در حال بارگذاری ...
...

وادی حیرت(مجموعه پژوهش‌های تئاتر دینی ـ 2)

«ربّ زِدنی تَحَیُّراً» مجموعه پژوهش‌های تئاتر دینی ـ ۲ وادی حیرت نمایش دینی و عنصر شگفتی حسن بیانلو عضو هیأت علمی جهاد دانشگاهی واحد هنر به مناسبت برگزاری چهارمین جشنواره تئاتر رضوی تهران ۵ تا ۱۰ آذرماه ۱۳۸۵ ...

«ربّ زِدنی تَحَیُّراً»


مجموعه پژوهش‌های تئاتر دینی ـ 2
وادی حیرت
نمایش دینی و عنصر شگفتی



حسن بیانلو
عضو هیأت علمی جهاد دانشگاهی واحد هنر



به مناسبت برگزاری چهارمین جشنواره تئاتر رضوی
تهران 5 تا 10 آذرماه 1385



مقدمه

خداوند علم را برای خلق مباح کرد و اولیای خود را به معرفت، و اصفیای خود را به مکاشفه، و دوستانش را به مشاهده اختصاص داد، و از همة آفریدگان پوشیده ماند؛ هر گاه گمان کنند که او را شناخته‌اند، به حیرت می‌افتند، و وقتی پندارند که کشف کرده‌اند، در حجاب می‌مانند، و اگر فکر و تحقیق کنند که دیده‌اند، کور می‌شوند. پاک است خدایی که کارش شگفت‌آور است و هیچ چیزی از او عجیب نیست.1

عنوان بخش آغازین کتاب «رمان به روایت رمان‌نویسان» نوشتة میریام آلوت این است: «رمان و عنصر شگفتی». با این وجود فکر اولیة این پژوهش از اینجا نیامد– و در مجموع تنها از سه نقل قول این کتاب در اینجا استفاده کرده‌ایم- بلکه فکر اولیه از جمله‌ای که سال‌ها پیش، از بخش سوم کتاب مذکور خوانده بودم و ذهنم را به خود مشغول کرده بود ایجاد شد. در قسمت «شخصیت»، به نقل از کتاب «وجوه رمان» ای. ام. فورستر، دربارة شخصیت ساده و پیچیده آمده است:
محک و آزمون یک شخصیت جامع [کامل عیار] این است که آیا می‌تواند به شیوة مقنع و متقاعد‌کننده‌ای خواننده را با شگفتی روبرو سازد؟ اگر هرگز خواننده را با تعجب روبرو نکند ساده [= سطحی] است، اگر موجب شگفتی شود و متقاعد نکند ساده [سطحی] ‌ای است که تظاهر به جامعیت [کامل عیار بودن] می‌کند... 2
معیاری که فورستر پیشنهاد می‌دهد بسیار کارآمد است. در تمام سال‌های گذشته، هرگاه که شرح حال عرفا را مرور می‌کردم نکته‌ای که همواره نظرم را جلب می‌کرد این بود که تمام وجوه این حکایات یکسره آدمی را شگفت‌زده می‌کند. یک بار یکی از دوستان برای اولین بار «تذکره‌ الاولیاء» شیخ فریدالدین عطار را- که شاید به دلیل امتیازات متعددش، بیش از آثار دیگر در این پژوهش حضور داشته باشد- به دست گرفت تا تورقی کند. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که حیرت‌زده گفت: این کتاب چرا این جوری است؟! بله، عطار در کتاب یکة خود، با زبانی سنجیده و در نهایت ایجاز، ذکر بسیاری از عرفا را نقل کرده است، به گونه‌ای که در هر صفحة آن چندین نکتة ظریف و حیرت‌‌آور می‌توان یافت.
با این پیش‌زمینة فکری، وقتی به موضوع نمایش دینی‌ می‌اندیشیدم، دیدم چه فاصلة عمیقی میان این حکایات و آنچه ما بر صحنه می‌آوریم وجود دارد. پر واضح است که این تفاوت هیچ ارتباطی با تفاوت دو رسانة ادبیات و تئاتر ندارد- چنان که حاصل این تحقیق علاوه بر حوزة داستان و نمایشنامه، برای سومین شکل عمدة داستان‌گویی، یعنی فیلمنامه، هم قابل استفاده خواهد بود. به این ترتیب پایة این کار بر کند و کاو در حکایات دینی و عرفانی از منظر درام نهاده شد.
مطلبی که همین جا باید روشن شود منظور ما از دین و عرفان در تمام این کار است. با اندکی جستجو دربارة تعریف این دو موضوع، به انبوه تعاریف متفاوت برخوردم و دریافتم که اصرار به ارائة تعریف هیچ سودی ندارد، در حالی که مسئله چندان پیچیده نیست. منظور از دین همان است که به اعتقاد پیروان ادیان توحیدی (عمدتاً یهودی، مسیحی و مسلمان) چند هزار پیامبر از سوی خداوند برای بشر آورده‌اند. نکتة مهم آن است که ما در اینجا با ادیان و مسلک‌های دیگر (مانند هندو، بودایی، دائویستی و ...) سر و کار نداریم و در مواردی هم که به سرگذشت پیامبرانِ پیش از پیامبر اکرم(ص) اشاره کرده‌ایم، قرائت اسلامی از این ادیان را آورده‌ایم (آنچه در منابع اسلامی از دیگر ادیان توحیدی نقل شده است).
مقصود از عرفان نیز رابطة محب و محبوبی است که میان بنده و پروردگارش ایجاد می‌شود و طریقی که در پی معرفت به آفریدگار از راه دل و با کشف و شهود است، و نه استدلال عقلانی. عارف همان قطره‌ای است که با تقلا و تمنای بسیار می‌خواهد خویشتن را در دریای معبود مستحیل کند.
از محمد بن عبدالله شاذان شنیدم که جنید گفت: روزی بامدادان نزد سَری سقطی رفتم، به من گفت: «ای ابوالقاسم! دیشب برایم اندک مشاهده‌یی رخ داد و در سرّ خود مخاطب شدم و به من گفتند: ای سَرّی! من خلق را آفریدم، به من نگاه می‌کردند و به سویم می‌آمدند، دنیا را به آنان عرضه کردم نُه دهم مردم بدان میل کردند و یک دهم با من ماندند، بلا بر آنان نازل کردم، ناتوان شدند و یاری خواستند، نُه دهم رفتند و یک دهم با من ماندند، گفتم: شما کیستید، نه به دنیا توجه کردید و نه بهشت خواستید و نه از بلا گریختید؟. گفتند: تو می‌دانی که ما چه می‌خواهیم. گفتم: بلایی بر شما ریختم که کوه‌های بلند و استوار طاقت آن را نداشتند. گفتند: چون تو با ما چنان کردی، خرسندیم».3
برای این پژوهش به سراغ سه دورة تاریخی، با مشخصات کاملا متفاوت رفته‌ایم. دورة اول، از شروع تاریخ انبیاء الهی تا زمان پیامبر اسلام و امامان معصوم(ع) است. روایت‌های زندگی پیامبران و ائمه معمولا در این‌گونه جستارها مغفول واقع می‌شود در حالی که وجوه بسیار قابل تأمل و پرمایه‌ای دارد که گوشه‌ای از آن را در این کار خواهید دید.
دورة دوم شامل عرفایی است که ذکرشان در تذکره‌ها آمده است. اینان از نظر تاریخی معمولا از سده‌های اولیة اسلامی تا حدود قرن هشتم می‌زیسته‌اند. یعنی منابعی که ما بررسی کرده‌ایم مربوط به این سده‌هاست. دربارة این دوره چند نکته گفتنی است. در این دوره صوفیه پدید می‌آیند- چنان که بسیاری از عرفایی که از این دوره ذکر می‌کنیم منتسب به صوفیه‌اند- که خود به مرور به چندین فرقه تقسیم می‌شوند. اغلب عرفای این دوره سُنّی بوده‌اند- مذهب رایج این دوره- یا چنان که برخی محققین و عرفا معتقدند برخی‌شان شیعه بوده‌اند و به ضرورت زمانه، آن را پوشیده می‌داشته‌اند. اما چنین نیست که آنها که مذهب تسنن داشته‌اند با ائمة معصوم بیگانه بوده باشند. بسیاری از آنها، مانند بایزید بسطامی، مدتی نزد ایشان شاگردی کرده‌اند و یا به نوعی ارادت خود را به ایشان ابراز کرده‌اند. در اینجا تنها به یک نقل قول از ابوسعید ابوالخیر، که مذهب شافعی داشته است، بسنده می‌کنیم و چند مورد دیگر را به فراخور، در متن می‌آوریم.
بابا حسن، رحمه الله علیه، پیش نماز شیخ ما ابوسعید، قدس الله روحَهُ العزیز، بوده است و در عهد شیخ امامت متصوفه باسم او بوده است. یک روز نماز بامداد می‌گزارد. چون قنوت برخواند گفت: «تَبارَکتَ رَبَنّا وَ تَعالیت اللّهم صلّ عَلی مُحمدٍٍ.» و به سجده شد. چون نماز سلام داد شیخ گفت: «چرا برآل صلوات ندادی و نگفتی: اللّهم صَلَّ علی محمّدٍ و علی آل محمد؟» بابا گفت: «اصحاب را خلاف است که در تشهد اوّل و در قنوت بر آل محمد صلوات شاید گفت یا نه، من، احتیاط آن خلاف را، نگفتم.» شیخِ ما گفت: «ما در موکبی نرویم که آلِ محمّد در آنجا نباشند.»4
نکتة دیگری که در این جستجوها آشکار می‌شود این است که تعداد قابل توجهی از حکایات و اقوالی که منتسب به این عرفاست، برگرفته یا باز-روایتی دقیق از شرح حال ائمه است. به این نکته تا کنون کمتر توجه شده است و جا دارد دربارة آن مطالعه‌ای تطبیقی انجام شود.
در احوال بسیاری از عارفان این دوره نشانه‌های سلامت نفس و دوری از هر گونه انحراف را می‌توان دید اما در مجموع، مطابق آنچه در تاریخ صوفیه نقل شده است، انحرافات گوناگونی دامن بسیاری از ایشان را می‌گرفته است. برای مثال دکتر عبدالحسین زرین‌کوب ضمن برشمردن خدمات و تأثیرات مثبت صوفیه، شماری از انحرافات آنها را چنین برمی‌شمرد: کنار نهادن تکالیف شرعی، لوت‌خواری، شاهدبازی، گرایش به خمریات و مخدرات، استفاده از تصوف برای مقاصد دنیایی و... .5 این مسائل گاه منجر به تکفیر یا بیرون راندن آنان از شهر و دیار خویش می‌شد.
اما شماری از برترین آثار ادب فارسی، متعلق به عرفای این دوره، یا ارادتمندان به ایشان است. دربارة احوال و افکار این عرفا، متون ادبی ارزشمندی خلق شده است که آثار منظوم و منثور عطار نیشابوری یکی از آنهاست. به دلیل همین ویژگی، از عرفای این دوره بیش از همه در این پژوهش یاد می‌شود.
دورة سوم مربوط به علما و عرفای سدة اخیر است. در مطالعاتی از این دست، این شخصیت‌ها تا کنون بیش از همه غایب بوده‌اند. اگر در اینجا هم ذکر ایشان، گرچه اندک، می‌رود بر اساس تصمیم قبلی نبوده است. دربارة احوال چند نفر از ایشان کتاب‌هایی به دستم رسیده بود که حیرت‌زده‌ام کرد. بی‌درنگ دانستم پرداختن به ایشان، هم ضروری است و هم لطف بسیار دارد. جای تأسف است که دربارة این شخصیت‌ها و حتی عرفای چنده سده پیش از این هم هنوز کار ادبی نشده است، در حالی که می‌تواند اثری به همان جذابیت اثر عطار شود.
ویژگی عرفای این دوره، تشیع آنان است. گرچه برخی از ایشان نیز از ابراز مخالفت فقهای زمان خود در امان نبوده‌اند اما شیوة اینان به کل متفاوت از عرفان دورة پیش است. اینان نزد استادان برجستة زمانه تلمذ می‌کرده‌اند و به ارشاد آنها پیش می‌رفته‌اند اما به هیچ عنوان اهل خانقاه و سرسپردگی و دیگر رسوم صوفیه نبوده‌اند و دست کم صوفیة زمان خود را کاملا منحرف می‌دانسته‌اند. در عوض ارادت ایشان بیش از همه به معصومین(ع) بوده است و از ایشان مدد می‌جسته‌اند و چه بسا به شکلی با ایشان در تماس بوده‌اند.
در فصول مختلف این کار با حکایات غریبی روبرو می‌شویم و کرامات خارق‌العاده‌ای از عرفا می‌بینیم. صحت و سقم این حکایات به عهدة منبع مورد استناد است. کتب مختلفی که از این کرامات سخن گفته‌اند معمولا بخشی را هم به دلایل اثبات این کرامات اختصاص داده‌اند. این قبیل اعمال به تواتر نقل شده است و ما فارغ از چون و چند و بررسی امکان تحقق، به این حکایات بیش از همه از منظر اتفاقی داستانی و نمایشی نگریسته‌ایم.
این جستار در شش فصل تنظیم شده است. در فصل اول این بحث را مطرح کرده‌ایم که جایگاه عنصر «شگفتی» در صحنة نمایش چیست و از این رهگذر اشاره‌ای به کشاکش مسئلة واقع‌گرایی و فراواقع‌گرایی در تاریخ نمایش کرده‌ایم. در فصل دوم کوشیده‌ایم عنصر شگفتی را در چند نمایشنامة دینی و غیردینیِ مشهور جستجو کنیم. فصل سوم به تبیین عنصر شگفتی در حکایات دینی و عرفانی اختصاص دارد. ابتدا اصطلاح عرفانی «حیرت» را بررسی کرده‌ایم و سپس تحلیلی از عوامل ایجاد شگفتی در این حکایات ارائه کرده‌ایم.
در فصول بعدی، حکایت‌های عرفانی بر اساس سه عنصر مهم تئاتری تقسیم‌‌بندی شده‌اند. فصل چهارم آن دسته از حکایات شگفت عرفانی را که حادثه یا موقعیتی را، معمولا خارج از اراده و توان شخص بازی، ترسیم کرده‌اند معرفی کرده است. در فصل پنجم به مبحث شخصیت می‌پردازد و به دلیل اهمیت و گستردگی آن، مفصل‌ترین فصل این پژوهش است. در فصل پایانی دیالوگ‌های شگفت این حکایات را آورده‌ایم.
کوشیده‌ایم با دست‌چین کردن و نقل تعداد قابل توجهی از حکایت‌ها، نمونه‌های پرکششی از داستان‌پردازی‌ دینی ارائه دهیم تا از این رهگذر، خواننده فی‌المجلس با گستره‌های موضوع آشنا گردد. شاید به یک تعبیر، عمده‌ترین کار ما در اینجا، دسته‌بندی و ارائة هدفمند حکایت‌ها باشد.
و یک یادآوری ضروری: سخن ما دربارة زندگی و احوال شخصیت‌هایی است که در مکتب عرفان شناخته و تعریف می‌شوند. بنابراین نمی‌توانیم با اصطلاحات علم روانشناسی، جامعه‌شناسی، فلسفه و ... دربارة آنها سخن بگوییم (که برای مثال ارادة شخص بازی چنین است و در فلان موقعیت نمایشی به او افسردگی دست می‌دهد و یا نظام حاکم او را وادار به چنان کنشی می‌کند). برای گفت‌وگو از این شخصیت‌ها ناگزیریم به اصطلاحات عرفانی رجوع کنیم- که در موقع لزوم چنین کرده‌ایم. پس آنجا که سخن از مکاشفه، رضا، فنا و ... می‌شود، در پی طرح مباحث عرفانی نیستیم و این‌ها را برای تبیین حوادث و حالات و رفتارهای شخصیت‌های مورد نظر پیش کشیده‌ایم.



پی‌نوشت‌ها:
1- سُلمی، ابوعبدالرحمان. جوانمردی و جوانمردان ( کتاب فتوه)، ترجمه دکتر ابوالقاسم انصاری، چ اول. قزوین: حدیث امروز، 1380؛ ص40-39
2- آلوت، میریام. رمان به روایت رمان‌نویسان، ترجمه علیمحمد حق‌شناس، چ اول. تهران: نشر مرکز، 1368؛ ص105
3- جوانمردی و جوانمردان، ص38
4- میهنی، محمد بن منور. اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، تصحیح دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، 2ج، چ سوم. تهران: آگاه، 1371؛ ج1، ص204
5- زرین‌کوب، دکتر عبدالحسین. ارزش میراث صوفیه، چ یازدهم. تهران: امیرکبیر، 1382؛ بخش تصوف در ترازو


1
آیا صحنه جای برانگیختن شگفتی است؟



ممکن است در بادی امر از خود بپرسیم آیا می‌توان در تئاتر به دنبال عنصر شگفتی گشت و اگر هم ممکن باشد آیا ضرورتی دارد؟ برای بررسی امکان و ضرورت این مطلب، باید ابتدا مرادمان از شگفتی را اندکی روشن کنیم.

1-1- معنای شگفتی
برای دانستن معنای شگفتی نیاز نیست چندان مطلب را پیچیده و انتزاعی کنیم. می‌توان به سادگی گفت در اینجا سخن از هر عنصر تئاتری است که انسان را به تعجب و شگفتی وا‌دارد. ممکن است موضوع نمایش به گونه‌ای باشد که تماشاگر لحظه به لحظه شگفت‌زده شود. ممکن تنها پایان نمایش «غافلگیرکننده» و شگفتی‌زا باشد. شاید اتفاقات عجیب و غریبی در نمایش رخ دهد و یا آدم‌هایی را بر صحنه ببینیم که هیچ معلوم نیست از کجا پیداشان شده و معنای کارهایی که می‌کنند چیست. نمایشی را می‌توان تصور کرد که شخصیت‌هایش جن و پری‌اند و توانایی‌های فوق‌بشری آنها موجب شگفتی ما شود. شاید یک شعبده‌باز شخصیت محوری نمایش است که در طول نمایش با تردستی‌ها و بلاهایی که سر دیگر شخصیت‌ها می‌آورد تماشاگر را حیرت‌زده ‌کند. ممکن است نمایش کاملا رئالیستی باشد اما با چنان شخصیت غیرقابل پیش‌بینی‌ای روبرو باشیم که هر بار کنش‌هایش ما را متعجب سازد. حتی بعید نیست با ادای یک دیالوگ این شگفتی برای تماشاگر ایجاد شود. (بحث دربارة این که میزان اطلاعات و ساختار روانی انسان‌ها- که می‌تواند در ایجاد شگفتی مؤثر باشد- با یکدیگر متفاوت ‌است و مطلبی که کسی را شگفت‌زده کرده، ممکن است برای دیگری کاملا عادی یا نامفهوم باشد، بحثی است که به جایی نمی‌رسد. ما یک تماشاگر حرفه‌ای و متوسط‌الحال تئاتری را در نظر می‌گیریم.)
می‌توان نتیجه گرفت هر گاه که اتفاقی غیرمعمول یا نامنتظر رخ می‌دهد شگفتی ایجاد می‌شود- چنان که در زندگی واقعی نیز این‌گونه است. همان‌طور که در مثال‌های بالا اشاره شد این اتفاق غیرمعمولی می‌تواند از سنخ جادو و موجودات غیبی باشد، ولی لزوماً همیشه این‌گونه نیست و یک رفتار غیرمنتظره هم، از کسی که می‌شناسیمش، باز ما را متعجب می‌کند. احتمالا بسیاری از ما- چه به عنوان هنرمند تئاتر و چه تماشاگر- بیشتر به نوع دوم راغبیم و در مورد اتفاقات جادویی و حضور دیو و پری احتیاط می‌کنیم. اما هنری فیلدینگ هر اقدامی که موجب شگفتی و جذابیت اثر شود، به شرط آن که مخاطب، اثر را باور کند، مجاز می‌شمرد.
من فکر می‌کنم، هر نویسنده‌ای حق دارد به خود اجازه دهد که هر چقدر خود، خوش دارد به طرح و شرح شگفتیها بپردازد؛ سهل است که از این هم فراتر می‌توان رفت و گفت: نویسنده اگر هر آینه به قواعد و اصول ناظر بر قابلیت قبول اثرش وفادار بماند، در آن صورت، هر چه بیشتر بکوشد تا خواننده را شگفت‌زده‌تر گرداند، به همان اندازه نیز توجه او را بیشتر جلب خواهد کرد، و لذا بیشتر خواهد توانست او را افسون اثر خود سازد. همان طور که یکی از نوابغ طراز اول در پنجمین فصل از اثر خود ذیل«مضحکه» آورده است، «هنر بزرگ هر شعری آن است که حقیقت را با پندار در آمیزد تا عنصر باور کردنی را با عنصر شگفت‌انگیز پیوند دهد».1
توماس هاردی نیز، که مانند فیلدینگ سخنش بیشتر دربارة داستان‌نویسی است اما دربارة نمایش نیز صدق می‌کند (چنان که خود به نمایش اشاره می‌کند)، نکات جالبی را در این زمینه یادآور می‌شود.
هدف واقعی ولی ناگفتة داستان لذت بخشیدن از رهگذر ارضاء عشق آدمی به عنصر نامعمول در تجربه بشری است؛ خواه آن تجربه جسمی باشد و خواه روحی. این هدف به همان میزان به بهترین وجه حاصل می‌شود که فضای داستان توانسته باشد، خواننده را اغوا کند که بپذیرد شخصیتهای داستان درست مثل خود او حقیقی و واقعیند. تنها به پاس همین مقصود اخیر است که هر اثر داستانی باید تصویری دقیق از زندگی معمول باشد: ولی، محال است که عنصر نامعمول از فضای داستان ناپدید گردد و در پی آن، علاقة خواننده نیز نسبت به کل داستان از میان نرود. از این روست که می‌گوییم: مشکل نویسنده آن است که چگونه میان معمول و نامعمول توازن برقرار کند به طوری که داستانش از یک سو شوق برانگیزد و از سوی دیگر واقعی بنماید. در حل این مشکل نویسنده هرگز نباید سرشت آدمی را غیر طبیعی بنمایاند؛ چه با این کار داستان خود را باورنکردنی جلوه خواهد داد. عنصر نامعمول می‌باید در حوادث باشد و نه در قهرمانها؛ و هنر نویسنده در آن است که نامعمول را شکل ببخشد و نامتحمل را پوشیده بدارد؛ البته اگر داستانش نامحتمل باشد. ... هر داستانی باید آن قدر نامعمول باشد که به گفتنش بیرزد. ما داستان‌پردازان، همگی دریانوردانی کهنیم [از تبار همان دریانورد کهن در شعر کل‌ریج]؛ و هیچ یک از ما مجاز نیست مهمانان جشن عروسی (یا به بیان دیگر، انبوه خلایق سر به کار و دل مشغول) را از کارشان باز دارد [آنگونه که مهمان جشن عروسی در شعر مزبور از کار باز داشته شد] تا برایشان حکایتی باز گوید، مگر آنگاه که او چیزی برای روایت کردن داشته باشد، که به مراتب نامعمول‌تر از تجربة روزمرة هر مرد یا زن معمولی باشد. همة راز داستان و نمایش- از جنبة ساخت و پرداخت- در این نهفته است که چیزهای نامعمول را در آن با چیزهای جاوید و جهانی سازگار کنند؛ و داستان‌نویسی که دقیقاً می‌داند حوادث داستانش را تا چه حد می‌باید نامعمول جلوه دهد و تا چه حد معمول، بی‌گمان، کلید این هنر را در دست دارد.2
سخن هاردی دقیقاً یادآور نظر فورستر دربارة شخصیت پیچیده است. در هر حال، تا زمانی که اثر باورپذیر باشد، هر قدر عنصر شگفتی در کار بیشتر حضور داشته باشد، اثر گیرایی و جذابیت بیشتری خواهد داشت و می‌توان گفت ضامن موفقیت اثر است. پیش از آن که نگاهی به عنصر شگفتی در تاریخ تئاتر بیندازیم، دربارة یکی از فنونی بگوییم که این یکی نیز رسماً در ادبیات معرفی شد اما به شکل غیررسمی تقریباً در همة هنرها و بسیار پیش از آن وجود داشته است.

2-1- آشنایی‌زدایی (defamiliarization)
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا3
این اصطلاح در مباحث نقد فرمالیست‌های (صورتگرایان) روسی، و توسط شکلوفسکی مطرح شد.
به موجب این نظریه، آشنایی‌زدایی حاصل فرآیندهای خاصی نظیر هنجارگریزی و انحراف از نُرم زبان است. آنچه شکلوفسکی تأکید می‌ورزد آن است که در حالت عادی زبان موجب بی‌اختیاری ادراکات ما می‌شود یعنی ما واقعیتی را که قبلا شناخته‌ایم بدیهی می‌دانیم زیرا برداشت‌های ما با ظرف معمول زبان جوش خورده‌اند. اما کار هنرمند و شاعر آن است که نظر ما را با آشنایی‌زدایی از زبان، معطوف به نفس این ادراکات می‌کند. ... آشنایی‌زدایی همچنین شگردی است که سبب می‌شود کهنه و عادت بار دیگر نو به نظر برسد. غایت این عمل احیاء شی‌ء و کلیشه می‌باشد و موجب می‌گردد که به جای شناسائی، آن شیء یا کلیشه به چشم برجسته شود. آشنایی‌زدایی را عادت‌زدایی dehabitualization نیز می‌نامند و می‌گویند موجب «رستاخیز کلمات» است.4
در ادبیات فارسی زدودن معنای آشنای امور و دیگربار معنا کردن آنها قدمت و قوّت درخشانی دارد. همة ما هر روز خورشید را می‌بینیم و جایگاه و کارکرد آن برایمان مسجل است. اما حافظ تعبیری از این عنصر روزمره ارائه می‌دهد که یکسر بدیع است:
زین آتش نهفته که در سینة من است خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت5
سخن حافظ ما را شگفت‌زده می‌کند چرا که به تعبیر او خورشید تنها شعله‌ای [ناچیز] است که از آتش سینة او جهیده است!
آشنایی‌زدایی در همة هنرها، از جمله تئاتر، کاربرد دارد و اساساً در یک اثر موفق همین تکنیک است که موجب می‌شود مضامین نخ‌نما و هرباره، نو جلوه کند و ما را به دنبال کردن آن مایل نماید. چنان که مشهور است، مضامین کلی آثار هنری، تعداد معدودی بیش نیست. «و زیر آفتاب هیچ چیزِ تازه‌ نیست.»6 پس این نگاه نو و بدیع است که اثر را درخور می‌سازد. تصور کنید که در نمایشی، خانواده‌ای محور ماجرا است که همه چیزش رنگ تکرار و ملال گرفته است و همه از این دور بیهوده سخت افسرده‌اند. به صحنه آوردن زندگی این خانواده، ممکن است هیچ رغبتی در تماشاگر ایجاد نکند. اما ناگهان یک مهمان خارجی یا حتی یک آدم فضایی وارد زندگی شخصیت‌ها می‌شود. از آنجا که روابط و مناسبت‌های این انسان‌ها برای او ناشناخته و شگفت است، افراد خانواده- و به تبع آن، تماشاگر- هم‌گام با او اجزای مختلف این زندگی را از نو کشف می‌کنند و مهمتر آن که، ساده‌ترین امور برای آنها هم عجیب و بدیع به نظر می‌رسد.

3-1- مقاطعی از تاریخ تئاتر
جدل واقع‌گرایی و فراواقع‌گرایی، و عنصر معمول و غیرمعمول را در مقاطع مختلفی از تاریخ تئاتر می‌توان جستجو کرد. اگر جادو و مراسم‌های مرتبط با آن را به عنوان امری غیرمعمول در نظر بگیریم، فوراً به یاد نظریه‌ای می‌افتیم که مراسم‌های آیینی بدوی را خاستگاه هنر تئاتر می‌داند. اما از یاد نبرده‌ایم که در قرن بیستم، شماری از کارگردانان بزرگ تئاتر بار دیگر به احیاء آیین در تئاتر رو آوردند و گاه تا جایی پیش رفتند که نمایش بی‌داستان آنها دقیقا شکلی از آیین‌های ابتدایی را به خود گرفت.
پس از استیلای درازمدت کلاسیسیسم (Classicism)، با قواعد محکمش (که البته به معنای حضور نداشتن عناصر ماورائی در آن نیست- چنان که در فصل بعد، به نمونه‌هایی از آن اشاره خواهیم کرد)، در قرون وسطی نمایش‌ اخلاقی (morality) نمایش رمزی (mystery) معجزه (miracle) باب شد که در آنها پرداختن به مضامین اعتقادی مرتبط با جهان آخرت یا موجودات غیبی، و تجسم بخشیدن به مفاهیم اخلاقی در قالب شخصیت‌های نمایشی، بسیار رایج گشت. اندکی در زمان جهش کنیم و به اواخر قرن نوزدهم برویم، در جایی که علوم ماورائی، نمایشنامه‌نویسان برجسته‌ای را جذب خود کرده بود.
روانشناسی که تا این زمان عمدتاً به مشاهدة رفتار آدمی و کشف غرایز انسان علاقمند بود، در اواخر سدة نوزدهم شروع به دست‌اندازی در خطه‌های کشف ناشده کرد. از جمله زمینه‌هایی که سخت مورد علاقة روانشناسان و همچنین مردم عادی بود، تسلط ذهن بر ماده و اراده، خصوصاً به صورت هیپنوتیزم از راه تلقین بود. علاقة دیگر آنها به قدرت ذهن در آفرینش یا تحریف واقعیت به صورتی وهم‌آمیز بود. حتی واقع‌گرایانی چون ایبسن نیز به شدت جذب این افکار می‌شدند. ایبسن ضمن گذراندن یکی از تعطیلات تابستانی خود در دانمارک پیش از نگارش بانوی دریایی در جلسات متعدد هیپنوتیزم حضور یافت و داستان‌های عجیب و غریبی دربارة حوادثی که به ظن مردم در آن منطقه روی داده بود، گردآوری کرد. یکی از این داستان‌ها که شالودة نمایش او را تشکیل داد، حکایت همسر کشیشی است که گویا به عاشق سابق خود اجازه می‌دهد او را هیپنوتیزم کند تا شوهر و فرزندانش را ترک گوید. ... در همین سالها نهضت مهم دیگری، هنرمندان و روشنفکران اروپایی را تحت تأثیر قرار می‌داد. در پاریس و همچنین در سایر پایتختها، علاقة شدید و فزاینده‌ای به چیزهای اسرارآمیز وجود داشت. عرفان و تصوف، ستاره‌شناسی، کیمیاگری، جادوگری، تعبیر خواب، تماماً بیش از پیش رواج می‌یافت. مردم این شهرها با فالگیری، خصوصاً به وسیلة ورق با اعتقاد به احضار ارواح تفریح می‌کردند. در پاریس زن امریکایی لهستانی‌الاصلی به نام مادام بلاواتسکی تعبیر خاص خود از عرفان شرق موسوم به عرفان الهی را موعظه می‌کرد که بر موضوع سخت تناسخ تأکید داشت. شاعر و نمایشنامه نویس ایرلندی، [ویلیام باتلر] ییتس، کتابی با نام وحی، نوشت که ادعا می‌کرد ارواح به او تلقین کرده‌اند، برخی از این هنرمندان و نویسندگان کاتولیسیسم، به ویژه نوع عرفانی آن را پذیرفته بودند، در حالی که دیگران و از آن جمله اگوست استریندبرگ متأثر از نوشته‌های عارف سوئدی سدة هجدهم، امانوئل سودنبورگ بودند که مناظر ملکوت و عالم غیب را که در پشت جهان مرئی و ملموس قرار دارد توصیف می‌کرد.7
بار دیگر به عقب بازمی‌گردیم، به سدة شانزدهم تا هجدهم که نئوکلاسیسیسم (Neo-Classicism) استیلا یافت. نئوکلاسیست‌ها قواعد مختلفی وضع کردند، از جمله آن که تراژدی باید صرفاً شخصیت‌های والا را به نمایش درآورد و از زبان محاوره‌ای کمدی بپرهیزد، وحدت‌های سه‌گانه را رعایت کند، و نتیجة اخلاقی مشخصی داشته باشد.8 این قواعد به مذاق برخی خوش نیامد و آن را خشک و بی‌انعطاف یافتند و علیه آن شوریدند. از این جا به بعد، چند حرکت مهم در گریز از واقعیتِ بی‌روح رخ داد که از آن میان، در سه نمونة درنگ می‌کنیم.

1-3-1- رمانتیسیسم (Romanticism)
جنبش رمانتیسیسم در اواخر سدة هجدهم و نیز سدة نوزدهم، و در اعتراض به نئوکلاسیسیم شکل گرفت. رمانتیک‌ها در پی گسیختن بندهای محدودکنندة پیشین بودند و می‌خواستند شور و احساس و رویا را به صحنه آورند. ویکتور هوگو در مقدمة خود بر نمایشنامة کرامول، که تأثیر فراوانی در این جنبش داشت، گفت همان‌طور که زیبایی‌های زندگی در هنر جلوه‌گر می‌شود، زشتی‌ها نیز باید مجال بروز یابد. او به این منظور از اصطلاح مهم گروتسک (grptesques)، که یکی از عناصر آثار رمانتیک است، استفاده کرد. در دورة او بیشتر معنای غریب و نامألوف را می‌داد- مانند نقاشی‌های غارها (grottes)ی قدیمی؛ در حالی که امروز بیشتر معنای کمیک عجیب و غریب را از آن در می‌یابیم.9 آقای دکتر فرهاد ناظرزادة کرمانی گروتسک را «شگفت‌کاری» ترجمه می‌کند و یادآور می‌شود عناصر این شیوه، که بعدتر معانی دیگری یافت، عبارتند از: ناهماهنگی، خندآور و هولناک، افراط و اغراق، و نابهنجاری.10
رئوس برنامه‌ای که رمانتیک‌ها ریخته بودند عبارت بود از: آزادی، شخصیت، هیجان و احساسات، گریز و سیاحت (سفر جغرافیائی، سفر تاریخی)، افسون سخن، و کشف و شهود.
سرگرمی با جلال و زیبایی مانع این نیست که هنرمند رومانتیک به فکر کشف اسرار باشد و بخواهد در همة اسرار جهان نفوذ کند. «سنت‌بوو» منتقد بزرگ قرن نوزدهم این علاقه را «‌آرزوی بزرگی برای کشف ناشناخته‌ها» می‌نامد. هنرمند رومانتیک تخیل و امید و آرزو و معجزه را جانشین حقیقت می‌سازد و بیش از تقلید پابند تصور است. هنر خود را با مبالغه می‌آمیزد، یعنی آنچه را که هست نمی‌گوید و از آنچه باید باشد بحث می‌کند. رومانتیسم نوعی «درون‌بینی» مبالغه‌آمیز است. و این تعریف که لامارتین از شعر کرده، به بهترین وجه این موضوع را بیان می‌کند: «صمیم‌ترین چیزهایی که قلب انسان مالک است و خدایی‌ترین اندیشه‌هایی که در مغز او راه دارد و درآمیختن مجلل‌ترین چیزهایی که در طبیعت هست با خوش ‌آهنگ‌ترین صداها شعر نامیده می‌شود».11

2-3-1- سوررئالیسم (Surrealism)
در اوایل قرن بیستم، سوررئالیست‌ها کوشیدند شیوه‌ای را بیازمایند که به جای اتکا به دریافت‌های آگاهانة ذهن، مبتنی بر کار خود به خودی ذهن بود و به جای عالم واقع، در عالم ذهنیات ناخودآگاه و خواب و رویا سیر می‌کرد. عمده‌ترین فنون سوررئالیست‌ها عبارتند از: طنز (طنز عینی و طنز سیاه)، نگارش خودکار، رویا، دیوانگی، تصادف عینی، نقد امور، و امر شگفت و جادو.
در این جهان وهم‌آمیز عجیب‌ترین حوادث طبیعی جلوه می‌کند، ذهن نقاد از کار می‌ماند، اجبارها از میان می‌رود. همین قلمرو سحرآمیز، قلمرو سوررئالیته (واقعیت برتر) است. قبلاً ایزیدور دوکاس و آرتور رمبو « با تحقیر قطعی همة رفتارهای عادی در برخورد با نمودهای دنیا و خودشان و چشم بسته خود را در آغوش امر شگفت انداختن، برای شعر راهی کاملاً تازه باز کرده بودند». همان طور که لوئی آراگون نوشته است:‌ « در ورای دنیای واقع روابط دیگری هست که ذهن می‌تواند دریافت کند و همان اهمیت درجه اول را دارند، مانند تصادف، پندار، وهم و رویا. این «گونه»‌های مختلف، در یک «نوع ادبی» که همان سوررئالیته باشد تجمع و تجانس پیدا کرده‌اند. خود او در آثاری مانند روستائی پاریس Le Paysan du Paris آن هاله‌ای را که اشیاء روزمره را در برگرفته‌اند و آنها را وارد عالم خرق عادت می‌کنند، نشان می‌دهد. در زیر قلم سحار او مغازه‌های پاساژ اوپرا چه منظرة مبهمی پیدا می‌کنند. وی در آشفتگی این مکان‌ها قفل‌هایی را که بر در بی‌نهایت زده شده است، به آسانی میِ‌گشاید. غرابت برخی از محله‌ها روی دیگر سکه است. آن رویی که به آسانی در دسترس قرار می‌گیرد، سطحی‌ترین جنبة آنهاست. اما حساسیت به امر شگفت موهبتی شکننده و گرانبهاست که باید در حفظ آن کوشید. زیرا «برای هر کسی که در زندگی شخصی چنان پیش می‌رود که گویی در جاده‌ای صاف و هموار قدم گذاشته است و در طریق عادات روزگار با سهولتی روزافزون قدم بر می‌دارد و به تدریج ذوق و اداراک امور غریب و ناآشنا را از دست می‌دهد.» چنین موهبتی از دست می‌رود. بنابراین سوررئالیست‌ها از دنیای واقع دور می‌شوند تا در جهان اوهام و اشباح نفوذ کنند: «زیرا تنها با رویکرد به عالم وهم تا آن حدی که عقل بشری سلطة خود را از دست بدهد، می‌توان به آنجا رسید که عمیق‌ترین هیجان هستی را درک و بیان کرد». توجه سوررئالیست‌ها به فضای فراواقعی قصرهای اشباح رمان‌های سیاه قرن هجدهم... ناشی از همین دید است. ...ضمناً برخی از مکان‌ها بال و پر گرفتن مخیله را تسهیل می‌کنند. این امر از دیدگاه سوررئالیستی، «مسئلة قصرها» نامیده می‌شود. لوئیس پس از مدتی اقامت در یک قصر قدیمی بود که راهب را نوشت. رمان در نیمه راه (En Rade) اثر هویسمانس در قصر متروکی می‌گذرد، و در طپانچة موسفید، آندره برتون یک کاخ رویایی را برای ما شرح می‌دهد. و چنـدی بعد نیز ژولین گراک نام یکی از رمان‌های خود را در قصر آرگول Argole) ،Au Chateau d) می‌گذارد. پس هر جا که قوة تخیل آزادانه و بدون ممانعت ذهن نقاد تجلی کند، واقعیت برتر ظاهر می‌شود. از نظر پی‌یر- آلبر بیرو P-A. Birot «امر شگفت‌ بیش از پیش آزاد از قید و بند، خصوصیات حیرت‌انگیز « واقعیت فی نفسه» یا سوررئالیسم را پیدا می‌کند. ... امر شگفت اعجاز خود را بدین سان تکمیل می‌کند که به صورتی کاملاً طبیعی با امور عادی و روزمره در می‌آمیزد». اگر برخی از مردم این جنبة جهان را می‌بینند، دیگران در حالت‌های رویا و هیجان، ژرفای آن را به ما نشان می‌دهند و همین ژرفاست که سوررئالیسم می‌خواهد به آن برسد و بیانش کند... باید خود را از تمام این اوهامی که حجابی بر این دنیای فراواقعی هستند آزاد کرد. به عنوان مثال آندره برتون اعلام می‌دارد: «ما خودمان را از این درختان کذائی آزاد کرده بودیم! و از خانه‌ها، آتش‌فشان‌ها و امپراطوری‌ها ... راز سوررئالیسم در این است که ما متقاعد شده‌ایم به اینکه چیزی در پشت آنها هست».12
نمایشنامه‌های سوررئالیستی نمونه‌ای از این هنر است که از مجموع عناصر این سبک در کنار هم استفاده می‌کند.
نمایشنامه‌های فرا-واقعیت‌گرایانه برهم‌افزود شماری صحنه‌اند که بیشتر بختکی و تصادفی کنار هم چیده شده‌اند و بیشتر به رویاهایی گسسته می‌مانند. شخصیتهای نمایشنامه‌های فرا-واقعیت‌گرایانه به روال سیماچه بر چهره دارند و یا چهره‌پردازی آنان چگال [غلیظ] و شگفت‌آور است. این شخصیتها همچون آدمهای مصنوعی رفتار می‌کنند. رویدادهای این نمایشنامه‌ها، گویی در مرز خودآگاهی و ناخودآگاهی رخ می‌دهند، و به رویا، یا به پندار می‌مانند. کنش خودکارِ ذهن آفرینشگر، بازیادآوریِ دنیای کودکی، ساخته‌های رویا و پندارها، دیوانگی خواستنی و توصیف چیزها از چشم دیوانه‌ای هنرمند، گذاشتن چیزها در زمینه‌های نامأنوس، ... و تکیه بر بخت و تصادف از ویژگیهای نمایشنامه‌ها، و نمایشهای، سبک فرا-واقعیت‌گرایی است. ... [به عنوان نمونه] پدیدآوری ازدواج بر برج ایفل [نمایشنامه‌ای از ژان کوکتو] به شرط موسیقی و حرکتهای موزون، برای تماشاگران شبی شگفت‌انگیز و سرگرم‌کننده به بار می‌آورد. نمایشی که هرگز نمی‌توان درونمایة آن را با نمایش یکی از نمایشنامه‌های واقعیت‌گرایانه، یا «حماسی» سنجید!13

3-3-1- بیگانه‌سازی (alienation)
برتولت برشت انتقادات زیادی به شیوه‌های پیشین بازیگری و کارگردانی داشت و خود در پی شیوه‌ای نو بود. یکی از اصولی که شیوة او را می‌ساخت بیگانه‌سازی بود. وقتی به نظرات او دربارة این اصل می‌نگریم درمی‌یابیم که هدفی که او پی می‌گرفته‌ است، بسیار به فن آشنایی‌زدایی نزدیک بوده است. او هم معتقد است هر چیز تکرارشونده، معمولی می‌شود و دیگر به چشم نمی‌آید. پس باید آن را برای تماشاگر بیگانه کرد تا از نو بیابدش.
دیگر به هیچ وجه به تماشاگر امکان داده نمی‌شد با استغراق صرف در آدمهای نمایش، بدون نقد (پس در واقع بدون نتیجه)، خود را به دست تجربه‌های عاطفی روی صحنه بسپارد. نمایش، موضوعها و رویدادها را در معرض «بیگانه‌سازی» قرار می‌داد، و همین «بیگانه‌سازی» است که لازمة فهمیدن است، چون ما در برابر «بدیهیات»، معمولاً فهمیدن را به کنار می‌گذاریم. آنچه «طبیعی» بود، می‌بایست چشمگیر شود. تنها از این راه بود که امکان آشکار کردن قوانین علت و معلول به میان می‌آمد. اعمال انسانها می‌بایست چنین باشد، ولی در عین حال می‌بایست بتواند که چنان هم باشد.14
البته برشت می‌خواست از این شیوه برای مقاصد اجتماعی و سیاسی مورد نظرش استفاده کند، و تئاتر را وسیلة بیداری مخاطب، با تعریف او، می‌دانست، اما این چیزی را عوض نمی‌کند. مهم این است که او هم می‌گوید باید برای کشف امور، به آنها همچون دانشمندان، به دیدة ناباوری و حیرت نگریست.
برای آنکه بتوانیم مقدرات را به چشم شک نگاه کنیم، باید به آن نگاه بیگانه‌ای دست یابیم که گالیلة بزرگ به هنگام مشاهدة نوسانات قندیل داشت. او از این نوسانات چنان به تعجب افتاد انگار که توقع آن را به این صورت نداشته، و نمی‌فهمیده چطور ممکن است چنین وضعی پیش بیاید، و از این راه بود که به قانون آن پی برد. این آن نگاهی است که تئاتر باید از طریق برگردانهای خود از زندگی اجتماعی انسانها، در بیننده ایجاد کند. باید تماشاگران خود را به تعجب وادارد. و این، به وسیلة فن بیگانه کردن آشناها صورت می‌پذیرد.15
برای این منظور، باید مسائل را از زاویه‌ای شگرف نشان داد.
اکنون هنرهای نمایشی در برابر این تکلیف قرار گرفته‌اند که اثر هنری را در قالب جدیدی به بیننده ارائه دهند. باید از راهبری صرف بیننده به نحوی که اعتراض یا انتقادی به میان نیاید، صرفنظر کنند و بکوشند زندگی اجتماعی انسانها را چنان نشان دهند که موضع انتقادی و احیاناً متعرضانة بیننده را، هم در قبال رویدادهای نمایش و هم در قبال نحوة نمایش رویدادها، ممکن کنند یا حتی موجب شوند. از این رو باید رویدادها را در ابتدا از زاویة غریب و اعجاب‌آورشان به بیننده ارائه داد. این روش لازم است تا رویدادها از جنبة تسلط‌پذیر بودنشان معرفی شوند و از آشنا به شناخته شده تبدیل گردند.16
برشت برای این مطلب مثالی می‌آورد:
ما در پی شیوه‌ای از بازیگری بودیم که بتواند آنچه را که معمول است، چشمگیر و آنچه را که عادی است، شگفت‌آور کند. آنچه عام بود می‌بایست یگانه بنماید، و بسیاری از آنچه طبیعی می‌نمود، می‌بایست چون چیزی ساختگی نمایان شود. زیرا ما می‌دانستیم که با بیگانه کردن رویدادها، فقط آن خودمانی بودن را از آنها می‌گیریم، که مانع قضاوت آزادانه و پاک‌لوحانه نسبت به آنها بود. فرض کنیم، رویدادی که می‌بایست به نمایش درآید، این بوده باشد: خانواده‌ای خرده بورژوا، دخترش را به دنبال گرفتن شغل می‌فرستد. این رویداد برای تماشاگران زمان ما رویدادی آشناست. چیزی است طبیعی و روزمره. مدام اتفاق می‌افتد و تعجبی برای کسی ندارد. برای آنکه به عنوان واقعه‌ای دیده شود که از نظر اجتماعی مهم و قابل بحث است -همچنانکه هست-، باید آن را از طریق نمایش برای بیننده بیگانه کرد. فقط در صورت بیگانه شدن آن است که معلوم خواهد شد در اینجا، انسان جوانی را مانند یک کالای آماده به بازار می‌فرستند، با یک سطل شیر و یک تکه پارچه. پرورشی که او تا امروز دیده، شکل تازه‌ای به خود می گیرد.17
چنین است که بازیگران در پایان نمایش «استثنا و قاعده» این شعر را می‌خوانند:
امور آشنا را، که همیشه روی می‌دهند، دیده‌اید.
اما از شما خواهش می‌کنیم:
آن‌چه را که بیگانه نیست، نگران کننده بشمارید!
آن‌چه را که عادی است، ناموجه محسوب کنید!
آن‌چه را که معمول است، چنان کنید که مایة حیرت‌تان شود!
آن‌چه را که به نظر قاعده است، سنّت غلط بخوانید!
و هر جا سنت‌های غلط یافتید، درست را بنشانید.18

پی‌نوشت‌ها:
1- رمان به روایت رمان‌نویسان، ص2-91
2- همان، ص9-67
3- مولانا، جلال‌الدین محمد بلخی. کلیات شمس یا دیوان کبیر، با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر، 10ج، چ سوم. تهران: امیرکبیر، 1363؛ ج1، ص8
4- داد، سیما. فرهنگ اصطلاحات ادبی، چ اول (ویرایش جدید). تهران: مروارید، 1382؛ ذیل آشنایی‌زدایی
5- حافظ، شمس‌الدین محمد. دیوان، تصحیح قزوینی و غنی، به کوشش ع. جربزه‌دار، چ چهارم. تهران: اساطیر؛ ص139
6- کتاب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید). به همت انجمن پخش کتب مقدسه، 1977م؛ ص986
7- هولتن، اورلی. مقدمه بر تئاتر آینة طبیعت، ترجمه محبوبه مهاجر، چ اول. تهران: سروش، 1364؛ ص4-212
8- شهریاری، خسرو. کتاب نمایش، 2ج، چ‌ اول. تهران: امیرکبیر: 1365؛ ج1، ذیل نوکلاسیسیم
9- سید حسینی، رضا. مکتب‌های ادبی، 2ج، ج ا: چ دهم (تجدید نظر)، 1371، ج2: چ اول (تحریر جدید)، 1376. تهران: نگاه؛ ج1، 219
10- همان، ص6-325
11- همان، ص182
12- همان، ج2، ص5-822
13- ناظرزاده کرمانی، دکتر فرهاد. درآمدی به نمایشنامه‌شناسی، چ اول. تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، 1383؛ ص4-411
14- برشت، برتولت. دربارة تئاتر، ترجمه فرامرز بهزاد، چ دوم. تهران: خوارزمی، 1378؛ ص133
15- همان، ص349
16- همان، ص118
17- همان، ص26
18- اسلین، مارتین. برتولت برشت، ترجمه حسن ملکی، چ اول. تهران: کهکشان، 1374؛ ص23



2
شگفتی در چند نمایشنامة دینی و غیردینی



با توجه به معنای «شگفتی» که در بخش پیش تبیین شد، می‌توان صحنه‌هایی از نمایشنامه‌های شاخص را انتخاب و از این بُعد بررسی کرد. نکتة جالب در این بررسی این است که درمی‌یابیم یکی از معضلات شماری از آثار ناموفق نمایشی، برخوردار نبودن از هرگونه شگفتی است. اما در این مجال ما تنها به بررسی صحنه‌هایی که دست کم یکی از عوامل شگفتی‌زا را در خود دارد می‌پردازیم. بنا به موضوع پژوهش ما، این بررسی را در دو دستة نمایشنامه‌های دینی و غیردینی انجام داده‌ایم.

