در حال بارگذاری ...
...

دست‌های سرخ(سید حسین فدایی حسین)

به مناسبت برگزاری چهارمین جشنواره تئاتر رضوی تهران ۵ تا ۱۰ آذرماه ۱۳۸۵ دست‌های سرخ سید حسین فدایی حسین اشخاص مأمون عباسی فضل ابن سهل بهلول نگهبان جوان نگهبان پیر و خواب‌گذار ]‌‌سرسرای کاخ مامون عباسی، شب ...

به مناسبت برگزاری چهارمین جشنواره تئاتر رضوی
تهران 5 تا 10 آذرماه 1385


دست‌های سرخ

سید حسین فدایی حسین


اشخاص

مأمون عباسی
فضل ابن سهل
بهلول
نگهبان جوان
نگهبان پیر
و
خواب‌گذار



]‌‌سرسرای کاخ مامون عباسی، شب هنگام. دو نگهبان، یکی پیر و فرتوت و دیگری جوان و قبراق، دو سوی دری که گویا به اندرونی کاخ راه دارد ایستاده‌اند. نگهبان پیر، خسته و خواب‌آلود، سر در گریبان برده و چرت می‌زند. نگهبان جوان اما مشکوک و مراقب، سرش را به روزنة در چسبانده و به صداهایی که گویا از پشت در می‌شنود، گوش سپرده‌است. لحظه‌ای می‌گذرد. نگهبان جوان به‌سمت نگهبان پیر رومی‌گرداند.‌[
نگهبان جوان می‌شنوی؟ باز هم همان خواب‌های آشفته!... با تو هستم می‌شنوی؟
نگهبان پیر ]‌‌به‌خود می‌آید.[‌‌ هان؟
نگهبان جوان باز هم خواب‌های آشفته!
نگهبان پیر خواب؟ اما من خواب نبودم. نمی‌دانی که این‌گونه نگهبانی، عادت من است؟
نگهبان جوان نگهبانی با چشم‌های بسته؟
نگهبان پیر تو هنوز جوانی و خام؛ جوانِ خام، پس نمی‌دانی که وقتی چشم‌ها را بستی، ده‌ها منفذ دیگر خودبه‌خود باز می‌شود. ]‌‌خمیازه می‌کشد.[
نگهبان جوان ]‌‌متعجب[‌‌ منفذ؟
نگهبان پیر نگفتم این عادت من است؟ چشم‌ها را که می‌بندم، گوش‌هایم باز می‌شود و شامه‌ام تیز!
نگهبان جوان پس می‌شنوی پشت این در چه می‌گذرد؟
نگهبان پیر همان که گفتی،‌ بازهم خواب‌های آشفته! ]‌‌خمیازه می‌کشد.[‌‌ خوابم را آشفتی جوان خام! ‌]چشم‌هایش را می‌بندد. [
نگهبان جوان چه اتفاقی قرار است بیافتد؟ معنی این خواب‌ها چیست؟
نگهبان پیر من نگهبانم نه خواب‌گذار؟
نگهبان جوان نگفتی که وقتی چشم‌هایت را می‌بندی شامه‌ات تیز می‌شود؟
نگهبان پیر گفتم. پس بگذار چشم‌هایم بسته بماند. شاید چیزی دستگیرم شود. ]‌خمیازه می‌کشد و سر به گریبان می‌برد. نگهبان جوان، نگران، گوش به‌ صداهای آن‌سوی در می‌سپارد. صدای ناله‌ای حالا به‌وضوح شنیده‌می‌شود. ناله کم‌کم اوج می‌گیرد و تبدیل به فریاد می‌شود. حالا نگهبان پیر هم دست از چرت زدن کشیده و گوش به در می‌سپارد.[
نگهبان جوان حال امیر هیچ خوب نیست! چه باید بکنیم؟
نگهبان پیر چه می‌دانم! ]‌نگهبان جوان، باردیگر گوش خود را به روزنه در نزدیک می‌کند؛ اما ناگهان درِ مقابل باز می‌شود و مأمون، آشفته و سراسیمه، بیرون می‌زند.[
مأمون هیچ معلوم هست اینجا چه می‌کنی؟
نگهبان جوان ]‌ترسیده[ نگهبانیم قربان! نگهبان سرسرا!
مأمون نگهبانی یا گوش ایستاده‌ای؟
نگهبان پیر نگران‌شدیم قربانتان! گویا حال مساعدی نداشتید!
مأمون بسیار خب بروید.
نگهبان پیر کجا قربانتان؟
مأمون بروید و تمامی درهای کاخ را ببندید! قفل بزنید! درها و پنجره‌ها را مُهروموم کنید. هیچ منفذی به کاخ باز نماند؛ هیچ منفذی! ]‌‌رو به نگهبانان[ نشنیدید چه گفتم؟
نگهبان پیر ]‌‌ترسیده[‌‌ فرمودید هیچ منفذی باز نماند!
مأمون پس اینجا نمان! ]‌ نگهبانان قصد رفتن دارند.[‌‌ بمانید!... ابن سهل را خبرکنید.
نگهبان پیر اطاعت قربانتان!
مأمون راه بیافتید؛ بگویید با خواب‌گذار بیاید.
نگهبان پیر با خواب‌گذار! ]نگهبانان بیرون می‌روند. صداهایی شبیه همهمة دسته‌ای کلاغ در فضا می‌پیچد. مأمون، هراسان اطراف را نگاه می‌کند. بعد با این گمان که صدا از اندرونی است به‌سمت آن رفته و در را می‌بندد. صداها کاهش می‌یابد؛ اما ذره‌ای از نگرانی مأمون کاسته نمی‌شود. متوجه دست‌هایش شده و پارچه‌ای را که به آنها بسته‌است باز می‌کند. دست‌ها، سرخ و کبودند! لحظاتی خیره آنها را نگاه می‌کند. صدای گام‌هایی که آهسته و مرموز نزدیک می‌شود، او را وامی‌دارد تا به‌سرعت دست‌هایش بار دیگر میان پارچه مخفی کند.[
مأمون ]‌نگران، رو به‌سمتی که صدا را شنیده‌است[ کیست؟! ]‌پاسخی نمی‌شنود. نگران‌تر از قبل اطراف را نگاه می‌کند.[
مأمون پرسیدم چه کسی است؟ ]‌صدای قار قار کلاغی از پشت‌سر، او را به‌سمت مخالف فراری می‌دهد. هرچند به‌وضوح پیداست که صدا، تنها تقلیدی است از صدای کلاغ.[
مأمون از جان‌ام چه می‌خواهید؟ ]‌صدا این‌بار از همان جهتی که مأمون ایستاده به‌گوش می‌رسد. مأمون به‌سمتی دیگر می‌گریزد.[ رهایم کنید! رهایم کنید! ]‌صدای کلاغ از همان سمت مأمون به سمتی دیگر می‌گریزد.[ نگهبانان... نگهبانان...! ]‌صدای کسی، بهلول، مأمون را به سکوت می‌خواند.[
بهلول ]‌از بیرون[ هیس...!
مأمون ]‌متعجب و نگران[ کیست؟ ]‌بهلول، یک‌باره خود را به میان صحنه پرتاب می‌کند و بعد با شنل سیاه و مندرسی که به‌تن دارد به‌تقلید از پرندگان شروع به‌پرواز می‌کند.[
بهلول قار قار، خبردار، من‌ام کلاغ دربار! قار قار قار...
مأمون ]‌سعی می‌کند با خنده به رفتار بهلول، تعادل روحی خود را به‌دست آورد.[ هان؟ تویی بهلول؟ حسابی مرا ترساندی! پدر سوخته، اَه.
بهلول ]با تظاهر به تعجب[ بهلول؟ پدر سوخته؟ ]‌اطراف را جستجو می‌کند.[ اینها دیگر کدام جانور‌انی هستند حضرت‌مأمون؟
مأمون دست از شوخی بردار بهلول. حال خوشی ندارم!
بهلول اولاً بهلول اگر دست از شوخی بردارد که دیگر بهلول نیست. بلانسبت‌ شما می‌شود مأمونِ ‌بخت‌النصر! درثانی، متاع بهلول است و بازار ناخوشی. در اوقات خوش که هزار بهلول هم به‌قدر یک کنیزک آبله‌رو خریدار ندارد. گذشته از اینها من که گفتم بهلول نیستم و کلاغ دربارم، نگفتم؟ یا تو نشنیدی حضرت‌مأمون؟ اما بهلول را خدا بیامرزد که او یگانه مردی بود در عهد پدرِسوخته‌تان هارون؛ همان‌که به‌ناحق پسوند الرشید را باخود می‌کشید، چرا که وی را از رشادت، تنها شین و دال و تا نصیب بود، پدرسوخته!
مأمون بس کن بهلول، اَه! مزاح و شوخی هم حد و اندازه دارد!
بهلول بازهم که گفتی بهلول، حضرت‌مأمون.
مأمون بهلول یا کلاغ دربار، هرکه هستی بگو اینجا چه می‌خواهی در این نیمة شب؟
بهلول نیمه‌شب در خواب ناز بودم که هجوم لشکری از کلاغ غمّاز، خواب‌ام را آشفت!
مأمون ]‌متعجب[ لشکری از کلاغ؟
بهلول آری حضرت‌مأمون، کلاغ غمّاز!
مأمون این دیگر چه بازی‌ای که به‌راه انداخته‌ای؟
بهلول آنان مرا به‌بازی گرفتند حضرت‌مأمون؛ کلاغ‌ها! و مرا کلاغ دربار نامیدند؛ آنان!
مأمون ]‌با تمسخر[ کلاغ دربار؟
بهلول آمده‌ام تا تعبیر خواب‌ام را بدانم. هرچند می‌دانم که تو از علم خواب‌گذاری هیچ نمی‌دانی حضرت‌مأمون!
