نمایش نامه حُر( نوشته دکتر محمود عزیزی)
وقت آن شد که شتاب آورم انشاء الله پای همت به رکاب آورم انشاء الله سر نوباوهام را به دمشق زینت بزم آورم انشاء الله میروم تا جهان دهم بر باد ز ره جور و کینه و بیداد عقل گوید مرو مروت کن عشق گوید هر آنچه باداباد عقل و عشق به هم نمیگنجد رنج بیهوده میبرد استاد کردهام من قبول این منصب
صحنة یکم
]شروع نمایش، مبارزة اشقیا و حر است. حر شهید میشود.[
آواز: مو آن رندم که نامم بی قلندر
نه خانُم بی، نه مانُم بی، نه لنگر
صحنة دوم
حر: حالت غریبی است، هوا خیلی گرم است و من دلتنگ هستم. آنچه دیدهام آیا زادة وهم من است؟ آیا چشمانم به درستی دیدهاند، آنچه را که دیدهاند؟ که مرا از فرط ترس و حیرت به عذاب آورده است. اگر به چشمانم که میدیدند، باور نداشتم، به خدا سوگند باور نمیکردم آنچه را که دیدگان من دیدهاند. آن صحنة دهشتناک خاطر مرا مشوش میکند. اینگونه علایم، قبل از هر مصیبت عظیمی آشکار میشوند. ای مردگان کفنپوش از چه روی بر بطن رویای من جای گرفتهاید؟ بازگردید به قبرهای خود. آنچه را که دیدهام، آرزو ندارم که حقیقت پیدا کند.
صحنة سوم: بارگاه یزید
مرد1: ]که گویی وزیر یزید است، وارد میشود.[ ترس و کابوس و سیاهی از ظلم سلطان سرزمینهای بلند به دور! امیر در سلامت و حجت جاوید. فرمانرواییاش به درازای عمر زمین. فریادی جگر خراش از حنجرة مبارک امیر به گوش این حقیر رسید؛ چنان چون نالة مرغانی که آخرالزمان را دریافتهاند. زهرهام جنبید. به شتاب اسبان عربی، تاخته نکند گزندی، خواب آرام امیر مومنان را آشوب کرده باشد. دور باد، کور باد، محو باد، آنچه گزند...
یزید: مردک! تو باید عمروعاص میشدی. ]از صندلی متحرک پایین میآید.[
مرد1: دست پروردهام.
یزید: بگو معبران بیایند. خوابی دیدهام که اگر حشری؟ از آن در خواب تو میآمد، جسد وحشتاندودت را در بستر مییافتند.
مرد1: هر چه پلیدی از امیر مومنان به دور! ... هم اینک... .
یزید: صبر کن. گویی تعبیر این خواب را خود بهتر از هرکسی میدانم.
مرد1: آن خواب چیست؟ اگر این سگ خانهزاد لایق شنیدنش باشد.
یزید: تو خواب کسرای ایران را میدانی؟ آن شب که در خانة عبدالله بن عبدالمطلب، پسری پای بر خاک گذاشت و نور جهان شد! نه! من آن معبر نمیخواهم. آشوب این خواب، تنها در زهیر آن تلخفروش به شیرینی بیداری مینشیند، وقتی که خنیاگرانش سرود پایکوبان زیبارویان دارالخضرا سر کنند. بگو شراب بیاورند؛ هفت ساله، هفت جام بر هر دست هفت کنیزک رعناتن رامشگر شورانگیز. بجنب و زیرک چاپلوسم بجنب! [مرد میرود.]
صحنة چهارم
حر: کجایی؟
زن: اینجا هستم حر.
حر: تو خوابی یا خیال؟
زن: من هر آنچه تو میخواهی هستم.
حر: چه کنم عزیز لحظههای بیکسیام؟
زن: تو آزادی حر!
حر: آزاد، آزاد، آزاد... امشب چه تلخ بر من میگذرد و مرگآسای چونان سیلاب سنگ، بر من فرو میریزد. من آزادم و این ترسآگینترین واژههای بشری است. چرا که آزادی انتخابگری است و انتخاب، مسوولیت میخواهد و مسوولیت، ترس با خود دارد که مرا در هم میشکند.
زن: این بهای آگاهی است و تو آگاهی!
حر: کاش نبودم. کاش نمیدانستم. کاش هیچ نمیدانستم و چون خیل نادانان سوی بیشترینها و پر زرقترینها را میگرفتم و آسوده به فتوای دیگران دل خوش میداشتم.
زن: تو میدانی که خیل نادانان کدام سویند؟
حر: با تو چه کنم؟ با این دل وامانده؟
زن: این بهای نام توست پسر یزید ریاحی.
حر: به جرم نام من، آیا تو را دربند میکنند؟
زن: مگر من آن تو نیستم؟
حر: و آیا با من میمانی و برای من؟
زن: تو مگر منکر قیامتی؟
حر: این دومین باری است که از صبح امروز، این پرسش میشنوم. این بی انصافی است.
زن: وقتی به میهمانی ارجمندی پای مینهی باید که به پیشکشی هدیهای عزیز بری!
حر: و تو؟ ...
زن: انتخاب کن حر!
حر: کاش نباید...
زن: عاقلانه زیستن با من یا عاشقانه مردن در من؟
حر: چه کنم نازنین؟
زن: من برای عقل تدبیرگرت به خانة تو نیامدهام. که اگر چنین بود باید هر لحظه شویم به کنارم بود، آسوده و رها چونان جماعت خانه نشین آرامطلب.
حر: چه کنم عزیز قصههای زمینیام؟
زن: من که باورم نمیشود در تو عقل تدبیرگری باشد. چنان که در بازارهای جهان یافت میشود و ارزان میفروشندش.
حر: وسوسهام میکنی ماه شبهای تاریکیام.
زن: تو به وسوسة چشمهای من، از پدرم خواستیام.
حر: و به وسوسة لبخند در کلامت، از دستت میدهم.
زن: پسر آبها تشنه است حر. بجنب!
حر: تو را چه کنم؟
زن: فراموشم نکن حتی به هنگام شمشیر زدن.
حر: نمیتوانم از یاد ببرم، حتی در لحظة تاختنم، از اسب افتادنم، خون بر زمین ریختنم! ... پیشم باش زیبای من!
زن: پسر آبها خستگیات را به انگشتان آسمان نشان، فرو خواهد نشاند.
حر: پیشم باش وقتی بر زمین میغلتم.
زن: در سایة پسر آفتاب بخواب. سالهاست که خستهای و نخوابیدهای.
حر: پیشم باش وقتی میمیرم!
زن: من نه آنم که تنها بخواهمت در مرگ.
حر: چه کنم شیوای من؟
زن: چشمهای خورشید، بیرون خیمههای کوچک، رو به انتظار توست. . نماز آخرت را رو به او بخوان.