1-2- نمایشنامه‌های غیردینی
یکی از ساده‌ترین اشکالی که منجر به شگفتی می‌شود، دخالت دادن امور غیبی در زندگی انسان‌هاست. معمولا در این دست آثار با تعدادی موجود غیبی مواجهیم که توانایی‌های فوق عادی دارند و با کارهایشان، شخصیت‌های نمایش و تماشاگران را حیرت‌زده می‌کنند. البته، چنان که پیشتر اشاره‌ای شد، پرداختن به این قبیل موضوعات مهارتی می‌طلبد تا نمایش نازل و بی‌ارزش نگردد.
ویلیام شکسپیر که در حوزه‌های مختلف، نمایشنامه‌های بی‌بدیلی خلق کرده است، در این زمینه نیز آثاری دارد که اتفاقا بسیار منسجم و قابل بحث‌اند. یکی از آنها نمایشنامة «طوفان» است. در این اثر، پروسپرو- دوک پیشین و بر حق میلان- با توطئة برادرش، آنتونیو، و سنگدلی شاهِ ناپل، آلونزو، به همراه دخترش، میراندا، برای سالیانی دراز به جزیره‌ای گرفتار آمده است. پروسپرو حالا علم جادو می‌داند و با استفاده از آن، کشتی شاه و آنتونیو را دچار طوفان می‌کند و افراد کشتی را جداگانه به جزیره می‌اندازد. از آنجا که نمایش تراژیک نیست، خطاکاران پشیمان می‌شوند و ماجرا به صلح و آشتی پایان می‌گیرد. در این نمایش ارواح هم نقش دارند، خصوصا آریل که از ناچاری دست به فرمان پروسپرو است.
دیگر نمایشنامة رمانتیک شکسپیر، «رویا در شب نیمة تابستان» است. در این اثر، جادو روابط پیچیدة شخصیت‌ها را چنان پیچیده‌تر می‌کند که لحظه‌ای به کلافی سردرگم شبیه می‌شود. در اینجا نه تنها میان انسان‌ها، که در میان پریان هم کشاکش و رقابتی در کار است و آنها با استفاده از نیرویشان، وقایع غریبی را رقم می‌زنند. ماجرای نمایش مربوط به دو زوج عاشق است که برای فرار از مجازات، آتن را ترک می‌کنند و در جنگل با پریان روبرو می‌شوند. بانوی پریان بر عشق ناکام یکی از عشاق دل می‌سوزاند و پوک، یکی از اجنه، را می‌فرستد تا با کشیدن گیاهی جادویی به چشم معشوق بی‌وفا، او را به راه بیاورد. اما پوک گیاه را به اشتباه به چشم یکی دیگر از عشاق می‌کشد!
اوبران- اوه، تو چه کرده‌ای؟ تو کاملاً اشتباه کرده و شیرة عشق را روی چشم یک عاشق حقیقی مالیده‌ای. نتیجة قهری این اشتباه تو این شده است که عاشق صادقی پیمان بشکند، نه این که یک مرد پیمان‌شکنی، یک عاشق صادق بگردد!
پوک- اگر مرا در این مسئله مقصر اصلی بشمارید و مسئولیت را متوجه خود مرد بیوفا ندانید، باید گفت حکم سرنوشت چنین رفته است که در مقابل هر یک نفر که به پیمان عشق وفادار میماند، یک ملیون مرد دیگر قصور کنند، و سوگندها را یکی پس از دیگری بشکنند.
اوبران- در میان جنگل، سریعتر از باد، گردش کن، تا هلینای آتنی را پیدا کنی. وی سخت رنجور عشق است. آههای عاشقانه میکشد و چون این آهها برای خون تازه، گران تمام میشود، وی زرد چهره شده است. او را به وسیله‌ئی بفریب و اینجا بیاور. من چشمان این مرد را افسون میکنم تا هنگامی که هلینا پدیدار شود.
پوک- میروم، میروم ببینید چگونه میروم تند‌تر از تیر از کمان یک تاتار (بیرون میرود)
اوبران- ای گل ارغوانی رنگ که تیر کوپید را خورده‌ای (گل را روی پلکهای دمیتریوس میفشارد) درچشم او فرو برو! و هنگامی که او معشوقة خودش را ببیند بگذار معشوقه‌اش در نظر او، مانند ناهید آسمانی درخشان و باشکوه جلوه کند... . هنگامی که تو بیدار میشوی اگر معشوقه‌ات نزدیک باشد از او التماس دوا بکن (پوک بر می‌گردد)
پوک- ای فرمانروای ما گروه پریان، هلینا در همین نزدیکی‌ست. و جوانی که من او را اشتباهی گرفتم دارد به هلینا التماس میکند، و از او پاداش عاشقان را میخواهد. آیا اجازه میفرمائید نمایش عشقی ایشان را تماشا کنیم؟ خداوندا، این آدمیزادگان چه احمقهائی هستند!1
این نمایش هم به خیر و خوشی تمام می‌شود و تماشاگر، با شماری از اتفاقات شگفت و مفرّح سالن را ترک می‌کند.
اما در آثار واقع‌گرا، یکی از عوامل ایجاد شگفتی، سترگی، پیچیدگی و چرخش‌های شخصیت‌ها است. برای مثال مده‌آ در سراسر قصه‌اش، از همان زمان که با جیسون می‌گریزد، روح سرکش را به نمایش می‌گذارد. در روایت اوریپید، زمانی که او با خیانت همسرش مواجه می‌شود، مخاطب احتمالا حدس می‌زند که قول او به پادشاه کرنت برای ترک آنجا ترفندی بوده است تا انتقام بگیرد، اما نوع انتقام قطعاً خارج از تصور او است. مده‌آ‌ نه تنها نامزد همسرش را می‌کشد، بلکه برای انتقام از جیسون، فرزند خود و جیسون را نیز از دم تیغ می‌گذراند. با این همه، بسنده نمی‌کند و اجساد فرزندانش را هم به جیسون نمی‌دهد! چنین شخصیتی غیرقابل پیش‌بینی است و میزان تهور و سنگدلی‌اش تماشاگر را مبهوت می‌کند.
نمونة خوبی از چرخش شخصیت را در نمایشنامة «دشمن مردم» می‌بینیم. ایبسن ابتدا نشان می‌دهد که همه، از مدیر روزنامه تا صاحب چاپخانه و دیگران، با صلابت از کشف دکتر استوکمان جانبداری می‌کنند، اما یکباره ورق برمی‌گردد و تمام این مدافعین مصمم، در مقابل او موضع می‌گیرند و از وارد کردن هیچ تهمتی به او ابا نمی‌کنند. در «ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی» هم، بی‌ثباتی شخصیت پونتیلا موجب حیرت است. او در وقت عادی اربابی بی‌رحم و سودجو است و در وقت مستی، یاری مشفق و پاکباز! ماتی دست آخر او را ترک می‌کند چرا که می‌گوید با این آدمها نمی‌شود زندگی کرد؛ در وقت مستی نیمی از مایملکش را به آدم می‌بخشد و هوشیار که شد پلیس خبر می‌کند!
حاصل کار نویسندگانی چون ساموئل بکت و اوژن یونسکو هم آثاری است که بهت و حیرت تماشاگر را به همراه دارد، چرا که آثار آنها وارد فضایی دارد که یکسره نامأنوس است: منشِ آدمهای نمایش، روابطشان با هم، سخنانشان، وقایعی که رخ می‌دهد و ... همگی عجیب و غریب است. برای مثال «در انتظار گودو» آدمهایی را نشان می‌دهد که به روشنی پیدا نیست در انتظار چیستند. یا در «کرگدن» به سهولت و در مقابل چشم تماشاگر، آدمها یک به یک تبدیل به کرگدن می‌شوند! از اینها بی‌منطق‌تر «آوازخوان طاس» است. برای آقا و خانم اسمیت که در روزمرگی خود غرق‌اند، مهمانان ناخوانده‌ای می‌رسد که ابتدا به نظر غریبه می‌رسند اما بعد معلوم می‌شود که زن و شوهرند: آقا و خانم مارتین. مناظرة بی‌سر و ته و هجوی میان دو خانواده درمی‌گیرد، تا این که سر و کلة یک مأمور آتش‌نشانی پیدا می‌شود. او هم که ابتدا به جستجوی آتش آمده است، وارد سخنان بیهوده و گنگ دو خانواده می‌شود. بخشی از متن، دیگرگون بودن تمام روابط شخصیت‌های نمایش را نشان می‌دهد.
خانم اسمیت- چه خانواده‌ مسخره‌ای!
خانم مارتن- پرندة صحرایی به از چرندة هوایی!
آقای اسمیت- سیخ در بیخ به از آخ در کاخ!
آقای مارتن- خانة یک انگلیسی کاخ واقعی شه!
خانم اسمیت- اونقدر اسپانیولی نمی‌دونم که حرفمو بفهمونم!
خانم مارتن- لگن جایی رود که دمپایی باز آورد!
آقای اسمیت- دنبال یک کشیش یکتاپرست می‌گردم تا کلفتمونو به عقدش در آرم.
آقای مارتن - شیر شکارشو می‌خوره، بچه هم شیر رو. در صورتی که از شیر شرشر آب می‌ریزه.
خانم اسمیت- عموم تو ییلاقه،‌ ولی این ربطی به قابله نداره!
آقای مارتن- خامه برای نامه است، گربه برای موشه! پنیر هم برای چنگ زدنه!
خانم اسمیت- اتومبیل خیلی تند راه می‌ره، ولی آشپز بهتر آشپزی می‌کنه!
آقای اسمیت- هر که نان از پدر خویش خورد غصة مزد و مواجب نخورد!
خانم اسمیت- من تاب می‌آورم که آب به دیدنم به آسیاب بیاید!
آقای مارتن- میشه نشون داد که پیشرفت اجتماعی با شکر خیلی بهتره!
آقای اسمیت- مرگ بر واکس!
آقای مارتن- عینک رو نباید با واکس سیاه براق کرد!
خانم اسمیت- بله، ولی با پول هر چه دلتون خواست می‌تونید بخرید!
آقای مارتن - خرگوش بکشم بهتر از اونه که تو باغ آواز بخونم!
آقای اسمیت- کاکاتوئس، کاکاتوئس، کاکاتوئس، کاکاتوئس، کاکاتوئس، کاکاتوئس، کاکاتوئس، کاکاتوئس، کاکاتوئس، کاکاتوئس،
خانم اسمیت- چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای، چه کاف کر کننده‌ای،
آقای مارتن- چه کاف کر کنندة مکرری، چه کاف کر کنندة مکرری، چه کاف کر کنندة مکرری، چه کاف کر کنندة مکرری،
آقای اسمیت- سگ کک داره، سگ کک داره.
خانم مارتن- کاکتوس، کوک سیس، کالوس، کاسه سیاه، کاس کثیف!2

2-2- نمایشنامه‌های دینی
در نمایش دینی عوامل دیگری جز آنچه در بالا اشاره شد می‌تواند سبب شگفتی شود، برای مثال تقدیر. در چنین آثاری، قدرت بی‌بدیل و خدشه‌ناپذیر الهی را می‌بینیم که به طرز معجزه‌آسایی رشته‌ای از حوادثِ ظاهرا نامرتبط را به هم پیوند می‌زند و دست آخر اتفاقی محال یا دور از ذهن رقم می‌خورد. نمونة کلاسیک استیلای تقدیر «ادیپ شهریار» است (اگر بتوان آن را نمایشنامة دینی خواند). خدایان برای ادیپ تقدیری شوم رقم زده‌اند اما پدر او و خودش، در بزرگسالی، می‌کوشند از آنچه مقدر شده است بگریزند، غافل از آن که در تمام لحظات سرگرم پیاده کردن حکمِ رفته بوده‌اند. شگفتی وقتی است که تماشاگر لحظه به لحظه گریز ادیپ را می‌بیند اما در پایان او را مجری مطیع تقدیر می‌یابد.
عامل دیگر، وقوع معجزه است. مثال‌هایی که برای این نوع می‌آوریم، به گمان ما، نمونه‌های طراز اولی نیستند اما در رساندن مقصود یاری می‌دهند. در «عید پاک»، که متعلق به دورة ایمان آوردن استریندبرگ است، خانوادة هیست را می‌بینیم که گویی نفرین شده‌اند. پدر با طلبی که بالا آورده است در زندان به سر می‌برد و دختر نوجوان او، النورا، از این حادثه پریشان گشته و در آسایشگاه به سر می‌برد. اما او ایمان شگرفی دارد و بالاخره معجزه به سراغ خانواده می‌آید: النورا بهبود می‌یابد و طلبکار خانواده رضایت می‌دهد و خانواده یک بار دیگر روی سعادت را می‌بیند. مورد دیگر «همگنان غار» نوشتة توفیق الحکیم است که داستان قرآنی اصحاب کهف را مبنا قرار داده است و معجزة بیداری از خواب چند صد سالة آنان را به نمایش می‌گذارد.
«براند» ایبسن دربارة ‌کشیشی است که معتقد است در زندگی یا باید از همه چیز گذشت یا از هیچ چیز؛ اندکی از هر چیز- این است بلای روح. او با چنین نگرشی برای نجات مردم، راهی دهکده‌ای می‌شود که در آن ازدواج می‌کند و بچه‌دار می‌شود و این تعلقات، ضعف خود او را در برابر نظریه‌اش آشکار می‌کند. فرزندش می‌میرد و او همسرش را مجبور می‌کند که تمام یادگارهای کودکشان را دور بریزد تا نسبت به او احساس تعلق نکنند. زن با حسرت و درد می‌پذیرد اما به براند می‌گوید حالا تو باید از همه چیزت بگذری، و براند را ترک می‌گوید، که برای براند بسیار دردناک است. تضادهای این شخصیت به اینجا ختم نمی‌شود. او دستور می‌دهد که به جای کلیسای کهنه، کلیسایی تازه و بزرگ بسازند تا مهیای نجات روح آنها شود. اما وقتی کلیسا آماده می‌شود می‌گوید احمقانه است که برای نجات یافتن، به کلیسایی چنین نیاز باشد. پس می‌گوید با من به کلیسای خداوند که در بسیطِ زمین گسترده است بیایید. مردم به دنبالش راه می‌افتند اما بعد از چند روز راه پیمودن و تحمل رنج، وقتی درمی‌یابند که در برابر زحمتشان فقط سعادت نصیبشان خواهد شد او را سنگسار می‌کنند و می‌روند. براند به درگاه خدا تضرع می‌کند و در آوار برف، مدفون می‌گردد. این چرخش‌ شخصیت‌های نمایش، به آنان گیرایی بسیاری داده است.
اما استفاده از علم جادو و شخصیت‌های غیبی در نمایش‌های دینی هم سابقة بسیار دارد. یکی از نمونه‌های موفق آن «دکتر فاستوس» اثر کریستوفر مارلو است. فاستوس که در علوم زمانه مهارتی تمام یافته است به آن بسنده نمی‌کند و خواستار تسلط به علم سحر می‌شود. ابلیس مفیس‌تافلیس را نزد او می‌فرستد تا در مدت زندگی فاستوس در اختیارش باشد و هر کار که خواست بکند، در عوض او روح خود را به ابلیس بدهد. این توافق در پیمان‌نامه‌ای با خون فاستوس امضا می‌شود. در این نمایشنامه علاوه بر آن که شگفتی‌های سحر و جادو به کار جذابیت‌هایی می‌دهد (مانند صحنه‌ای که فاستوس غیب شده است و سر به سر پاپ می‌گذارد)، اما اتفاق مهم دیگری می‌افتد. چنین به نظر می‌رسد که این متن نمونة خوبی برای استفاده از آشنایی‌زدایی است. فاستوس در مقابل تماشاگر می‌پذیرد که روحش را هنگام مرگ به ابلیس بدهد اما قضیه در همین جا رها نمی‌شود و در میانه‌های کار، مثلاً به واسطة حضور فرشتة خوب و فرشتة بد، که یکی او را به توبه فرامی‌خواند و دیگری مانعش می‌شود، به یاد عمل کفرآمیز خود می‌افتد و سودای بازگشت به سرش می‌زند. به این ترتیب تماشاگر هر لحظه آگاه است که فاستوس چه سیری را دارد طی می‌کند و غرق ماجرای علم جادو و پیشرفت فاستوس در آن نمی‌شود. برای نمونه به قسمتی از صحنة پنجم متن بنگریم.
فاستوس نزدیک دریچه ایستاده و آسمان را تماشا می‌کند
فاستوس- وقتی چشمم به آسمان میافتد توبه می‌کنم و تو ابلیس شریر را لعنت می‌کنم که مرا از مسرّات آسمان محروم کرده‌ای.
مفیس تافلیس – فاستوس. چرا تصور می‌کنی آسمان آنقدر زیبا و باشکوه باشد. بتو بگویم که زیبائی آسمان باندازه نصف زیبائی تو یا هر انسانی که روی زمین زندگانی می‌کند نیست.
فاستوس- این مطلب را چگونه ثابت میکنی؟
مفیس تافلیس- آسمان برای خاطر انسان خلق شده پس انسان بزرگتر و عالیتر است.
فاستوس- اگر آسمان برای آدم خلق شده پس برای منهم آفریده شده است. از این جهت سحر را دور می‌اندازم و توبه می‌کنم.
(فرشتة خوب و فرشتة بد ظاهر می‌‌شوند)
فرشتة خوب- فاستوس. توبه کن تا خداوند به تو رحم کند.
فرشتةبد- فاستوس تو جزو ارواح خبیثه هستی و خداوند بتو رحم نخواهد کرد.
فاستوس- این کیست که در گوش من می‌گوید من جزو ارواح خبیثه هستم؟ من اگر شیطان هم باشم خداوند بمن رحم خواهد کرد. آری، خداوند ارحم‌الراحمین است و من توبه خواهم کرد.
فرشتة بد- بله، اما فاستوس هرگز توبه نخواهد کرد.
فاستوس- دل من آنچنان سخت گشته است که تاب توبه در وی نمانده است. نام سعادت اخروی و ایمان و بهشت بزحمت بر دو لب من جاری می‌شود ولی نهیبی سهمناک که بغرش رعد مانند است دائماً در گوش صدا کرده فریاد میزند که ای فاستوس، تو به لعنت ابدی دچار گشته‌ای! پس آنگاه شمشیر، خنجر، زهر، زنجیر و فولاد زهرآلود در پیش من می‌نهند تا خویشتن را بمدد یکی از آن وسایل هلاک کنم. سزاوار چنین بود که مدتی پیش از این خویشتن را نابود کرده باشم، اما آرزوی کامروائی یأس را در من کشته است. آیا این خود من نیستم که به «هومر» شاعر کور یونانی فرمان دادم برای من نواگری نماید و غزلی در عشق و شیفتگی «اسکندر مقدونی» و مرثیه‌ای در سوگ «اوی نن» بر من فرو خواند؟ آیا آنکس که دیوارهای بلند و با عظمت «تب» را بمدد آهنگ گیرا و روح‌بخش خویش برآورد برای من بهمراهی مفیس تافلیس نغمه‌سرایی ننمود؟ پس چرا بمیرم، یا دل بیأس بسپارم؟ نه، عزم من راسخ است و هرگز توبه نخواهم نمود.3
این گونه است که به خوبی سقوط فاستوس در سراشیبی گناه برای مخاطب ترسیم می‌شود و از همین روست که جملات پایانی فاستوس برای تماشاگر نیز دردناک است، آنجا که تمام بیست و چهار سال برخورداری‌اش از علم جادو به سرعت سپری شده است و لحظة جاویدان فرارسیده است.
(ساعت زنگ یازده را میزند)
فاستوس- آه ای فاستوس، اینک بیش از یک‌ساعت از زندگانی تو باقی نیست؛ و از آن پس تا پایان جهان ملعون خواهی بود! ای ستارگان آسمان که همه در جنبش و تکاپوئید. دمی از حرکت باز ایستید تا مکر زمان معدوم گردد و نیمه‌شب هرگز فرا نرسد. ای دیدة درخشان و زیبای طبیعت، بار دیگر از خاور بدرخش و جهان تاریک را روشنی بخشیده روزی دراز و شب ناشدنی بساز، یا این آخرین ساعت را در ازای سال، ماه، هفته، یا اقلاً یک روز تمام عطا کن تا مگر فاستوس بتواند توبه کرده روح خویش از عذاب مؤبد برهاند. ای اسبان چالاک که گردونة شب را بر فراز آسمان می‌کشید، آرامتر گام بردارید! اما ستارگان حرکت می‌کنند زمان بسرعت می‌گذرد و شیطان خواهد آمد و آنچه بر من مقدر است انجام‌پذیر خواهد بود.4
نمونة آخر را به نمایشنامة کمتر شناخته شده‌ای از رابیندرانات تاگور اختصاص می‌دهیم. «پستخانه» دربارة پسربچة یتیمی به نام امل است که بیمار است و پزشکان خارج شدن از خانه را برایش منع کرده‌اند. او ناچار کنار پنجره می‌نشیند و با رهگذران هم‌سخن می‌شود. او همچنین در تمام مدت منتظر نامه‌ای از پادشاه است که از پستخانة مقابل خانه‌شان برای او بیاورند. پادشاه در اینجا (مانند سنت دیرینه در ادبیات فارسی) نشان خداوند است. رفته رفته بیماری امل تشدید می‌شود. قاصد پیغام می‌آورد که پادشاه خود امشب به دیدن امل خواهد آمد، و این یعنی رسیدن لحظة مرگ او. نکتة درخشان این متن، که به آن تازگی و شگفتی بخشیده و در واقع همان به کارگیری فن آشنایی‌زدایی است، تغییر زاویه دید است. مردم اغلب مشغول کار روزمره و خالی از لطف خویش‌اند. اما امل که عاشق طبیعت و زندگی است به گونه‌ای به کار و زندگی آنها می‌نگرد که آنها را از نو با خویشتن آشنا می‌کند! در صحنة زیر مکالمة ماست‌فروش با امل را، که پشت پنجره است، می‌بینیم. تحول ماست‌فروش در این مکالمه جالب توجه است.
ماست فروش- آی ماست، آی ماست، ماست خوب دارم!
امل- آی ماست فروش، ماست فروش، آهای ماست فروش!
ماست فروش- چه می‌گوئی؟ ماست میخواهی؟
امل- من که پول ندارم، چطور میتوانم ماست بخرم؟
ماست فروش- چه بچه‌ای! پس چرا مرا صدا میزنی؟ چرا وقتم را تلف میکنی؟
امل- دلم میخواست میتوانستم با تو بیایم.
ماست فروش- با من؟
امل- بله، مثل اینکه وقتی صدای ترا از دور از آن پائین راه میشنوم احساس غربت میکنم.
(ماست فروش چوب شانه‌اش را پائین می‌آورد.)
ماست فروش- اینجا چکار میکنی، بچه‌جان؟
امل- دکتر میگوید که نباید بیرون بروم. من هم هر روز اینجا مینشینم.
ماست فروش- طفلک عزیز! مگر چه ناخوشی داری؟
امل- نمیدانم، من که دانشمند نیستم تا بدانم که چه ناخوشی دارم. ماست فروش، بگو ببینم تو از کجا می‌آئی؟
ماست فروش- از دهکده‌مان.
امل- دهکده‌تان خیلی دور است؟
ماست فروش- دهکدة ما در کنار رودخانة «شاملی» و در پای تپه‌های «پانچ مورا» واقع است.
امل- تپه‌های پانچ مورا؟! رودخانة شاملی؟! چه عجیب است! مثل اینکه من دهکدة شما را دیده‌ام، اما بیادم نمی‌آید که کی دیده‌ام.
ماست فروش- تو آنجا را دیده‌ای؟ آیا در دامنة آن تپه‌ها بوده‌ای؟
امل- هیچوقت، اما مثل اینکه یادم می‌آید آنجا را دیده‌ام. دهکدة شما در زیر درختان خیلی بزرگ و سالخورده و در کنار جادة قرمز رنگ واقع است، اینطور نیست؟
ماست فروش- چرا، درست است، فرزند.
امل- و در دامنة تپه‌ گله‌های گاو میچرند.
ماست فروش- راستی گله‌های گاو ما چقدر خوب در دامنة تپه میچرند. ما گله‌های گاو داریم.
امل- و زنهای شما با ساریهای قرمزشان کوزه‌های آب را از رودخانه پر میکنند و آنرا بر روی سر خود میبرند.
ماست فروش- درست است زنهای دهکدة ما می‌آیند و از رودخانه آب میبرند، ولی همة آنها ساری قرمز ندارند که بپوشند. اما طفلک عزیز، حتماً وقتی آنجا برای گردش رفته‌ای؟
امل- ای ماست فروش، براستی هیچوقت آنجا نبوده‌ام. اما اولین روزی که دکتر بگذارد بخارج بروم، تو مرا با خود آنجا میبری؟
ماست فروش- ترا با کمال میل خواهم برد.
امل- آنوقت بمن یاد میدهی که مثل تو فریاد بزنم: آی ماست! آی ماست! و یاد میدهی که مثل تو آن چوب را روی شانه‌ام بگذارم و در آن راههای دور خیلی دور سفر کنم؟
ماست فروش- وای وای، این چه حرفی است، تو چرا باید ماست بفروشی؟ نه، تو باید کتابهای بزرگ بخوانی و دانشمند بشوی.
امل- نه من هیچ نمیخواهم که دانشمند بشوم دلم میخواهد که مثل تو باشم و از دهکدة نزدیک جادة قرمز رنگ که پای درخت سالخورده‌ واقع است ماست بگیرم و آنرا دهکده بدهکده برای فروش ببرم. راستی تو چطور فریاد میزنی: «آی ماست، آی ماست خوب دارم!» این آهنگ را بمن یاد بده.
ماست فروش- آهنگ را بتو یاد بدهم؟ چه حرفها!
امل- خواهش میکنم بمن یاد بده. من خیلی دوست دارم آنرا بشنوم. نمیتوانم برایت بگویم که من وقتی صدای ترا از سر پیچ جاده، از میان آن درختها میشنوم چه حال عجیبی بمن دست میدهد. میدانی، وقتی صدای فریاد کلاغها را از آنطرف آسمان میشنوم همین حال بمن دست میدهد.
ماست فروش- طفل عزیز، میخواهی کمی ماست بخوری؟ آها، بخور.
امل- اما من پول ندارم.
ماست فروش- نه، نه، از پول هیچ حرف نزن، نه. اگر کمی از ماست من بخوری من خیلی خوشحال خواهم شد.
امل- بگو آیا ترا خیلی معطل کرده‌ام؟
ماست فروش- نه، ابداً هیچ ضرری بمن نرسیده است، بلکه تو بمن یاد دادی که چطور ماست فروش خوشبختی باشم (خارج میشود)5


پی‌نوشت‌ها:
1- شکسپیر، ویلیام. رویا در شب نیمة تابستان، ترجمه مسعود فرزاد، چ؟. تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1352؛ ص51-49
2- یونسکو، اوژن. آوازخوان طاس، ترجمه محمد تقی غیاثی، چ اول. تهران: پیام، 1352.
3- مارلو، کریستوفر. دکتر فاستوس، ترجمه دکتر لطفعلی صورتگر، چ دوم. تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1359؛ ص2-51
4- همان، ص81
5- تاگور، رابیندرانات. قربانی (و پستخانه و مرتاض و مالینی و شاه و ملکه)، ترجمه فریدون گرکانی، چ دوم. تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1359؛ ص9-35



3
شگفتی در حکایت‌های دینی و عرفانی


عوامل شگفتی‌زا در حکایات دینی و عرفانی، در کلیت خود و به یک تعبیر، همان است که در نمونه‌های پیشین ذکر شد. اما وقتی دقیقتر به موضوع بنگریم، درمی‌یابیم مقایسة این دو مانند قیاس میان برکة آبی است که نسیم در آن می‌وزد با دریایی که طوفانی است! یکی از اصطلاحات عرفا، که قرابت‌هایی با «شگفتی» دارد «حیرت» است. پیش از آن که به معرفی عوامل شگفتی بپردازیم، در معنای این اصطلاح تأمل می‌کنیم.

1-3- «حیرت»
وادی ششم از هفت وادی مرغانِ «منطق الطیر» به سوی سیمرغ، وادی حیرت است. روزبهان بقلی می‌گوید حیرت بدیهه‌ای است که به دل عارف درآید از راه تفکر. آنگه او را متحیر گرداند، در طوفان فکرت و معرفت افتد تا هیچ بازنداند.1
آن گونه که در آثار عرفانی بیان شده است، دو گونه حیرت وجود دارد، و نوع سومی هم به نظر ما رسیده است که در جای خود به آن اشاره خواهیم کرد. حیرت ممکن است از گمراهی و دوری از معبود باشد و یا از مشاهدة انوار حق. مولانا از این دو گونه حیرت چنین می‌گوید:
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست بل چنان حیران و غرق و مست دوست2
آن که پشت به معبود دارد حیرانِ گمراه است، و آن که در رخ دوست می‌نگرد حیران جمال. هُجویری هم می‌گوید: «حیرت بر دو گونه است یکی اندر هستی و دیگر اندر چگونگی[.] حیرت در هستی شرک باشد و کفر[،] اندر چگونگی معرفت... مانَد اینجا یقین از وجود حق و حیرتی در کیفیت وی»3 غالب سخن ما در این پژوهش، نه از آن حیرت مذموم، که از حیرتی است که عین معرفت است. شبلی می‌گوید: «المعرفه دوام الحیره».4 کسی که راهی به اسرار نهان می‌برد حیرتزده می‌گردد.
بر دلی کو در تحیّر با خداست کی شود پوشیده راز چپ و راست؟5
به این ترتیب هر که بیشتر از انوار الهی بهره‌مند باشد متحیرتر خواهد بود. به گفتة ابوسعید ابوالخیر:
نزدیکان را بیش بود حیرانی کایشان دانند سیاست سلطانی6
به همین دلیل است که حیرت را نظر کردن و مشاهده دانسته‌اند. مولانا می‌گوید:
زیرکی بفروش و حیرانی بخر زیرکی ظنّ است و حیرانی نظر7
و عارف در این نظر تا بدانجا پیش می‌رود که هیچ از او نمی‌ماند. شیخ ابوالحسن خرقانی در این زمینه جملة نغزی دارد: «مشاهده آن است که او باشد تو نباشی.»8 اینجاست که عارف دیگر هیچ از خود خبر ندارد و از یافتن خویشتن عاجز است.
خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست در دو عالم خفته اندر ظلّ دوست
هم در آخُر، هم در آخِر عجز دید مرده شد دین عجایز را گزید
چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت از عجوزی در جوانی راه یافت
زندگی در مردن و در محنت است آب حیوان در درون ظلمت است9
ذوالنون مصری کلامی کامل در معنای این حیرت دارد: «آن که عارف‌تر است به خدا، تحیّر او به خدا سخت‌تر است و بیشتر. از جهت آنکه هر که به آفتاب نزدیک‌تر بود، به آفتاب متحیّرتر بود. تا به جایی رسد که او، او نبود.»10
اما گذشته از این دو گونه حیرت، به نظر می‌رسد می‌توان از گونة دیگری نیز سخن گفت و آن هنگامی است که معشوق با عشاق خویش بازی آغاز می‌کند و در این بازی، عشاقان همواره مات و حیران می‌شوند. عطار حکایت جالبی در این معنی دارد:
صوفیی چون جامـه شستی گاه‌گاه مـیـغ کـردی جـمـلة عالم سیاه
جامه چون پرشوخ شد یک‌بـارگـی گرچه بود از میغ صـدغم‌خوارگی
از پـی اشـنـان سـوی بـقـال شـد میـغ پـیـدا آمـد و آن حـال شـد
مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید رو کـه مـویـزم هـمی باید خرید
مـن ازو مویـز پـنـهـان مـی‌خـرم توچه می‌آیی، نه اشنـان مـی‌خرم
از تو چند اشنان فرو ریزم بـخـاک دست از صابون بشستم از تو پاک11
حافظ شیرین سخن، ابیات دل‌انگیزی در این باب دارد که پیداست معشوق با او چه بازی‌ها کرده و چه سان سرگشته‌اش داشته است: گاه رخ نموده و زود در پرده رفته است، گاه در راه او دل و دین را باخته است اما به دلیل همین بی‌دلی و بی‌دینی او را ترک کرده است، و یا در برابر چشم اوست و به دیدش نمی‌آید! شماری از این دست ابیات حافظ چنین‌اند:
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست12

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس شیوة تو نشدش حاصل و بیمار بماند...
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند13

دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد14

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی15

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین‌کار که در برابر چشمی و غایب از نظری16

به این ترتیب می‌توان گفت حیرتی که عرفا از آن سخن می‌گویند معنای شگفتی می‌دهد اما معنایی که ما برای «شگفتی» در نظر گرفتیم ابعاد دیگری نیز دارد. به عبارت دیگر حیرت جزوی از شگفتی است و شگفتی معنای عامتری نسبت به شگفتی دارد.

2-3- عوامل شگفتی‌زا
از آنجا که حکایت‌های دینی و عرفانی برخاسته از فرهنگ دینی‌اند، و مطابق آنچه در معتقدات دینی آمده است، در این حکایت عالم غیب به همان صراحت و روشنی عالم ماده (عالم شهادت) حضور دارد و قصه شخصیت‌ها، مکان‌ها و حوادث مرتبط با آن روایت می‌شود. بلکه باید گفت در این نظرگاه، اصالت با عالم غیب است و عالم محسوس، طفیلی، پنداری و ناپایدار است. به همین دلیل هر چه پیش از این دربارة جذابیت‌ها و شگفتی‌های موجودات غیبی گفتیم در اینجا هم صادق است، جز این که در محدوده و شدت و ضعف حوادث تفاوت‌هایی را میان این دو می‌توان دید، و در اینجا سحر و جادو جای خود را به معجزه و کرامت داده است، و این خود ماجرا را جدی‌تر و سترگ‌تر می‌کند. در حکایت‌هایی که برای این پژوهش بررسی کرده‌ایم نمونه‌های بسیار موفقی از این شق وجود دارد که برای مرور آنها قسمت «موجودات غیبی» در فصول آتی را بنگرید.
اما ماجرای عوامل شگفتی‌زا در این حکایات به اینجا ختم نمی‌شود، بلکه عوامل شگفت‌تر جای دیگرند. باید اعتراف کرد این حکایات متعدد و گونه‌گونند و سخن از همة عوامل شگفتی‌ساز آنها تقریبا ناممکن است. ما در حد توان خود و حوصلة بحث کوشیده‌ایم در فصل‌های آینده، مهم‌ترین آنها را دسته‌بندی و عرضه کنیم. اما در مجموع دو عامل بسیار اساسی را می‌توان مایة شگفتی در حکایت‌های مورد نظر شمرد.

1-2-3- عالَمی دیگر
اگر بخواهیم حرف آخر را اول بگوییم، باید بگوییم در حکایت‌های دینی و عرفانی، یکسره با عالَمی دیگر مواجهیم. گسترة تفاوت‌های این دنیای غیرمعمول چنان است که به بیان درنمی‌آید و آن را باید در نمونه‌هایی که انتخاب کرده‌ایم جستجو کنیم. برخلاف آنچه که شاید تا کنون تصور می‌کرده‌ایم، هیچ چیز شخصیت‌هایی که در این دنیا سیر می‌کنند شبیه زندگی دیگر مردمان نیست؛ نه روابط اجتماعی‌، نه روابط خانوادگی‌، نه خوراک و پوشاک، نه خواب و بیداری، نه سخن گفتن و خاموشی، نه نگرش به هستی و نه هیچ چیز دیگرشان. اگر در مقام مقایسه برآییم و بگوییم فضای نمایشنامه‌های نویسندگانی چون بکت و یونسکو نیز سراپا غریب است و شخصیت‌های آنها نیز در دنیایی دیگر سیر می‌کنند، در واقع لطیفه‌ای مطایبه‌‌آمیز بیش نگفته‌ایم. این نویسندگان تصویری اغراق‌شده و اعوجاج‌یافته از جامعة معاصر و آدم‌هایش ارائه کرده‌اند و بیهودگی و حقارت این زندگی را نشان داده‌اند، در حالی که سخن ما از عالَمی متعالی است که می‌خواهد تمام ظرفیت‌های وجودی شخصیت‌هایش را به منصه آورد و این شخصیت‌ها نیز از چنان دیدگاه درخشانی به زندگی برخوردارند که آنها را اَبَرانسان می‌نماید.
اگر همة انسان‌ها طی مدارج، ارتقاء جایگاه، پیشرفت علمی، تجارت موفق و سودآور، و دریافت نشان‌های مختلف و شهره شدن در عالم را اوج‌گیری یک شخص می‌دانند، شخصیت‌های این حکایت‌ها آن را عین نزول می‌دانند. اگر خانه به دوشی و مسکنت برای همه رقت‌آور است، آنها به آن فخر می‌کنند. اینها شعارهای خوش‌رنگ یا اخلاقی و ساده‌ای نیست که بر زبان بیاورند، بلکه این شیوة دشوار را یک عمر زندگی می‌کنند. این نگرش‌ و رفتار خلاف‌آمد عادت است که این شخصیت‌ها و حوادث زندگی‌شان را شگفت می‌نماید.
به گمانم موجزترین و گویاترین مطلب دربارة مسلک و مرام باژگون این قبیله، همان است که دربارة اویس قرنی گفته‌اند.
چون مردمان بخندند، او بگرید، و چون بگریند، او بخندد.17
این رفتار خلاف عرف، هم گیرایی و شگفتی بسیار به این شخصیت می‌دهد، و هم نگرش باریک و بالای او را می‌رساند. او در واقع بر خندة بیهوده و غافلانة مردم می‌گرید و بر گریة بیهوده و کودکانة آنان می‌خندد. این رفتار نامنتظر، خوی و خصلت این جماعت است، اما نه با هدف غیرمتعارف بودن. رفتار آنان برخاسته از نگرش دیگرگونشان است، و از آن است که در هر حادثه و موقعیتی، نکته‌ای را می‌یابند که به فکر دیگران خطور هم نکرده است. همگان قصة ابراهیم(ع) و قربانی کردن اسماعیل(ع) را شنیده‌اند و تکرار کرده‌اند که اسماعیل به دل و جان ذبح خویش را پذیرفت و مهیای آن شد. اما بنگریم ابوعلی دقّاق چه می‌گوید:
ابراهیم- علیه‌ السلام- اسماعیل را گفت: ای پسر در خواب دیدم که تو را قربان همی باید کرد. گفت: ای پدر اگر نخفتیی آن خواب ندیدی.18
عرفا پرهیز از خواب را بسیار لازم می‌شمرند و حتی در ذکر برخی از ایشان می‌خوانیم که سالیان سال هیچ روی خواب ندید‌ند. نمی‌دانیم روایت دقاق از حادثة اسماعیل مستند است یا نه، اما او درسِ پرهیز از خواب را در جایی می‌یابد و نشان می‌دهد که هیچ انتظارش را نداریم. در ذکر جنید بغدادی آمده است:
در بغداد دزدی را آویخته بودند. جنید برفت و پای او را بوسه داد. او را سئوال کردند، گفت: « هزار رحمت بر وی باد که در کار خود مرد بوده است و چنان این را به کمال رسانیده است که سر در سر آن کرد».19
دربارة ابوبکر شبلی نقل است: «یک‌بار در عید جامة سیاه پوشیده بود و نوحه می‌کرد. گفتند: ’امروز عید است، تو را جامه چرا سیاه است؟‘. گفت: ’از غفلت خلق از خدا‘.»20 به عکس، مولانا از زاهدی می‌گوید که در سال قحط شادی می‌کرد!
هـمچنان کآن زاهــد انـدر سالِ قحط بــود او خنــدان، و گــریان جمله رَهط
پس بگفتندش: «چه جای خنده است؟ قـحط، بیخِ مــومنان بـــرکنــده است
رحـمت، از ما چشمِ خود بـردوخته‌ست زآفـتـابِ تیـــز صحـــرا ســوخته‌ست
کـشت و باغ و رَز سیـه استـاده اسـت در زمیــن نم نیست، نـه بالا نـه پسـت
خـلق می‌میــرند زیـن قحط و عـناب دَه‌دَه و صـدصـد چــو مـاهی دور از آب
بــر مـسلمانان نمـی‌آری تــو رحــم مؤمنان خو‌یش‌اند و یک تن شَحم و لَحم
رنجِ یک‌ جــزوی ز تن، رنج همـه‌ست گــر دم صلح است، یا خود مَلحَمه‌ست»
گـفت:« در چشم شما قحط است ایـن پیش چشمم چون بهشت است این زمین
مـن همی بینم به هــر دشت و مـکان خـــوشـه‌ها انبُــه، رسیـــده تـا میـان
خــوشــه‌ها در مـــوج از بـادِ صـــبا پُـــر بـیــابـان، سـبــزتــر از گـَنـدَنا
ز آزمــون مـن دست بــر وی مـی‌زنم دست و چشم خویش را چون بــر کَنَـم؟
یارِ فــرعــونِ تن‌ایـد، ای قــومِ دون! زآن نـمایــد مـــر شما را نیـلْ خــون
یـارِ مـــوسـی خـــرد گـــردیـد زود تـا نـمـانــد خـــون، و بـینـد آبِ رود21
تفاوت اعجاب‌آور عارفان با دیگر مردمان را در این کلام اسحاق‌النهر جوری می‌توان یافت: «اهل توکّل را در حقایق توکّل اوقاتی است که اگر در آن اوقات بر آتش بروند، خبر ندارند از آن؛ و اگر [ایشان را] در آن حالت در آتش اندازند، هیچ مضرّت بدیشان نرسد. و اگر تیرهای ناوک به ایشان اندازند و ایشان را مجروح گردانند، الم نیابند، و وقت باشد که اگر پشه‌یی ایشان را بگزد بترسند و به اندک حرکتی از جای بروند.»22 این قضیه عملا برای ابراهیم خوّاص رخ می‌دهد.
نقل است که وقتی با مریدی در بیابان می‌رفت. آواز غرّیدن شیر بخاست. مرید را رنگ از روی بشد، درختی بجست و برآنجا شد و همی لرزید. خواص هم‌چنان ساکن سجّاده بیفکند و در نماز استاد. شیر فرا رسید، دانست که توقیع خاصّ دارد. چشم در او نهاد، تا روز نظاره می‌کرد و خوّاص به کار مشغول. پس چنان از آنجا برفت، پشه‌یی او را بگزید، فریاد درگرفت. مرید گفت: «خواجه! عجب کاریست؟ دوش از شیر نمی‌ترسیدی. امروز از پشه‌یی فریاد می‌کنی؟». گفت: «زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز به خودم باز داده‌اند».23
متضاد رفتار کردن اهل معرفت تا جایی است که گاه بر ضد رفتار غیرمعمولِ پیشین خود رفتار می‌کنند! و البته در هر دو آنها نکتة ظریفی نهفته بوده است.
حالت بدآنجا رسید تا آستین پرشکر می‌کرد و هرکجا که کودکی می‌دید در دهانش می‌نهاد که: «بگو: الله» پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت: «هرکه یک بار الله می‌گوید دهانش پر زر می‌کنم». بعد از آن غیرت در او بجنبید، تیغی برکشید که: «هر که نامِ الله بَرَد بدین تیغ سرش را بیندازم». گفتند: «پیش از این شکر و زر می‌دادی، اکنون سر می‌اندازی؟». گفت: «می‌پنداشتم که ایشان او را از سرِ حقیقتی و معرفتی یاد می‌کنند. اکنون معلوم شد که از سر غفلت و عادت می‌گویند، و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند».24
اگر نقل می‌شد که شبلی، روزی برخلاف این دو، عملِ سومی انجام می‌داد نیز جای شگفتی نبود، چنان که در احوالش آمده است روزی ندایی شنید که «تا کی گردِ اسم گردی؟ اگر مرد طالبی قدم در طلب مُسمّی زن»!25 در این سخن نیز دقیقه‌ای حکیمانه است. این مثال به خوبی نشان می‌دهد که اینان چه پایه در هر مسئله نکته‌یابند و ظریف می‌نگرند. از همین جاست که وقتی از سهل تُستَری می‌پرسند از میان خلق با کدام قوم مصاحبت کنیم می‌گوید: «با عارفان. از جهت آن که ایشان هیچ چیز [را] بسیار نشمرند و هر فعلی که رود آن را به نزدیک ایشان تأویلی بود. لاجرم تو را در همة احوال معذور دارند».26 بایزید بسطامی هم در پاسخ به این سوال که بزرگترین نشان عارف چیست پاسخ می‌دهد: «آن که با تو طعام می‌خورد و از تو می‌گریزد. و از تو می‌خرد و باز تو می‌فروشد و دلش در حضایر قدس به شب به بالش انس بازنهاده باشد».27 ناگفته پیداست که این سخنان ناظر بر رفتار ضد و نقیض و بی‌منطق نیست، بلکه همان‌طور که توضیح مختصرش رفت و نمونه‌های فراوانش از این پس خواهد آمد، ایشان ظرایفی را می‌بینند که از چشم دیگران پنهان است، به همین دلیل رفتارشان خلاف آمد و گاه متناقض جلوه می‌کند که دیگران آن را تاب نمی‌آورند و بسیاری از اوقات در مقام انکار برمی‌آیند. بحث از این مقوله را با سخن زیبایی از شبلی به پایان می‌بریم:
وقتِ عارف چون روزگار بهار است، رعد می‌غرّد، و ابر می‌بارد، و برق می‌سوزد، و باد می‌وزد، و شکوفه می‌شکفد، و مرغان بانگ می‌کنند. حال عارف همچنین است. به چشم می‌گرید، و به لب می‌خندد، و به دل می‌سوزد، و به سر می‌بازد، و نام دوست می‌گوید، و بر در او می‌گردد.28
در مجموع می‌توان گفت در حکایات دینی و عرفانی، بسیاری از اوقات شگفتی از آنجا برمی‌آید که همه چیز رنگ دیگری دارد، قاعدة جهانی که شخصیت‌ها در آن سیر می‌کنند با قاعدة جهانِ معمول و آشنای ما کاملا متفاوت است، اتفاقات نامنتظرند، و چرخش رفتار شخصیت‌ها خیره‌کننده است. با این همه این دنیای نامتعارف و شخصیت‌های غیرعادی را باور می‌کنیم چرا که در جزیره‌ای دور و دست‌نیافتنی رخ نمی‌دهد و قصه‌ شخصیت‌هایش یکسره با زندگی مردمان عادی پیوند می‌خورد و با آن در تعامل است. چنین است که اینان مَثَل اعلای پیچیدگی شخصیت به بیان فورستر محسوب می‌شوند.


2-2-3- شدت و غلظت عناصر
چنان که می‌دانیم یکی از راه‌های دراماتیزه کردن یک اثر، فشرده و پر رنگ کردن عناصر است تا موضوع دیدنی و گیرا شود. می‌توان ادعا کرد عناصر هیچ یک از انواع داستانی و درام به شدت و حدت حکایات عرفا نیست. در حماسه‌ها و تراژدی‌ها قهرمان یا اَبَرقهرمان داستان در پی نجات کشور و مردمش و یا گریز از اشتباه مرگبار خویش است و نهایتاً یا تبدیل به قهرمان ملی مردمش می‌گردد یا در خطایی که کرده، مَثَل سرزمینش می‌گردد. اما دین و عرفان اساساً از مقولة دیگری است. در اینجا سخن از جدی‌ترین، ضروری‌ترین و حیاتی‌ترین مسائل بشری است، یعنی مبدأ و معاد آدمی، هدف از آفرینش، و شناخت خویشتن و خالق خویشتن.
همة عناصر در این حکایات در نهایتِ خویش است چرا که شخصیت‌ها پا به دیاری گذاشته‌اند که فراتر از آن موجود نیست. مقصود و هدفی که ایشان می‌جویند عالی‌ترین صفات را دارد: از قهر و غیرت و جلال تا لطف و رحمت و جمال. از دیگر سو، سخت در نهان است، به گونه‌ای که انسان در عالی‌ترین سیر و سلوکش دریافته است که دانستن ذات او ناممکن است. بسیاری از شخصیت‌ها خرسند به دریافت انواری از کوی محبوب‌اند اما طرفه آن که- با وجود رسولان و نشانی‌هایشان- راه رسیدن به این انوار نیز در پرده است و به سهولت نمایان نمی‌گردد. قهرمانان این قصه‌ها برای رسیدن به مطلوب هر چه در توان دارند به کار می‌گیرند. گاه از خانواده و دیار مألوف می‌گریزند، چشم دل به روی هر چه لذت است می‌بندند، پررنج‌ترین ریاضت‌ها را به جان می‌خرند و در کل خاکسترنشین کوی دوست می‌شوند تا مگر روزی نظر لطفی بیابند و مرحمتی ببینند. اینان می‌دانند که کمترین خطا در تمام این مسیر پرپیچ و خم و دشخوار، مجازات بسیار دارد و بر سال‌ها سعی‌شان قلم می‌کشد. می‌دانند که برای نیل به مقصود باید از جان بگذرند و تازه اقرار کنند که هیچ نکرده‌اند، و اگر نوازشی بیابند، نه به سبب سعی‌شان، که به دلیل رأفت معشوق است. این حدیث چنان پرهیبت است که هرگونه توضیح دادن دربارة آن، آن هم از زبان بی‌نصیبان، کوچک کردن آن است. در عوض حکایتی ساده و مؤثر از «رسالة قشیریه» نقل می‌کنیم تا شاید اندکی حق مطلب را در این باره ادا کرده باشیم.
محمد بن‌ حسّان گوید اندر کوه لبنان همی گشتم جوانی از جائی بیرون آمد،‌ سموم و باد او را بسوخته بود چون مرا بدید بگریخت، من از پس او فراز شدم و گفتم بیک سخن مرا پندی ده گفت حذر کن که او غیورست، دوست ندارد که اندر دل بنده جز از وی چیزی [دیگر] باشد.29
حاصل کلام آن که در هیچ برهه‌ای از زندگی، بشر این‌گونه به تب و تاب نیفتاده بوده است و از همین روست که مدعی شده‌ایم این نوع حکایات دراماتیک‌ترین داستان‌هایند و شگرف‌ترین حوادث و موقعیت‌ها و شخصیت‌ها در آن رقم خورده است.
در فصول بعد، نمونه‌های فراوانی از این حکایت‌ها را می‌آوریم و خواننده برای دنبال کردن بحث «شگفتی»، ضمن توجه به مضمون هر حکایت، باید دو عامل ذکر شده در این فصل را به یاد داشته باشد و در آنها بیابد.

پی‌نوشت‌ها:
1- به نقل از: سجادی، دکتر سید جعفر. فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، چ اول (تجدید نظر). تهران: طهوری، 1370؛ ذیل حیرت. اصل متن در «شرح شطحیات» ابهاماتی دارد که به زبان روزبهان و ظاهرا خطای مصحح بازمی‌گردد و دکتر سجادی در نقل خود از این قسمت، آنها را اصلاح کرده است. از آنجا که نقل قول ما صورت تغییریافتة متن است، آن را در گیومه نیاوردیم.
2- مولانا، جلال‌الدین محمد بلخی. مثنوی، مقدمه و تصحیح و تعلیقات و فهرست‌ها دکتر محمد استعلامی، 7ج، ج1و2: چ چهارم، ج3: چ سوم، ج4و5و6: چ دوم (1372)، ج7:چ اول (1374). تهران: زوار با همکاری نشر سیمرغ؛ دفتر1، ص23
3- هجویری، علی بن عثمان. کشف المحجوب، تصحیح و. ژوکوفسکی، چ دوم. تهران: طهوری، 1371؛ ص353
4- همان
5- مثنوی، دفتر3، ص99
6- اسرارالتوحید، ج1، ص298
7- مثنوی، دفتر4، ص73
8- مینوی، مجتبی. احوال و اقوال شیخ ابوالحسن خرقانی (به ضمیمة منتخب نورالعلوم)، چ پنجم. تهران: طهوری، 1372؛ ص122
9- مثنوی، دفتر3، ص216
10- عطار نیشابوری، فرید الدین محمد. تذکره الاولیا، تصحیح دکتر محمد استعلامی، چ هفتم. تهران: زوار، 1372؛ ص151
11- عطار نیشابوری، فرید الدین محمد. منطق الطیر (مقامات طیور)، به اهتمام سید صادق گوهرین، چ هشتم. تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1371؛ ص7-166
12- دیوان حافظ، ص107
13- همان، ص190
14- همان، ص166
15- همان، ص371
16- همان، ص343
17- منطق الطیر، ص21
18- تذکره الاولیا، ص655
19- همان، ص431
20- همان، ص618
21- مثنوی، دفتر4، ص9-158
22- تذکره الاولیا، ص509
23- همان، ص601
24- همان، ص616
25- همان
26- همان، ص321
27- همان، ص198
28- همان، ص632
29- قشیری، عبدالکریم بن هوازن. رسالة قشیریّه، ترجمه ابوعلی حسن بن عثمانی، با تصحیحات و استدراکات بدیع‌الزمان فروزانفر، چ هشتم. تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1383؛ ص3-422


4
حوادث و موقعیت‌های شگفت‌
در حکایت‌های دینی و عرفانی


از آنجا که ما به حکایات دینی و عرفانی رویکردی تئاتری و نمایشی داریم: تقسیم‌بندی‌ها و نظمی که به آنها می‌دهیم هم متفاوت از تقسیم‌بندی‌ها و اصطلاح‌شناسی‌های مرسوم عرفان نظری است. در اولین دسته از حکایات، به سراغ آنهایی می‌رویم که عمدتاً (و نه مطلقاً) اراده و عمل «شخص بازی» در آن بی‌رنگ است و در عوض طرح نمایشی (plot)، حوادث و رویدادها (action) و موقعیت نمایشی‌(dramatic Situation) امرِ غالب و تعیین‌کننده است. از زمان «ارسطو» و کتاب «فن شعرِ» او، بحث مهم‌تر بودن و ارجحیت شخص بازی یا طرح نمایشی بر یکدیگر مطرح بوده است و همچنان ادامه دارد. ما در حکایات دینی و عرفانی به هر دو شکل بر می‌خوریم: حکایاتی که طرحشان تعیین‌کننده‌تر است و آنهایی که شخص‌ بازی‌شان. اما در نمونه‌های این بخش، که غلبه با طرح است، این غلبه معنای خاص و مهمی دارد که درخور تأمل و بررسی است. چنان که خواهیم دید، اشخاص بازی این حکایت‌ها، با چنان امر سترگ ، قاهر و قدرتمندی مواجه‌اند که کمترین جایی برای ابراز وجود آنها باقی نمی‌ماند. یکی از شگفتی‌ها در همین است که اینجا شخص بازی حرکت می‌کند تا اراده و اختیارش را ببازد و وجودش را نیست کند- برعکس آنچه در طول تاریخ نمایش در غرب می‌بینیم، که شخص بازی همواره در پی اثبات خویش، تحمیل اراده و تک و پاتک‌ با دیگر اشخاص بازی است.
«شگفتی» در این دست از حکایت‌ها، به انحاء گوناگون ایجاد می‌شود و احصاء و دسته‌بندی تمامی آنها ناممکن است. برای مثال به حکایاتی می‌توان کرد که بازگو کنندة تقدیر الهی در سرانجام گرفتن امری است، و مخاطب در پایان، با دریافتن این حکمت و تقدیر در زنجیرة حوادث، شگفت‌زده می‌شود.
اما گذشته از آن، در میان حکایت‌ها‌‌‌‌‌‌‌‌، مشخصاً چند قالب و قاعده را می‌توان یافت که رعایت درست آنها همواره ایجاد شگفتی می‌کند. تلاش می‌‌کنیم این قالب‌ها را تبیین کنیم.

1-4- مکاشفه (اتصال عالم غیب و شهادت)
از آن رو که ما انسان‌های متعارف معمولاً در بند حواس ظاهری خودیم و میزان و معیار ما برای تشخیص و تأیید اشیاء و پدیده‌ها همین حواس است، هر زمان که حادثه‌ای از عالم غیب (عالمی که فراتر از حواس پنجگانة ماست) با عالم ما تداخل کند، سخت شگفت‌زده می‌شویم. در اینجا منظور از «عالم غیب» هم عوالم غیر محسوس و ماورائی (مانند عالم آخرت، ملائک و ارواح) است و هم آنچه این دنیایی (متعلق به عالم شهادت) است اما خارج از حوزة دریافت حواس ماست- مانند آنچه در شهر یا کشوری دیگر رخ دهد. در حکایات دینی و عرفانی به نمونه‌های بی‌شماری از تداخل عالم غیب و شهادت برمی‌خوریم. این حوادث البته برای هر کس رخ نمی‌دهد، و مخصوص کسانی است که قدم در طریقت گذاشته‌اند و ریاضت‌ها کشیده‌اند، و یا کسانی که هنوز قدم در راه نگذاشته‌اند اما گویی از جانب بالا فراخوانده شده‌اند و همین نوع حوادث، آنها را به راه می‌آورد. نمونة جالبش دربارة‌ «ابراهیم ادهم» رخ می‌دهد که پادشاهی بود و برای شکار به صحرا می‌رفت، اما چند واقعة غیبی و تکان‌دهنده هشیارش ساخت:
برنشست و روی به صحرا نهاد. چون سرآسیمه‌یی در صحرا می‌گشت، چنان که نمی‌دانست که چه می‌کند. در آن حال از لشکر جدا شد و دور افتاد. آوازی شنید که: «بیدار باش!». او ناشنیده کرد. دوم بار همین آواز شنید. سیّوم بار خویشتن را از آنجا دور می‌کرد و ناشنوده می‌کرد. بار چهارم آوازی شنید که: «بیدار گرد پیش از آنکه بیدارت کنند». چون این خطاب بشنید، به یکبار از دست برفت. ناگاه آهویی پدید آمد. خویشتن را بدو مشغول گردانید. آهو به سخن آمد و گفت: «مرا به صید تو فرستاده‌اند، نه تو را به صید من. تو مرا صید نتوانی کرد. تو را از برای این آفریده‌اند که بیچاره‌یی را به تیر زنی و صید کنی؟ هیچ کار دیگر نداری؟» ابراهیم گفت: «آیا این چه حالت است؟». روی از آهو بگردانید. همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین بشنید. جزعی و خوفی در وی پدید آمد و کشف زیادت گشت. چون حق– تعالی– خواست که کار را تمام کند، بار دیگر از گوی گریبان شنید. کشف، آنجا تمام شد و ملکوت بر او برگشادند. و واقعة رجال الله مشاهده نمود. و یقین حاصل کرد. و گویند: چندان بگریست که همة اسب و جامة او از آب دیده تر شد و توبة نصوح کرد و روی از راه یک سو نهاد.1
نمونة دیگر برای کودکی رخ می‌دهد، که باز در ابتدای راه است و شاید خود غافل از حقیقت امر، اما قاعده به همان شکلی که باید، دربارة او هم رعایت می‌شود:
نقل است که احمد حرب فرزندی از آن خویش را بر توکّل تحریص می‌کرد. گفت: «ای فرزند! هر گاه که تو را چیزی باید، بدآن سوراخ رو. بگو که: الهی! مرا فلان چیز بده». پس اهل خانه را گفته بود که هر چه او بخواهد، در حال در آن سوراخ اندازند. مدّتی چنین بود تا روزی اهل خانه غایب بودند. او بر قاعده طعامی خواست. باری – تعالی – از غیب طعامی بفرستاد. اهل خانه درآمدند و او را دیدند که طعام می‌خورد. گفتند: «از کجا آمده؟». گفت: « از آنجا که هر روز می‌آمد». پس احمد بدانست که این طریق او را مسلّم گشت.2
در میان صوفیه برای اتصال عالم غیب و شهادت اصطلاحاتی وجود دارد که مهمترین آنها واقعه و مکاشفه است. عزالدین محمود کاشانی3 این اصطلاحات را تعریف و انواع آن را دسته‌بندی کرده است. توجه به این مطلب ما را در شناخت دقیق‌تر این نوع حادثه‌ها یاری می‌دهد، به همین دلیل فشرده‌ای از سخنان کاشانی را در اینجا می‌آوریم:
عرفا گاهی در هنگام ذکر و استغراق از محسوسات غایب می‌شوند و بعضی از حقایق امور غیبی بر آنها کشف می‌شود، مانند خوابی که آدمی می‌بیند؛ و این را اصطلاحاً واقعه می‌گویند. گاهی در حال حضور، بی آن که از محسوسات غایب شوند، این حال دست می‌دهد، و این را مکاشفه می‌گویند. مکاشفه همواره درست و صادق است چرا که صرفاً از مطالعه‌ی روح برمی‌آید و صدق صفت روح است. اما واقعه و خواب گاه صادق است و گاه کاذب، چرا که برخی مواقع، در آن َنفْس با روح مشارکت می‌کند.
واقعه و خواب سه نوع است: کشف مجرد، کشف مخیل، خیال مجرد. کشف مجرد آن است که شخص با دیدة ‌روحِ مجرد از خیال، چیزی غیبی و پنهان از حواس را در خواب یا واقعه ببیند، و سپس آن چیز عیناً در عالم شهادت وقوع یابد. در این شکل، که عاری از دخل و تصرف قوة خیال است، و در نتیجه همیشه صادق است، گاه آن چیز غیبی، به جای دیده شدن، به وسیله هاتف، به سمع می‌رسد. برای مثال:
آورده‌اند که وقتی در بغداد درویشی که راه توکل سپردی و طریق سؤال مسدود داشتی، روزی احتیاجش بغایت رسید، خواست که فتح الباب سؤال کند، پشیمان شد و با خود گفت حالی که چندین گاه با حق تعالی بر آن بسر برده‌ام اکنون نقض آن نکنم. صبر کرد، آن شب بخواب دید که هاتفی آواز داد که فلان جای خرقه پاره‌یی ازرق نهاده است و در وی چندین قراضة زربسته، برو و آن را در وجه احتیاج خود صرف کن. چون از خواب درآمد بر مقتضای اشارت بدان جا رفت، و آن خرقه را بر همان وصف یافت.4
این خواب را رویای صادقه می‌گویند.
نوع دوم کشف مخیل است و در آن قوة خیال، به امر غیبی کسوتی از محسوسات می‌پوشاند، و در نتیجة این تصرف، گاه واقعه و خواب کاذب است و گاه صادق، که تشخیص آن با کسی است که رویا و واقعه را تعبیر و تأویل می‌کند. برای مثال اگر مرید مجاهدی در خواب ببیند که با حیوانات وحشی می‌جنگد، شیخ درمی‌یابد که او با نفس خود در جهاد است.
در خیال مجرد، غلبه با نفس است و در نتیجه همیشه کاذب است. چنین خوابی را اضغاث احلام می‌گویند و واقعه‌اش را واقعة کاذبه. مثلاً مرتاضی که یکسر به قبول خویش نزد خلق می‌اندیشد، اگر در واقعه ببیند که مسجود خلایق است، معبّر درمی‌یابد که این بازتاب آرزوی نفسانی اوست.
و اما در مکاشفه، ادارک روح گاه متعلق به چیزی در عالم غیب است و گاه متعلق به چیزی در عالم شهادت. نوع اول دربارة بهشت، دوزخ، عرش، لوح، قلم، ملائکه، ارواح مجرد و مانند این است، مانند تمثّل جبرئیل به صورت بشری برای پیامبر اکرم(ص):
چنانکه تمثّل جبرئیل که هرگاه که بحضرت رسالت آمدی تمثّل بصورت بشری کردی، گاه بصورت دحیة کلبی و گاه بصورت شخصی اعرابی چنانکه در حدیث صحیح آمده است بروایت عمر که وقتی اعرابیی با جامه‌یی سخت سپید و مویی بغایت سیاه بحضرت رسول صلّی الله علیه و سلّم آمد و بنشست زانو با زانوی وی پیوسته و از اسلام و ایمان و احسان رسول را پرسید و جواب او را بپسندید و چون غایب شد رسول علیه الصّلواه والسلام صحابه را گفت شما میدانید که این سایل که بود. گفتند اللهُ و رسوله اعلم. گفت جبرئیل بود و از حضرت عزّت آمده تا شما را معالم دین درآموزاند.5
در اینجا قوة خیال دخیل نبوده است چرا که همگان جبرئیل را به یک شکل دیده‌اند. نوع دوم هم که متعلق به عالم شهادت است باز مورد مشهوری دربارة پیامبر دارد که ایشان در مکه مکاشف می‌شوند و از مسجدالقصی خبر می‌دهند.
در متون دینی و عرفانی به حکایت‌های شگفت‌انگیز متعددی برمی‌خوریم که هر کدام به یکی از اشکال واقعه و مکاشفه، عالم غیب را به عالم شهادت پیوند می‌زند. در برخی از آنها شگفتی حتی بیش از مواردی است که ذکر کردیم، چرا که در آنها عالم رویا کاملاً و صراحتاً در عالم واقع تأثیر می‌گذارد یا بازتاب می‌یابد. یکی از این نمونه‌ها در زمان امام رضا (ع)‌ رخ می‌دهد. شخصی روایت می‌کند:
رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که به نباج آمده است و در مسجدی که همه ساله حاجیان در آن‌جا فرود می‌آیند، فرود آمده، گویا من خدمت ایشان شرفیاب شده‌ام، سلام دادم و در مقابلش ایستادم، طبقی از شاخه‌های نخل مدینه را پر از خرمای صیحانی در جلوش دیدم، گویا یک مشت از آنها را برداشت و به من مرحمت کرد، من آنها را شمردم هیجده خرما بود، وقتی که بیدار شدم چنین تعبیر کردم که به تعداد هر خرما یک سال زندگی خواهم کرد ولی بعد از بیست روز در زمینی مشغول کشاورزی بودم که کسی خبر آورد ابوالحسن الرّضا(ص) از مدینه تشریف آورده و به آن مسجد وارد شده و دیدم که مردم بدانجا می‌شتابند، من هم به آنجا رفتم ناگاه دریافتم آن حضرت همان جایی نشسته است که پیامبر(ص) را در خواب دیده بودم و زیر‌اندازشان حصیری است نظیر زیر‌انداز پیامبر(ص) و در مقابلش طبقی از شاخه‌های نخل قرار دارد که خرمای صیحانی دارد، سلام دادم، جواب سلام مرا داد و مرا به نزدیک خود طلبید و یک مشت از آن خرماها را مرحمت کرد. آنها را شمردم درست به شمار خرماهایی بود که رسول خدا(ص) در خواب به من مرحمت کرده بود. عرض کردم: یابن‌رسول‌الله بیشتر مرحمت کنید. فرمود: اگر رسول خدا بیشتر داده بود، من هم به همان تعداد می‌دادم.6
در « تذکره الاولیا» چند حادثه ذکر شده است که در عالم خواب شروع می‌شود و در عالم واقع پایان می‌یابد! یکی از این موارد باز مرتبط با پیامبر اکرم (ص) است در ذکر ابن جلا آمده است:
نقل است که سؤال کردند از فقر، خاموش شد. پس بیرون رفت و باز آمد. گفتند: «چه حال بود؟». گفت‌: «چهار دانگ سیم داشتم. شرمم آمد که در فقر سخن گویم، تا آن را صدقه کردم». و گفت: «به مدینه رسیدم رنج دیده و فاقه کشیده. تا به نزدیک تربت مصطفی- علیه‌الصّلوه و السّلام- [رسیدم]، گفتم: یا رسول الله! به مهمانی تو آمده‌ام. پس در خواب شدم. پیغمبر را – علیه‌ السلام- دیدم که گرده‌یی به من داد. نیمه‌یی بخوردم. چون بیدار شدم؛ نیمة دیگر در دست من بود».7
مورد دیگر به رابطة ابوبکر کتانی با امام علی (ع) باز می‌گردد:
و گفت: «مرا اندک غباری بود با امیرالمؤمنین علی- علیه‌ السلام- نه از جهت چیزی دگر، بل که از جهت آن که رسول- صلی‌الله‌علیه و سلّم- فرمود که: لافَتَی الّا علیّ، شرط فتوّت آن است که- اگرچه معاویّه بر باطل بود و او بر حق- کار به وی بازگذاشتی تا چندان خون ریخته نشدی». و گفت: «میان صفا و مروه خانه داشتم. شبی در آنجا مصطفی را- علیه الصّلوه و السّلام- به خواب دیدم با یاران او، که درآمدی و مرا در کنار گرفتی. پس اشارت کرد به ابوبکر- رضی‌الله‌عنه – که: او کی است؟ گفتم: ابوبکر. پس به عمر اشارت کرد. گفتم: عمر. پس به عثمان اشارت کرد. گفتم: عثمان. پس اشارت کرد، به علی. من شرم داشتم به سبب آن غبار. پیغمبر- علیه الصّلوه و السّلام- مرا با علی- رضی‌الله‌عنه - برادری داد تا یکدیگر را در کنار گرفتیم. پس ایشان برفتند. من و امیرالمؤمنین علی- علیه‌ السّلام- بماندیم. مرا گفت: بیا تا به کوه ابوقبیس رویم. به سر کوه رفتیم و نظارة کعبه کردیم. چون بیدار شدم خود را به کوه ابوقبیس دیدم و ذرّةیی از آن غبار دردل من نمانده بود».8
یکی دیگر از این حوادث ، برای فردی غیر مسلمان رخ می‌دهد. حسن بصری، شمعونِ زرتشتی را متقاعد می‌کند که اسلام بیاورد:
شمعون گفت: «اگر خطّی بدهی که حق– تعالی– مرا عقوبت نکند، ایمان آرم. و لکن تا خط ندهی، ایمان نیارم». حسن خطی بنوشت. شمعون گفت: «بفرما تا عدول بصره گواهی نویسند بعد از آن». بنوشتند. پس شمعون بسیار گریست و ایمان آورد. و حسن را وصیّت کرد که «چون وفات کنم، بفرمای تا مرا بشویند و به دست خود مرا در خاک نه. و این خط در دست من نه، که حجّت من این خواهد بود». حسن گفت: «قبول کردم». و کلمة شهادت بگفت و وفات کرد. او را بشستند و نماز کردند. و آن خط در دست [او نهادند و] او را دفن کردند. حسن آن شب از اندیشه در خواب نرفت که «این چه بود که من کردم؟ من خود غرقه‌ام. غرقة دیگر را چون دست گیرم؟ مرا بر مُلک خود هیچ دستی نیست. بر ملک خدای – عزّوجلّ – چرا سجل کردم؟». در این اندیشه در خواب رفت. شمعون را دید، چون شمعی تابان، تاجی بر سر نهاده و حلّه‌یی در بر، خندان، در مرغزار بهشت خرامان. حسن گفت: «ای شمعون! چگونه‌ای؟». گفت: «چه پرسی؟ چنین که می‌بینی. حق– تعالی– مرا در جوار خود فرود آورد به فضل خود، و دیدار خود نمود به کرم خود، و آنچه از لطف خود در حق من فرمود، در وصف و عبارت نیاید. اکنون تو باری از ضمان من بیرون آمدی. بستان این خط خود، که مرا بدین حاجت نبود». چون حسن بیدار شد، آن کاغذ در دست خود دید. گفت: «خداوندا! مرا معلوم است که کار تو به علّت نیست، جز به محض فضل. بر درِ تو که زیان خواهد کرد؟ گبر هفتاد ساله را به یک کلمه، به قرب خود راه دهی. مؤمن هفتاد ساله را کی محروم کنی؟».9
در کتاب «تعرّف» چنین حادثه‌ای توسط یک موجود غیرزمینی و غیبی رخ می‌دهد:
باز گفت: جنید قَدَّسَ الله سِرَّه پیش سَرّی سَقَطی رفت و نزدیک وی سفال کوزه شکسته دید. پس گفت: این چیست؟ گفت: [دوش دخترکم کوزه‌ای آب آورد و مرا گفت: ای پدر] این کوزه این جا بیاویزم تا چون سرد شود تو بیاشامی که امشب ابر است و آب سرد نیست، پس بیاویخت. اندکی چشمم در خواب گرفت. پس کنیزکی را دیدم سخت با جمال که بیامد پیش من. من او را گفتم تو از آنِ کیستی؟ گفت: از آنِ آن کس که آب سرد نخورد در کوزه‌ها و دست بزد بر کوزه تا بیفتاد و بشکست و همچنان که می‌بینی افتاده است شکستة آن و غبار بر آن نشسته.10
چنین وقایعی را در ذکر عرفای نزدیک به عصر ما نیز می‌بینیم. می‌گویند مرحوم عبدالکریم کشمیری در استخاره گرفتن قدرت و مهارت بسیاری داشت. او می‌گوید این قدرت طی یک رویای صادق به او تفویض شد:
در نجف اشرف محضر استادم آقای اراکی رسیدم، ایشان دستور یک اربعین (شامل چهل روز روزه با قرائت سورة نور سه بار در صبح و ظهر و شام) دادند، من دستورالعمل مزبور را از بیستم ماه شعبان شروع و در آخر ماه رمضان به پایان بردم، در عالم رؤیا دیدم در ایوان طلای امیرالمؤمنین علیه‌ السّلام ایستاده‌ام و حضرت نوح علیه‌ السّلام با عمامة بزرگ درحالیکه در پشت امیرالمؤمنین علیه‌ السلام قرارداشت تسبیحی به طرف من انداخت، نیز فردای آن شب در عالم خواب دیدم مرحوم آیت‌الله‌العظمی سید ابوالحسن اصفهانی‌ تسبیحی را به من دادند و بار سوم دیدم در کف دستم ماهی است که نور آن کم‌کم زیاد می‌شود و پس از این، حالت استخاره در من پیدا شد به طوری که وقتی تسبیحی دستم می‌گرفتم آیه‌ای به دلم الهام می‌شد که در واقع جواب استخاره بود.11
همو به کشفی شگفت اشاره می‌کند:
شخصی در نجف به‌ نام شیخ مالک بود که در ظاهر به کسوت اهل علم نبود ولی دارای بصیرت و معرفت باطنی بود روزی به من گفت: من در وادی‌السلام زیارت امام حسین علیه‌ السّلام را می‌خوانم تو هم با من بیا و به من اقتدا کن، من هم قبول کردم، وقتی که همزمان زیارت عاشورا می‌خواندیم من کربلا را به رأی‌العین در مقابل خود می‌دیدم.12