مأمون من‌را به بازی گرفته‌ای دلقک چموش؟
بهلول بازی کدام‌است حضرت‌مأمون؟ مرا بگو که از چه‌کسی استمداد می‌طلبم. گر اگر طبیب بودی... ]‌صدای گام‌هایی که با‌شتاب نزدیک می‌شود به‌گوش می‌رسد.[ آمدند! باید بگریزیم!
مأمون ]‌ترسیده[ چه کسانی؟
بهلول به‌گمانم سردستة کلاغ‌ها! باید بگریزم! ‌]از سمتی که آمده بیرون می‌رود. ‌ابن‌سهل، خواب‌زده، همراه نگهبان جوان داخل می‌شود.[
ابن‌سهل این افکار پریشان، عاقبت بلای جان‌تان می‌شود!
مأمون چه می‌گویی ابن‌سهل؟ هنوز نیامده نصیحت را شروع کردی؟
ابن‌سهل دست از این فکرهای بیهوده بردارید حضرت‌والا. ببینید چندبار گفتم. بعدها نگویید نگفتی!
مأمون تو به‌ریش نیم‌بندت خندیدی که گفتی! فکر پریشان مگر گلدسته و منار است که بسازی و فروریزی؟ علف خودروست. مگر دست من و توست که بخواهیم پریشان بیاندیشیم یا نه؟
ابن‌سهل از قضا دست من و شماست حضرت‌والا. علف خودرو را اگر نَسَق کنید، ریشه‌اش می‌خشکد. تا کی می‌خواهید به اتفاقی که گذشته و رفته فکر کنید؟ شما را به‌خدا تمام‌اش کنید!
مأمون کاش می‌شد تمام‌اش کرد.
ابن‌سهل می‌شود حضرت‌والا؛ می‌شود.
مأمون با خواب‌های آشفته چه‌باید کرد؟ آنها را هم نَسَق کنم؟
ابن‌سهل خواب‌ آشفته هم محصول خیال‌های پریشان است.
مأمون تنها خیال نیست فضل‌ابن‌سهل، ببین! ]‌دست‌هایش را مقابل ابن‌سهل می‌گیرد.[
ابن‌سهل ]متعجب[ چه شده‌است؟ چرا دست‌هایتان... ]مأمون به نگهبان اشاره می‌کند که خارج شود. سپس پارچه روی دست‌هایش را باز می‌کند.[
مأمون نگاه کن! کبودی این دست‌ها حاصل افکار پریشان است یا تعبیر خواب‌های آشفته؟
ابن‌سهل ]خیره به دست‌های مأمون[ چه اتفاقی افتاده‌است؟
مأمون این همان اتفاقی‌است که هم افکارم را پریشان کرده و هم خواب‌ام را آشفته‌است!
ابن‌سهل شما پیش‌تر گفتید که تنها خواب دسته‌ای از کلاغ‌ها را دیده‌اید، اما این دست‌ها؟!
مأمون آنها بی‌گمان کوس رسوایی‌ام را می‌نوازند؛ کلاغ‌ها!
ابن‌سهل کدام رسوایی؟
مأمون همین دست‌ها را؛ نمی‌بینی؟ آنها همه‌جا سرخی دست‌هایم را جار می‌زنند؛ کلاغ‌ها! ]‌در روبه‌رو یک‌باره باز می‌شود و صدای هجوم کلاغ‌ها، صحنه را در بر می‌گیرد. مأمون، ترسیده در خود فرومی‌رود.[
مأمون رهایم کنید ...! رهایم کنید...! چه از جان من می‌خواهید؟
ابن‌سهل ]‌‌پیداست نه چیزی دیده و نه شنیده‌است.[ آرام باشید حضرت‌والا!
مأمون آرام‌ام نمی‌گذارند کلاغ‌های سیاه بدمنظر! تا رسوایم نسازند رهایم نمی‌کنند! ]سعی می‌کند دست‌هایش را پنهان کند.[
ابن‌سهل بازهم افکار پریشان. اینجا که کلاغی نیست.
مأمون نیست؟ هست! تو لابد نمی‌بینی‌شان ابن‌سهل. گوش کن؛ دست‌ِکم صدای‌شان را که می‌توانی بشنوی! می‌شنوی؟ راست بگو آیا از صدای کلاغ، گوش‌خراش‌تر سراغ داری؟
ابن‌سهل حال خوشی ندارید حضرت والا،. باید استراحت کنید...
مأمون نمی‌توانم. کافی‌است لحظه‌ای چشم برهم بگذارم یا دمی به‌خواب روم؛ آن‌وقت با هجوم بی‌امان‌شان، امان از من می‌گیرند! فکری بکن ابن‌سهل.
ابن‌سهل باید این افکار را از خیال‌تان بیرون کنید...
مأمون باید بدانم اینها چه از جان من می‌خواهند؛ کلاغ‌ها! ]‌به‌سمت در هجوم می‌برد.[ دمی پیش گفته‌بودم که خواب‌گذار را می‌خواهم. نکـند به خواب مـرگ رفته ‌است که خبر مرگ‌اش هنوز نیامده؟! ]‌نگهبان پیر، داخل می‌شود.[
نگهبان پیر خواب‌گذار لحظاتی‌ است منتظر فرمان شماست.
مأمون پس چرا داخل نمی‌شود؟ منتظر دعوت‌نامه است؟ ‌]خواب‌گذار، داخل شده و مدت طولانی احترام می‌گذارد.[ دست از این اداهای عوام‌فریبانه بردار خواب‌گذار! به جای آنکه مدام هیکل ناقص‌ات را بجنبانی، زبان بچرخان ببینم چه می‌گویی؟
خواب‌گذار جسارت است! اگر اجازه دهید...
مأمون اجازه حاشیه‌پردازی نداری. فقط یک جمله، حقیقت را بگو و برو.
خواب‌گذار حقیقت این است که... از جان خود بیم دارم!
ابن‌سهل جان‌ات دیگر چه صیغه‌ای‌است؟ ما نگران جان امیریم!
خواب‌گذار من هم امیرِ جان خود هستم ابن‌سهل! نمی‌خواهم مفت از دست‌اش بدهم.
مأمون مسأله تا این اندازه مهم است؟
ابن‌سهل مسأله این است که دارد بازار گرمی می‌کند. لابد به طمع کیسه‌ای زر.
خواب‌گذار کیسة زر را برای خودت نگهدار ابن‌سهل، بی‌منت! مرا از تعبیر خواب امیر معاف کن که عمری را بر من منت گذاشته‌ای.
مأمون عمری را خورده‌ای و گشته‌ای برای چنین روزهایی؛ حرف‌ات را بزن.
خواب‌گذار شرطی دارم!
ابن‌سهل دست از بازی شرط و شروط بردار خواب‌گذار.
خواب‌گذار به شرط آنکه جانم را هم بردارم و بروم!
مأمون جان‌ات ارزانی خودت، جان بکن مرد! ]‌خواب‌گذار، زیرچشمی نگهبان پیر را نگاه می‌کند. مأمون به نگهبان اشاره می‌کند که خارج شود.[
خواب‌گذار شما رازی دارید که به‌زودی فاش خواهد شد؛ آن‌گونه که تمامی مردم مرو، دهان به دهان نقل خواهند کرد.
مأمون ]با خود[ کلاغ‌ها!؟
ابن‌سهل از کدام راز حرف می‌زنی؟
خواب‌گذار من چه می‌دانم. این راز، راز امیر است نه من!
مأمون دیگر چه می‌دانی؟
خواب‌گذار قرار آن بود که فقط یک جمله بگویم و بروم.
مأمون به شرطی که آنچه گفتی حقیقت باشد.
خواب‌گذار من حقیقت را گفتم.
مأمون شاید؛ اما همه حقیقت را نگفتی.
خواب‌گذار من از آن راز چیزی نمی‌دانم! ]التماس می‌کند.[ قسم می‌خورم!
ابن‌سهل دروغ می‌گوید حضرت‌والا...
مأمون من باور می‌کنم.
ابن‌سهل اما حضرت‌والا...
مأمون تنها یک چیز می‌ماند؛ تعبیر دست‌های سرخ!
خواب‌گذار ]‌خیره به دست‌های مأمون[ دست‌های سرخ؟!
مأمون نگفتم هنوز همه حقیقت را نگفته‌ای؟
خواب‌گذار شاید این همان رازی است که نمی‌دانم.
مأمون اما اگر بدانی و انکار کنی؟
خواب‌گذار من قسم خوردم!
مأمون به چه چیز؟
خواب‌گذار همه مقدسات!
مأمون ]‌می‌خندد.[ مقدسات؟ چه آسان. من هم به همه مقدسات قسم می‌خورم که اگر حقیقت را بگویی، همه حقیقت را، تو را به‌جای ابن‌سهل، وزیر دربار می‌کنم.
ابن‌سهل اما قربان...
مأمون ساکت باش ابن‌سهل! ]‌به خواب‌گذار[ خب چه می‌گویی؟... حتم دارم قسم‌ام را باور نکرده‌ای. چرا؟
خواب‌گذار چه بگویم قربان؟
مأمون بگو که مقدسات تو مهم‌‌تر از مقدسات من است!
خواب‌گذار من چنین جسارتی نکردم!
مأمون کردی! جسارت از این بالاتر که در حضور من قسم به دروغ می‌خوری؟
خواب‌گذار من حقیقت را...
مأمون حقیقت را زمانی اقرار می‌کنی که طعم تازیانه را سیر چشیده‌باشی. ]‌رو به بیرون[ نگهبان! ]‌هر دو نگهبان به سرعت داخل می‌شوند.[
خواب‌گذار ]‌ترسیده به پای مأمون می‌افتد.[ مرا عفو کنید قربان!
