نازلی(سعید شاپوری)
نازلی سعید شاپوری اشخاص نمایش جلال الهه همسر جلال آذر دختر جلال نازلی دختر آذر روشن همسر نازلی حشمت برادر جلال که برروی صندلی چرخدار مینشیند. مهین دختر حشمت عادل پسر مهین حمید پسر حشمت ...
نازلی
سعید شاپوری
اشخاص نمایش
جلال
الهه همسر جلال
آذر دختر جلال
نازلی دختر آذر
روشن همسر نازلی
حشمت برادر جلال که برروی صندلی چرخدار مینشیند.
مهین دختر حشمت
عادل پسر مهین
حمید پسر حشمت
عبدالرضا راهنمای تور مسافرتی
عبدی متصدی هتل
یک
]حشمت در بیمارستان، برروی تخت خوابیده است. آذر در کنار اوست.[
حشمت: تو فکر میکنی خدا من رو میبخشه؟
آذر: خدا بهتون چی گفته؟
حشمت: اون خدا نبود!
آذر: از طرف خدا چی؟ ]مکث[ بود؟
حشمت: بود!
آذر: ]با تاکید[ پس میبخشه!
دو
]عبدالرضا و نازلی در صحن آرامگاه امام رضا هستند.[
عبدالرضا: من زندگیام رو به دو نیمه تقسیم میکنم. وقتهایی که به یاد مشهدم. وقتهـایی که مشهد از یادم میره.
نازلی: ]با تعجب[ من نمیفهمم!
عبدالرضا: میفهمید! درست مثل زندگی کردن لب یک خط مرزیه! وقتهایی که اون طرف مرزهستی، وقتهایی که این ور مرزی!
نازلی: درست نیست شما این حرف رو به من بزنی!
عبدالرضا: من شما رو دوست دارم!
نازلی: نه! نه! نه! اصلاً درست نیست شما این حرف رو به من بزنی!
عبدالرضا: فهمیدید چرا کبوترها از حرم امام رضا دل نمیکنند؟
نازلی: اگر دل من کبوتر بود جواب شما را میداد! ]مکث[ خوش به حالشان! در مشهد بال کبوترها نمیشکند.
سه
]جلال و الهه با هم در خانهشان نشستهاند.[
جلال: توی غربت دست خودت نیست که دلت برای کی تنگ بشه! یکهو یه چیزی از یه جایی کسی رو به یادت مییاره که هیچ فکرش رو نمیکردی! غریب تنهاست. غریب در غربته. ]مکث[ غریب غریبه!
الهه: تو داری این دختر رو هوایی میکنی جلال!
جلال: بچه که بودم یکبار رفتم زیارت امام رضا.
الهه: دوباره شروع نکن!
جلال: من نمیخوام شروع کنم. شروع میشه! انگار هنوز توی کالسکه نشستم و دارم میرم مشهد. این سفر تمومی نداره الهه! دیروز کـه بیدار شدم. صبحونهام رو که خوردم و لباس پوشیدم، میدونی توی جیب شلوارم چی پیدا کردم؟ ]مکث[ ارزن! گندم! مثل همونهایی که ریختم برای کفترهای امام.
الهه: تو دیوونهای!
جلال: آذر همه اون گندمها رو خورد.
الهه: کدوم گندمها رو؟
جلال: همونهایی که توی جیبم بود!
الهه: گفتم که دیوونهای! پاشو برو سرکارت! آخرش اون دخترروهم دیوونه میکنی!
جلال: میدونست چی توی جیبمه. وقتـی اومدم خونه گفت بابا گندمهام رو آوردی؟ دست کرد توی جیبم و گفـت بابا گندمهام رو آوردی؟ خدا میدونه دست کرد توی جیبم، گندمها رو درآورد و گفت بابا من کفتر این گندمهام! گفتم یعنی چی آذر؟ گفت یعنی همین! من کفتر این گندمهام! گفت کفتر، نه حتی کبوتر!
چهار
]آذر تنها نشسته است.[
آذر: گفتم بابا! برام از کبوترهای مشهد میگی؟ گفت تو من رو هوایی میکنی دختر؟ پرسیدم هوایی چیه بابا؟ این کلمه رو قبلا یادم ندادی! گفت هوایی یعنی اینکه آخ خ خ خ اگه کفتر بودم! گفتم بابا کفتر همون کبوتره؟ بابام گفت کفتر همون کبوتره! از توی کتابخونه مدرسهمون یک کتاب جغرافی پیدا کردم که توش عکس مشهد بود. مشهد که میگم منظورم حرمه. یک گنبد طلایی با یک عالمه کفتر یا همون کبوتر! خیلی دلم می خواست میدونستم اون ور چیه؟ چه خبره؟ اون ور عکـس رو میگم که نمیتونستم ببینمش. یادمه یک کبوتر یا به قول پدرم یک کفتر داشت پرواز میکرد. یک بال کفترتوی عکس بود یک بال دیگهاش نه، بیرون عکس بود. گفتم انگار من هم یک کفترم. یک کفتر یک بال، کـه یک بالش هست اما بال دومش! ]مکث[ من کوچک بودم. من خیلی کوچک بودم. وقتی بابام اومد خونه پریدم بغلش گفتم بابا، پس کو گندمهای من؟ کو ارزنهای من؟ گندمهای من توی جیبش بود. دست کردم توی جیبش. گندمهای من توی جیبش بود. گفتم من کفتر این گندمهام بــابا! بابام پرسید یعنی چی آذر؟ گفتم یعنی همین! من کفتر این گندمهام!
پنج
]حشمت کنار جلال است.[
جلال: زمانی خواهد آمد که در آن عافیت مردم ده جزء است، که نه جزء آن در کنارهگیری از مردم است و یک جزء آن در خاموشی. ]جلال سکوت کرده، بر چهره حشمت دقیق میشود.[ میشنوین داداش؟ من تمام عمرم رو مثل این گفته امام رضا زندگی کردم!