2-4- حادثة فراواقعی و رازآلود
در نمایش دینی، صرف پرداخت به حوادث واقع‌گرا راه به جایی نمی‌برد، چرا که زندگی این شخصیت‌ها مشحون از حوادث فراواقعی است. پیش از این گفتیم که جنبش سوررئالیسم در پی خلق آثاری فراتر از واقعیت بود. در حکایات عرفانی هم وقایع فراواقعی بسیاری رخ می‌دهد، اما میان این دو تفاوت بسیار است. سوررئالیست‌ها برای رسیدن به آثار فراواقعی معمولاً به زیر سطح آگاهی می‌روند و دنیایی وهم‌آلود و گاه پلشت را به تصویر می‌کشند. اما در حکایات دینی و عرفانی با سطحی فراتر از آگاهی روبروییم، در نتیجه بسیاری از آنها فراواقع‌گرایند و سخت شگفت‌انگیز، اما نه وهم‌آلود و تیره. این تفاوت را می‌توان، برای مثال، در مقایسه‌ای میان تابلوهای نقاشی سوررئالیست‌ها با این چند تابلو دانست. در ذکر منصور حلاج، آنجا که به دارش کشیدند، آمده است:
بزرگی به خوابش دید ایستاده، جامی در دست و سر بر تن نه. [گفت: «این چیست؟»]. گفت: «او جام به دست سربریدگان می‌دهد».13
رابعه عدویه هم با تابلویی فراواقعی روبرو می‌شود:
دریایی خون دید در هوا معلّق، هاتفی آواز داد که: « خون دل عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمده‌اند و در منزل اول فرو شده‌اند، که نام و نشان ایشان در دو عالم از هیچ مقام بر نیامد».14
این تابلو بی‌مانند را هم بایزید بسطامی نقش می‌کند.
نقل است روزی یکی درآمد و از حیا مسئله‌یی از وی پرسید. شیخ جواب آن مسئله گفت. درویش آب گشت. مریدی درآمد، آبی زرد دید ایستاده. گفت: «یا شیخ این چیست؟». گفت: «یکی از در درآمد و سؤالی از حیا کرد و من جواب دادم. طاقت نداشت. چنین آب شد از شرم».15
یکی از موارد غریب، که مثلاً در تذکره‌الاولیا به کرّات آمده است، نوشته‌ای است که بر قطرة خون اشخاص نقش بسته است- و در اغلب موارد کلمه «الله» است که گویی از فرط ذکر گفتن و تکرار آن، بر خون نشسته است.
نقل است که روزی نابینایی می‌گفت: «الله، الله». نوری پیش او رفت و گفت: «تو او را چه دانی؟ و اگر بدانی زنده نمانی». این بگفت و بی‌هوش شد و از آن شوق به صحرا افتاد، در نیستانی نو دروده. و چرخ می‌زد و آن نی در پای و پهلوی او می‌رفت و خون روان می‌شد و از قطرة خون «الله، الله» بازدید می‌آمد.16
در دو مورد دیگر، مفاهیم انتزاعی «مرگ» و «دنیا» و تجسد می‌یابد.
خورد عیسی آبی از جویی خوش‌آب بود طـعـم آب خـوشتتر از جُلاب
آن یکی زان آب خُم پر کرد و رفت عیسی نیز از خم آبی خورد و رفت
شد ز آب خم همی تلخـش دهـان بازگردید و عـجایـب مانــد از آن
گفت یارب آب این خم و آب جوی هر دو یک آبست، سـرّ این بگوی
تـا چـرا تلـخ است آب خم چـنیـن وین دگر شیـرین‌تـرست از انگبین
پیش عیسی آن خم آمد در سخـن گـفت ای عیسی منم مردی کهن
زیـر ایـن نه کاسـه من باری هـزار گشته‌ام هم کوزه هم خم هم طغار
گر کـننـدم خم هــزاران بار نـیــز نیسـت جـز تلخیّ مـرگم کار نیـز
دایـم از تلخیّ مـرگـم این چـنـین آب من زانـست ناشیـرین چنین17
و:
نقل است که سرّی خواهری داشت. دستوری خواست که: «خانة تو را بروبم؟». دستوری نداد. گفت: «زندگانی من کرای این نکند». تا یک روز درآمد. پیرزنی را دید که خانة وی می‌رُفت. گفت: «ای برادر! مرا دستوری ندادی تا خدمت تو کردمی. اکنون نامحرمی را آورده‌ای؟». گفت: «ای خواهر! دل مشغول مدار، که این دنیاست که در عشق ما سوخته است و از ما محروم ماند. اکنون از حق- تعالی- دستوری خواست تا از روزگار ما او را نصیبی بود. جاروب حجرة ما بدو داده‌اند».18
در تعابیر ادبی سخنوران، به دفعات دنیا به عجوزه و امثال آن تعبیر شده است، اما تجسم عینی آن به شکل پیرزن، آن هم سوختة مرد عارف، موردی بی‌نظیر است!
در چند مورد دیگر شخص با خود، یا حقیقت وجودی خود، یا روح خود ملاقات می‌کند. چه روایتی غریب تر از این؟! در ذکر بایزید بسطامی آمده است:
گفت: روزی نشسته بودم. در خاطرم بگذشت که: من امروز پیر وقتم و بزرگ عصر. چون این اندیشه کردم، دانستم که غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم و در منزلی مُقام کردم و سوگند یاد کردم و گفتم: «از اینجا بر نخیزم تا حق– تعالی– کسی را بر من فرستد تا مرا به من نماید». سه شبانروز آنجا مقام کردم. روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر جمّازه‌یی می‌آمد. چون در وی نگه کردم، اثر آشنایی در وی دیدم. به اشتر اشارت کردم که: توقّف کن! در حال پای اشتر در زمین فرو شد. آن مرد در من نگه کرد و گفت ‌:«مرا بدآن می‌آری که چشم فرو گرفته باز کنم و باز کرده فرو گیرم. و بسطام با اهل بسطام و بایزید غرق کنم!». من از هوش برفتم. پس گفتم: «از کجا می‌آیی؟» گفت: «از آن ساعت که تو عهد کردی، من سه هزار فرسنگ آمده‌ام». آن گه گفت: «زینهار ای بایزید! تا دل نگه داری». و روی برتافت و برفت.19
ابوالحسن خرقانی هم می‌گوید:
«درخواستم از حق- تعالی- که مرا به من نمایی چنان که هستم. مرا به من نمود با پلاسی شوخگن، و من همی در نگرستم و می‌گفتم: من اینم؟ ندا آمد: آری. گفتم: آن همه ارادت و خُلق و شوق و تضرّع و زاری چیست؟ ندا آمد که: آن همه ماییم، تو اینی».20
مرحوم آیت‌الله سید علی قاضی هم می‌گوید:
روزی از اطاق بیرون آمده در دالان خانه دیدم که خودم درکناری ساکت و صامت ایستاده‌ام با دقّت تمام‌تری به صورت خود نگاه کردم، دیدم در صورت، خالی دارم. چون به اطاق آمدم و در آئینه نظر انداختم دیدم که در صورتِ من خالی بوده و من تاکنون آن را ندیده بودم.21
دربارة خاک کربلا روایت‌های بسیار در میان شیعیان نقل است. یکی از غریب‌ترین و قدیمی‌ترین آنها این است:
شبی رسول خدا (ص) از نزد ما رفت و غیبتش به درازا کشید و سپس برگشت در حالی که ژولیده مو و غبار آلوده و مشتش بسته بود. گفتم: یا رسول‌الله چرا ژولیده مو و غبار آلوده‌اید؟ فرمود: مرا در این فرصت به محلی از عراق به نام کربلا بردند و در آنجا محل شهادت پسرم حسین و جمعی از فرزندان و اهل بیتم را به من نشان دادند و من پیوسته خونهای ایشان را جمع‌آوری می‌کردم که اینک در دست من است. و دست مبارکش را برایم باز کرد و فرمود: اینها را بگیر و نگهدار، پس من گرفتم، دیدم چیزی نظیر خاک قرمز بود، آن را داخل شیشه‌ای قرار دادم و سر آن را بستم و نگه داشتم وقتی که امام حسین (ع) از مکه به قصد عراق بیرون شد، هر روز آن شیشه را بیرون می‌آوردم و می‌بوییدم و نگاه می‌کردم و برای مصایب آن حضرت می‌گریستم. چون روز دهم محرم فرا رسید یعنی روزی که امام حسین (ع) کشته شد، طرف صبح آن شیشه را بیرون آوردم دیدم به حال خود است اما آخر روز که دوباره برگشتم دیدم خون تازه است. پس در خانه فریاد برآوردم و گریستم و خشمم را فرو خوردم تا مبادا دشمنان ایشان در مدینه بشنوند و زبان به شماتت بگشایند و آن وقت و آن روز را همچنان به خاطر نگه داشتم تا این که خبر شهادت آن حضرت را آوردند و آنچه دیده بودم معلوم شد که راست بوده است.22
امام هادی(ع) در روایتی، بُعد دیگری از «مکان» را نشان می‌دهند:
صالح بن سعید می‌گوید: روزی که ابوالحسن (ع) به فرمان متوکل به سامرا وارد شد، به خدمتش رسیدم و عرض کردم: فدایت شوم در هر کاری می‌خواهند نور شما را خاموش کنند و محدود سازند تا آن جا که شما را در بدترین کاروانسراها -خان‌الصّعالیک- منزل داده‌اند. فرمود: پسر سعید تو این جا را می‌بینی! سپس با دستش اشاره کرد، ناگهان باغهای زیبا، رودهای جاری و بوستانهایی با زنان خوشبو و کودکانی چون مروارید پوشیده ظاهر شد. با دیدن اینها چشمم خیره شد و تعجب زیادی کردم. پس رو به من کرد و فرمود: پسر سعید، هر جا که باشیم این جا، جای ماست، ما در « خان‌الصّعالیک» نیستیم.23
تفسیر این رویداد فراواقعی که برای سَمنون محب رخ می‌دهد نیز دشوار است:
نقل است که یک‌بار در مناجات گفت: «الهی! در هر‌چه مرا بیازمایی در آن راستم یابی و در آن تسلیم شوم و دم نزنم». در حال دردی بر وی مستولی شد که جانش برخواست آمد، و او دم نمی‌زد. [بامداد] همسایگان گفتند: «ای شیخ! [دوش] تو را چه‌ بود؟ که از فریاد تو ما را خواب نیامد».24
برخی واقعه‌های عرفا نیز (گرچه نوعی کشف‌اند و باید در دستة اول می‌آوردیم، اما) سراسر اتفاقات غریب و شگفتی است که به هیچ عنوان با قوانین دنیای محسوس همخوان نیست و یکپارچه فراواقعی است. در اینجا به یک نمونه از واقعه‌های صاحب «شرح گلشن راز» بسنده می‌کنیم:
دیدم که دریای آب روان در میان صحرای بی‌نهایت نورانی می‌گذرد و این فقیر بر کنارة آن دریا استاده‌ام و چیزی می‌طلبم. دیدم که خلایق بی حدّ و شمار متوجّه جایی‌اند و پیوسته می‌روند. و در علم من چنان آمد که جایی مجلسی و صحبتی است و این خلایق آنجا می‌روند. در اثنای آن، بیکبار دیدم که در گنبذی بزرگم؛ چنانچه اطراف و جوانب این گنبذ از غایت بزرگی اصلاً پیدا نیست و این گنبذ از نور مملوّ و پُر است و بحیثیّتی تلالا و تشعشع می‌نماید که چشم خیره می‌گردد و نیک نظر نمی‌توان کرد و این فقیر در هوای این گنبذ طیران می‌نمایم و چنان مست و بیخودم که چشم خود بقاعده باز نمی‌توانم کرد. و حضرت حقّ بی‌تعیّن و کیف، پیوسته شراب در حلق من می‌ریزد؛ بنوعی که اصلاً‌ هیچ انقطاعی ندارد؛ بطریق رودخانه که متّصل آید و در دهن شخصی رود. و من علی الدّوام دهن باز کرده‌ام و لاینقطع بی‌جام و کأس، این شراب بی رنگ و بو در حلق من می‌ریزند. و در علم من در آن حال چنان بود که سالهای بی‌حصر و شمار است که اینچنین است. ناگاه دیدم که تمامت عالم از آسمان و زمین و عرش و فرش و غیره، یک نور واحد متمثّل به رنگ سیاه شدند و من نیز همین نورم و هیچ تعیّن دیگر از جسمانی و غیره ندارم و مجرد علمم و بس، حضرت حقّ بی جهت و کیف دریاهای شراب هم از این نور به من می‌دهد. صدهزاران دریای شراب از این نور بیکبار آشامیدم. و در آن حال معلوم من بود که تمامت کمّل اولیا که بوده‌اند، همه در این نور غرقند و همه این نورند. و به علم سیران در آن نور می‌نمودیم. ناگاه دیدم که تمامت موجودات عالم از سفلیّات و علویّات و مجرّدات و مادّیات همه شراب شد و من همه را به یک جرعه درکشیدم و فنای سرمدی یافته، فانی مطلق و بی‌شعور شدم. آنگاه دیدم که حقیقت واحدة ساریه در جمیع اشیا منم و هرچه هست، منم و غیر من هیچ نیست و همه عالم به من قائمند و قیّوم همه منم و مرا در جمیع ذرّات موجودات سریان است و همه به ظهور من ظاهرند. بعد از آن، از آن حال واقف شدم و با خود آمدم و چندین روز در آن سکر و بیخودی بودم.25

3-4- امر قاهر
گفتیم که یکی از عوامل شگفتی‌زا در حکایات عرفانی، شدت و غلظت عناصر است که مهم‌ترین این عناصر، همان مقصود و مطلوب ازلی و ابدی عارفان است. خداوند متعال هربار به طریقی بر بندگان جلوه می‌کند و یکی از این جلوه‌ها، جنبة جلال و قهر و غیرت اوست. مطلوب عارفان چنان بالابلند و دست‌نیافتنی است که خیلِ مشتاقان، در برابرش هیچ‌اند. آنها خود با تعبیرات مختلفی چون ذره و خورشید این رابطه را ترسیم می‌کنند. این چیرگی گاه به حدی است که عارفِ بی‌نوا، دم نمی‌تواند برآورد، و همین غلبة قدرتمندانه، حکایت‌های شگفتی را رقم زده است:
نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخیی بود ظاهر و فتوری از غایت بی‌خوابی. از ابراهیم خوّاص پرسیدند که: «عبادت او چگونه است؟». گفت: «چون از نماز خفتن فارغ شود، تا روز بر پای باشد. نه رکوع کند و نه سجود». پس از یوسف پرسیدند که: «تا روز ایستادن چه عبادت باشد؟». گفت:«نماز فریضه به آسانی میگزارم. امّا میخواهم که نماز شب گزارم، همچنین ایستاده باشم، امکان آن نبود که تکبیر توانم گفت، از عظمت او. ناگاه چیزی به من درآید و مرا هم چنین می‌دارد تا بوقت صبح. چون صبح برآید، فریضه بگزارم».26
عطار در «مصیبت‌نامه» تمثیلات زیبایی در این‌باره می‌آورد، از جمله:
کشتـئی آورد در دریا شــک‍سـت تختة زان جمله بـر بـالا نـشـست
گربه و موشـی برآن تـخته بماند کارشان با یکدیــگر پـخـته بـمانـد
نه ز گربـه بیـم بود آن موش را نه بموش آهنـگ آن مـغشـوش را
هر دو ‌تن از هول دریا ای عجب در تـحـیر بـاز مانده خـشــک لـب
زهـرة جـنبـش نه و یارای سـیر هر دو بیخود گشته نه عین و نه غیر
در قیـامـت نیز ایـن غـوغـا بود یـعـنـی آنـجـا نـه تـو و نـه ما بود
هیبت ایـن راه کار مـشـکـلست صد جهان زین سهم پرخون دلست27
و همچنین:
بـود مـجنونـی بغــایت گـرسـنـه سـوی صـحـرا رفت سـر پـا بـرهـنه
نانش می‌بایست چون نانـش نبـود دردش افزون گــشـت درمـانش نبـود
گفــت یا رب آشکـارا و نـــهــان گرسنـه‌تر هـسـت از مــن در جـهـان
هـاتفی گـفتش کــه می‌آیم تــرا گــرسـنــه‌تــر از تـو بـنـمایــم تـرا
همچنان در دشت می‌شد یک تنه پیشش آمـد پـیـر گـرگـی گـرسـنــه
گرگ کـو را دیـد غریـدن گـرفت جامــة دیــوانــه دریــدن گــرفــت
لرزه بـر انـدام مـجـنون اوفـتــاد در مــیـان خــاک در خـون اوفــتـاد
گفت یا رب لطف کن زارم مکش جان عزیزست این چنین خوارم مکش
گرسنه‌تر دیدم از خود این بـسـم ویـن زمـان مـن سـیـرتر از هر کسم
سیر شد امـشب شکم بی‌نـان مـرا نـیست نـان در خوردتر از جـان مـرا
بعد ازین جز جان نخواهم از تو من تا توانـم نـان نـخـواهـم از تـو مـن
گرگ را تو بتـر سـرم بـگـمـاشتی گـر بـفـرمائی کــنــد گرگ آشـتـی
در چـنین صـحـرا گـرفـتــار بــلا ایـن‌چــنین گــرگیــم بایــد آشـنـا
این دمم با گرگ کـردی در جــوال هیـن رهـائـی ده مــرا زیـن بدفـعـال
این سخنها چون بگفت آن سرنگون گـرگ از پیشش بـصحـرا شـد بــرون
گر تو خواهـی تـا بـسر گرداندت چـون فــلـک زیر و زبر گـرداندت
سـرنگـون نـه پای در دریـای او در شـکــن بـا شــیـوه و سودای او28
یکی از اصطلاحاتی که به این چیرگی اشاره می‌کند «غیرت» است. غیرت دو گونه است: یکی غیرت عاشق به معشوق، چنان که حافظ می‌گوید:
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد29
البته بایزید از همین غیرت، تعبیری دیگرگونه به دست می‌دهد: «مرا به خود غیرت می‌آید که او را بدانم. که من هرگز نخواهم که او را جز او بداند. جایی که معرفت او بود، من در میان چه کاره‌ام؟ خود خواست او آن است ای یحیی که جز او کسی او را نداند.»30 اما غیرتی که اینجا مورد نظر ماست، غیرت معشوق به عاشق است؛ باز به سخن حافظ:
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا31
در اینجا عاشق باید ذکر و فکر همیشگی‌اش معشوق باشد، و اندیشیدن یا بردنِ نامِ غیر، غیرت او را می‌جنباند،‌ و اگر چنین شود، بدا به حال عاشق! یکی از دلدادگان شهرة عالم، یعقوب پیامبر(ع) است که در فراق فرزند، دیدگان خویش باخت. در«منطق‌الطیر» حکایتی لطیف و شگفت دربارة او آمده است:
چـون جــدا افـتـاد یـوسـف از پـــدر گشـت یعقـوب از فـراقـش بی بصــر
مـوج می‌زد بحــر خـون از دیدگاــش نام یـوسف مـانـده دایــم در زفـانـش
جـبرئیـل آمـد کـه هــرگـز گـر دگـر بــر زفــان تــو کـند یـوســف گـذر
مـحـو گــردانیـم نامـت بـعـد از ایـن از مـــیــان انــبـیـا و مـــرسـلـیـن
چـون درآمــد امـرش از حـق آنزمـان گشـت مـحـوش نام یـوسـف از زفـان
گـر چـه نام یـوسـفش بـودی نـدیـم نـام او در جان خـــود گـشـتی مقیـم
دید یوسف را شبی در خــواب پـیـش خـواست تا او را بخـواند سـوی خویش
یـادش آمــد آنـچ حـق فرموده بــود تـن زد آن ســرگشـتة فــرسـوده زود
لکن از بـی طاقـتـی از جـــان پــاک بـر کـشـید آهـی بــغـایــت دردنـاک
چون ز خواب خوش بجنبیـد او ز جـای جبـرئـیـل آمـد کـه می‌گویـد خــدای
گر نــرانـدی نــام یوســف بر زفــان لیـک آهــی بــر کـشـیدی آن زمـان
در مـیـان آه تـــو دانـــم کــه بــود در حـقـیقـت تـوبه بشکستی چـه سود
عقـل را زیـن کـار ســودا مـی‌کـند عشق‌بازی بیـن کـه بـا ما مـی‌کنـد32
اما شاید اینجا محبوب ازلی با فرستادة خویش مدارا کرده است، چرا که بر دیگران صد چندان عتاب کرده است:
جماعتی به خانة رابعه رفتند به عیادت [که او را مرضی بود و می‌گریست]. مر رابعه را گفتند حال تو چیست؟ جواب داد که به خدای سوگند که چیزی نمی‌شناسم غیر آن که بهشت بر من عرضه کردند دل من بدان میل کرد. چنان می‌شمارم که حق تعالی غیرت کرد بر من پس عتاب کرد بر من و این مرض آن عتاب وی است.33
و از آن سخت‌تر، حال آن دیگری است که لحظه‌ای، گوشه‌چشمی به دیناری کرد:
مر ابی الخیر اقطع را پرسیدند قطع دست تو چه بود؟ گفت: در کوههای لکام یا لبنان بودم و رفیقی بود با من همراه. پس مردی بیامد از کسان پادشاه و دیناری چند با وی بود و آن را به درویشان می‌داد، و دیناری به من داد و بر پشت دست آن دینار را در کنار رفیق انداختم و برخاستم. بعد از یک ساعت اصحاب پادشاه طلب دزدی می‌کردند پس مرا بگرفتند و دست از من قطع کردند.34
در «مصیبت‌نامه» رابطة خداوند و بنده و یا طالب و مطلوب در تمثیلی به شیوایی بیان شده است:
بود شـاهی را غـلامـی سـیـمـبر هـم ادب از پـای تـا سـر هـم هـنـر...
ماه را خورشـید رویـش مــایه داد مـهـر را زلـف سـیـاهـش سایه داد...
ایـن غـلام دلـربای جــان فـزای پیش شـاه خـویـش استــادی بــپای
از قضا روزی مگر در پـیش شــاه کـرد بـسیاری هـمـی در خود نگـاه
شـاه حـالی دشــنـة زد بـر دلـش جان بداد و آن جـهان شد مـنـزلـش
پس زفان در خشم او بگـشاد شـاه گـفت تـا چندی کنی بـر خود نـگـاه
گـه عـلم می‌بینی و بازوی خویش گه نـظاره مـی‌کنی بر موی خـویـش
گه کـنی در پـا و در مـوزه نـگـاه گه نـهی از پیش و گـاه از پس کـلاه
گه شوی مشـغول در انگـشـتـری خودپـرسـتـی تـو و یـا خـدمـت‌گـری
چون چنین تو عاشق خویش آمدی بهـر خدمـت از چـه در پــیش آمدی
ترک خدمت گیر و خود را میپرست بعد ازین برخیز و با خود کـن نـشست
دعوی خدمت کـنـی بـا شـهـریـار خود ز عشق خـویــش بـاشی بی‌قـرار
گرچـه خود را سخت بخرد میکنـی در حـقـیــقت خدمـت خـود مـیـکنـی
من ز تو بر می‌نگــیرم یـک نـظـر تو ز خــود دیــدن نــمــی‌آئـی بـسـر
مردم دیـده چـو خودبـینـی نـکـرد جای خـود جـز دیــده مـی‌بـیـنی نکرد
کار نـزدیکـان خـطـر دارد بـسـی چـون تـوانـد جسـت نـزدیـکـی کـسی35

4-4- سرگردانی
یکی از پرکشش‌ترین حوادث در نمایش دینی می‌تواند بر الگویی مبتنی باشد که در این قسمت ارائه می‌گردد. مطلوب عارفان نه تنها چنان چیره است که آنان را «مجال آه نیست»، که چه بسیار مواقع در پرده پنهان می‌شود و آنان را در دریایی بی‌کناره، و ظلمت مطلقِ طریق سرگردان می‌سازد. آنان در بهت و حیرت فرو می‌روند و به هر جا در می‌کوبند تا مگر گشایشی یابند اما گویی سرگردانی ایشان را پایانی نیست. همین عنصر مؤثر، شگفتی‌های بسیار می‌آفریند.
شــد بـر دیـوانـة آن مـــرد پـاک دید او را در میــان خـون و خـاک
همچـو مستی والـه و حـیراتش دید سرنگونش یافـت و سرگردانش دید
گفــت ای دیــوانة بی ‌روی و راه در چه کاری روز و شـب ایـنجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز و شب مرد گفتـش مـن هـمـیـن دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجـاه سـال همچو من در خون نشین در کل حال
کاسة پرخون تو مـیخـور ای عـزیـز بعـد از آن می‌ ده بمن یک کاسه نیز
تا که این دریـا شــود پــرداخـتــه یـا نـه کــار مــا شــود بـر ساخـته
این گره را چون گـشادن روی نیست هـم بـمردن هـم بـزادن روی نیست
این‌ قدر دانم که با ایـن پــیـچ پـیچ مــی ‌نـدانـم مـی ‌نـدانم هیچ هیچ36
این دو تمثیل نیز زیبا و گویاست:
مادری بـر خاک دختـر می‌گریست راه بیـنی ســوی آن زن بنگریست
گفت این زن بـرد از مــردان سبـق زانک چون ما نیست و می‌داند بحق
کـز کـدامین گم شـده ماندست دور وز که افتادست زین سـان ناصبـور
فرّخ او چون حال می‌داند که چیست دانــد او تا بـر که می‌باید گـریست
مـشکل آمــد قصـة ایـن غـم زده روز و شـب بـنشستـه‌ام مـاتـم زده
نــه مــرا مـعلـوم تـا در درد کــار بــر که می‌گـریم چـو باران زار زار
من نه آگاهـم چنین گـریان شــده کـز کـه دور افتاده‌ام حیـران شـده
این زن از چون من هزاران گوی برد زانکه از گم گشتة خـود بـوی بــرد
من نبردم بـوی و این حسـرت مـرا خون بریخت و کشت در حیرت مرا
در چنیـن منزل که شـد دل ناپدیـد بل که هـم شـد نیـز منـزل ناپدیـد
ریـسمان عقـل را سـر گم شدسـت خـانـة پنـدار را در گـم شــدسـت
هـر که او آنجا رسـد سـر گم کنـد چار حـدّ خـویـش را در گـم کنــد37
و:
صـوفیی مـی‌رفـت، آوازی شنیـد کان یکی می‌گفت گم کـردم کلیـد
کـه کلیــدی یافتسـت اینـجایگاه زانک در بستست این بــر خاک راه
گـر در مـن بسته مانـد، چون کنـم غصة پیــوسته مـانـد، چــون کنم
صوفیش گفتا: که گفتت خسته باش در چو می دانی برو، گو بسته باش
بــر در بستـه چــو بنشینی بـسی هیچ شک نبــود که بگشایـد کسی
کار تو سهل است و دشوار آن مـن کــز تحیّر می بســوزد جان مــن
نیسـت کارم را نه پایـی نه ســری نه کلیـدم بــود هــرگــز نـه دری
کاش ایــن صوفی بسـی بشتافتی بـستــه یـا بـگشادة در یـافـتــی38
گاه برای بیان سردرگریبانی سالکان، حکایاتی مطایبه‌آمیز نقل می‌شود. حکایت ذیل را عطار هم، با اندک تفاوتی، به نظم کشیده است، اما روایت سید هاشم حداد نیز شنیدنی است:
مردی بود که برای اینکه خودش را گم نکند، کدوئی را سوراخ کرده و به گردنش آویزان نموده بود، و در حضَر و سفر و درخواب و بیداری آن کدو به گردنش آویخته بود؛ و پیوسته شادان بود که: من تا به حال با این علامت بزرگ نه خودم را گم کرده‌ام و نه از این به بعد تا آخر عمر خودم را گم خواهم نمود. شبی که با رفیق طریقش در سفر با هم خوابیده بودند، در میان شب تاریک رفیقش برخاست و آهسته کدو را از گردن وی باز کرد و به گردن خود بست و گرفت خوابید. صبحگاه که این صاحب کدو از خواب برخاست، دید کدویش در گردنش نیست؛ فلهذا باید خود را گم نکند. و آنگاه ملاحظه کرد که این کدو به گردن رفیقش که در خواب است بسته است و گفت: پس حتماً من این رفیقِ در خواب هستم، زیرا که علامت من در گردن اوست. مدّتی در تحّیر بود که بارالها! بار خداوندا! چه شده است که من عوض شده‌ام؟! از طرفی من منم، پس کو کدوی گردنم ؟ و از طرفی کدو علامت لاینفکّ من بود، پس حتماً این مرد خوابِ کدو به گردن بسته، خود من هستم. و با خود این زمزمه را در زیر زبان داشت: اگر تو منی پس من کیم؟! اگر من منم پس کو کدوی گردنم؟!39
دیگری نیز حیرانِ کشفی می‌شود که به او دست می‌دهد:
داشـت انـدر خـانه اسـحـق نـدیـم بـنــدة در خــدمــت او مـستقــیم
دایـمـاً هــر روز پـیـش از آفـتــاب میکشیدی تـا بـشــب از دجــله آب
چون نمیشد تـشـنـگـی و آب کـم می نـزد یــکـدم غـلام از کـار دم
دیــد روزی خــواجــه او را بـیـقرار فارغ از خـلق و شده مـشـغـول کـار
خواجه گفتش کیف عیشک‌ ای غلام گفت کاری سـخــت دارم بــر دوام
در مـــیـان دو بـــلا افــتـاده‌ام سرنـگـون در زیـر پــا افــتــاده‌ام
هسـت از یـک سـویـم آبی بی‌قیاس وز دگر سو تـشنـگـان نــاســپـاس
دجله را خالی بـکردن روی نـیـسـت تشنه را سیری سر یک مـوی نیسـت
در مـیـان دجـلـه و تـشـنــه مــدام مانـده‌ام در آمــد و شــد والــسـلام40
گاه سبب سرگردانی چیز دیگری است:
نقل است که جنید یک روز پیش نوری شد. نوری پیش جنید به تظلّم در خاک افتاد و گفت: «حرب سخت شده است و طاقت نمانده است. سی‌سال است که چون پدید می‌آید من گم می‌شوم، و چون من پدید می‌آیم او غایب می‌شود. و حضور او در غیبت من است. هرچند زاری می‌کنم، می‌گوید: یا من باشم یا تو». جنید اصحاب را گفت: «بنگرید کسی را که درمانده و ممتحن و متحیّر حق- تعالی- است».41
تمثیل دیگری نیز این ماجرا را به خوبی نشان می‌دهد. شاهدختی به غلامی زیبا دل‌ می‌بازد، اما شأن و مقامش به او اجازة ابراز عشق نمی‌دهد. ندیمانش چاره‌ای می‌اندیشند. آنها غلام را مست و بی‌خود می‌کنند و در همان حال بی‌هوشی به مجلس پرشکوه و افسانه‌ایِ شاهدخت می‌برند. شاهدخت و او تا نزدیک صبح از یکدیگر برخوردار می‌شوند و بار دیگر ندیمان غلام را بی‌هوش به‌جای خود باز می‌گردانند. حالِ غلام وقتی که به خود می‌آید شنیدنی است:
بعد از آن چــون آن غلام سیـم بـــر یـافت آخـر انـدکی از خــود خــبــر
شـــور آورد و نـدانـسـتتش چـه بـود بودنی چون بود از آن سوزش چو سود
گــر چه هــیچ آبـی نبـودش بـر جگر آب او بـگــذشــت از بــالای ســـر
دست در زد جـامـه بـر تن چاک کـرد موی بر هم کنـد و سـر بر خاک کـرد
قصه پــرسیـدنـد از آن شـمـع طــراز گـفـت نـتـوانـم نـمود این قـصـه بـاز
آنچ مـن دیدم عـیان مـسـت و خـراب هـیچ کـس هـرگـز نـبیند آن بخـواب
آنـچ تنــها بـــر مـن حـیران گـذشت بــر کـسی هـرگـز ندانم آن گـذشـت
هـــر کــسی گــفتـند آخـــر انـدکی با خـــود آی و بـازگــو از صد یـکـی
گفـت مـن درمـانـده‌ام چـون دیگــری کـان هــمه من دیـده‌ام یـا دیـگـری
هــیچ نـشنیـدم چــو بـشنیـدم هــمه مــن ندیـدم گــرچـه مـن دیدم هـمه
غافـلـی گــفـتـش کـه خــوابی دیـدة کـیـن چـنـیـن دیـوانـه و شــوریــدة
گـفـت مــن آگـــه نـیـم پـنــداریــی تـا که خــوابـم بـــود یـا بـیــداریـی
مــن نــدانـم کـان بمــستـی دیـده‌ام یـا بـهـشــیـاری صفت بــشـنـیـده‌ام
زیـن عـجـب‌تر حال نـبـود در جـهـان حــالـتـی نـه آشــکـارا نـه نــهــان
نه تـوانـم گـفـت و نه خـامـوش بــود نـه مـیان ایـن و آن مـدهــوش بــود
نه زمـانـی مـحــو مـی‌گــردد ز جــان نـه ازو یک ذرّه مــی‌یــابــم نــشـان
دیـده‌ام صـاحــب جـمـالـی از کـمـال هیچ کس مـی‌نـبـودش در هـیـچ حال
چـیـسـت پــیـش چهـــرة او آفـتـاب ذرّة والله اعـلـــــم بـاالــصّــواب42
تمثیل سگ و ماه و کلیچه نیز زیباست:
یک کلیچه یافت آن سگ در رهـی ماه دید از سـوی دیـگـر نـاگـهی
آن کلـیچـه بـر زمـین افکند سـگ تا بـگـیرد مـاه بـر گـردون بـتک
چون بسی تک زد ندادش دست ماه باز پـس گردیـد و بـاز آمـد بــراه
آن کلیچه جست بسـیاری نـیـافـت بار دیگر رفت و سوی مه شـتافت
نه کلیچه دست مـیـدادش نـه مـاه از سر ره مـی‌شــد او تـا پـای راه
در مــیـان راه حــیـران مــانــده گم شده نه ایـن و نـه آن مانده43
و کسی، این حال و روز سالکان را به ظرافت، با سفر حج منطبق کرده است:
کـامـلی گـفـتـسـت از پـیـران راه هرکه عزم حج کند از جـایـگاه
کـرد بایـد خـان و مــانـش را وداع فارغش باید شد از باغ و ضـیاع
خـصـم را بـاید خوشی خشنود کـرد گر زیانی کرده باشی سـود کـرد
بعد از آن ره رفـت روز و شب مـدام تا شـوی تو محرم بـیـت‌الحـرام
چون رسیدی کعبه دیدی چیست کار آنکه نه روزت بـود نـه شـب قرار
جـــز طـوافـت کـار نـبـود بـر دوام کـار سـرگـردانـیـت بـاشـد مـدام
تــا بــدانـی تـو کـه در پـایـان کار نـیسـت کس الا که سرگردان کار44

5-4- امر متناقض
چیرگی محبوب قدرتمند و ظلمتِ مطلق طریق را به شعبده‌ها و بازی‌های معشوق علاوه کنید تا حال شگفت «اشخاص بازی» محوری این حکایت‌ها –عشاق بیچاره- را در این پردة شگفت دریابید. معشوق که در جایگاه ناز و قدرت نشسته است گاه با اوامر محال خود چنان معشوق را سرگردان می‌دارد که هوش و قرار از کف می‌دهد. مولانا به خوبی این حال را می‌شناسد:
داد جاروبی بــدسـتـم آن نــگـار گفت کـ :« ـز دریا برانگیزان غـبـار»
باز آن جاروب را ز آتش بـسـوخت گفت کـ :« ـز آتش تو جاروبی بـرار»
کردم از حیرت سجودی پـیـش او گفت: «بی‌ساجد سجودی خوش بیار»
آه، بی‌ساجد سـجودی چـون بود؟! گفت: «بیـچون بـاشد و بی‌خار خار»
گردنک را پیش کـردم گـفتمــش «سـاجـدی را سر ببـر از ذوالـفـقار»
تیغ تا او بیش زد سـر بـیش شــد تا بـرُسـت از گـردنم سـر صـد هـزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیـل هـر طـرف انــدر گــرفـتـه از شـرار
شمعها مـی‌وَرْشـُد از سـرهای مـن شرق تـا مـغـرب گـرفــتـه از قـطـار
شرق و مغرب چیست اندر لا مکان؟ کـلخـنـی تاریـک و حمّامی بکار...45
در ذکر شبلی آمده است:
نقل است که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد. به سرّش ندا کردند که: «طهارت آن داری که بدین گستاخی در خانة ما خواهی آمد؟». شبلی این بشنود و بازگشت. ندا آمد که: «از درگاه ما باز می‌گردی، کجا خواهی شد؟». نعره‌ها درگرفت. ندا آمد که: «بر ما تشنیع می زنی؟». بر جای بایستاد خاموش. ندا آمد که: «دعوی تحمّل می کنی؟». گفت: «المستغاثُ بِکَ مِنکَ».46
این بخش را با حکایتی غریب از «مصیبت‌نامه» به پایان می‌بریم:
هـست مرغـی هـمچو آتـش بیقرار روز و شب گردنـده گـرد شـاخسـار
مـیـزنـد مـنـقـار در شــاخ درخـت شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت
ایــن چـنـیـن مرغـی بشوق و شـدتـی بر سلیمان گـشت عـاشق مـدتـی
هـر زمــانـــش بـیــقـراری تـازه شـد هر دمـش بی‌صبـری از اندازه شـد
آمـدی پــیــش سـلـیــمـان از پــکـاه سـوی او دزدیده می‌کردی نــگـاه
بـال و پـر از عـشـق او مـیـسـوخـتــی پـس بـحـیـلت بـاز بـر مـیدوختی
خــوانـد یـکـروزی سـلـیـمان در بـرش کرد از آن یک خواندن عاشق‌ترش
گفت مـیــدانم که بــر مـــن عـاشقـی چون توئی عـشق ـرا کی لایـقـی
گر نــشــان مـیـبـایـد از وصـل مـنـت تا ز وصلم چـشـم گـردد روشـنت
حــاجــتــی دارم روا کـــن بـعـد از آن تـو مـرا و مـن تـــرا تـا جـاودان
ور نــگــردانــی تــو آن حـاجــت روا نـه مـرا بـاشی تو و نـه مــن تـرا
گفت من یک چوب خواهم از تو خواست نه تر و نه و خشک نه کوژ و نه راست
روز و شب آن مرغ عـاشــق بــیــقــرار مـست میگردد بـگـرد شـاخـسـار
مــیــزنــد در شــاخ منـقــار ای عجب مـیکند آن چـوب هـر جائـی طـلب
گـر هـزاران قـرن گــردد در جــهــان از چــنـیـن چــوبـی کجا یابد نشان
خــلــق عـالـم جـمـله در شـیب و فراز ایـن چـنـین چـوبـی همی جویند باز
ایـن چـنـین چـوبی نشان هرگز نداشت هیچ چوبی در جهان این عز نداشت
ایـن طـلـب در آب بــحـــر ‌انــداز تـو کــایـن چـنـین چـوبی نیابـی باز تو
از چنین چوبی ترا نــامی بــس اســت سوی تـو یـکـذره پـیـغامی بس است
چون بــدســت آوردنـش کـس را نبود تـا ابد جـز نام ازو کس را چه سود47

پی‌نوشت‌ها:
1- تذکره‌ الاولیا، ص4-103
2- همان، ص291
3- کاشانی، عزالدین محمود بن علی. مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، تصحیح جلال‌الدین همایی، چ چهارم. تهران: هما، 1372؛ ص9-171
4- همان، ص172
5- همان، ص177
6- فیض کاشانی، مولی محسن. راه روشن (محجّه البیضا فی تهذیب الاحیاء)، ترجمه محمد رضا عطائی، 4ج، چ دوم. مشهد: آستان قدس رضوی، 1379؛ ص347
7- تذکره الاولیا، ص498
8- همان، ص6-565
9- همان، ص1-40
10- کلابادی، ابوبکر محمد. کتاب تعرف، به کوشش دکتر محمدجواد شریعت، چ اول. تهران: اساطیر، 1371؛ ص480
11- حسن‌زاده، صادق و محمود طیار مراغی. اسوة عارفان (گفته‌ها و ناگفته‌ها دربارة مرحوم علامه سید علی آقا قاضی، به ضمیمة «جمال آفتاب» شرح حال مرحوم آیت‌الله سید عبدالکریم کشمیری)، چ دهم. قم: آل علی(ع)، 1383؛ ص7-196
12- همان، ص195
13- تذکره الاولیا، ص594
14- همان، ص6-75
15- همان، ص180
16- همان، ص474
17- منطق الطیر، ص132
18- تذکره الاولیا، ص333
19- همان، ص8-167
20- همان، ص5-714
21- اسوه عارفان، ص87
22- راه روشن، ص272
23- همان، ص368
24- تذکره الاولیا، ص2-511
25- حسن‌زاده، صادق و محمود طیار مراغی. اسوة عارفان (گفته‌ها و ناگفته‌ها دربارة مرحوم علامه سید علی آقا قاضی، به ضمیمة «جمال آفتاب» شرح حال مرحوم آیت‌الله سید عبدالکریم کشمیری)، چ دهم. قم: آل علی(ع)، 1383؛ ص3-522
26- تذکره الاولیا، ص387
27- عطار نیشابوری، فرید الدین محمد. مصیبت‌نامه، به اهتمام و تصحیح دکتر نورانی وصال، چ چهارم. تهران: زوار، 1373؛ ص6-75
28- همان، ص80-79
29- دیوان حافظ، ص166
30- تذکره الاولیا، ص170
31- دیوان حافظ، ص99
32- منطق الطیر، ص60-59
33- کتاب تعرف، ص480
34- همان، ص481
35- مصیبت‌نامه، ص7-76
36- همان، ص150
37- منطق الطیر، ص217
38- همان، ص8-217
39- حسینی طهرانی، محمد حسین. روح مجرد (یادنامة حاج سید هاشم موسوی حداد)، چ هشتم. مشهد: علامه طباطبایی، 1425هـ ق ؛ ص5-164
40- مصیبت‌نامه، ص153
41- تذکره الاولیا،‌ ص468
42- منطق الطیر، ص216
43- مصیبت‌نامه، ص154
44- همان، ص151
45- کلیات شمس، ج3، ‌ص11-10
46- تذکره الاولیا، ص623
47- مصیبت‌نامه، ص2-151


5
شخصیت‌های شگفت
در حکایت‌های دینی و عرفانی


اهل هند او را ابوالمُغیث نوشتندی، و اهل چین، ابوالمعین، و اهل خراسان، ابوالمهر و اهل فارس، ابوعبدالله زاهد و اهل خوزستان، حلاج اسرار، و در بغداد مصطلَم [می‌خواندند] و در بصره، مخبر. پس اقاویل در وی بسیار گشت. ... او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بر وی که از آن عجب‌تر نبود.1
این عبارت دربارة حسین بن منصور حلاج است که یکی از اعجوبه‌های صوفیه است و پیچیدگی‌ها و ظرایفِ شخصیت او، خود پژوهشی سترگ می‌طلبد. دربارة او بسیار افسانه‌ها ساخته شد و اختلافات دربارة او تا بدآنجاست که برخی او را شهید عارفان و نماد فنای بنده در حق نامیدند و برخی نشان کفر و انحراف از طریق الهی و بی‌ظرفیتی دانستند. به رفتار و گفتارهای او بعد از این اشاراتی خواهیم کرد، اما اینجا به همین جمله بسنده می‌کنیم که شخصی دربارة او گفت: «فردای قیامت در عرصات حسین منصور را به زنجیر محکم بسته بیارند، که اگر گشاده بیارند، جملة قیامت را به هم برزند.»2
پرجاذبه‌ترین بخش سرگذشت عارفان، خصوصاً از منظر نمایشی، نگریستن به شخصیت‌پردازی‌ها است، چرا که اینان زندگی کاملاً متفاوتی برگزیده‌اند و کنش‌هاشان همه آگاهانه به نکته‌ای و مطلبی اشاره دارد. مشهور است که مؤمن همة اعمالش عبادت است: خواب و خور، کار و پیشه و ... . به همین دلیل تمام حرکات و سکنات عرفا، که زندگی ویژه‌ای برگزیده‌ا‌ند و همواره خود را در طی طریق و مقابل دیدگان و قضاوت محبوب ازلی می‌دانند، مهم و معنادار است. بنابراین اگر لحظه‌ای هم عملی از روی غفلت از آنها سر بزند، خیلی زود متنبه می‌شوند. این تفاوت حیاتی و مهم این شخصیت‌ها با دیگران است- کسانی که بسیاری از اعمالشان نه برای خود آنها و نه اطرافیانشان مهم نیست و به چشم نمی‌آید. «غفلت» عنصر مسلط و آشنای زندگی اغلب انسان‌هاست و گرچه به زبان بگویند، اما مقصد و مقصودی ندارند. اما عرفا شخصیتی کاملاً دراماتیک دارند و گویی همواره بر صحنة نمایش‌اند و مطابق اصول نمایش، کمترین رفتار آنها معنایی دارد. این گونه است که نظر کردن به این افراد از منظر شخصیت‌پردازی، بسیار پر بار است.

