از سویی دیگر تلاش دلخواه به منظور ایجاد ارتباطی بینامتنی میان نمایشنامه جولیوس سزار با سایر متون نمایشی شکسپیر، از جمله ابتکار او در همسان سازی شخصیت پورشیا با لیدی مکبثِ نمایشنامه مکبث، جلوهای دیگر به این بازخوانی بخشیده است.
از سویی دیگر تلاش دلخواه به منظور ایجاد ارتباطی بینامتنی میان نمایشنامه جولیوس سزار با سایر متون نمایشی شکسپیر، از جمله ابتکار او در همسان سازی شخصیت پورشیا با لیدی مکبثِ نمایشنامه مکبث، جلوهای دیگر به این بازخوانی بخشیده است.
اشکان غفارعدلی:
در هم شکستن ساختار روایت خطی و به تبع آن به هم ریختن زمان و ایجاد آشفتگی در نظم علّی و معلولی وقایع و حوادث، تنها یکی از چند مؤلفه شاخص و در خور تأملی به شمار میرود که در بازخوانی چارلز ماروویتس از جولیوس سزار شکسپیر و نیز اجرای مسعود دلخواه از آن از حضوری بارز و نمودی آشکار برخوردار است، چه آن که ترکیب متنِ بازخوانی شده ماروویتس با شیوه اجرایی دلخواه، نمایشی از جولیوس سزار را در معرض تماشا قرار میدهد که از خلال آن تصویری مبتنی بر دو بردار معنایی بازتاب مییابد، تصویری که هم به واسطه وجود خرده روایتهای پیچیده و تو در تو در ساختار کلی روایت، ذهن مخاطب را در رابطه با ماهیت اثر، نحوه روایت و کلیت داستان نمایش به چالش میکشد و زمینههای کشف و شهود او در لایههای زیرین داستان ـ روایت را فراهم میآورد و هم با انعکاسی امروزی از وقایع و اتفاقات داستانی نمایش، بستر و موجبات برقراری ارتباطی میان متن زندگی تماشاگر با جهان متن نمایش را آماده میسازد.
از همین روست که به واسطه برآیند حاصل از تلاقی این دو بردار میتوان متذکر شد که فرآیند بازخوانی در رابطه با نمایش جولیوس سزار، در جهت و مسیری منطقی و مشخص و با گنجاندن مؤلفههایی مناسب در زیرساخت این رویکرد جدید به متن، محقق شده است.
بر این مبنا، به روز شدن وقایع و چگونگی انطباق آنها با جنس و ماهیت زمانه، اصلاً از نوع آن مدرن نماییهای مرسوم و رایج که بدون پی ریزی منطقی جدید در ساختار روایت، شخصیتهای شکسپیر را در هیأت و کسوت انسانهای امروزی باز مینمایاند و آنها را بی دلیل از بستر تاریخیشان جدا و به دنیای امروز پرتاب میکند، نیست؛ چرا که در این بین وقوع یک فرایند بطئی و تدریجی بر پایه فراهم کردن زمینههای لازم برای انتقال وقایع و حوادث، از گذشته به امروز به چشم میخورد که این مسأله خود موجب شده است تا بازخوانی از جولیوس سزار نه صرفاً در مقام بازتولید زیبایی شناسانه اثری کلاسیک که به عنوان اثری مکمل در راستای انکشاف مضمون و درون مایه نمایشنامه شکسپیر جلوه کند. نمایشی که تأثیر حاصل از تماشای آن در مرحله تعامل با تماشاگر، حتی میتواند از تأثیر بر جای مانده از تماشای یک اجرای باشکوه و مجلل اما نعل به نعل و وفادارانه از اصل متن شکسپیر به مراتب بیشتر و عمیقتر باشد.
اما ساز و کارهای متنی و اجرایی مرتبط با این بازخوانی کداماند و اساساً ساختار روایی نمایش جولیوس سزار، هم در ساحت متن و هم در شیوه اجرا از چه مؤلفهها و عناصری بهره میبرد؟!