حشمت: من مردهام جلال! نمیدونی؟
جلال: میدونم! اما نگین که نمیشنوین!
حشمت: آزارم نده برادر! من پیرشدم؟
جلال: اینجا دیگه پیر و جوون فرقی ندارن.
حشمت: از خدا بخواه تو رو به اسلحه پبغمبرها مسلح کنه!
جلال: دعا! اون هم اینجا؟ شما دارین پس و پیش میگین داداش. دیگه دیرشده.
حشمت: نگاه کن جلال! یک پیغمبر داره به ما نگاه میکنه.
شش
]مهین در راهروی هتل با تلفن همراه حرف میزند. حمید در خانه خود واقع در تهران جواب او را میدهد.[
مهین: من دیگه این رو نمیفهمم حمید! پدر میخواد سهم عمو رو بده به دخترش.
حمید: اگه فکر می کنه با این کار عذاب جهنم رو نمیخره بگذار بکنه خواهرم. چه عیبی داره؟
مهین: مشکل این نیست برادرم! پدر فکر میکنه اموالش یک هندونه بوده که باید از وسط نصفش کنه. نصفش رو بده به دخترعمو، نصفش بمونه برای ما.
حمید: خوب؟
مهین: وقتی میگه نصف ،منظورش فقط اون چیزی نیست که خودش داره! هرچی به ما داده هم جزوش می شه.
حمید: یعنی از ما هم میخواد بگیره؟
مهین: درست نصف هر چی که داریم. خوب؟ چطوره؟ بشین چرتکه بنداز ببین برای خــودت چی میمونه. ]سکوت[ نصف اموال من رو هم خواسته. خیالش هم نیست که من به تنهایی دارم زندگیمون رو میچرخونم؟
حمید: خوب عادل رو بنداز به جونش. به اون که نه نمیگه!
مهین: بدبختی اینه که عادل هم باهاش موافقه. ]مکث[ این دختره دلش رو برده.
حمید: کدوم دختره؟
مهین: نازلی، دختر آذر.
حمید: به همین زودی؟
مهین: آدم احمق همیشه احمقه!
هفت
]نازلی گوشه ای برروی زمین نشسته است و با خــود حرف می زند. روشن در گوشهای دیگر تسبیح به دست، به نازلی خیره مانده است.[
نازلی: من این باد رو دوست ندارم. از پشت می زنه. همیشه از پشت می زنه. دلم میخواد بوی تو رو بشنوم اما این باد همیشه از پشت می زنه. تو اونجا خوابیدی. زیر یک سنگ، زیر یک درخت، زیر خاک خوابیدی! چشمهای عسلیات رو بستی و آروم خوابیدی. خواب نمیبینی اما من! من که بیدارم، همیشه خواب می بینم. خواب تو رو می بینم.
روشن: من هم این باد رو دوست ندارم. اگه از روی من میگذشـت، اگه میفهمیدی دارم خاک میشم. میپوسم. راحت میخوابیدم. راحتتر میخوابیدم. ]مکث[ مردهها هم خواب میبینن نازلی! و این وحشتناکترین قسمت مردنه.
نازلی: من توی بیداری همیشه خواب میبینم. تو آرام چشمهات رو بستی، خوابیدی. اما من خواب دستهات رو میبینم. خواب چشمهات رو میبینم. خواب لبهات رومی بینم که توی گوشم میخونه دوستم داری. ]مکث[ مردهها راحتاند روشن. خواب نمیبینن.
روشن: مردهها همخواب میبینن، و این بدتـرین قسمت مردنه! دستها میگن دستت رو گرفتن. لبها میگن صدات کردن. چشمها میگن ]مکث[ چشمها میگن نازلی رو دیدن، عاشق شدم!
نازلی: من بادی رو که از پشت سرم میزنه هیچ دوست ندارم روشن.
روشن: زندگی توی دستهاته دختر! به بادش نده. زندگیات رو به بادی که همیشه از پشت سر میزنه نده! به مشهد برو! یکی داره دعوتت میکنه. منتظرته!
نازلی: نازلی منتظرته روشن!
روشن: مشهد هزار هزار کبوتر داره نازلی. یـکی از اون کـبوترها ]سکوت[ یکی از اون کبـوترها دل توئه. ]مکث[ نه! من هم این باد رو دوست ندارم نازلی.
نازلی: نه! من این باد رو اصلاً دوست ندارم روشن!
روشن: خدا بویی داره که همه آدمها یک روز حسش میکنند. بگو اونوقت باد از پشت بزنه! از روبرو بزنه! اصلا بگو از آسمون و زمین بزنه. بوی خدا بوی خداست! اونی که باید بشنوه میشنوه. ]صحنه تاریک میشود اما صدای روشن به گوش میرسد.[
صدای روشن: به ما که میرسین غرق بو میشین اما تا عین ما نشدین! یه جایی، یه جوری یه بویی، ممکنه دلتون رو روشن کنه...
هشت
]صحنه روشن میشود. ادامه صـدای روشن در این صحنه هم شنیده میشود. حشمت که قرآنی بر روی زانوانش قراردارد بر روی صندلی چرخدارش به خواب رفته است. عادل در گوشهای دیگر نشسته، قرآن قرائت میکند. صدای قرائت عادل که آیات هفتم به بعد سوره «انسان» را میخواند، تا وقتی که حشمت از خواب بیدار میشود، در زیر صدای روشن و یا تنها شنیده میشود.[
صدای روشن: ... ممکنه بین دو رکعت نماز این بو به سراغت بیاد! یا وقتی که دستت توی دست گناهه! عطر خدا که توی شیشه نمیمونه، بالاخره پیدات میکنه! دهان بعضیها بوی خدا رو میده! مثل آقایی که دلش برای غربت من میسوزه. دهان آقا بوی خدا رو میده! میگه امام غریبه، امام غریب هاست! میگه روشن، یه روز، یـکی هم بــرای تو فاتحه میخونه! امام به من غریب سر میزند. وقتی دلتنگیام رو میبینه میگه روشن، من هم غریب بودم. خیلی غریب بودم! اونقدر دل شکسته و دل گرفته بودم که به یک شاعر گفتم: «ای دعبل! بدان هر که مرا در غربت، در شهر طوس زیارت کند، در روز قیامت همنشین من خواهد بود.» پس ای در خواب مانده بوی خدا را از طوس نمیشنوی! از مشهد رضا! یکی داره دعوتت میکنه! منتظره!