حر: آیا میپذیردم؟
زن: او پسر بهترین پذیرندگان است.
حر: تو را چه کنم نازنینم؟
زن: من با توام حر؛ در فرو افتادنت، غلتیدنت، خون ریختنت.
حر: کفشهایم فرزند، کفشهایم کو؟
زن: شرمساران، برهنه پای میروند حر!
حر: پیشم باش وقتی که شرمسار پسر اقیانوسم.
زن: او مرا خواهد دید که با توام.
حر: پیشم باش وقتی که فریاد میکنم با سپاه اهرمن.
زن: مرا که میبینی، تندر صدایت برق شمشیرت را صد افزون میکند. که برابر من، شجاعتت هزار میشود تا ایمان بیاورم که در انتخاب تو هرگز خطا نکردهام.
حر: پیشم باش وقتی میجنگم.
زن: آوازهای من گذار شمشیرت را برقلب تاریکی همراهی می کند و رقصم جهان را برای تو از حضورم انبوه میکند تا لبریزی دشت از سپاه جهالت، لحظهای ترس و تردید و تنهایی در عبور اندیشهات نگذارند، که جز مرا نمیبینی بر این بیابان بیکران و سرهایی که از رد تیغت میگذرند.
حر: دستم را بگیر.
زن: من دستهای پینه بسته از فرط شمشیرت بیشتر میپسندم.
حر: مرا ببوس!
زن: من لبهای خون گرفته از زخم تیغها را دوستتر میدارم.
حر: با من باش!
زن: برو حر! برای مردن فرصتی نیست. من، آنجا آنسوی قتلگاه، چشم انتظار توام. چشم به راهم مگذار. ]میرود.[
صحنة پنجم: مجلس عیش و طرب
مرد1: [باز میگردد] سایة امیر از سر مومنان کوتاه مباد. پیکی از مدینه خبری آورده.
یزید: آن خبر مگر از اوجب واجبات باشد که زمزمة قناریهای دارالخضرا را به وزوز مگسی زشت چون تو آلوده.
مرد1: پدرم به فدایت امیر! حسین بن علی از مدینه رفته.
یزید: [از جا میجهد. به رامشگران دستور سکوت میدهد. آنها صحنه را ترک میکنند. چند لحظه سکوت، صحنه را فرا میگیرد.] تنها؟
مرد1: با فرزندانش؛ زنان و مردان و کودکان و خانوادهاش.
یزید: به کدام سو؟
مرد1: کوفه.
یزید: میدانستم، میدانستم. آشوبطلبان کار خود را کردند. این ابله که بر مدینه گماردهام در خواب بود یا بستر؟ چندمین زنش را میآراست؟
مرد1: اگر به کوفه برسد؟
یزید: چه کسی؟ حسین؟ پرندهای هم از آن خاندان به کوفه نمیرسد.
مرد1: شما آشفتهاید امیر!
یزید: عبیدالله...
مرد1: نشنیدم سرورم.
یزید: پیش از اینکه آفتاب کوفه از چشم پسر علی ناپدید شود، میخواهم که عبید بر مسند کوفه نشسته باشد، چه طور؟ از کجا، چگونه؟ کار اوست نه من. این پیک، بگویید از پا نشیند، پیغام برد که پسر عم ما نیستی اگر خشخش برگی به جانبداری حسین از کوفه برخیزد. بگو اگر ناتوانی زبان بگشا، تا در پی بفرستمت پرچمی سرخ بر هر کوچه که میگذری برپا کنند. بگو دارم به ماجرای مادر پدرت میاندیشم.
مرد1: آنچه گفتی شد امیر. اما... [کنجکاو] ماجرای مادر...؟
یزید: بگو خنیاگران از نو بنوازند و خردمندگان از نو دست افشانند. که نیکو ماجرایی بود که وقت گفتنش نه اکنون است. برو! [مرد1 کمی دور می شود] صبر کن! بگو بر برگها بنویسند که ما هیچ نسبت با عبید زیاد نداریم. بگو بنویسند که مادرش ابوسفیان را دزدیده یا ابوسفیان مادرش را، الله اعلم. اما ما میدانیم که چه گذشت. بگو برگها را پنهان کنند تا آن زمان که پسر زیاد، دست از پای خطا کند، این برگها به باد بسپارند تا رسواییاش عرب و عجم در برگیرد. برو! ]رقص ادامه پیدا میکند.[
ابن زیاد: ای حر، این قیافة تیره و گرفته را از خود دور کن. ما را دوست خود بدان و به عرش معلاو انا فتحنا فکر مکن. ما را کاری با جد بزرگوارش نیست. اوست که بر ما شوریده و رای عموم مردم را نادیده میگیرد و بر حکومت قانونی خرده گرفته، بر عاملان آن میتازد. حال، چشم خود را بر زمین مدوز. مگر قبول نداری که مرگ، قسمت همگان است؟ هر چه زنده است باید روزی بمیرد و از دایرة طبیعت گذشته به حیطة جاودانی بپیوندد. اگر گفتههای حسین به حق باشد، در آخرت از او دفاع خواهد شد. اگر چنین نشود ما به تکلیف خود عمل کردهایم. حال این خلعت را بگیر و خود را آمادة ستیز کن.
صحنة ششم
حر: ای امیر از رفتن کرب وبلا
لرزهام افتاد ار تن برملا
جنگ با سلطان خوبان مشکل است
عقل میگوید برو در کربلا
عشق میگوید برو سوی بلا
میروم اما برد هوش از سرم
میروم اما دل در برم [آهنگ مخالف در نوا. در گوشهای با خود میگوید.] این سخنان نیکو، تلهای بیش نیست برای شکار کردن مرغان ساده و بی فکری مانند من... . وقتی خون شخصی گرم شود و به جوش آید، روحش با چه سخاوتمندی، قسم و سوگند به زبانش قرض میدهد. این فروزندگیهایی است که درخشندگی آن بیش از گرمای آن است که درخشندگی و گرمای خود را به زودی از دست میدهد. نباید آن را آتش حقیقی تصور کرد.
صحنة هفتم: حر و زن
صحنة هشتم
[در ادامة رقص و شادی، هم اینان مردمان شهر میشوند.]