مأمون او را به پا از سقف اقرار‌خانه بیاویزید و آنقدر تازیانه بزنید تا حقیقت را استفراغ کند. همه حقیقت را! ]‌نگهبانان، خواب‌گذار را با خود می‌برند. خواب‌گذار به‌سختی خود را از چنگ نگهبانان می‌رهاند و به‌پای مأمون می‌افتد.[
خواب‌گذار من نه قسم به دروغ خوردم و نه حقیقت را کتمان کردم که مستحق تازیانه و عقوبت باشم! ]‌مأمون، او را از خود دور می‌کند. خواب‌گذار، این‌بار به سراغ ابن‌سهل می‌رود.[
خواب‌گذار شما از امیر بخواهید مرا عفو کند. من آنچه را می‌دانستم گفتم.
ابن‌سهل اما تو از جان خود بیم داشتی، چرا؟ لابد چیزهایی را می‌دانی و کتمان کرده‌ای. حرف بزن و خود را خلاص کن. ]‌خواب‌گذار از گفتن آنچه در ذهن دارد تردید می‌کند. ابن‌سهل به نگهبانان اشاره می‌کند. نگهبانان، گامی به پیش می‌گذارند.[
خواب‌گذار صبر کنید! امان‌ام بدهید تا بگویم. ]‌نگهبانان با اشاره ابن‌سهل از بین راه بازمی‌گردند.[
خواب‌گذار می‌دانم به امانی که می‌دهید امیدی نیست؛ اما خرمای نقد بهتر از حلوای حواله‌ای است.
مأمون جانت بالا بیاید. حرف بزن.
خواب‌گذار به شرط آنکه...
مأمون هیچ شرطی درکار نیست. یا همین‌جا به زبان خوش حرف می‌زنی یا در اقرار‌خانه به‌زبان تازیانه مُقُر می‌آیی. خود دانی.
خواب‌گذار ]‌در نهایت تردید[ تنها می‌توانم بگویم... دست‌های سرخ، نشان از ریختن خون دارد!
مأمون ]با خود[ ریختن خون؟!
ابن‌سهل کدام خون؟ حرف بزن؟
خواب‌گذار باورکنید نمی‌دانم.
مأمون ]‌خیره به دست‌های خود[ دستان سرخ! دستان خون‌ریز...!
ابن‌سهل ]‌به‌سمت خواب‌گذار هجوم می‌برد.[ از خون چه کسی حرف می‌زنی مرد؟ ]خنجرش را ازکمر بیرون می‌کشد.[ راست بگو وگرنه خون‌ات را می‌ریزم!؟
مأمون ]‌بی‌خود از خود[ دست‌های سرخ!... دست‌های خون‌ریز...!
ابن‌سهل ]‌به خواب‌گذار[ حرف بزن مرد، حرف بزن!
خواب‌گذار ]‌درمانده[ نمی‌دانم! به‌خدا که آنچه می‌دانستم گفتم!
ابن‌سهل نگفتی! اما من به تو خواهم گفت که سزای کتمان حقیقت چیست! ]خنجرش را به‌قصد کشتن خواب‌گذار بالا می‌برد. خواب‌گذار، یک‌باره دست به گریبان می‌برد. لباس‌اش را می‌شکافد و مقابل خنجر ابن‌سهل، زانو می‌زند.[
خواب‌گذار بیا بزن ابن‌سهل، خنجرت را فرود بیاور! راست گفتی که من حقیقت را نگفتم. می‌دانی سرخی دست‌های امیر از خون کیست؟ خون من است! بیا بزن و خلاص‌ام کن! بزن! ]ابن‌سهل، قصد دارد خنجرش را فرود بیاورد. خواب‌گذار هم که خود را آماده مرگ کرده‌است چشمان‌اش را می‌بندد؛ اما گفتار جنون‌وار مأمون که در این فاصله ادامه داشته‌است اکنون با فریادی به اوج می‌رسد.[
مأمون کافی‌است! بس کنید این جنگ بیهوده را، اَه!
ابن‌سهل دیدید حقیقت را کتمان می‌کرد حضرت‌والا...
مأمون کدام حقیقت؟
ابن‌سهل او همه چیز را می‌داند.
مأمون رهایش کن تا جان‌اش را بردارد و برود.
ابن‌سهل برود؟
مأمون ما به او امان دادیم، یادت نیست؟
ابن‌سهل اگر از رازمان آگاه باشد؟
مأمون نیست.
ابن‌سهل اگر باشد؟
مأمون نیست، نیست که اگر بود این‌گونه سینه‌اش را سپر تیغ تو نمی‌کرد ابن‌سهل! ]به نگهبانان اشاره می‌کند.[ در امان است. به شرط آنکه کلامی از آنچه امشب گذشت با کسی نگوید.
خواب‌گذار ]‌مقابل مأمون زانو می‌زند.[ کلامی نخواهم گفت امیر؛ قسم می‌خورم!
مأمون به مقدسات‌ات؟
خواب‌گذار به جانم امیر که بیشتر از هرچیز دوست‌اش دارم.
مأمون خوب است. اگر امیری جانت را می‌خواهی، بهتر است امیرِ زبانت باشی! ]خواب‌گذار، همراه نگهبانان خارج می‌شود.[
ابن‌سهل کاش زمانی در حبس نگه‌اش می‌داشتیم.
مأمون برای چه؟
ابن‌سهل تا صدق گفتارش معلوم شود.
مأمون دیگر چه چیزی باید معلوم‌مان شود ابن‌سهل؟
ابن‌سهل نمی‌فهم‌ام!؟
مأمون همه چیز واضح و آشکار است. کسی از رازمان آگاه شده و یا به‌زودی خواهد شد!
ابن‌سهل کدام راز حضرت‌والا...؟
مأمون کدام راز؟ خودت را به خریت نزن ابن‌سهل! کار را خراب کردی، خراب کردی، اَه!
ابن‌سهل کدام کار حضرت‌والا...؟
مأمون کدام کار، کدام راز! راز این دست‌های سرخ! ببین! ]‌دست‌هایش را مقابل ابن‌سهل می‌گیرد.[ راز خونی که ریخته شد و قرارمان بود که مخفی بماند؛ اما...
ابن‌سهل اما حضرت‌والا...؟
مأمون نگو کدام خون یا کدام قرار؟ که قرارم را از کف می‌دهم!
ابن‌سهل قرارمان را یادم هست؛ اما خون...؟
مأمون نشنیدی که گفت: سرخی دست‌ها نشان ریختن خون است؟
ابن‌سهل ریختن خون! هه! شما حرف‌های مفت آن خواب‌گذار خواب‌زده را باور کردید؟
مأمون او همین حرف‌های مفت را به‌بهای جان‌اش معامله کرد.
ابن‌سهل جان‌اش را ارزان خرید امیر. ما معامله را باختیم؛ چون به‌جز مشتی خیال خام چیزی نصیب‌مان نشد.
مأمون و لابد تو به‌خاطر مشتی خیال خام، قصد کشتن‌اش را داشتی؟
ابن‌سهل من چنین قصدی نداشتم. ترفندی بود تا بتوانیم حقیقت را دریابیم. همه حقیقت را؛ اما شما مانع شدید.
مأمون می‌دانی حقیقت چیست؟ خونی ریخته شده به ترفند تو و فرمان من! با این قرار که هیچ‌کس از حقیقت امر آگاه نشود؛ اما گویا کسی هست که همه‌چیز را می‌داند!
ابن‌سهل چه کسی؟
مأمون نمی‌دانم؛ اما بدون شک یکی از خیل آن کلاغ‌هاست!
ابن‌سهل کلاغ‌ها؟
مأمون این طبیعت آنهاست؛ کلاغ‌ها. یکی که بداند همه را آگاه می‌کند.
ابن‌سهل من باور نمی‌کنم.
مأمون چه چیز را؟ این که طبیعت کلاغ‌ها چنین باشد؟
ابن‌سهل اینکه اصلاً کلاغی در کار باشد. من باور نمی‌کنم.
مأمون تو می‌توانی باور نکنی؛ اما من خواب‌شان را دیده‌ام. نه یک‌بار و دوبار؛ روزی هزار بار!
ابن‌سهل اما این خواب‌ها حضرت‌والا...
مأمون نگو خیالات پریشان است که می‌دهم پریشانی را نشان‌ات دهند!
ابن‌سهل خیالات هم که نباشد دیگر عین حقیقت که نیست. مگر وحی مُنزَل است که دیدن کلاغ در خواب به معنای افشای راز است؟
مأمون پس به‌معنای چیست؟
ابن‌سهل چه می‌دانم، شاید نشان از رسیدن خبری باشد.
مأمون کدام خبر؟ لابد خبری خوش، آن‌هم در لباس سیاه لشکری از کلاغ؟ تو باشی چنین تعبیری را باور می‌کنی؟
ابن‌سهل چه می‌دانم. من که تعبیر خواب نمی‌دانم.
مأمون پس بدون شک تعبیر خواب‌گذار حقیقت دارد!
ابن‌سهل حقیقت؟
مأمون ممکن است به‌زودی کلاغ‌ها رازمان را افشا کنند!
ابن‌سهل این دیگر ممکن نیست.
مأمون چه چیز؟ اینکه به‌زودی کلاغ‌ها رازمان را افشا کنند؟
ابن‌سهل اینکه اصلاً افشای رازی در کار ‌باشد. ما هیچ ردی باقی نگذاشتیم. خاطرتان نیست؟ به‌فرمان امیر، حتی غلامان و عمّال بخت‌‌برگشته‌ای را که بی‌خبر از کار خود، دستی در انجام مقصودمان داشتند از دم تیغ گذراندیم. خاطرتان که هست؟
مأمون شاید کسی در این میان از قلم افتاده باشد. فکر کن ابن‌سهل. نباید زمان را از دست بدهیم.