عادل: ]قرآن میخواند.[ یوفون بالنذررویخافون یوماکان شرّه مستطیــرا. ویطعمون الطعام علی حبّه مسکینا ویتیما و اسیرا. انمانطمعکم لوجه الله لانرید منکم جزاء ولا شکورا. انا نخاف من ربنا یوما" عبوسا قمطریرا.فوقئهم اللهشّذلک الیوم ولقّئهم نضره وسرورا.وجزئهم بما صبروا جنّت وحریرا. متّکین فیها علی الاررائک لایرون فیها شمسا ولازمهریرا.و... ]صدای روشن قطع میشود. حشمت از خواب بیدار میشود. با تعجب به اطراف مینگرد. عادل را میبیند.[
حشمت: عادل! ]عادل به او نگاه کرده، قرآن را میبندد و میبوسد. به سوی حشمت میرود.[
عادل: بلی پدربزرگ!
حشمت: ممکنه من اشتباه اومده باشم!
عادل: کجا اشتباه اومده باشین؟
حشمت: اینجا! ممکنه که من اشتباهی اینجا اومده باشم؟
عادل: اینجا مسجد الحرامه پدربزرگ! خانه خدا! جایی درستتر از اینجا نیست که آدم بره!
حشمت: من اشتباهی اینجا اومدم پسرم! این کی بود توی گوشم زمزمه کرد! باید از کس دیگه اجازه میگرفتم میاومدم! ]صدای روشن باز به گوش میرسد. صحنه تاریک میگردد.[
صدای روشن: بوی خدا بوی خداست. ممکنه این بو بین دو رکعت نماز بیاد سراغت. یا وقتی که در مسجد ــ الحرام هستی، یا حتی وقتی از شرم گناه، داری عرق پیشونیت رو پاک میکنی!
نه
]صحنه روشن میگردد. همان صحنه هفت است. نازلی و روشن در همان جای قبلی هستند. آذر هم در کنار نازلی است.[
نازلی: من بادی که از پشت سربزنه رو هیچ دوست ندارم.
آذر: هیچ کس باد پشت سرش رو دوست نداره. عمر آدم برای کنار اومدن با این باد میگذره. ]مکث[ پاشو بریم دخترم!
نازلی: نمیتونم مادر!
آذر: چرا، میتونی! روشن مرده و اگه تا قیامت هم اینجا بشینی زنده نمیشه! این سفر برای تو هم میتونه خوب باشه.
نازلی: من به این چیزها اعتقاد ندارم.
آذر: خدا همه بندههاش رو دوست داره. خدا بویی داره که هر آدمی بالاخره یک روز حسش میکنه.
نازلی: میبینی! تو هم نمیتونی روشن رو از یاد ببری!
آذر: معلومه عزیزم. معلومه که من هم نمیتونم روشن رو از یاد ببرم. ولی نشستن اینجا و زل زدن به اون ور مرز هیچ چیزی رو عوض نمیکنه! روشن، خدا رو دوست داشت.
نازلی: ولی خدا اون رو دوست نداشت. حتی نگذاشت یک سال با هم زندگی کنیم!
آذر: هیچ وقت از سرنوشت گله نکن! ]مکث[ صبور باش!
نازلی: دارین مثل روشن حرف میزنین! وقتی برای جنگ رفت التماس کردم مواظب خودش باشه. گفت از سرنوشت فرارنکن نازلی!
آذر: اون مومن بود! یادته از خانه خدا که میگفتم چه جوری سرتاپاش میلرزیـد. تسبیحی که از مدینه براش آوردم رو هیچ وقت از خودش دورنکرد. خیال می کنم خدا اون رو با همون تسبیح میبره بهشت! وقتی گفتم از کنار بقیع خریدمش، گریه کرد! تسبیح رو گذاشـت روی چشماش و گریه کرد.
روشن: مشهد هزار هزار کبوتر داره نازلی. یکی از اون کبوترها دل توئه! به مشهد برو نازلی. یکی داره دعوتت می کنه. یکی توی مشهد منتظرته!
نازلی: حالا اون میخواد من برم مشهد!
آذر: کی؟
نازلی: روشن! اون میخواد من باهاتون بیام مشهد!
آذر: از کجا فهمیدی؟
نازلی: من شنیدم که گفت یکی داره دعوتم میکنه مشهد! یکی توی مشهد منتظر منه!
ده
]حشمت بدون صندلی چرخدار،و جلال در صحنه هستند.[
حشمت: پدر، تو رو بیشتر از من دوست داشت.
جلال: اینجا نمی تونی دروغ بگی حشمت!
حشمت: ]مکث[ پدر هردومون رو دوست داشت. اما تو رفته بودی و دیگه هیچ خبری از تو نبود!
جلال: اینجا نمی تونی دروغ بگی برادر!
حشمت: باشه! تا وقتی نامهات از روسیه به دستم نرسید هیچ خبری از تو نبود! اما دیگه هیچ کاری نمیشد کرد. همه فکر میکردند مردی و همه چیز تموم شده بود! اما اون نامه داشت همه چیز رو خراب میکرد. ساواک و ارتش دنبالت بود و جوخهای که قرار بود اعدامت کنند حتی انتخاب شده بود. تو خائن بودی!