در مقام پاسخ گویی به این پرسش نخست باید از انگاره یا مؤلفهای در متن جولیوس سزار شکسپیر آغاز کنیم که هم منظور نظر و مورد تأکید ماروویتس در بازخوانیاش از متن شکسپیر بوده و هم آن که شیوه اجرایی دلخواه(اعم از طراحی حرکات، نوع روابط و اعمال شخصیتها، نور، دکور و در یک کلام میزانسن) به شدت متأثر از آن است؛ مؤلفهای که معلول تقابلهای دو گانه متضاد و متباینی است که از متن شکسپیر به بازخوانی ماروویتس و از آن جا روی صحنه دلخواه، راه یافته است.
به بیانی دیگر، روند وقایع در نمایشنامه جولیوس سزار بر پایه وجود نوعی دسیسه و نیرنگ در بطن رویدادهای نمایشنامه" پیش میرود که خود، معلول وجود قابلیت"ارائه تفسیر و تعبیرهای گوناگون از حوادث و اتفاقات نمایشنامه، محسوب میشود. این قابلیت که گونهای از تفسیر رویدادها در راستای "مصادره به مطلوبِ" نتیجه حاصل از آن را به دنبال دارد، نوعی دو دستگی و یا انکشاف درون مایه نمایشنامه در دو ساحت مجزا را موجب میگردد که در طراحی میزانسنهای نمایش دلخواه نیز حضوری چشمگیر و مسلط را در رابطه با چیدمان عناصر بصری موجود بر صحنه، به نمایش میگذارد.
بدین واسطه امکانِ روایتِ یک واقعه از دو زاویه دید مختلف(در رابطه با رویدادهای نمایشنامه) که داستان را به پیش میراند، فرصت و موقعیت تقسیم صحنه به دو قسمت مجزا ولی مرتبط با یکدیگر را به وجود میآورد که در آن تقسیم بندی آدمهای نمایش ذیلِ دو گروه مخالفان و موافقان سزار فراهم میگردد.
شاید بر همین مبناست که در طراحی میزانسنها نیز به برجسته نمایی این شکاف و دو دستگی از طریق نحوه چیدمان شخصیتها روی صحنه(که دو خط طولی موازی و روبهروی یکدیگر را ترسیم میکنند) توجه بسیار شده است، تا حدی که غالباً بروتوس و دیگر توطئه کنندگان در یک سو و سزار، اوکتاویوس و مارک آنتونی در سوی دیگر صحنه قرار میگیرند و نکته این جاست که اگر چه به ظاهر روابط دوستانهای در حرکات و اشارات این دو گروه نسبت به یکدیگر به چشم میخورد اما در باطن، نوعی تضاد و دشمنی ریاکارانه از فحوای کلام آنها(که تنها تماشاگر در جریان گفتوگوهای رد و بدل شده میان هر دو گروه قرار میگیرد) رخ مینماید که در نهایت نیز وقایع وحوادث نمایشنامه را با اتکا به توطئه و نیرنگ به پیش میراند.
این دو گانگی در"زنده باد و مرده بادهای" مردمان شهر که به سادگی(به واسطه سادهلوحیشان) از سویی به سوی دیگر تغییر عقیده میدهند و در یک روز زنده باد بروتوس و در پایان همان روز، زنده باد سزار سر میدهند، به اوج میرسد و نمونه دیگری از این تقابل را میتوان در گفتوگوی بروتوس و مارک آنتونی با مردم(پس از قتل سزار) مشاهده کرد که در آن مجموعه عناصر روی صحنه(از بازیگران تا وسایل صحنه) یک مبارزه انتخاباتی میان دو کاندیدای رقیب را در ذهن تداعی میسازد.
اما همان گونه که پیش از این اشاره شد، این دو گانگی، از بطن انگاره یا مفهومی برآمده است که در نمایشنامه شکسپیر، تحت عنوان وجود و امکان ارائه"تفسیرهای دو گانه از رویدادهای موجود در اثر در راستای پیشبرد وقایع" خودنمایی میکند و حق مطلب را در رابطه با تشریح این موقعیت متناقض نما و دوگانه،"سیسرو"یِ سخنور به جا میآورد که میگوید:«به راستی زمانه عجیبی شده است، هر کس وقایع را به میل خود طوری تعبیر میکند که به کلی با اصل و حقیقت آن تفاوت دارد.» (1)
دلخواه نیز از این پارادوکس بهره میگیرد تا هم صحنه مقابله و رویاروییِ دو نیروی درگیر را به بهترین و صریحترین شکل ممکن بازتاب دهد و هم آن که با برجستهنمایی یک درون مایه مستتر در ژرف ساخت نمایشنامه شکسپیر، بستر را برای کشف و شهود مخاطب در لایههای زیرین نمایشنامه(در فرایندی معکوس از اجرا به متن که امکان تحلیلی عمیق را فراهم میآورد) مساعد سازد.