ابن‌سهل ]‌طوماری را میان لباس‌اش بیرون می‌آورد.[ اینجا نام تمام عوامل و عمّال‌مان هست. از ابتدای نقشه قتل تا انتها!]‌طومار را پیش می‌برد.[ نگاه کنید. اینها کسانی بودند که برای تهیه زهر فرستادیم. این‌دو غلامانی بودند که به‌فرمان‌تان با ناخن‌های آغشته به زهر، دانه‌های انار را آلوده کردند و اینها انگورها را. بقیه کار هم که به‌عهدة حضرت‌والا بود. نمی‌دانم، هرچه فکر می‌کنم عقل‌ام به‌جایی قد نمی‌دهد.
مأمون پس فروشندة زهر؟ نام‌اش را نمی‌بینم؟
ابن‌سهل کدام‌یک را می‌گویید؟
مأمون کدام‌یک؟
ابن‌سهل اینجا نام فروشندگان آمده‌است. خاطرتان نیست برای پنهان ماندن مقصود، بسته‌های زهر را از انواع متفاوت به‌وسیله عمّال گوناگون و از نقاط مختلف مرو تهیه کردیم؟ خاطرتان که هست؟
مأمون شاید خطا‌یمان همین بوده ابن‌سهل. دایره کار را چنان وسیع کردیم که از حیطه نگاه‌‌مان خارج شد! می‌دانی اگر از میان این‌همه عوامل ریز و درشت، یکی هم پی به ماجرا برده و از قضا جان به‌در برده باشد، کارمان زاراست؟
ابن‌سهل چنین چیزی امکان ندارد.
مأمون چطور امکان ندارد؟
ابن‌سهل هیچ خطایی از طرف ما صورت نگرفته است.
مأمون چطور؟
ابن‌سهل چون هیچ‌کس از آن دایرة مرگ، جان سالم به‌در نبرد که بخواهد اسباب پریشانی افکار یا آشفتگی خواب امیر را فراهم کند. کلاغی هم اگر در کار بوده بدون شک در دام مرگ گرفتار آمده‌است. خاطرتان آسوده باشد حضرت والا.
مأمون ]‌به‌تقلید از‌ ابن‌سهل[ خاطرتان آسوده باشد! هه! گمان می‌کنی به‌همین آسودگی‌است؟ تو گفتی و من باورم کردم و خیال‌ام ‌آسوده شد؟! من‌ هم اگر بخواهم خیال کلاغ‌ها نمی‌گذارد.
ابن‌سهل قرار شد کلاغ‌ها را به‌فال نیک بگیرید.
مأمون کدام فال نیک؟
ابن‌سهل رسیدن خبری خوش که از قضا در لباس کلاغ از راه خواهدرسید! خدا را چه دیده‌اید؟ ]‌صدای بهلول از بیرون توجه آنان را جلب می‌کند. او درحالی‌که صدای کلاغ درمی‌آورد، سعی دارد که داخل شود؛ اما نگهبانان مانع‌اش می‌شوند. سرانجام بهلول خود را از دست نگهبانان خلاص کرده به‌داخل پرتاب می‌شود. نگهبانان، داخل شده و به‌سمت بهلول هجوم می‌برند. بهلول از چنگ آنان گریخته و خود را پشت سر مأمون مخفی می‌کند.[
بهلول پناه‌ام دهید حضرت مأمون! آنان قصد جانم را کرده‌اند! ]به نگهبانان اشاره می‌کند.[ آنان...
مأمون ]‌درحالی‌که از حضور بی‌موقع بهلول، خرسند نیست.[ رهایش کنید ببینم. باز چه شده بهلول؟
بهلول بازهم که مرا بهلول خواندید حضرت‌مأمون؟
مأمون نمی‌فهمم؟!
بهلول می‌خواهید بگویید مرا به‌جا نمی‌آورید؟ مرا...
مأمون تو را به‌جا نمی‌آورم؟ تو را؟
بهلول ]‌صدای کلاغ در می‌آورد.[ قار قار قار؟ من‌ام کلاغ دربار...؟
ابن‌سهل دست از شوخی بردار بهلول! الان زمان مناسبی نیست.
بهلول شـب‌ات بـه‌خیر حضرت‌وزیر! تو هم مثل این بی‌خردان ‌]به نگهبانان[ مرا بهلول می‌بینی؟ مثل این بی‌خردان...
ابن‌سهل ]‌به نگهبانان اشاره می‌کند.[ بیرون‌اش کنیـد مـردک وقت‌نشناس را! ]‌نگهبانان به‌سمت بهلول هجوم می‌برند. بهلول هم بار دیگر گریخته و به مأمون، پناه می‌برد.[
بهلول شما بگویید حضرت‌مأمون، من وقت‌نشناس‌ام یا این ‌وزیر دستِ‌‌دیزی که وقت و بی‌وقت مزاحم اوقاتتان می‌شود؟
مأمون راست‌اش را بخواهی الآن این تویی که وقت‌نشناسی؛ چون این زمان از شب هم دست از شوخی و مزاح برنمی‌داری!
بهلول شوخی کدام است حضرت ‌مأمون؟ از قضا من حامل اخبار مهمی برای‌تان هستم. مهم...!
مأمون خبرت را بگو و برو.
بهلول مگر به‌همین راحتی‌است که بگویم و بروم؟ هیچ می‌دانید من برای کسب این اخبار همه مرو را زیر پا گذاشته‌ام؟ همه مرو را!
مأمون که چه بشود؟ تو مگر جاسوس درباری که درپی کسب اخبار بوده‌ای؟
بهلول جاسوس هم نباشم خبرچین که هستم؛ نیستم؟
ابن‌سهل نه که نیستی! تو همین شغل دلقکی هم برایت زیادی‌است! چون حد و حدودت را نمی‌شناسی.
بهلول تو مگر حد و حدودت را می‌شناسی وزیر دسته‌دیزی؟ نمی‌شناسی خب. نمی‌بینی من و حضرت‌مأمون درخصوص اخبار مهم صحبت می‌کنیم؟
ابن‌سهل ]‌با تمسخر[ اخبار مهم! من نمی‌دانم این مردک، دلقک دربار است یا نخود هر آش؟!
بهلول اولاً که من کلاغ دربارم و حامل اخبار! چه بسا دلقک دربار، پدرت سهل بوده‌باشد، ابنُ‌السّهل! درثانی می‌دانی چرا به تو ابن‌سهل می‌گویند نه فضل‌ابن‌سهل؟ چون به ارادة خداوندِ باری از هرگونه فضل و کرامت مبرایی! پس نخود هر آش هم علی‌الحساب خودت باش به شرط آنکه آش‌ها را نریزی، وزیر دسته‌دیزی! ] ابن‌سهل، بار دیگر قصد دارد به‌سمت بهلول برود؛ اما مأمون، مانع می‌شود.[
مأمون بسیار خب کافی‌است! ]‌به بهلول[ بگو ببینم این اخبار مهم‌ت چیست کلاغ دربار؟ فقط زود بگو و برو. می‌بینی که گرفتارم!
بهلول من خواب‌ام را تعبیر کردم!
مأمون خواب‌ات را؟
بهلول همان خواب کلاغ‌های جمّاز را! یادتان که هست؟
مأمون خب حالا آمده‌ای که تعبیرش را بگویی؟
بهلول بله اما در خلوت!
مأمون چرا در خلوت؟
بهلول ]‌به ابن‌سهل اشاره می‌کند.[ به‌خاطر حضور نامحرم!
مأمون حرف‌ات را بزن؛ فضل‌ابن‌سهل محرم اسراراست.
بهلول محرم اسرار؟ به زبان شاید؛ اما نه در کردار!
مأمون چه می‌گویی؟
بهلول هیچ! سزای مکّار را واگذار به خداوند قهّار!
ابن‌سهل ]‌برآشفته[ مکّار؟
بهلول فراموش کن. این حرف‌ها چه دخلی دارد به کلاغ دربار؟!
ابن‌سهل از چه حرف می‌زنی بهلول؟
بهلول بازهم که گفتی بهلول، بی‌خرد نامعقول! چطور چشم‌هایت گنجشک لب دیوار را می‌بیند؛ اما کلاغ دربار را نمی‌بیند؟ ]صدای کلاغ درمی‌آورد.[ خوب‌است من هم به‌تو بگویم ابن‌جهل؟ مردک نااهل؟ ]‌این‌بار ابن‌سهل بی‌اختیار به‌سمت بهلول هجوم می‌برد. بهلول هم بار دیگر گریخته و به مأمون پناه می‌برد.[
بهلول پناه‌ام دهید از شر این قوم دغا، حضرت‌آقا! می‌بینید؟ همین‌که افسارشان واشد، مدعی سه‌تا شد. نه که خُل کم بود، مُنُگل هم از راه رسید!
مأمون آرام باش ابن‌سهل!
ابن‌سهل نمی‌شنوید چه می‌گوید؟
مأمون بگذار بگوید. تو که حریف زبان او نمی‌شوی. بگذار حرف‌اش را بگوید و برود. خسته‌ام کردید شما؛ اَه! ]‌به بهلول[ اگر یک‌جمله نامربوط دیگر بگویی،می‌فرستم‌ات جای نامربوطی که راه بازگشت را نیابی!
بهلول پس خلوت‌مان چه می‌شود؟
مأمون خلوت‌ دیگر پیش‌کش‌ات! اگر می‌خواهی همین‌جا حرف‌ات را بزن وگرنه برو که دیگر تحمل اراجیف‌ات را ندارم، اَه!
بهلول باشد می‌گویم؛ اما اگر این حرف‌ها را بعدها بیرون از دربار شنیدید از چشم من نبینید!
مأمون حرف‌ات را بزن!
بهلول صحبت از افشای یک راز است که از قضا قصه‌اش دراز است.
مأمون ]‌متعجب[ افشای راز؟
بهلول و قصه‌ای دراز!
مأمون قصه را بگذار برای بعد.
بهلول گفتم که خواب‌ام را تعبیر کردم!
مأمون گفتی که صحبت از افشای یک راز است.
بهلول از قضا تعبیر خواب‌ام افشای همان راز است!
