به راستی در تمام دورانها، تأکید میکنم در تمام دورانهای تاریخ بشر چه سوالاتی اساسیتر از این در ذهن بشر بوده است! عشق، مرگ و ایمان!
به راستی در تمام دورانها، تأکید میکنم در تمام دورانهای تاریخ بشر چه سوالاتی اساسیتر از این در ذهن بشر بوده است! عشق، مرگ و ایمان!
سعید شاپوری:
از خودم میپرسم: چرا نور زمستانی؟ و خودم جواب میدهم: چرا که نه! از خودم میپرسم: مگر تو ایده یا شخصیت مناسب برای خلق متن نمایشی نداری؟ و خودم جواب میدهم: چرا ندارم! و باز از خودم میپرسم: پس چرا متن اورژینال خودت را ننوشتی و یک فیلم از برگمن را بازخوانی کردی؟ و خودم جواب میدهم: مگر اینگمار برگمن کیست؟ یا مگر ازچه میگوید که من او را از خود جدا بدانم؟ و خودم ادامه میدهم که: اینگمار برگمن از مهمترین کارگردانان مدرن تاریخ سینماست و یکی از انگشت شمار فیلمسازانی است که هم تئاتر کار کرده و هم اندیشمندانه فیلم ساخته است و فیلمهایش اغلب بوی دین و فلسفه و اندیشه میدهد. پس از خودم میپرسم: گویا جا پای بزرگان گذاشتهای! و خودم میگویم: بلی! گذاشتهام. اما در شروع کار میترسیدم لابد میپرسی از چه؟ راستش از همین که بپرسی گویا جا پای بزرگان گذاشتهام. یادم هست وقتی که در حدود 12 یا 13 سال پیش وقتی برای اولین بار فیلم نور زمستانی را در سینما سپیده دیدم، بعد از اتمام فیلم گیج بودم و از خودم میپرسیدم چرا فیلم تمام شد؟ من هنوز سوال دارم و هنوز به سوالاتی که فیلم در ذهن من ایجاد کرده، جواب داده نشده است! اما بیفایده بود تا به امید جواب بر پرده نقرهای چشم بدوزم. فیلم تمام شده بود!
این بار خودم که جوابگوی سوالات خودم بودم، به خود میگویم: در یکی از اولین اجراهای نمایش من، وقتی از یکی از تماشاگران شنیدم که گفت: چه زود نمایشتان تمام شد! من هنوز منتظر ادامهاش بودم تا جواب سوالاتم را بیابم! فکر کردم پس موفق شدهام! و خوشحال شدم!
موضوع نمایش نور زمستانیای که من و گروه اجراییام کار کردهایم ترکیبی از مهمترین مسائل زندگی بشر در تمام دورانها بوده است. عشق، مرگ و ایمان!
و به راستی در تمام دورانها، تأکید میکنم در تمام دورانهای تاریخ بشر چه سوالاتی اساسیتر از این در ذهن بشر بوده است! عشق، مرگ و ایمان!
از خودم میپرسم: فلانی نمایشت را زیاد جدی نگرفتهای! و خودم کمی فکر میکنم و بعد جواب میدهم: چرا! گویا این نمایشم را زیاده از حد جدی گرفتهام. آخر من عادت دارم همیشه و درباره همه کارهایم بگویم کار مهمی نمیکنم! اما خدا میداند که نوشتن مهمترین کار زندگیام بوده است!
به خودم میگویم: بهتر نیست سکوت کنم؟ و دیگر هیچ نگویم؟ و خودم سرش را به نشانه موافقت تکان میدهد. من دیگر هیچ چیزی نمیگویم و در دلم میماند که چقدر برای آماده سازی نمایش زمان کمی برای تمرین داشتیم و باز در دلم میماند که بگویم در مسیر اجرای این نمایش خوشحال شدم که فهمیدم هنوز میشود حتی در قالب یک اجرای حرفهای برای اندیشیدن هم کار کرد و تمام گروه را درگیر مسائلی کرد که جایشان شاید در کتابهای دینی و فلسفی است.
در دلم میماند بگویم که در خلوت خودم در لحظات پس از تمرین وقتی طرح صحنه میزنم و به جستوجوی موسیقی مناسب برای نمایش میگردم چقدر لذت میبرم که آن فضایی را که ایجاد خواهد شد در ذهنم مرور میکنم و با دیدن تصاویری که هیچ کس حتی بازیگران از آن خبر ندارند، احساس شادی میکنم... در دلم میماند که بگویم با دوندگی بسیار وقتی دکور، لباس، نور و موسیقی نمایش کمکم با هنر بازیگران در سالن سایه آمیخته میشود و آن فضای ذهنی رنگ و بوی عینی به خود میگیرد در قلبم چقدر احساس خوشبختی میکنم! فکر میکنم تمام دنیا در سالن سایه جای گرفته است و من در قالب این جهان ایستادهام.
من به احترام رویای خود سکوت میکنم. اما لحظهای بعد به خودم میگویم: دیدی فلانی این کارت را زیاد جدی گرفتهای؟ و من سکوت میکنم و از شرم سرم را پائین میاندازم"و دیگر خاموشی است! "