عبید الله: مردم کوفه! بزرگان عرب، سروران عراق! مرا سرزنش نکنید! ... از آن ساعت که به حکم امیر مومنان بر مسند این حکومت تکیه زدهام که خدا میداند دوستش ندارم و تنها به حکم وظیفهای که شارع مقدس بر دوشم نهاده پذیرفتهام، تا به این لحظه چشمم با خواب در جنگ بوده که آشوبکنندگان و بر هم زنندگان نظم را که حکومت پیشین، آنها را با تسامح به حال خود رها کرده بود، از پای درآورم تا خوابی راحت بر چشمهای شما نشیند و مردان نزدیک به من دانند که خودم حتی در کوچهها گشت زدهام از پی آنان که ایمانتان به طرفه سخنان بدعت آمیز درتالاب تردید و دودلی به بند میکشند. اینک انتظاری ندارم جزآنکه برای مدتی معدود، آنچه اندیشیدهام به جان و دل بپذیر. [سروصدای عیش و پایکوبی قطع میشود.] هیچ پرندهای حق عبور از کوچهها ندارد مگر به اذن ماموران من. هیچ پچ پچی در مساجد به گوش نخواهد رسید، مگر به نام امیر مومنان. در قنوت نمازهای یومیه، هیچ دویی در پی نماز جماعت پس از آن تا به خانه رسند، سه نخواهد شد. هیچ وز وزی از جانبداری آشوبگرانی که حکومت مقدس امیر مومنان را بازیچة تردستیهای قدرت مدارانة خویش کردهاند، بر نخواهد خاست. هیچ مردی جز به اذن دارالحکومه از شهر بیرون نخواهد شد. هیچ زنی جز به اذن قاضی من به خانة شوی نخواهد رفت. هیچ احدی جز به اذن من بر نماز جماعت، امامت نخواهد کرد. هیچ نفسی جز به حمد خداوند و مدح یزید بر نخواهد آمد. این فرمان من! تا روزی که آسایش، دوباره مرزهای کوفه را به نسیم صلح میآراید. [اشاره میکند. عیش و پایکوبی از سر گرفته میشود.]
صحنة نهم
حر: [با خویش] صبر کن حر! به چنین شتاب کجا؟ این چنین قدم تند وا سوی مرگ می کنی!
بایست حر! واپس بنگر! یک لحظه... تنها یک لحظه. با خود، رو راست، بی هیچ واهمه و بهانهای، بیهیچ گریزی و گزیری، بی هیچ بیگانهای و حتی آشنایی. تنها... بیاندیش!
بنشین حر! پیش از اینکه برای نشستن وقتی نماند بنشین ! چنین که تو تند به سوی مرگ میروی بی شک کسی به زیستن حریص نبوده است.
من باید بروم. دیر نیست که چکاچک شمشیرها مرا در پس پشت گرد کاروانی که در گذر است بر جای گذارد.
کدام کاروان حر؟ به اطرافت بنگر! کسی اینجا نیست که بافتههای کلام حکیمانهات را برای تایید دانایی و پارساییات بشنود. تویی و بیابانی که مزة گس گزینش میان مرگ و زیستن، بی رحمانه چشم به راهی میکند.
من همیشه از بی پناهیام در هجوم حقیقت ترسیدهام.
کدام حقیقت حر؟ رها کردن زنی که درشتناکترین لحظههای عمرت را تاب آورد و دم برنیاورد؟ زخمآگینی و زشتخوییات را همانسان پاسخ داد که خندههای کمینهات، که بگویی خندههای نداشته، شایستهتر است! ؟ راستش را بگو حر! این جا کسی جز تو نیست. نه مردانی که لاف پهلوانی و جوانمردیات را هیهای کوچه بازارها کنند؛ نه صاحب منصبی که دروغ، تو را به ایشان نزدیکتر کند؛ نه فقیهی که گزافه گوییات، قطعهای از بهشت برایت به ارمغان آورد؛ نه دشمنی که بهانة نامش مصلحتهای بسیار، جایگزین حقایق بی بدل کند.
تنها تویی وتو ! و چنان فرض بگیر که خدایی هم نیست تا ترس از او، امیال نهفتهات را سرکوب کند. حالا به این تو! قادری از او دست برداری، وقتی لذت بخشترین لحظة زندگیات همین دقیقة رویایی بود که با خیالش گذراندی؟... حر! تو حتی یک بار هم برای چشمهایش خاطرهای خوش بودی؟ حتی یک بار گیسوانش را در نسیم، به سر انگشت مهربانیات شانه کردی؟ حتی یک بار...
من میخواستم برای همیشه عطای این سروری را به لقای جنگ افروزانش ببخشم و تمام! میخواستم بگذارم از این رنگ و زرق و دقیقهای در سایة گیسوانش عمر از دسترفته به لبخند نوازشی بازآورم. می خواستم هر آنچه نکردهام، هر آنچه از یاد بردهام، هر آنچه نمیخواستهام در این همه سال، به یکباره حیران کنم برایش. میخواستم...
میخواستی؟... حالا کجایی حر؟ کنار او؟ یا در برهوتی که چشمهای مرگ گستراندهاند؟ صبر کن حر! یک بار دیگر بیاندیش. پیش از آنکه رقص شمشیرها ترنم انگشتان او را از یادت ببرند. پیش از آنکه دیر باشد برای برگشتن به! به زنت! آهت! راهت! همراهت! ...
و تو میخواهی از او بگذری! این انصاف نیست حر! حالا که وقت جبران آن همه کاستی است؟
نه حر. این انصاف نیست.
اما او خود خواست که بروم.
او هرگز نمیخواهد که تو را به کاری وادارد، خاصه آن که او را بر دیگری ارجح بداری. اما تو چه میکنی؟
تو با این دو قافله نسبتی داری یا با آن زن؟ بیاندیش حر! تو برای چه اینجایی؟ آیا هر یک از این دو قوم تو را به سوی خویش خواندهاند؟ آیا فردا که گذشت، بازماندگان این جماعتی که تو را برگزیدهاند یک لحظه به یادت خواهند آورد؟. حر به آن سو وانگر. ببین در میانة خواب و دشت و تنهایی ایستاده . نگاه کن لبهای گزیدهاش را که به گونههاش رنگ غروب می زند. نگاه کن گونههایش که بوی بوسههای تو را میدهند. هان حر! لبهات میلرزد از طعم نمک. چه میکنی میخواهی زادة لبخند و نسیم و سپیده را رها کنی؟ بگو حر!.
خاموش ! دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم. خاموش ! بگذار بیاندیشم. به فردا نه! به دیروز و به اکنون. من نادان نیستم. نبودم و اینک میدانم کجا هستم. بگذار بگویم که دیروز سربازی بودم برای حکومتی که امور خلق میگرداند و داعیة دین داشت و اکنون از بیم جان زنم که از جملة خلق است بردة آنان شدهام، بردة تیغ آنان ... فردا! فردا چه خواهد شد؟
اما این تمامت تردید من نیست که اگر بود به نیم نگاه آن خورشید که در خیمههای کوچک میدرخشد، به یقینش بدل میکنم. من امروز با گروهی که سربازشان بودم دلبسته نبودم و شباهنگام در میان ایشان نیز نبودم. آنچه مرا به دو راهی مرگ و بودن میلرزان حضور دو قطب است که هیچ یک با زشتی میانهای ندارد. یک سو زنی است که دستانش نوازش و مرهم است، نان و لبخند است و کلماتش برکت خانة دل، و این سو ... خدایا! کاش نمیدانستم اینها که هستند. شاید هم نمیدانم. شاید...