مأمون بسیار خب تعبیر خواب‌ات را بگو.
بهلول خواب‌ام را که می‌دانید، نمی‌دانید؟
مأمون گفتی در عالم خواب، لشکری از کلاغ به تو حمله کردند.
بهلول کلاغ جمّاز!
مأمون ]‌کلافه[ چه فرقی می‌کند که کلاغ‌ها جمّاز بوده‌اند یا نبوده‌اند؟
بهلول فرق می‌کند حضرت مأمون.
ابن‌سهل ]‌آهسته به مأمون[ با این دلقک دغل‌باز، وقت‌تان را تلف می‌کنید حضرت‌والا!
مأمون ]‌به بهلول[ وقت را تلف نکن! بگو تعبیر خواب‌ات چیست؟
بهلول روشن است. دیدن کلاغ جمّاز، یعنی افشای راز!
ابن‌سهل راستی؟ نمی‌دانستم علاوه بر دلقکی، تعبیر خواب هم می‌دانی.
بهلول صبر کن، هنوز اصل تعبیر مانده‌است حضرت وزیر!
مأمون اصل تعبیر دیگر کدام‌است؟
بهلول یادتان نیست که گفتم: آنان مرا کلاغ دربار نامیدند؟ همان کلاغ‌های جمّاز؟!
مأمون خب این نام‌گذاری به چه معناست؟
بهلول بازهم روشن است. من قراراست راز دربار را افشا کنم!
مأمون راز دربار؟
ابن‌سهل نگفتم با این دغل‌باز، تنها وقت‌مان را تلف می‌کنیم؟
بهلول دغل‌باز یا افشاگر راز؟
مأمون از کدام راز حرف می‌زنی بهلول؟
بهلول بهلول؟!
مأمون بهلول یا کلاغ دربار یا هرکه هستی. حرف‌ات را بزن!
بهلول تنها در خلوت‌تان خواهم گفت.
مأمون خلوتی در کار نیست. یا حرف می‌زنی یا از راهی که آمده‌ای بازمی‌گردی. ]‌بهلول در گفتن آنچه می‌داند، تردید می‌کند.[
ابن‌سهل دیگر چه حرفی دارد که بزند حضرت‌والا؟ بگذارید برود.
بهلول باشد می‌روم؛ اما بعد از اینکه تو را رسوا کردم!
ابن‌سهل مرا؟
بهلول دست‌ات را رو می‌کنم وزیر بی‌آبرو!
ابن‌سهل دست‌های مرا؟ خب بیا این دست‌های من. ببینم چه می‌خواهی بکنی؟ ]‌بهلول به‌طرف ابن‌سهل رفته و به دست‌های او خیره می‌شود.[
بهلول عجیب است! این‌ها دست‌های توست؟
ابن‌سهل پس می‌خواستی دست که باشد؟
بهلول پیش از این آنها را به‌رنگ سرخ دیده‌بودم و کمی زهر آلود!
ابن‌سهل چه می‌گویی؟ ]مأمون، متعجب به دست‌های خود نگاه می‌کند. بهلول که متوجه نگاه مأمون شده‌است به طرف او می‌رود. مأمون بلافاصله دست‌های خود را پنهان می‌کند.[
بهلول ]‌با تظاهر به سردرگمی[ بگذارید ببینم! دست‌های شما بود یا او؟
مأمون از کدام دست‌ها حرف می‌زنی؟
بهلول دست‌های سرخ! ]‌مأمون، وحشت‌زده، ابن‌سهل را نگاه می‌کند. ابن‌سهل، بلافاصله به نگهبانان اشاره می‌کند تا خارج شوند. با خروج نگهبانان، مأمون برای لحظاتی مستأصل، طول و عرض صحنه را طی‌ می‌کند. سپس درحالی که به‌نظر می‌رسد آرامش خود را یافته‌است به‌سمت بهلول می‌رود.[
مأمون خب بگو ببینم کلاغ دربار، تو از راز دست‌های سرخ چه می‌دانی؟
بهلول ]‌ترسیده[ هیچ! من فقط آنها را در خواب دیدم!
مأمون که آنها را در خواب دیدی؟
بهلول باور کنید!
ابن‌سهل پس چرا پیشتر نگفتی؟
بهلول پیشتر؟
مأمون چرا وقتی از حمله کلاغ‌های جمّاز در خواب‌ات می‌گفتی، خبری از دست‌های سرخ نبود!
بهلول فراموش کردم بگویم!
مأمون پس خواب آنها را هم دیده‌ای؟
بهلول دست‌های سرخ را؟
مأمون ]‌فریاد می‌زند.[ دیده‌ای؟
بهلول ]‌ترسیده[ نه!... یعنی شاید دیده‌باشم! شاید هم نه. نمی‌دانم!
ابن‌سهل پس شاید دیده‌باشی؟
بهلول شاید!
ابن‌سهل خب تعبیرشان چیست؟
بهلول دست‌های سرخ؟
ابن‌سهل آری تعبیرشان چیست؟
بهلول من نمی‌دانم! خب چطور باید بدانم؟ مگر من تعبیر خواب می‌دانم؟
مأمون پس از کجا دانستی که دیدن کلاغ به‌معنای افشای راز است؟
بهلول منظورتان کلاغ جمّاز است؟
مأمون جمّاز یا هر الاغ دیگری!
بهلول الاغ یا کلاغ؟
مأمون ]‌از اشتباهی که کرده خنده‌اش می‌گیرد؛ امـا سـعی می‌کند بر خود مسلط باشد.[ لعنت به تو بهلول، دیوانه‌ام کردی؛ اَه!
ابن‌سهل پیشتر هم گفتم با این دلقک دیوانه به جایی نمی‌رسیم حضرت والا.
بهلول باز هم شروع کردی به شکر‌ریزی؟ وزیر دسته‌دیزی؟
مأمون بس کنید!
ابن‌سهل تنها یک چیز می‌ماند؛ اینکه او این اخبار را از کجا آورده‌است؟
بهلول این‌را که بارها گفتم حضرت‌وزیر. نگفتم که در خواب دیدم؟
ابن‌سهل تو گفتی و لابد ماهم باور کردیم؟
بهلول نکردید؟
ابن‌سهل ]‌یقه بهلول را می‌گیرد.[ راست‌اش را بگو؛ این اخبار را از که شنیدی؟
بهلول چه اهمیتی دارد؟ تو گمان کن از سردستة کلاغ‌ها!
ابن‌سهل سردسته کلاغ‌ها دیگر کیست؟
بهلول نمی‌دانی او کیست حضرت‌وزیر؟ خب اینکه مهم نیست. در عـوض حضـرت‌ مأمون مـی‌داند. اگـر مـی‌خواهـی از او بپرس. ]‌درحالی‌که همانند پرندگان پرواز می‌کند، قصد خارج شدن دارد.[
مأمون ]‌نگران[ هان؟ کجا بهلول؟
بهلول بازهم گفتی بهلول؟ فراموش کردی که من کلاغ دربارم؟ می‌روم به‌کارم برسم. ]‌صدای کلاغ درمی‌آورد.[ قار قار، خبردار، من‌ام کلاغ دربار! قار، قار، قار...
مأمون لعنت به‌تو ابن‌سهل! فقط همین باقی مانده‌بود که بهلول مجنون هم از رازمان آگاه شود که شد.
ابن‌سهل ]‌با تظاهر به بی‌تفاوتی[ چه شده‌است؟ نکند لاطائلات آن دیوانه، حضرت‌والا را نگران کرده‌است؟
مأمون لاطائلات کدام است؟
ابن‌سهل جز اراجیف بی‌پایه چه داشت که بگوید؟
مأمون کدام اراجیف؟ او از راز دست‌های من آگاه بود از داستان کلاغ‌ها!
ابن‌سهل ]‌می‌خندد.[ کلاغ‌های جمّاز!
مأمون به‌جای مسخرگی چاره‌ای بیاندیش ابن‌سهل. او همه چیز را می‌دانست. ندیدی؟
ابن‌سهل شاید تنها از سر اتفاق از چیزهایی بو برده‌ بود‌.
مأمون پس اعتراف می‌کنی که شامّه‌اش از تو تیزتر است؟
ابن‌سهل دلیل‌اش روشن است. فضول است و بیش‌از اندازه کنجکاوی می‌کند.
مأمون هرچه هست او به حقایقی پی برده و باید بدانیم از کجا؟
ابن‌سهل ]با تمسخر[ مگر نشنیدید؟ گفت که از سردستة کلاغ‌ها شنیده‌است.
مأمون سردستة کلاغ‌ها؟!
ابن‌سهل او را می‌شناسید؟
مأمون من؟
ابن‌سهل گفت درخصوص او از شما سوال کنم. لابد می‌دانید کیست! نمی‌دانید؟
مأمون او هرکه هست، همان است که رازمان را می‌داند و عن قریب، همه را خبر خواهد کرد! آن وقت ما با خیال آسوده لم‌داده‌ایم و منتظر رسیدن خبری خوش از جانب کلاغ‌ها هستیم. هه! تعبیری از این مضحک‌تر نشنیده‌بودم!
ابن‌سهل من که پیشتر گفتم تعبیر خواب نمی‌دانم.
مأمون تعبیر خواب نمی‌دانی، مشاعرت را هم از دست داده‌ای ابن‌سهل؟
ابن‌سهل مشاعرم را؟
مأمون تکانی به‌خودت بده و دماغ‌ات را بالا بکش تا بفهمی چگونه بوی رسوایی، کاخ مرو را برداشته‌است!
ابن‌سهل رسوایی؟
مأمون خودت را به حماقت نزن فضل! چیزی برای پنهان کردن نمانده‌. دیر بجنبیم دودمان‌مان برباد رفته‌است.
ابن‌سهل بد به‌دلتان راه ندهید حضرت‌والا!
