمم. تو من رو میخوای. اما منی که میخوای در پوستِ ابلیسِ وجودت رخنه کرده. این من رو نابود کن.
مرد: نمیتونم.
زن: به من نگاه کن! چه میبینی؟
مرد: زیبا، خیلی زیبا!
زن: میخوای از این زیباتر ببینی؟
مرد: توهم؟ من از توهم متنفرم.
زن: اگه قول بدم مالِ تو باشم!
مرد: نه! دیگه دیر شده.
زن: پس دروغ میگی که به خاطرِ نجاتِ من این کار رو میکنی.
مرد: هرجور دوست داری فکر کن.
زن: دروغ میگی که من رو دوست داری.
مرد: چرا نمیفهمی؟
زن: تو نمیفهمی! تو دیوانهای! احمقی.
مرد: ای لعنت به من. اون چرا خودش ولایتِ این قوم رو به عهده نگرفت؟ چرا خلافت رو نپذیرفت. نپذیرفت این مملکت رو سامان بده؟
زن: کدوم مملکت؟ تو حالت خوبه؟
مرد: اونا بهش پیشکش کردن؛ دودستی همهچی رو تقدیم کردن. اما اون... اون چهکار کرد؟ ردش کرد. چرا؟
زن: اینها توطئه است. نقشه است.
مرد: شما چرا همهجا ردِ پایِ توطئه میبینین؟
زن: خوب فکر کن مرد!... اگه حکومت حقِ مامون بود، چرا باید به کسی دیگه میداد.
مرد: اون از زیرِ بارِ مسوولیت شانه خالی کرد.
زن: اون با فراست به توطئه تن نداد.
مرد: کورکورانه دفاع میکنی، چون دوستاش دارِی
زن: دوستش ندارم، میپرستمش.
مرد: کافر شدی.
زن: اون نامِ دیگرِ خداونده.
مرد: من با تو چهکار کنم؟
زن: اگه میخوای ذرهای در دلم جا داشته باشی، باید زیرِ آفتاب باشی تا ببینمت.
مرد: کجاست این آفتاب؟
زن: در اتاقی که آوایِ چلچلهها و نفسهایِ نسیم لایهلایِ صوتِ قرآنش، عطرِ بهشت تو رگهایِ هوا جاری کرده. هجومِ آفتاب رو از لایِ درِ اتاق نمیبینی؟ کوری مسلم!؟ چشم باز کن!
مرد: من تو رو میخوام.
زن: سرِ رشته جایِ دیگه است مرد! دوست داشتنِمن دوست داشتنِ کسی دیگه است. عشق هزار نام داره، مسلم. یک نامِ درخشان اونجاست.
مرد: من گیجم!
زن: بفهم مسلم! اون واگذاریها یک بازی بود. مثلِ الان که تو داخلش هستی!... مامون میخواست آشفتگی حکومتش رو گردن امام بندازه... تصور کن! مردی بر راسِ حکومته که کسی حرفش رو گوش نمیکنه.. بر خلافِ دستورش عمل میکنن. مامون همة ارکانِ حکومت رو از راس تا پایین چنان چیده بود که با هر فرمان و حکمت و مصلحتِ امام مخالفت میکردن. این جوری چه اتفاقی میافته؟ هر اشتباهی، هر خلافی در هر جایِ حکومت به نامِ کی نوشته میشه؟ رهبرِ حکومت. اون باهوش بود مرد! حکومت، زمان داره، وقت داره، باید مردم هم بخوان.
مرد: آیا مردم نمیخواستن؟
زن: اگه میخواستن حالا مامون بر مسند بود؟
مرد: اما علی هم حکومت رو پذیرفت.
زن: کی؟.. وقتی که از شدتِ هجومِ مردم برایِ پذیرشِ حکومت، پسرانش زیر دست و پا له میشدند.. بفهم مسلم! دارن باهات بازی میکنن. یک بارِ دیگه با خودت حرف بزن.
مرد: راحله اگه من این کار رو نکنم... کسی دیگه... راحله اون از مرگ نمیترسه.. مرگ برایِ اون مهم نیست.
زن: برایِ تو چی؟ تو فردا جوابگوی پدرانش هستی؟ جوابگوی مادرش؟
مرد: خدایا من باید چهکار کنم؟
زن: اگه خدا رو بلند صدا کنی بهت جواب میده.
مرد: تو با من میمونی؟
زن: چرا نمیفهمی مسلم؟ من بهانهام.. به خودت نگاه کن داری چهکار میکنی؟ داری برایِ مرگِ امامت به ظلم یاری میکنی.. این تو بودی که میخواستی در سپاهِ نور باشی!؟ در سپاهی که پرچمش دستِ صاحبِ رضایتِ خداوندیه... توبه کن مرد! تومن رو سرزنش میکردی که مطمئن نیستم در کدام سمت هستم. حالا... ]زن خارج میشود[
مرد: ]سینی از دستش رها میشود. انگار از خواب جهیده باشد[ یا امامِ هشتم... من چهکار دارم میکنم؟.. خدایا این کابوس.. راحله!... کجایی؟ من کجا هستم؟.. خدایا یعنی من.. راحله.. تو رو خدا!
زن: ]در آستانة در پیدایش میشود، خوابآلود[ چی شده نصفِ شبی سر و صدا راه انداختی. سرِ جات هم که نخوابیدی!
مرد: با مزه است.
زن: چی؟
مرد: فقط یه فرصت بده بهم.. میخوام اگه تو راه بهمون خندیدن، محل نذارم. حالا موافقی با یه مسافرتِ قرونِ وسطایی؟ ]میخندد[
زن: تو حالت خوبه؟ چرا کتابت رو جا گذاشتی تو رختخواب؟
مرد: تو رختخواب؟ من اصلا.. ببینمش..
زن: این رو کی گرفتی؟
مرد: این مالِ من نیست.. این رو.. صبر کن ببینم این رو امروز حاجآقا صدیقی دستش بود...
زن: من که سر در نمیآرم چی داری میگی؟.. فقط این جملهای که توش اومده مخصوصِ خودته.
مرد: ]کتاب را میگیرد[ برایِ امامتان زینت باشید، از اینکه او را به اندازة خودتان کوچک کنید، بپرهیزید! گاهی نادانسته و خارج از منطق دفاع کردن... ببینم راستش رو بگو کلک! اینا رو تو خودت مخصوصا نوشتی یا..
زن: ]شیطنتآمیز[ حالا..
مرد: وایسا ببینم.. ]زن میگریزد و مرد دنبالش میکند به شوخی[
پایان
مهرماهِ هشتاد و پنج