صحنة دهم: بارگاه عبیدالله
عبیدالله زیاد: برای امیر بنویسید که ما خویشی خویش به جای آوردیم، باشد که حکومت امیر پردوام بماند. بنویس! پیامآورحسین، پسرعمش مسلمبنعقیل، را گردن زدم و بر دیوارهای دارالحکومه آویختم، تا هر مترسک دستآموزی در کوچه زهرة آن نکند که دست درازی به تخت حکومت را در سر بپروراند.
بنویس کاری کردهام که مردم در بسترشان نیز در امان نیستند. مبادا زنانشان مامور دارالحکومه باشند و آنان در خواب خبطی کنند که نباید.
مهران: تاکی؟ ]شگفتی عبید الله را میبیند.[ تا کی این حکومت، وحشت پاسخ خواهد داشت؟
عبیدالله زیاد: در کوفه، مردان به ترس مرگ و زنان به ترس گرسنگی و هر دو
با برق زر، در پوزة سگت مس شوند مهران. اینجا همان سرزمینی است که در قیام نماز، 18 هزار مرد، ماموم تواند و به هنگام سلام، تنهایی؛ تنها.
مهران: آیا هماینان تو را تنها نخواهند گذاشت؟
عبیدالله زیاد: میدانی فرق من و مسلمبنعقیل چیست مهران؟ مسلم در تنهاییاش به خدا پناه آورد، من به تیغة شمشیر و کیسة زر.
مهران: و اگر هر دوی اینها مرا به طمع وا ندارد؟
عبیدالله زیاد: مهران، مردمان از سه دسته بیرون نیستند؛ اهالی ترس، اهالی شکم و اهالی جاه.
آنگاه که خداوند و شمشیر و ترس و سیم و زر به کار نیاید باید نیرنگ آغاز کرد.
]سرداران وارد میشوند. قاصد میآید و به اطراف نگاه میکند وعبیدالله را مییابد. به طرف او می رود و در گوش او چیزی میگوید و نامهای به او میدهد.]
عبید الله: گوش کنید، شرایط کنونی بسیار حساس است. دیگران از غفلت ما سود میجویند و شما برای حفظ منافع خود، هیچ اقدامی نمیکنید. شما آنقدر مست امکانات خود گشتهاید که حتی حفظ ظاهر را نیز فراموش کردهاید و این دیگران را جری میکند و با کوچکترین جرقهای، شعلة آتش همه جا را فرا میگیرد. هماکنون قاصدی به اینجا آمده است و نامهای از یزید آورده است. از شما میخواهم برای حفظ موقعیت خود لحظهای منافع شخصی خود را با منافع جمع یکی بدانید. [به قاصد اشاره می کند، او صحنه را ترک می کند. در این لحظه نیز عدهای همراه نوازندگان ورقصندگان صحنه را ترک می کنند.]
دوستان، عزیزان دوران آسایش و آرامش، بار دیگر به پایان رسیده. قبل از اینکه دیر شود، باید تدبیری اندیشید. باید بار دیگر مردمان را بسیج کرد. در اندیشة خود از مردمان فاصله گرفتهایم؛ هم آنهایی که سربازان حفظ منافع مایند و همان آنان که با رای آنان میتوان جهان را تسخیر کرد و عمر حکومت را طولانی. [اطرافیان تایید کرده، سر تعظیم فرود میآورند.] هم اکنون از شما میخواهم تمام توان و قوای خود را متمرکز کرده و در جهت رفع بلای قدرت که در دستمان است کوشش کنید. با اطلاعاتی که به دست آمده، دریافتهایم که فتنهای در شرف وقوع است که هدفش براندازی بنیان حکومت است. جمعیتی فراهم آورید و نامة یزید را به خطیب بدهید تا بخواند. هر چه زودتر.
صحنة یازدهم
خطیب: [رفت و آمدها. خطیب، نامه را از عبیدالله می گیرد. جمعیتی افزون بر حاضران به صحنه میآیند. خطیب، نامه را میخواند. حر نیز به جمع میپیوندد.] اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم در جهانی که ما امروز در آن زندگی میکنیم، شاهد کشتارها، بی عدالتیها، گرسنگی و تشنگی مخلوقات خدا هستیم. خدا را شکر میکنیم که در این سرزمین، با همت و کوشش شما مردمان خداجو و درایت و تدابیر حکیمانة یزید، توانستهایم تا اندازهای عدل و عدالت و آرامش، کار و تقوا را برای شما فراهم کنیم. به نظر میرسد آتش پنهان در زیر خاکستر با دسیسة دشمن در پی اهداف شوم خود است. از شما می خواهم تا بار دیگر هوشیار بوده، چنانچه زمزمههای براندازی توسط افراد یا گروههای خودباخته و خودفروخته، که همیشه در پی فرصتهایی هستند تا از این طریق برای خود کسب موقعیت نمایند، شما را نفریبند.
ما اگر در هیچ چیز وجه مشترک نداریم، لااقل در دین خدا شریک هستیم.
ما همگی یک خدا داریم و این همان چیزی است که دشمن سعی دارد از ما بگیرد. حاکمیت امروز جامعة مسلمین در صلح و آرامش با وجدان کاری مشغول کسب و کار است. البته مشکلاتی نیز وجود دارد ولی حکومت، حکومت قانون است و همگی در برابر قانون، یکسان عمل می کنند. بزرگترین افتخار ما همین است و دشمن میخواهد این همبستگی و اتحاد و آرامش را از ما بگیرد. هوشیار باشید و به رهنمودهای توانمند یزید بزرگوار گوش فرا دهید. [جمعیت، سخنگو را تشویق میکنند.]
میفرماید: «امروز بر ما معلوم شده، فتنهگرانی چون حسین بن علی قصد دارند تا آشوب به پا کنند». حکیم عالیقدر، یزید، تکلیف را بر ما معلوم کرده و به هر کس از پیر و جوان که به فرمایشات او لبیک گوید، خلعت بسیار داده خواهد شد.
آواز: را آزرده حالی، ای دل ای دل
مدام اندر خیالی ای دل ای دل
برو کنجی نشین شکر خدا کن
که شاید کام یابی ای دل ای دل
صحنة دوازدهم: شب، تاریکی
پسر حر: پدرم اینجاست و من تمام تاریکیها را در پیاش می دوم.