1-5- اهل خنده و اهل گریه
و هم اوست که می‌خنداند و می‌گریاند3
دو نماد شاخص هنر نمایش، خنده و گریه، مرزی مشخص و معنادار میان شخصیت‌های مورد بحث ما ایجاد کرده است. با دقت در احوال و اقوال عرفا، درمی‌یابیم که وجد و سرور بر برخی، و اندوه و تألم بر برخی دیگر غلبه دارد (و البته اندوه و سرور اینان با آنچه بر عامة مردم حاکم است تفاوت دارد). عرفا این حالات را با اصطلاحاتی چون بسط و رجاء در مقابل قبض و خوف معرفی می‌کنند.
فرق میان قبض و خوف و بسط و رجا آن بود که خوف از چیزی بود کخواهد بود، ترسد از فوت دوست یا آمدن بلائی ناگهانی و رجا همچنین بود امید دارد با آمدن دوست یا رستن از بلائی یا کفایت مکروهی اندر مستقبل اما قبض معنیی را بود اندر وقت حاصل و بسـط همچنین، خـداوند خوف و رجا دل وی معلّق بود به آنچه خواهد بود و خداوند قبض و بسط وقت وی مستغرق بـود بِواردی غالب برو اندر حال.4
بنابراین خوف و رجا، بیم و امید از آینده است. اما قبض و بسط، گرفتگی و گشایشی است که هم اکنون به عارف دست داده است. صاحب خوف و قبض متألم و اندوهگین و چشم به راه گشایشی است و صاحب بسط و رجا مسرور از واردات و مکاشفات غیبی است. علامه طهرانی می‌گوید:
مرحوم حاج میرزا علی آقای قاضی- رضوان‌الله علیه- مقام انباسط [انبساط] و ارادتش غلبه داشت بر خوف و ایشان، و همچنین مرحوم شیخ محمد بهاری- رحمه الله علیه- اینطور بود؛ در مقابل، حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی- رضوان الله علیه- مقام خوف ایشان غلبه داشت بر رجاء و انبساط، و این معنی از گوشه و کنار سخنانشان مشهود است. آن که انبساط او بیشتر باشد، او را «خراباتی» گویند، و آن که خوف او افزون باشد، او را «مناجاتی» نامند.5
از میان عرفای پیشین به نظر می‌رسد ابوسعید ابوالخیر اهل رجا بوده است (گرچه در احوالش به قبضی که هر از گاه می‌یافته اشاره شده است) و حسن بصری، فضیل عیاض و ابوالحسن خرقانی اهل خوف بوده‌اند. عطار دربارة کسی که نامش بهانة انبساط حالش بوده، حکایت جالبی دارد:
بــود مـردی چـسـت خـوش‌خـوش نـام او حــق تـعـالـی کــرده نــامـش دام او
گــر کـسـی در جـانـش آتـش مــیــزدی او نرنجیدی و خـوش خـوش مـیـزدی
ایـسـتـاده بـود خـوش خـوش بـرکــنـــار وانگهی میگفت خوش خوش اینت کـار
چون هـمـه چـیــزی ز پـیــشـان دیــد او قول خوش‌خوش گـفتـن آسـان دیـد او
گر چو خوش‌ خوش‌خوش نبینی هر چه هست خوش‌خوشی در ناخوشی افتی بـشـست
گر شود همـچـون زمـیـن پــسـت آسـمان تو خـوشـی خـود طـلـب کـن از مـیـان6
و اما از خائفین نقل و حکایات بیشتری در دست است. در حدیث پیامبر اکرم (ص) است که: «اگر شما آن دانید که من می‌دانم، خندة شما اندک بودی و گریستن بسیار.»7 ظاهراً چشم فضیل عیاض نیز بر برخی حقایق گشوده بوده که می‌گوید: «چنان که عجب بود که در بهشت گریند، عجب‌تر آن بود که کسی در دنیا خندد.»8 در حکایتی مربوط به رانده شدن ابلیس از نزد خداوند آمده است:
و گویند چون ابلیس را این چنین حال پیش آمد، جبرئیل و میکائیل به روزگار دراز می‌گریستند. خدای- عزّوجلّ- وحی کرد به ایشان که چه چیز به گریستن آورده است شما را؟ گفتند: بار خدایا از مکر تو ایمن نه‌ایم. خداوند تعالی گفت: چنین باشید از مکر من ایمن مباشید.9
گویا امام سجاد (ع) نیز، چنان که از ادعیة ایشان بر می‌آید، از خوف الهی، احوالی داشته‌اند، به گونه‌ای که نقل است: «وقتی برای نماز وضو می‌گرفت، رنگ چهره‌اش زرد می‌شد، اطرافیانش می‌پرسیدند: این چه عادتی است که در وقت وضو شما دارید؟ می‌فرمود: آیا می‌دانید که در مقابل چه کسی می‌خواهم بایستم؟»10 همچنین دربارة ایشان آورده‌اند:
روزی در حال نماز بود که آتش‌سوزی اتفاق افتاد و خانه آتش گرفت، دیگران می‌گفتند: یابن رسول‌الله! یابن رسول‌الله! آتش! آتش! اما وی سرش را از سجده بلند نکرد تا این که آتش خاموش شد. عرض کردند: چه باعث شد که به آتش توجّه نفرمودید؟ فرمود: آتش دوزخ.11
اشاره کردیم که حسن بصری هم اهل خوف بوده است. او گوهرفروشی بود که صحنه‌ای از یادکردِ مرگ یک امیرزاده او را متحول کرد، و از آن پس کسی او را خندان ندید. «چندان خوف بر وی غالب بود که چون نشسته بودی، گفتی در پیش جلّاد نشسته است. و هرگز کس لب او خندان ندیدی. دردی عظیم داشته است».12 به همین دلیل است که وقتی کسی از او می‌پرسد «چگونه‌ای؟» پاسخ می‌دهد: «چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یکی بر تخته‌ای بمانند؟». گفتند: «صعب باشد». گفت: «حال من هم چنین است».13 نقل است که به او از احوال خائفی دیگر گفتند که بیست سال است به نماز جماعت نیامده و با کسی اختلاط نمی‌کند و گوشه‌نشین است. حسن پیش او رفت و گفت: «چرا به نماز نمی‌آیی و اختلاط نمی‌کنی؟» گفت: «مرا معذور دار که مشغولم». گفت:‌ «به چه مشغولی؟». گفت: «هیچ نَفَس از من بر نمی‌آید که نه نعمتی از حق به من رسد و نه معصیتی از من بدو. به شکر آن نعمت و به عذر این معصیت مشغولم». حسن گفت: «هم چنین باش که تو بهتر از منی».14 و تنها هنگام جان سپردن حسن بصری را خندان دیدند:
و چون وفاتش نزدیک آمد، بخندید و هرگز کس او را خندان ندیده بود و می‌گفت: «کدام گناه؟». و جان بداد. پیری او را به خواب دید و گفت: «در حال حیات هرگز نخندیدی. در نزع، آن چه حال بود؟». گفت: «آوازی شنیدم که یا ملک‌الموت! سخت بگیرش که هنوز یک گناه مانده است. مرا از آن شادی خنده آمد. گفتم: کدام گناه؟ و جان بدادم».15
لب خندان فضیل عیاض را هم سی سال هیچ‌کس ندید، و تنها وقتی فرزندش مرد، تبسم کرد. پرسیدند: این چه وقت تبسم است؟ گفت:‌«دانستم که خداوند راضی بود به مرگ این پسر. من نیز موافقت کردم و رضای او را تبسم کردم».16 مرگ این پسر (و یا شاید پسر دیگر فضیل، که عطار دربارة آن توضیحی نمی‌دهد) هم از شدت خوف بوده است.
گویند: روزی مُقریی بیامد و در پیش وی چیزی خواند. گفت: «این را پیش پسر [من] برید تا برخواند». و گفت: «سورة القارعه نخوانی که او طاقت شنیدن سخن قیامت ندارد». قضا را مقری همین سورت برخواند. چون گفت: القارعه مالقارعه، [کوبنده، چیست کوبنده؟]، آهی بکرد. چون گفت: یومَ یکونُ النّاسُ کالفراش المبثوث [روزی که مردم چون پروانه[های] پراکنده گردند]، آه دیگر بکرد و بیهوش گشت. نگاه کردند، آن پاک‌زاده جان داده بود.17
فرزند ابوبکر ورّاق هم از هول و هیبت شنیدن آیه‌ای از قرآن مجید جان می‌دهد:
نقل است که فرزندی به دبیرستان فرستاد. یک روز او را دید لرزان و رویش زرد شده. گفت: «تو را چه بوده است؟». گفت: «استاد آیتی به من آموخته است که حق- تعالی- می‌فرماید: یَوْماً یَجْعَلْ الْوِلدانَ شِیباً- یعنی آن روز که کودکان را پیر گرداند- از بیم این آیت چنان شدم». پس کودک بیمار شد و هم‌در آن وفات‌کرد.18
یکی از مریدان بایزید بسطامی می‌گوید: «سیزده سال نزد شیخ بودم و سخنی از او نشنیدم و عادتش آن بود که سر بر زانو می‌گذاشت».19 به جنید بغدادی هم گفتند: «سی سال است تا فلان کس سر از زانو بر نگرفته است و طعام و شراب نخورده و جمّندگان در وی افتاده و او را از آن خبر نه. چه گویی در چنین کسی؟ او در جمع جمع باشد یا نه؟». گفت: «بشود، ان شاءالله».20
خائفی دیگر را هم به اویس قرنی، که خود بسیار اهل خوف است، نشان می‌دهند، اما او به عکس جنید، او را گم کرده راه می‌یابد:
او را گفتند: نزدیک تو مردی است که سی سال است تا گوری فرو برده است و کفنی در گور آویخته و بر لب گور نشسته و می‌گرید که نه شب آرام دارد و نه روز. [اویس آنجا رفت. و او را بدید، نحیف و زرد شده و چشم در مغاک افتاده. او را] گفت: «یا فلان! سی سال است تا گور و کفن تو را از خدای تعالی باز داشته است و تو بدین هر دو بازمانده‌ای. و این هر دو بتِ راه تواند». آن مرد به نور او آن آفت در خود بدید. حال بر وی کشف شد. نعره‌یی بزد و جان بداد و در آن گور و کفن افتاد. اگر گور و کفن حجاب خواهد بود، حجاب دیگران بنگر که چیست؟21
نکته‌ای شگفت و ظریف در احوال اهل خوف را در ذکر رابعة عدویه می‌یابیم. شدت بیم او از بریدگی و جدایی از دوست (قطیعت) به قدری بود که هیچ وقت «کارد» در خانه نداشت!22 این نکته از رابعة باریک‌اندیش غریب نیست که کاردی که به کارِ بریدن اجسام می‌آید، او را به یاد بریدگی از محبوب بیندازد. همچنین:
نقل است رابعه دایم گریان بودی. گفتند: «چرا می‌گریی؟». گفت:‌ «از قطیعت می‌ترسم. که با او خو کرده‌ام، نباید که وقت مرگ ندا آید که: ما را نشایی!».23
در پایان این قسمت حکایت اعجاب‌آوری را می‌آوریم که در آن ابوسعید ابوالخیر (اهل انبساط) و شیخ ابوالحسن خرقانی (اهل قبض) دقایقی قبض و بسطشان را با یکدیگر تبادل می‌کنند!
نقل است که شیخ ابوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط آن یک بدین آید و قبض این یک بد آن شود. یکدیگر را در برگرفتند، هر دو صفت نقل افتاد. شیخ ابوسعید آن شب تا روز سر به زانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست و شیخ ابوالحسن همة شب نعره همی زد و رقص همی کرد. چون روز شد، شیخ ابوالحسن باز آمد و گفت: «ای شیخ اندوه به من باز ده که ما را با آن اندوه خود خوشتر است».24

2-5- دیوانگان
در طریقی که عرفا طی می‌کنند همة تعاریفِ معمول به هم می‌ریزد و قاعده‌ها دیگرگون می‌شود. یکی از معیارهای محکم و بی‌تردید انسانی «عقل» است، اما همین معیار محکم نزد اهل معرفت و عشاق یکباره در هم می‌شکند و فرو می‌ریزد و نه تنها بی اعتبار می‌شود، که مایة ننگ و عار نیز شناخته می‌شود! مناظرات عشق و عقل در ادب فارسی فصلی مفصل است که از آن می‌گذریم. اما چنان که معروف است، پیچیدگی و سترگی راهی که عارفان در آن قدم گذاشته‌اند چنان است که گاه عقلِ معمول بشری درمی‌ماند و از آن پس جز با مرکب وجد و حال و شوقی که به جنون سر می‌ساید، نمی‌توان راه پیمود. به هر نوع، در احوال عاشقان الهی به کسانی برمی‌خوریم که برخی رفتارهاشان جنون‌آمیز است، یا به کل مجنون شده‌اند و یا به دیدِ ما جنون‌آمیزمی‌آید. (چگونه می‌توان با قاطعیت در این باره نظر داد؟)
عطار از امام صادق (ع) نقل می‌کند: «عشق، جنون الهی است. نه مذموم است و نه محمود».25 و ما به نام‌های آشنا و ناآشنایی برمی‌خوریم که رقم دیوانگی بر آنها کشیده‌اند. ابوبکر شبلی یکی از آنهاست. او چند بار خودکشی می‌کند و برای مداوا مدتی به بندش می‌کشند.
چندان عشق قوّت گرفت و شور غالب گشت که برفت و خویشتن را در دجله انداخت، دجله موجی برآورد و او را برکنار افکند. بعد از آن خویشتن را در پیش ایشان انداخت، همه از او برمیدند. خویشتن از سر کوهی فرو گردانید، باد او را بر گرفت و برزمین نشاند. شبلی را بی‌قراری یکی به هزار شد. فریاد برآورد: «وَیْلٌ لِمَن لا یَقْبِلُهُ الماءُ و لاَالنّارُ ولاَ السِّباعُ وَلاَالْجِبال» هاتفی آواز داد که: «مَن کانَ مقبولُ الحقِّ لاَ یَقْبِلهُ غیرُهُ». چنان شد [که] در سلسله و بندش کشیدند و به بیمارستانش ببردند. قومی در پیش او آمدند و گفتند: این دیوانه است. او گفت: «من به نزدیک شما دیوانه‌ام و شما هشیار؟ حق – تعالی- دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد، تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بُعدتان بر بُعد بیفزاید». پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند. بیامدند و به ستم دارو به گلوش فرو می‌کردند. شبلی همی گفت: شما خود را رنجه مدارید، که این نه از آن درد است که به دارو درمان پذیرد». روزی جمعی پیش [او] رفتند و او دربند بود. گفت: «شما کیستید؟». گفتند: «دوستان تو». سنگ در ایشان انداختن گرفت. همه بگریختند. او گفت: «ای دروغ‌زنان! دوستان به سنگی چند از دوست خود می‌گریزند؟ معلوم شد که دوست خودید نه دوست من».26
رفتار عرفا، به خودی خود، غیر معمول و نامتعارف است، چه رسد به آنکه با جنون هم درآمیزد! لقمان سرخسی هم یکی از مجانین الهی بود که حکایتی از او در «مصیبت‌نامه» آمده است:
عشق لقمان سر خـسـی زور کــرد سوی صحرا بردش و در شور کرد
شد چو طفلی خرد بـر چـوبـی سـوار کرد چوبی نیز در دســت اسـتـوار
گفت خواهم شد بـجنگ امـروز مـن بو که یکباری شـوم پـیـروز مـن
با دلی پر شور مـیـشـد هـمـچـنـان عاقبت تُرکیش بـگرفـت آن زمـان
ترک زود آن چوب از دسـتش بـکـند پس بزخم چوب در بستش فـکنـد
جامه و رویش همه در خـون گرفـت بعد از آن رفت و ره هامون گرفـت
عاقبت برخاست لقـمـان شـرمـسـار جامه و رویش ز خون چون لالـه‌زار
سوی شهر آمد بخـون غـرقـه شـده خـلـق گـرداگـرد او حـلـقـه شـده
سایلی گفتش که جنگـت چون برفت گفت بد یا نیک بـاری خـون بـرفـت
گفـت تـو بـه آمـدی یـا او بـحـرب گفت هم رویم ببین هم خرقه ضـرب
چون من اندر جنگ بـودم مـرد مـرد زین چنین گلـگونه رویـم سـرخ کـرد
غرقة خونم هـمـی بـنـگـر مـپـرس جامه و رویم بـبـیـن دیـگـر مـپـرس
می ‌نیارست او بـخود ایـن کـار کـرد آمــد و تــرکــیـم بـا خـود یـار کـرد27
در احوال برخی از این دیوانگان صراحتاً غلبة عشق الهی، دلیل مجنونی آنها بیان شده است. شخصی نقل می‌کند:
روزی در گذرگاه‌های بغداد می‌گذشتم، گذارم به تیمارستان افتاد، جوانی خوش‌چهره دیدم که بندی به پای و زنجیری در گردن داشت. دیدم و روی گرداندم، مرا فراخواند و گفت: (ای ابن محبوب! آیا مولای تو راضی نیست که کسی عشق را تمنّا کند؟. و اگر کسی چون من داعیة عشق داشت باید غل و زنجیر شود؟). به او بگو: اگر از مـن خرسند است، من بیمی از اینها ندارم.28
دیگری را مجنون می‌شمارند، چون مدعی است خداوند را می‌بیند:
ذوالنّون مصری (رض) گفت: در سرزمین مصر می‌رفتم، کودکانی را دیدم که مردی را با سنگ می‌زدند، به آنان گفتم: از این مرد چه می‌خواهید؟ گفتند: دیوانه است و می‌پندارد که خدا را می‌بیند. گفتم: برای من از او دست بردارید. دست برداشتند، داخل شدم و جوانی دیدم که پشت خود را به دیوار تکیه داده است، گفتم: (خداوند رحمتت کند) در آنچه کودکان می‌گویند، نظر تو چیست؟ گفت: چه می‌گویند؟ گفتم: آنان گمان می‌کنند که تو می‌پنداری خدا را می‌بینی. ساعتی ساکت ماند و آنگاه سرش را بلند کرد، اشکهایش بر گونه‌ها روان بود و گفت: به خدا سوگند از وقتی که او را شناخته‌ام، او را گم نکرده و از دست نداده‌ام.29
یکی از حکایت‌های زیبا در این باب، رویارویی ابراهیم خواص با دختر ملک روم است که از عشق الهی مجنون شده بود:
خبر در روم افتاد که ملک روم را دختری دیوانه گشته، و پدر مر آن دختر را به بند دیوانگان بسته، و اطبا به جملگی از علاج آن بیمار درمانده، زمان تا زمان نفس سرد می‌آرد و اشک گرم می‌بارد. گهی گرید و گهی خندد. به جای آوردم که آنجا تعبیه‌ای است، رفتم به در سرای ملک و گفتم: به علاج بیمار آمدم. چون دیدة ملک بر من افتاد گفت: مانا که به علاج دخترم آمده‌ای؟ و گمان برم که طبیبی؟ گفتم: آری، خداوندی دارم طبیب؛ من آمده‌ام تا دخترت را علاج کنم. گفتا: بر کنگره‌های قصر ما نگر تا چه بینی؟ گفت: بر نگرستم، سرها دیدم بریده، و برآن کنگره‌ها نهاده! گفت: هر که او را علاج نکند مکافاتش این است که می‌بینی! گفتم: باکی نیست!
گویند مرا که خویشتن کرد هلاک عاشق ز هلاک خویش کی دارد باک
ملک چون دید که من آن سرها بر آن کنگره دیدم و نیندیشیدم، خانه‌ای به اشارت به من نمود، و دختر در آن خانه بود. گفتا در رفتم، هنوز قدم در خانه ننهاده که این آواز شنیدم: قل للمؤمنین یغضّوا من ابصارهم. همان‌جا بماندم، سراسیمة وقت وی گشتم و متحیر حال وی شدم. دیگر باره آواز آمد که: ای پسر خواص، شرابٌ لایزید الّا العطش و طعام لایزید الّا الدّهش! از پس پرده گفتم: یا امه الله، این چه حال است و این چه وجد؟ گفت: ای شیخ، وقتی در میان ناز و نعمت نشسته بودم با کنیزکان و خاصگان خویش، ناگاه دردی به دلم فرود آمد، و اندوهی به جانم رسید، از خود فانی گشتم و واله شدم. هنوز به خانه فرو ناآمده، تمام آن درد مستحکم شد و آن‌کار تمام! چون از آن وجد و وله آسوده‌تر شدم، خود را دربند و زنجیر یافتم، حکمش را پسند کردم و به قضایش رضا دادم، و دانستم که وی دوستان خود را بد نخواهد تا خود سرانجام این کار به چه رسد. گفتم: چه گویی اگر تدبیر کنیم و حیلت سازیم تا به دارالاسلام شویم؟ که دریغ آید مرا چون تو عزیزی به دارالکفر بگذاشتن.گفت: یا ابن‌ الخواص، چه مردی بود به دارالاسلام را پرورش دادن! مرد آن است که به دارالکفر اسلام را در برگیرد و به جان و دل بپرورد، و در دارالاسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم: کعبة مشرف معظم مکرم که مقصد زائران است و مشهد مشتاقان. گفت: کعبه را زیارت کرده‌ای؟ گفتم: زیارت کرده‌ام آن را هفتاد بار. گفت: برنگر! برنگریستم، کعبه را دیدم بر سر سرای وی ایستاده! آنگه گفت: ای پسر خواص، هر که به پای رود کعبه را زیارت کند، و هرکه به دل رود کعبه به زیارت وی شود! گفتم: به آن خدای کعبه ترا به عزّ اسلام عزیز گردانید، که سرّ این با من بگوی! این منزلت به چه یافتی؟ گفت: نکرده‌ام کاری که آن حضرت را بشاید، امّا حکمش را پسند کردم و به قضای وی رضا دادم. گفتم: اکنون مرا تدبیر چیست که از اینجا بیرون شوم. گفت: چنانکه ایستاده‌ای روی فرار [فرا؟] راه کن و می‌رو تا به مقصد خود رسی! گفتا: به کرامت وی راهی پدید آمد که در آن هیچ حجاب و منع نبود و کس را بر من اطلاع نه، تا از سرای وی بیرون آمدم، و از دارالکفر به دارالاسلام باز آمدم.30
اما برخی از این افراد، ظاهراً از شدت خوف مجنون شده‌اند. «ذوالنّون گوید به دیوانه‌ای گفتم: تو را دیوانه چرا خوانند؟ گفت: مرا از خود بازداشته است، دیوانه شده‌ام از بیم فراق وی.»31
شبلی هم با جوانی در بند کشیده هم‌سخن می‌شود.
نقل است که یک‌بار به دیوانه‌ستان درشد. جوانی را دید در سلسله کشیده، چون ماه همی تافت. شبلی را گفت: «تو را مردی روشن می‌بینم. از بهر خدا سحر‌گاهی سخن من با او بگوی که: از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی، جز دوستی تو چه گناه دارم؟ اگر وقت آمد دستی بر نه». چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که: «ای شیخ! زنهار که هیچ نگویی که بدتر کند».32
دسته‌ای دیگر از این دیوانگان، که آنها را فقط در آثار داستانی عطار می‌توان یافت، افرادی فقیر و بی‌خانمان‌اند که گستاخانه با خداوند سخن می‌گویند و از حال و روز خود یا دیگران شکایت می‌کنند. از آنجا که دیوانه هر چه بگوید و بکند بر او حرجی نیست، کسی به این گستاخی عتابشان نمی‌کند. چون ترا دیوانگی آید پدید هر چه تو گویی ز تو بتوان شنید33

تــو زفـان از شیـوة او دور دار عاشــق و دیــوانه را معـذور دار
گــر نظر در سرّ بی‌نوران کنی جمله آن بی شک ز معذوران کنی34
بی هیچ توضیحی چهار حکایت از این دیوانگان را نقل می‌کنیم:
گفـت آن دیـوانـة تــن بــرهــنــــه درمـیان راه مـی‌شـد گــرسـنه
بـود بــارانـی و سـرمـایــی شــگـرف تر شد آن‌ سر‌گشته از باران و برف
نـه نــهـفـتـی بــودش و نــه خـانــة عـاقـبـت مـی‌رفـت تـا ویـرانـة
چــــون نــهـاد از راه در ویـرانـه گـام بـر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی مـرد سـوی آسـمان بر کرد روی
گفت تاکـی کــوس سـلـطــانـی زدن زین نکوتر خشت نـتـوانی زدن35

خاست اندر مصر قحطی ناگهان خلق می‌مردند و می‌گفتند نـان
جملة ره خلق بر هم مـرده بـود نیم زنده مرده را می‌خورده بود
از قضا دیوانـة چـون آن بـدیـد خلق می‌مردند و نامد نان پدید
گـفـت ای دارنـدة دنیـا و دیـن چون نداری رزق کمتر آفـرین36

در خراســان بود دولت بر مـزیــد زانـک پـیــدا شـد خـراسان را عمـید
صد غلامـش بود تـرک مـاه روی سرو قامت، سیم ساعـد، مـشـک بوی
هر یکی در گوش درّی شـب فروز شب شده در عکس آن دُر همچو روز
با کـلاه شـفـشـه و بـا طــوق زر سر بسر سیمـن بـر و زریــن سـپـر
بـا کـمـرهـای مـرصـع بـر مـیان هریکی را نـقــره خـنـگـی زیـر ران
هرک دیدی روی آن یک لشگری دل بــدادی حـالـی و جان بـرسـری
از قـضــا دیـوانـة بـس گـرسـنـه ژنــدة پـوشـیـده ســر پـا بـرهـنـه
دید آن خیـل غــلامــانــرا ز دور گفت آن کـیـسـتـنــد این خیل حور
جملة شهـرش جـوابـش داد راست کین غـلامـان عـمیـد شـهـر ماست
چون شنید این قـصه آن دیوانه زود اوفــتـاد انــدر ســر دیـــوانـه دود
گفت ای دارنـدة عـرش مــجـیــد بنده پــروردن بـیامـوز از عمیـد37

بامـدادی بـود مـحـمود از پـگاه برنشست از بهر حـربی با سـپـاه
موج میزد لشکرش از کـشـورش جمع بود از چند کشور لـشـکرش
قرب پانصد پیل در زنجیر داشـت عالمی الـقصـه‌ دار و گـیـر داشت
دید در کنجی یکی دیوانه مـست شـد پیاده شاه و پیش او نشـست
کرد دیوانه ز پیش و پـس نـگـاه عالمی می‌دید بـر پـیـل و سـپـاه
کرد حالـی روی سـوی آسـمـان گفت شاهی زو درآمـوز این زمـان
گفت مـحمـودش مگو این زینهار گفت آخـر چون کنم ای شـهـریار
کی کنی تو خاصه با پیـل و سـپاه از پــی جـنـگ گـدائـی عزم راه
بلکه گر شـاهـی ترا آید بـجـنـگ تو بسازی جنگ او هم بیدرنگ
پـادشـا با پـادشـا جـنـگـی کـنـد نه بـیایـد بـا گـدا جنـگی کند
حـق تـرا تـنـها چـنین بگذاشتست پس به سلطانیت سرافراشتست
وامــده بـا مـن بجنـگ آویـخـتـه من چنین از دست او بگریخـته
فـارغـسـت از شـاهی تو ای عجب با گدائی می‌بـرآیـد روز و شـب
با من بـیـچـاره مــیـکوشـد مـدام من زبون‌تر آمدستـم والـسـلام38

3-5- سلوک
اگر نه تمام عمر، بخش اعظم زندگی اشخاص بازی مورد نظر ما به طی طریق به سوی معبود می‌گذرد. آداب و رفتار و احوال اینان در طول طریق، معرف شخصیت و نوع نگرش‌شان است و شایسته است برای پرداخت درست چنین شخصیتی در صحنة نمایش، زوایای این مسئله را خوب بررسی کنیم.
آنچه عارف در سیـر و سلـوک خود به سوی خداوند انجام می‌دهد و بر او می‌گذرد در تعبیر افراد مختلف، به طرق گوناگون تقسیم‌بندی و معرفی شده است. برخی آن را هفت مرحله می‌دانند (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فقر)، برخی دو مرحله (گذشت از دنیا و گذشت از عقبی)، برخی یک مرحله (گذشت از خود) و برخی هزاران مرحله. مسائل بسیار پراکنده و گوناگونی در این مسیر وجود دارد و بررسی حال و روز عرفا در تمام این مراحل ناممکن است. با این وجود، همه به نوعی اتفاق نظر دارند که طلبی و جذبه‌ای در عارف پدید می‌آید و او با عشق و ارادت، راهی را می‌پیماید تا خویشتنِ خویش را در معبود و معشوق ازلی ذوب کند. آنچه ما از طی طریق عرفا در اینجا می‌آوریم برگزیده‌ای است از افکار و اعمالی از ایشان که از منظر شخصیت‌پردازی و نمایشی اهمیت داشته است (و نه هیچ منظر و منطق دیگری).

1-3-5- خوراک و پوشاک
الهی! تو مرا گرسنه می‌داری، و مرا و عیال را برهنه می‌داری و مرا به شب چراغ نمی‌دهی -و تو این با دوستان خویش کنی- به کدام منزلت، فضیل این دولت یافت؟39
خوراک، و خصوصا پوشاک، عنصر بسیار مهمی در هنر نمایش، بویژه از منظر شخصیت‌پردازی است. این عناصر در حکایاتی که ما بررسی می‌کنیم، نه عناصری بیهوده و بی‌رنگ، که بسیار معنادار و حیرت‌انگیزند.
معیار اهل طریق در انتخاب خوراک و پوشاک کاملاً متفاوت از عموم مردم است. اگر همگان در انتخاب خوراک لذت را جستجو می‌کنند و در پوشاک، زیبایی را، این هر دو از منظر ایشان پروردن نفس و تیره کردن دل است. خوراک را، که رزق خداوند است، تنها به قدر احتیاج برای ادامة حیات می‌خواهند، که مقدار آن را هم با ریاضت‌های مختلف بسیار می‌کاهند و در عوض روزه‌های پیاپی می‌گیرند. بسیاری از آنها بیان می‌کنند که سال‌ها دلشان فلان طعام را می‌خواسته، اما برای سرکش نشدن نفس از آن پرهیز کرده‌اند. نکتة بسیار مهم برای آنها حرام یا مشکوک به حرام نبودن لقمه است. چرا که معتقدند مکاشفات و گشایش‌های الهی، فقط در جسم و جانی که از لقمة حلال ارتزاق کرده است، رخ می‌دهد و یک لقمة مشکوک هم می‌تواند حجاب‌هایی سخت ایجاد کند. اهمیت این مسئله به حدی است که دربارة برخی از عرفا، مانند بایزید بسطامی، گفته‌اند:
«واقعة او با او مادر آورده بود از شکم. چنان که از مادر او نقل کنند که: « چون لقمه‌یی در دهان نهادمی که در وی شبهتی بودی، او در شکم می‌طپیدی، تا آن لقمه دفع کردمی».40 به دلیل اهمیت این مطلب، تا وقتی از پاکی غذایشان کاملاً مطمئن نمی‌شدند نمی‌خوردند. در ذکر بایزید آمده است که یک بار یحیی معاذ (یکی دیگر از عرفا) به همراه نامه، نانی فرستاد و گفت: « و قرصی نان با آن نامه فرستاده بود. و گفت: «باید که شیخ این قرص نان به کار برد، که از آب زمزم سرشته‌ام». بایزید جواب داد و آن سرّ او یاد کرد و گفت: « آنجا که یاد حق باشد، هم بهشت است و هم سایة طوبی. و ما آن قرص را به کار نبردیم، از آن که فرموده بودی که از آب زمزم سرشته‌ام. امّا نگفته بودی که از کدام تخم کاشته‌ام».41 ذوالنّون مصری چهل روز به زندان افتاد و خواهر بِشر حافی هر روز برای او یک قرص نان ‌فرستاد. روزی که آزاد شد، هر چهل قرص نان مانده بود. خواهر بِشر گفت: «تومی‌دانی که این قرصها حلال بود و بی‌منّت. چرا به کار نبردی؟». گفت: «طبقش پاک نبود. یعنی به دست زندانبان گذر می‌کرد».42 در حکایتی دیگر نان خشک بر غذای مطبوع ترجیح می‌یابد:
دیگر از مشایخ طریقت، ابوعبدالله الحارث المحاسبی بود، که در زمانة خود در علم و ورع و زهد و معاملت حال، نظیر نداشت... و گویند هر گاه که دست با طعامی به شبهت دراز کردی، رگی بر انگشت وی برخاستی و او را بدان معلوم شدی که آن طعام با شبهت است، دست از آن باز کشیدی و نخوردی. جنید می‌گوید: روزی مروی را دیدم و اثر گرسنگی در وی مشاهده کردم. گفتم: به خانه در می‌آیی تا طعامی تناول کنی؟ اجابت کرد. او را به خانه درآوردم، و در خانه چیزی طلبیدم از طعام، که پیش آورم. قدری طعام یافتم که از عروسی به وثاق فرستاده بودند، پیش او آوردم. لقمه‌ای از آن برداشت و در دهان نهاد، و چند بار گرد دهان بگردانید. پس برخاست و آن را در دهلیز انداخت و برفت. بعد از چند روز او را دیدم. از وی پرسیدم که سبب برخاستن تو چه بود، و امتناع از آن به چه وسیلت اتفاق افتاد؟ گفت: من گرسنه بودم و خواستم تا دل تو نگاه دارم، و تو را شادمان گردانم و لکن میان من و خدای- تعالی- علامتی است که البتّه طعامی که در آن شبهت بود، مرا نگذارد و به حلق من فرو نرود. مرا بگوی که آن طعام از کجا آورده بودند؟ گفتم: از سرای قرابتی از آنِ من، که مهمانی کرده بود، و ما را نصیبی فرستاده بود. پس گفتم: امروز رغبتی کن بدان که با هم طعام خوریم. گفت: بلی. پس او را به خانه بردم و قدری نان تهی خشک، که حاضر بود، پیش آوردم. به رغبتی تمام آن را بخورد و گفت: «چون درویشی را طعام دهی،‌ چنین باید، که روی تازه و نان خشک باشد». 43
درهمین باره برای ابراهیم ادهم اتفاقی رخ می‌دهد که خصوصاً پایان آن تکان‌دهنده است:
نقل است که گفت: شبی در مسجد بیت‌المقدس خود را در میان بوریایی پنهان کردم، که خادمان نمی‌گذاشتند کسی در مسجد باشد. چون پاره‌یی از شب بگذشت، در مسجد گشاده شد و پیرمردی درآمد پلاسی در پوشیده [با چهل تن همه پلاش پوش [پلاس‌پوش] ]. آن پیر در محراب رفت و دو رکعت نماز کرد و پشت به محراب باز نهاد. یکی از ایشان گفت: «امشب کسی در مسجد است که [نه] از ماست». آن پیر تبسم کرد و گفت: «پسر ادهم است. چهل شبانروز است تا حلاوت عبادت نمی‌یابد». چو این بشنیدم بیرون آمدم و گفتم: «نشانی راست می‌دهی. به خدا بر تو که بگویی آن به چه سبب است». گفت:‌ «فلان روز در بصره خرما خریدی. خرمایی افتاده بود، پنداشتی که از خرمای توست، برداشتی و بر خرمای خود نهادی». چون این سخن بشنیدم، نزد خرما فروش آمدم و از او استحلال کردم. خرما فروش مرا بحل کرد و گفت: «چون کار بدین باریکی است، من ترک خرمافروشی کردم». از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و در کار آمد. آخرالامر از جملة ابدالان گشت.44
عرفا در مذمت خوراک حلال و مدح گرسنگی نیز سخنان و حکایت‌های بسیاری دارند. مرید ابراهیم خوّاص شبی می‌خواهد با او به جایی برود، به خانه می‌رود تا نعلین به پا کند.
چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند. پاره‌یی بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم، آبی پیش آمد، پای بر آب نهاد و برفت. من نیز پای فرو نهادم، به آب فرو رفتم. شیخ روی از پس کرد، گفت: تو خایگینه بر پای بسته‌ای.45
ابن خفیف را برای آن خفیف می‌گفتند که هر شب تنها با هفت دانه مویز افطار می‌کرد. یک شب خادمش هشت مویز داد و او ندانست و خورد. آن شب حلاوت طاعت مانند شب‌های دیگر نیافت. از خادم سؤال کرد و او قضیه را گفت. ابن خفیف گفت: تو یار من نیستی و دشمنی، که اگر یار بودی شش مویز می‌دادی، نه هشت. و او را مهجور کرد.46 دربارة ابراهیم بن شیبان هم حکایتی غریب نقل می‌کنند:
چهل سالست تا اندر زیر هیچ نهفت نبوده‌ام شب، و به هیچ جای نیز که پوششی بودست، وقتی مرا آرزوی عدس بود از آن بخوردم و بیرون شدم، شیشها دیدم آویخته، مانند نمودگارها، من پنداشتم سرکه است. کسی مرا گفت: چه فکری اندرین نمودگارها، می است و این خنبها، می است. گفتم: فریضه بر من لازم آمد، اندر دکان خمّار شدم و از آن همی ریختم و آن مرد پنداشت که به فرمان سلطان همی ریزم، چون بدانست که به ذات خود می‌ریزم، مرا بگرفتند و به نزدیک ابن طولون بردند، فرمود تا دویست چوب بزدند و مرا اندر زندان بازداشتند و مدتی دراز اندر آن زندان بودم، تا آنگاه که ابوعبدالله مغربی استاد من بدان شهر آمد و مرا شفاعت کرد، چون چشم من بر وی افتاد، گفت: چه کرده بودی؟ گفتم: عدس خوردم و دویست چوب، گفت: از آن جستی.47

یکی از ارادتمندان شیخ رجبعلی خیاط(نکوگویان) هم نقل می‌کند:
شبی در یکی از جلسات- که در خانة فردی از دوستان شیخ بود- پیش از آن‌که صحبت‌های خود را شروع کند احساس ضعف کرد و قدری نان خواست، صاحب‌خانه نصف نان «تافتون» آورد، ایشان آن را میل کرد، و جلسه را آغاز نمود.شبِ بعد فرمود: «دیشب به ائمّه (ع) سلام کردم ولی آنان را ندیدم، متوسل شدم که علّت چیست؟ در عالم معنا فرمودند: نصف آن نان را خوردی ضعفت برطرف شد، نصف دیگر را چرا خوردی؟! مقداری از غذا که برای بدن مورد نیاز است، خوردنش خوب است، اضافه بر آن موجب حجاب و ظلمت است.»48
در حکایت‌های دینی و عرفانی اتفاق دیگری که دربارة طعام می‌افتد، آمدن رزق آسمانی از سوی خداوند است. این اتفاق بیشتر برای پیامبران و معصومین و خانوادة آنها رخ می‌دهد. زکریا (ع) برای مریم (ع) غرفه و عبادتگاهی ساخته بود که هر بار در آنجا آذوقه‌ای می‌یافت.49 خانوادة علی (ع) هم روزی بی‌طعام مانده بودند. ایشان برای تهیة طعام بیرون می‌رود، اما دیناری را که قرض کرده بود به نیازمندی می‌بخشد، با این همه وقتی باز می‌گردد می‌بیند در خانه غذایی مهیاست. پیامبر (ص) که مهمان آنها شده بود، می‌فرماید: این غذا عوض آن دینار است، و «خداوند هر که را بخواهد بی حساب روزی می‌دهد».50
لباس اهل معرفت نیز حکایتی شگرف است. دربارة بی‌اعتنایی علی (ع) به لباس، فیض کاشانی حکایاتی نقل می‌کند، از جمله:
ابن اعرابی گوید: علی (ع) در زمانی که امیر و فرمانروای مؤمنان بود، وارد بازار شد و پیراهنی به سه درهم و نیم خرید و در همان بازار پوشید. دید آستینش بلند است به خیاط فرمود: آن را کوتاه کن! خیاط آن را کوتاه کرد و گفت: یا امیرالمؤمنین! آیا آن را بدوزم؟ فرمود: خیر، و رفت در حالی که تازیانه روی شانه‌اش بود، و می‌فرمود: تو را همین قدر بس که را آسان کردی!
آورده‌اند که روزی آن حضرت(ع) بیرون آمد در حالی که جامه‌ای وصله‌دار بر تن داشت، بعضی او را مورد سرزنش قرار دادند. فرمود: «دل، با پوشیدن این لباس خاشع می‌گردد و مؤمن وقتی آن را بر تن من می‌بیند به من اقتدا می‌کند».51
دربارة ریشة کلمة «صوفی» نظرات مختلفی وجود دارد و بنا بر یکی از این نظریات، ریشة آن «صوف» به معنی پشم است، و دلیل آن هم پشمینه‌پوشی دراویش و صوفیه است.52 ابوحمزة خراسانی در میان گلیمی مُحرِم بود و در سال یک بار از احرام بیرون می‌آمد.53 حلاج هم لباسی غریب داشت: « نقل است که در ابتدا که ریاضت می‌کشید، دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بود. روزی به ستم از وی بیرون کردند، گزندة بسیار در وی افتاده بود. یکی از آن وزن کردند، نیم دانگ بود.»54 صوفیه به این جامه‌های خشن و کهنه، بسیار مباهات می‌کنند و آن را مایة فخر خود می‌دانند. «درویشی نزدیک استاد بوعلی آمد،... پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر، یکی از اصحاب ما او را گفت بر روی طیبت، این پلاس بچند خریدة گفت بدنیا خریده‌ام و بعقبی از من باز خواستند و نفروختم.»55
ابوحمزة بغدادی هم حکایت شگفتی نقل می‌کند:
گفت: «روزی درکوه لکام بودم. به سه کس رسیدم که دو پلاسی پوشیده داشتند و یکی پیراهنی پوشیده از نقره، چون مرا بدیدند گفتند: غریبی؟ گفتم: هر که را مأوی‌گاه او خدا بود هرگز در غربت نبود. چون این سخن از من بشنودند با من انس گرفتند. پس یکی گفت که: او را سَویق دهید. گفتم: من سویق نخوردم تا با شکر و قند نباشد. درحال سویقم دادند به شکر و قند چنان که خواستم. پس از صاحب قمیص پرسیدم که این پیراهن از نقره چیست؟ گفت: شکایت کردم با خدای- تعالی- از شپشی که دمار از من برآورده بود، تا مرا این پیراهن درپوشید».56
و بالاخره، حکایتی از امام صادق (ع) شنیدنی است:
سفیان می‌گوید: بر جعفربن محمد (ع) وارد شدم در حالی که جامه‌ای از خز سیاه بر تن و عبایی از خز بر دوش داشت. با تعجب به آن حضرت نگاه می‌کردم! فرمود: «ای ثوری! چه شده است که به ما نگاه می‌کنی شاید تو از لباس ما در شگفتی؟ عرض کردم: یابن رسول‌الله این لباس شما و پدرانت نیست، فرمود: ای ثوری! آنها در زمان تنگدستی و نیازی بودند، به مقدار تنگدستی و نیازمندیشان عمل می‌کردند و امروز هنگام فراوانی نعمت است. آنگاه آستین جامه را پس زد، زیر آن جامة پشمینة سفیدی نمودار شد که دامن و آستینش از دامن و آستین لباس رویی کوتاهتر بود، فرمود: ای ثوری! این لباس زیر را برای خدای تعالی و این لباس رویی را برای شما پوشیده‌ایم. آنچه برای خداست پنهان داشته‌ایم و آنچه برای شماست آشکار کرده‌ایم.57

2-3-5- عبادت‌ها و ریاضت‌ها
بخشی از اعمالی که از اشخاص بازی در نمایش دینی می‌توان انتظار داشت عبادت‌های‌شان است. عبادت‌های عرفا و صوفیه هم با عموم مؤمنان متفاوت است و آنها گاه ریاضت‌هایی را بر خود تحمیل می‌کنند که بسی فراتر از توان اشخاص عادی است. این مطلب هم تنها به دلیل تفاوت نظرگاه‌ها و مقصودی است که می‌اندیشند. در جایی که هر مؤمنی نهایت خوشدلی‌اش به کف آوردن بهشت خداوند است، عرفا آن را بی‌مقدار می‌خوانند و آهنگی جز لقاء خداوند ندارند. از همین روست که عباداتشان هم به گونة دیگری است. دربارة بسیاری از عرفا گفته‌اند که شب‌ها نمی‌خوابیدند و همة شب را به عبادت می‌گذراندند. یکی از این افراد اویس قرنی است. او یک شب را فقط به قیام می‌گذراند، یک شب را فقط به رکوع و یک شب را فقط به سجود. وقتی به او می‌گفتند: «چگونه طاقت می‌آوری که همة شب در یک حال باشی؟» می‌گفت: « ما هنوز یک بار سبحان ربی الاعلی نگفته باشیم که روز آید. و سه بار تسبیح گفتن سنت است. و این از آن می‌کنم که می‌خواهم مثل آسمانیان عبادت کنم».58
این گونه است که حفظ پاکی و طهارت، و اوقات را به راز و نیاز گذراندن مهم می‌شود. می‌گویند: فضیل عیاض از خداوند ابراز شرم می‌کرد از بس که به مبرز می‌رفت- و او هر سه روز تنها یک بار می‌رفت!59
حج رفتن برخی از عرفا نیز حکایتی است. رابعه هفت سال به پهلو در بیابان غلتید تا به عرفات برسد!60 ابراهیم ادهم چهارده سال61 و بایزید بسطامی دوازده سال به طول انجامید تا به کعبه روند، چرا که هر چند گام، رکعتی نماز می‌خواندند، که « این دهلیز پادشاه نیست که به یک بار به آنجا توان دوانید».62 و یکی از کارهای بایزید این بود که شب تا به صبح بر سر دو انگشت پا می‌ایستاد.63 به دلیل این قبیل اعمال شاق بود که وقتی به گبری گفتند مسلمان شو، گفت: «اگر مسلمانی این است که بایزید می‌کند، من طاقت ندارم و نتوانم کرد. و اگر این است که شما می‌کنید، بدین هیچ احتیاج ندارم»!64
حلاج مدتی در زیر آفتاب مکه، مقابل کعبه برهنه ایستاد. « تا روغن از اعضاء او بر آن سنگ می‌رفت و پوست او باز شد و از آنجا نجنبید. ... و گویند: کژدم در ازار او آشیان کرده بود».65 ابوسعید ابوالخیر نیز ریاضت‌های غریبی داشته است. پدرش زمانی او را تحت نظر داشت و عبادت‌های شگفت او را می‌دید.
من به روزن آن خانه مراقبت احوال او می‌کردم. او فراز شد. و در گوشة آن مسجد چوبی نهاده بود و رَسَنی در وی بسته. آن چوب برگرفت و در گوشة آن مسجد چاهی بود. به سَرِ آن چاه شد و آن رَسَن در پای خود بست و آن چوب که رسن در وی بسته بود به سر آن چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن چاه بیاویخت، سرزیر، و قرآن ابتدا کرد. و من گوش می‌داشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. چون قرآن به آخر رسانید، خویشتن از آن چاه برکشید. و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در خانه باز کرد و بیرون آمد.66
ابوسعید خود می‌گوید که به عبادت آسمانیان نظر داشته است.
و هرچه شنوده بودیم و در کتابها دیده که فریشتگان آن کنند ما در ابتدا آن جمله بکردیم. یا شنوده بودیم و در کتب یافته که خدای تعالی را فریشتگانند که سرنگون عبادت کنند، ما نیز موافقت ایشان را سر بر زمین نهادیم و آن موفقه- مادر بوطاهر- را گفتیم تا به رشته‌ای انگشت پای ما به میخی باز بست. و در خانه بر ما ببست. و ما گفتیم «بار خدایا ما را ما نمی‌باید ما را از ما نجات ده.» ختمی ابتدا کردیم.67
سهل تستری به موردی متفاوت و خارق‌العاده اشاره می‌کند:
مردی از ابدالان به من رسید و با او صحبت کردم و از [من] مسایل می‌پرسید از حقیقت و من جواب می‌گفتم. تا وقتی که نماز بامداد بگزاردی و به زیر آب شدی و در زیر آب نشستی [تا وقت زوال. چون اخی ابراهیم بانگ نماز گفتی،‌ بیرون آمدی، یک سر موی بر وی تر نشده بودی. و نماز پیشین گزاردی. پس به زیر آب در شدی] و از آن آب جز به وقت نماز بیرون نیامدی. مدّتی با من بود، هم بر این صفت که البتّه هیچ نخورد و با کس ننشست تا وقتی که برفت.68
و ابوالحسین نوری در مراقبه ذره‌ای نمی‌جنبید: « شبلی می‌گوید: پیش نوری شدم. او را دیدم به مراقبت نشسته، که مویی بر تن او حرکت نمی‌کرد. گفتم: «مراقبتی چنین نیکو از که آموختی؟». گفت: «از گربه‌یی که بر در سوراخ موش بود. و او بسیار از من ساکن‌تر بود».69 آیت‌الله محمد حسین همدانی دربارة سید علی آقا قاضی نقل می‌کند:
او را دائم‌السکوت و الصّمت می‌یافتم. احیاناً از دادن پاسخ نیز طفره می‌رفت و گاهی احساس می‌کردم که برای او پاسخ دادن بسیار سخت است تا اینکه تصادفاً به نکته‌ای برخوردم که بسیار توجّه مرا جلب کرد و آن هم این بود که داخل دهان مرحوم قاضی کبود‌رنگ بود، از استاد پرسیدم علّت چیست؟ ایشان مدّتها پاسخم نداد بعدها که خیلی اصرار کردم و عرض کردم که جهت تعلیم می‌پرسم و قصد دیگری ندارم، باز به من چیزی نفرمود تا اینکه روزی در جلسه خلوتی فرمودند: آقا سیّد محمّد! برای طی مسیر طولانی سیر و سلوک، سختی‌های فراوانی را باید تحمّل کرد و از مطالب زیادی نیز باید گذشت؛ آقا سیّد محمّد! من در آغاز این راه در دوران جوانی برای اینکه جلوی افسار گسیختگی زبانم را بگیرم و توانائی بازداری آن را داشته باشم 26 سال ریگ در دهان گذارده بودم که از صحبت و سخن‌فرسایی خودداری کنم، اینها اثرات آن دوران است!».70


3-3-5- از منیت تا فنا
شاید خلاصة سرگذشت عارف، حرکت وی از منیت تا فنا باشد. می‌توان انتظار داشت که طرح کلی در نمایش دینی هم غالبا چنین باشد.
یکی از نکات عجیب مکتب عرفان، که شاید به دلیل تکرار مکرر آن در فرهنگ ما، برایمان عادی جلوه می‌کند و به آن کمتر اندیشیده‌ایم، بحث مبارزه با خود (نفْس) است. فرد سالک می‌آموزد که مقابل خواهش‌ها و هواهایش بایستد، آنها را سرکوب کند و به این کار آنقدر ادامه دهد که هوا و هوس از او دست کشد، در بسیاری از مکاتب، برای نیل به این مقصود، ریاضت‌های شاق را تجویز می‌کنند و در صورت سرکشی نفس، تنبیهات بسیاری را برای خود در نظر می‌گیرند. این همه به دلیل نگرشی است که می‌گوید در انسان نفسی بهیمی تعبیه شده است (نفس اماره) که کاری جز هوس‌های زودگذر ندارد و همین هوس‌ها بند و زنجیری به پای فرد می‌شود که او را در باتلاق آلودگی‌ها فرو می‌برد. اما کسی که با این نفس حیوانی مبارزه کند، نفس مطمئنه‌اش قوت می‌گیرد و او را پاک و بی‌آلایش به درگاه دوست می‌رساند.
آن نفس حیوانی در تعابیر عرفا دقیقاً به حیوانات مختلف، مانند سگ (سگِ نفس)، تعبیر شده است. ابراهیم خواص می‌گوید شنیدم در روم راهبی هفتاد ساله است که در دیری به حکم رهبانیت نشسته است. با خود گفتم شرط رهبانیت چهل سال است. به آنجا رفتم و چون نزدیک شدم راهب دریچه را باز کرد و گفت: «یا ابراهیم! به چه آمده‌ای که اینجا من ننشسته‌ام به رهبانی که من سگی دارم که در خلق می‌افتد. اکنون در اینجا نشسته‌ام و سگ‌بانی می‌کنم و شرّ از خلق بازمی‌دارم. والّا من نه آنم که تو پنداشته‌ای».71
این سخن برای نمایش‌های دیگر و شخصیت‌های دیگر بی‌معنا جلوه می‌کند اما در اینجا عرفا می‌گویند سالک باید ابتدا همة اعمال خود را از روی هوای نفسانی و بی‌اعتبار بداند تا به آنجا که کمترین بهایی برای عبادت‌ها و اعمال نیک خود قائل نشود. ابوعمرو نُجَید می‌گوید: «صافی نشود قدم هیچ کس در عبودیت تا آن گاه که همة کارهای خویش جز ریا نبیند و همة حالهای خویش جز دعوی نداند».72 حاتم اصم هم می‌گوید:
نگر به جایگاه نیک غرّه نشوی که هیچ جای بهتر از بهشت نبود. آدم دید، آن چه دید [و دیگر بسیاری عبادت غرّه نشوید که ابلیس باز آن همه [عبادت] دید، آن چه دید و نگر که بسیاری علم غرّه نشوید که بَلْعام [باعور] باز آن همه علم دید، آن چه دید و نام بـزرگ حـق دانست و نگـر به دیدار پارسایان غرّه نشـوید که هیچ کس بزرگتر از پیغامبر(ص) نبود، خویشاوندان وی را و دشمنان وی را دیدار او سـود نداشت.73
از این روست که دربارة ابراهیم ادهم گفته‌اند: «چون نماز بگذاردی، دست بر روی خود باز نهادی. گفتی: می‌ترسم، نباید که به رویم باز زنند.»74 و: «ابوبکر ‌ورّاق را گویند که گفت بسیار [وقت] بُوَد که دو رکعت نماز کنم و [من از آن] باز گردم چنان باشم که کسی از دزدی باز گردد.»75 سری سقطی هم سخن شگفتی دربارة خود می‌گوید: «روزی چندین بار اندر بینی نگرم تا روی من سیاه شده است [یا نه] از آنک می‌ترسم از عقوبت.»76
با چنین نگرشی است که فصل مهمی از حکایات صوفیه به اعمال ایشان برای خوار کردن نفس خویش اختصاص یافته است.
عصام بلخی چیزی برای حاتم اَصمّ (ره) فرستاد و او قبول کرد. به حاتم گفتند: چرا قبول کردی؟ گفت: در پذیرش آن چیز ذلّت خود و عزّت حسین و در نپذیرفتن آن، عزّت خود و ذلّت او را دیدم، از این رو عزّت او را بر عزّ خود و ذلّت خود را بر ذلّت او برگزیدم.77
دربارة جنید بغدادی هم نقل است:
چون مدّتی مجلس گفت، ترک کرد و در خانه متواری شد. هر چند درخواست کردند، اجابت نکرد. گفت: «مرا خوش می‌آید، خود را هلاک نتوانم کرد». بعد از آن به مدّتی دیگر به منبر شد و سخن آغاز کرد، بی آنکه گفتند. پس از او سئوال کردند که: «در این چه حکمت بود؟». گفت: «در حدیث یافتم که رسول (ص) فرموده است که: در آخر زمان زعیم قوم آن کس بود که بترین ایشان بود و ایشان را وعظ گوید و من خود را بترین خلق می‌دانم. برای سخن پیغمبر (ص) سخن می‌گویم تا سخن او را خلاف نکرده باشم».78
حکایت مشهوری هم دربارة ابراهیم ادهم وجود دارد که تنها با مقدماتی که آوردیم پذیرفتنی و قابل توجیه است، اگر نه بسیار نامتعارف است:
ابراهیم ادهم گوید: اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز، مگر سه بار؛ یک بار اندر کشتی بودم، مردی مسخره در آنجا بود و می‌گفت به ترکستان گبران را چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید، من شاد شدم از آن که اندر کشتی هیچ کس نبود به چشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی، مؤذّن در آمد و گفت: بیرون شو، من طاقت نداشتم، پای من بگرفت و بیرون کشید. سه دیگر، به شام بودم، پوستینی داشتم. اندرو نگریستم، موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند، بدان نیز شاد شدم.79
اعمالی هم که اینان برای تأدیب نفس خود انجام می‌دهند شگرف است. بایزید بسطامی می‌گوید یک شب زمستانی می‌خواست غسل کند.
خواستم که غسل کنم، نفس کاهلی کرد و گفت: صبر کن تا روز شود و آفتاب برآید. آنگاه غسل کن. چون کاهلی نفس بدیدم، دانستم که نماز با قضا افتد. هم‌چنان خرقه یخ بشکستم و غسل کردم و هم‌چنان در میان خرقه می‌بودم و خرقه یخ بسته بود. تا آن که هوا گرم شد و همة‌ زمستان در این رنجش بداشتم. تا روز بودی که هفتاد بار بیهوش شدیم، جزای کاهلی او.80
شماری از حکایات شنیدنی در تأدیب نفس دربارة کسانی گفته شده است که مقام و کیاستی داشته‌اند و در نتیجه بسیار از هواهای نفسانی برخوردار بوده‌اند. برنامه‌ای که مرشدان برای اصلاح این افراد دارند چیزی جز در هم شکستن بزرگی آنان و خوار دیدن خویش نیست. در ذکر بایزید آمده است:
زاهدی بود از جملة بزرگان بسطام، صاحب تبع و صاحب قبول. و از حلقة بایزید غایب نبودی. روزی گفت: «ای شیخ! سی سال است تا صایم‌الدّهر و قایم‌الّیل‌ام و خود را از این علم که تو می‌گویی اثری نمی‌یابم. و تصدیق می‌کنم و دوست می‌دارم.». شیخ گفت: «اگر سیصد سال به روزه باشی و نماز کنی، یک ذرّه بوی این حدیث را نیابی». گفت: «‌چرا؟». گفت: «‌از بهر آنکه تو محجوبی به نفس خویش». گفت: «‌دوایی هست؟». شیخ گفت: «هست برِ من که بگویم اما تو قبول نکنی». گفت: «‌قبول کنم که سالهاست طالبم». شیخ گفت: «این ساعت برو، و موی سر و محاسن باز کن و این جامه که داری بیرون کن. و [ازاری] از گلیم در میان بند و بر سر آن محلّت که تو را بهتر شناسد، بنشین. و توبره‌یی پر جوز کن و پیش خود بنه. و کودکان جمع کن و بگو که: هر که سیلیی مرا زند، یک جوز دهم، و هر که دو سیلی زند، دو جوز دهم. در شهر می‌گرد تا کودکان سیلی بر گردنت می‌زنند. که علاج تو این است». مرد گفت: «سبحان الله! لااله‌الاالله». شیخ گفت: «اگر کافری این کلمه بگوید، مؤمن شود. و تو بدین کلمه مشرک شدی». گفت: «چرا؟». شیخ گفت: «از آن که تو در این کلمه که گفتی، تعظیم خود گفتی نه تعظیم حق». مرد گفت: «من این، نتوانم کرد. دیگری را فرمای». شیخ گفت: « علاج تو این است و من گفتم که: «نکنی».81
چنان که می‌دانیم ابوبکر شبلی ابتدا امیر دماوند بود. او برای درآمدن به سلک درویشان نزد جنید می‌رود.
پس شبلی گفت: «اکنون چه کنم؟». گفت: «برو یک‌سال کبریت‌فروشی کن». چنان کرد. چون یک‌سال برآمد، گفت: «درین کار شهرتی و تجارتی درست. برو یک‌سال دریوزه کن، چنان‌که به چیزی دیگر مشغول نگردی». چنان کرد تا سر سال را که در همة بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد. باز آمد و با جنید بگفت. او گفت: «اکنون قیمت خود بدان، که تو مر خلق را به هیچ نیرزی. دل در ایشان مبند و ایشان را به هیچ بر مگیر». آن‌گاه گفت: «تو روزی چند حاجب بوده‌ای و روزی چند امیری کرده‌ای. بدآن ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه». بیامد و به یک‌یک خانه در رفت. تا همه بگردید. یک مظلمه ماندش. خداوندِ او را نیافت تا گفت: «به نیّت آن صد هزار درم باز دادم، هنوز دلم قرار نمی‌گرفت». چهار سال در این روزگار شد. پس به جنید باز آمد. و گفت: «هنوز در تو چیزی از جا مانده است. برو و یک سال دیگر گدایی کن». گفت: «هر روز گدایی می‌کردم و بدو می‌بردم. او آن همه به درویشان می‌داد و شب مرا گرسنه همی داشت. چون سالی برآمد، گفت: اکنون تو را به صحبت راه دهم، لیکن به یک شرط که: خادم اصحابْ تو باشی. پس یک سال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر! اکنون حالِ نفس تو به نزدیک تو چیست؟ گفتم: من کمترین خلق خدای می‌بینم خود را. جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد».82
به عنوان آخرین حکایت این قسمت، سرگذشت تأثرانگیز «رئیس‌بچه»ای را می‌آوریم که گذرش به ابوسعید ابوالخیر افتاده بود!
نقل است که رئیس بچه‌یی را به مجلس او گذر افتاد. سخن وی شنید. درد این حدیث دامنش گرفت. توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هر چه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد- و هرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی- پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن، و یک‌سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان، و یک سال دیگر دریوزه فرمود. و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر می‌کردند، از آن که معتقَدٌ فیه بود. بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمی‌دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمی‌کردند و او را می‌راندند و جفاها می‌کردند و با وی آمیزش نمی‌کردند، و او همه روز از ایشان می‌رنجید اما شیخ با او نیک بود. بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند، و همچنان می‌بود. اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو نداد و او در این سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود، که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند. شب چهارم در خانقاه سماع بود و طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت که: «هیچش ندهید» و درویشان را گفت: «چون بیاید راهش ندهید». پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود و ضعیف گشته، خود را در مطبخ انداخت، راهش ندادند. چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند. او برپای می‌بود و شیخ و اصحاب در وی ننگریستند. چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت: «ای ملعون مطرود بدبخت! چرا از پی کاری نروی؟». جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه بستند. جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین به ‌دست نیامده و دنیا رفته، به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت: «خداوندا! تو می‌دانی و می‌بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی‌پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الّا درد تو و هیچ پناهی ندارم الّا تو». از این جنس زاری می‌کرد زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده. ناگاه آن حال بدو فرود‌ آمد و آن دولت که می‌طلبید روی نمود- مست و مستغرق شد- شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که: «شمعی برگیرید تا برویم». و شیخ و یاران می‌رفتند تا بدآن مسجد. جوان را دید روی بر خاک نهاده، و اشک باریدن گرفت. چون شیخ و اصحاب را دید گفت: «ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی؟». شیخ گفت: «تنها می‌بایدت که بخوری؟ هرچه یافتی ما بدآن شریکیم». جوان گفت: «ای شیخ از دلت می‌آید که مرا آن همه جفا کنی؟». شیخ گفت: «ای فرزند تو از همة خلق امید نبریدی. حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و در تو خبر از این یک بت نمانده بود. آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست. اکنون برخیز که مبارکت باد».83
وقتی رهرو سالیان سال رنج و ریاضت را به جان خرید به جایی می‌رسد که نفس‌اش می‌میرد. او دیگر خشم و خواسته‌ای ندارد و این، در عمل و عکس‌العمل‌هایش نسبت به مردم نمایان می‌شود. دربارة ابوعثمان حیری نقل شده است:
و گفت: «چهل سال است که خداوند مرا در [هر] حال که داشته است، کاره نبوده‌ام». و دلیل بر این سخن آن است که منکری او را به دعوت خواند، ابوعثمان برفت تا درِ خانة او،‌ پس او شیخ را گفت: «ای شکم‌خوار چیزی نیست. باز گرد». ابوعثمان بازگشت. چون پاره‌یی باز آمد، دگر آواز داد که: «ای شیخ! باز آی». بازگشت. گفت: «نیکو جدّی داری در چیزی خوردن. برو که چیزی کمتر است». شیخ بازگردید. دگر [بار] باز خواند،‌ باز آمد. گفت: «سنگ است. بخور و الّا باز گرد». شیخ باز گردید. هم‌چنین [تا] سی نوبت او را می‌خواند و می‌راند. شیخ می‌آمد و می‌رفت. که هیچ تغیّری در وی پدید نیامد. بعد از آن مرد در پای شیخ افتاد و بگریست و توبه کرد و مرید شد. و گفت: «تو چه مردی؟ که سی‌بار تو را به خواری براندم، یک‌ذرّه تغیّر در تو پدید نیامد». ابوعثمان گفت: «این سهل کاری است. کار سگان همین باشد. چون برانی بروند، چون بخوانی بیایند و هیچ تغیّر در ایشان بازدید نیاید. این بس‌کاری نباشد که سگان با ما برابرند، کار مردان دیگر است».84
به این ترتیب سالک به مقام رضا می‌رسد و هر چه را پیش آید قضای الهی می‌داند و رضایتمندانه به جان می‌پذیرد. مشهور است که ایوب پیامبر (ع) از انواع نعمت‌ها و ثروت‌ها برخوردار بود و با این همه پارسا و متواضع بود. ابلیس بر او حسد برد و از خداوند اجازه گرفت تا هر بار یکی از نعمت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش را بستاند و او را آزمایش کند: یک بار اموالش را، یک بار فرزندانش را و بالاخره سلامت‌اش را. با این همه ایوب همواره خدا را شکر می‌گفت و به قضای او راضی بود تا این که یک روز همسرش به تنگ آمد و زبان به شکوه گشود.
رحمه بگریست و جزع کرد، آنگه بیامد و بانگ بر ایوب زد و گفت: ای ایوب، تا چه موقع خدا عذابت می‌کند؟ مال و فرزندان و دوستان و زیباییت چه شد؟ اینک گوسفندی ذبح کن و خلاص شو. ایوب که این سخن از وی شنید دانست که ابلیس وی را فریفته است،‌ گفت: ای زن، مال و فرزند را که می‌گویی و به نبود آن حسرت می‌خوری چه کسی به ما داده بود؟ گفت: خداوند. گفت چند سال ما را در آن برخورداری بود؟ گفت: هشتاد سال. گفت: اکنون چند سال است که ما در بلا هستیم؟ گفت: هفت سال. گفت: حق و انصاف آن است که به مقداری که در نعمت به سر بردیم یعنی هشتاد سال بر این بلاها صبر کنی، وای بر تو، آیا می‌گویی تا قربانی به غیر نام خدا کنم؟!85
ابراهیم خواص از برخورد با مردی شگرف حکایتی نقل می‌کند:
روزی به نواحی شام می‌گذشتم. درختان نار دیدم. مرا آرزو کرد اما صبر می‌کردم و نخوردم، که انار ترش بود و من شیرین خواستم. پس به وادی رسیدم. یکی را دیدم دست و پای نه، ضعیف گشته و کِرم در افتاده، و زنبوران بر او گرد آمده و او را میگزیدند، مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او. چون بدو رسیدم، گفتم: خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی؟ گفت: نه. گفتم: چرا. گفت: لِاَنَّ العافیَهَ اختیاری و البلاءَ اختیارُهُ وَ اَنَا لا‌اختارُ ‌اختیاری ‌علی‌ اختیارِه- یعنی عافیت اختیار من است و بلا اختیار دوست. من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم.86
سالکی که اختیار خویش و هستی خویش را رفته رفته درمی‌بازد، به مقام فنا می‌رسد، یعنی هستی‌اش در هستی معبود مستهلک می‌شود. این به تعبیری غایت قصوا و اوج تمنای سالکین است. وقتی از یحیی معاذ می‌پرسند عارف کیست؟ می‌گوید: «[آن که] هست نیست بود».87 شبلی هم در پاسخ به این که تصوف چیست می‌گوید: «آن که چنان باشی که در آن روز که نبودی».88 در ذکر همو حکایت جالبی آمده است:
نقل است که روزی وقتش خوش شده بود، به بازار برآمد و مرقعی بخرید به دانگی و نیم کلاهی به نیم دانگ و در بازار نعره می‌زد که: مَن یَشتری صوفیّاً بِدانِقَیْنِ؟»- کی است که صوفیی بخرد به دو دانگ؟- 89
یعنی او خود هیچ است! در ذکر شیخ ابوالعباس قصاب هم نقل شده است:
یکی قیامت را به خواب دید و شیخ را طلب می‌کرد، در جملة عرصات شیخ را هیچ جای نیافت. دیگر روز بیامد و شیخ را آن خواب بگفت. شیخ گفت: «آن‌گاه چنین خوابت را رایگان نگویند. چون ما نبودیم اصلاً، ما را چون باز توان یافت؟ و اعوذبالله از آن که ما را فردا باز توان یافت».90
این بخش را با حکایتی شگفت از زندگی مولانا به پایان می‌بریم که، به گفتة افلاکی، انگیزة سرودن یکی از غزل‌های اوست و اشاره به صفت نیستی این عاشق شوریده دارد.
گرجی خاتون رَحِمَهَااللهُ که از جملة محبّانِ خالص و مریدة خاص خاندان بوذ و دایم در آتشِ شوقِ مولانا می‌سوخت؛ اتّفاقاً خواست که بقیصریه روذ و سلطان را ازو نا گزیر بوذ، از آنک گزین و صاحب رای رزین بوذ و تحمّلِ بارِ نارِ فراقِ آن حضرت نداشت؛ مگر در آن عهد نقّاشی بوذ که در صورتگری و تصویرِ مصوّرات مانئ ثانی بوذ و در فنِّ خوذ مانی را در نقشِ ما فرومانی می‌گفت و او را عین‌الدولة رومی گفتندی؛ او را تشریفها داذه اشارت کرد که تا صورتِ مولانا را در طبقی کاغذ رسمی بزنذ و چنانک می‌بایذ در غایتِ خوبی بنگارذ و گزار کنذ مونسِ اسفارِ او باشذ؛ پس عین‌الدوله با امینی چند بحضرتِ مولانا آمذ تا ازین حکایت اعلام دهند؛ همچنان سر نهاذ و از دور بایستاذ، پیش از آنک سخن گویذ فرموذ که مصلحت است اگر توانی؛ همانا که طبقی چند کاغذ مخزنی آورده عین‌الدوله قلم بردست گرفته توجّه نموذ و حضرت مولانا بر سرِ پا ایستاذه بوذ؛ نقّاش نظری بکرد و بتصویرِ صورت مشغول شذ و در طبقی بغایت صورتی لطیف نقش کرد؛ دوم بار چون نظر کرد دیذ که آنچ اوّل دیذه بوذ آن نبوذ؛ در طبقی دیگر رسمی دیگر زذ؛ چون صورت را تمام کرد باز شکلی دیگر نموذ؛ علیها در بیست طبق گوناگون صورتها نبشت و چندانک نظر را مکرّر می‌کرد نقشِ پیکر دیگرگون می‌دیذ؛ متحیر مانده نعرة بزذ و بیهوش گشته قلمها را بشکست و عاجز‌وار سجده‌ها می‌کرد؛ همانا که حضرتِ مولانا همین غزل را سرآغاز فرموذ که
آه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم کی ببینم مرا چـنـانک مـنم
گـفـتی اســرار درمــیـــان آور کو میان اندرین میان که منم
کـی شـوذ ایـن روانِ من سـاکن اینچنین ساکنِ روان که منم
بحر من غرقه گشتِ هم درخویش بوالعجب بحرِ بی‌کران که منم91