مأمون بد به‌دلم راه ندهم؟ خودت می‌فهمی چه می‌گویی؟ من حیران مانده‌ام که تو چگونه می‌توانی تا این اندازه همه چیز را سهل و آسان بگیری فرزند سهل؟!‌
ابن‌سهل چون آموخته‌ام که همواره حقایق را ببینم و افکارم را به امور واهی و بیهوده پریشان نسازم.
مأمون از کدام امور واهی حرف می‌زنی؟
ابن‌سهل شما بیش از حد به خواب‌هایتان دل بسته‌اید حضرت والا!
مأمون همه‌اش خواب و خیال نیست ابن‌سهل. این دست‌ها هنوز سرخ و کبودند؛ ببین! آنچه بهلول گفت، هردو در بیداری شنیدیم؛ نشنیدیم؟
ابن‌سهل بهلول، بهلول! مردک دیوانه به‌جز نشخوار کردن حرف‌های آن خواب‌گذار مکّار چیز دیگری نگفت.
مأمون خواب‌گذار؟
ابن‌سهل حتم دارم این اخبار را از او شنیده‌بود.
مأمون ممکن نیست.
ابن‌سهل چطور ممکن نیست؟ از کجا که سردستة کلاغ‌ها او نباشد؟
مأمون خواب‌گذار؟
ابن‌سهل شک ندارم که او چیز‌هایی را می‌داند و از ما دریغ کرده‌است.
مأمون اگر این فرض درست باشد، خطا از تو بوده ابن‌سهل. نگفتی که هیچ‌کس از دایره مرگ جان سالم به‌در نبرده‌است؟ پس خواب‌گذار حقیقت را از کجا می‌داند؟
ابن‌سهل من نگفتم که حقیقت را می‌داند. او براساس شایعات رایج درباره شهادت ابالحسن و آنچه که از خواب‌تان دریافته، حدس‌هایی زده‌است.
مأمون چه حدس‌هایی؟
ابن‌سهل اینکه ممکن است؛ فقط ممکن است سرخی دست‌هایتان به مرگ ابالحسن مرتبط باشد.
مأمون این احتمال هم مانند تعبیرت از خواب کلاغ‌ها، مسخره است.
ابن‌سهل من گفتم ممکن است چنین باشد.
مأمون ممکن نیست ابن‌سهل. او اگر به‌زعم تو از ماجرا خبر داشت و یا حتی حدس‌هایی زده‌بود، مگر خر به پیشانی‌‌اش سم زده‌بود که بیاید خواب را چنین تعبیر کند و خود را در معرض اتهام قراردهد؟
ابن‌سهل مگر چاره دیگری هم داشت؟
مأمون نداشت؟ نمی‌توانست همان تعبیری که گفتی را سرهم کند و جان به‌در ببرد؟
ابن‌سهل چه می‌دانم؛ شاید!
مأمون همین؟ حرف دیگری نداری بگویی؟
ابن‌سهل چه بگویم حضرت‌والا؟
مأمون چه بگویی؟ من تو را برای چاره‌جویی به اینجا آورده‌ام نه برای گفتن چه می‌دانم و شاید و چه بگویم! اینها سوالاتی است که من از تو دارم؟
ابن‌سهل من هم پاسخ‌ام را گفتم.
مأمون تو چیزی نگفتی جز امید بستن به حدس و گمان. ان‌شاالله که خیر است... بد به دلتان راه ندهید...همین.
ابن‌سهل آنچه شما هم پرسیدید چیزی جز حدس و گمان نبود. خواب تعدادی ‌کلاغ، تعبیرات خواب‌گذاری بزدل و اراجیف یک دلقک دیوانه، همین.
مأمون اما اگر این گمان‌ها محقق شود؟
ابن‌سهل پاسخی جز آنچه که گفتم ندارم!
مأمون لعنت به تو ابن‌سهل؛ لعنت!
ابن‌سهل راست گفتید، لعنت به من که ندانستم سرانجام عمری خدمت و ارادت، چیزی جز لعن و نفرین نیست.
مأمون خدمت و ارادت؟ آیا نقشه قتل ابالحسن از ارادت‌ات به من بود یا از کینه‌ات به او؟
ابن‌سهل نمی‌دانم.
مأمون با من به نمی‌دانم و شاید و ممکن است، پاسخ نده! سرراست بگو ابن‌سهل که با قتل اباالحسن، خیال خدمت داشتی یا خیانت؟
ابن‌سهل ]‌متعجب[ چه می‌گویید حضرت والا؟
مأمون سوال‌ام صریح و روشن است و بدون حدس و گمان، پس به صراحت پاسخ بده. تو از ارادت من به ابالحسن آگاه بودی. آیا حسادت نسبت به او تو را به چنین ترفندی واداشت؟
ابن‌سهل ]‌ترسیده[ من... هدفی جز خدمت به حکومت عباسیان نداشتم؟
مأمون این پاسخ من نبود، فرزند سهل!
ابن‌سهل هیچ حسادتی در میان نبود. ابالحسن، ولیعهد شما بود و من وزیر. چه دلیلی داشت که بخواهم به او حسادت کنم؟
مأمون پس تنها یک دلیل می‌ماند؛ خیانت!
ابن‌سهل خیانت به که؟
مأمون حکومت عباسیان!
ابن‌سهل نمی‌فهمم!؟
مأمون نمی‌فهمی یا خودت را به نفهمی می‌زنی ابن‌سهل؟ تو با طراحی نقشه قتل ابالحسن، تنها مقصودت آن بود که علویان را علیه حکومت عباسی بشورانی! آیا معنی این کار چیزی جز خیانت است؟
ابن‌سهل کدام خیانت حضرت والا؟ طوری حرف می‌زنید که انگار شما از این نقشه آگاه نبوده‌اید!
مأمون آیا قرارمان آن نبود که قتل ابالحسن، مرگ طبیعی جلوه کند و هیچ‌کس از حقیقت امر آگاه نگردد؟
ابن‌سهل من طبق قرار عمل کردم.
مأمون قرارت با من یا علویان؟!
ابن‌سهل چه می‌گویید حضرت‌والا؟
مأمون روشن است؛ نسبت به تو گمان خیانت دارم!
ابن‌سهل خیانت؟!
مأمون حدس می‌زنم برخلاف قرارمان اخبار قتل ابالحسن را منتشر کرده‌ای!
ابن‌سهل من؟
مأمون تو یا کسی از عمّال‌ات!
ابن‌سهل برای چه باید چنین کاری کرده‌باشم؟
مأمون برای آن‌که از بازار آشفتة جنگ میان علویان و عباسیان، نفع خودت را ببری و از آب گل‌آلود میان آنان ماهی بگیری!
ابن‌سهل خداوندا! شما از ابن‌سهل چنین تصوری دارید؟ آخر برای چه باید یک عمر خدمت و ارادت خود را در دربار عباسی، تنها به‌خاطر نفعی که ممکن است در جنگ با علویان نصیب‌ام شود بفروشم؟
مأمون در عالم حدس و گمان همه چیز ممکن است ابن‌سهل!
ابن‌سهل حدس و گمان؟
مأمون من اگر بگویم سردستة کلاغ‌ها تویی و به جرم افشای راز، محکوم‌ات کنم چه پاسخی داری؟ باز هم می‌توانی بگویی: ان‌شاالله که خیر است... بد به دلتان راه ندهید؟
ابن‌سهل اما این منصفانه نیست! چطور ممکن است در مورد من این‌گونه بیاندیشید؟
مأمون نگفتم که در عالم حدس و گمان همه چیز ممکن است؟
ابن‌سهل اما باید خطایی از من سر زده‌باشد تا در ذهن شما چنین گمانی را ایجاد کند. نباید؟
مأمون خطای بزرگ تو این است که به همه چیز سهل و آسان نگاه می‌کنی، ابن‌سهل. سهل‌انگاری تو در جلوگیری از فتنه‌ای که هر آن ممکن است حکومت عباسیان را برباد دهد، جرم کوچکی نیست! حتی اگر به‌حقیقت فتنه‌ای در کار نباشد.
ابن‌سهل چه باید بکنم حضرت والا؟ شما بگویید.
مأمون من سردسته کلاغ‌ها را می‌خواهم! هرطور که هست و به هر قیمتی که ممکن است؛ حتی اگر ماجرای کلاغ‌، خواب پریشانی بیشتر نباشد.
ابن‌سهل برای یافتن او به زمان نیازدارم. باید از ابتدا، تمام نقشه قتل را موبه‌مو مرور کنم ]‌بار دیگر طومار را از میان لباس‌اش بیرون می‌آورد.[ و همین‌طور تک‌تک عوامل را، خریداران زهر، فروشندگان، غلامان دست‌اندرکار و...
مأمون من او را همین امشب می‌خواهم ابن‌سهل.
ابن‌سهل ]‌متعجب[ امشب حضرت‌والا؟
مأمون همین امشب؛ چون دیگر تحمل خواب‌ آشفتة کلاغ‌ها را ندارم. پس نمی‌خوابم تا با او روبه‌رو شوم با سردسته کلاغ‌ها!
ابن‌سهل اما شب از نیمه گذشته‌است.
مأمون و تا صبح فرصت زیادی باقی‌است.
ابن‌سهل تا صبح؟
مأمون تا سپیده صبح فرصت داری ابن‌سهل در غیر این صورت، صبح سپید را نخواهی دید!
ابن‌سهل ]‌وحشت‌زده[ شما را به‌خدا به‌من فرصت دهید حضرت‌والا!
مأمون همان که گفتم.
ابن‌سهل ]‌ملتمسانه[ اما در این نیمه شب، کاری از من ساخته نیست.
مأمون پـس دعا کن تا اتمام کارَت، شب این کاخ، سپیدة سحر را نبیند. ]‌به‌سمت اندرونی به‌راه می‌افتد. ابن‌سهل، درمانده به‌سوی مأمون رفته و مقابل‌اش می‌ایستد.[
ابن‌سهل کجا می‌روید حضرت‌والا؟
مأمون به اندرونی؛ چطور؟
ابن‌سهل من به تنهایی از پس چنین کاری برنمی‌آیم. کمک‌ام کنید حضرت‌والا!