سیسرو در نمایشنامه جولیوس سزار عبارت مذکور را با این پرسش که آیا"فردا قیصر به کاپیتول خواهد آمد؟" به پایان میرساند و این همان خط ربطی است که تحلیل سیسرو از تعبیر وقایع را به خواب کالپورینا(همسر سزار) و در واقع به تفسیرهای متفاوت کالپورینا و دسیوس از این خواب، پیوند میزند.
خواب کالپورینا که در حکم پیشگویی مرگ سزار است و او را بر آن میدارد تا سزار را از رفتن به کاپیتول باز دارد، توسط دسیوس به گونهای دیگر و در راستای توطئه قتل سزار تفسیر میشود. دسیوس میگوید:«این خواب به طرز نادرستی تعبیر شده، چون یک رویای عالی و نیک فام بوده است. مجسمه[پیکر] تو که صدها فواره خون از آن جستن میکرده و رومیها لبخند زنان دست خود[را] در آن میشستهاند، اشاره به این است که روم بلند مرتبه از خون تو حیات نوینی[را] آغاز میکند.» (2)
همچنین علت مرگ کاسیوس نیز یکی دیگر از همین سوء تعبیرهاست، چه آن که پینداروس صحنه مواجهه تیتینیوس با دوستانِ کاسیوس را به محاصره و دستگیری او به دست دشمنان تعبیر میکند و همین مسأله موجب میشود تا کاسیوس خودکشی کند و به علت مرگ او، تیتینیوس نیز خود را بکشد. تیتینیوس خطاب به جسد کاسیوس و پیش از خودکشیاش میگوید:«ای کاسیوس دلیر... مگر من با دوستان تو در راه برخورد نکردم؟ مگر آنها این تاج پیروزی را بر سر من نگذاشتند که به تو بدهم؟ مگر تو فریاد خوشحالی آنها را نشنیدی؟ افسوس که تو همه وقایع را بد تعبیر کردهای!» (3)
حتی مارک آنتونی که خود یکی از شخصیتهای بسیار متناقض نمایشنامه شکسپیر است و اوج بروز نمود این تناقضِ آمیخته با نیرنگ را میتوان در گفتوگوهای او با بروتوس و دیگران، پس از مرگ سزار به نظاره نشست، در چند صحنه پیش از مرگ کاسیوس(و در آغاز نبرد با بروتوس و یارانش در فیلیپای) بروتوس را این گونه خطاب میکند که:«برتوس تو در ضربات بد خود کلمات خوبی جای میدهی، نمونه آن چاکی بود که به قلب قیصر دادی و در همان لحظه فریاد زدی، زنده باد قیصر، درود بر قیصر.» (4)
با این تفاصیل پرواضح است که نمونههایی از این دست، کلیت و وضعیت متناقض نما و یا دو گانهای را به تصویر میکشند که در آن همواره دو سطح جریان دارد، دو سطحی که دو روی حقیقی و غیر حقیقی شخصیتها و موقعیتهای نمایشنامه شکسپیر را انعکاس میدهد، دو رویی که هم حوزه فردی ـ شخصیتی آدمهای نمایش را دربرمیگیرد و هم رویارویی آنها در مصاف با یکدیگر را منطقی و موجه جلوه میدهد، مصافی که به واسطه همین تضادها و تناقضهای شخصیتی(که از خصوصیات فردی آدمهای نمایش متأثر است) موجب پدید آمدن موقعیتهای متضاد و دوگانه در روند وقایع و اتفاقات نمایش میشود.