حر: تاریکی اینجاست. در من، علی! از این است که نمی بینیام... کاش مادرت بود، علی!
پسر: چه شده؟ از اینکه فرماندهی را از دست دادهای نگرانی؟
حر: من هنوز هم فرماندة سپاه راستم.
پسر: این تشویش برای چیست پدر؟
حر: برای فردا.
پسر: چه خوب میشد اگر جنگی نبود.
حر: اما جنگ میشود و من هم باید بجنگم.
پسر: تو که به اختیار این کار را نمیکنی!
حر: مصیبت من این است که برای من به اختیار است، علی! من آزادم که کاش مادرم مرا نزاده بود که نامم همنام آزادی باشد.
پسر: آزادی این روزها شعار دوست داشتنیای شده.
حر: و برای من هم؟
پسر: من نمیدانم آزادی یعنی چه؟ فقط میدانم باید کاری کرد.
حر: در پیش پای من راههای بسیار نیست.
پسر: و این انتخاب تو را آسانتر میکند.
حر: به عکس، دشوارتر شده.
پسر: تو میترسی پدر.
حر: من از هجوم حقیقت میترسم. میترسم ناگهان فرو بریزم و پناهی نباشدم.
پسر: آن وقتها شعر، پناهت بود.
حر: کاش مادرت بود علی!
پسر: آیا کاری از من ساخته است؟
حر: تو فردا چه میکنی؟
پسر: هر آنچه تو گویی.
حر: این کار تو را آسانتر میکند و تصمیم مرا مشکلتر.
پسر: بگذار در برابرت بایستم در هر راهی که میگویی. شاید این، گزینش تو را راحتتر ممکن کند.
حر: برو بخواب فرزند! فردا روز سختی است.
پسر: سختتر از امشب نیست. بگذار هر چه میگویی ضد آن باشم.
حر: ]لبخند[ این را مادرت به تو آموخته؟
پسر: وقت تنگ است پسر یزید ریاحی!
حر: من فرماندة بخشی از سپاه عمر سعدم.
پسر: به چه قیمتی پدر؟
حر: من به عمرم برای بهای چیزی نجنگیدهام.
پسر: تو برای حق جنگیدهای و حالا حق در خیمة عبیدالله است؟
حر: مگر نه این که حکومت دردست یزید است؟
پسر؟ و آیا یزید به حق بر آن مسند تکیه زده؟
حر: به حق یا ناحق قدرتی ساخته که در سایة آن مردمان، یومیه بجای آرند و تنشان از شنیدن هجوم وحشیانة بیگانه بلرزد.
پسر: و کسی هم هرگز نپرسد که در دارالخلافه چه میگذرد.
حر: مردم نان به شکمشان میبندند نه کتاب.
پسر: مسندنشینان چه؟ آنان به مردم چه میدهند؟ چه باید بدهند؟
حر: آیا این آشوبی که برخاسته و ترس در دل تمام مردم رخنه کرده، حق است؟
پسر: حسین، حق خویش میخواهد. حقی که خدای بر گردنش گذاشته.
حر: چه کسی این را گفته؟
پسر: او پسر پیغمبر است.
حر: مگر پسر نوح، پسر پیغمبر نبود؟
پسر: من نگفتم چون پسر پیغمبر است، بر حق است که پدرش گفته حق را به حق بشناسید.
حر: یزید هم این حکومت را حق خویش میداند.
پسر: کمی منصفانه نگاه کن، کدامیک برترند؟
حر: کسی در برتری تقوا و فضیلت حسین تردیدی ندارد.
پسر: پس...
حر: دعوای آنها دعوای حکومت است و در حکومت و سیاست کدام برترند؟ انه و اعلم...
پسر: کدامیک حکم خدای را بیشتر به جای میآورند؟
حر: آنها هر دو از بجای آوردن حکم خدا سخن میگویند.
پسر: و کدامیک بیشتر عمل میکنند؟
حر: علی! اگر من به سپاه حسین بپیوندم، تو و مادرت زیر سم ستوران این سپاه عظیم تکهای استخوان از خود بر جای نخواهید گذاشت... کاش مادرت اینجا بود.
پسر: مگر دختران و زنان این سپاه کوچک، فردا سرنوشتی جز این دارند؟
حر: آنان به هدفی که حسین میگوید و میخواهد میاندیشند.
پسر: و تو به چه میاندیشی؟
حر: من در جنگ میان حسین و یزید که هر دو هدفی دارند و انگیزهای، سرگردانم.
پسر: هدف تو چیست؟
حر: هیچ.
پسر: هیچ؟
حر: هیچ!
پسر: پس چرا نمیروی؟ این تاریکی و این دشت! چنان که بسیاری در راه رفتنند از آن سپاه اندک.
حر: فردا برچارراهها جار میزنند که پسر یزید ریاحی ترسندهای بود حقیر، که شبانه از معرکه گریخت.
پسر: مگر تو آسودن مادرم را و مرا نمیخواهی؟ ... به جایی میرویم که هیچ جنبندهای نشناسدمان.
حر: در من، گریختن چونان باختن ناموس و شرف است.
پسر: پس با سپاه یزید بمان تا در فتحی بزرگ، همنشین شامیان باشی به پایکوبی و شادی.
حر: در آن خیمهگان به هم پیوستة کوچک چیزی هست که تا مرز نیستن میلرزاندم.
پسر: پس بگویم چه کنی؟
حر: کاش مادرت اینجا بود.
پسر: تا صبح چیزی نمانده.
حر: از ابتدای شب با خویش در جنگم ... دیگران، یک صبح میجنگند و خلاص... و من ...
پسر: دو طایفه بیدارند... در دو سوی دشت.
حر: چه میکنند؟
پسر: هر دو می خندند، یکی به قهقهه و آن دیگری به ترنم اشک.
حر: کاشکی میشد بروم.
پسر: میشود پدر. میشود رفت، میشود ندید. میتوان دل خوش کرد که من در میانة جنگی ناخواستهام چنان که هست اما ...
حر: اما چه؟
پسر: پدر، ما آب بر کسانی بستیم که آب اندکشان را در بیابان از ما دریغ نکردند. ما زنی را رنجاندیم که چشم مهتاب است. ما دختر کوچکی را رنجاندیم که ترانه سپیدهدمان و شبنم است.
حر: انگار تو شاعرتر از منی.
پسر: من خود توام پدر!
حر: کاش مادرت اینجا بود...
پسر: مادرم اینجاست و در چشمهای من ... ببین! [پسر خارج می شود. صحنة توبه کردن حر و بردن امان نامه به سوی امام حسین.[
حر: ای شد کون و مکانم
دردت ای آقا به جانم
رفته است از تن توانم
شاه خوبان توبه کردم
جان جانان توبه کردم
گشتهام نادم به دوران
این من و این تیغ بران
یا ببخشایم به قرآن
شاه خوبان توبه کردم
جان جانان توبه کردم
این خیال و تردید آخر مرا میکشد.