مأمون چه باید بکنم؟
ابن‌سهل من برای انجام کارم اختیاراتی می‌خواهم.
مأمون اختیار با توست. اصلاً تا سپیده‌دم، تو امیر این کاخ باش.
ابن‌سهل باید کسانی را به اقرارخانه بخوانم.
مأمون از درباریان یا اهالی مرو؟
ابن‌سهل از درباریان.
مأمون همه درباریان در اختیار تو هستند؛ حتی من؛ اما فراموش نکن که تنها تا سپیده صبح.
ابن‌سهل حتی اگر بخواهم بهلول را به اعتراف وادارم؟
مأمون هه. طوری حرف زدی که گمان کردم می‌خواهی مرا در اقرارخانه ببینی.
ابن‌سهل تنها سرنخی که سراغ داریم اوست.
مأمون نمی‌دانم. امیر دربار تویی؛ اما اگر کمک مرا می‌خواهی ابن‌سهل، می‌گویم که از آن مجنون چیزی دست‌گیرت نمی‌شود؛ چاره دیگری بیاندیش.
ابن‌سهل چاره دیگری نیست.
مأمون با آن دلقک مجنون تنها وقت خود را تلف می‌کنی. او آنچه را می‌دانست به صراحت بر زبان ‌آورد. در پی کسانی باش که زبان از تو نگه می‌دارند.
ابن‌سهل می‌گویید چه کنم؟ در این نیمه شب، دامن که را می‌توانم بگیرم؟
مأمون خوددانی؛ اما این‌را هم بدان که اخبار خرده‌کلاغ‌های درباری، دردی را از ما دوا نمی‌کند. من سردسته‌شان را می‌خواهم. آنچه امثال بهلول می‌دانند، اخباری است که اکنون نقل مجلس بسیاری از درباریان شده‌است.
ابن‌سهل کدام درباریان؟
مأمون کلاغ‌های ریز و درشتی را می‌گویم که در همه‌جای کاخ پراکنده‌اند. سخن‌چینان و زمزمه‌گران...
ابن‌سهل از چه کسانی حرف می‌زنید؟
مأمون می‌خواهی آنان را به اقرارخانه ببری؟
ابن‌سهل اول باید بدانم چه کسانی را می‌گویید.
مأمون حتم دارم کسانی از آنان را می‌شناسی. با این حال پیش بیا تا نام‌شان را بگویم! ] ابن‌سهل، مردد گامی به‌پیش برمی‌دارد.[
مأمون پیشتر بیا ابن‌سهل. می‌خواهی نام خرده‌جاسوسان دربار را جار بزنم؟ ]‌ابن‌سهل، گام دیگری برمی‌دارد. مأمون که پیداست منظوری را در سر می‌پرورد، ابتدا قدمی به‌سوی ابن‌سهل برداشته و او را به سکوت می‌خواند. سپس بلافاصله به‌سمت در خروجی رفته و پس از لحظه‌ای در حالی که گریبان دو مرد نگهبان را در دست دارد، باز می‌گردد.[
مأمون این جاسوسان، دوتن از آن خرده کلاغ‌های دربارند که به‌گمان‌ام بیش از بهلول و امثال او می‌ارزند! ]نگهبانان را مقابل پای ابن‌سهل به‌زمین می‌اندازد. آنان بلافاصله چنگ در دامن مأمون می‌زنند.[
نگهبان جوان مرا ببخشید حضرت‌والا! مرا عفو کنید!
نگهبان پیر من... من خطایی نکردم امیر بزرگوار. دیدید که به نگهبانی مشغول بودم! ندیدید؟
مأمون راستی؟ لابد با چشمان بسته؟
نگهبان پیر من... من خواب نبودم قربانتان!
مأمون ]‌به ابن‌سهل[ عمّال ما را ببین؛ یکی با چشمان بسته خدمت‌ می‌کند و دیگری با گوش‌های باز!
نگهبان جوان خطا از من نبود امیر، فریادی شنیدم و گوش تیز کردم که بدانم از کجاست؟
مأمون فریاد؟ همین الآن؟ آن هم از سرسرای کاخ؟ ]‌به ابن‌سهل[ تو الآن صدای فریاد شنیدی ابن‌سهل؟ من که به‌خاطر نمی‌آورم. ]‌به نگهبان جوان[ تو مطمئنی صدایی که شنیدی فریاد بوده و نه زمزمة پنهان من و ابن‌سهل، درباره جاسوسان دربار؟
نگهبان جوان مرا عفو کنید امیر، قصد جاسوسی نداشتم!
مأمون می‌دانم. این طبیعت کلاغ‌هاست. آنان ناخواسته در پی اخبار تازه‌اند. بی‌آنکه قصد خبرچینی و سخن‌پراکنی داشته‌باشند.
نگهبان پیر حقیقت همین است قربانتان. او جوان است و خام و گوش ‌ایستادن، تنها عادت بد اوست.
مأمون همان‌گونه که چشمْ‌‌بسته نگهبانی دادن، عادت بد توست پیرمرد!
نگهبان پیر اما من... من خواب نبودم قربانتان!
مأمون می‌دانم؛ این هم عادت توست. چشم‌هایت را می‌بندی تا گوش‌هایت باز شود و شامه‌ات تیز! غیر از این است؟
نگهبان پیر حق با شماست قربانتان! پس باورتان شد که خواب نبودم؟
ابن‌سهل ]‌به نگهبان جوان[ راست‌اش را بگو برای چه گوش ایستاده‌ بودی؟
نگهبان جوان ...
ابن‌سهل حرف بزن. بگو جاسوس که هستی و اخبار دربار را برای که می‌بری؟
نگهبان پیر صحبت جاسوسی و خبرچینی نیست جناب فضلِ وزیر. گفتم که جوانی کرده و خام دستی قربانتان.
ابن‌سهل تو خاموش باش پیرمرد خرفتِ خواب‌آلود که به حساب‌ات عن‌قریب خواهم رسید! ]‌به نگهبان جوان[ نگفتی برای چه گوش ایستاده بودی؟
نگهبان جوان باور کنید منظور بدی نداشتم و خطایم جز کنجکاوی ابلهانه چیزی نبوده‌است.
ابن‌سهل پس منظور بدی نداشتی؟ بسیار خب، برایم از هدف خیرت بگو کنجکاو ابله!
نگهبان جوان ...
ابن‌سهل وقتی در اقرارخانه از پا آویزان شدی، تفاوت کنجکاوی و جاسوسی دست‌ات می‌آید. راه بیافت!
نگهبان جوان ]‌خود را به پای مأمون می‌اندازد.[ شما را به‌خدا رحم کنید امیر!
مأمون از من کاری ساخته نیست.
نگهبان جوان شما امیر مرو هستید و بزرگ دربار. بزرگواری کنید و خطای کوچک‌ام را ببخشایید.
مأمون تو که گوش ایستاده‌بودی، نشنیدی که امشب امیر دربار، فضل ابن‌سهل است نه من؟ پس باید رضایت او را طلب کنی. ]‌نگهبان جوان به سراغ ابن‌سهل می رود و مقابل‌اش به خاک می‌افتد.[
ابن‌سهل عجز و لابه کافی است. من جز در اقرارخانه و به زبان تازیانه، سخنی با تو نخواهم داشت. ]چنگ در لباس نگهبان جوان می‌زند تا کشان‌کشان با خود می‌برد. نگهبان پیر، سعی دارد مانع کار شود.[
نگهبان پیر به جوانی‌اش رحم کنید فضلِ وزیر!
ابن‌سهل تـو را هـم تـا سـاعتی دیـگر در اقـرارخانه می‌ببینم پیر فضول! ]‌نگهبان جوان، همچنان دامن ابن‌سهل را در چنگ گرفته و خود را به خاک می‌کشد. در همین حال، بهلول با همان رفتار قبل، پروازکنان خود را به‌میان صحنه می‌افکند.[
بهلول ]‌به نگهبان جوان[ دامن امیر دروغین را رها کن جوانِ خام. این جناب فضل ابن‌سهل‌انگار، تنها تا سپیدة صبح، شده امیر دربار. هر چند اگر سپیده سر زد و پرنده مقصود پر نزد، عوض‌اش وزیر دربار پر می‌زند و می‌رود بالای دار! ]‌ادای کلاغ در می‌آورد.[ قار، قار، قار...
ابن‌سهل سپیده که سر زند، من چه وزیر باشم چه بروم بالای دار، قبل‌اش دمار از تو درمی‌آورم نخود هر آش؟
بهلول پس عجاجالتاً به همین خیال باش! چون سعادت آن را نداری که به‌دست حکومت جور بروی بالای دار؛ امیر چند ساعتة دربار.
مأمون بس است بهلول. باز تو بی‌اجازه پیدایت شد؟
بهلول و باز شما یادتان رفت که من بهلول نیستم؟
ابن‌سهل بهلول یا هرکس دیگر که هستی، راهت را بکش و برو.
بهلول اولاً که راه کشیدنی نیست و رفتنی است وزیر چند ساعته. درثانی، من خیال رفتن ندارم؛ چون برای کار مهمی آمده‌ام.
مأمون باز دوباره چه می‌خواهی بگویی؟
بهلول آمده‌ام بگویم که نمی‌خواهد به خودتان زحمت بردن این دو بخت‌برگشته را به اقرارخانه بدهید؛ چون اولاً آنقدر بزدل هستند که نگذارند کارشان به تازیانه و اقرار بکشد. درثانی، وقتی هم سوال را می‌دانند و جواب را، مگر مغز حمار خورده‌اند که انکار کنند؟
مأمون مقصودت چیست که می‌گویی سوال و جواب را می‌دانند؟
بهلول روشن است. آنکه مدام گوش ایستاده بود ]‌به نگهبان جوان اشاره می‌کند.[ سوال را شنیده و می‌داند به دنبال کیستید و آنکه شامه تیزی دارد ]‌به نگهبان پیر اشاره می‌کند.[ به‌طور حتم، پاسخ را هم در آستین دارد.