این گونه است که صحنه نمایش دلخواه نیز متأثر از تضاد و دوگانگی مستتر در زیر ساخت وقایع که حاصل سوء تعبیرها و دسیسههای پنهان است و موجب به وجود آمدن نوعی تقابل و تضاد دوگانه میشود دو ساحت مجزا را به نمایش میگذارد که در دو سوی آن غالباً دو رویداد به صورت موازی(لزوماً از نظر زمانِ وقوع با یکدیگر همزمان نیستند) روایت میشود که در نهایت نیز این تقارن و همزمان نشان دادن آن دو، هم به نمایشِ هر چه بهتر لایههای دو گانه شخصیتی و موقعیتی اثر کمک میکند و هم آن که وجه شاخص دیگری از بازخوانی متن جولیوس سزار شکسپیر را در معرض تماشا قرار میدهد. حتی شاید از همین روست که سزار در اکثر صحنهها حضور دارد و به واسطه این حضور است که شکل گیری توطئه قتل سزار در حالی که او خود نظارهگر است، نمونهای کامل و دیگر از این وضعیتهای متناقض را بازمینمایاند.
اما ویژگیهای نمایش جولیوس سزار به روایت مسعود دلخواه به همین یک ویژگی که مفهومی نهفته در بطن نمایشنامه را در ساحت اجرا به تصویری عینی و ملموس با قابلیت تحلیل و کشف و شهود در لایههای زیرین نمایشنامه شکسپیر تبدیل میکند، ختم نمیشود.
بخش دیگری از بازخوانی ماروویتس و به تبع آن اجرای دلخواه، معطوف به شکست زمان و مبنا قرار دادن یک واقعه(صحنه قتل سزار) به عنوان حادثه اصلی و خُرد کردن اغلب وقایع نمایشنامه به شیوه بازگشت به گذشته و یا اشاره به آینده در ذیل همین واقعه اصلی شده است، هر چند که روایت این واقعه، خود به دو مرحله(فازِ) قبل و پس از مرگ سزار تقسیم میشود که در مرحله بعد از مرگ سزار، شیوه روایت، حرکت در فاز جدید دیگری را آغاز میکند.
به عبارتی دیگر رفتن سزار به کاپیتول به منظور تاج گذاری و صحنه قتل او در مقام بدنه اصلی روایتی قرار میگیرد که در طول نمایش(تا زمان مرگ سزار) به تدریج نشانهها و لایههای مختلف مرتبط با آن(که در مجموع کلیت داستان را شامل میشوند) در روندی بطئی، بسط و گسترش مییابد و این شیوه روایت، عنصر مؤثر دیگری است که با ارجاع به نشانههای آشنا و قراردادی صحنههای آغازین نمایش، زمینه پویایی و مشارکت مخاطب در روند حوادث را فراهم میآورد. به این معنا که روایت بر مبنای بسط و گسترش کلاسیک که در نهایت بر مبنای هرم"فریتاگ" حرکتی از مقدمه به گرهافکنی و از آن جا به منطقه بحران و نقطه اوج و در نهایت به گرهگشایی و پایان را ترسیم میکند، پیش نمیرود و در عوض با به هم ریختن زمان خطی و در هم شکستن قالب آشنای روایت داستان نمایشنامه، از مخاطب خود میخواهد تا با در کنار هم قرار دادن قطعات مختلف نمایش، داستان را برای خود تنظیم و باز تعریف کند و در این میان نیز از شیوه روایت چند پاره و از هم گسسته نمایشنامه، تصویر و تحلیلی متفاوت و امروزی از آن چه روی صحنه در جریان است، برداشت نماید، چه آن که دلخواه با تعمیم باورپذیر حوادث نمایشنامه از روم باستان به عصر حاضر، مقدمات این ارتباط و ارجاع ذهن مخاطب به شرایط زمانهاش را فراهم آورده است.
جالب این جاست که دلخواه موقعیت دوگانه و متناقض نمای مورد بحث را در این بسط و گسترش، موکد میسازد و برای نمونه میتوان به تفاوت لحن بیان جملات، لوازم صحنه و به ویژه لباس شخصیتهای نمایش اشاره کرد که به تدریج بروتوس و همراهانش را در هیأت انسانهایی امروزی، در تقابل با مارک آنتونی، اوکتاویوس و دیگر همراهانشان(در کسوت همان مردمان روم باستان) نشان میدهد.