4-3-5- رویارویی با مرگ
نقل است که وفات او در بادیة بصره بود. از پس چندین سال جماعتی بدو رسیدند، او را دیدند بر پای ایستاده، روی به قبله کرده و خشک شده و رکوه در پیش نهاده و عصا در دست گرفته، و هیچ سباعی گرد او ناگشته.92
نحوة رویارویی عرفا با مرگ هم، به عنوان یکی از جدی‌ترین و شاید سخت‌ترین مراحل زندگی هر شخص، و یکی از دراماتیک‌ترین بزنگاه‌ها، شگفت و شنیدنی است. با دقت در زندگی و احوال ایشان درمی‌یابیم یاد مرگ در نزد آنها بسیار زنده است (به عکس عامه) و چنان که برخی از ایشان اقرار کرده‌اند، بسیاری از مقامات را از همین نکته کسب کرده‌اند. آنچه بسیاری از اوقات دربارة ناپایداری حیات و بیهودگی دل‌خوشی به آن لقلقة زبان ماست، آنها به عمل درآورده‌اند و اعتبار زندگی را تنها در همین آن که به سر می‌برند می‌دانند و نه بیش.
بنان‌ مصری گوید بمکّه بودم [و] جوانی پیش من بود کیسة نزدیک او آوردند که درو درم بود، پیش او بنهاد گفت مرا اندرین حاجت نیست [این مرد] گفت بر مسکینان تفرقه کن چون شبانگاه بود این مرد را دیدم که خویشتن را چیزی طلب میکرد گفتم اگر خویشتن را چیزی بگذاشتی از آنک نزدیک تو آوردند گفت ندانستم که تا اکنون بزیم.93
می‌گویند یک روز معروف کرخی طهارتش را شکست و در حال تیمم کرد. گفتند: «اینک دجله. تیمم چرا می‌کنی؟» گفت: «تواند بود که به آنجا نرسم».94 و در ذکر شبلی آمده است:
یک روزی می‌گفت: «الله الله». بسی بر زبان می‌راند. جوانی سوخته‌دل گفت: «چرا لاالهَ الاالله نگوئی؟». شبلی آهی بزد و گفت: «از آن می‌ترسم که چون گویم: لا و به الله نرسیده نفسم گرفته شود و در وحشت فرو شوم». این سخن درآن جوان کار کرد. بلرزید و جان بداد.95
با چنین نگرش، اینان همواره مهیای مرگ‌اند و بسیاری از رفتارهای غریب که از آنها سر می‌زند از همین است. (رفتار ما غریب‌تر است یا اینان؟!) ابوالحسن خرقانی می‌گوید: «باید که زندگانی چنان کنید که جان شما بیامده باشد و در میان لب و دندان ایستاده که چهل‌سال است تا جان من میان لب و دندان ایستاده است».96 ذوالقرنین که ذکرش در قرآن مجید آمده است و دربارة ماهیتش اختلاف‌های بسیار است، روزی به قومی عجیب می‌رسد.
ذوالقرنین پس از آنکه اهل مشارق و مغارب دیده بود و از آن پس که سدّ یأجوج و مأجوج ساخته بود، همچنان روی نهاد در شهرها همی گشت و مردم را دعوت می‌کرد، تا به قومی رسید که همرنگ و همسان بودند، در سیرت و طریقت پسندیده و در اخلاق و اعمال شایسته، بر یکدیگر مهربان و کلمۀ ایشان یکسان، نه قاضی به کارشان بود و نه داور، همه بر یکدیگر مشفق چون پدر و برادر، نه یکی درویش و یکی توانگر (یا یکی شریف و یکی وضیع)، بلکه همه یکسان بودند و برابر، در طبعشان جنگ نه، در گفتشان فحش نه، در کردشان زشت نه، و در میان ایشان بدخوی و جلف و جافی نه، عمرهاشان دراز امّا املشان (آرزویشان) کوتاه بود، که بر در خانه‌های خود گورها کنده بودند تا پیوسته در آن می‌نگرند و ساز مرگ می‌سازند و سراهای ایشان را در نبود. ذوالقرنین چون ایشان را بدید در کار ایشان خیره بماند! گفت: ای قوم! شما چه قومید که در برّ و بحر و شرق و غرب بگشتم مثل شما قوم ندیدم، مرا خبر کنید از کار و حال خویش و هر چه پرسم مرا جواب دهید به بیان خویش. چیست اینکه بر در سرایهای خویش گورها کنده‌اید؟ گفتند: تا پیوسته مرگ به یاد داریم و چون ما را بازگشت آنجا خواهد بود دل برآن نهیم. گفت: چون است که بر سرایهای شما در نیست و حجاب و بند و قفل نیست؟ گفتند: زیرا در میان ما جز امین و مؤمن نیست، و هیچ‌کس را از کسی ترس و بیم نیست.97
دربارة ادریس پیامبر (ع) هم نقل است که یک بار هول مرگ را می‌آزماید.98 شماری از لحظات بهت‌آور زندگی عرفا به همین آمادگی برای مرگ اختصاص دارد.
نقل است که ابوعلی ‌ثقفی سخن می‌گفت. در میان سخن عبدالله [منازل] او را گفت: «مرگ را ساخته باش که از او چاره نیست». ابوعلی گفت: «تو ساخته باش». عبدالله دست در بالین کرد و سر بر او نهاد و گفت: «من مردم». و درحال بمرد.99
و:
[شبلی] یک روز مجلس می‌گفت. پیرزنی نعره بزد. شبلی را خوش نیامد. گفت: «مُوتِی یا ماوراءَ السِّتْر»- گفت: بمیر ای در زیر پرده – گفت: «جئتُ حَتّی اَمُوتُ»- آمدم تا بمیرم- و یک قدم برگرفت و جان تسلیم کرد؛ فریاد از مجلسیان برخاست شبلی برفت، تا یک‌سال از خانه بیرون نیامد و می‌گفت: «عجوزه‌یی پا بر گردن ما نهاد».100
این شگفتی گاه با حادثه‌ای دیگر مضاعف می‌شود، چنان که حادثه یکسر فراواقعی می‌نماید. در ذکر ابوعلی رود‌باری آمده است:
که جوانی مدّتی برِ او بود. چون باز می‌گشت گفت: «شیخ چیزی بگوید». گفت: «ای جوانمرد اجتماع این قوم به وعده نبود و پراگندن ایشان به مشاورت نه». و گفت: «وقتی درویشی برِ ما آمد و بمرد، او را دفن کردیم، پس خواستم که روی او را باز کنم و بر خاک نهم تا خدای- تعالی- بر غریبی او رحمت کند. چشم باز کرد و گفت: مرا ذلیل می‌کنی پس از آن که ما را عزیز کرده است؟ گفتم: یا سیدی پس از مرگ زندگانی؟ گفت: آری من زنده، و محبّان خدا زنده باشند. تو را ای رودباری فردا یاری دهم».101
و:
عبدالملک‌بن‌عمیر از ربعی‌بن‌محراش نقل کرده که گفت: ما سه برادر بودیم که عابدترین و زاهدترین و بهترین ما برادر وسطی بود. روزی من به مسافرت رفتم و مدتی طولانی سفرم طول کشید، پس چون به خانه‌ام بازگشتم به من گفتند: زود نزد برادرت برو که در حال مردن می‌باشد. از خانه خارج شدم و با عجله به سوی او رفتم و چون نزد او رسیدم او مرده بود و پارچه‌ای بر رویش کشیده بودند. من کنار سرش نشسته و گریه را سر دادم. در این هنگام او دستش را بلند کرد و پارچه را از روی سرش کنار زد و به من سلام کرد. من گفتم: ای برادر، آیا بعد از مرگ زنده شده‌ای؟! گفت: من (نمرده‌ام بلکه از خانه‌ای به خانه‌ دیگر منتقل شده‌ام و) در آنجا برادر دیگرم را دیدم که به ملاقاتم آمد، و خداوند را ملاقات کردم که از دستم غضبناک نبود، و لباس ابریشمین بر من پوشاند، و کار من بسیار آسانتر از آنچه گمان می‌شد گذشت، و من رسول‌خدا(ص) را هم ملاقات کردم و ... پس زود امور بعد از مرگ را انجام دهید که می‌خواهم نزد آن حضرت بروم. سپس دیده بر هم نهاد و گویا مدتها است که از دنیا رفته است. چون این واقعه را برای عایشه تعریف کردند، گفت: ما زیاد شنیده‌ایم که اشخاصی از این امت بعد از مرگ صحبت کرده‌اند.102
در حکایتی دیگر ماجرا از این هم پیچیده‌تر می‌شود.
نقل است که استاد [ابوعلی دقاق] گفت: «روزی درویشی در خانقاه درآمد که: گوشه‌یی با من پردازید تا بمیرم، او را خانه پرداختیم. درآنجا شد و چشم در گوشه‌یی گذاشت و می‌گفت: الله الله، و من پنهان گوش می‌داشتم. گفت: ای ابوعلی! مرا مبشول. برفتم و باز آمدم. او همان می‌گفت تا جان بداد. کسی به طلب غسال و کرباس فرستادیم، تا نگاه کردیم او را هیچ جای ندیدیم. حیران فروماندیم. گفتم: «این کس را به من نمودی خداوندا! به زندگی بدیدمش و به مردگی ناپدید شد. او کجا شد؟» هاتفی آواز داد که: «چه جویی کسی را که ملک‌الموت جست، نیافت. حور و قصور جستند، نیافتند». گفتم: «خداوندا! او کجا رفت؟». آواز آمد: «فی مَقْعِد صدقٍ عندَ ملیکٍ مقتدرٍ».103
می‌گویند هارون یک سال زودتر از برادر خود، موسی (ع) درگذشت. اما برای شهادت به حقانیت برادرش از گور برخاست.
به روایتی عمر موسی هشتاد و نه سال و عمر هارون هشتاد و هشت سال بود، و به یک‌سال هارون پیش از موسی برفت. موسی و هارون در غاری نشسته بودند، ناگاه فرمان حق به هارون رسید و کالبد وی خالی از روح شد. موسی وی را دفن کرد و به بنی‌اسرائیل باز شد و ایشان را از آن کار خبر کرد. بنی‌اسرائیل او را دروغگو گفتند و گفتند: هارون را بکشتی، که ما وی را دوست می‌داشتیم و با وی انس داشتیم. موسی در خدا نالید از آن گفتة ایشان. رب‌العالمین به موسی وحی فرستاد که ایشان را بر بالین قبر هارون حاضر کن تا من او را برانگیزم و جواب دهد. رفتند و موسی دعا کرد و گفت: ای هارون بیرون آی از قبر خویش. هارون از خاک سر برزد و خاک از سر خویش می‌افشاند. آنگه گفت: ای هارون آیا من ترا کشتم؟ گفت: نه، من مُردم. گفت: پس به جایگاه خود باز گرد، و آنها از آنجا رفتند.104
و دربارة قوم حزقیل نبی (ع) واقعة احیاء مردگان شگفت‌تر است.
گفته‌اند که امّت حزقیل هشت (و یا سی و یا چهل و یا هفتاد) هزار نفر بوده‌اند که الله می‌گوید: «و هم‌ الوف». در زمین ایشان طاعون افتاد، بیرون رفتند تا از طاعون بگریزند و قصد رودباری کردند. چون در آن رودبار همه به هم آمدند، فرشته‌ای بانگ بر ایشان زد، و همه بر یک جای بمردند. و آفتاب بر ایشان تافت، بگندیدند. (پیامبر اسلام (ص) فرمود: وقتی شنیدید در شهری و‌با شایع شد. به آنجا نروید و اگر آنجا بودید و وبا آمد از آن فرار نکنید) پس پیغامبر ایشان حزقیل فرا رسید و ایشان را چنان دید، اندوهگین گشت، بگریست و دعا کرد. الله تعالی ایشان را زنده کرد و بعد از هشت روز و فرا پیش وی کرد. و آن نتن [: گندیدگی و بوی ناخوش] که از اثر مرگ بر ایشان بود، بر ایشان بماند.105


5-3-5- وجد و حال
گفته بودیم که طریق عرفان، یافتن حقیقت از طریق عشق به معبود و جذبه و ذوق است و در کل راه دل است و نه عقل. از همین رو عارفان احوالی دارند که نشان‌دهندة همین شور و وجد آنها است. اینان به مبدأ و معاد آفرینش عشق می‌ورزند و در عشق او شب و روز نمی‌شناسند. نیمه‌های شب او را به زاری می‌خوانند و روز در میان جمع دل پیش معشوق دارند. از فرط عشق گاه ترک خان و مان می‌کنند یا به صحرا می‌زنند و چه بسا سر و جان می‌بازند. حال اینان از آن روچنین است که به دست آوردن دل آن معشوق و لایقِ او شدن جز پرداختن حقیقی دل از همه اغیار میسر نیست و این امر جز به سال‌ها خون دل خوردن ممکن نمی‌گردد. اینان اگر حقیقتاً حاضر باشند که برای معبود جان بدهند، تازه زیره به کرمان برده‌اند! با این همه چه بسیار عشاق که بلاها به جان خریده‌اند و خون‌ها خورده‌اند، و باز به سرمنزل مقصود راه نیافته‌اند. چنین است که شوریده‌ترین احوال را نزد این قوم می‌یابیم. دربارة شعیب (ع) گفته‌اند:
[همی گریست تا] نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد [دیگر باره بگریست چندانک نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد سدیگر بار] چندان گریست تا نابینا شد [خدای تعالی] وحی فرستاد وگفت اگر از امید بهشت است این گریستن، من بهشت ترا مباح کردم و اگر از بیم دوزخ است ترا ایمن کردم گفت یا رب از شوقست بتو گفت از بهر این بود که پیغامبر و کلیم خویش را ده سال خادم تو کردم.106
ابراهیم نبی (ع) هم سوختة عشق معبود بود. می‌گویند یکی از آزمون‌های عشق او در مال فراوانش بود.
گفته‌اند هفتصد هزار سر گوسپند داشت به هفت هزار گله به هر گله سگی که قلاده‌های زرّین در گردن داشت. او را فرمودند که دل از همه بردار و در راه خدا خرج کن. خلیل همه را در باخت و هیچ‌چیز خود را نگذاشت. در آثار بیارند که فرشتگان گفتند: بار خدایا، تا این ندا در عالم ملکوت داده‌ای که «و اتخذ الله ابراهیم خلیلا» جانهای ما در غرقاب است و زهره‌های ما آب گشت از این تخصیص، خلیل از کجا مستحق این کرامت گشت؟ ندا آمد که جبرئیل پرهای طاووسی خویش فروگشای و از ذروة سدره به قمّه آن کوه رو، و خلیل را آزمونی کن. جبرئیل فرود آمد به صورت یکی از بنی آدم، به تقدیر و تیسیر الهی، آنجا در پس کوه بایستاد و آواز برآورد که: یا قدوس. خلیل از لذّت آن سماع بیهوش گشت، از پای درآمد و گفت: یا عبدالله، یک‌بار دیگر این نام بازگوی و این گلة گوسپند ترا! جبرئیل یک‌بار دیگر آواز برآورد که یا قدوس، خلیل در خاک تمرغ می‌کرد چون مرغی نیم بسمل، و می‌گفت: یک‌بار دیگر باز گوی و گلة دیگر ترا. همچنین وا می‌خواست، و هربار گله‌ای گوسپند با آن سگ و قلادة زرین بدو می‌داد، تا آن همه بداد و درباخت. چون همه درباخته بود آن عقده‌ها محکمتر گشت، عشق و افلاس به هم پیوست. خلیل آواز برآورد که یا عبد‌الله یک‌بار دیگر نام دوست برگوی و جانم ترا. اما امتحان وی به کلّ وی، آن بود که نمرود طاغی را بر آن داشتند تا آتش افروخت و منجنیق ساخت تا خلیل را به آتش او کند، و خطاب ربانی به آتش پیوسته که «یا نار کونی برداً و سلاماً» و خلیل در آن حال گریستن درگرفت. فرشتگان گمان بردند که خلیل به آن می‌گرید که وی را به آتش می‌افکنند. جبرئیل آمد و گفت: یا خلیل، چرا می‌گریی؟ گفت: از آنکه سوختن و کوفتن بر من است و ندای حق به آتش پیوسته!107
چنین شور و حال را در کدام نوع از اشخاص بازی تئاتری و در کدام موقعیت نمایشی می‌توان یافت؟ از چنین عشاق بی‌پا و سر هر چه سر زند شگفت نیست. دربارة یکی دیگر از ایشان آمده است:
استاد بوعلی گفت: پیری را دیدم از این دیوار به آن دیوار (واز این طرف به آن طرف) می‌شتافت و درمانده و سراسیمه گشته بود. از سر جوانی خود از وی سؤال کردم که یا شیخ، اندر این وقت چه شربت خورده‌ای (که مست گشته‌ای)؟ گفت: ما را خود آن نه بس که خدای عالم ما را بیاگاهاند که شما را من آفریدم، ومن خداوند شمایم. و دیگر چیزی در می‌باید؟
از عشق تو این بس نبود حاصل من کآراسته وصل تو باشد دل من؟108
دیگری را جنید می‌بیند و از حال خوشش خبر می‌دهد:
نقل است که جنید گفت: جوانی را دیدم [در بادیه] زیر درخت مغیلانی. گفتم: «چه نشانده است تو را؟». گفت: «حالی داشتم، اینجا گم شد. ملازمت کـرده‌ام تا بازیابم». جنید گفت: به حج رفتم، چـون بازگشتم، هم‌چنان نشسته بـود. گفتم: «سبب ملازمت چیست؟». گفت: «آنچه می‌جستم، اینجا یافتم، لاجرم اینجا ملازمت می‌نمایم».109
بشر حافی نیز شبی، حالی عجب داشته است:
نقل است که بشر شبی به خانه می‌رفت. یک پای درون آستانه و یک پای بیرون متحیر بماند تا بامداد. گویند در دل خواهرش آمد که: امشب بشر پیش تو می‌آید. انتظار می‌کرد. ناگاه بشر آمد، شوریده و مست. خواست که بر بام رود. نردبانی چند برفت و تا صبح متحیّر بماند. وقت نماز فرو آمد و به مسجد رفت و نماز کرد و باز آمد. خواهرش پرسید که: «این چه حال بود؟». گفت: «در خاطرم آمد که در بغداد چندین بشر نام باشد: یکی جهود و یکی گبر و یکی ترسا. و نام من نیز بشر، و به چنین دولتی رسیده و اسلام یافته. ایشان چه کردند که دور انداختند [شان]؟ و من چه کردم که بدین دولت رسیدم؟ در حیرت این بماندم».110
به ابوحفص حداد، که از نامش پیداست آهنگر است، زمانی هنگام کار حالی دست داد که پیشة خود رها کرد و رفت:
[... روزی در دکان بود آیتی از قرآن برخواند واردی بدل بوحفص درآمد] تا از حس خویش غافل گشت دست فرا کرد و آهن تافته از کارگاه بیرون آورد، شاگردش چون آن بدید گفت: یا استاد، این از چیست؟ بوحفص اندران حال نگرید [از] کسب دست بداشت و از دکان برخاست.111
دربارة حالات بی‌خودی شبلی نیز حکایاتی منقول است:
وقتی به نزدیک جنید آمد، مست شوق در غلبات وجد. دست در زد و جامة جنید بشولیده کرد. گفتند: «این چرا کردی؟». گفت: «نیکوم آمد. بشولیدم تا نیکویم نیاید». یک روز در آن مستی درآمد. زن جنید سر به شانه می‌کرد. چون شبلی را دید، خواست که برود. جنید گفت: «سر مپوش و مرو که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود». پس شبلی سخن می‌گفت و می‌گریست و جنید زن را گفت: «اکنون برخیز و برو، که او را با او دادند که گریستن بادید آمد».112
و گاه استغراقش چنان بود که:
یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد. او را دید که به منقاش گوشت ابروی خویش باز می‌کند. گفت: «این چرا می‌کنی؟». گفت: «حقیقت ظاهر شده است، طاقت نمی‌دارم، می‌گویم: بُوَد که لحظه‌یی با خویشم دهند».113
گاه این احوال چنان بوده که شخص را از جادة صلاح منحرف می‌ساخته است (و شاید به قول برخی، این دسته، فقط راه گم‌کردگانند چرا که عاشق حقیقی هیچ گاه از راه منحرف نمی‌شود).
نقل است که در سرخس جوانی بود واله گشته و نماز نمی‌کرد. گفتند: «چرا نماز نمی‌کنی؟». گفت: «آب کجاست؟». دستش بگرفتند و بر سر چاه بردند و دلو بدو نمودند. سیزده شبانروز دست در وی زده بود. شیخ ابوالفضل گفت: «او را در خانه باید کرد که دور کردة شرع است».114
گاه نیز این استغراق مانع از توجه و شناخت اطرافیان، حتی بعد از مدتی مدید می‌شده است. دربارة بازید بسطامی می‌گویند:
و در استغراق چنان بود که: بیست سال بود تا مریدی داشت و از وی جدا نگشته بود. هر روز که شیخ او را خواندی، گفتی: «ای پسر نام تو چیست؟». روزی به شیخ گفت: «مگر مرا افسوس می‌کنی! که بیست سال است تا در خدمت تو می‌باشم و هر روز نام من می‌پرسی؟». شیخ گفت: «ای پسر! استهزاء نمی‌کنم، لکن نام او آمده است و همة نامها از دل من برده است. نام تو یاد می‌گیرم و باز فراموش می‌کنم.115
همچنین آمده است:
از ابونصر مؤذّن شنیدم بنشا[بور] و مردی صالح بود [گفت] اندر مجلس بوعلی دقّاق [قرآن] را همی خواندم بنشا آن وقت کی آنجا بود و وی را اندر حج حدیث بسیار می‌رفت. آن اثر کرد اندر من، قصد حج کردم و او را نیز اتفاق افتاد که همین سال به حج رفت و من وی را اندران وقت که به نیشابور بود خدمتی بسیار کرده بودم و اندر مجلسهاء وی قرآن خوانده. او را دیدم روزی کی اندر بادیه همی آمد و خواست که وضو کند و چون از وضو فارغ شد آفتابه‌ای که در دست داشت، فراموش کرد. من آفتابه بر گرفتم و چون باز رَحل رسید آفتابه نزدیک او بنهادم، گفت: جَزاکَ اللهُ خیراً و دیری اندر من نگریست [چنانک] گفتی مرا هرگز ندیده است و گفت تو را یک بار دیده‌ام تو که‌ای؟ گفتم: فریاد از تو چندین وقت با تو صحبت کردم و از مسکن خویش بیامدم و مال و فرزند فرو گذاشتم به سبب تو و اندرین بیابان ماندم. اکنون تو می‌گویی کی تو را یک بار دیده‌ام.116
همو در آخر کار چندان دردمند شده بود که هر روز نزدیک غروب آفتاب به بام خانه می‌رفت و رو به آفتاب می‌گفت:
«ای سرگردانِ مملکت امروز چون بودی؟ و چون گذشتی؟ هیچ‌جا از اندهگینی از این حدیث و هیچ‌جا از زیر و زبر شدگان این واقعه خبر یافتی؟». همه از این جنس می‌گفتی تا که آفتاب فرو- شدی، پس از بام فرود آمدی.117
یکی از مواقع استغراق ایشان در نماز بوده است. می‌گویند در دست ابوالخیر اقطع آکله افتاده بود و طبیبان گفتند که باید قطع شود. او رضا نداد. مریدانش گفتند بگذارید به نماز مشغول شود و دستش قطع کنید. آنها چنین کردند و او بعد نماز دید دستش را بریده‌اند.118
یکی از حالاتی که به عرفا در وقت بی‌خودی دست می‌دهد سماع است. دربارة چند و چون آن و درستی و نادرستی‌اش سخنان بسیاری است. از اینها می‌گذریم و چند حکایت از این بحث را نقل می‌کنیم. مجالس سماع اغلب با نواختن موسیقی پا می‌گرفته است اما بسیاری از مواقع نیز، صداهای طبیعت یا هر ضرباهنگی عاشق را در جنبش می‌آورده است. ابوعثمان مغربی می‌گوید: «هر که سماع دعوی کند [و از] آواز[های] مرغان و چریدن دد و آواز درها] و باد او را سماع نیفتد، او اندر دعوی دروغ‌زن بود.»119 دربارة سماع مولانا و یارانش حکایت‌های بسیاری نقل شده است، از جمله:
روزی حضرت مولانا از پیشِ دکّانِ شیخ صلاح‌الدینِ زرکوب قَدَّسَ اللهُ سِرَّه می‌گذشت؛ همانا که آوازِ طقطقِ ضرّابان بگوشِ مبارکش رسیذه بسماع و چرخ مشغول شذ و هنگامة عظیم جمع آمذ؛ بخدمتِ شیخ صلاح‌الدین خبر کردند که مولانا بسماع شروع فرموذه است؛ شیخ بشاگردان خوذ اشارت کرد که دستها را از ضرب وا مگیریذ؛ چه اگر زر ورق تلف شوذ باکی نیست؛ از وقتِ ضحی تا قربِ نمازِ دیگر در سماع بوذ؛ بعد از آن فرموذ که بس کنیذ؛ آن بوذ که گویندگان رسیذند و سماع را بجدّ گرفته این غزل را سرآغاز فرموذ:
یکی گنجی پذیذ آمذ در آن دکّانِ زرکوبی زهی‌صورت زهی‌معنی زهی‌خوبی زهی‌خوبی120
شبلی هم یک بار به آواز فاخته‌ای سماع می‌کند.
نقل است که یک‌بار چند شبانروز در زیر درختی رقص می‌کرد و می‌گفت: «هو!هو!». گفتند: «این چه حالت است؟». گفت: «این فاخته بر این درخت می‌گوید: کوکو! من نیز موافقت او را می‌گویم: هوهو» و چنین گویند: تا شبلی خاموش نشد، فاخته خاموش نشد.121
در احوال سالکان شیفته، به حکایت‌های بسیاری در این باره برمی‌‌‌‌خوریم که با شنیدن نکته‌ای نغز و کلامی دل‌آویز اختیار از کف می‌دهند و بیهوش می‌شوند. بسیاری از اوقات این کلام، آیه‌ای از قرآن مجید است که در جان ایشان کارگر می‌افتد. جنید نقل می‌کند که یک روز پیش سرّی سقطی رفته بود.
مردی دیدم افتاده و از هوش شده گفتم چه بوده است او را گفت آیتی برخواندند از هوش بشد گفتم بگو تا دیگربار برخوانند و مرد باهوش آمد مرا گفت تو چه] دانستی گفتم چشم یعقوب (ع) بسبب پیراهن یوسف(ع) بشد و هم بسبب پیراهن بود تا چشم روشن شد، [ویرا نیکو آمد و از من بپسندید].122
گاه آن نکتة نغز، نشان از باریکی اندیشة خود عارفان دارد و در کل این لحظات یکی از آن موقعیت‌هایی است که لطف نگاه این شخصیت‌ها را معلوم می‌کند. احمد حرب گبری هفتاد ساله را- بهرام نام- مسلمان می‌کند اما خود بیهوش می‌شود. وقتی به هوش می‌آید دلیل آن را می‌پرسند. می‌گوید: «آن ساعت که بهرام شهادت گفت، در دلم ندا آمد که: ای احمد! بهرام بعد از هفتاد سال ایمان آورد. تو را هفتاد سال در مسلمانی گذاشته‌ایم تا عاقبت چه خواهی آورد؟».123 دربارة بایزید بسطامی هم نقل است:
یکی گوش می‌داشت شیخ را، وقت سحرگاهی، تا چه خواهد کرد؟ یک بار گفت: «الله». بیفتاد و خون از وی روان گشت. گفتند: « این چه حالت بود؟». گفت: «ندا آمد که: تو کیستی که حدیث ما کنی؟».124
همچنین او یک بار در مجلسی بود و خطیب این آیه را خواند: «قدر خدا را چنان که شایستة اوست ندانستند». بایزید چندان سر به منبر کوبید که بیهوش شد.125 شبلی هم روزی در مسجد، از مقری می‌شنود که: «وَ لَئِن شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ – اگر خواهیم ای محمد! هر دولت که به تو دادیم باز ببریم- [شبلی] چندان خویشتن را بر زمین زد که خون از وی روان گشت و می‌گفت: «خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند؟».126 ممشاد دینوری هم حکایتی غریب نقل می‌کند.
«چون دانستم که کارهای درویشان همه حقیقت باشد دیگر با هیچ درویشی مزاح نکردم، که وقتی درویشی نزدیک ما آمد و گفت: ایّها الشیخ! می‌خواهم که مرا عصیده‌یی127 کنی، ناگاه بر زبانم برفت که: ارادت و عصیده؟ روی به بادیه نهاد و همین می‌گفت تا در همان بمرد».128
عیان است که حلاج نیز وجد و حالی داشته است، خصوصاً هنگامی که آمادة بر دار شدن می‌شده است. نقل است که بالای دار با خون خود ساعد را رنگین کرد. علت را که پرسیدند گفت: در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.129 چنان که می‌دانیم حلاج شعر هم می‌سروده و دیوان شعری از او نیز مانده است. وقتی او را به سوی دار می‌بردند می‌خرامید.
دست‌اندازان و عیّاروار می‌رفت با سیزده بند گران. گفتند: « این خرامیدن از چیست؟». گفت: « زیرا که به نَحْرگاه می‌روم» و نعره می‌زد و می‌گفت:
نَدیمی غَیْرُ منسوبِ الی شیءِ مِنَ الحَیْفِ سَقانی مثلَ ما یَشْرَب کفعلِ الضَّیف بِاالضَّیف
فـَلَمّا دارتِ الکاسُ، دَعـا بالنَّطع و السَّیف کـذا مـَن یَشْـرَب الرّاح مَـعَ التِنّیـن بِالصَّیف
گفت: حریف من منسوب نیست به چیزی از حیف. بداد مرا شرابی و بزرگ کرد مرا چنان که مهمان مهمان را. پس چون دوری چند بگشت، شمشیر و نطع خواست. چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تمور [تموز] خمر کهن خورد.130
بسیاری از عرفا، همچون ابوسعید ابوالخیر، مولانا، ابن عربی هم اهل شعر بوده‌اند و شور و حال خود را در این قالب به زبان آورده‌اند. آنها نیز که شاعر نبوده‌اند وجد و حالشان، کلامشان را صیقل می‌داده است.131 منکر نمی‌توان شد که زبان راویانی چون عطار نیشابوری در این میان بی تاثیر نبوده است، ولی این مطلب منافاتی با ذوق عارفان ندارد. بایزید بسطامی می‌گوید: «به صحرا شدم. عشق باریده بود و زمین تر شده. چنانک پای به برف فروشود، به عشق فرو[می]شد».132 ابراهیم خواص هم بر سینة خویش می‌زد و می‌گفت: «واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم».133
گاه نیز این شور و حال در مناجاتشان با پروردگار متجلی می‌شود. بایزید می‌گوید: «عجب نیست از آن که من تو را دوست دارم و من بندة عاجز و ضعیف و محتاج. عجب آن که تو مرا دوست داری و تو خداوند و پادشاهی و مستغنی».134 ابوالحسن خرقانی هم می‌گوید: «الهی نعمت تو فانی است و نعمت من باقی و نعمت تو منم و نعمت من تویی».135

6-3-5- کرامت
یکی از وجوه افتراق اشخاص بازی در نمایش‌های دینی با دیگر انواع نمایش، توانایی‌های فوق عادی آنان می‌تواند باشد. اگر از این ویژگی برجسته به درستی استفاده شود لحظات بی‌نظیری می‌توان بر صحنه پدید آورد. حکایت‌های مورد بررسی ما، نمونه‌های ناب و درست استفاده از این ویژگی را نشان می‌دهند.
عرفا در اثر مؤانست با خالق جهان توانایی‌هایی می‌یابند که فراتر از توان انسان‌های عادی است و آنها را به کار آفریدگاری آفریدگار، قدری نزدیک می‌کند. معجزات پیامبران نمونه‌های برتر این مطلب است و کرامت‌های اولیا نوع محدودتر و نازلتر آن. طی‌الارض (طی کردن فواصل دور در چشم به هم زدنی)، تبدیل خاک به زر و یاقوت، از چوب خشک بار برآوردن، هم‌سخنی با حیوانات، دیدن و دانستن نیّات افراد یا اشیاء دور از چشم، شفا دادن بیماران لاعلاج و هزاران مورد دیگر اموری است که هر چند موجب شگفتی مردمان است اما برای ایشان امری ساده و سهل است. بسیاری از اوقات این ویژگی موجب اثبات حقانیت آن نبی یا ولی خداست. گاهی نیز نشان لطف الهی و راهی برای حل مشکلات مردم است. از میان انواع و اقسام کرامات و معجزات، ما دو گروه را برگزیده‌ایم و از حکایات فراوان آنها، برخی که نامتعارف‌تر و شگفت‌ترند نقل می‌کنیم.

1-6-3-5- تصرف در امور
سخن را با پیامبران و امامان الهی آغاز می‌کنیم. دربارة هود (ع) و شیبان راعی، یکی از عرفا، عمل مشابهی نقل شده است:
هـود، گـرد مــؤمنان خطّی کشیـد نرم می‌شد باد کانجا می‌رسید
هر که بیرون بود زآن خط، جمله را پاره‌پاره می‌گسست انــدر هـوا
هـمچنین شیبان راعی می‌کشیـد گـرد بـر گـرد رمـه خطّی پدید
چون به جمعه می‌شد او وقت نماز تا نـیارد گـــرگ آنـجا تُـرکتاز136
عیسی (ع) نیز در بیابان، هنگامی که باران می‌بارید، به پیری می‌رسد که دایره‌ای به دور خود کشیده، و مشغول نماز بود و باران به او نمی‌رسید. او عیسی را نیز برای آن که از باران مصون بماند به درون دایره دعوت می‌کند.137
دربارة معجزات پیامبر اکرم (ص) نیز روایت‌های بسیاری است، از جمله:
چون قریش از آن حضرت معجزه‌ای خواستند، در مکه شقّ‌القمر کرد و در منزل جابر و در سرای ابن طلحه و روز خندق افراد زیادی را (با اندک طعامی) غذا داد و یک بار هشتاد نفر را با چهار مُد جو و گوشت بزغاله‌ای که کمتر از یک سال داشت غذا داد. و یک بار بیش از هشتاد مرد را با چند قرص نان جوی که آتش روی دستش حمل می‌کرد، اطعام کرد و یک مرتبه هم تمام سپاهیان را از اندک خرمایی که بنت بشیر، روی دست گرفته بود و خدمت آن حضرت آورد، عطا فرمود، همة آنها به قدری خوردند که سیر شدند و زیاد آمد. از میان انگشتانش آب جوشیده و تمام لشکر که تشنه بودند از آن سیراب شدند. همة سپاهیان از قدح کوچکی که به زحمت، دست پیامبر (ص) در آن جا می‌گرفت، وضو گرفتند. یک بار آب وضویش را به چشمة تبوک ریخت که آب نداشت و یک بار هم به چاه حدیبیه که باعث جوشش آب در هر دو جا شد و سربازان سپاه که هزاران تن بودند از چشمة تبوک نوشیدند تا سیراب شدند و از چاه حدیبیه نیز هزار و پانصد تن آب خوردند در حالی که قبلاً آب نداشت.138
این یکی را هم مولانا نقل می‌کند:
سنـگها انـــدر کـف بـــوجـهـل بـــود گفت: « ای احمد! بگـو: این چیست؟ زود!
گــر رسـولی، چـیست در مـشتـم نـهان؟ چون خـبـــــر داری ز راز آسـمــان؟»
گفت:«چون خواهی، بگویم آن چه‌هاست؟ یا بگوینـد آن که: ما حقیـم و راسـت؟»
گفت بـوجهل: «ایـن دوم نادرتــر است» گفت: «آری، حـق از آن قادرتـر است»
از میـان مـشـت او هـــر پـاره سنــگ در شـهـادت گفتـن آمـــد بـی درنـگ:
«لاالهَ» گــفــت و « الاالله» گــفــت گـوهــر « احمـد رســول الله» سُـفت
چــون شنیــد از سنـگها بـوجهل ایـن زد ز خشـم آن سنگـها را بـــر زمیــن139
یکی از غریب‌ترین حوادث، تصرف در حرکت خورشید است، که برای حضرت علی(ع) رخ می‌دهد.
علمای شیعه نقل کرده‌اند که خورشید دو مرتبه یکی زمان پیامبر (ص) و دیگری پس از رحلت آن حضرت برای امیرالمؤمنین (ع) برگشت؛ اسماء بنت عمیس، امّ سلمه، جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری با جمعی از اصحاب پیامبر (ص) روایت کرده‌اند؛ که پیامبر (ص) روزی در منزلش بود و علی (ع) در حضور ایشان که جبرئیل نازل شد و از طرف خداوند با او به آرامی سخن می‌گفت، چون وحی تمام فکر او را به خود مشغول کرد، سر روی زانوی امیرالمؤمنین (ع) گذارد و سرش را بلند نکرد تا خورشید از انظار ناپدید شد. حضرت علی (ع) نماز عصر را نشسته با اشاره به جا آورد و چون پیامبر(ص) به خود آمد به امیرالمؤمنین فرمود: نماز عصر از دستت رفت؟ عرض کرد: در حال نشسته و با اشاره به جا آوردم، فرمود: از خدا بخواه، خورشید را بر می‌گرداند تا تو نماز را ایستاده و در وقت بخوانی، براستی که خداوند دعایت را به خاطر اطاعت تو از خدا و رسولش، برآورده می‌کند. این بود که امیرالمؤمنین (ع) از خدا خواست تا خورشید را برگرداند! خورشید برگشت و در جای خودش به هنگام عصر در آسمان قرار گرفت. و چون آن حضرت نمازش را به جا آورد، غروب کرد. اسماء گوید: به خدا سوگند که هنگام غروب خورشید، صدایی شبیه صدای ارّه از آن شنیدم. امّا بعد از رحلت پیامبر(ص) موقعی که آن حضرت می‌خواست از فرات به سمت بابل عبور کند، بسیاری از یارانش سرگرم عبور دادن چهارپایانشان بودند او با جمعی از اصحاب نماز عصر را به جا آورد ولی نماز اکثریت مردم فوت شد و آنها در آن باره صحبت می‌کردند. همینکه امام (ع) شنید، از خداوند درخواست بازگشت خورشید را کرد تا همة یارانش نماز را با هم بخوانند، خداوند درخواست آن حضرت را اجابت کرد؛ خورشید بازگشت و در حالتی همانند وقت عصر قرار گرفت. همینکه امیرالمؤمنین (ع) با آن جمع سلام نماز را داد، خورشید ناپدید شد و صدای طپش شدیدی از آن شنیده شد که مردم ترسیدند و تسبیح و تهلیل و استغفار زیادی گفتند. سپاس فراوان خدا را بر نعمتش که در میان آنها ظاهر شد، و این خبر در همه جا پیچید.140
امام باقر (ع) و امام حسن عسکری (ع) به زبان‌های دیگر، که آن را آموزش ندیده بودند، سخن می‌گفتند:
گروهی از امام باقر (ع) اجازه ورود خواستند و گفتند: وقتی که وارد راهرو خانه شدیم صدای خواندن کسی به زبان سریانی به گوش می‌رسید که با صدای خوش می‌خواند و می‌گریست به گونه‌ای که بعضی از ما نیز گریه می‌کردیم اما نمی‌فهمیدیم که چه می‌گوید. گمان بردیم که کسی از پیروان تورات و انجیل خدمت امام (ع) است و اجازه یافته تا بخواند. اما همین که صدا قطع شد و ما وارد شدیم کسی را نزد آن حضرت ندیدیم. عرض کردیم: ما صدای قرائت کسی را به زبان سریانی با صوتی غم‌انگیز شنیدیم، فرمود: «من به یاد مناجات الیاس پیامبر(ص) افتاده بودم که مرا به گریه واداشت.141