جلال: من خائن نبودم!
حشمت: چرا تو خائن بودی! به شاه خائن بودی!
جلال: شاه تمام کشور نبود! شاه ملت نبود! شاه شاه بود حشمت، و من فقط با دستگاه شاهی مخالف بودم با ستم دشمن بودم. پدر میخواست پسرش رو توی لباس سروانی ببینه، حزب هم نیاز به یک نیروی نفوذی توی ارتش داشت. اونها به خواستهشون رسیدن. من افسری نفوذی در ارتش شاهنشاهی شدم. اما همه چیزم رو باختم.
حشمت: تو هیچ چیز رو نباختی جلال. من و تو الان با هم هستیم. این بالاهستیم و داریم به آدمهای اون پائین نگاه میکنیم.
جلال: آذر یکی از آدمهای اون پائین نیست. آذر دختر منه! و داره قبر امامی رو زیارت می کنه که هر سال این موقعها اینجا مییان و دستشون رو به بال کبوترهای خسته حرمشون میکشن. ]مکث[ هیچکس نمیدونه کفترها فقط به عشق روزی از حرم دل نمیکنن که آقا بیـان و دستشون رو به بال کبوترهاشون بکشن. قبل از این که تـو دنیات رو عوض کنی من میدونستم آذر کشور و شهرش رو هم عوض میکنه! هیچ وقت توی مشهد بال کبوترها نمیشکنه برادر!
حشمت: میشه بریم پائین جلال؟
جلال: ما هم سوگواری خودمون رو داریم برادر! بگذار آقا بیان. بگذار فرشتهها گریهشون رو شروع کنن! اون وقت اگه تو هم پائین نری، میبینی حرم امام داره بالا مییاد و به عـرش وصل میشه.
حشمت: خود امام رضا هم مییان؟
جلال: مییان! با پسرشون مییان! ]در این لحظه، روشن تسبیح در دستی و پری دردست دیگر وارد می شود. به سوی جلال میرود. جلال او را در آغوش میکشد.[
جلال: دیرکردی!
روشن: تا این پر رو بهم بدن طول کشید. ]به پائین نگاه میکند.[ هنوز نیومده؟
جلال: مییاد! آذر توی حرمه! اون هم دیگه باید پیداش بشه! امسال دیگه تنها نیست! نازلی با بچهاش مییاد!
روشن: با شوهر و بچهاش مییاد!
جلال: آره! با شوهر و بچهاش مییاد!
حشمت: این روشنه؟ درسته جلال؟
جلال: بلی داداش. این روشنه!
حشمت: درسته! نازلی حق داشت عاشق تو بشه! ]حشمت به سوی روشن رفته، او را در آغوش میکشد.[
حشمت: چند سالت بود دنیات رو عوض کردی!
روشن: بیست و سه سالم بود عمو!
حشمت: تو من رو میشناسی؟
روشن: به قول زمینیها، پارسال باهاتون آشنا شدم. اولین بارتوی حرم امام رضا دیدمتون. دلم برای دیدن آقا تنگ شده، دیگه باید اومده باشن نه پدربزرگ؟
جلال: مییان! با پسرشون مییان! ]مکث[ یک جسم در میان ارواح! یک زنده درمیان مردگان!
حشمت: اینها چیه دستت پسرم؟ تو چرا توی دستت پره؟
روشن: این تسبیح رو مادر نازلی برام از مدینه آورده، از کنار قبرستان بقیع! این پرهم ]مکث[ این پر، پر فرشتههاست. هدیه آسمون به زمینه! پارسال هم یکی بهم دادند! هر سال یکی سهم منه! ]روشن پر را از دستش رها میکند. پر به طرف زمین سرازیر میشود.[
یازده
]صحن حرم امام رضا (ع) است. نازلی تنها و غمگین نشسته است. پری از آسمان جلوی پای او میافتد. او برخاسته پر را بر میدارد. پر را بو میکند. نگاهی بـه پر و به آسمان میاندازد. لحظهای بعد عبدالرضا وارد صحنه میشود.[
عبدالرضا: سلام. نازلی خانم مادرتون کجاست؟ همه رفتن. شما جا میمونینها!
نازلی: چی؟ ببخشین چی؟
عبدالرضا: همه رو رسوندم فرودگاه شما جاموندین! شما قراربود دو ساعت پیش هتل باشین! مادرتون کجان؟
نازلی: این چه پرییه آقای خدامی؟ ]عبدالرضا به پر نگاه میکند.[
عبدالرضا: پرکبوترهاست دیگه، معلومه!
نازلی: درست نگاه کنین!
عبدالرضا: لطف کنین! ]پر را از نازلی میگیرد.[ درسته! همون که گـفتم پـر کبوتره. درستـه یـک کـمی درازتره اما خوب ]مکث[ پرکبوتره!
نازلی: بویش رو حس نمیکنید؟
عبدالرضا: ]پر را بو میکشد.[ چرا! بوی کبوتره! چطور مگه؟
نازلی: به نظرم این پر از بهشت اومده! ]پر را از دست عبدالرضا میگیرد.[ بویش به نظرم خیلی آشناست!
عبدالرضا: حتما اینجوریه که میگین. فقط دیرمون شده نازلی خانم. همه رفتن فرودگاه، دو ساعت دیگه پرواز داریم. اینجوری از پرواز جا میمونیم! مادرتون کجان!
نازلی: رفت دوباره داخل حرم سر بزنه. بر میگرده! من هم نمیدونم چهاش شده آقای خدامی از من نپرسین! چون نمیدونم!
عبدالرضا: من مسئولیت دارم نازلی خانم! لیدر تور شما من هستم اگه خدای نکرده اتفاقی برای شما یا کس دیگه بیفته من پام گیره! اگه شما رو بگذارم و برم رئیس آژانس یقهام رو میگیره. من مسئولم!