بروتوس و دیگر شخصیتهای معترض، پس از مرگ سزار به دنیای امروز پا میگذارند و به جای شمشیر، تفنگ به دست میگیرند. در مقابل این گروه، مارک آنتونی و اوکتاویوس قرار دارند که با همان هیأت رومیوار خود به نبرد با گروه امروزی شده بروتوس و یارانش میپردازند و نکته این جاست که این به روز شدن آدمها و ابزار و ادوات صحنه، درست در زمان صحنههای نبرد صورت میپذیرد که بدین ترتیب هم یک نبرد تاریخی را از قالبی کهن و بی شباهت با نبردهای امروزی به شرایط حاضر و شیوه جنگ قدرتها در این عصر میکشاند و هم آن که با وارد شدن روایت به فاز دوم(مرگ سزار، ظهور اوکتاویوس و قدرت نمایی مارک آنتونی) تفاوت و شکاف موجود میان دو گروه حاضر را تا حدی برجسته میسازد که به واسطه آن پایان نمایش(با آن عبارت سزار از پانزدهم مارس بر حذر باش) از مرز تاریخِ حوادثِ نمایشنامه فراتر میرود و دور دیگری از چرخه تصویر شده در نمایش را تا ابد جاودانه در حال حرکت و گردشی مشابه به نمایش میگذارد. و آیا این قابلیت تعمیم، همان راز ماندگاری شکسپیر نیست؟
از سویی دیگر تلاش دلخواه به منظور ایجاد ارتباطی بینامتنی میان نمایشنامه جولیوس سزار با سایر متون نمایشی شکسپیر، از جمله ابتکار او در همسان سازی شخصیت پورشیا با لیدی مکبثِ نمایشنامه مکبث، جلوهای دیگر به این بازخوانی بخشیده است. بدین معنی که گسترش ابعاد شخصیتی پورشیا در راستای شباهت و تطبیق با خصوصیات شخصی لیدی مکبث، موجب شده است تا شخصیت پورشیا از حضوری به مراتب پر رنگتر و مؤثرتر در قیاس با نقش و حضورش در اصل نمایشنامه جولیوس سزار، برخوردار شود که این مسأله در نهایت نیز تصویری به غایت متفاوت از بروتوس را در قیاس با تصویر ترسیم شده توسط شکسپیر از او، به نمایش میگذارد.
این همسان سازی به علت سرنوشت مشترک و مشابه پورشیا و لیدی مکبث با یکدیگر که هر دو در نمایشنامههای جولیوس سزار و مکبث، کارشان به جنون میکشد و در نهایت نیز هر دو خود را میکشند، موجب دخیل کردن توهم"وجود لکههای خون سزار روی دستان پورشیا" در روند نمایش شده است که از این حیث شخصیت پورشیا به واسطه جایگاهش در رابطه با بروتوس، همچون لیدی مکبثی نشان داده میشود که در توهم لکههای پاک نشده خون دانکن، کارش به جنون و در نهایت به خودکشی میانجامد. چه آن که در بازخوانی دلخواه نیز بروتوس، پیش از قتل سزار همچون مکبث خنجری رها در آسمان را میبیند که او را در انجام عملش(قتل سزار) بیش از پیش مصمم میسازد.
از این رو دلخواه، تلویحاً بروتوس را در جای مکبث مینشاند و در راستای پایان نمایشاش(که حرکت چرخه قدرت را مؤکد و ممتد میسازد) اقدام بروتوس شریف را با مکبث خبیث مقایسه میکند و بدین واسطه نمایشش را از حضور قهرمان تهی میسازد و با عدم قهرمان پروری، روایتی شالودهشکن از نمایشنامهای که بر پایه قهرمان سازی پیش میرود را در معرض تماشا قرار میدهد.