نمیدانی از میان انگشتانم چه دیدم!
تو مگر چه دیدی حر؟
دیدم. دیدم گروه گروه مردانی که نور مینوشیدند از دم تیغ سیاهی میگذرند اما بر خاک نمی افتند. گویی دستی از آسمان، آنها را به سوی خود میکشد. دیدم دو دست در آسمان بال میگشاید. دیدم زنی بقچهای وا میکند خونین، که سر پسر خویش در میان آن نهفته و بقچة سر را پرتاب میکند به دور دست؛ که من هدیة داده، باز پس نمیگیرم. دیدم کودکی دست فراز میبرد که تیغی بر فرق عمو فرود نیاید و دست کودک، دیگر نیست. دیدم شقایقی شش ماهه، بر دست به آسمان رفتة پدر، پرپر میشود. دیدم زنی میان نیزههای شکسته، تنی بیسر در آغوش دارد و نمیداند کجا را ببوسد. دیدم دخترکی ترسنده، پس پشت خاری سوخته، گوشواره از گوشش میکنند و گوشتی خونآلود با گوشواره بر خاک میافتد. دیدم بر شتری برهنه، قرص قمر تازیانه میخورد. دیدم بر نیزهها آفتاب میبرند. دیدم حر را، من را، خودم را، که دوازده بار بر پیکر خدا اسب میتازم. نه حر! من نمیخواهم... نمیتوانم!
آیا این وهمی نبوده؟ ]مکث[ نمیدانم اما یک چیز را خوب میفهمم. فردا وقتی آفتاب واقعه غروب کرد، جماعت، سه دسته میشوند؛ آنان که با کاروان سوخته میروند، آنان که پشت به کاروان سوخته میروند، آنان که بر جای ماندهاند و کاروان رفته است. من نخواستم از دستة دوم باشم. نخواه که از گروه سوم نیز باشم.
تو برای تاریخ، برای آینده میروی حر!
من اینک به تاریخ نمیاندیشم. به مردمی میاندیشم که صبحگاهان با تواند و شبانگاهان بر تو! جماعتی که هنگام بوسیدنت، تیغهاشان را در ذهن، برهنه میکنند. مردان و زنانی که هم چنان که تو را در آغوش میفشرند، با دشمنت پیمان میبندند.
و تو از هیچکدام اینان نیستی. پس بر تو حجتی نیست. برگرد حر!
حالا چه؟ گیرم که وقتی آمدم و شرمسار پسر محراب نبودم که نه نامهای فرستاده بودم و نه پیغامی. اما حالا چه؟ صدای یاری خواستنش را نمیشنوی؟
این توهم توست حر!
من همیشه برای ذرهای لبخند جنگیدهام که بر گونة کودکی بنشیند و اینک خود، راهزن کودکان تنهایی شدهام در میانهای خوفناک.
پس تو برای جبران خطاهای خویش به سمت حسین میروی!
نمیدانم. شاید هم میخواهم شرمسار پدرانش در روز بزرگ نباشم. شاید هم برای آن است که پسر علی پیش از من، خواب کودکان پا برهنه را میبیند.
اما تو مجبور بودی. سرباز بودی حر!
حالا که نیستم.
تو میمیری حر! و پس از تو هیچکس به یاد نخواهد آورد که شبی دردناک بر تو گذشت. تو میمیری و خونت دستآویز مردانی خواهد شد که نامت را بر پرچمهای هدفهای باطلشان خالکوبی میکنند. مگر ندیدی بر منبر پدرش چهها که نکردند. میپنداری از خون او چه میسازند؟ ... تفسیری برای تاختن بر پیکر بیجان مردمان در بند ! او میگوید برای مردمان هزار سال پس از این میمیرد. اما فردا و هزار سال از پس فردا، هستند جماعتی که مرثیة مرگ او، قصیدة رقص تیغهای خویش بر گردة پا برهنگان دوست دارندة خود وی، مینویسند. [سکوت . بارگاه عبیدالله. مجلس عیش و نوش.]
عبیدالله: مهران! در کدام گوشه به عیش نشستهای. برخیز که فرمانی برای تو دارم. تو نه! سران قبایل، سران کوفه، بزرگان عرب. کجایی مهران؟
مهران: در خدمتم. میدانی که در مجلس تو من به عیش نمینشینم. من همواره باید هوشیار باشم.
عبید الله: نامة امیر مومنان را برای مردم خواندهاند؟
مهران: خواندهاند.
عبید الله: خوشحالم که با همة بزرگان از نزدیک آشنا میشوم و با ایشان آشنا میگردم.
ابن زیاد: ای مردمان کوفه در نامهای که یزید فرستاده است و سخن گو به بخشی از آن اشاره کرد، آمده است که حسین بن علی از طریق حجاز، ساز عراق کرده است. من به مشورت و یاری شما نیاز دارم. امیدوارم همچون گذشته به این ندای به حق پاسخ راستین داده، راه چاره ای برای پایان دادن به این فتنه که در حال شروع است، بیابیم و بار دیگر آرامش را برای امت مسلمان و خداجوی فراهم سازیم. ما همیشه به رای و ارادة شما در تصمیمگیریهای بزرگ اعتبار داده و اعتماد داشتهایم. در این لحظة تاریخی از شما میخواهم، تا همچون گذشته هوشیار باشید. [ولولة جمعیت بالا میگیرد. گهگاه نام حسین به گوش میخورد. عبید الله با عجله مهران را فرا میخواند و در گوش او زمزمه میکند. مهران جدا شده به طرف ابن سعد میرود.]
مهران: امیر میخواهند با پیشنهاد شما شروع کنند. [رو به جمعیت] ساکت باشید. ساکت باشید. [ولوله آرام میگیرد.] امیر عبیدالله ابن زیاد میخواهند پیشنهاد ابن سعد، سردار بزرگ امیرمومنان یزید را بشنوند. [به کنار ابن سعد میرود. سکوت بر مجلس مستولی میگردد و نگاهها به ابن سعد دوخته میشود.]
ابن سعد: امیر! ... با دشمنان دین و یاغیان و فتنهجویان باید راه خدا را در پیش گرفت. باید به آنها فرصت داد تا با ما بیعت کنند...
ابن زیاد: فرصت؟ کدام فرصت؟ به مسلمبنعقیل فرصت داده شد. اما او چه کرد؟ اگر من نرسیده بودم اکنون شما به دست یاران او قطعه قطعه نشده بودید؟ فرصتی در کار نیست. همین حالا باید بیعت کنند؛ پیر و جوان و خرد و کلان.