از ابوحمزه نصیر الخادم نقل شده که: بارها شنیدم که ابومحمد (ع)‌ با غلامانش به زبان خودشان صحبت می‌کرد در حالی که میان آنها غلامان ترک و رومی و صقلابی بودند. من از این مطلب در شگفت بودم و با خود می‌گفتم: چطور می‌شود، این مرد که در مدینه به دنیا آمده و تا وقتی که (پدرش) ابوالحسن (ع) از دنیا رفت نه او کسی را دیده و نه کسی او را دیده بود، [زبانهای اقوام مختلف را بداند]؟ با خود در این اندیشه‌ها بودم که روزی امام (ع) رو به من کرد و فرمود: خدای بزرگ حجتش را از سایر مردم ممتاز ساخته و شناخت همه چیز را به او عطا کرده است و او با همة زبانها و اسباب و رویدادها آشناست و اگر چنین نبود بین حجت و سایر مردم تفاوتی نبود.142
امام صادق (ع) واقعه‌ای را که برای ابراهیم (ع) رخ داده بود تکرار می‌کند.
یونس بن طبیّان می‌گوید: با گروهی خدمت امام صادق (ع) بودیم، من از این فرمودة خدا، به ابراهیم: « خُذْاربَعَهً مِنَ الطّیر فَصُرهُنَّ اِلیکَ» پرسیدم که آیا چهار پرنده از جنسهای مختلف بودند یا از یک جنس؟ فرمود: آیا مایلید که نظیر آن رویداد را به شما نشان دهم؟ گفتم: آری، فرمود: ای طاووس! ناگاه طاووسی به حضور امام پرواز کرد. فرمود: ای کلاغ! ناگاه کلاغی در حضور امام مشاهده کردیم. فرمود: ای باز! ناگاه بازی مقابل حضرت حاضر شد. سپس فرمود: ای کبوتر! ناگاه کبوتری جلو حضرت قرار گرفت. آنگاه دستور داد همه را سر بریدند و قطعه قطعه کردند و پرهایشان را بکنند و در هم مخلوط کنند، سرانجام دست برد و سر طاووس را برداشت، فرمود: ای طاووس! دیدیم گوشت، استخوان و پرهایش از پیکر در هم آمیختة پرندگان جدا شد و به سر طاووس چسبید و زنده شد. آنگاه کلاغ را صدا زد، زنده شد و باز و کبوتر را صدا زد، همچنین به پا خاستند و همگی زنده شدند و در مقابل آن حضرت ایستادند.143
معجزه و کرامت شاید در ظاهر با سحر و جادو تفاوت چندانی نداشته باشد (که دارد) اما حقانیت یکی و بطلان دیگری در مناظرات ساحران و اولیا نمایش داده می‌شود که مورد مشهور آن مناظرة موسی (ع) با ساحران است. در زمان امام هادی(ع) هم از این دست رویارویی درمی‌گیرد.
زرّافه دربان متوکل می‌گوید: شعبده‌بازی از مردم هند پیدا شد که با ظرف کوچکی بازی می‌کرد و کسی نظیر او را ندیده بود. متوکل که علاقه زیادی به بازی داشت، تصمیم گرفت که علی بن محمد(ع) را شرمنده کند! این بود که متوکل به آن مرد گفت: اگر او را شرمنده سازی هزار دینار جایزه داری. مرد هندی گفت: دستور بده چند نان لواش سبک بپزند و روی سفره بگذارند و من هم کنار ایشان بنشینم. متوکل مطابق گفتة او عمل کرد و چون علی بن محمد (ع) برای غذا حاضر شد، برای آن حضرت متکّایی گذاشتند که صورت شیری را روی آن نقش کرده بودند. و آن شعبده‌باز کنار متکّای امام (ع)‌ نشست. همینکه آن حضرت دست به نان لواش دراز کرد، شعبده‌باز نان را پرواز داد، تا سه مرتبه این کار تکرار شد، و حاضران خندیدند پس امام (ع)‌ دست مبارک را به آن صورت شیر زد و فرمود: بگیر این مرد را! شیر از متکا جست و آن مرد را بلعید و دوباره به متکا برگشت، حاضران بهت زده شدند و امام (ع) از جا برخاست. متوکل گفت:‌ شما را به خدا سوگند باید بنشینی و او را برگردانی. فرمود: به خدا قسم هرگز او را نخواهید دید. آیا ممکن است دشمنان خدا بر دوستانش مسلط شوند! این را گفت و از نزد متوکل بیرون آمد و دیگر کسی آن مرد شعبده‌باز را ندید.144
حلاج چنان که زندگی معمولش غیرمعمول و شگفت است، کراماتش نیز شگفت‌ترند. عطار می‌گوید او را به این دلیل حلاج نامیدند که یک بار از کنار انبار پنبه‌ای می‌گذشت، اشاره‌ای کرد و «در حال دانه از پنبه بیرون آمد».145 یک بار با چهارصد صوفی از بیابانی می‌گذشت و چند روزی بود که چیزی برای خوردن نیافته بودند. صوفیان از حلاج خرما خواستند. حلاج برخاست و گفت مرا بیفشانید. افشاندند و آنقدر رطب تر از او بارید که همه از آن سیر خوردند!146 اما یکی از وقایع اعجاب‌آور، زمانی رخ می‌دهد که حلاج را به زندان انداخته‌اند تا بعد به دار بیاویزند.
نقل است که شب اول که او را حبس کردند، بیامدند و او را در زندان ندیدند و جملة زندان بگشتند و کس را ندیدند؛ و شب دوم نه او را دیدند و نه زندان را؛ و شب سوم او را در زندان دیدند. گفتند: «شب اول کجا بودی؟ و شب دوم تو و زندان کجا بودید؟». گفت: «شب اول من در حضرت بودم، از آن اینجا نبودم. و شب دوم حضرت اینجا بود، از آن من و زندان هر دو غایب بودیم؛ و شب سوم باز فرستادند مرا برای حفظ شریعت. بیایید و کار خود کنید».147
حتی بعد از مرگ او نیز کراماتش ادامه دارد و او خود به این امر واقف است.
حسین بن منصور با خادم گفته بود که: «چون خاکستر من در دجله اندازند، آب قوّت گیرد چنان که بغداد را بیم غرق باشد آن ساعت خرقة من به لب دجله بر تا آب قرار گیرد». پس روز سیّوم خاکستر حسین را به آب دادند هم چنان آواز «اَنَا الحقّ» می‌آمد و آب قوّت گرفت. خادم خرقة شیخ به لب دجله برد. آب باز قرار خود شد و خاکستر خاموش گشت. پس آن خاکستر را جمع کردند و دفن کردند.148
احمد خضرویه هزار مرید داشت که همگی بر روی آب و در هوا می‌رفتند.149 در ذکر ابوالحسن خرقانی هم کرامات بسیاری آمده است که از آن میان دو کرامت، متفاوت و یادکردنی است.
روزی در اثنای سخن، شیخ گفته است: «هرکه طالب این حدیث است قبلة جمله این است». و اشارت به انگشت کالوج کرد- چهار انگشت بگرفته و یکی بگشوده- آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند. او از سر غیرت بگفته است که: «چون قبلة دیگر پدید آمد، ما این قبله راه فرو ببندیم». بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببی افتاد که بعضی هلاک شدند و بعضی را بزدند و بعضی نرسیدند، تا دیگر سال درویشی شیخ المشایخ را گفت: «خلق را از خانة خدا بازداشتن چه معنی دارد؟». تا شیخ- المشایخ اشارتی کرد تا راه گشاده شد. بعد از آن درویشی گفت: «این بر چه نهیم؟ که آن همه خلق هلاک شدند». گفت: «آری، جایی که پیلان را پهلو به هم بسایند سارخکی چند فرو شوند، باکی نبود».150
و:
ابوسعید [ابوالخیر] سر برآورد و [به شیخ خرقانی] گفت: «ای شیخ وقت است که برخیزی». شیخ برخاست و سه‌بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد. جملة دیوارهای خانقاه در موافقت او در جنبش درآمدند. ابوسعید گفت: «باش که بناها خراب شوند.» پس گفت: «به عزتِ ‌الله که آسمان و زمین موافقت تو را در رقص‌اند». چنین نقل کرده‌اند که درآن حوالی چهل روز طفلان شیر فرانستدند.151
میان ابوالحسین نوری و جنید هم حکایتی طرفه رخ می‌دهد:
نقل است که نوری بیمار شد. جنید به عیادت او آمد و گل و میوه آورد. بعد از مدّتی جنید بیمار شد. نوری با اصحاب به عیادت او آمدند. پس یاران را گفت که: «هرکس از این بیماری جنید چیزی برگیرید تا او صحّت یابد». گفتند: «برگرفتیم». جنید حالی برخاست. نوری گفت: «از این نوبت که به عیادت آیی، چنین آی، نه چنان که گل و میوه آری».152
اما شاید هیچ یک از کراماتی که از صوفیه نقل کردیم به شگفتی کرامت ابوالفضل حسن نباشد.
نقل است که شیخ را گفتند: «باران نمی‌بارد. دعا کن تا باران بارد». آن شب برفی بزرگ بارید، روزی دیگر گفتند: «چه کردی؟». گفت: «ترینه‌وا153 خوردم یعنی که: من قطبم، چون من خنک شدم همة جهان که بر من می‌گردد خنک شد».154
کرامت طی الارض را بسیاری از اولیاء الهی داشته‌اند و ما به ذکر دو نمونه از عرفای معاصر بسنده می‌کنیم. اولی مربوط به حاج ملا آقا جان زنجانی است.
دوستی می‌گفت: در کوفه، یک سفر در خدمتش بودم و مایل شدم برای انجام کاری به بصره بروم، در یک لحظه مرا به بصره رسانید و کارم را انجام دادم و باز به کوفه برگشتیم. دوست مهندسم که شاید بیشتر از من از محضر مرحوم حاج ‌ملّا‌ آقا‌جان استفاده کرده بود می‌گفت: در مسافرتی که با او به زیارت ائمّة عراق(ع) مشرّف شده بودم یک روز در نجف به من گفت: بیا برویم بصره که در آنجا مسجدی است باید در آن دو رکعت نماز بخوانیم. من چون در آن زمان نمی‌دانستم بصره با نجف چقدر فاصله دارد، بلکه فکر می‌کردم بصره هم مانند کوفه است که نهایت یک فرسخ بیشتر فاصله ندارد، لذا گفتم: برویم. با هم حرکت کردیم چند قدمی از شهر نجف بیشتر بیرون نرفته بودیم که وارد بصره شدیم در آنجا به مسجدی رفتیم و دو رکعت نماز خواندیم و بیرون آمدیم باز به همان ترتیب چند قدمی که از بصره بیرون آمدیم وارد نجف شدیم. من بعدها که فهمیدم بصره با نجف فاصلة زیادی دارد به بصره رفتم تا ببینم آن مسجد در بصره است و آیا آن شهری که دیده‌ام حقیقتاً بصره بوده است، یا خیر؟ با کمال تعجّب دیدم بدون کم و زیاد وبا جمیع خصوصیّات، بصره همان بصره و مسجد هم همان مسجد است....155
علامه طباطبایی می‌گوید حقیقت این عمل، پیچیدن زمین زیر گام‌های رونده است.156 حکایت جالبی از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) این مطلب را اندکی روشن می‌سازد.
در آن هنگام که خارج از شهر مشهد سکونت داشتیم، روزی پس از اداء فریضة ظهر، برای بازگشت به منزل، باتّفاق پدرم از شهر خارج گردیدیم و در دست هر یک از ما چیزی از لوازم و مایحتاج خانه بود. از ایشان خواستم تا در رفتن شتاب کنند؛ امّا ایشان به سبب کهولت و ضعف آهسته گام برمی‌داشتند. در راه، به دو نفر از سادات محترم که بر درشکه‌ای سوار بودند، برخوردیم. با دیدن پدرم از درشکه پیاده شدند و قریب نیم‌ساعت با ایشان به گفتگو پرداختند. پس از آن از ما جدا شدند. مجدداً از پدرم خواستم که در رفتن شتاب کنند و از این توقّف طولانی که موجب اتلاف وقت شده بود، اظهار نارضائی کردم. فرمودند: سید بودند و نخواستم نسبت به ایشان کم‌توجّهی شود. باز عرض کردم: پس در رفتن تعجیل فرمائید. فرمودند: من بار تو را می‌کشم و به خاطر تو آهسته می‌روم، اکنون می‌روم اگر توانائی همراهی مرا داری، بیا. ناگهان با کمال تعجّب دیدم، که زمین زیر پای پدرم به سرعت می‌گذرد و ایشان همچنان به حال طبیعی گام بر‌می‌دارند و من، چون آن کسی که بر اتومبیل سوار باشد، زمین و درختان را در حال حرکت سریع می‌دیدم. باری، هرچه دویدم به ایشان نرسیدم. چون اندکی از این وضع گذشت، توجّهی نمودند و زمین به حال نخستین قرار گرفت. پس از آن فرمودند: خواستم بدانی که ما بار تو را می‌کشیم.157
و بالاخره کرامت مرحوم میرزا علی آقا قاضی هم شنیدنی است.
آیه‌الله نجابت فرمودند:«من در خدمت آیت‌الله قاضی بودم و در ایام طلبگی در نجف، و زیر نظر ایشان؛ روزی که چندان هم به رحلت آن بزرگوار نمانده بود پرسیدم: آقا! ما بعد از شما به که مراجعه کنیم؟ فرمودند: تنها کسی را که می‌شناسم مردی است در همدان به نام آیه‌الله شیخ محمّد جواد انصاری؛ سپس فرمودند: او تنها کسی است که مستقیماً توحید را از خدا گرفته است؛ سپس فرمودند: وقتی او به نجف آمده بود و می‌خواست به دیدن من بیاید من همانطور که در اطاق نشسته بودم دیدم او قصد منزل ما را کرده است و به راه افتاده است و با او شخصی همراه بود که من ملاقات آن شخص همراه را در آن ‌روز کراهت داشتم و گفتم: برگرد، برگرد! و آنها هم برگشتند و دیگر هم او (آیت‌الله‌انصاری) را ندیدم. آیه‌الله نجابت افزودند: وقتی آیت‌الله قاضی رحلت کردند چند روز بعد، من به عزم دیدار آقای انصاری از نجف به همدان آمدم، وقتی آن بزرگوار را یافتم، ایشان تا مدّتی استنکاف می‌کرد؛ با اصرار من، ایشان پرده را کنار زدند و فرمودند: تا این تاریخ هیچ‌کس مرا نمی‌شناخت ولی خداوند نخواست که بیش از این پنهان بمانم. آیت‌الله‌ نجابت فرمودند که من داستان آمدن ایشان را به نجف و علّت عدم دیدارشان را با آقای قاضی پرسیدم، فرمودند: من چند روز که در نجف بودم، روزی با فلانی می‌خواستم به خدمت ایشان بروم، در راه که می‌رفتم از قلبم صدایی شنیدم که «برگرد، برگرد!» و من هم برگشتم و دیگر هم ایشان را ملاقات نکردم. گفتم: این قصّه را آقای قاضی هم به من گفته‌اند؛ آقای انصاری آن روز دانستند که عدم ملاقات مربوط به «فرد همراه» بوده است.158
کرامات بسیاری را نقل کردیم، اما پیچیدگی شخصیت عارفان بیش از آن است که در این مقام متوقف شوند. ایشان این همه کار بوالعجب را بی‌مقدار و بی‌فایده می‌دانند.
یک روز رابعه را دید بر لب آب فرات. حسن [بصری] سجّاده بر روی آب انداخت و گفت: «ای رابعه! بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم». رابعه گفت: «ای استاد! در بازار دنیا آخرتیان را عرضه دهی؟ چنان باید که ابناء جنس از آن عاجز باشند». پس رابعه سجّاده در هوا انداخت و گفت: «ای حسن اینجا آی، تا از چشم خلق پوشیده باشی». پس دیگر خواست تا دل حسن را باز دست آورد، گفت: «ای استاد! آنچه تو کردی، ماهیی بکند و آنچه من می‌کنم مگسی بکند. کار از این هر دو بیرون است».159
بی‌اعتباری این اعمال نزد ایشان به حدی است که به آن پشت می‌کنند و اگر پیش هم بیاید پس می‌زنند. بایزید می‌کند:
یک بار به دجله رسیدم. دجله آب به هم آورد. گفتم: «بدین غرّه نشوم که مرا به نیم دانگ بگذارند و من سی ساله عمر خویش به نیم دانگ به زبان نیاورم. مرا کریم می‌باید نه کرامت».160
یک بار شخصی به نام عمر بوالعباسان به درختی که گفته می‌شود هزار گوسفند در سایه‌اش می‌خوابند اشاره می‌کند و به ابوالحسن خرقانی می‌گوید بیا دست همدیگر را بگیریم و از روی این درخت بجهیم. خرقانی می‌گوید: «بیا تا هر دو دست لطف حق گیریم و بالای هر دو عالم بجهیم که نه به بهشت التفات کنیم و نه به دوزخ».161 اینجاست که جایگاه رفیع نگرش او پیدا می‌شود. در حکایت دیگری از او آمده است:
روزی شیخ‌المشایخ پیش آمد، طاسی پر آب پیش شیخ نهاده بود. شیخ‌المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد. شیخ ابوالحسن گفت: «از آب ماهی نمودن سهل است، از آب آتش باید نمودن» شیخ‌المشایخ گفت: «بیا تا بدین تنور فروشویم تا زنده کی برآید؟» شیخ گفت: «یا عبدالله بیا تا به نیستی خود فروشویم تا به هستیِ او که برآید؟». شیخ‌المشایخ دیگر سخن نگفت.162
این حکایت نیز از شیخ رجبعلی خیاط نقل شده است:
یکی از فرزندان شیخ نقل می‌کند که: با پدرم به کوه «بی‌بی شهربانو» رفته بودیم، در بین راه اتّفاقاً به شخصی از اهل ریاضت برخوردیم، وی ادعاهایی داشت، پدرم به او فرمود:«حاصل ریاضت‌های تو بالاخره چیست؟» آن شخص با شنیدن این سخن، خم شد و از روی زمین قطعه سنگی را برداشت و آن را تبدیل به گلابی نمود و به پدرم تعارف کرد و گفت: بفرمایید میل کنید! پدرم فرمود: «خوب! این کار را برای من کردی،‌ بگو ببینم برای خدا چه داری؟ و چه کرده‌ای؟!» مرتاض با شنیدن این سخن به گریه افتاد... .163

2-6-3-5- آگاهی از غیب
چنان که بیشتر اشاره شد، گویا برای عرفا دیدن عالم غیب درست به سادگی دیدن عالم محسوس برای عامة مردم است. همین ویژگی تمام مناسبات و معادله‌های زندگی این شخصیت‌ها را دگرگون می‌کند. بار دیگر از خاندان معصومین آغاز می‌کنیم. گفته می‌شود که پیامبر اکرم (ص) از آینده خبر می‌داد.
از جملة مطالبی که از طریق اهل بیت (ع) نقل شده، خبر دادن پیامبر (ص) از شهادت مولایمان امیرمؤمنان (ع) است و این که در ماه رمضان بر سر مبارکش ضربت می‌زنند و محاسن شریفش از خون سرش رنگین می‌شود، و خبر از شهادت نوادگانش، حسن (ع) و حسین(ع) که حسن (ع) را مسموم می‌کنند و حسین (ع) در سرزمین کربلا پس از شهادت یارانش، تنها و بی کس کشته می‌شود. و این که پارة تن او در توس دفن می‌شود، اشاره به مولایمان امام رضا (ع) دارد. و امامان پس از وی دوازده نفرند و نام یکایک آنها را برده است. و این که امیرمؤمنان (ع) بعد از رحلت آن حضرت، با ناکثین، قاسطین و مارقین می‌جنگد و این که یکی از همسرانش بر علی (ع) ستم روا می‌دارد و نسبت به وی ستمکار است و سگهای حوأب در نزد او پارس می‌کنند، و از تمام آشوبهایی که پس از وی اتفاق می‌افتد و این که ابوذر- رضی‌الله عنه- تنها و بی کس از دنیا می‌رود، و آخرین رزق عمّار از دنیا پیمانه‌ای از شیر است ...164
در همین زمینه فاطمه(س) به حادثه‌ای غریب دربارة علی(ع) اشاره می‌کند:
شبی علی (ع) بر من وارد شد و مرا در بسترم بیمناک ساخت، شنیدم زمین با او و او با زمین سخن می‌گوید، صبح شد و من بیمناک بودم، قضیه را به پدرم نقل کردم، پیامبر (ص)‌ سجدة طولانی به جا آورد سپس سر بلند کرد و فرمود: ای فاطمه بشارت باد تو را به نسل پاک، زیرا خداوند همسر تو را بر سایر مردمان برتری داده و زمین را فرمان داده است تا اخبار خودش و آنچه را که از شرق تا غرب بر روی زمین اتفاق می‌افتد برای او بازگو کند.165
معاویه که ظاهراً از این ویژگی علی(ع) خبر داشته است، به نحوی زیرکانه از آن برای دانستن زمان مرگ خود استفاده می‌کند.
نقل شده است که معاویه ابن ابی سفیان پس از داستان حکمیّت به ندیمانش گفت: چگونه ممکن است ما بدانیم که سرانجام کار ما چه می‌شود؟ ندیمان وی گفتند: ما چیزی در این باره نمی‌دانیم. معاویه گفت: من علم به این مطلب را از دانش علی(ع) استخراج می‌کنم زیرا او سخن نادرست نمی‌گوید، پس سه مرد از افراد مورد اعتمادش را طلبید و به ایشان گفت: هر سه بروید تا با هم یک منزلی کوفه برسید سپس با هم قرار بگذارید که خبر مرگ مرا به کوفه ببرید ولی باید حرف شما دربارة علت مرگ و زمان مردن و جای قبر من و کسی که بر من نماز خوانده و دیگر چیزها یکی باشد، تا هیچ اختلافی بین شما نباشد. آنگاه یکی از شما باید وارد شود و خبر مرگ مرا بدهد، بعد دومی وارد شود، نظیر آن خبر دهد، سپس سومین نفر وارد شده و مانند دو رفیقش خبر دهد، ببینید علی چه می‌گوید؟ همان طور که معاویه دستور داده بود، رفتند. یکی از آنها صبح فردا در حالی که سوار بر مرکب و رنگ پریده بود وارد شد. مردم کوفه پرسیدند از کجا می‌آیی؟ گفت: از شام، پرسیدند: چه خبر؟ گفت معاویه مُرد، نزد علی (ع) آمدند و گفتند مردی سواره از شام خبر مرگ معاویه را آورده است، علی (ع) اعتنایی نکرد، سپس مرد دیگری فردا صبح زود، وارد شد مردم پرسیدند: چه خبر؟ گفت: معاویه مُرد! و نظیر گفته‌های رفیقش را او نیز خبر داد. نزد حضرت علی (ع)‌ آمدند و گفتند: سوار دیگری آمده و نظیر آن مرد، از مرگ معاویه خبر می‌دهد و حرفشان هیچ اختلافی ندارد، علی (ع) چیزی نفرمود. در روز سوم مرد دیگری وارد شد، مردم پرسیدند: در شام چه خبر؟ گفت: معاویه مُرد، و بعد از آنچه دیده بود پرسیدند؛ هیچ با گفتة آن دو نفر تفاوتی نداشت. آمدند خدمت علی (ع) گفتند: یا امیرالمؤمنین، خبر راست است، اینک این سومین سوار است که نظیر خبر دو تن دیگر را آورده است و چون گروه کثیری در این باره پرسیدند، علی (ع) فرمود: هرگز، تا محاسن من از خون سرم خضاب نشود و پسر هند جگر خوار (معاویه) با مملکت بازی نکند، [از دنیا نخواهد رفت] این خبر به معاویه رسید.166
می‌گویند آن حضرت از زمان شهادت و قاتل خویش هم خبر داشته است.
چون از پیکار با خوارج فارغ شد، در ماه رمضان به کوفه بازگشت، در مسجدم امام جماعت شد و دو رکعت نماز به جا آورد، سپس به منبر رفت، خطبة بسیار جالبی ایراد کرد،‌ آنگاه رو کرد به پسرش حسن (ع) فرمود: ای ابو محمّد چند روز از این ماه گذشته است؟ عرض کرد: یا امیرالمؤمنین سیزده روز. سپس از امام حسین(ع) پرسید: ای ابوعبدالله چند روز از این ماه- یعنی رمضان- مانده است؟ عرض کرد: یا امیرالمؤمنین هفده روز. آنگاه دست به محاسنش کشید، که در آن هنگام سفید شده بود، و فرمود: باید آن را به خون سرم خضاب کنند [آنگاه که شقی‌ترین آنها به پاخیزد] سپس فرمود:
« اریُد حباءَه و یرید قتلی عَدیری من خلیلی من مراد»
عبدالرحمن بن مجلم مرادی این سخن امام (ع) را می‌شنید، در دلش هراسی افتاد، این بود که آمد در حضور علی (ع) ایستاد و گفت: یا امیرالمؤمنین خداوند شما را در پناه خود نگه دارد، این دست راست و این دست چپ من در اختیار شما، هر دو را ببرید و یا مرا بکشید. علی (ع) فرمود: چگونه تو را بکشم در حالی که تو هنوز نسبت به من گناهی مرتکب نشده‌ای؟ و اگر بدانم که تو مرا خواهی کشت باز هم تو را نخواهم کشت، ولی به خاطر داری که دایة یهودیی داشتی، روزی از روزها به تو گفت ای نظیر پی کنندة ناقة ثمود؟ عرض کرد: چنین است یا امیرالمؤمنین.167
اطلاع از زمان فوت، دربارة بسیاری از عرفا گزارش شده است. امام باقر(ع) هم پنج سال پیشتر، از وفات خود خبر می‌دهند.168 ایشان سخن شگفتی نیز دربارة خبر از غیب دارند: «همانا من مردی را می‌شناسم که اگر کنار دریا بایستد هر آینه جانداران آبزی را با مادران، عمه‌ها و خاله‌هایشان می‌شناسد.»169 در ذکر امام رضا (ع) نقل شده است:
مردی نامه‌ای خدمت امام رضا (ع) نوشت و از آن حضرت مسائلی را پرسید لیکن فراموش کرد مسأله پوشیدن لباس نیمه ابریشمی توسط مُحرم و موضوع اسلحة رسول خدا (ص) را که قصد پرسیدنشان را داشت در نامه بنویسد از این رو افسوس می‌خورد که چرا ننوشتم! وقتی که پاسخ مسائل آمد آن حضرت، نوشته بود: اشکالی بر احرام در جامة نیمه ابریشمی نیست و بدان که اسلحة رسول خدا(ص) در نزد ما نظیر تابوت در نزد بنی اسرائیل است هر امامی، هر جا که باشد آن اسلحه همراه اوست.170
امام جواد (ع) هم از نیت پنهان مهمانش مطلع است چنان که مهمان، خود روایت می‌کند:
تشنه بودم ولی نمی‌خواستم که درخواست آب کنم، امام (ع) نگاهی به چهرة من کرد و فرمود: به نظر می‌رسد که تشنه‌اید؟ عرض کردم: آری تشنه‌ام. فرمود: غلام آب بیاور. با خود گفتم‌: الان آب مسمومی می‌آورند، و به این خاطر غمگین شدم. غلام با آب وارد شد، امام (ع) لبخندی به چهرة من زد و سپس گفت: غلام آب را به من بده. آب را گرفت و آشامید و آنگاه به من داد و لبخندی زد، پس من آب را نوشیدم، حضور من در خدمت امام (ع) به درازا کشید دوباره تشنه شدم. آب طلبید، مانند نوبت اول خودش میل کرد و سپس به من داد و لبخند زد.171
در میان صوفیه هم به حکایت‌های متعددی از آگاهی از غیب برمی‌خوریم. شبلی می‌گوید سعید و شقی را بر پیشانی مردم می‌بیند.172 بایزید که 130 سال پیش از خرقانی می‌زیسته، از تولد او خبر می‌دهد و حتی می‌گوید به من هرچه داده‌اند از برکت او بود!173 دو نفر هم تصمیم می‌گیرند ابوسعید را امتحان کنند.
به خط اشرف ابوالیمان، رحمه‌الله، دیدم که از منکران شیخ ما ابوسعید قدس‌الله روحَهُ ‌العزیز، درزی و جولاهه‌ای با هم دوستی داشتند و چون بهم بنشستندی می‌گفتندی که این کار این شیخ هیچ بر اصل نیست. روزی با یکدیگر می‌گفتند که این مرد دعوی کرامت می‌کند؛ بیا تا هر دو به نزدیک وی در شویم، اگر شیخ بداند که ما هر یکی چه کار کنیم و پیشة ما چیست، بدانیم که او بر حق است و آنچ می‌کند بر اصل است. هر دو متفکروار به نزدیک شیخ ما درآمدند. چون چشم شیخ بر ایشان افتاد گفت، بیت:
به فلک بر دو مرد پیشه‌ورند زان یکی درزی و دگر جولاه
پس اشارت به درزی کرد و گفت:
این ندوزد مگر قبای ملوک
انگه اشارت به جولاهه کرد و گفت:
وان نبافد مگر گلیم سیاه
ایشان هر دو خجل گشتند و در پای شیخ افتادند و از آن انکار توبه کردند.174
در میان علمای متأخر هم حکایاتی از این دست فراوان است. یکی از تکان‌دهنده‌ترین آنها از میزرا جواد آقا ملکی تبریزی است.
حاج ‌آقا ‌شالچی فرمودند: «روزی همراه استادم مرحوم حاج میرزا ‌جواد ‌آقا ملکی قدم می‌زدیم که ایشان در جایی نشستند و مشغول خواندن چیزی شدند. ما احساس کردیم ایشان مشغول فاتحه‌خوانی هستند و در عین حال قبری را هم آنجا نیافتیم! از ایشان سؤال کردیم: آیا قبر بزرگی در اینجاست که مشخص نیست و ما نمی‌دانیم؟ ایشان با لبخندی گذشتند. ما فهمیدیم که ایشان مایل به جواب گفتن نیستند. پس از این ماجرا، هفته بعد فرزند ایشان فوت کرد و در همانجا دفن گردید و معلوم شد که مرحوم ملکی خبر این حادثه را از قبل می‌دانستند!»175
در احوال ملاآقاجان زنجانی هم آمده است:
دوستی می‌گفت: روزی در شهر ری (حضرت عبدالعظیم ع ) ما جمعی بودیم که در خدمت مرحوم حاج‌ ملّا ‌آقا‌جان قصد داشتیم گوشة خلوتی را انتخاب کنیم و از محضر او استفاده نمائیم پس از تحقیق، حرم حضرت امامزاده طاهر که در گوشة صحن حضرت عبدالعظیم (ع) است انتخاب نمودیم، او نشسته بود و ما هم دور او نشسته بودیم، برای ما از کلمات حضرت موسی‌بن‌جعفر (ع) دربارة کیفیّت ترقیّات روح و عقل سخن می‌گفت، من حالم منقلب شده بود سرم را روی زانویم گذاشته بودم و قطعاً به خواب نرفته بودم ولی ‌در‌ عین ‌حال ‌دیدم حضرت موسی‌بن‌جعفر (ع) در کنار حرم ایستاده‌اند و آنچه حاج‌ ملّا ‌آقا‌جان برای ما می‌گوید آن حضرت به او تلقین می‌فرماید. وقتی سرم را برداشتم حضرت موسی‌بن‌جعفر (ع) را ندیدم ولی می‌دیدم که حاج‌ ملّا آقاجان به همان محلّی که امام ایستاده‌ بودند نگاه می‌کند و برای ما حرف می‌زند. دوباره سرم را روی زانویم گذاشتم باز هم امام (ع) را دیدم که به حاج‌ ملّا آقاجان مطالب را تلقین می‌کنند و او همان کلمات را می‌گوید. این موضوع چند مرتبه تکرار شد وقتی مجلس تمام شد و از حرم امامزاده بیرون رفتیم خواستم مشاهدة خود را به حاج‌ ملّا آقاجان بگویم دیدم قبل از آنکه من حرف بزنم این شعر را خواند:
در پس آینه طوطی صفتم داشته است آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم176
این بخش را با حکایتی غریب از آیت‌الله محمد کوهستانی به پایان می‌بریم.
آقای سیّد قاسم شجاعی برای نگارنده نقل کرد: آقای صدرایی اشکوری از وعّاظ رشت، دچار عارضة قلبی شد، او را از رشت به تهران آوردند و در بیمارستان آبان بستری کردند، روزی مرحوم آقای فلسفی به من زنگ زد و از من خواست که با هم به عیادت او برویم. آقای فلسفی در دیدار با آقای اشکوری ضمن گفتگو با ایشان فرمودند: شما وضعتان چطور است؟ گفت: عطیّة آقا سیّدالشهدا ما را اداره می‌کند. گفتند: ما همه از آقا سیّدالشهدا برخورداریم! عرض کرد: آقا ما یک حساب دیگری داریم! آقای فلسفی کنجکاو شد که جریان چیست؟ آقای صدرایی گفت: من یک قطعه باغ چای دارم که عطیّة سیّدالشهداست و در دوران تقاعد و پیری مرا اداره می‌کند. آقای فلسفی فرمودند: از کجا می‌گویید عطیّة سیّدالشهداست؟ او جواب داد: من این باغ را برای معامله قولنامه کرده بودم، دو روز بعد به دیدن آیت الله کوهستانی رفتم وقتی که وارد شدم ایشان فرمودند: «صدرا! چرا عطیّه ملوکانه را می‌فروشی؟!» به او گفتم: آقا من با شاه کاری ندارم! فرمود: «این را نمی‌گویم، آقا سیّدالشهدا را می‌گویم، این‌ها این الفاظ را دزدیده‌اند، یادت هست جوان بودی رفتی حرم سیّدالشهدا، بالای سر آقا، سرت را به شبکه نزدیک کردی، گفتی: آقا سیّدالشهدا... من یک لطفی می‌خواهم که در دوران تقاعد سر سفرة شما اداره شوم؟ این باغ اجابت آن دعاست، چرا معامله کردی؟!» دست آقا را بوسیدم، از پله‌ها پایین آمدم، یک ماشین گرفتم، به رشت بازگشتم و قولنامه را پاره کردم و تا الان زندگی من از این باغ اداره می‌شود. من (شجاعی) آن‌وقت حالم دگرگون شد، تصمیم گرفتم که خدمت آقای کوهستانی برسم. ایّام حجّ بود، به عنوان روحانی کاروان به حجّ مشرّف شدم، دکتری داشتیم به نام دکتر طهماسبی، به ایشان گفتم: من قبلاً می‌خواستم نزد آقای کوهستانی بروم ولی نشد، او گفت: من دکترشان هستم، گفتم: چقدر خوب شد، اینجا عهد کن رسیدیم ایران مرا خدمت ایشان ببر. او گفت: وقتی آمدم، ایشان سخت بیمار بود فشار خونشان بالا بود، همچنین اسید اوریک ایشان. من خیلی نگرانشان بودم. تا این‌که از مکّه به عرفات آمدیم، در عرفات دعای عرفه را آهسته می‌خواندم و به مضامین توجه می‌کردم، به این جمله رسیدم: «عَمیت عینّ لاتراک» دلم شکست و قطرة اشکی جاری شد، در آن حالت گفتم: خدایا من چیزی ندارم ولی می‌دانم سیادت دارم این‌ را این‌جا خرج می‌کنم، تو را به حقّ آباء و اجداد ما این بنده- آیت الله کوهستانی- را شفا بده. آمدم ایران، دیدار آیت ‌الله‌کوهستانی میسّر نشد. رفتم مشهد، ساعت یازده و نیم شب در دارالسیّاده، دیدم زیر بغل پیرمردی را گرفته و او را می‌آورند پرسیدم: ایشان کیست؟ گفتند: آقای کوهستانی. من ایشان را ندیده بودم، سلام کردم و خم شدم دست ایشان را بوسیدم. همین که خم شدم دست روی شانة راستم گذاشت و گفت: «شجاعی، خدا عاقبتت را به خیر کند، دعای عرفاتت به ما رسیده»!! من تمام بدنم عرق کرد، همان‌جا نشستم.177

4-5- رویارویی با دیگران
یکی از وجوه مهم هر شخصیت نمایشی، چگونگی روابطش با دیگران است. این جنبه نیز در زندگی عرفا بسیار قابل تأمل است. از آنجا که طریق سالکان بیشتر طریقی درونی است و به رابطة عارف و معروف می‌پردازد، تجلیات اجتماعی این مسلک، از خلال روابط با دیگران، بسیار قابل توجه است.

1-4-5- خانواده
ابتدا از مناسبات عرفا با خانواده‌شان آغاز می‌کنیم. بسیاری از رهروان، تجرد را به تأهل ترجیح داده‌اند یا حتی اگر متأهل بوده‌اند خانواده را رها کرده‌اند و رفته‌اند. یافتن دلایل این انتخاب چندان هم دشوار نیست. نوع زندگی اینان هیچ تناسبی با دیگران ندارد. شور و خلوتِ این جماعت بی‌سر و سامان و سرگشته کجا و همسر و فرزند کجا؟ ابراهیم ادهم که خود زن و فرزند را رها کرد و رفت می‌گوید: «آن درویش که زن کرد، در کشتی نشست، و چون فرزند آمد غرق شد».178 وقتی از ابن سمّاک دلیل تجردش را می‌پرسند می‌گوید من طاقت دو شیطان ندارم. «مرا شیطانی است، و او را شیطانی. در دست دو شیطان چگونه طاقت آورم».179 زنان عارف بسیاری هم بوده‌اند که همسر نگرفته‌اند. اتفاقاً عارفانه‌ترین دلیل برای تجرد را از زبان رابعه می‌شنویم. او می‌گوید: «عقد نکاح بر وجودی وارد بود. اینجا وجود کجاست؟ که من از آنِ من نیم، از آن اویم و در سایة حکم او. خطبه از او باید کرد».180 ناگفته نماند آنها که به حکم سنت نبوی یا به دلایل دیگر خانواده‌ای داشته‌اند هم رابطه‌شان با آنها بسیار نامعمول بوده است.
رابطة فرزند و والدین هم گاه سد راه شناخته شده است، چنان که ابراهیم ادهم و سمنون محب، که مهر فرزند به دلشان افتاده بود از خداوند نجات می‌خواهند و فرزندشان می‌میرد. در ذکر فضیل عیاض هم آمده است:
وقتی فرزند خرد خود را در کنار گرفت و می‌نواخت، چنان که عادت پدران باشد، کودک گفت: «ای پدر! مرا دوست داری؟». گفت: «دوست دارم». گفت: «خدای را دوست داری؟». گفت: «دارم». گفت: «چند دل داری؟». گفت: «یک دل!». گفت: «به یک دل دو دوست توانی داشت؟». فضیل دانست که این سخن از کجاست، و از غیرت حق- تعالی- تعریفی است، به حقیقت. دست بر سر می‌زد و کودک را بینداخت و به حق مشغول گشت و می‌گفت: «نعَم الواعظ انتَ یا بُنیَّ»- نیکو واعظی تو ای پسرک!-181
ابوعمرو نجید هم عهد کرده بود جز رضای خدا را نخواهد. دختری شوی کرده داشت که بیمار شد و طبیبان نتوانستند معالجه‌اش کنند. نزد پدر آمد که آن عهد بشکند و در حق او دعا کند. اما نجید گفت: «نقض عهد روا نیست و تو اگر امروز نمیری فردا بمیری، و مردنی مرده به.» دختر می‌گوید پس وداع کنیم چون اجلم نزدیک است. پدر می‌گوید: «بیایم بر جنازة تو نماز کنم»! و البته دختر نمی‌میرد و صحت می‌یابد و گویا این آزمون وفای به عهد نجید بوده است.182
دربارة طفولیت بایزید نقل است:
چون مادرش به کُتّاب فرستاد و به سورت لقمان رسید، بدین آیت که: اَن اَشْکُر لی وَ لِوالِدَیکَ- حق، تعالی می‌گوید: شکر گوی مادر و پدر را- از استاد در معنی این آیت پرسید. چون استاد معنی آن بگفت در دل او کار کرد. لوح بنهاد و دستوری خواست و به خانه رفت. مادر گفت:‌ «یا طیفور؟ به چه کار آمده‌ای؟ عذری افتاده است یا هدیه‌یی آورده‌اند؟». گفت: «نه. بدین آیت رسیدم که حق- تعالی- می‌فرماید به خدمت خـویش و به خدمت تو. من [در] دو خانه کدخدایی چون کنم؟ ایـن آیت بر جـان من آمـده است. یا از خدا درخواه تا: «همه آنِ تو باشم. یا مرا به خدا بخش تا همه آنِ او باشم». مادر گفت: «تو را در کار خدا کردم و حقّ خود به تو بخشیدم».183
ابن جلا نیز در ابتدا به پدر و مادر خود می‌گوید: «مرا در کار خدا کنید». آنها می‌پذیرند. او از پیش آنها می‌رود و مدتی بعد که بازمی‌گردد به در خانه می‌رود و در می‌زند. پدرش می‌پرسد کیست؟ او می‌گوید فرزندت. پدر پاسخ می‌دهد: «ما را فرزندی بود و به خدای بخشیدیم و بخشیده بازنستانیم.» و در را نمی‌گشایند.184
2-4-5- مردمان
رابطة عرفا با مردمان اجتماع ابعاد مختلفی دارد اما مهم‌ترین و جذابترین‌شان را شاید بتوان در سه دسته تقسیم کرد.

1-2-4-5- مردم‌گریزی
اهل معرفت به همان دلایل که پیشتر گفتیم اغلب از جمع گریزانند و میل به خلوت دارند. هر چند در حدیث پیامبر است که «لا رهبانیه فی الاسلام» اما برخی از ایشان شهر و دیار را نیز ترک می‌کنند و در کوهی و غاری خلوت می‌گزینند. اگر در شهر هم می‌مانند میل معاشرت ندارند. فضیل می‌گوید: «منّتی عظیم قبول کردم از کسی که بگذرد بر من، و بر من سلام نکند، و چون بیمار شوم به عیادت من نیاید».185 گرچه این گوشه گرفتن مخالفانی هم در میان عرفا دارد اما اینان نیز دلایلی برای رفتار خود دارند. در ذکر ابراهیم ادهم آمده است:
یک روز شقیق [بلخی] و ابراهیم بهم بودند. شقیق گفت: «چرا از خلق می‌گریزی؟». گفت: «دین خویش در کنار گرفته‌ام و از این شهر بد آن شهر و از این سر کوه بد آن سر کوه می‌گریزم. تا هر که مرا بیند پندارد که حمّالی‌ام یا وسواس دارم، تا مگر از دست شیطان، به سلامت ایمان را به دروازة مرگ بیرون بَرَم».186
بشر حافی هم چنین استدلال می‌کند: «با هیچ کس ننشستم و هیچ کس با من ننشست، که چون از هم جدا شدیم، یقین نشد که اگر با هم ننشستمانی هر دو را به بودی».187
ماجرای مردم‌گریزی عرفا چنان شدت داشته است که برخی نحله‌ها و فرق هم در این زمینه ایجاد شده است. شاید مهمترین آنها ملامتیه باشد که در دوره‌ای به یک فرقة خاص اطلاق می‌شد اما بعد به عنوان رویة و اندیشه‌ای عام، که هر عارف و صوفی ممکن است به آن متصف باشد، شناخته شد. دکتر زرین‌کوب می‌گوید:
ملامتیه طایفه‌یی بوده‌اند از صوفیه که در قرن سوم هجری و بعد از آن، در خراسان شهرت داشته‌اند و به سبب اختلاف مشربی که آنها با غالب صوفیة عصر خویش داشته‌اند عنوان ملامتی یک‌چند در مقابل صوفی به کار می‌رفته است. ملامتیه در طریقت خویش معتقد بوده‌اند که عبودیت را باید به خداوند اختصاص داد. از این رو در این مقام باید که سالک نه عمل خود را پیش چشم آورد نه عمل و نظر مخلوق را ملاحظه کند. باید در اعمال خود اخلاص بورزد و از هرگونه ریا دوری بگزیند. و بدگمانی در حق نفس را اولین قدم حسن‌ظن به حق- که اصل معرفتست- بداند. از این جهت ملامتیه در اخلاق و معاملات عمداً سعی می‌کرده‌اند که بر خلاف زاهدان و پشیمینه‌پوشان عصر از حیث لباس و رفتار و احوال ظاهری با سایر مردم تفاوت نداشته باشند تا به ورطة ریا و خودنمایی نیفتند و پشت به قبله نماز نخوانند. مخصوصاً سعی داشته‌اند که هرگز «در اظهار خیر و اخفاء شر نکوشند» و عبادات را به منزلة اسرار بین «عبد» و «حق» تلقی نمایند و خویشتن را از اظهار آن ملامت کنند. حتی ملامتیه برای آنکه به ریا و خود‌فروشی دچار نشوند از اظهار قبایح و معایب نفس در نزد عامه ابا نداشته‌اند و نفس را همواره متهم و ملوم می‌خواسته‌اند. خویشتن را به عمد معروض ملامت خلق می‌کرده‌اند تا به خویشتن مغرور و فریفته نشوند و عبادت را وسیله‌یی جهت معبود شدن خویش نسازند.188
این گونه است که صوفیه برای مصون ماندن از مردم، به کارهای غریبی دست می‌زنند و طعن و کنایة آنان را به جان می‌خرند. از بایزید بسطامی حکایت‌هایی در این باب هست:
چون بیرون شد مردمان از پس او درآمدند. بایزید نگاه کرد و گفت: «اینها کدام‌اند؟». گفتند: «ایشان با تو صحبت خواهند داشت». گفت: «خدایا! من از تو می‌خواهم که خود را به خلق از من محجوب نگردانی». پس خواست که محبت خود از دل ایشان ببرد و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد بگزارد و در ایشان نگریست و گفت: «اِنّی اَنَا الله، لااِله الّا انا، فَاعبُدونی». گفتند: «مگر این مرد دیوانه است!». او را بگذاشتند و برفتند.189

با جمعی روی به بسطام نهاد. آوازه در بسطام افتاد. اهل بسطام او را استقبال کردند. بایزید را مراعات ایشان مشغول ساخت و از حق باز می‌ماند. چون به شهر آمد، قرصی نان از دکانی بستد و می‌خورد- ماه رمضان بود- خلق چون چنان دیدند، به یکبار بر رمیدند. شیخ با اصحاب گفت: «دیدید که به مسئله‌یی شرعی که کار بستم، همة خلق مرا رد کردند!»190
در ذکر ابراهیم ادهم نیز نقل است:
چهارده سال بایست تا بادیه را قطع کند. همة راه در نماز و تضرّع بود تا به مکه رسید. پیران حرم خبر یافتند، به استقبال او آمدند. او خویشتن را در پیش قافله انداخت تا کسی او را نشناسد. خادمان پیش از پیران بیرون آمدند و می‌رفتند. مردی را دیدند که در پیش قافله می‌آمد. از او پرسیدند که ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است؟ که مشایخ حرم نزدیک آمده‌اند، استقبال او را». ابراهیم گفت: «چه می‌خواهند از آن پیر زندیق؟». ایشان دست بر آوردند و سیلی بر گردن او در پیوستند که: «تو چنین کسی را زندیق می‌خوانی!؟ زندیق نویی». گفت: «من هم این میگویم». [چون از او درگذشتند] با نفس گفت: «هان! خوردی؟ می‌خواستی تا مشایخ حرم محترم به استقبال تو آیند؟ الحمدالله که بکام خودت دیدم». تا آنگاه که بشناختند و عذرها خواستند.191
شبلی هم در مرگ فرزندش کاری غریب می‌کند و موی چهره تماماً برمی‌دارد. « [مردم] بتعزیت می‌آمدند و میگفتند این چیست یا ‌ابابکر گفت اهل خویش را موافقت کردم یکی ازیشان گفت بگو تا چرا کردی گفت من دانستم که شما بتعزیت خواهید آمد و خواهید گفت که خدایت مزد دهاد من موی روی خویش فدا کردم تا بدان مشغول گردید و ذکر خدای عَزَّ و َعَلا بغفلت بر زبان خویش نرانید.»192
چنان که بعد از این خواهیم دید عرفا از سلاطین زمان بسیار پرهیز می‌کرده‌اند و از کمترین تماس با آنان کراهت داشتند. اما ابومحمد رُوَیم در آخر عمر خود را معتمد خلیفه می‌کند تا از خلق (و ادعای معرفت و کرامت پیش آنها) محجوب باشد.193 گاه تظاهر به گناه خود عارفان را نیز بدگمان می‌کند. در ذکر حسن بصری آمده:
نقل است که چنان شکستگی داشت که در هر که نگریستی، او را از خود بهتر دانستی. روزی به کنار دجله می‌گذشت. سیاهی دید، با قرابه‌یی، و زنی پیش او نشسته. و از آن قرابه می‌آشامید. به خاطر حسن بگذشت که «این مرد از من بهتر است». باز شرع حمله آورد که «آخر از من بهتر چگونه بود؟». ناگاه کشتی گرانبار برسید و هفت مرد در آن بودند. ناگاه کشتی در گشت و غرق شد. آن سیاه در رفت و پنج تن را خلاص داد. پس روی به حسن کرد و گفت: «برخیز اگر از من بهتری، من پنج تن را خلاص دادم، تو این دو تن را خلاص ده ای امام مسلمانان! در این قرابه آب است و این زن مادر من است. خواستم تا تو را امتحان کنم که به چشم ظاهر می‌بینی یا به چشم باطن. اکنون معلوم شد که کوری و به چشم ظاهر دیدی». حسن در پای او افتاد و عذر خواست و دانست که آن گماشتة حق است. پس گفت: «ای سیاه! چنان که ایشان را از دریا خلاص دادی، مرا از دریای پندار خلاص ده». سیاه گفت: «چشمت روشن باد» تا چنان شد که بعد از آن البته خود را از کسی بهتر ندانستی.194
این قسمت را با حکایتی از ملاآقاجان زنجانی به پایان می‌بریم:
در حالات عارف بزرگوار و سالک شوریده رفتار مرحوم حاج ملّا آقا جان زنجانی نوشته‌اند: به خاطر کشف و کرامات و خوارق عاداتی که مردم از او می‌دیدند، اطراف او جمع می‌شدند و کار را بسیار بر او دشوار می‌ساختند! و او برای رهایی از این وضع نامطلوب، بهترین شیوه را در پراکنده کردن مردم، تظاهر به جنون و رفتار تجنّن‌آمیز می‌دانست. وی که با نگهداری چند رأس گاو و فروش شیر آنها، امور معیشتی خود را سامان می‌داد، هنگامی که وقت را مقتضی می‌دید هر سال یک‌بار، لباس روحانیّت خود را کنار می‌گذاشت، و لباس چوپانان را می‌پوشید و گاوها را در ملأ عام و انظار عمومی از معابر اصلی و بازار شهر عبور می‌داد و خود از عقب آنان هی‌هی کنان می‌دوید! و همین که مردم این رفتار غیر عادی را از او می‌دیدند به یکدیگر می‌گفتند: باز جنون «حاجی» گل کرده است! و همین امر باعث می‌شد که دوستان و مریدانش از او فاصله بگیرند و او را با حالات شیدایی‌اش تنها بگذارند.195

2-2-4-5- درس‌آموزی از مردم
هر چند شگفت باشد اما چنین است که این عارفان تیزنظر و اهل مراتب و مقامات، بسیاری از اوقات در مکتب همین عوام که از آن گریزان بوده‌اند درس می‌آموختند. این قبیل ظرایف است که جذبة حکایات را دو چندان می‌کند و در نمایش دینی هم بایسته است که مورد نظر باشد. البته به قراین می‌توان حدس زد که برخی از این مردم عامی، خود احوالی داشته‌اند اما به معرفت معروف نبوده‌اند اما این مطلب دربارة بسیاری از آنان صادق نیست. جنید بغدادی نقل می‌کند:
اخلاص از حجّامی آموختم وقتی به مکّه بودم. حجّامی موی خواجه‌یی راست می‌کرد. گفتم: « از برای خدای موی من توانی ستردن؟». گفت: «‌توانم» و چشم پر آب کرد و خواجه را باز گذاشت تمام ناشده. گفت: «‌ برخیز که چون حدیث خدای آمد، همه در باقی شد». مرا بنشاند و بوسه بر سرم می‌داد و موی باز کرد. پس کاغذی به من داد. در آنجا قراضه‌یی چند بود و گفت: «‌این را به حاجت خود صرف کن». با خود نیّت کردم که اول فتوحی که مرا باشد، به جای او مروّت کنم. بسی بر نیامد که از بصره صرّه‌یی زر برسید. پیش او بردم. گفت: « چیست؟». گفتم: « نیّت کرده بودم که هر فتوحی که اول مرا رسد، به تو دهم. این آمده است». گفت: «ای مرد! از خدای شرم نداری؟ که مرا گفتی: از برای خدا مویم باز کن، و پس مرا چیزی می‌دهی. که را دیدی که از برای خدای کاری کرد و بدآن مزد گرفت؟».196
بایزید دو بار قصد خانة خدا را داشت و چنین متنبه شد:
نقل است که یکبار عزم حج کرد. منزلی چند برفت و باز آمد. گفتند: «تو هرگز عزم فسخ نکرده‌ای. این چون افتاد؟». گفت: «در راه زنگینی را دیدم، تیغی کشیده، مرا گفت: اگر بازگردی نیک، و اگر نه سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: تَرکتَ الله ببسطامَ و قصدتَ البیتَ الحرام!». خدای را به بسطام گذاشتی و روی به کعبه آوردی!197

نقل است که گفت: «‌مردی پیشم آمد و پرسید که کجا می‌روی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: به من ده و هفت بار گردِ من بگرد، که حجّ تو این است. چنان کردم و بازگشتم.»198
در تعدادی از این دست حکایات، شخصیتی که همچون استادی فرهیخته و استوار ظاهر می‌شود پیرزنی است. این مطلب در کتب عرفا چنان پررنگ است که خود جای درنگی جداگانه دارد. یک بار وقتی از بایزید می‌پرسند پیر تو که بود، می‌گوید پیرزنی. و این حکایت را نقل می‌کند:
یک روز در غلیات شوق و توحید بودم. چنان که مویی را گُنج نبود. به صحرا رفتم، بی‌خود. پیرزنی با انبانی آرد برسید، مرا گفت: این انبان مرا برگیر. و من چنان بودم که خود را نمی‌توانستم برد، شیری را اشارت کردم، بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی گویی که را دیدم؟.- که نخواستم که داند که: من کیم؟- گفت: ظالمی رعنا را دیدم. پس گفتم: هان چه گویی؟ پیرزن گفت: هان! این شیر مکلّف است یا نه؟ گفتم: نه!. گفت: تو آن را که خدای- عزّوجلّ- تکلیف نکرده است، تکلیف کردی، ظلم نباشد؟- گفتم: باشد- و با این همه می‌خواهی که اهل شهر بدانند که تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی. این نه رعنایی بود؟ گفتم: بلی. توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیر من بود.199
بنان حمّال هم نقل می‌کندکه در راه مکه با پیرزنی روبرو می‌شود.
اندر راه مکّه بودم، از مصر همی آمدم و با من زاد بود. پیرزنی بیامد، مرا گفت: یا بنان تو حمّالی، زاد بر پشت همی گیری و پنداری که تو را روزی ندهد. گفت: بینداختم و به روز هیچ چیز نخوردم، خلخالی یافتم اندر راه. نفس می‌گفت: بردار تا خداوند وی بیاید، باشد که چیزی به تو بدهد، با وی دهم پس همان زن را دیدم، مرا گفت: تو بازرگانی می‌کنی، می‌گویی تا خداوند وی بیاید، با وی دهم، تا مرا چیزی دهد، پس چنگالی درم فرا من انداخت و گفت:‌ نفقه کن، تا به نزدیک مصر از آنجا نفقه می‌کردم.200
عبدالله مبارک هم حکایت غریبی از یک استاد پیرزن نقل می‌کند:
نقل است که روزی در دهة ذی‌الحجّه به صحرا شد و از آرزوی حج می‌سوخت و گفت: «آنجا نِیَم، باری اعمال ایشان به جای آرم که هر که متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی باز نکند و ناخن نچیند، او را از ثواب حاجیان نصیب بود».در آن میان پیرزنی بیامد، پشت دو تا شده، عصایی در دست. گفت: «یا عبدالله! مگر آرزوی حج داری؟». گفت: «آری». پس گفت: «ای عبدالله! مرا برای تو فرستاده‌اند. با من همراه شو تا تو را به عرفات برم». عبدالله گفت: «با خود گفتم که: سه روز دیگر مانده است. مرا چگونه به عرفات رسانی؟. پیرزن گفت: کسی که نماز بامداد سنّت به سنجاب گزارده باشد و فریضه بر لب جیحون و آفتاب برآمدن به مرو، با او همراهی توان کرد. گفتم: «بسم‌الله». پای در راه نهادم و به چند آب عظیم بگذشتم که به کشتی دشوار توان گذشت. به هر آب که می‌رسیدیم، مرا گفتی: «چشم بر هم نه». چون چشم بر هم نهادمی، خود را در آن نیمة آب دیدمی تا مرا به عرفات رسانید. چون حج بگزاردیم و از طواف و سعی و عمره فارغ شدیم و طواف وداع آوردیم، پیرزن گفت: بیا. که مرا پسری است که چند گاه است تا به ریاضت در غاری است». تا او را ببینم، آنجا رفتم. جوانی دیدم زرد روی و ضعیف و نورانی. چون مادر را دید در پای وی افتاد و روی در کف پای مالید و گفت: «‌دانم که نیامده‌ای،‌ امّا خدایت فرستاد، که مرا رفتن نزدیک است. آمده‌ای تا مرا تجهیز کنی». پیرزن گفت: «یا عبدالله! اینجا مقام کن تا او را دفن کنی». پس در حال جوان وفات کرد. او را دفن کردیم. بعد از آن پیرزن گفت: «من هیچ کار ندارم. باقی عمر بر سرخاک او خواهم بود. تو ای عبدالله! برو و سال دیگر چون بازآیی، مرا نبینی و مرا به دعا یاد می‌دار».201
برخی از سالکان نیز به دست گبری و جهودی و نصارایی به راه می‌آیند- و طرفه این که گرچه اشاره از آنهاست، اما به سیر و سلوک اسلامی هدایت می‌شوند. ابوحفص حداد که چهل روز ترک طاعت کرد تا از جهودی راه و رسم سحر بیاموزد به دست او توبه می‌کند.202 ابوعلی شقیق هم که بین شهرها برای تجارت تردد می‌کرد با نکته‌ای از بت‌پرستی در ترکستان و گبری در بلخ، که او را به مقدّر بودن روزی اشاره می‌دهند، دنیا به دلش سرد می‌شود و بیدار می‌گردد.203 همچنین در حکایت است که:
«شخصی گفت: روزی وارد دیری از نصاری شده بودم، چون وقت نماز رسید به یکی از ساکنان دیر گفتم: محل پاکی به من نشان بده تا در آنجا نماز بگذارم. او گفت: قلب خودت را از هرچه جز اوست پاک کن، آن‌گاه هر کجا خواستی به نماز بایست! و من از سخن او خجالت‌زده شدم.»204
این قضیه سر دراز دارد چرا که گاه اهل فسق و فجور به سالکان درس می‌دهند! در احوال ابوسعید آمده است:
«نقل است که روزی شیخ مستی را دید افتاده، گفت: «دست به من ده». گفت: «ای شیخ! برو که دستگیری کار تو نیست. دستگیرِ بیچارگان خداست». شیخ را وقت خوش شد.»205
بنان حمال هم مرد بدکاری را امر به معروف کرد اما او گفت مشکلی که تو داری برای خودت کافی است. حمال می‌گوید کدام مشکل؟! آن مرد پاسخ می‌دهد: «تو وقتی از خانة خود خارج می‌شوی، بدین فکری که بهتر از منی، همین خودبینی ترا کفایت می‌کند.»206 حسن بصری هم از پاسخ چهار کس شگفت‌زده می‌شود.
نقل است که حسن گفت: «از سخن چهار کس عجب داشتم؛ کودکی و مخنّثی و مستی و زنی». گفتند: « چگونه؟» گفت: «روزی جامه فراهم می‌گرفتم از مخنثی که بر او می‌گذشتم. گفت:‌ ای خواجه! حال ما هنوز پیدا نشده است. تو جامه از من فراهم مگیر. که کارها در ثانی‌الحال خدای داند که چون شود. و مستی دیدم که در میان وحل می‌رفت، افتان و خیزان، فَقُلتُ لَه: ثَبِّت قدمک یا مسکین، حتّی لا تََزلّ- قدم ثابت دار ای مسکین تا نیفتی-. گفت: تو قدم ثابت کرده‌ای با این همه دعوی؟ من اگر بیفتم مستی باشم به گل آلوده، برخیزم و بشویم، این سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. این سخن عظیم در من اثر کرد. و کودکی وقتی چراغی می‌برد. گفتم: از کجا آورده‌ای این روشنایی؟ بادی در چراغ دمید و گفت: بگو تا به کجا رفت این روشنایی؟ تا من بگویم که از کجا آورده‌ام. و عورتی دیدم‌، روی برهنه و هر دو دست برهنه، با جمالی عظیم، در حالت خشم از شوهر خود با من شکایتی می‌کرد. گفتم: اول روی بپوش. گفت: من از دوستی مخلوق چنانم که عقل از من زایل شده است و اگر مرا خبر نمی‌کردی همچنین به بازار فرو خواستم شد. تو با این همه دعوی در دوستی او‌، چه بودی اگر ناپوشیدگی روی من ندیدی؟ مرا این نیز به عجب آمد».207