مأمون ]‌به نگهبانان[ چه حرفی برای گفتن دارید؟ ]‌نگهبانان، نگاه معنی داری را بین خود رد و بدل می‌کنند. در نهایت نگهبان پیر، گامی به‌سمت مأمون برمی‌دارد.[
نگهبان پیر اگر امان‌مان دهید می‌گوییم.
مأمون امان؟
بهلول معلوم است که حضرت‌مأمون، امان‌تان می‌دهد؛ اما تا چه حد پای امان‌اش بماند با خداست. هرچند شما هم چاره‌ای جز گفتن ندارید خرده‌کلاغ‌های درباری؛ دارید؟
مأمون آرام باش بهلول ببینم چه می‌گویند؟ ]‌بار دیگر نگاه‌هایی میان نگهبانان رد وبدل می‌شود.[
ابن‌سهل نشنیدید حضرت‌والا چه گفتند؟ حرف بزنید، امان‌تان را من تضمین می‌کنم.
بهلول راست می‌گوید امیر چند ساعتة دربار. جان شما را در ازای نجات جان خود تضمین می‌کند. معاملة پایا پای!
نگهبان پیر گمان ما آن است که سردستة کلاغ‌ها هم‌اکنون در زندان است قربانتان!
مأمون زندان؟
ابن‌سهل کجا؟
نگهبان پیر در همین کاخ جناب فضلِ وزیر!
ابن‌سهل اینجا؟
نگهبان پیر من مدتی نگهبان او بودم.
بهلول البته با چشم‌های بسته! راست می‌گویم. بی‌دلیل نیست که شامه‌اش تیز شده و همه چیز را فهمیده ‌است.
مأمون این زندانی که می‌گویی کیست؟
نگهبان پیر شما او را می‌شناسید قربانتان.
مأمون می‌شناسم‌اش؟ چطور؟
نگهبان پیر چون پیشتر مأمور مخصوص امیر بودند.
مأمون مأمور مخصوص من؟
بهلول مأمورِ مخصوص مأمون! باید مأمور خاصی بوده‌باشد.
ابن‌سهل نام‌اش را بگو پیرمرد... چرا مدام طفره می‌روی؟
بهلول بازار گرمی می‌کند امیر چند ساعتة دربار.
نگهبان پیر اگر بگویم چند ماهی او را به نظارت بر امور ابالحسن گماشتید و سپس به‌جرم نافرمانی به‌زندانش افکندید، دیگر نیازی به گفتن نام‌اش نیست.
ابن‌سهل منظورت هرثمه است؟
نگهبان پیر هَرثَمه ‌ابن‌اَعیَن!
مأمون چطور ممکن است هرثمه، سردستة کلاغ‌ها باشد؟
نگهبان پیر چطور ممکن نیست قربانتان؟
مأمون می‌دانی چه مدت است هرثمه در زندان به‌سر می‌برد؟
نگهبان پیر چهل یا پنجاه روز قربانتان.
ابن‌سهل آن وقت چگونه او از نقشه قتل ابالحسن آگاه است درحالی که تمام این مدت را در سیاه‌چالة مخوف این کاخ به‌سر برده‌است؟
نگهبان پیر ایـن را دیـگر مـن نمی‌دانم جـناب فضـلِ وزیر. شما باید بدانید. ]‌ابن‌سهل، یک باره به‌سمت نگهبان پیر هجوم می‌برد. چنگ در گریبان او زده و برزمین‌اش می‌کوبد.[
ابن‌سهل پیرسگ خرفت! ما را به‌بازی گرفته‌ای؟!
نگهبان پیر ]‌وحشت‌زده[ من... من حقیقت را گفتم قربانتان!
ابن‌سهل حقیقتی نشان‌ات بدهم که تا عمر داری زبان‌ات به حقیقت نگردد! ]‌خنجرش را از کمر بیرون کشیده و روی سینه نگهبان پیر می‌نشیند. نگهبان پیر، تلاش می‌کند تا از چنگ ابن‌سهل بگریزد؛ اما بی‌فایده‌است.[
بهلول هان پیرمرد، به چه حالی؟ دیدی که آن جوان خام با داشتن جرمی بزرگ، هنوز آسوده است و تو پیر دنیادیده با آن خطای کوچک‌ات به دام افتادی؟ تاوان گفتن حقیقت جز این نیست! یک‌بار که زبان‌ات بریده شد، یاد می‌گیری کجا حقیقت را بگویی و کجا آن را از خود ببافی! یاد می‌گیری سر سبزت را چگونه به‌کارگیری تا زبان سرخ‌ات را برباد ندهد! ]‌در فاصله گفتار بهلول، ابن‌سهل، زبان از حلقوم نگهبان پیر، بیرون می‌کشد. نگهبان پیر درحالی که اصوات نامفهوم و گوش‌خراشی از دهان زخمی‌اش خارج می‌شود، خسته و مجروح از صحنه می‌گریزد. نگهبان جوان که با نگاه وحشت‌زده نظاره‌گر این صحنه است به‌قصد گریختن، یک باره از جا برمی‌خیزد. ابن‌سهل که از مقصود جوان آگاه شده پیش‌دستی کرده و او را به خنجر تهدید می‌کند.[
ابن‌سهل تو اگر سرنوشت آن پیرمکّار را نمی‌پسندی بهتر است با گفتن حقیقت، خودت را نجات دهی.
نگهبان جوان حقیقت؟
بهلول مبادا خام شوی جوان خام و زبان به حقیقت بگشایی! اگر افشای حقیقت چنین تاوانی می‌طلبد، بگذار برای همیشه پنهان بماند.
نگهبان جوان بیا جناب وزیر، زبان مرا هم بگیر پیش از آنکه به گفتن حقایق باز شود!
ابن‌سهل چه می‌خواهی بگویی؟
نگهبان جوان من کلامی جز آنچه او گفت ندارم.
مأمون او؟
نگهبان جوان پیرمرد چیزی جز حقیقت نگفت و شما زبان‌اش را گرفتید!
مأمون کدام حقیقت؟
نگهبان جوان ما بارها از زبان هرثمه، جز‌جز نقشه‌ای را که برای قتل ابالحسن کشیده ‌شده‌بود. شنیدیم با نام افراد و عمّالی که بعدها، یک‌به‌یک از دم تیغ گذشتند! اما از ترس تیغ، شنیده‌های خود را منکر شدیم و کلامی با کس نگفتیم. تا اینکه...
مأمون او چطور از حقیقت آگاه شده‌بود؟ هرثمه...
نگهبان جوان می‌گفت اینها را پیشتر از صاحب حقیقت شنیده‌است.
مأمون صاحب حقیقت دیگر کیست؟
نگهبان جوان ابالحسن!
ابن‌سهل یاوه می‌گوید؛ مردک پست!
بهلول چه کسی یاوه می‌گوید امیر چند ساعته؟ این جوان بخت‌برگشته یا آن مردک در بند؟ هرچند تو که تاب شنیدن حقیقت را نداری باید که هر کلام حقی را تعبیر به یاوه کنی!
مأمون به‌جز تو و آن پیرمرد چه کسی از درباریان، حرف‌های هرثمه را شنیده‌است؟
نگهبان جوان نمی‌دانم. شاید هیچ‌کس. شاید همه!
مأمون همه؟
نگهبان جوان هیچ‌کس به خود اجازه نمی‌دهد به دیگران بگوید چیزهایی را می‌داند که ممکن است به قیمت جان‌اش تمام شود! پس شاید همه بدانند؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند این همه چه کسانی هستند؟
مأمون ]‌آشفته رو به ابن‌سهل[ او را به اینجا بیاور؛ هرثمه را! باید بدانیم در این دیگر با چه کسانی سخن گفته‌است؟ ]‌ابن‌سهل به‌راه می‌افتد؛ اما در میان راه می‌ماند و به نگهبان جوان اشاره می‌کند.[
ابن‌سهل با او چه باید بکنیم؟
مأمون او را به جایی بفرست که صدایش را نشنوم. تو که می‌دانی چقدر از صدای کلاغ بیزارم! ]‌ابن‌سهل، دست‌های نگهبان جوان را بسته و با خود می‌برد. نگهبان جوان هم بی هیچ مقاومتی با وی همراه می‌شود. صدای دسته‌ای کلاغ از دور دست به گوش می‌رسد. مأمون به‌سمت صدا رو می‌گرداند.[
بهلول ]‌در حالی که قصد خارج شدن دارد.[ درست شنیدی حضرت مأمون، صدای کلاغ‌هاست. به‌گمان‌ات اگر بگویی از آنان بیزاری و دستور قتل عام‌شان را صادر کنی، آسوده می‌شوی؟ چه خوش خیالی مرد. تازه وقتی تمام‌شان را کُشتی، چند برابر آنان به ذهن‌ات هجوم می‌آورند؛ افکارت را پریشان می‌کنند و خواب‌ات را آشفته می‌سازند. با آنان چه می‌خواهی بکنی؟ با کلاغ‌های خیال‌ات؟ ]‌در حالی‌که مانند پرندگان پرواز می‌کند و صدای کلاغ در می‌آورد از صحنه بیرون می‌رود. صدای کلاغ‌ها لحظه به لحظه بیشتر شده و مأمون را به وحشت می‌اندازد. مأمون به هرسو می‌گریزد تا از هجوم آنان در امان بماند؛ اما راه گریزی نیست. وقتی سایه سیاه پرندگان، صحنه را در بر می‌گیرد، اثری از مأمون دیده نمی‌شود.[


آبان‌ماه 1385