ابن سعد: پس راهی جز از میان برداشتن آنها برایمان نمیماند. ما برای رسیدن به استقلال و آرامش کوششهای فراوان کردهایم. یزید، امیر مومنان و خلیفة ماست و قانونش بر همة ما واجب. تخطی از آن در حکم معاندت با خلیفه است و جزایش. قرار نیست در مقابل تعدادی یاغی و مخالف صلح و آرامش و امنیت، تن به خواری داده و زندگی و آرامش امت مسلمان را به خطر اندازیم.
ابن زیاد: مرحبا ابن سعد. حقا که سرداری سپاه یزید شایستة توست. بنابراین برای ما دو راه بیشتر باقی نیست؛ یا بیعت یا مرگ. از شما بزرگان و ملت عزیز و امت استوار قامت انتظار دارم که جز این راهی نروید. خداوند، پاسخ صبر و حوصله و استقامت و شجاعت و ایثار شما را خواهد داد. به جز سرداران و فرماندهان سپاه که باید به امور لشکریان بپردازند، بقیه مرخصند. [بزرگان و سران طوایف و قبایل میروند و بقیه باقی می مانند.]
ابن زیاد: بدانید که امیرمومنان، یزید، با حساسیتی که نسبت به خاندان علیابنابیطالب دارند، برای آنان که به مقابلة حسین بروند و بیعت او را بگیرند خلعت و جایگاه ویژهای در نظر خواهد گرفت. همین طور است برای آنان که به جنگ با او برخیزند.
ابن سعد: امیر متوجه هستند که حسینبنعلی آدمی ساده و معمولی نیست. به راحتی نمیتوان با او مقابله کرد. ممکن است متعاقب کشتن او، حکومت با مشکلاتی روبرو شود.
ابن زیاد: من هم متوجه شرایط استثنایی پیشآمده هستم. ولی چگونه میشود حکم یزید را نادیده گرفت؟ در نامه، او مصمم است حسین بن علی را بکشند و یا از او بیعت بگیرند.
ابن سعد: بر سر دو راهی قرار گرفتهایم. اگر به جنگ حسین برویم فتنه به پا خواهد شد.
ابن زیاد: اگر نرویم مورد خشم یزید قرار خواهیم گرفت. حالا برو امشب را استراحت کن و فردا آمادة رفتن باش.
حر: تصور میکنم؟ آه، من به تصور، وقعی نمیگذارم. اما...
اما چشمان اشک آلود و چهرة درهمکشیده و تمام محملات و ظواهر افسردگی، هیچ یک نمیتوانند چنانکه باید و شاید از عهدة بیان من برآیند. این چیزها ظاهری است و هر کسی میتواند آنها را به دروغ بر خود ببندد. اینها لباس اندوه است، نه خود اندوه. اما حقیقت اندوه من به هیچ چیز خارجی شبیه نیست و در قلب من پنهان است. آه ای قلب من، بشکن! و ای زبان، بسته شو!
آنجا که شادمانی، بیش از همه وقت طربناکی میکند، اندوه بیش از همه وقت سوگواری میکند. اولین و قدیمیترین لعنتی که بر زمین نازل شد، حال مرا شامل است. خوشا به حال آنان که از عقل و احساس به تناسب بهره بردهاند و مانند نایی نباشند که روزگار، هر نوایی که بخواهد برآن بنوازد. آه چه میگویی؟! آن مردی را که شهرت نباشد به من نشان بدهید تا من او را درسویدای قلب خود جای دهم. [ابن سعد خارج می شود. افراد حاضر متوجه حر میشوند که سر به زیر انداخته است.]
ابن زیاد: خداوند را شکر میکنیم که در اطراف ما دلاورانی چون حر، سپهسالار شهر کوفه حضور دارند. ای حر دلیر! علت چیست که سر بزیر انداختهای؟ چیزی بگو، جملگی افراد حاضر منتظر پاسخ تو هستیم.
حر: ای امیر! درست است که دستور از یزید داری ولی تقاضا دارد این بنده را از این ماموریت عفو بدارید. حالی دگرگون دارم و نیت قبلی من، بر این است که از قتل حسینبنعلی در گذری. دلم رضایت به این امر نمیدهد و احساس میکنم در پی این واقعه، حال خوش بر هیچ یک از ما باقی نخواهد ماند.
ابن زیاد: ای حر غمین مباش، این احساس از خود دور کن. ما را با جدش کینهای نیست. دوم اینکه مرگ از همگان است. سوم، اگر حسین بر حق باشد در آخرت از او دفاع خواهد شد. غمین مباش حر. [حر خارج میشود.]
مهران: سردار بزرگ، شمر بنذیالجوشن!
عبید الله: شمر، اعتماد من به تو چون است که پدر به پسر و برادر به برادر
شمر: سوگند میخورم که تا خون حسینبنعلی را به زمین نریزم از پای نخواهم نشست. [شمر می رود. دوباره وارد میشود.]
شمر: شب است و شاهد مقصود چون عنقای زرین پر
گرفته اوج بر موج سپهر و گنبد اختر،
شده خیل کواکب بزم ساز خیل بازیگر
حدیث در نار من یهدی شنو از مهر و آهنگر
]طبالان می نوازند و طی آن شمر، دستار از سر بر میگیرد و قبا از تن خارج میکند.[
سلاح آرید در پیشم که می خواهم زره پوشم
چون قلزم در تلاطم، بار دیگر میزند جوشم
که چشم از «مصطفی» و «مرتضی» یکبارگی پوشم
گذشتم از شفاعت نبی در صحنة محشر
بزن طبال نام آور ]غلام، سلاح شمر را که در میان قرار دارد میآورد و طبالان میکوبند.[
ز کین آن پیغمبر به دل پیچیدهام دردی
بخواهم تن بیارایم بدین خفتان نمرودی
زره بر تن نمودم من کنون از مال داوودی
هزاران لعن حق بادا به «شمر» زشت بد اختر
بزن طبال نام آور ]شمر، زره بر می دارد و می پوشد.[
کمر را تنگ باید بست بر قتل سریر جان
اگر خواهم کنم خدمت به اولاد ابوسفیان
اگر چه دانم این از بخت بد و این بحر بی پایان
به گردابم خواهید برد این کشتی بی لنگر
بزن طبال نام آور ]شمر، کمر بر روی زره می بندد.[
زنم اندر کمر من از جفا این خنجر خونریز
که کج کج همچو ابروی دلارایان شوخ انگیز
دست استادی که صیقل داد و کردش تیز
به چنگم رستم آسا، گر فتد در روز رستاخیز
بدرم بازوی «سهراب» و سر برگیرم از «نوذر»
بزن طبال نام آور [خنجر را بر جای می گذارد.]