نازلی: نمیدونین چرا کبوترها از حرم امام رضا دل نمیکنن؟
عبدالرضا: نه نمیدونم!
نازلی: پس شما چه تور لیدری هستین؟
عبدالرضا: دستتون درد نکنه! چی کم و کسر داشتین که دارین اینجوری میگین؟
نازلی: وقتی تور لیدر مشهد ندونه کبوترها چرا از حرم دل نـمیکنن بـه چـه دردی مـیخـوره؟ اومد! مادرم اومد! ]عبدالرضا به مسیر نگاه نازلی چشم دوخته، آذر لحظهای بعد وارد میشود.[
آذر: دیرکردم ببخشین!
عبدالرضا: سلام خانم. همه رو رسوندم فرودگاه، شما موندین! نجنبین جا موندیم ها!
نازلی: مامان این رو ببینین!
آذر: چیه؟ ]نازلی پر را به آذر نشان میدهد.[
آذر: خوب پر کبوتره دیگه!
نازلی: ]با تأکید[ نه ببینین! بوش کنین! ]آذر پر را از دست نازلی گرفته نگاه میکند و سپس بو میکشد.[
آذر: آره! یه بوی دیگهای داره! ]دوباره بو میکشد.[ این پر یک بوی دیگهای داره! ]نازلی سرش را بالا برده به آسمان نگاه میکند.[
عبدالرضا: خانم همه رفتن فرودگاه شما جاموندینها! دیرمون شده!
آذر: من اینجا یه کار نیمه تموم دارم، آقای خدامی! تا تمومش نکنم نمیتونم از مشهد برم!
دوازده
]حشمت برروی صندلی چرخدار است. مهین به همراه عادل، و حمید در کنار او هستند.[
مهین: ]به حشمت[ پدر، حق با حمیده! ماباید ولیمه رو بدیم. فامیل و آشنا مییان دیدنتون!
حشمت: نگران نباش! اونها به حد کافی خوردن! ناراحت نمی شن اگه یک بار بدون ولیمه بمونن! شما هم بهتره به جای شکم اونها، نگران بهشت و جهنم پدرتون باشین!
حمید: آخه من نمیفهمم شما دیگه چرا نگران بهشت و جهنمتون هستین؟ اگه بهشت جای شما نباشه مطمئن باشین جای هیچکس دیگه هم نیست! نمازتون قضـا شده؟ روزهتون رو خوردین؟ به مردم ظلم کردین؟ روز قیامت کافیه روح کسانی که خیرتون بهشون رسیده گواهی بدن که آدم خیرخواهی بودین؟ شما دوازده بار به حج رفتین!
حشمت: ولی حتی یکیشون رو خدا قبول نکرده!
مهین: استغفرالله! آخه شما از کجا میدونین پدر؟
حشمت: از اونجا که به جای فرشته رحمت، صدایی توی خانه خدا مدام توی گوشم میخوند که باید برم مشهد! باید امام غریب شفاعت من رو بکنه تا خدا من رو بپذیره!
حمید: آخه شما چه گناهی کردین؟ شما چه معصیتی کردین که امام رضا باید شفاعت شما رو بکنه؟ من پنجاه و دو سالمه پدر من! اگه من در تمام عمرم دو گنـــاه از شما دیده باشم حق با شماست! حق یتیم رو خوردین؟ به ناموس مردم چشم داشتین؟ مال حرام خوردین؟ آخــه کسی هم ندونه، من که میدونم چه دستهایی روگرفتین تا نیفتن!
حشمت: من باید شب سیام ماه صفر مشهد باشم، یعنی پس فردا! شما دو تا که سهله، اگه تمام دنیا هم جمع بشن، من باز هم میرم مشهد! تموم شد؟
حمید: آخه این همه مهمون دعوت کردیم. تدارک دیدیم!
حشمت: باشه! بدین بخورن! هر چی خواستن بدین بخورن! دیگـه بسه! نمیتونم حساب سیری و گرسنگی هیچ کس رو داشته باشم! ]مکث[ تـازه! کدوم یک از مهمونهایی که دعوت کردین شکمشون اونقدر گرسنه هـست کـه ولیـمه حـاج حشـمت به دهنشون مزه کنه؟ ]مکث[ عادل!
عادل: بله پدر بزرگ!
حشمت: بریم پسرم!
عادل: چشم پدربزرگ! ]عادل به سوی حشمت رفته، صندلی چرخ دار او را حرکت میدهد.[
مهین: لااقل بگین نگران چی هستین پدر؟ شاید تونستیم چارهای کنیم! ]عادل و در نتیجه صندلی حشمت از حرکت میایستد.[
حشمت: من نگران روحم هستم! میتونین نجاتش بدین؟ ]سکوت[ سرتون رو پائیــن نندازین! جایی که قراره بریم، هیچ کس نمیتونه به داد کسی برسه! نه شما، که هیچ بچهای نمیتونه به پدر و مادرش کمک کنه! پس بذارین به دستبوسی کسی برم که روز قیامت میتونه شفاعتم کنه! ]مکث[ این لطف خدا بود که نشونم داد نشونی رو عوضـی رفتم! پس بهتره تا دیر نشده یا آدرس از یادم نرفته، برم به مقصدم برسم. در ضمن اگه ولیمه خورها به یاد من هم افتادند، عوض من ازشون حلالیت بطلبین! ]مکث[ شما هم حلالم کنین!
مهین: پدر! این چه حرفیه؟
حمید: پدر من! ]جلوی حشمت مینشیند و دست پدرش را میبوسد.[ نگین که دارین خداحافظی میکنین!
حشمت: من که علم غیب ندارم پسر! اما اگه بدونم خدا ازم راضیه، مرگ برام از هر چیزی شیرین تره!
سیزده
]عادل و عبدالرضا در گوشهای از صحن امام رضا هستند.[
عادل: دلم برایش تنگ شده!