این در حالی است که بنا بر اظهارات مارک آنتونی و اوکتاویوس(که هر دو از دشمنان بروتوس به شمار میروند) تنها مرد آزادیخواه، نیک اندیش و شایسته احترام در میان شرکت کنندگان در توطئه قتل سزار، بروتوس شریف است که برای آزادی روم از بند اسارت، در قتل سزار با دیگران همدست میشود. اما با این وجود روند وقایع و به ویژه پایان نمایش و نیز امروزی شدن شخصیت بروتوس که با نشان دادن او در دام پیچیدگیهای سیاست روز همراه است و همچنین همسان سازی همسر او با لیدی مکبث که به ناگزیر به نوعی بروتوس را با مکبث پیوند میدهد و در کل فقدان قهرمان پروری در روند وقایع، نمایشی را تصویر میکند که در آن به جای ارجاع به شخصیتهای خاص و یا اشاره به زمانی مشخص، موقعیتهایی فرازمانی ـ فرامکانی که از قابلیت تعمیم به چارچوب ساختارهای مدرنِ قدرتهای امروزی برخوردارند، مجال طرح مییابد که بدین ترتیب این موقعیتها، تصویری کلیتر یا به تعبیری جهان شمولتر از اتفاقات حادث شده در نمایشنامه شکسپیر را در معرض دید تماشاگران قرار میدهند.
طرفه آن که واکنش مکبث و بروتوس به شنیدن خبر مرگ همسرانشان نیز مشابه است و اگر مکبث با شنیدن خبر مرگ لیدی مکبث، سولیلوگ نیهیلیستی"فردا و فردا و فردا... " را بیان میکند و از تقدیر محتوم و ناگزیر مرگ سخن میگوید، بروتوس نیز در واکنشی مشابه، میگوید:«پس خدانگهدار، پورشیا! ما همه باید بمیریم... با این فکر که او روزی میبایست بمیرد، من اکنون شکیبایی و تحمل مرگ وی را دارم.» (5)
این سخنان را مقایسه کنید با جملات مکبث که میگوید:«روزی میبایست میمرد. زمانی میبایست این خبر را میآوردند. فردا و فردا و فردا، میخزد با گامهای کوچک از روزی به روزی تا که بسپارد به پایان رشته طومار هر دوران و دیروزان و دیروزان کجا بودست ما دیوانگان را جز نشانی از غبار اندوده راه مرگ. فرومیر، آی، ای شمعک، فرومیر، آی، که نباشد زندگانی هیچ الاّ سایهای لغزان و بازیهای بازی پیشهای نادان که بازد چند گاهی پر خروش و جوش نقشی اندرین میدان و آن گه هیچ!...» (6)
و جالب این جاست که این هیچ همان دستاورد بروتوس از تلاش برای رسیدن به آرمان آزادی است که در نهایت نیز در اقدام پایانی او(خودکشیاش) به شکلی نمایش و ملموس، متبلور میشود! پس آیا شکست بروتوس در سامان دادن به اوضاع و ناتوانی او در عزت بخشیدن به روم، نمیتواند با جاهطلبی مکبث در راستای اشاعه بی عدالتی و ظلم و جور به مردمان اسکاتلند، یکسان و مشابه پنداشته شود؟! با این تفاوت که برتوس قربانی شرایط است و مکبث به وجود آورنده آن اما در هر حال نه بروتوس که دست در خون سزار شسته موفق به تغییر و بهبود شرایط میشود و نه مکبث که دست به خون دانکن آغشته است موفق به مهار قدرت میگردد؛ گویا در عرصه قدرت، در همیشه بر یک پاشنه میچرخد!
با این اوصاف به نظر میرسد که نیت نیک بروتوس به واسطه شرایط و در کل ماهیت و ذات قدرت به همان نیت شر مکبث تغییر موضع میدهد که در نهایت نیز مسعود دلخواه با پایان نمایشاش وقوع این روند را مکرر و پیوسته میسازد و از این رو به جای قهرمان پروری و یا انتقاد از یک فرد خاص، نگاهش را به کلیت و ذات قدرت معطوف میکند و با تحلیلی نمایشی، ساختار قدرت را فارغ از هر موقعیت یا نام یا قهرمان و ضدقهرمان به چالش و نقد میکشد. چالشی که هم در ساحت اجرا و هم در عرصه بازخوانی از متن شکسپیر عیان است.
پی نوشت:
1- شکسپیر، ویلیام، جولیوس سزار(مجموعه آثار نمایشی)، ترجمه دکتر علاءالدین پازارگادی، تهران، انتشارات سروش، جلد اول، چ 1375، ص 765
2- همان، ص 778
3- همان، ص 813
4- همان، ص 808
5- همان، ص 804
6- شکسپیر، ویلیام، مکبث، ترجمه داریوش آشوری، تهران، انتشارات آگاه، چ 1378، ص 112