سپر را بهر حفظ جان بیاندازم پس دوشم
اگر جنگ است یا صلح است میباید که در کوشم
ز بغض زادة «زهرا» چنان خون میزند جوشم
«یزیدم» شه «حسینم» شد من از این قصه مدهوشم
دو سلطان را نمیگنجد که جا سازد به یک کشور
بزن طبال نام آور ]طبالان می کوبند و شمر دور میزند و سپر را بر کتف میافکند.[
عرق چین کیانوشی بود میراث لهراسب
نهم خود کیومرثی به تارک همچو گرشاسب
روم بر درگه شاهی که جبریلش بود حاجب
نمیترسم ز عباس آن هژیر بیشة غالب
روم یا جان و سر بازم در این ره یا بیارم سر
بزن طبال نام آور [عرقچین و خود بر سر میکند.]
بیارید آن سمند من، سمند خوش روند من
کمیت دلپسند من، سپاهش چشم و سیمین تن
]اسب را می آورند.[
وقت آن شد که شتاب آورم انشاء الله
پای همت به رکاب آورم انشاء الله
سر نوباوهام را به دمشق
زینت بزم آورم انشاء الله
میروم تا جهان دهم بر باد
ز ره جور و کینه و بیداد
عقل گوید مرو مروت کن
عشق گوید هر آنچه باداباد
عقل و عشق به هم نمیگنجد
رنج بیهوده میبرد استاد
کردهام من قبول این منصب
هفت دوزخ به من مبارک باد ]شمر و همراهان از صحنه خارج میشوند.[
حر: عنان محبت خود را فقط تا آن اندازه آزاد بگذارید که از دسترس هوس و خطر شهوت برکنار باشد. عنان اختیار نفس خود را از دست مدهید، زیرا غرور جوانی به حد خطرناکی نیرومند است. اگر هیچ علت دیگری هم موجود نباشد، به خودی خود کافی است که شخص را به گمراهی بیاندازد.
آه ای قلب من، بشکن و ای زبان بسته شو!
راستی، اگر تمام زمین هم اعمال زشت را بپوشاند بالاخره پیش چشم مردمان فاش خواهد شد. بعضیها نمی توانند همچون افراد بینام و نشان، به دلخواه من رفتار کنند، زیرا صلاح و سلامت همگان بسته به انتخاب اوست. از این رو، انتخاب او بایستی با آرزوی تودهای که وی سرور آن است هم آهنگ باشد. ]نقارهچیها مینوازند، ابن سعد و همراهان سر میرسند.[
ابن سعد: رسیدم در زمین «کربلا» با شورش و غوغا
رسیدم تا که بندم آب را بر زادة «زهرا»
رسیدم تا که بردارم نقاب از چهرة «زینب»
بدین اندیشه بگشایم گره از عقدة دلها ]دور می چرخد و «حر» را در جایی متفکر و نشسته میبیند.[
خطاب من به تو ای حر، سرور لشکر
قلشل لشکری آمد مرا به مد نظر
حر: همین خیام فلک قبه ملک درگاه
بود از آن «حسین» پادشاه
ابن سعد: تو چرا جنگ نکردی به آن ناس؟
مگر که خوف نمودی ز حضرت عباس؟ !
حر: بیا تو ای پسر سعد پند من بشنو
برای مال یزید لعین زاده مرو
کدام آیه نوشته است بر جدال حسین
کدام حکم صریح است بر قتال حسین؟
ابن سعد: یقین بدان حر تو ایا حر معدلت آیین
به دل نشسته مرا حرف تو چو نقش نگین
ولی حسین علی را مهیمن ذوالمن
کند محافظت از سزر شمر ذوالجوشن ]خروج. طبل و کوس و نقاره و سرنا، ورود شمر را اعلام میدارند. شمر با گروهی سپاهی از راه میرسد.[
شمر: برقصد قتلی شاه دین شمر ستمکار آمده
بر نقد جانها مشتری آکندن به بازار آمده
طبال برزن طبل جنگ، این نیمه شب را بی درنگ
تا بشنود چرخ دورنگ از کوفه سردار آمده
من شمرم و ذوالجوشنم «داوود» خمار آمده ]دور می زند و ابن سعد و حر را میبیند.[
شمر: خطاب من به تو ای ابن سعد زشت
ز شهر کوفه رسیدم کنون به نزد شما
مرا رسانده پیامی عبید به بنیاد
حیات خرمن آن علی بده بر باد
ابن سعد: بیا تو شمر حذر کن ز فتنة فردا
مکن جدال تو با پادشاه
چرا که ای شه دین گوشوار عرش خداست
جدل نمودن با آن جناب عین خطاست
شمر: ای ابن سعد با همه عذری که آوری
معلوم شد به من که تو سردار لشکری
مرد سپاه و جبن چنین؟ وای بر تو باد
حیف از یزید و نان یزیدی که می خوری ]دور میزند و فریاد میکشد.[
امروز عرش را به تزلزل در آورم
دست جفا ز جیب تامل درآورم
من میکشم حسین و همه یاوران او
من میکنم اسیر همه خواهران او
]جنگ بین آنها در میگیرد و حر به شهادت می رسد.[
مرا از سر تا خاک آفریدند پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند
مردم سه دستهاند حر! آنان که با حقیقتند و... اندکند و تنهایند و مدام ریشخند و طعنه می شنوند که از گذر زمان، پس افتادهاند و در خوابند. آنان که مدام بر حقیقت میتازند و میدانیم کهاند و چه میکنند و آنان که حقیقت را جامهای میکنند بر تن باطل، پرچمی میکنند بر چوب ستم، تیغی میکنند بر گردن خود حقیقت. او میگوید برای بر جای ماندن دین میمیرد و خوب میداند که با دینش چه میکنند. هم آنان که نام دین بر دستارها میجنبانند و شکم فربه میکنند و هم آنان که بر این دستة دیگر میتازند و خود، دروغ فرا راه مردمان میگسترانند. اما سررشته جای دیگر است حر! اینان که فردا در کاروان کوچک حسین میمیرند، برای کسی میمیرند که عقل و دلشان بر باد داده.
حر! تو نمیتوانی خاطرة لحظهای کوتاه را با دستهای عباس در شریعة فرات از یاد ببری.
حر! تو به دستهای حسین وقتی سر شکافتهات را به دستمالی میبندد محتاجتری تا سرانگشت نوازش زنی که بسیار وامدار اویی! می شنوی حر! بوی خون می آید. بوی رهایی! ]سکوت[
آخ... خستهام. خیلی خسته. و مردة خوابی هزار ساله. باید بروم. دیر میشود.
صبر کن حر! باز هم بیاندیش.
میترسم خوابم ببرد.
تو به خواب محتاجی!
میترسم خوابم ببرد و کاروان رفته باشد. ]میرود.[
پایان