عبدالرضا: من نگرانشم! نازلی بادی که از پشت بزنه رو هیچ دوست نداره!
عادل: میرم دنبالشون!
عبدالرضا: نمیتونی برش گردونی! من نتونستم!
عادل: اونها سجادهشون رو توی مشهد جا گذاشتن!
عبدالرضا: همه جایی میرن که تقدیرشونه! من دیگه بر نمیگردم تبریز! استعفا میدم. اگه کاری اینجا پیدا شد که شد! اگر هم نه، کبوترهای حرم که از گرسنگی نمیمیرن!
عادل: نازلی من رو دوست داشت!
عبدالرضا: شاید! ولی من رو بیشتر از تو دوست داشت!
عادل: تو ناامیدش کردی دوست من! حتی نتونستی بهش بگی چرا کبوترها، حرم امــام رو ترک نمیکنن!
عبدالرضا: فکر نمیکنی جوابش رو پیدا کردم؟
عادل: دیر کردی! نازلی الان توی آذربایجان، لب مرز ارمنستان داره با باد حرف میزنه و سجادهشون هم دست پسرعموشه! ]آسمان را نگاه میکند.[ نه! این کبوترهایی که من میشناسم هیچوقت حرم امام رو ترک نمیکنن! هر جا که برن باز بر میگردن!
چهارده
]نازلی به همراه آذر، در لابی هتل رودرروی عبدی ایستاده است.[
آذر: ولی شما حق نداشتین، چمدونهای ما رو از اتاقمون بیرون بیارین!
عبدی: درسته. اما تور شما رفتن و تنها اتاق شما بود که...
آذر: ببین آقای عبدی! من و دخترم هیچ عجلهای برای ترک مشهد نداریم. حالا اتاق دارین به ما بدین یا باید بریم یک هتل دیگه!
عبدی: اتاق که داریم اما تور لیدرتون گفت همه داریم بر میگردیم تبریز!
آذر: من و دخترم بر نمیگردیم! به این زودی بر نمیگردیم! ]مکث[ من همون اتاق خودمون رو میخوام.
عبدی: یک اتاق دیگه بهتون میدم. اونجا رو به یک خانواده دادم.
آذر: من همون اتاق رو میخوام آقای عبدی!
عبدی: اتاقی هم که بهتون میدم پنجرهاش رو به حرمه! یک طبقه پائین تره، اما پنجرهاش...
آذر: من همون اتاق رو میخوام آقای عبدی!
عبدی: چشم! ببینم چکار میتونم بکنم! ]عبدی از صحنه بیرون میرود. آذر به روبرو نگاه میکند.[
آذر: من خواب دیدم! من یک خوابی رو سه بار دیدم! خواب دیدم یه پیرمرد روی صندلی چرخداری نشسته، گریه میکنه. کی بـود!؟ هنوز هم نمیدونم! اما بار دوم که دیدمش فهمیدم اون توی حرم امام رضاست! کمک میخواست! از همه کمک میخواست! اما کسی به دادش نمیرسید! بار سوم که دیدمش! آقایی به من گفت آذر کمکش کن! من به مشهد نیومده بودم فقط بچه که بودم عکس حرم امام رضا رو توی یک کتاب جغرافی دیده بودم ،اما مشهد رو ندیده بودم. من به حج رفتهام. مکه و مدینه رو زیارت کردم، حتی به کربلا و نجف و کاظمیـن هم رفتم اما مشهد رو زیارت نکرده بودم! میترسیدم. از اومدن به ایران میترسیدم! اصلیتم ایرانیه. اما میترسیدم. آخه پدر من، یک فراری بود! اون مرد خیلی خوبی بود! خیلی خوب بود اما میگفتند خائن بود! ]مکث[ من هیچوقت این حرف رو قبول نکردم! هیچوقت! پدر من مرد خوبی بود! و جیبهاش پر از گندم و ارزنی بود که خودش هم نمیدونست از کجا آورده! میگن اهل مشهد که باشی، هر هفته هم ضریح امام رو زیارت کرده باشی! به غربت کــه بیفتی بالاخره یک روز توی جیبت چند دونه گندم یا ارزن پیدا میکنی! میگن این دونهها برای اینه که بدونی امام رضا هم به یادته! پدر من همیشه توی جیبش گنـدم و ارزن داشت! ]متعجب[ ولی پدرم که مشهدی نبود!
پانزده
]مهین به همراه حشمت که روی صندلی چرخدار است در صحن حرم هستند. صدای همهمه مردم و عزاداری به گوش میرسد.[
حشمت: سردمه!
مهین: چی؟
حشمت: خیلی سردمه! میترسم!
مهین: شما دیگه خیلی دارین خودتون رو اذیت میکنین پدر!
حشمت: انگار خون توی رگهام یخ زده! دستهام از پاهام بیحسترهستند! اگه امشب دستم به ضریح امام نرسه چی مهین!
مهین: فردا بر میگردیم!
حشمت: دیر میشه!
مهین: اول صبح! وقتی برای نماز پاشدین!
حشمت: من که تا اون موقع دوام نمیارم؟
مهین: چهات شده پدر؟ این چه وضعییه برای خودتون و ما درست کردین! گفتـین توی خانه خدا یه صدایی شنیدین که گفت اگه میخواین خدا ببخشتـتون باید بیاین پابوس امام! باید امام رضا شفاعتت رو بکنه. خوب ما هم که اومدیم. همین جا هم میشه دعاتون رو بکنین. آقـا بخواد شفاعت بکنه یکی دو متر دورتر یا نزدیکترکه فرقی نمیکنه قربونت برم!
حشمت: بهت گفتم که نیا! حرف گوش نمیدین دیگه. عادل کافی بود. اینقدرهم نق به جونم نمیزدی!
مهین: دست شما درد نکنه! دفعه دیگه چشم، عادل خان کافی تونه! من غلط کنم بخـوام باهاتون جایی بیام.