3-2-4-5- شفقت و ایثار به مردم
خواهم که آنچه بر دل مردمان است، بر دل من استی از اندوه. تا ایشان فارغ بودندی از اندوه.208
یکی از الزامات طی طریق و نیز یکی از نشان‌ها و نتایج آن، مهر و شفقت سالک نسبت به مردمان ایثار کردن به ایشان است. این بُعد از شخصیت عرفا، اتفاقات دل‌انگیزی را رقم زده است. دل سالک جای کین و رشک و خشم نیست و صوفی باید صافی باشد تا به حقیقت راه برد. اینها همه جز از نگرشی توحیدی برنمی‌آید. عزیزالدین نسفی می‌گوید:
ای درویش! هر که باین دریای نور [توحید] رسیده باشد، و درین دریای نور غرق شده باشد، آن را علامات بسیار باشد. با خلق عالم بیکبار بصلح باشد، و بنظر شفقت و مرحمت در همه نگاه کند، و مدد و معاونت از هیچ کس دریغ ندارد، و هیچ کس را بگمراهی و بی‌راهی نسبت نکند، و همه را در راه خدای داند، و همه را روی در خدا بیند. و شک نیست که اینچنین است.209
نقل است که جهودی می‌خواست حلم پیامبر اکرم (ص) را بیازماید. او در موقعیتی مقداری زر به ایشان قرض داد تا در موعدی در برابرش خرما بگیرد. پیش از رسیدن موعد، او به عمد رفت و با تندی بسیار با پیامبر سخن گفت که زر را گرفته‌ای و خرما را نمی‌دهی. عُمَر که این صحنه را می‌بیند به روی جهود شمشیر می‌کشد اما پیامبر او را به آرامش دعوت می‌کند و می‌فرماید همان موقع خرمای او را بدهند و بیست پیمانه هم افزونتر، به کفارة این که عمر او را ترساند. جهود با دیدن این برخورد اسلام می‌آورد.210 حکایت شگفت‌تر آن که:
عایشه صدّیقه، روایت کنـد که یتیمی بـود که سیّدُالمُرسَلین او را تعهّد و تفقّد فـرمودی و تیمار داشتی. آن یتیم وفات یافت. مهتر (ع) بـر وفات او تأسف بسیار خورد، و آن روز و آن شب دست از طعام بداشت. من گفتم: «یا رسول‌الله، چرا تنگدلی می‌کنی؟ اگر فرمایی تا یتیمی دیگر طلب کنم، تا اینجا باشد» مهتر (ع) فرمود که: «اندیشة من بدان سبب است که آن کودک بدخوی بود و من بر بدخویی او صبر می‌کردم و ثواب می‌یافتم، دیگری چنان نباشد و از دیگری این غرض حاصل نشود».211
از لطف و مهر علی (ع) در حق خلق هم حکایت‌های بسیاری نقل است، از جمله:
علی (ع) شبی خودش را تا صبح اجیر (مزدور) کرد تا نخلستانی را در برابر مقداری جو آبیاری کند. همین که جوها را گرفت، یک سوّم آنها را آسیا کرد و خوراکی از آن فراهم آوردند و چون کار تمام شد مستمندی آمد، آن خوراک را بردند به او دادند. بعد ثلث دوّم را آماده کردند، یتیمی آمد و بردند و به او دادند سپس ثلث سوّم را مهیّا کردند، اسیری آمد، خوراک را برای او بردند؛ علی، فاطمه، حسن و حسین (ع) گرسنه ماندند.212
همچنین نقل است:
از ابوالعباس مخرمی شنیدم که ابوجعفر حدّاد گفت: حدود ده سال با اعتقاد به توکل زیستم، در بازار کار می‌کردم و هر روز اجرتی می‌گرفتم، و چیزی از آن را برای راحت خود، حتی برای نوشیدن آب و استحمام، صرف نمی‌کردم، همة اجرتم را در «شونیزیه» و جاهای دیگر، به فقرا می‌دادم و با آنان همسانی و یاری داشتم و بدین حال بودم: شب که می‌رسید به در خانه‌ها می‌رفتم و تکه نانی می‌گرفتم و با آن افطار می‌کردم.213
دربارة امام سجاد (ع) هم حکایت نغزی وجود دارد.
نقل شده است که دوبار غلامش را صدا زد و او جواب نداد و در نوبت سوم که صدا زد جواب داد، فرمود: پسرم آیا صدای مرا نشنیدی؟ گفت: چرا شنیدم، فرمود: پس چرا جواب ندادی؟ عرض کرد: چون از طرف تو در امان بودم، فرمود: سپاس خدای را که غلامم را از ناحیة من در امان قرار داده است.214
زمانی اویس قرنی به هر محله که می‌رفت کودکان به او سنگ می‌زدند. او تنها می‌گفت: «ساقهای من باریک است. سنگ کوچکتر اندازید تا پای من خون‌آلود نشود و از نماز نمانم که مرا غم نماز است، نه غم پای».215 بایزید و حاتم اصم به مریدان خویش درس شفقت می‌آموزند:
حاتم اَصَمّ مریدان را گفتی: «هر که از شما روز قیامت شفیع نبود اهل دوزخ را، او از مریدان من نبود». این سخن با بایزید گفتند. بایزید گفت: «من می‌گویم که مرید من آن است که بر کنارة دوزخ بایستد و هر که را به دوزخ برند، دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جای او به دوزخ رود».216
خرقانی هم می‌گوید: «اگر از ترکستان تا به در شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن من است و همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است، آن دل از آن من است».217
یک روز ابوسعید و یارانش از محله‌ای می‌گذشتند و زنی نادانسته بر سر شیخ و یارانش خاکستر ریخت. خواستند حرکتی کنند ابوسعید گفت: «آرام گیرید، کسی که مستوجب آتش بود به خاکستر بازو قناعت کنند، بسیار شکر واجب آید.»218 بر حلاج، زمانی که بالای دار بود و دستانش را بریده بودند، برخی از مردم می‌گریستند و برخی سنگ می‌زدند. خواستند که زبانش را ببرند او مهلتی خواست و با خدا گفت: «الهی! بر این رنج که از بهر تو می‌دارند محرومشان مگردان ...»219
نکتة ظریف آن است که اگر زمانی اهل معرفت با خلق چنین مهر و مدارا نکنند کارشان فروبسته می‌شود یا مورد عتاب حق قرار می‌گیرند هر چند با کافری چنین کنند.
آورده‌اند که ابراهیم پیغمبر(ع) در مهمانداری آیتی بود، و از عادات او آن بوده است که تا مهمان نیامدی، البتّه طعام نخوردی. وقتی یک ‌شبانه‌روز بگذشت و هیچ مهمان نیامد. به صحرا برون رفت. پیری دید که می‌آمد. پرسید که «تو کیستی و از کجا می‌آیی؟» چون نیک تفحّص حال او کرد، مرد بیگانه‌ای بود و بت‌پرست. ابراهیم(ع) گفت: «ای دریغا! اگر مسلمان بودی تا یک ساعت انگشت بر نمک ما زدی!» پیر از او درگذشت. جبرئیل درآمد و گفت: «یا ابراهیم، حق سلام می‌رساند که این پیر هفتاد سال مشرک و بت‌پرست بود، و ما او را از رزق کم نکردیم، یک‌روز که چاشت او حوالت به تو کردیم، به تهمت بیگانگی طعام از او باز‌داشتی؟!» ابراهیم(ع) بر عقب وی روان شد، و او را باز خواند. پیر گفت: «ردّ اول و قبول آخر چه بود؟» ابراهیم (ع) عتاب حق، تعالی، با او باز راند. پیر گفت: «خلاف کردن چنین خداوندی از مروّت دور باشد.» پس اسلام آورد و از جملة بزرگان دین گشت.220
یونس (ع) نیز با آن که 33 سال قومش را دعوت به حق کرد و تنها 2 نفر در این مدت اجابتش کردند باز به سبب بی‌صبری‌اش مورد عتاب قرار گرفت. «یونس نومید گشت از ایمان قوم خویش دعای بد (و نفرین) کرد و ایشان را عذاب خواست، فرمان آمد که ای یونس شتاب کردی که بر بندگان من دعای بد کردی و ایشان را عذاب بس زود خواستی. بازگرد و چهل روز دیگر ایشان را دعوت کن، پس اگر نگروند فرو گشایم بر ایشان عذاب.»221
شفقت الهی به بندگان به حدی است که: «در آثار آورده‌اند که رب‌العزّه گفت: ای موسی چون قارون به عذاب ما که در اثر دعای تو بر او نازل شد به زمین فرو می‌رفت، هفتاد مرتبه ترا خواند و التماس کرد ولی به فریادش نرسیدی و بر رفع عذاب از وی دعا نکردی؛ به عزت و جلال من که اگر یک‌بار از من فریاد خواستی و التماس بر من کردی او را پاسخ دادمی و فریاد رسیدمی.»222 پس شفقت البته گناهکاران را نیز در بر می‌گیرد. حکایت طرفه‌ای از زمان عیسی (ع) نقل است:
گویند عیسی مریم روزی بیرون آمد. یکی از صالحان بنی‌اسراییل با او بود، فاسقی به فسق مشهور با ایشان همی شد، سرافکنده و شکسته دل، دعا کرد و گفت: اللّهمَّ اغْفِرلی و این مرد صالح دعا کرد و گفت: یارب فردا جمع مکن میان من و این عاصی، خداوند تعالی وحی فرستاد به عیسی (ع) که دعای هر دو اجابت کردم، این صالح را رد کردم و مجرم را بیامرزیدم.223
شفقت بُعد دیگری نیز دارد:
آورده‌اند که عیسی (ع) روزی بر جماعتی بگذشت. آن جهودان در شأن وی سخنان شنیع گفتند و عیسی (ع) ایشان را جز ثنا و محمدت هیچ نفرمود. یکی از حواریّون سؤال کرد که «ای پیغمبر خدای، این الفاظ شنیع را چرا به ثنا و محمدت مقابله می‌فرمایی؟» بر لفظ مبارک راند که «کُلٌّ ما عِنْدَهُ یُنْفِقُ». هر کس آن خرج کند که دارد. چون سرمایة ایشان این بد بود، بد گفتند؛ و چون در ضمیر من جز نیکویی نبود، از من جز نیکویی در وجود نیامد.224
چه بسیار اوقات این برخورد شفقت‌آمیز با گناهکاران آنها را به راه آورده است. دربارة ابوسعید می‌گویند:
هم آن‌وقت که شیخ ما به نیشابور بود روزی به گورستان حیره می‌شد، آنجا که در زکیه است. به سر تربت مشایخ رسید. جمعی را دید که در آن موضع خمر می‌خوردند و چیزی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند و خواستند که احتساب کنند و ایشان را برنجانند و بزنند. شیخ اجازت نداد. چون شیخ فرا نزدیک ایشان رسید گفت: «خدا همچنین که درین جهان خوش دلتان می‌دارد در آن جهان خوش دلتان داراد!» آن جملة جماعت برخاستند و در پای اسب شیخ افتادند و خمرها بریختند و سازها بشکستند و توبه کردند و از نیک‌مردان گشتند، به برکة نظر مبارک شیخ ما قدس‌الله ‌روحَه ُ‌العزیز.225
بایزید هم چنین حکایتی دارد.
نقل است که شیخ شبی از گورستان می‌آمد. جوانی از بزرگ‌زادگان بسطام بربطی می‌زد. چون نزدیک شیخ رسید، شیخ گفت: «لاحولَ و لاقُوَّه الا بالله». جوان بربط بر سر شیخ زد و هر دو بشکست. شیخ باز زاویه آمد و علی الصّباح بهای بربط به دست خادم، با طبقی حلوا پیش آن جوان فرستاد و عذر خواست و گفت: «او را بگوی که: بایزید عذر می‌خواهد و می‌گوید که دوش آن بربط در سر ما شکستی. این قراضه بستان و دیگری را بخر. و این حلوا بخور تا غصه شکستگی و تلخی آن از دلت برود». چون جوان حال چنان دید، بیامد و در پای شیخ افتاد و توبه کرد و بسیار بگریست و چند جوان دیگر با او موافقت کردند، به برکت اخلاق شیخ.226
حکایت‌های بسیاری از این دسته، به دزدانی می‌پردازد که به کاهدانِ سالکان زده‌اند!
نقل است که دزدی به خانة او رفت و بسیاری بگشت. هیچ نیافت. خواست که نومید بازگردد. احمد [خضرویه] گفت: «ای برنا! دلو برگیر و آب برکش و طهارت کن و به نماز مشغول شو تا چون چیزی برسد،‌ به تو دهم، تا تهی‌دست از خانة من باز نگردی». برنا هم‌چنان کرد. چون روز شد، خواجه‌یی صد و پنجاه دینار به خدمت شیخ آورد. شیخ گفت: «بگیر. این جزای یک شبی نماز توست». دزد را حالتی پدید آمد و لرزه بر اعضای وی افتاد و گریان شد و گفت: «راه، غلط کرده بودم. یک شب از برای خدای- عزّوجلّ- کار کردم، مرا چنین اکرام فرمود». توبه کرد و به خدای- تعالی- بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ گشت.227
و:
نقل است که شبی، دزدی به خانة جنید رفت. جز پیرهنی نیافت. برداشت و برفت. روز دیگر در بازار می‌گذشت. پیراهن خود به دست دلّالی دید که می‌فروخت و خریدار آشنا می‌طلبید و گواه، تا یقین شود که از آن اوست، تا بخرد. جنید نزدیک رفت و گفت: «من گواهی دهم که:‌ از آن اوست»، تا بخرید.228

3-4-5 مریدان
از آنجا که ابعاد مختلف زندگی اهل سلوک را بررسی می‌کنیم نگاهی مختصر هم به رابطة مرید و مرادی آنها بیفکنیم. مشهور است که مرید وقتی برای یافتن راه نزد مرشدی می‌رسد باید سرسپرده شود و هر چه او گفت انجام دهد و هیچ چون و چرا نکند و در نهایت ادب و احترام باشد. می‌گویند بایزید مدتی برای شاگردی نزد امام صادق (ع) رفت.
نقل است که روزی پیش صادق بود. صادق گفت: «‌آن کتاب از طاق فرو گیر». بایزید گفت: «کدام طاق؟». صادق گفت: «مدتی است تا اینجایی و این طاق را ندیده‌ای؟». گفت: «نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر برآرم؟ که نه به نظاره آمدم». صادق گفت: «چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد».229
یکی از نمونه‌های پذیرفتن بی‌چون و چرای حرف استاد این حکایت مرید بایزید است:
نقل است که شیخ شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند، شیخ طعام خواست و یکی از مریدان شیخ به خدمت ایستاده بود. ابوتراب گفت: «موافقت کن». گفت: «روزه دارم». گفت: «بخور و ثواب یک ماهه بستان». گفت: «روزه نتوان گشاد». شقیق گفت: «روزه بگشای و مزد یک ساله بستان». گفت: «نتوان گشاد». بایزید گفت: «بگذار، که او راندة حضرت است». پس مدّتی بر نیامد که او را به دزدی بگرفتند و هر دو دستش جدا کردند.230
این حکایت غریب هم دربارة جنید و مریدش آمده است:
نقل است که جنید را در بصره مریدی بود. در خلوت مگر روزی اندیشة گناهی کرد. در آینه نگاه کرد و روی خود سیاه دید. متحیّر شد. هر حیلت که کرد، سودی نداشت. از شرم روی به کس ننمود تا سه روز برآمد. پاره پاره آن سیاهی کم می‌شد، ناگاه یکی در بزد. گفت: «کی است؟». گفت: «نامه‌ای آورده‌ام از جنید». نامه برخواند. نبشته بود که: «چرا در حضرت عزّت به ادب نباشی؟ که سه شبانروز است تا مرا گازری می‌باید کرد تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود».231
و البته مرید اگر آنقدر که باید تعلیم نبیند و مدعی شود، چه بسا راه غلط را پیش بگیرد.
نقل است که مـریدی را صورت بست که: «به درجة کمال رسیدم و تنها بودن مرا بهتر». به گوشه‌یی رفت و مدّتی بنشست تا چنان شـد که هر شب شتری بیاوردندی و گفتندی که: «تو را به بهشت می‌بریم». او بر آن شتر نشستی و می‌رفتی تا به جایی خوش و خرّم رسیدی و قومی با صورت زیبا و طعامهای پاکیزه و آب روان. و تا سحر آنجا بودی. آنگه به خواب در شدی. خود را صومعه یافتی، تا رعونت در وی ظاهر شد و پنداری عظیم در وی سر بزد و به دعوی پدید آمد و گفت: «هر شبی مرا به بهشت می‌برند». این سخن به جنید رسید. برخاست و به صومعة او شد. او را دید با تکبّری تمام. حال پرسید. همه با شیخ باز گفت. شیخ گفت: «امشب چون تو را آنجا برند، سه بار بگوی: لاحَوْلَ و لا قُوَّه الا بالله العلیِّ العَظیم». چون شب در آمد و او را می‌بردند، او به دل انکار شیخ می‌کرد. چون بدآن موضع رسید، تجربه را لاحول گفت. آن قوم به جملگی بخروشیدند [و برفتند] و او خود را در مزبله‌یی یافت استخوان مرده در پیش نهاده و بر خطای خود واقف شد و توبه کرد و به صحبت شیخ پیوست و بدانست که مرید را تنها بودن زهر است.232
مرید ابوتراب نخشبی هم مدعی بود که خدا را می‌بیند.
نقل است که ابوتراب را مریدی بود عظیم گرم‌رو و صاحب وجد بود. ابوتراب پیوسته گفتی که: «چنین که تویی تو را بایزید می‌باید دید». روزی مرید گفت: «کسی که هر روز صد بار خدای بایزید را بیند، بایزید را چه کند؟». ابوتراب گفت: «چون تو خدای را بینی به قدر خود بینی، و چون پیش بایزید بینی به قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است. نه صدّیق را یک بار متجلّی خواهد شد و جملة خلق را یک بار؟». این سخن بر دل مرید آمد و گفت: «برخیز تا برویم». هر دو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به آب رفته بود، ایشان برفتند، شیخ را دیدند که می‌آمد، سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بر. چون چشم بایزید به مرید ابوتراب افتاد و چشم مرید ابوتراب بر شیخ، در حال بلرزید و بیفتاد و جان بداد. ابوتراب گفت: «‌شیخا! یک نظر و مرگ؟». شیخ گفت: «ای ابوتراب در نهاد این جوان کاری بود که هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهدة بایزید آن معنی یکبارگی کشف شد. طاقت نداشت، فرو رفت. زنان مصر را نیز چنین افتاد. طاقت جمال یوسف نداشتند، دستها را به یکبار قطع کردند، از آن خبر نداشتند».233

4-4-5- سلاطین و امرا
چنان که پیشتر اشاره‌ای شد، اهل معرفت به هیچ عنوان با امرای زمان خویش نشست و برخاست نمی‌کردند و اگر زمانی هم رویارو می‌شدند (که در این موارد اغلب سلاطین پا پیش می‌گذاشتند) کراهت داشتند و دیدار را کوتاه می‌کردند و یا اساساً برخوردی می‌کردند که شأن و منزلت آنها را هیچ بنمایند.: « وقتی آدم ناتوانی نزد ابراهیم (ع) می‌آمد، ابراهیم از او استقبال می‌کرد و هرگاه بزرگی وارد می‌شد، شرمگین می‌گشت.»234 شیخ رجبعلی خیاط هم چنین مرامی داشت.
فرزند شیخ می‌گوید: یک از اُمرای ارتش که به شیخ ارادت می‌ورزید به من گفت: می‌دانی چرا من پدرت را دوست دارم؟ وقتی برای اوّلین بار خدمتش رسیدم، نزدیک در اتاق نشسته بود، سلام کردم، گفت: «برو بنشین»، رفتم نشستم، نابینایی از راه رسید، جناب شیخ تمام قد از جا برخاست، با احترام او را در آغوش کشید و بوسید و کنار خود نشاند. من نگاه می‌کردم که در خانه او چه می‌گذرد،‌ تا این‌که مرد نابینا از جا برخاست تا برود، شیخ کفش او را جلوی پایش جفت کرد، ده تومان هم به او داد و رفت!. ولی هنگامی که من خواستم خداحافظی کنم از جا برنخاست و همان‌طور که نشسته بود گفت: «خداحافظ!».235
البته می‌توان دانست دلیل چنین برخوردهایی، هم مقابله با باد دروغین این مقامات است، هم به سبب آنکه نفس خودشان را هوا برندارد که با مقامی عالی نشسته‌اند، و هم (دربارة خلفا و امرا) به این دلیل که قطعاً آنها در مقام خود به رعیتی ظلم و جوری کرده‌اند و جانشان تیره و نانشان حرام است. رابعه می‌گوید: «وقتی به روشنایی چراغ سلطان، شکاف پیرهن بدوختم، دلم روزگاری بسته شد. تا آن را باز نشکافتم، دلم گشاده نشد.»236 می‌گویند ابراهیم ادهم 40 سال از میوة مکه نخورد به دلیل آن که لشکریان سلطان بعضی از زمین‌های زراعی را خریده بودند، و از آب زمزم نکشید چون دلو آن از سلطان بود.237 با این همه او هم که سال‌ها پیش پادشاه بلخ بود و همة تخت و بخت رها کرده بود و ریاضت‌ها کشیده بود، نزد دیگر سالکان بی‌اعتبار بود. «نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند. ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد، راهش ندادند. گفتند که: ’هنوز از تو گندِ پادشاهی می‌آید‘.»238

5-4-5- جماد و نبات و حیوان
یکی از امکانات درام‌نویسی که می‌خواهد اثری دینی پدید آورد مناسبات این اشخاص بازی با جماد و نبات و حیوان است. از آنجا که عرفا به کنه عالم نقب می‌زنند، به سهولت با اقسام موجودات انس می‌گیرند و آنها نیز با ایشان مأنوس می‌شوند و از این رهگذر حکایات شیرینی رقم می‌خورد. ماجرای «استن حنانه» موردی مشهور است.
اُسْـتُـنِ حـنّانـه از هَـجــرِ رســـول ناله مـی‌زد هـمچــو ارباب عُقــول
گفت پیغمبر:«چه خواهی ای ستـون!» گفت: «جانم از فـراقت گشت خون
مـسنـدت مـن بـودم، از مـن تاختـی بـر سـر منبـر تـو مَسند ساختـی؟»
گفت: « خواهی که تـو را نخلی کننـد شرقی و غـربی ز تـو میـوه چـنند؟
یا در آن عالـم، حقـت سـروی کنــد تا تــر و تـازه بـمانـی تـا ابــد؟»
گفت:«آن خواهم که دایم شد بقاش» بشنو ای غافل! کم از چـوبی مباش
آن ستـون را دفـن کـرد انـدر زمیـن تا چـو مـردم حشـر گردد یـوم دین239
در سرتاسر ذکر عرفا با این مسئله مواجه می‌شویم که ایشان ذکر و تسبیح موجودات را می‌شنوند. از میان این همه، مطلب شگفتی را از ملاآقاجان زنجانی نقل می‌کنیم.
او می‌گفت: گاهی انسان در اتاق تنها و خلوتی نشسته و کسی اطراف او نیست ولی صدای زمزمه و تسبیح موجودات را می‌شنود مانند زنبوران زیادی که در یک‌جا جمع شده باشند؛ اینها صدای تسبیح ملائکه است، تسبیح موجودات است، ولی اکثر مردم نمی‌فهمند. در اوقاتی که در زنجان بودم یک روز صبح جوانی که از شاگردان و تربیت‌شدگان معظّم‌له بود و برنامة زیارت عاشورای او ترک نمی‌شد، سراسیمه خدمت حاج ملّا آقا جان آمد و گفت: من وقتی در اطاق نشسته بودم و زیارتم را تمام کرده بودم ناگهان عطر عجیبی تمام فضای اتاق را پر کرد و سپس مانند آنکه صدها زنبور در اتاق به حرکت دربیایند، صدائی این چنین شنیدم. ایشان فرمودند: فردا هم همین حالت برایت پیش می‌آید خوب گوش بده ببین چه می‌گویند. فردای آن‌روز آن جوان آمد و گفت: گمان کردم که ذکر «لا اله ‌الّا الله الملک الحق المبین» را تکرار می‌کنند. معظّم‌له فرمودند: بعد از این تو هم با آنها این ذکر را بگو تا حجاب بیشتری از تو برطرف شود. آن جوان پس از دو روز آمد وگفت: حدود دو ساعت با آنها کلمة «لا اله ‌الّا الله الملک الحق المبین» را تکرار کردم.240
مناسبات اهل معرفت با گیاهان هم شنیدنی است. در ذکر ابراهیم ادهم آمده است:
نقل است که صوری گوید که در بیت المقدس با ابراهیم بودم. در وقت قیلوله، در زیر درخت اناری، رکعتی چند نماز بگزاردیم؛ آوازی شنیدم از آن درخت که: «یا ابااسحاق مار ا گرامی [گردان] و از این انارها چیزی بخور». ابراهیم سر در پیش افکند. سه بار درخت همچنان گفت. پس ابراهیم برخاست و دو انار بکند. یکی بخورد و یکی به من داد. ترش بود و آن درخت کوتاه بود. چون بازگشتم، وقتی بدان درخت رسیدم، بزرگ شده و انار، شیرین گشته، و در سالی دو بار انار دادی. و مردمان آن درخت را رمّان‌العابدین خواندندی، به برکت ابراهیم ادهم. و عابدان در سایة آن درخت آسودندی و صحبت داشتندی.241
جعفرآقای مجتهدی هم می‌گوید:
روزی از روزها که در اطراف مشهد گشت و گذاری داشتم، به جلگه بسیار وسیعی رسیدم که از انواع گیاهان خودرو فرش شده بود. در گوشه‌ای نشستم و در حکمت آفرینش آن‌ها به تفکر پرداختم. همین که خواستم شاخه‌ای از یک گیاه خودرو جدا کنم، زبان به شکوه گشود و گفت: چرا شما انسان‌ها با ما اینگونه رفتار می‌کنید؟! در این عالم طبیعت هر موجودی برای خود کار و هنری دارد و بیهوده آفریده نشده است! شما اسم ما را گیاه خودرو گذاشته‌اید و تصوّر می‌کنید که چون زیر نظر شما رشد و نمو پیدا نمی‌کنیم و تربیت باغبان نمی‌بینیم، گیاهان عاطل و باطلی هستیم و بودن و نبودن ما برای شما یکسان است! در صورتی که اگر خواص ما را می‌دانستید با چشم‌ دیگری به ما نگاه می‌کردید و با بی‌اعتنایی از کنار ما نمی‌گذشتید! سپس خواص خود را برای من مو به مو تشریح کرد و گفت: اگر باورت نمی‌شود امتحان کن! آن روز پای صحبت چند گیاه خودروی دیگر نیز نشستم و از خوّاص شگرفی که خداوند حکیم در وجود آنها به ودیعت نهاده است آگاه شدم.242
ایشان بعداً از خواص شگرف شماری از آن گیاهان استفاده می‌کند.
و اما رابطه با حیوانات موضوعی است که جای درنگ بسیار دارد. برخی از مطالب این رابطه، از شفقت اهل معنا نسبت به حیوانات حکایت دارد. در ذکر امام سجاد(ع) آمده است:
علی بن حسین (ع) در آن میان که با اصحابش نشسته بود ناگاه آهویی از سمت بیابان آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد، و دمش را حرکت می‌داد و همهمه می‌کرد. یکی از اصحاب پرسید: یابن رسول‌الله این آهو چه می‌گوید؟ فرمود: او معتقد است که فلان شخص قرشی، دیروز نوزادش را گرفته است در حالی که هنوز هیچ شیر به او نداده است. در دل یکی از حاضران تردیدی پیدا شد. پس علی بن حسین (ع) کسی را به دنبال مرد قرشی فرستاد که او را آورد. امام (ع) فرمود: چه شده که این آهو از تو شکایت دارد؟ عرض کرد: چه می‌گوید؟ فرمود: می‌گوید: تو دیروز در فلان ساعت نوزادش را گرفته‌ای و او را از آن وقتی که گرفته‌ای شیر نداده‌ای. و از من خواست که دنبال تو بفرستم و از تو بخواهم تا نوزادش را نزد او بفرستی؛ شیر بدهد و دوباره به تو برگرداند. آن مرد گفت: به خدایی که محمد را به حق مبعوث کرده او راست گفته است. فرمود: بنابراین بفرست تا نوزادش را بیاورند. آوردند- راوی گوید- وقتی که بچه آهو را آوردند، نزد مادر رها کردند، همین که آهو، بچه‌اش را دید، دم تکان داد و همهمه کرد سپس شیرش داد. آنگاه علی بن حسین (ع) رو به آن مرد کرد و فرمود: به حقّی که بر تو دارم او را به من ببخش، آن مرد، بچه آهو را به امام (ع) بخشید، و امام علی بن حسین (ع) نیز او را به مادرش داد و با زبان آن حیوان سخنی گفت، آهو همهمه‌ای کرد و دمی تکان داد و رفت و نوزادش نیز رفت. اصحاب پرسیدند: یابن رسول‌الله، آهو وقت رفتن چه گفت؟ فرمود: برای شما دعا کرد و جزای خیر مسألت نمود.243
بایزید به حج می‌رفت و بارش بر شتری بود. کسی دید و شماتت کرد که این ظلم است. بایزید آن فرد را آگاه کرد و دید بار (به کرامت) یک وجب بالاتر از شتر قرار گرفته است.244 دربارة او حکایت شگفت دیگری هم وجود دارد.
نقل است که چون از مکه می‌آمد، به همدان رسید. تخم معصفر خریده بود. [اندکی] در خرقه بست و به بسطام آورد. چون بازگشاد، موری چند در آن میان دید. گفت: « ایشان را از جای خویش آواره کرده‌ام». برخاست و باز ایشان را به همدان برد و آنجا که خانة ایشان بود بنهاد.245
در ذکر ابراهیم خواص آمده است: «یکی گفت:کژدمی دیدم بر دامن خوّاص همی رفت. خواستم تا او را بکشم. گفت: ’دست ازو بدار که همه چیزی را به ما حاجت بود و ما را به هیچ حاجت نیست‘.»246
دایی معروف کرخی والی شهر بود و یک روز دید معروف با سگی هم‌کاسه است و لقمه‌ای نان خود می‌خورد و لقمه‌ای به سگ می‌دهد. گفت: «شرم نداری که با سگ نان می‌خوری؟» معروف گفت: «از شرم نان بدو می‌دهم». سپس پرنده‌ای را از آسمان خواند. پرنده آمد و بر دست او نشست و با پر خود چشم و رویش را پوشاند. معروف گفت: «هر که از خدای- عز و جل- شرم دارد، همه چیز از او شرم دارند».247 همچنین در ذکر ابوسعید آمده است: «شیخ با مریدی به صحرا بیرون شد. در آن صحرا گرگ مردم‌خوار بود. ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد. مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت: ’چه می‌کنی؟ از بهر جانی با جانوری مضایقه نتوان کرد‘.»248
در اینجا هم اگر اهل دلی با حیوانات برخوردی ناروا کند مورد عتاب حق قرار می‌گیرد.
نوح (ع) روزی به سگی برگذشت، بر زبان وی برفت که: چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ، رب‌العزّه آن از وی در نگذاشت،‌ تازیانة عتاب آمد که ای نوح، عیب می‌کنی بر آفریدة ما! نوح از سیاست این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد، تا نام وی نوح نهادند.249
ابراهیم خواص نیز می‌گوید:
«وقتی طلب معاش خود از حلال می‌کردم. دام در دریا انداختم. ماهی بگرفتم. هاتفی آواز داد که: ایشان را از ذکر ما باز می‌داری. معاشِ دیگر نمی‌یابی؟ ایشان از ذکر ما برگشته بودند، که تو ایشان را همی کشتی». گفت: «دام بینداختم و دست از کار نیز بداشتم».250
ناگفته پیداست که گرفتن ماهی امری غیرشرعی و حرام نیست، اما برای اینان که زندگی دیگرگونی را انتخاب کرده‌اند، قواعد نیز دیگرگون است.
حکایت‌های بسیاری هم در انس و الفت حیوانات با اهل معرفت نقل شده است. می‌گویند در زمان امام رضا (ع) در خراسان محلی بود که به برکه السباع معروف بود و محل نگهداری حیوانات درنده بود و برای مجازات مفسدان از آن استفاده می‌شد. زنی ادعای سیادت و انتساب به خاندان پیامبر کرد. امام رضا گفت گوشت این خاندان بر وحوش حرام است، اگر او راست می‌گوید به آن برکه برود. زن گفت اگر راست می‌گویی خودت برو. امام بی‌درنگ رفت. حیوانات درنده یکباره رام شدند و آرام گرفتند. نوبت به زن رسید و حیوانات بلافاصله او را دریدند.251 در ذکر سمنون محب آمده است: «یک‌روز در محبّت سخن می‌گفت. مرغی از هوا فرو آمد و بر سر او نشست. پس بر دست او نشست. پس در کنار او نشست. پس چندان منقار، بر زمین زد که خون از منقارش روان شد. پس بیفتاد و بمرد.»252 در ذکر ابوسعید هم آمده است:
خواجه بوعلی فارمدی، رحمه‌الله‌علیه، گفت که وقتی در خدمت شیخ ما ابوسعید قدس‌الله روحَه ُ‌العزیز از طوس به میهنه می‌آمدیم و جمع بسیار در خدمت شیخ بودند. در راه به نزدیک کوهی رسیدیم. ماری بزرگ عظیم، مثل اژدهایی، پدید آمد و روی به ما نهاد. ما جمله بترسیدیم عظیم و بگریختیم. و شیخ همچنان بر اسب می‌بود ایستاده. آن مار بیامد و در دست و پای اسب شیخ می‌گشت و ما از دور نظاره می‌کردیم. شیخ از اسب فرود آمد و آن اژدرها در پیش شیخ در خاک مراغه می‌کرد. و من به شیخ از همگنان نزدیکتر بودم. شیخ یک ساعت توقف کرد، پس گفت: «رنجت رسید، بازگرد!» آن اژدها بازگشت و برفت روی به کوه نهاد و جمع با پیش شیخ آمدند، و گفتند: «ای شیخ! این چه بود؟» شیخ گفت: «چند سال ما را با وی صحبت بوده است درین کوه و گشایشها دیده‌ایم از یکدیگر. اکنون خبر یافت که ما گذر می‌کنیم آمده بود تا عهد تازه کند، و إنَّ حُسْنَ العَهْدِ مِنَ الإیمانِ.»253
و:
آورده‌اند که وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود که گوشت نبود. یک هفته زیادت بگذشت که حسن را گوشت به دست نیامد. و جمع را تقاضای گوشت بود. و ظاهر نمی‌کردند. روزی شیخ ما برخاست و جمع در خدمت او برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد، که بر سر بیابان مرو است... . و به هروقت که شیخ ما را قبضی بودی آنجا رفتی. چون شیخ بر آن بالا شد و بایستاد و ساعتی توقف کرد، آهوی از صحرا پدید آمد و روی سوی شیخ و جمع نهاد و می‌آمد تا پیش شیخ. و در زمین افتاد و برمی‌گشت. و شیخ را آب از چشم می‌دوید. و می‌گفت: «نباید، نباید!» و آن آهوک، همچنان، در پیش شیخ، در خاک می‌گشت. پس شیخ روی به جمع کرد. گفت: «دانید که این آهو چه می‌گوید؟ می‌گوید آمده‌ام تا خود را فدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل شود. و ما می‌گوییم: نباید، که فرزندان داری. او الحاح می‌کند.» شیخ بسیار بگریست و اصحابنا بسیار بگریستند. و نعره‌ها زدند و حالت‌ها رفت. و آن آهو، همچنان، در خاک می‌گشت.254
دربارة مرحوم جعفر آقای مجتهدی هم نوشته‌اند که زمانی گذارش به بیابان افتاده بود و گرگی مهیب نزدیکش بود. راننده‌ای این صحنه را می‌بیند و برای «نجات» ایشان جلو می‌رود، اما در می‌یابد ماجرا‌‌‌ جور دیگری است!
آقا گفتند: این حیوان که با ما کاری ندارد! چرا می‌خواهی خودت را به دردسر بیاندازی؟ بعد آقا با دست خود به طرفی اشاره کرد، و آن حیوان به همان طرف حرکت کرد و رفت! من که از دیدن این منظره، زبانم بند آمده بود، بی‌اختیار به دست و پای آقا افتادم و التماس کردم که به خانة ما بیاید و شب را مهمان ما باشد و آقا هم پذیرفتند. در اثنای راه از آقا پرسیدم: شما از گرگ نمی‌ترسید؟! گفتند: از شیر هم نمی‌ترسم! چرا باید بترسم؟! گفتم: آقا حیوان درنده که ملّا و غیر ملّا نمی‌شناسد، همه را پاره می‌کند! آقا تبسّمی کرد وگفت: اتّفاقاً «آدم» را از «آدم‌نما» خوب تشخیص می‌دهد! این ماییم که میان این دو فرق نمی‌گذاریم! من که از حرف‌های آقا چیزی دستگیرم نشده بود، پرسیدم: چه طور می‌شود که حیوان درنده‌ای مثل گرگ کاری به کار آدمیزاد نداشته باشد؟ آقا گفت: من نگفتم گرگ کاری به کار آدمیزاد ندارد! گفتم: به آدم کاری ندارد! پرسیدم: کدام آدم؟! گفت: آدمی که «گرگ نفْس» خود را رام کرده باشد!255
می‌گویند بشر حافی همیشه پا برهنه بود و ستوران محله به احترام او هیچگاه سرگین نمی‌انداختند.زمانی که یکی از ستوران سرگین انداخت دانستند که بشروفات یافته‌است.256
مؤانست اهل معرفت با حیوانات به حدی بوده است که بعد از مرگشان نیز نمایانگر است. دربارة امام سجاد (ع) نقل است:
چون شب رحلت علی بن حسین (ع) فرا رسید، به پسرش امام محمد باقر (ع) فرمود: پسرم مرا وضو بده. بعد وصایایی کرد، از جمله دربارة شترش سفارش کرد که مهار او را برگیرند و علف برای او فراهم نمایند. [همینکه امام (ع) از دنیا رفت و تجهیز شد] شتر را آزاد گذاشتند اما او درنگ نکرد بلافاصله بیرون شد آمد کنار قبر آن حضرت، جلو گردنش را روی قبر نهاد و افسرده بود و از چشمانش اشک می‌بارید. خدمت امام محمد بن علی (ع) آمدند و عرض کردند: شتر بیرون رفته است، امام (ع) نزد شتر آمد و فرمود: خداوند در تو برکت دهد! برخیز، اما شتر از جا برنخاست، فرمود: او را به حال خود رها کنید که او زندگی را ترک گفته است، و جز سه روز نگذشته بود که مرد.257
دربارة جنید می‌گویند:
و چون جنازة او برداشتند، کبوتری سپید بر گوشة جنازة او نشست. هر چند که می‌راندند، نمی‌رفت تا آواز داد که: « خود را و مرا رنجه مدارید که چنگ من به مسمار عشق بر گوشة جنازه دوخته‌اند. من از بهر این نشسته‌ام که امروز قالب او نصیب کرّوبیان است. که اگر غوغاء شما نبودی، قالب او چون بازی سپید در هوا پرواز کردی».258
همچنین وقتی خرقانی وفات یافت، «پس چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد، دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدند و نشان قدم شیر یافتند. دانستند که آن سنگ را شیر آورده است.»259
این مبحث ناتمام است اگر از نکته‌ها و حکمت‌هایی که عرفا از جانوران آموخته‌اند چیزی نگوییم. دربارة سلیمان نبی(ع) آورده‌اند:
سلیمان پیامبر (ع) که باد و دیو و مرغ همه مسخر او بودند، روزی بر سریر ملک نشسته بود با اولیای مملکت و ارکان دولت، و آن سریر بر پشت باد اندر هوا ایستاده. مورچه‌ای به راه وی آمد و گفت: ای پیامبر خدا، بگو که خدای با تو چه کرامت کرده در این جهان؟ سلیمان جواب داد که: باد مسخر من است چنانکه می‌بینی. گفت: ای سلیمان، خبر داری که این چه اشارت است که می‌گوید: آنچه ترا دادند از این مملکت دنیوی همچون باد است، از باد در دست چه حاصل بود؟ کار مُلکِ دنیا همچنان بود! 260
و این لطیفه را در بیتی از حافظ می‌توان یافت:
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست261
شبلی از سگی درس می‌گیرد:
گفت: تصوف از سگی آموختم که وقتی بر در سرایی خفته بود، خداوند سرای بیرون آمد و آن سگ را می‌راند و سگ دیگرباره باز ‌می‌آمد. شبلی (با خود) گفت: چه خسیس باشد این سگ، وی را می‌رانند و همچنان باز می‌آید. (جوابی به نظرش آمد که گویا) آن سگ گفت: ای شیخ، کجا روم که خداوندم اوست.262
بایزید هم دو مناظرة پرمغز با سگان دارد:
نقل است که روزی می‌رفت با اصحاب خود، در تنگنایی سگی می‌آمد. شیخ بازگشت و راه به سگ ایثار کرد. بر طریق انکار در خاطر مریدی بگذشت که: «حق –تعالی- آدمی را مکرّم گردانیده است. و شیخ سلطان العارفین است با این همه پایگاه و جمعی مریدان صادق، سگی را بر ایشان ایثار کرد. این چگونه باشد؟». شیخ گفت: «‌ای عزیزان! سگ به زبان حال با بایزید گفت که در سَبْق‌السَّبق از من چه تقصیر و از تو چه توفیر آمد که پوستین سگی در من پوشانیدند و خلعت سلطان‌العارفینی در بر تو افکندند؟ این اندیشه به سر ما درآمد، راه بر وی ایثار کردیم».263
و:
نقل است که روزی می‌رفت. سگی با او همراه شد و شیخ از او دامن در کشید. سگ گفت: « اگر خشکم میان ما و تو خللی نیست. و اگر ترم، هفت آب و خاک میان ما صلح می‌اندازد. اما اگر تو دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی، پاک نشوی». بایزید گفت:‌ « تو پلیدی ظاهر داری و من پلیدی باطن. بیا تا هر دو را جمع کنیم تا به سبب جمعیت باشد که از میان ما پاکی سر بزند». سگ گفت: « تو همراهی مرا نشایی که مردود خلقم و تو مقبول. هر که به من رسد، سنگی بر پهلوی من زند و هر که به تو رسد، السّلام علیک یا سلطان‌العارفین گوید. و من هرگز استخوانی فردا را ننهاده‌ام و تو خمی گندم داری». بایزید گفت: «همراهی سگ را نشایم، همراهی لم یزل و لایزال را چون شایم؟».264

6-4-5- موجودات غیبی
یکی دیگر از اختصاصات حکایات دینی و عرفانی، روابط اشخاص بازی با موجودات غیبی مانند حوران، اجنه و ابلیس است. کارکرد درست و دقیق این عناصر را نیز در اغلب حکایت‌ها می‌توان یافت. در ذکر حسنین(ع) حکایت جالبی آمده است:
حسن و حسین (ع) در حضور رسول خدا (ص) کشتی گرفتند، رسول خدا (ص) به امام حسن فرمود: قدرت بیشتر به کار ببر، حسین را بگیر. فاطمه (س) عرض کرد: یا رسول الله! برادر بزرگ را بر کوچک می‌انگیزید؟ رسول خدا ُ(ص) فرمود: [چه کنم، می‌بینم] جبرئیل به حسین می‌گوید: ادامه بده، حسن را بگیر.265
نزد بایزید، کسانی مانند جماعتی از زنان می‌بینند. وقتی از او می‌پرسند می‌گوید فرشتگانند که برای سؤال از علوم نزدم می‌آیند.266 در ذکر عبدالله مبارک آمده است:
نقل است که سهل‌ عبدالله پیوسته به درس عبدالله می‌آمد. روزی بیرون آمد و گفت: «دیگر به درس تو نخواهم آمد که امروز کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند: سهلِ من! چرا ایشان را ادب نکنی؟». عبدالله گفت با اصحاب که: «حاضر باشید تا نماز جنازة سهل بکنیم». در حال سهل وفات کرد و بر وی نماز کردند. پس گفتند: «یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟». گفت: «آن حوران بودند که او را می‌خواندند و مرا هیچ کنیزک نیست».267
ابوسلیمان دارائی نیز دیداری با حوریان داشته است. او می‌گوید:
وقتی خفته بودم. وردِ من فوت شد. حوری دیدم که مرا گفت: «خوش می‌خسبی و پانصد سال است تا مرا می‌آرایند در پرده از بهر تو.»268
و:
گفت: «شبی حوری دیدم از گوشه‌یی که می‌خندید و روشنی او به حدّی بود که وصف آن نتوان کرد [وصفت زیبایی او به غایتی که در عبارت می‌نگنجد]. گفتم: «این روشنی جمال از کجا آوردی؟». گفت: «شبی قطره‌یی چند از دیده باریدی. از آن روی من شستند. این همه از آن است. که آب چشم شما گلغونة رویهای حوران است، هر چند بیشتر خوبتر».269
این شخصیت‌های غیبی، موجوداتی صرفاً منفعل نیستند. ابوعلی دقاق می‌گوید: «وقتی به مرو بیمار شدم و آرزوی نشابورم بگرفت به خواب دیدم که قائلی گوید‌[ی] مرا، تو از این شهر بنتوانی شد که جماعتی از پریان سخن توشان خوش آمدست و بمجلس [تو] حاضر آیند از بهر ایشان بازداشتة اینجا.»270 ذوالنون هم حکایت جالبی نقل می‌کند:
روزی بر در شهری رسیدم، خواستم که در آن شهر روم؛ بر درِ آن شهر کوشکی دیدم و جوی آب، به نزدیک آن جوی رفتم و طهارت کردم. چون فارغ شدم، چشم من بر بام کوشک افتاد. کنیزکی دیدم ایستاده، در غایت حسن و جمال. چون مرا بدید، گفت: «ای ذوالنّون، چون تو از دور پدید آمدی ، پنداشتم که دیوانه‌ای؛ چون طهارت کردی دانستم که عالمی؛ و چون از طهارت فارغ شدی و پیش آمدی پنداشتم که عارفی. اکنون به حقیقت نگاه می‌کنم: نه مجنونی، نه عالمی، نه عارفی». گفتم: «چگونه؟». گفت: «اگر دیوانه بودی طهارت نکردی، اگر عالم بودی نظر به جانبی نکردی و اگر عارف بودی، بجز حق، دلِ تو به کسی دیگر میل نکردی». این بگفت و ناپدید شد.271
در حکایتی دیگر با پری کاملاً متفاوتی روبرو می‌شویم:
ابراهیم خوّاص گوید:‌ اندر راه مکه شخصی دیدم مُنکَر . گفتم: تو کیستی؟ پریی یا آدمی؟ گفت: پری. گفتم: کجا می‌شوی؟ گفت: به مکه. گفتم: بی زاد و راحله. گفت: از ما نیز کس بود که بر توکّل رود، چنان که از شما. گفتم: توکّل چیست؟ گفت: از خدا فرا ستدن.272
مناسبات صوفیه با ابلیس هم مناسبات نویی است و ما در این حکایات با ابلیسی دیگر مواجه می‌شویم که ما را به شدت متحیر می‌کند. جنید می‌گوید:
خواستم تا ابلیس را ببینم. در مسجد ایستاده بودم. پیری را دیدم که از دور می‌آمد، چون او را بدیدم، وحشتی در من پیدا شد. گفتم: « تو کیستی؟». گفت: « من، آرزوی تو». گفتم: « ای ملعون! چه چیز تو را از سجدة آدم بازداشت؟». گفت: « یا جنید! تو را چه صورت بندد که من غیر او را سجده کنم؟». جنید گفت:‌ «‌من متحیّر ماندم در سخن او. به سرّ ندا آمد که بگوی که:‌ دروغ می‌گویی، که اگر تو بنده بودی، امر او را منقاد بودی و از امر او بیرون نیامدی و به نهی او تقرّب نکردی». ابلیس چون این بشنید، بانگی کرد و گفت:‌ « بالله که مرا سوختی» و ناپدید شد.273
همچنین ابلیس را می‌بینند که از خشم او می‌گریزد!274 از این غریب‌تر، حکایت بایزید است:
احمد [خضرویه] گفت: « یا شیخ! ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بر دار کرده». گفت: « آری. با ما عهد کرده بود که گردِ بسطام نگردد. اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خون افتاد. و شرط است که دزد را بر درگاه پادشاه بر دار کنند».275
این سخن حکیمانه را هم واسطی از زبان ابلیس نقل می‌کند: «از چهرة ما آیینه‌یی ساختند و در پیش تو نهادند و از چهرة تو آیینه‌یی ساختند و در پیش ما داشتند. ما در تو نگریم و برخود می‌گرییم و تو در ما می‌نگری و بر خود میخندی.»276
چهرة دگرگون ابلیس را خصوصاً در این دو حکایت می‌توان یافت:
نقل است که [شبلی] گفت: «یک روز پایم به پل شکسته فرو رفت و آب بسیار بود. دستی دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد. نگاه کردم: آن راندة حضرت بود. گفتم: ای ملعون طریقِ تو دست زدن است نه دست گرفتن. این از کجا آوردی؟ گفت: آن مردان را دست زنم که ایشان سزای آن‌‌اند. من در غوغای آدم زخم خورده‌ام. در غوغاءِ دیگری نیفتم تا دو نبود.».277
در ذکر ابوالحسین نوری هم آمده است:
نقل است که نوری با یکی نشسته بود و هر دو زار می‌گریستند چون آن‌کس برفت، نوری روی به یاران کرد و گفت: «دانستید که این شخص که بود؟». گفتند: «نه». گفت: «ابلیس بود و حکایت خدمات خود می‌کرد و افسانة روزگار خود می‌گفت و از درد فراق می‌نالید و چنین که دیدید می‌گریست؛ و من نیز می‌گریستم.»278
جنیان موجودات دیگری هستند که در برخی از حکایات از آنها سخن رفته است (و البته به طرز عجیبی در حکایت‌های دورة دوم -صوفیه- حضور بسیار کمرنگی دارند). در احوال امام باقر(ع) آمده است:
از سعد اسکاف نقل شده که می‌گوید: اجازه خواستم تا خدمت امام باقر (ع) شرفیاب شوم. گفتند‌: عجله نکن که جمعی از برادران شما نزد ایشان هستند، فاصله‌ای نشد که دوازده مرد، شبیه قومی از هندوها که قباهای تنگ بر تن و کفشهایی به پا داشتند بیرون آمدند، سلام دادند و گذشتند و من به حضور امام باقر (ع) شرفیاب شدم؛ عرض کردم، اینهایی که از خدمت شما رفتند من نشناختم، اینها که بودند؟ فرمود: « آنها گروهی از برادران جنّ بودند. سعد می‌گوید، پرسیدم: جنّیان بر شما ظاهر می‌شوند؟ فرمود:‌ آری همان طوری که شماها نزد ما می‌آیید، نمایندگان آنها نیز در حلال و حرامشان به ما مراجعه می‌کنند.279
مشهور است که اجنه (مانند دیگر موجودات غیبی) قابلیت تمثّل به شکل موجودات مختلف را دارند. ابوحمزة ثمالی می‌گوید:
در سفری بین مکّه و مدینه خدمت امام صادق (ع) بودم، ناگاه به سمت چپش نگاه کرد، سگ سیاهی را دید، فرمود: چه کرده‌ای که خدا تو را زشت‌رو گرداند! چقدر شتاب داری؟ ناگاه سگ به صورت پرنده‌ای درآمد، فرمود: این عثم نامه‌رسان جن است. هم اکنون هشام از دنیا رفته او پرواز می‌کند تا خبر مرگ او را به همه جا برساند.280
این حکایت از جنیان نیز گفتنی است:
شخصی نزد عبدالله‌بن‌مسعود آمد و گفت: من و دوستم مسافرت می‌کردیم. به مار بزرگی برخوردیم که مرده بود دوستم مقداری از عمامه‌اش را جدا کرد و بر روی آن انداخت و او را گرفته و دفن کردیم، و رفتیم. شب در محلی برای استراحت فرود آمدیم. دو نفر از زنان زیبا که از اجنه بودند نزد ما حاضر شدند و گفتند: آن مار که شما دفن کردید آخرین جنّی بود که در آغاز بعثت رسول‌خدا (ص) با عده‌ای قرآن خواندن آن حضرت را شنید و در جنگی که بین کافران و مسلمانان اجنه درگرفت کشته شده و در آنجا بدان صورت افتاده بود، خدا شما را جزای خیر بدهد که آن جن مسلمان را دفن کردید.281
به عنوان آخرین نمونه، موجودی منحصر به فرد را، از ذکر ابراهیم شیبانی می‌آوریم:
و گفت: «در گرمابه شدم و آبی بود، فرا گذاشتم. جوانی چون ماه از گوشة گرمابه آواز داد که: تا چند آب بر ظاهر پیمایی؟ یک راه آب به باطن فرو گذار. گفتم: تو مَلَکی یا جنّی یا اِنسی بدین زیبایی؟ گفت: هیچ کدام. من آن نقطه‌ام زیر بیِ بسم‌الله. گفتم: این همه مملکت توست؟ گفت : یا ابراهیم! از پندار خود بیرون آی تا مملکت بینی».282

پی‌نوشت‌ها:
1- تذکره الاولیا، ص 586
2- همان، ص594
3- قرآن مجید، ترجمه محمد مهدی فولادوند، چ سوم. تهران: دارالقرآن الکریم، 1376؛ سورة نجم، آیة 43
4- رساله قشیریه، ص 5-94
5- حسینی طهرانی، محمد حسین. رسالة لب اللباب در سیر و سلوک اولی الالباب، چ دهم. مشهد: علامه طباطبایی، 1421هـ ق؛ ص117
6- مصیبت‌نامه، ص20-119
7- رساله قشیریه، ص188
8- تذکره الاولیا، ص96
9- رساله قشیریه، ص196
10- راه روشن، ص275
11- همان
12- تذکره الاولیا، ص35
13- همان، ص47
14- همان، ص46
15- همان، ص8-47
16- همان، ص100
17- همان
18- همان، ص535
19- همان، ص166
20- همان، ص7-616
21- همان، ص7-26
22- همان، ص82
23- همان، ص81
24- همان، ص666
25- همان، ص18
26- همان، ص7-616
27- مصیبت‌نامه، ص300
28- جوانمردی و جوانمردان، ص6-35
29- همان، ص35
30- میبدی، رشیدالدین ابوالفضل. داستان‌های تفسیر کشف الاسرار، گردآورنده سید مهدی شمس‌الدین، چ دوم. تهران: امیرکبیر، 1384؛ ص1-80
31- رساله قشیریه، ص197
32- تذکره الاولیا، ص627
33- منطق الطیر، ص153
34- همان، ص156
35- همان، ص5-154
36- همان، ص6-155
37- همان، ص4-153
38- مصیبت‌نامه، ص215
39- تذکره الاولیا، ص100
40- همان، ص4-73
41- همان، ص70-169
42- همان، ص144
43- عوفی، سدید الدین محمد. جوامع الحکایات و لوامع الروایات (گزیده)، به کوشش دکتر جعفر شعار، چ پنجم. تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، 1374؛ ص4-43
44- تذکره الاولیا، ص4-123
45- همان، ص606
46- همان، ص572
47- رساله قشیریه، ص228
48- محمدی ری‌شهری، محمد. کیمیای محبت (یادنامة مرحوم شیخ رجبعلی خیاط ’نکوگویان‘)، چ سوم. قم: موسسه فرهنگی دارالحدیث، 1378؛ ص8-87
49- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص140
50- راه روشن، ص5-253
51- همان، ص225
52- مصباح‌الهدایه (مقدمه)، ص65
53- تذکره الاولیا، ص552
54- همان، ص587
55- رساله قشیریه، ص454
56- تذکره الاولیا، ص756
57- راه روشن، ص302
58- تذکره الاولیا، ص26
59- همان، ص98
60- همان، ص75
61- همان
62- همان، ص162
63- همان، ص170
64- همان، ص176
65- همان، ص587
66- اسرارالتوحید، ج1، ص1-30
67- همان، ص34
68- تذکره الاولیا، ص311
69- همان، ص471
70- اسوه عارفان، ص170
71- تذکره الاولیا، ص605
72- همان، ص728
73- رساله قشیریه، ص196
74- تذکره الاولیا، ص114
75- رساله قشیریه، ص340
76- همان، ص196
77- جوانمردی و جوانمردان، ص6-75
78- تذکره الاولیا، ص423
79- رساله قشیریه، ص223
80- تذکره الاولیا، ص171
81- همان، ص173
82- همان، ص6-615
83- همان، ص9-807
84- همان، ص8-477
85- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص91-389
86- تذکره الاولیا، ص5-604
87- همان، ص372
88- همان، ص631
89- همان، ص1-620
90- همان، ص644
91- افلاکی العارفی، شمس‌الدین احمد. مناقب العارفین، به کوشش تحسین یازیجی، 2ج، چ سوم. تهران: دنیای کتاب، 1375؛ ج1،ص6-425
92- تذکره الاولیا، ص360
93- رساله قشیریه، ص457
94- تذکره الاولیا، ص326
95- همان، ص621
96- همان، ص676
97- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص1-360
98- همان، ص365
99- تذکره الاولیا، ص540
100- همان، ص6-625
101- همان، ص755
102- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص34
103- تذکره الاولیا، ص650
104- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص219
105- همان، ص102
106- رساله قشیریه، ص581
107- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص9-58
108- همان، ص145
109- تذکره الاولیا، ص424
110- همان، ص130
111- رساله قشیریه، ص110
112- تذکره الاولیا، ص3-622
113- همان، ص618
114- همان، ص817
115- 5-184
116- رساله قشیریه، ص111
117- تذکره الاولیا، ص658
118- همان، ص549
119- رساله قشیریه، ص603
120- مناقب‌العارفین، ج1، ص429
121- تذکره الاولیا، ص617
122- رساله قشیریه، ص610
123- جوانمردی و جوانمردان، ص6-75
124- تذکره الاولیا، ص186
125- همان، ص182
126- همان، ص628
127- نوعی حلوا
128- تذکره الاولیا ، ص611
129- همان، ص593
130- همان، ص2-591
131- منکر نمی‌توان شد که زبان راویانی چون عطار نیشابوری در این میان بی‌تأثیر نبوده‌ است، ولی این مطلب منافاتی با ذوق عارفان ندارد.
132- تذکره الاولیا، ص183
133- همان، ص608
134- همان، ص208
135- همان، ص687
136- مثنوی، دفتر 1، ص47
137- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص364
138- راه روشن، ص194
139- مثنوی، دفتر 1، ص106
140- راه روشن، ص7-236
141- همان، ص9-298
142- همان، ص384
143- همان، ص5-314
144- همان، ص373
145- تذکره الاولیا، ص586
146- همان، ص587
147- همان، ص590
148- همان، ص650
149- همان، ص175
150- همان، ص663
151- همان، ص666
152- همان، ص472
153- نوعی غذا
154- تذکره الاولیا، ص818
155- ابطحی خراسانی، سید حسن. پرواز روح، چ سی و نهم (سوم ناشر). قم: ندای مصلح، 1383؛ ص3-41
156- راه روشن، ص313
157- مقدادی اصفهانی، علی. نشان از بی‌نشان‌ها، 2ج، ج1: چ بیست و ششم، ج2: چ سیزدهم، تهران: جمهوری (اسدی)، 1384؛ ج 1، ص67
158- اسوه عارفان، ص87
159- تذکره‌الاولیا، ص78
160- همان، ص1-180
161- همان، ص3-662
162- همان، ص663
163- کیمیای محبت، ص47
164- راه روشن، ص1-200
165- همان، ص239
166- همان، ص238
167- همان، ص3-232
168- همان، ص292
169- همان، ص298
170- همان، ص341
171- همان، ص8-357
172- تذکره الاولیا، ص622
173- همان، ص2-661
174- اسرارالتوحید، ج1، ص5-184
175- حسن‌زاده، صادق. طبیب دلها (گفته‌ها و ناگفته‌ها دربارة عارف کامل میرزا جواد آقا ملکی تبریزی ره)، چ ششم. قم: آل علی(ع)، 1383؛ ص112
176- پرواز روح، ص6-45
177- کیمیای محبت، ص2-91
178- تذکره الاولیا، ص111
179- همان، ص286
180- همان، ص79
181- همان، ص94
182- همان، ص8-727
183- همان، ص161
184- همان، ص497
185- همان، ص96
186- همان، ص114
187- همان، ص135
188- ارزش میراث صوفیه، ص7-86
189- تذکره الاولیا، ص3-162
190- همان، ص164
191- همان، ص7-106
192- رساله قشیریه، ص5-424
193- تذکره الاولیا، ص487
194- همان، ص41
195- مجاهدی (پروانه)، محمد علی. در محضر لاهوتیان (رهنمودهای حضرت جعفر آقای مجتهدی)، 2ج، چ سوم. تهران: لاهوت، 1384؛ ج2، ص45
196- تذکره الاولیا، ص1-620
197- همان، ص165
198- همان
199- همان، ص80-179
200- رساله قشیریه، ص256
201- تذکره الاولیا، ص4-213
202- همان، ص1-390
203- همان، ص3-232
204- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص45
205- تذکره الاولیا، ص813
206- جوانمردی و جوانمردان، ص51
207- تذکره الاولیا، ص43
208- همان، ص331
209- نسفی، عزیزالدین. کتاب الانسان الکامل، تصحیح ماژیران موله، چ سوم. تهران: طهوری، 1371؛ ص208
210- جوامع‌ الحکایات، ص4-182
211- همان، ص250
212- راه روشن، ص226
213- جوانمردی و جوانمردان، ص50
214- راه روشن، ص80-279
215- تذکره الاولیا، ص28
216- همان، ص181
217- همان، ص675
218- اسرارالتوحید، ج1، ص209
219- تذکره الاولیا، ص593
220- جوامع الحکایات، ص210
221- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص3-392
222- همان، ص419
223- رساله قشیریه، ص7-196
224- جوامع الحکایات، ص184
225- اسرارالتوحید، ج1، ص237
226- تذکره الاولیا، ص171
227- همان، ص351
228- همان، ص431
229- همان، ص2-162
230- همان، ص180
231- همان، ص434
232- همان، ص3-432
233- همان، ص169
234- همان، ص179
235- کیمیای محبت، ص5-54
236- تذکره الاولیا، ص84
237- همان، ص 115
238- همان، ص20-119
239- مثنوی، دفتر1، ص104
240- پرواز روح، ص9-38
241- تذکره الاولیا، ص125
242- در محضر لاهوتیان، ج2، ص251
243- راه روشن، ص283
244- تذکره الاولیا، ص163
245- همان، ص5-164
246- همان، ص2-601
247- همان، ص326
248- همان، ص813
249- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص305
250- تذکره الاولیا، ص607
251- راه روشن، ص6-335
252- تذکره الاولیا، ص814
253- اسرارالتوحید، ج1، ص4-183
254- همان، ص3-182
255- در محضر لاهوتیان، ج2، ص8-274
256- تذکره الاولیا، ص135
257- راه روشن، ص4-283
258- تذکره الاولیا، ص450
259- همان، ص715
260- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص45
261- دیوان حافظ، ص108
262- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص69
263- تذکره الاولیا، ص172
264- همان
265- راه روشن، ص262
266- تذکره الاولیا، ص135
267- همان، ص216
268- همان، ص277
269- همان
270- رساله قشیریه، ص7-186
271- جوامع الحکایات، ص233
272- رساله قشیریه، ص251
273- تذکره الاولیا، ص426
274- همان، ص426
275- همان، ص175
276- همان، ص737
277- همان، ص626
278- همان، ص470
279- راه روشن، ص50-284
280- همان، ص311
281- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص489
282- تذکره الاولیا، ‌ص717


6
دیالوگ‌های شگفت در حکایت‌های دینی و عرفانی



گاه تمام یا بخشی از حکایت‌های دینی و عرفانی، به گفت‌وگو با دیگران و یا گفت‌وگو با خویش اختصاص دارد. تا کنون دربارة ارزش‌های نمایشی این گفت‌وگوها تحقیق و تأمل چندانی نشده است، اما از آنجا که دیالوگ نمایانگر و برخاسته از شخصیتِ شخص بازی است، و همان‌گونه که در بخش پیش به تفصیل با شخصیت پیچیده و چندبعدی اهل معرفت را دیدیم، طبیعی است که دیالوگ‌های نغز و تازه‌ای را هم از ایشان انتظار داشته باشیم. در اینجا نمونه‌هایی را خواهیم آورد که بالقوه و بالفعل دیالوگ‌ها و مونولوگ‌های شگفتی است که مشابه آنها بر صحنه‌های نمایشی ما به شدت خالی است. چنین دیالوگ‌هایی تنها از شخصیت‌هایی می‌تواند شنیده شود که دیدگاهی بس رفیع داشته باشند و مسئله را از زاویه‌ای بنگرند که دیگران نمی‌نگرند. هنگام خواندن این دیالوگ‌ها باید تمام پس‌زمینة فکری و تربیتی این شخصیت‌ها را (که ما در بخش‌های پیش کوشیدیم شمّه‌ای از آن را ارائه کنیم) در نظر بگیریم تا بتوانیم با آنها هم‌سخن شویم و کلام آنها را درک کنیم. اینجا به نمونة یکه‌ای اشاره می‌کنیم که نه تنها رفعت و تفاوت نگرش صوفی را نشان می‌دهد، که با کنایة نمایشی هم همراه شده است. کنایة این دیالوگ را -که در ذکر خیّر نساج آمده است- زمانی درمی‌یابیم که متوجه باشیم در طول دیالوگ، منظور نساج از «خداوند» آفریدگار جهان است و منظور شخص مقابلش «ارباب و صاحب شخص» است.
چون به دروازة کوفه رسید- مرقّعی پاره‌پاره پوشیده و او خود سیاه رنگ بود چنان که هر که او را دیدی، گفتی: این مرد ابلهی می‌نماید- یکی او را بدید. گفت: «روزی چند او را در کار کشم». پیش او رفت و گفت: «تو بنده‌ای؟». گفت: «آری». گفت: «از خداوند گریخته‌ای؟». گفت: «آری». گفت: «تو را نگه دارم تا به خداوند سپارم». گفت: «من خود این می‌طلبم». پس او را به خانه برد و گفت: «نام تو خیر است». او از حسن عقیدت که داشت- که المؤمنُ لا یُکَذِّبُ- او را خلاف نکرد و با او برفت و او را خدمت کرد. پس آن مرد خیر را نسّاجی در آموخت و سالها کارِ او می‌کرد. هرگه که گفتی: «ای خیر!»، او گفتی: «لبّیک». تا آن‌گه که آن مرد پشیمان شد، که صدق ادب و فراست او می‌دید و عبادت بسیار از او مشاهده می‌کرد، و گفت: «من غلط کرده بودم. تو بندة من نیستی. هر جا که خواهی می‌رو».1
حکایت زیر هم مشابه حکایت خیّر است با این تفاوت که عاری از کنایة نمایشی است و با این همه به دلیل دیدگاه شگفت غلام، همچنان جذاب است. حکایت دربارة ابراهیم ادهم، و ظاهراً متعلق به دوره‌ای است که او هنوز پادشاهی بلخ را ترک نکرده است.
گفت: وقتی غلامی خریدم، از وی پرسیدم: « چه نامی؟». گفت: « تا چه خوانی!». گفتم: « چه خوری؟». گفت: « تا چه خورانی!». گفتم: « چه پوشی؟». گفت: « تا چه پوشانی!». گفتم: « چه کار کنی؟». گفت: « تا چه کار فرمایی!». گفتم: « چه خواهی؟». گفت: « بنده را با خداست چه کار؟». پس با خود گفتم: ای مسکین! تو در همة عمر خدای– تعالی- را چنین بنده بوده‌ای؟ بندگی، باری از وی بیاموز. چندان بگریستم که هوش از من زایل شد.2
در این بخش انواع دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها را به چند قسمت کلی تقسیم کرده‌ایم و بعد از توضیحی مختصر دربارة هر قسمت، تنها به ذکر نمونه‌های شاخصی که برگزیده‌ایم اکتفا کرده‌ایم و هرگونه توضیحی را در زیرشاخه‌ها زائد دیده‌ایم.

1-6- مناظره‌ها
«دیالوگ»‌های حکایت‌های عرفانی را در این بخش آورده‌ایم. در این دست حکایات، میان شخص عارف با دیگران گفت‌وگوهایی درمی‌گیرد که خصوصاً وقتی شخص مقابل هم عارفی دیگر است، مناظره و برخورد نگرش‌های ظریف، بیش از پیش شنیدنی می‌شود. بخش دیگری از مناظره‌ها، گفت‌وگو با عامة مردم است. تفاوت عمدة این بخش با آنچه در رویارویی با مردم در بخش پیش آوردیم این است که در بخش پیش، این مردم بودند که به سالکین درسی می‌آموختند اما در اینجا آنها منفعل‌اند و عرفا با لطف نگاه، آنها را متنبه می‌کنند یا نکته‌ای نغز را به میان می‌کشند. قسمت دیگر به گفت‌وگو با ملائک سماوی اختصاص دارد. طبق معتقدات اسلامی ملک‌الموت مأمور ستاندن جان اشخاص است و در قبر نکیر و منکر به پرس‌وجو از ایمان و اعتقاد شخص می‌آیند. این دو مرحلة هولناک، بخشی از حکایات عرفانی را شامل می‌شود اما برخورد عارفین با آنها هم طرفه است. در تعدادی از حکایات هم برخی عارفان، که اغلب از سرآمدترین و شوریده‌ترین‌های ایشانند، گستاخانه به مناظره با حق پرداخته‌اند که البته در این هم‌سخنی هم، باریکی نظرشان خودنمایی می‌کند.

1-1-6- با عرفا
حسین‌بن‌علی (ع) را گفتند: بوذر می‌گوید که من درویشی را بر توانگری اختیار کرده‌ام، و بیماری را بر تندرستی برگزیده‌ام. حسین (ع) گفت: رحمت خدا بر بوذر باد، او را چه جای اختیار است؟ و بنده را خود با اختیار چه کار است؟ پیروز آن‌کس است که اختیار و مراد خود را فدای اختیار و مراد حق کند.3

عبدالواحدبن عامر گوید که: با سفیان ثوری به عیادت او [:رابعه] رفتیم. از هیبت او سخنی نتـوانستیم گفت. سفیان را گفتند: « چیزی بگو». گفت: «یا رابعه دعا کن تا حق – تعالی- این رنج تو آسان کند». رابعه گفت: « ای سفیان! ندانی که رنج من، حق – تعالی- خواسته است؟». گفت: «بلی»گفت: «چون می‌دانی، می‌فرمایی تا از وی درخواست کنم به خلاف خواست او؟ و دوست را خلاف کردن روا نبود». پس سفیان گفت: « یا رابعه! چه چیزت آرزوست؟». گفت: « ای سفیان! تو مردی از اهل علم می‌باشی، چرا چنین سخن گویی. به عزّت خدای که دوازده سال است که مرا خرمای تر آرزوست و تو دانی که در بصره خرما را مقداری نبود، هنوز نخورده‌ام. که من بنده‌ام و بنده را آرزو چه کار؟ اگر من خواهم و خداوند نخواهد، کفر بود». پس سفیان گفت: « من در کار تو سخنی نمی‌توانم گفت. تو در کار من سخنی گوی». گفت: « نیک مردی‌ای، اگر نه آنستی که دنیا را دوست می‌داری». گفت: «آن چیست؟». گفت:‌ « روایت حدیث». یعنی این نیز جاهی است. سفیان گفت: مرا رقّت آمد. گفتم: « خداوندا! از من خشنود باش». رابعه گفت:‌ « شرم نداری که رضای کسی می‌جویی که تو از او راضی نیستی؟».4
نقل است که حسن بصری و مالک دینار و شقیق بلخی پیش رابعه رفتند. و در صدق سخنی می‌رفت. حسن گفت: « لیس بصادقٍ فی دعواه، من لم یصبر علی ضربِ مولاه» یعنی صادق نیست در دعوی خویش، هر که صبر نکند بر ضرب مولای خویش. رابعه گفت: « از این سخن بوی منی می‌آید». شقیق گفت:‌ « لیس بصادقٍ فی دعواه، من لم یشکر علی ضرب مولاه». صادق نیست در دعوی خویش، هر که شکر نکند بر ضرب مولای خویش. رابعه گفت: « از این به باید». مالک دینار گفت: « لیس بصادق فی دعواه، من لم یتلذّذ بضرب مولاه». صادق نیست در دعوی خود، هر که لذت نیابد از زخم دوست خویش. رابعه گفت: «‌ از این به باید». گفتند: « اکنون تو بگوی!». رابعه گفت: « لیس بصادق فی دعواه، من لم یَنسِ الَمَ الضّربِ فی مشاهده مولاه». صادق نیست در دعوی خود، هر که فراموش نکند الم زخم در مشاهدة مطلوب خویش و این عجب نبود، که زنان مصر در مشاهدة یوسف (ع) المِ زخم نیافتند. اگر کسی در مشاهدة [خالق] بدین صفوت بود، چه عجب؟5

نقل است که یحیی معاذ رازی نامه‌یی نوشت به بایزید که: « چه گویی در حقّ کسی که قدحی خورد و مست ازل و ابد شد؟». بایزید جواب نوشت که: « اینجا مرد هست که شبانروزی دریای ازل و ابد در می کشد و نعرة هَل مِن مَزید می‌زند».6

نقل است که ذوالنّون مصلّایی پیش شیخ [بایزید] فرستاد. شیخ باز فرستاد که: «مرا مصلّی به چه کار آید؟ مرا مسندی به کار است و بفرست تا بر آن تکیه کنم». -یعنی کار از نماز درگذشت و به نهایت رسید- ذوالنّون چون این بشنید، مسندی به تکلّف فرمود و به شیخ فرستاد. شیخ، هم باز فرستاد که شیخ در آن وقت گداخته بود و پوستی و استخوانی مانده بود و گفت: « آن را که لطف و کرم حق تکیه‌گاه بود، به بالش مخلوق ننازد و بدآن نیازش نباشد».7

نقل است که شاگرد شقیق را عزم حج افتاد. شقیق گفت: « به بسطام گذر کن و زیارت شیخ بایزید دریاب». چون مرید به خدمت بایزید رسید، شیخ گفت: « تو مرید کیستی؟». گفت: « من مرید شقیق بلخی‌ام». گفت: « او چه گوید؟». گفت: « او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکّل نشسته و می‌گوید: « اگر آسمان و زمین رویین شوند و آهنین، که نه از آسمان بارد و نه از زمین روید، و خلق عالم همه عیال من باشند، از توکّل خود برنگردم». بایزید گفت: « اینت صعب مشرکی که اوست! اگر بایزید کلاغی شود، به شهر آن مشرک نپرد. چون بازگردی او را بگوی که: خدای را-عزّوجلّ- با دو گرده آزمایش مکن. چون گرسنه شوی، از هم‌جنسی دو گرده بستان و بارنامة توکّل یک سو نِه. تا از شومیِ تو شهر و ولایت به زمین فرو نشود». آن مرد از درشتی این سخن بازگشت و پیش شقیق رفت. شقیق گفت: « زود بازگشتی». گفت: « تو گفته بودی که به زیارت او رو! رفتم و چنین و چنین رفت». و حکایت باز گفت. شقیق عیب این سخن در خود بدید و چنین گویند که چهارصد خروار کتب داشت و اگر چه به غایت بزرگ بود، لکن پنداشتِ بزرگان بیشتر افتد. شقیق گفت: « تو نگفتی که: اگر او چنان است، تو چونی؟». گفت: « نه». گفت: « بازگرد و بپرس». مرید بازگشت و پیش بایزید آمد. شیخ گفت: « باز آمدی؟». گفت: « مرا فرستاده‌اند تا از تو بپرسم که: اگر او چنان است، تو چونی؟». بایزید گفت: « این نادانی دیگر بین». پس گفت: «‌اگر من گویم که چونم، تو ندانی». گفت: « شیخ اگر مصلحت بیند، بفرماید تا برجایی نویسند، تا روزگار من ضایع نشود که از راهی دور آمده‌ام». شیخ گفت: « بنویسید: بسم‌الله الرحمن الرحیم. بایزید این است». و کاغذ در پیچید و بدو داد. یعنی بایزید هیچ نیست.8

نقل است که شیخ از پسِ امامی نماز می‌کرد. پس امام گفت: « یا شیخ! تو کسبی نمی‌کنی و از کسی چیزی نمی‌خواهی. از کجا می‌خوری؟». شیخ گفت: « صبر کن تا نماز قضا کنم. که نماز از پی کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود».9

شیخ مردی را دید که می‌گفت: « عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش نکند». شیخ گفت: « عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش کند».10

یکی به در خانة او رفت و آواز داد. شیخ گفت: « که را می‌طلبی؟». گفت: « بایزید را». گفت: « در خانه جز خدا نیست». و یک بار دگر کسی به در خانة او رفت. شیخ گفت: « که را می‌طلبی؟». گفت: «‌ بایزید را». گفت: « بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را می‌طلبم و نام و نشان او را نمی‌یابم».11

نقل است که [ابراهیم خواص] گفت: «در بادیه همی شدم. کنیزکی را دیدم در غلباتِ وجد، شوری در وی، سربرهنه. گفتم: ای کنیزک! سر بپوش. گفت: ای خوّاص! چشم نگه‌دار. گفتم: من عاشقم و عاشق چشم نپوشد، اما خود بی‌اختیار چشم بر تو افتاد. کنیزک گفت: من مستم، مست سر نپوشد. گفتم: از کدام شراب‌خانه مست شدی؟ گفت: ای خوّاص! زنهار دورم میداری، هَلْ‌ فِی ‌الدّارَیْنِ ‌غیر ُالله؟ گفتم: ای کنیزک! مصاحبت من می‌خواهی؟ گفت: ای خوّاص! خام طمعی مکن که از آن نیَم که مرد جویم».12

نقل است که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند. طبیب ترسا برِ شبلی رفت. گفت: «تو را چه رنج افتاده است؟». گفت: «هیچ». گفت: «آخر؟». گفت: «هیچ رنج نیست». طبیب نزدیک جنید آمد. گفت: «تو را چه رنج است؟». جنید از سر درگرفت و یک‌یک رنج خویش برگفت . ترسا معالجه فرمود و برفت. آخر به هم آمدند. شبلی، جنید را گفت: «چرا همة رنج خویش را با ترسا در میان نهادی؟». گفت: «از بهر آن تا بداند که چون با دوست این می‌کنند، با ترسای دشمن چه خواهند کرد؟». پس جنید گفت: «تو چرا شرح رنج خود ندادی؟». گفت: «من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم».13

نقل است که درویشی آوازی می‌داد که: «مرا دو گرده می‌دهند، کارم راست می‌شود». شبلی گفت: «خنک تو که به دو گرده کارت راست می‌شود که مرا هر شبانگاه هر دو کَوْن در کنار می‌نهند و کارم بر نمی‌آید».14

شقیق گفت: «ای ابراهیم! چه می‌کنی درکار معاش؟» [ادهم] گفت: «اگر چیزی رسد، شکر کنم واگر نرسد، صبر کنم». شقیق گفت: «سگان بلخ هم این کنند، که چون یابند مراعات کنند و دنبال جنبانند و اگر نیابند صبر کنند». ابراهیم گفت: «پس شما چگونه کنی؟». گفت: «اگر ما را چیزی رسد، ایثار کنیم و اگر نرسد، شکر کنیم».15

نقل است که شیخ [ابوالقاسم نصرآبادی] چهل‌بار حج به جا آورده بود بر توکّل، مگر روزی در مکّه سگی دید گرسنه و تشنه و ضعیف گشته، و شیخ چیزی نداشت که به وی دهد. گفت: «که می‌خرد چهل حج به یک تا نان». یکی بیامد و آن چهل حج را بخرید به یک تا نان و گواه برگرفت،‌ و شیخ آن نان به سگ داد. صاحب واقعه[یی] کار دیده آن بدید، از گوشه برآمد و شیخ را مشتی بزد و گفت: «ای احمق پنداشتی که کار کردی که چهل حج به یک تا نان بدادی و پدرم بهشت را به دو گندم بفروخت، که در این نان از هزار دانه بیش است». شیخ چون این بشنید از خجلت گوشه‌یی گرفت و سر در کشید.16

نقل است که سفیان ثوری گفت: شبی پیش او [: فضیل] رفتم و آیات و اخبار و آثار می‌گفتیم. و گفتم: « مبارک شبی که امشب بود، و ستوده صحبتی که بود! همانا صحبت چنین، بهتر از وحدت». فضیل گفت: « بد شبی بود امشب، و تباه صحبتی که دوش بود». گفتم: « چرا؟». گفت: « از آن که تو همه شب دربند آن بودی تا چیزی گویی که مرا خوش آید و [من دربند آن بودم که جوابی دهم تا تو را خوش آید] و هر دو به سخن یکدیگر مشغول بودیم و از خدای –عزّوجلّ- باز ماندیم. پس تنهایی بهتر و مناجات با حق».17

نقل است که درویشی گفت: «او را کجا جوییم؟». [ابوسعید] گفت: «کجاش جستی که نیافتی؟ اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی در هر چه نگری او را بینی».18

و [ابن خفیف] گفت: یک‌بار شنیدم که در مصر جوانی و پیری به مراقبت نشسته بودند. آنجا رفتم و بر ایشان سلام کردم سه نوبت، و جواب من ندادند. گفتم: «خدا بر شما که سلام مرا جواب دهید». آن جوان سر برآورد و گفت: «یا ابن‌خفیف! دنیا اندکی است و از این اندک اندکی مانده است. از این اندک نصیب بسیار بستان. یا ابن‌خفیف! مگر فارغی که به سلام می‌پردازی؟». این بگفت و سر فرو برد.19

2-1-6- با عامة مردم
یکی گفت: «فلان کس جان می‌کند». [حسن بصری] گفت: «چنین مگوی که او هفتاد سال است که جان می‌کند، از جان کندن بازخواهد رست، تا به کجا خواهد رسید؟»20

پس خلق جمع آمدند برای نماز جنازه [شبلی،] و به آخر بود بدانست که: حال چیست؟ گفت: «عجبا کارا! جماعتی مردگان آمده‌اند تا بر زنده نماز کنند». گفتند: «بگو: لا اله ‌الا الله». گفت: «چون غیر او نیست، نفی چه کنم؟». گفتند: «چاره نیست، کلمه بگو». گفت: «سلطان محبت می‌گوید: «رشوت نپذیرم». مگر یکی آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد. گفت: «مرده آمده است تا زنده را بیدار کند».21

نقل است که یک روز در بغداد[می] رفت. فُقّاعی آواز می‌داد: «لَمْ یَبْقَ الّا واحدٌ»- جز یکی باقی نماند- شبلی نعره بزد و می‌گفت: «هَل یَبقَی الّا واحدٌ؟». [جز یکی باقی است؟]22

یک روز رابعه مردی را دید که می‌گفت: « وا اَندُها! ». رابعه گفت: « چنین گو: وا بی اندها! که اگر اندوه بودی تو را، زهره نبودی که نفس زدی».23

نقل است که وقتی یکی عصابه‌یی بر سر بسته بود. گفت: « چرا عصابه بر سر بسته‌ای؟». گفت: « سرم درد می‌کند». گفت: « عمرت چند است؟». گفت: « سی سال». گفت: « در این سی سال بیشتر تندرست بودی یا بیمار؟». گفت: «تندرست». گفت:‌ « هرگز در این مدت عصابة شکر بربسته‌ای؟ [که] به یک درد سر که تو را هست، عصابة شکایت بر بندی».24

نقل است که یکی از مشایخ بصـره پیش رابعه آمـد و بـر بالین او بنشست و مذمّت دنیا آغاز کرد. رابعه گفت: « تـو دنیا را عظیم دوست می‌داری، که اگر دوست نداشتی ذکرش نکردی، که شکنندة کالا خریدار بود. اگر از دنیا فارغ بودی، به نیک و بد یاد [او] نکردی. اما از آن یاد می‌کنی که مَن احبَّ شیئاً، اکثَر ذکرَهُ» هر که چیزی دوست دارد، یادش بسیار کند.25

[به رابعه] گفتند: « از کجا مـی‌آیی؟». گفت: « از آن جـهان». گفتند: « کجـا خـواهی رفت؟». گفت: « بـدآن جهان». گفتند: « بـدین جـهان چـه می‌کنی؟». گفت: « افسوس می‌دارم». گفتند: « چگونه؟». گفت: « نان این جهان می‌خورم و کار آن جهان می‌کنم». گفتند: « عظیم شیرین زبانی!‌ رباط‌بانی را شایی». گفت:‌ «من خود رباط‌‌بانم؛ هر چه در اندرون من است، بیرون نیارم و هر چه بیرون است در اندرون نگذارم. اگر کسی درآید و برود، با من کاری ندارد. من دل نگاه می‌دارم نه گل».26

نقل است که کسی ابراهیم را هزار دینار آورد که: « بگیر». گفت:‌ « من از درویشان هیچ نگیرم». گفت: « من توانگرم». گفت: « از آن که داری، زیادت بایدت؟». [گفت: « بلی!».] گفت: « برگیر که سرِ همة درویشان تویی. خود این درویشی نیست؟».27

نقل است که ابراهیم نشسته بود، مردی بیامد و گفت: « ای شیخ! من بر خود بسی ظلم کرده‌ام. مرا سخنی بگوی تا آن را امام خود سازم». ابراهیم گفت: « اگر از من شش خصلت قبول کنی بعد از آن، هیچ تو را زیان ندارد: اول آن است که چون معصیتی خواهی کرد، روزی او مخور». او گفت: « هر چه در عالم است، رزق اوست؛ من از کجا خورم؟». ابراهیم گفت: « نیکو بُوَد که رزق او خوری و در وی عاصی باشی؟ دوم آن که چون معصیتی خواهی کرد، از مُلک خدای – تعالی- بیرون شو». گفت:‌ « این سخن دشوارتر است. چون مشرق و مغرب بلادالله است، من کجا روم؟». ابراهیم گفت:‌ « نیکو بُوَد که ساکن مُلک او باشی و در وی عاصی باشی؟». سوم آن که چون معصیتی کنی، جایی کن که خدای – تعالی- تو را نبیند». مرد گفت: « این چگونه باشد؟ که او عالم الاسرار است». ابراهیم گفت: «نیکو بوَد که رزق او خوری و ساکن بلاد او باشی و از او شرم نداری؟ تو در نظر او معصیت کنی؟ چهارم آن است که چون ملک‌الموت به قبض جان تو آید، بگو که: مهلتم ده تا توبه کنم». گفت: « او از من این قبول نکند». گفت: « پس چون قادر نیستی که ملک‌الموت را یک دم از خود دور کنی تواند بود که پیش از آن که بیاید توبه کنی». پنجم چون منکر و نکیر بر تو آیند هر دو را از خود دفع کنی». گفت: «هرگز نتوانم». گفت: « پس جواب ایشان را اکنون آماده کن». ششم آن است که فردای قیامت که فرمان آید که: گناهکاران را به دوزخ برند، تو مرو». گفت: «امکان باشد که من با فرشتگان برآیم؟». پس گفت: « [تمام است] این چه گفتی». و در حال توبه کرد. و در توبه شش سال بود، تا از دنیا رحلت کرد.28

گروهی اندر نزدیک جنید شدند، گفتند: روزی همی جوییم. گفت: اگر دانید که کجاست بجویید. گفتند: از خدای تعالی بخواهیم. گفت: اگر دانید که شما را فراموش کرده است، باز یاد وی دهید. گفتند: انـدر خانه شویم و بـر توکل بنشینیم. گفت: تجربه شک بود، گفتند: پس چه حیلت است؟ گفت: دست بداشتن حیله.29

میـر شـد مـحتاج گـرمابه سحــر بانـگ زد: « سُنقُـر! هلا! بـردار سـر
طاس و مندیل و گِل از اَلتون بگیـر تا به گــرمابه رویـم ای ناگـزیـر!»
سُنقُـر آن دم طاس و مندیلی نکـو بـرگـرفـت و رفـت با او دو بـه دو
مسجـدی بــر ره بُـد و بانگ صلا آمـد انــدر گــوش سُنقُـر در مـلا
بــود سنقـر سخـت مــولَع در نماز گفت: « ای میرِ مـن! ای بنـده‌نواز!
تـو بـر ایـن دکّان زمانی صبـر کن تا گـزارم فـرض و خوانم لَمْ‌یکـن»
چـون امام و قـوم بیـرون آمــدنـد از نــمـاز و وردها فارغ شــدنــد،
سنقـر آنجا مـاند تا نـزدیک چاشت میـر، سُنقُـر را زمانی چشـم داشت
گفت: « ای سنقر! چرا نایی برون؟» گفت: «مـی نگذاردَم ایـن ذوفنـون
صبـر کن، نَک آمــدم ای روشنی! نیستم غافل، که در گــوشِ منـی»
هفت نوبت صبر کـرد و بانگ کـرد تا که عاجـز گشت از تیباشِ مــرد
پاسخش این بـود: « مـی نگذاردم تا بــرون آیـم هنـوز ای محتـرم!»
گفت: « آخر مسجد اندر کس نماند کیت وا می‌دارد؟ آنجا کِت نشاند؟»
آن که نگــذارد تـو را کآیی درون مـی‌بنـگـذارد مــرا کآیـم بــرون
آن که نگـذارد کـزین‌سـو پا نهی او بدین سو بست پای ایـن رهی»30

بس سبک مردی گران جان می‌دوید در بـیـابـانی بـدرویـشی رســیـد
گفت چون داری تـو ای درویـش کار گفت آخر می‌ بـپـرسـی شـرم دار
مانده‌ام در تـنـگـنـای ایـن جـهـان تنگ‌تنگ است این جهانم در زمان
مرد گفتش اینچ گفتی نیـست راست در بـیـابـان فـراخـت تـنـگناست
گفت اگـر ایـنجا نـبـودی تـنـگـنـا تـو کـجـا افـتـادیــی هـرگز بما31

3-1-6- با ملائک
نقل است که [خیّر نساج] صد و بیست سال عمر یافت. چون نزدیک وفاتش بود، نماز شام عزرائیل سایه انداخت. سر از بالین برداشت و گفت: «عافاک الله، توقف کن که تو بندة مأموری و من بندة مأمور. تو را گفته‌اند که: جان او بردار! و مرا گفته‌اند که: چون وقت نماز درآید، نماز بگزار! آنچه تو را فرموده‌اند فوت نمی‌شود. اما از آن من فوت می‌شود». پس طهارت کرد و نماز گزارد. بعد از آن وفات کرد.32

[خرقانی:] «الهی ملک‌الموت را به من مفرست که من جان به وی ندهم که نه از او ستده‌ام تا باز بدو دهم، من جان از تو ستده‌ام و جز تو به کسی ندهم».33

نقل اس که او [رابعه] را [بعد از وفات] به خواب دیدند. گفتند: «حال گوی، از منکر و نکیر». گفت: «چون آن جوانمردان درآمدند و گفتند: مَن ربُّک؟، گفتم: «بازگردید و حق را بگویید که: با چندین هزار خلق پیرزنی را فراموش نکردی؛ من که از همه جهان تو را دارم، هرگز فراموشت نکنم تا کسی را فرستی که: خدای تو کیست؟»34

نقل است که مریدی شیخ [بایزید] را به خواب دید. گفت: « از منکر و نکیر چون رستی؟». گفت: « چون آن عزیزان سؤال کردند، گفتم: شما را از سؤال مقصودی بر نیاید، به جهت آنکه اگر گویم: خدای من اوست، این سخن از من هیچ نبود. لکن بازگردید و از او پرسید: من او را کیم؟ آنچه او گوید، آن بود. اگر من صد بار گویم که خداوندم اوست، تا او مرا بندة خود نداند فایده نبود».35

یکی او را به خواب دید و گفت: « جواب منکر و نکیر چون دادی؟». گفت: « چون آن دو مقرّب از درگاه عزّت با آن هیبت بیامدند و گفتند: مَنْ ربُّک؟ من در ایشان نگریستم و بخندیدم و گفتم: آن روز که پرسنده او بود از من که: اَلَسْتُ بِربّکم؟ من جواب دادم که: بلی. اکنون شما آمده‌اید که: خدای تو کی است؟ کسی که جواب سلطان داده باشد، از غلام کی اندیشد؟ هم امروز به زبان او می‌گویم: الَّذی خَلَقَنی فَهُوَ یَهدین. به حرمت از پیش من برفتند و گفتند: او هنوز در سکر محبّت است».36

[شبلی را] به خوابش دیدند. گفتند: «با منکر و نکیر چه کردی؟». گفت: «درآمدند و گفتند: خدای تو کی است؟. گفتم: خدای من آن است که شما را و جملة فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردید و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره می‌کردم». گفت: «منکر و نکیر با یکدیگر گفتند که: نه تنها جواب خود می‌دهد بل‌که جواب جملة فرزندان آدم باز داد. بیا تا برویم».37

4-1-6- با حق
و [بایزید] گفت: « اگر حق تعالی از من حساب هفتاد ساله خواهد، من از وی حساب هفتاد هزار ساله خواهم، از بهر آن که هفتاد هزار سال است تا اَلَسْتُ بِربّکم؟ گفته است و جمله را در شور آورده از بلی گفتن، جملة شورها که در زمین و آسمان است، از شوق الََسْتُ است».38

[رابعه:] «بار خدایا! اگر مرا فردای قیامت به دوزخ فرستی، سرّی آشکار کنم، که دوزخ از من به هزار ساله راه بگریزد».39

نقل است که [خرقانی] شبی نماز همی کرد، آوازی شنود که: «هان بوالحسنو! خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟». شیخ گفت: «ای بار خدای! خواهی تا آنچه از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟». آواز آمد: «نه از تو نه از من».40

و [خرقانی] گفت: «خدای- تعالی- درِ غیب بر من باز گشاد که: همة خلق را از گناه عفو کنم مگر کسی را که دعوی دوستی من کرده باشد. من نیز روی بدو باز کردم و گفتم: اگر از آن جانب عفو پدید نیست ازین جانب هم پشیمانی پدید نیست، بکوش تا بکوشیم که برآنچه گفته‌ایم پشیمان نیستیم».41

2-6- باریک‌اندیشی‌ها و حکمت‌ها
در این قسمت سخنانی را آورده‌ایم که در مناظره با کسی به زبان نیامده است- هرچند مخاطبی در میان باشد- و بیشتر حکم مونولوگی حکمت‌آمیز را دارد. این دست مطالب را می‌توان به سه دستة کلی تقسیم کرد:
دستة اول سخنانی است که به شکلی رمزی و پوشیده بیان شده است و نه مستقیم و صریح. شماری از سخنان معصومین(ع)، آنجا که از آینده خبر می‌دهند، در این قالب بیان شده است.
[علی (ع)] در یکی از سفرها، در سمتی از لشکریان خود در سرزمین کربلا توقف کرد و نگاهی به راست و چپ انداخت و اشکش جاری شد. فرمود: « به خدا قسم این جا محل خواباندن شترانشان و جای شهادت آنها است»‌ عرض شد: یا امیرالمؤمنین این جا کجا است. فرمود: کربلا، گروهی اینجا کشته می‌شوند که بی حساب وارد بهشت می‌گردند و از آن جا رفت.42

[ اسحاق بن عمار] گفت: به امام صادق (ع) عرض کردم: من سرمایه‌ای دارم، و با مردم داد و ستد می‌کنم و از آن بیم دارم که اتفاقی بیفتد و سرمایه‌ام پراکنده شود. فرمود: در ماه ربیع سرمایه‌ات را جمع‌آوری کن. علی بن اسماعیل می‌گوید: اسحاق بن عمار در ماه ربیع از دنیا رفت.43

محمد بن فرج رُخّجی می‌گوید: ابوالحسن (ع) در نامه‌ای به من نوشت: ای محمد! کارهایت را جمع و جور کن و آماده شو. محمد می‌گوید: من مشغول سر جمع کردن کارهایم بودم در حالی که نمی‌دانستم مقصود از این نوشتة امام (ع)‌ چیست. تا اینکه مأموری آمد و مرا با غل و زنجیر از مصر برد و تمام اموالم را از من گرفتند. هشت سال در زندان ماندم تا نامه‌ای از آن حضرت در زندان به دستم رسید. در آن نامه نوشته بود: محمد، در جانب غربی منزل نکن. من نامه را خواندم و با خود گفتم: با این که من در زندانم امام این طور می‌نویسد! چیز عجیبی است! چند روزی نگذشته بود که غل و زنجیر را برداشتند و آزادم کردند و من به راه خودم رفتم. می‌گوید: ‌پس از آزادی نامه‌ای به امام نوشتم و از امام تقاضا کردم از خدا بخواهد املاکم را به من برگردانند. می‌گوید: در نامه‌ای به من نوشت: به زودی املاکت بر می‌گردد و اگر بر نگردد هم ضرری به حال تو ندارد. علی بن محمد نوفلی گوید: محمد بن فرج رُخّجی وقتی میان سپاه برگشت نامة برگشت اموالش را نوشته بودند اما نامه به دستش نرسیده از دنیا رفت.44
محمودی می‌گوید: به محضر ابومحمد (ع) نامه‌ای نوشتم و تقاضا کردم که دعا کنند تا خداوند فرزندی نصیبم کند. در پاسخ نوشتند که خداوند هم فرزندی به تو مرحمت خواهد کرد و هم اجری و مزدی، پس خداوند پسری به من داد ولی مُرد.45
در کلام عرفا نیز چنین بیانی می‌توان یافت.
نقل است که درویشی در آن میان از او [: حلاج] پرسید که: « عشق چیست؟». گفت: « امروز بینی و فردا و پس فردا». آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند.46

نقل است که یکی گفت: « مرا وصیّتی کن». [ادهم] گفت:‌ « خداوند را یاد دار و خلق را بگذار». دیگری وصیّت خواست. گفت: « بسته بگشای و گشاده ببند». گفت: « روشن کن!». گفت: « کیسة بسته بگشای و زبان گشاده بربند».47
دستة دوم آنجاست که سخنی عادی، معمولا از مردی عامی، به زبان می‌آید، و عارف با باریکی نظر، از آن تعبیری پرمغز می‌کند. شماری از این حکایات را ابوسعید ابوالخیر رقم زده است.
شیخ یکبار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد. بامداد در خانقاه استاد تخت بنهادند. مردم می‌آمد و می‌نشست. چون شیخ بیرون آمد مقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانک هیچ جای نبود. معَرف برپای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که هرکسی از آنجا که هست یک‌گام فراتر آید.» شیخ گفت: «وَ صَلّی الله عَلی مُحمد و آلِهِ اَجْمَعینَ.» و دست به روی فرو آورد و گفت: «هرچه ما خواستیم گفت، و همه پیغامبران بگفته‌اند، او بگفت که از آنچ هستید یک قدم فراتر آیید.» کلمه‌ای نگفت و از تخت فرود آمد و برین ختم کرد مجلس را.48

در آن وقت که شیخ ما ابوسعید، قدس‌الله، به نیشابور بود، روزی گفت: «ستور زین باید کرد تا به روستا بیرون شویم.» ستور زین کردند و شیخ برنشست و جمع بسیار، در خدمت شیخ ما برفتند. و در نیشابور به دیهی رسیدند.شیخ ما پرسید که «این دیه را چه گویند؟» گفتند: «دَرِ دوست.» شیخ ما آنجا فرود آمد و آن روز آنجا قدم کرد. دیگر روز جمع مریدان گفتند: «ای شیخ برویم.» شیخ گفت: «بسیار قدم باید زدن تا مرد به در دوست رسد، چون ما اینجا رسیدیم کجا رویم؟» پس شیخ چهل روز آنجا مقام کرد و کارها پدید آمد. پس بیشتر از اهل آن دیه، بر دست شیخ، توبه کردند و همه اهل دیه مرید شیخ گشتند.49
گفت: «میان بنده و حق یک ‌قدم است و آن آنست که یک قدم از خود بیرون نهی تا به حق رسی در جمله تو می‌نوایی در میانه» چون شیخ این سخن بگفت بر در خانقاه طوّافی آواز می‌داد که: «کَما50 و همه نعمتی!» شیخ گفت: از آن مرد غافل بشنوی و کار بندی. کم آیید و همه شمایید!»51

[عبدالله‌بن‌علیّ‌الطوسی گوید از] یحیی‌بن‌الرّضا شنیدم که ابوحُلْمان دمشقی آواز طوّافی شنید که میگفت [یا] سَعْتَربَرْی52 [بیفتاد] و از هوش بشد چون بازهوش آمد گفتند جه سبب بود که از هوش بشدی گفت پنداشتم که میگوید اِسْعَ تَرَ برّی.53

دستة سوم شامل دیگر سخنان حکمت‌آمیز است.
نقل است حسن روزی به صومعة او رفت. و گفت: « از آن علمها که نه به تعلیم بوده باشد و نه به شنیده، بلکه بی واسطة خلق به دل تو فرود آمده است، مرا حرفی بگو». [رابعه] گفت: « کلاوه‌یی چند ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم. به دو درم بفروختم و یکی در این دست گرفتم و یکی در آن دست. ترسیدم که اگر هر دو در یک دست گیرم، جفت شود و مرا از راه ببرد. فتوحم امروز این بود».54

نقل است که [رابعه] یکی روز، چهار درم به کسی داد که: « از برای من گلیمی بستان». گفت: « سیاه یا سپید؟». در حال درم بازستد و در دجله انداخت و گفت: «از گلیم ناخریده تفرقت بادید آمد که: سیاه باید یا سپید؟».55

[رابعه:] اگر صبر، مردی بودی کریم بودی.56

[فضیل] در آخر عمر می‌گفت: « از پیغامبران رشک نیست، که ایشان را هم لحد و قیامت و هم دوزخ و هم صراط در پیش است. و جمله با کوتاه دستی نَفْسی نَفْسی خواهند گفت. از فرشتگان هم رشک نیست، که خوف ایشان از خوف بنی آدم زیادت است و ایشان را درد [بنی آدم نیست و هر که را] این درد نبود، من آن نخواهم. لیکن از آن کس رشکم می‌آید که هرگز از مادر نخواهد زاد».57

[ادهم:] سنگی دیدم در راهی افکنده و بر آن سنگ، نبشته: اقلبْ و اقْرا -یعنی بر گردان و بخوان- گفت: « برگداندم، نبشته بود که: چون تو عمل نکنی بدآنچه دانی، چگونه می‌طلبی آنچه ندانی؟».58

نقل است که [شبلی] گفت: «در بصره خرما خریدم و گفتم: کی است که دانگی بستاند و این خرما را با ما به خانقاه آورد؟». هیچ کس قبول نکرد. در پشت گرفتم و بردم تا به خانقاه، و بنهادم. چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسی ببرد». گفت: «ای عجب! دانگی می‌دادم تا با من به در خانقاه آورند، نیاوردند. اکنون کسی آمد که به رایگان با من تا به لب صراط می‌برد».59

3-6- شطحیات
سنخی از سخنان را فقط در کلام عرفا می‌توان یافت و آن کلامی است دعوی‌آمیز و پرطمطراق که در طول تاریخ جنجال‌ها ایجاد کرده است. شطح به سخنی می‌گویند که عارف در حال وجد و بی‌خودی بر زبان می‌راند و از اسرار نهانی‌ میان بنده و پروردگار خبر می‌دهد. روزبهان بقلی که این کلمات را گرد آورده و شرح کرده است می‌گوید:
شطح حرکت است، و آن خانه را که آرد در آن خرد کنند مِشطاح گویند از بسیاری حرکت که درو باشد. پس در سخن صوفیان شطح مأخوذست از حرکت اسرار دلشان، چون وجد قوی شود و نور تجلی در صمیم سرّ ایشان عالی شود... بی‌اختیار مستی در ایشان درآید، جان بجنبش درآید، سرّ بجوشش درآید، زبان بگفتن درآید. از صاحب وجد کلامی صادر شود از تلهّب احوال و ارتفاع روح در علوم مقامات که ظاهر آن متشابه باشد، و عبارتی باشد، آن کلمات را غریب یابند. چون وجهش نشناسند در رسوم ظاهر، و میزان آن نبینند، بانکار و طعن از قایل مفتون شوند.60
چنان که روزبهان اشاره کرده است، ظاهر کفرآمیز این کلمات، همواره موجب شده است که گویندگان این کلمات از سوی برخی تکفیر شوند، در حالی که برخی عرفا آن را نشان مقام والای شخص می‌دانند، در عین حال که برخی دیگر از عرفا، شخص را به کوچک بودن ظرف وجود و در نتیجه فاش کردن اسرار متهم می‌کنند. یکی از مشهورترین شطحیات «انا الحق» است که منصور حلاج بر زبان راند و با این کلام، چنان آشوبی برانگیخت که تا امروز هم ادامه دارد! آنها که این کلام را به دیدة قبول نگریسته‌اند می‌گویند سالک سالیان بسیار راه می‌پیماید و از منازل سعب می‌گذرد تا در پروردگار خویش فانی شود. پس آن که می‌گوید انا الحق، فانی در خداست و این کلام بی‌خودانه، نه از سر منیت، که به زبان خداوند است.
از مباحثات و کشمکش‌های همیشگی بر سر شطحیات می‌گذریم و آن را به مثابه مونولوگی مخصوص عرفا، که از شگفت‌ترین جملاتی است که بر زبان آدمی جاری شده است، می‌نگریم. روزبهان معتقد است کلمات رمزی در آغاز برخی از سوره‌های قرآن از جملة شطحیات‌اند و در کتاب خود را با شطحیات از پیامبر اکرم(ص) و علی(ع) آغاز می‌کند.
[پیامبر(ص):] خلق الله آدمَ علی صورته
و: رأیت ربّی فی احسنِ صوره
و: ینزل الله کلّ لیله61

[علی(ع):] من پیوسته شاهد غیب‌ام، حق را معاین بحق. اگر پردة سما بردارند، مرا در یقین زیادت نشود، زیرا که حضورم غیبت است، و غیبت حضور.62

[علی(ع):] ای مردم! پیش از اینکه مرا از دست بدهید و دیگر نیابید، آنچه می‌خواهید از من بپرسید. پس هرآینه من به راههای آسمان داناترم تا راههای زمین.63

یک بار [بایزید] در خلوت بر زبانش رفت که: « سبحانی! ما اعظَمَ شأنی؟». چون باز خود آمد، مریدان گفتند که: شما چنین الفاظی گفتید». شیخ گفت: « خدای –عزّوجلّ- شما را خصم باد که اگر یک بار دیگر بشنوید مرا پاره نکنید». پس هر یکی را کاردی داد تا وقتی دیگر، اگر همان الفاظ گوید، او را بکشند. [مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت] و اصحاب قصد کشتن او کردند. خانه را از بایزید پُر دیدند، چنان که چهار گوشة خانه از او پر بود. اصحاب کارد می‌زدند و چنان بود که کسی کارد به آب می‌زند. چون ساعتی برآمد، آن صورت خرد می‌شد، تا بایزید پدید آمد چند صعوه‌یی در محراب. اصحاب آن حالت با شیخ بگفتند. شیخ گفت: « بایزید این است که می‌بینید، آن بایزید نبود». پس گفت: [« نَزَّّهَ الجبّارُ نفسَه علی لسانِ عبده»].64

[بایزید] گفت:‌ « می‌خواهم که زودتر قیامت برخاستی تا من خیمة خود بر طرف دوزخ زدمی. که چون دوزخ مرا ببیند، پست شود، تا من سبب راحت خلق باشم».65

نقل است که شیخ [بایزید] یک روز سخن حقیقت می‌گفت و لب خویش می‌مزید. و می‌گفت: « هم شرابم و هم شرابخوار و هم ساقی».66

[بایزید] ما به هیچ فـرو نمی‌آییم و یکبارگی خـود را فدای او کردیم. و خود را برای خـود نخواهیم که اگر یک ذرّه از صفت ما به صحرا آید، هفت آسمان و زمین در هم افتد.67

[بایزید] گفت: « ندا کردند از من در من که: « ای تو، من».68

و یکی از او سئوال کرد که: « عرش چیست؟». [بایزید] گفت: « منم». گفت: «کرسی؟». گفت: « منم». گفت: « لوح و قلم؟». گفت: « منم». گفتند: «‌ خدای –عزّوجلّ- را بندگان‌اند بَدلِ ابراهیم و موسی و محمد، علیهم الصّلوه والسلام». گفت: « آن همه منم». گفتند: « می‌گویند: خدای –عزّوجلّ- را بندگان‌اند بَدلِ جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل(ع)»، گفت: « آن همه منم». مرد خاموش شد. بایزید گفت: « بلی. هر که در حق محو شد به حقیقتِ هر چه هست [رسید]. همه حقّ است. اگر آن کس نبود، حق همه خود را بیند، عجب نبود». 69

بایزید را گفتند که «حق را لوح محفوظیست، و علم همه چیزی دروست.» گفت: «من جملة لوح محفوظم.»70

[بایزید:] چهل سال دیده‌بان دل بودم. چون نگه کردم بندگی و خداوندی هر دو از حق دیدم.71

[بایزید:] سی سال خدای را- عزّ و جلّ- می‌طلبیدم. چون نگه کردم او طالب بود و من مطلوب.72

[جنید:] عارف و معروف اوست. 73

[ابوسعید:] لیسَ فی الجُبَّه سِوَی الله.74

[حلاج:] روح من با روح تو بیآمیخت. در دوری و نزدیکی من توام، تو منی.75

[حلاج:] نقل است که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی. گفتند: « چو می‌گویی که: من حقّم،‌ این نماز که را می‌کنی؟». گفت: « ما دانیم قدر ما!».76

[قصاب:] گفت: «اگر کسی بودی که خدایی را طلب کردی جز خدای، خدای دو بودی».77

[خرقانی:] نقل است که روزی مرقّع‌پوشی از هوا درآمد، پیش شیخ پا بر زمین می‌زد و می‌گفت: «جنیدِ وقتم، و شبلیِ وقتم، بایزیدِ وقتم». شیخ بر پاخاست و پا به زمین زد و گفت: «مصطفیِ وقتم و خدایِ وقتم».78

[خرقانی:] گفت: «ندا آمد که تو مایی و ما تو»79

[خرقانی:] گفت: «اگر آنچه دردل من است قطره‌یی بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح (ع)».80

[خرقانی:] گفت: «در روز مردم به روزه و به شب در نماز بود به امید آن‌که به منزل رسد و منزل خود من بودم».81

[خرقانی:] گفت: «مرا دیداری است اندر آدمیان و دیداری است در ملایکه و همچنین در جنّیان و در جهنده و پرنده و همة جانوران و از هر چه بیافریده است از آنچه به کناره‌های جهان است، نشان توانم داد بهتر از آنچه به نواحی و گرد برگرد ماست».82

[خرقانی:] گفت: «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریا میغ و باران سر بر کند، از عرش تا به ثری باران ببارد».83

[خرقانی:] گفت: «همة آفریدة او چون کشتی است و ملّاح منم و بردن آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم».84

4-6- نقیضه‌ها
پیچیدگی‌های شخصیت و نگرش عرفا گاه به جایی می‌رسد که پارادوکسیکال است. برخی از سخنان ایشان به گونه‌ای است که در ظاهر متناقض می‌نماید و این هم یکی از غریب‌ترین سخنانی است که بر زبانشان جاری می‌شود. البته در نگاه اهل معرفت این قبیل سخنان یک نقیضه‌گویی هجو نیست، که مبنا و پایه‌ای محکم دارد و اتفاقاً نشان از کمال باریک‌اندیشی آنهاست. برای مثال وقتی یحیی معاذ می‌گوید: «مادام که تو شکر میکنی، شاکر نه‌ای...»، در پس این سخن معماگونه می‌خواهد بگوید هر شکری ناتمام است، چنان که خود می‌افزاید: «غایت شکر تحیّر است».85 یا وقتی جنید می‌گوید: «غایت توحید انکار توحید است»، کلامی کفرآمیز نگفته است، بلکه به گفتة عطار «یعنی هر توحید که بدانی انکار کنی، که: این توحید نیست.»86 و این اوج نگرش وحدانی است. با این توضیحات، شماری از این دست سخنان عرفا را ذکر می‌کنیم:
[سهل بن عبدالله:] توکل دلی را بود که با خدای- عز و جل- زندگانی کند بی‌علاقتی.87

[احمد خضرویه:] بمیران نفس را تا زنده گردانیش.88

[حسن بصری:] هر که گوید: مؤمنم، حقا که مؤمن نیست، بیقین.89

[جنید:] محبت افراط میل است بی‌میل.90
[جنید:] دل مؤمن در ساعتی هفتاد بار بگردد و دل منافق هفتاد سال بر یک حال بماند.91

[خرقانی:] در همة کارها پیش طلب بود پس یافت. الا در این حدیث، که پیش یافت بود پس طلب.92

[فضیل:] « بسا مردا که در طهارت‌جای رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید».93

گفتند: «انس چیست؟» [شبلی] گفت: «آن که تو را از خویشتن وحشت بود».94

[واسطی:] «در جملة صفت‌ها رحمت است مگر در محبت که در او هیچ رحمت نیست، بکشند و از کشته دیت خواهند».95

[واسطی:] بنده را معرفت درست نیاید تا صفت او آن بود که به خدای- تعالی- مشغول گردد و به خدای نیازمند بود.96

[واسطی:] توبة قبول آن است که مقبول بوده باشد پیش از گناه.97

[واسطی:] تقوی آن بود که از تقوای خویش متّقی باشد.98

[واسطی:] حق را در صفا طلب کردم، در کدورت یافتم.99

[ابومحمد] رُوَیم را پرسیدندکه «توبت چیست؟» گفت «توبت از توبت».100

[بایزید:] توبت از معصیت یکی است و از طاعت هزار.101

[بایزید:]گفت: «نه خدای- تعالی- به رضای خویش بندگان را به بهشت می‌برد؟». گفتند: «بلی». گفت: «چون رضای خود به کسی دهد، آن کس بهشت را چه کند؟»102

[بایزید:] هرگز این حدیث به طلب در نتوان یافت، اما جز طالبان درنیابند.103

[بایزید:] « چه گویی در کسی که حجاب او حقّ است؟».104

[بایزید:]«‌ او خواست که ما را ببیند و نخواستیم که او را ببینیم».105

[ابوالقاسم حکیم:] هر که از چیزی ترسد ازو گریزد و آنک از خدای ترسد بازو گریزد.106

پی‌‌نوشت‌ها:
1- تذکره الاولیا، ص6-545
2- همان، ص9-118
3- داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص43
4- تذکره الاولیا، ص85
5- همان، ص86
6- همان، ص169
7- همان، ص171
8- همان، ص4-173
9- همان، ص181
10- همان، ص184
11- همان
12- همان، ص600-599
13- همان، ص7-626
14- همان، ص627
15- همان، ص236
16- همان، ص9-788
17- همان، ص95
18- همان، ص814
19- همان، ص4-573
20- همان، ص45
21- همان، ص637
22- همان، ص627
23- همان، ص82
24- همان
25- همان، ص86
26- همان، ص80
27- همان، ص111
28- همان، ص1-120
29- رساله قشیریه، ص254
30- مثنوی‌، دفتر3، ص3-142
31- منطق‌ الطیر، ص3-122
32- تذکره الاولیا، ص547
33- همان، ص3-672
34- همان، ص88
35- همان، ص209
36- همان، ص1-150
37- همان، ص637
38- همان، ص658
39- همان، ص87
40- همان، ص672
41- همان، ص687
42- راه روشن، ص42
43- همان، ص313
44- همان، ص367
45- همان، ص391
46- تذکره الاولیا، ص591
47- همان، ص120
48- اسرارالتوحید، ج1، ص200
49- همان، ص193
50- نوعی سبزی آش
51- اسرارالتوحید، ج1 ، ص62
52- آویشن
53- «سعی کن تا نیکویی من بینی»، رساله قشیریه، ص614
54- تذکره الاولیا،‌ ص79
55- همان، ص82
56- همان، ص81
57- همان، ص100
58- همان، ص112
59- همان، ص628
60- بقلی شیرازی، شیخ روزبهان. شرح شطحیات، تصحیح و مقدمة فرانسوی هنری کربین، چ سوم. تهران: طهوری، 1374؛ ص7-56
61- همان، ص62
62- همان، ص72
63- علی بن ابی‌طالب(ع). نهج البلاغه، (گردآوری:) سید رضی (ابوالحسن محمد بن الحسین)، ترجمة علی اصغر فقیهی، چ دوم (ویرایش جدید). قم: مشرقین، 1383؛ ص205
64- تذکره الاولیا، ص7-166
65- همان، ص181
66- همان، ص188
67- همان، ص189
68- همان
69- همان، ص202
70- شرح شطحیات، ص139
71- تذکره الاولیا، ص168
72- همان
73- همان، ص442
74- اسرارالتوحید، ج1، ص201
75- شرح شطحیات، ص385
76- تذکره الاولیا، ص590
77- همان، ص643
78- همان، ص672
79- همان، ص673
80- همان، ص674
81- همان، ص675
82- همان
83- همان، ص676
84- همان، ص677
85- همان، ص369
86- همان، ص3-442
87- همان، ص318
88- همان، ص511
89- همان، ص44
90- همان، ص443
91- همان، ص449
92- همان، ص689
93- همان، ص98
94- همان، ص633
95- همان، ص744
96- همان، ص745
97- همان، ص744
98- همان، ص745
99- شرح شطحیات، ص310
100- همان، ص189
101- تذکره الاولیا، ص190
102- همان، ص191
103- همان، ص196
104- همان، ص184
105- همان، ص189
106- رساله قشیریه، ص192

فرجام سخن

حال که از دل طوفان حکایات گذشتیم، خوب است که میان آنها و صحنه‌های نمایش دینی‌مان مقایسه‌ای کنیم. چشم‌های از این قبیل حوادث غریب و تکان‌دهنده را چقدر بر صحنه دیده‌ایم؟ کدام یک از شخصیت‌های نمایشی ما بهره‌ای از حال و هوای این شخصیت‌ها داشته‌اند؟ این کارهای شگرف از کدام یک سر زده است و این کنش و واکنش میان کدامشان مبادله شده است؟ چند دیالوگ تئاتری شنیده‌ایم که قدری طنین این دیالوگ‌ها را داشته باشد؟
چنان که در آغاز سخن اشاره شد، هدف این پژوهش، تنها گشودن دریچه‌ای به روی نمایش دینی‌مان بود تا پرتوی بر آن بتابد و اگر وارد چنین مقولة پرهیبتی می‌شود، اندکی حق مطلب را ادا کند. امید است که این سعی، اندکی قرین توفیق بوده باشد.
ذکر دو نکته در سخن پایانی بایسته است. نخست آن که مباحث مختلف این مطالعه و تاکیدهای آن بر اتفاقات و کنش‌های سهمگین، نباید این گونه تعبیر شود که تنها به این طریق می‌توان شگفتی آفرید. در همین حکایات نمونه‌هایی وجود دارد که با سادگی تمام این شگفتی را ایجاد کرده‌اند. برای مثال به این سخن ابوالحسن خرقانی بنگرید:
مَثَل عارف مَثَل مرغیست که از آشیانه رفته بود به طمع طعمه و نیافته [قصد] آشیانه کرده و ره نیافته در حیرت مانده و خواهد که به خانه رود نتواند. [احوال و اقوال شیخ ابوالحسن خرقانی، ص112]
خرقانی در اینجا، در قالب آنچه «سرگردانی» خواندیم، به سهولت منظور خویش را رسانده است و تصویری زیبا و شگفت‌انگیز خلق کرده است. پس مهم شناخت و تسلط بر فن ایجاد شگفتی است.
نکتة دوم آن که با وجود تسلط بر فنون، درخواهیم یافت که هنوز یک جای کار لنگ است. آن گونه که گفته‌اند و شنیده‌ایم، کار در مقولة نمایش دینی صرفاً با به کارگیری چند فن و ترکیب آنها با یکدیگر به سرانجام نمی‌رسد و قدری انس با دنیای این شخصیت‌ها، و به اصطلاح «اهلیت» می‌خواهد.