حشمت: اصلاً کی گفت دنبالم راه بیفتی دختر! مگه تو نگران ولیمه و ولیمه خورها نبودی؟
مهین: وقتی جوری حرف میزنین که انگار آخرین باریه که داریم میبینیمتون انتظار دارین ولتون کنیم به امون خدا؟
حشمت: تو دلت برای پسرت تنگ میشه نه برای من! حق هم داری! یک مدت ندیده بودیش. از مکـه رسیده، نـرسیده آوردمش مشهد!
مهین: چکارکنم؟ جز شما و اون کسی رو ندارم. بمونم تهرون که چی بشه؟ دلم می پوسه تو اون خونه صبح تا شب!
حشمت: داره مییاد. بهتره تمومش کنی!
مهین: نگران نباشین مردم برای گریه مییان اینجا دیگه! من هم یکی مثل همه! ]لحظهای بعد عادل وارد میشود.[
عادل: غیر ممکنه بتونیم بریم توی حرم! چکارکنیم پدربزرگ؟ میبینین مردم رو؟
حشمت: نمیدونم شاید بتونیم دو مرد قوی هیکل پیدا کنیم با چرخ بلندم کنن ببرن توی حرم! بهشون پول میدیم پسرم. مثل همون کاری که توی خانه خدا میکنن!
عادل: فکر نمیکنم بشه پدربزگ! اونجا دور کعبه طواف میدادن اما از دل این مردم گمان نکنم بشه چرخ رو برد تو! توی صحن حتی جای سوزن انداختن نیست چه برسه به داخل حرم.
حشمت: میشه که یکی کولم کنه!
مهین: پدر!
حشمت: چیه! نکنه خیال میکنی میخوام خودش این کار رو بکنه؟ میتونیم دوتا کارگر بگیریم. ]در این لحظه آذر به همراه نازلی وارد میشوند. آذر به حشمت خیره مانده است و نازلی هم به دنبالش میآید.[
عادل: آره شاید بشه! یکیمون کولتون میکنیم دو تای دیگه مواظبیم که فشار مردم نندازتتون زمین! آره شاید بشه!
مهین: خوب بگذارین فردا صبح اول وقت!
عادل: ولی امشب شب شهادت امامه مادر! به پدربزرگ هم گفته شده امشب توی حرم باشه!
مهین: من دیگه نمیدونم چی بگم!]آذر به حشمت نزدیک میشود.[
آذر: سلام علیکم!
حشمت: سلام علیکم!
آذر: ببخشید شما... ببخشید من میتونم با شما صحبت کنم؟
حشمت: بفرمائین خواهر!
آذر: والله گفتنش کمی سخته! یعنی شاید عجیب باشه! من از آذربایجان اومدم اینجا. از آذربایجان ایران نه! شوروی! یعنی شوروی سابق! چه جور بگم آخه!
حشمت: کمکی از دست ما ساخته است؟
آذر: نه! باید من به شما کمک کنم!
حشمت: شما باید به ما کمک کنین؟
آذر: گفتم که گفتنش سخته! من خواب شما رو دیدم. سه دفعه خواب شما رو دیدم. هربار دیدم که اینجا اومدین نمیتونین برین توی حرم! به من گفتن... توی خواب گفتن! باید بیام اینجا به شما کمک کنم!
حشمت: راستش ماهم اینجا داشتیم به همین فکر میکردیم چه جوری میشه من برم توی حرم! بـا این ازدحام عزاداری که هست عقلمون به جایی قد نداد!
آذر: من الان هفت روزه منتظر شما هستم!
حشمت: هفت روز!
آذر: من و دخترم ،یک هفته است اینجا هستیم. سه روزه تور ما برگشته، ما اینـجا موندیم شما رو ببینیم!
نازلی: ]به حشمت[ سلام علیکم!
حشمت: سلام دخترم! ]به آذر[ حالا شما میخواهین چه جوری به من کمک کنین؟
آذر: من هم نمیدونم! ولی امام رضا خودشون گفتن باید بیام اینجا کمکتون کنم!
حشمت: امام رضا!
آذر: بلی! بار سوم که توی خواب شما رو دیدم که با این صندلی اینجا هستین و نمیتونین برین حرم، امام خودش اومد گفت آذر تو باید بهش کمک کنی! ]مکث[ آخه اسم من آذره!
مهین: آذر خانم فکر نمیکنین اشتباه دیدین! شکر خدا پدر من به کمک کسی نیاز نداره. مگه این که شما به کمک نیاز داشته باشین؟
آذر: نه! من کمک نمیخوام خانم!
مهین: لابد شنیدین حاج حشمت آدم خیّری یه؟ خوب چقدر میخواین؟
حشمت: ]ناراحت[ مهین بسه! ]سکوت[ آذر خانم شما چه کمکی میتونین به من بکنین؟
آذر: نمیدونم حاجی! ولی برای پیدا کردن شما از باکو اومدم اینجا!
حشمت: باکـو! آره، یـک بار هم گفتین آذربایجان شوروی! باکو! ]مکث[ راستی شما چه خوب فارسی حرف میزنین؟
آذر: آخه پدر من ایرانی بود! توی ماجرای فرقه دمکرات آذربایجان فرار کرده بود باکو!
حشمت: خدای من! اسم پدر شما، جلال نبود؟
آذر: جلال اکرمی!
حشمت: خدایا نه! خدایا! پس این بود که من رو کشوندی اینجا! خدایا کمکم کن! کمکم کن! ]حال حشمت بد میشود. مهین و عادل به سوی او میآیند.[
عادل: پدربزرگ چی شده؟
مهین: پدر! پدرچی شد؟
حشمت: بالاخره یقهام روگرفت! ]نازلی ترسیده به سوی آذر میرود.[
نازلی: من میترسم مادر! ]آذر او را در آغوش میکشد.[
حشمت: خدایا نجاتم بده! وقتشه! وقت نجاته!
شانزده
]جلال و روشن ایستاده، به پائین نگاه میکنند.[
جلال: من اون رو بخشیده بودم، خدا هم دنبال بهونه بود تا ببخشدش!
روشن: عادل اونه، نه؟
جلال: ناراحتی؟
روشن: نه پدربزرگ! خــودم توی گوش نازلی خوندم یکی توی مشهد منتظرشه!
جلال: تو دیگه راحت شدی!
روشن: نه راحت نشدم! ]غمگین[ اما دیگه لزومی نداره برم اون پائین!
هفده
]در بیمارستان، حشمت بر روی تخت خوابیده است. آذر در کنار اوست.[
حشمت: من به پدرت ظلم کردم. تو من رو بخشیدی. تو فکر میکنی خدا من رو میبخشه؟
آذر: خدا بهتون چی گفت؟
حشمت: اون خدا نبود!
آذر: از طرف خدا چی؟ ]مکث[ بود؟
حشمت: بود!
آذر: ]با تأکید[ پس میبخشه!
حشمت: پس میتونم بعد از سی سال سرم رو راحت بذارم روی زمین!
هجده
]نازلی و عادل در راهرو بیمارستان هستند. چند لحظه در سکوت میگذرد.[
عادل: ]سکوت[ میدونید ما دخترعمو، پسرعمو هستیم!
نازلی: بلی میدونم! پسرعمو! ]سکوت[
نوزده
]اتاقی در بیمارستان. جسد حشمت بر روی تخت افتاده است. مهین و آذر کنـار تخت ایستادهاند. کمی دورتر نیز، جلال و حشمت در کنار هم هستند. اما مهین و آذر آنها را نمیبینند. سجاده سبز رنگی نیز روی تخت دیده میشود.[
مهین: من با حمید صحبت کردم. ما حاضریم اونچه سهم عمو بود، و پدرم...چه جوری بگم؟ حاضریم سهم ارث عمو رو بهتون برگردونیم. همهاش رو بر گردونیم!
آذر: نه دخترعمو! من نیازی به پول ندارم. اگه میدونستم اومدنم باعث میشه عـمو فوت کنه هیچ وقت نمیاومدم مشهد. خیال میکردم برای کمک کردن اومدم.
حشمت: ]به جلال[ چه جوری میشه به دخترت فهموند بزرگترین کمک رو اون به من کرده؟ تازه فهمیدم چرا توی از اون تصادف خدا فقط پاهام رو ازم گرفت!
جلال: همه این شانس رو ندارند که خدا بهشون فرصت بده!
حشمت: تو من رو بخشیده بودی؟
جلال: درست از لحظهای که دنیام رو عوض کردم. خدا هم دنبال بهونه بود تا ببخشدت!
حشمت: پس آذربهانه بود!
جلال: بلی! خوابهای آذر بهانه بود! تو آدم خیّری شده بودی، مقدر بود امام رضا شفاعتت رو بکنه. ]در این لحظه آذر و مهین همدیگر را در آغوش میکشند. جلال متوجه آنها میشود.[
جلال: ]به حشمت[ الان بر می گردم! ]جلال به سمت تخت رفته، سجاده را از روی تخت بر میدارد و زیر تخت میگذارد.[
مهین: دیگه دلیلی نداره برگردی باکو! همین جا پیشمون بمون!
آذر: نمیتونم! بخاطر نازلی نمی تونم! اون عادت داره بشینه لب مرز و به قره باغ زل بزنه!
مهین: شوهرش چند وقته توی جنگ کشته شده؟
جلال: ]به نزد حشمت بر میگردد.[ بریم؟
حشمت: این چه کاری بود کردی؟
جلال: بعداً میفهمی! بریم! ]در این لحظه، ناگهان سر و صدای عزاداری کسانی به گوش آن دو میرسد.[
حشمت: این سروصدا چیه؟
جلال: اومدن!
حشمت: کی؟
جلال: امام! سی صفر هر سال آقا با پسرشون مییان بالای حرمشون. فرشتهها هم باهاشون مییان برای عزاداری. بریم تا دیر نشده برادر! بریم! ]خارج میشوند.[
بیست
]نازلی تنها در گوشهای نشسته است.[
نازلی: من این باد رو دوست ندارم. از پشت میزنه. همیشه از پشت میزنه. دلم میخواد بوی تو رو بشنوم. اما این باد همیشه از پشت میزنه. تو اونجا خوابیدی. زیر یک سنگ، زیر یک درخت، ]مکث[ اما من دیگه چرا خواب تو رو نمیبینم روشن؟ ]آذر به همراه عادل وارد میشود. سجاده سبز رنگ در دست عادل دیده میشود.[
آذر: نازلی ببین کی اومده! ]نازلی متوجه عادل شده، بلند میشود.[
عادل: سلام دخترعمو!
نازلی: سلام پسرعمو! شما، اینجا؟ چه عجب!
آذر: عادل خان سجادهمون رو که مشهد جا گذاشته بودیم آورده!
نازلی: یک سجاده که اونقدر ارزش نداشت به خاطرش این همه راه بیایین!
عادل: راستش چند بار رویش نماز خوندم به دلم ننشست! گفتم این سجاده، سجاده شمـاست! درستش اینه خودتون روش نماز بخونین! ]مکث[ پنج روز دیگه هم چهلم پدربزرگه. گفتم بیام دنبالتون شاید، شاید دلتون خواست توی مراسمش باشین!
نازلی: مادرم مییان؟
عادل: بلی ایشون تشریف مییارن!
نازلی: خوب! ]مکث[ شاید من هم بیام! ]مکث[ پسرعمو! ]عادل و نازلی سرشان را پائین میاندازند. آذر به آنها نگاه میکند. نور میرود.[
والسلام
شهریور و مهرماه 1384