آنتون چخوف از نگاه ویلیام.سامرست موآم
ویلیام سامرست موام نویسنده ی شهیر انگلیسی در اینجا برداشت خود را از زندگی و اثار آنتون چخوف شرح می دهد.
ترجمه ی آزاد از:ایرج زهری
چخوف سال۱۸۶۰به دنیاآمد. پدربزرگش که نسل اندرنسل رعیت بود باپولی که طی سال ها جمع کرده بود توانسته بود آزادی خودش وسه پسرش را ازارباب بخرد. پاول، یکی ازپسرهایش، در" تاگانروک "(2)، کناردریای "آسوف " (3)بقالی بازکرد، زن گرفت وصاحب چهارپسرویک دخترشد. آنتون پسرِسوم اوبود. پاول بی سواد، خودخواه، خشکه مقدس، بدانگ وبی رحم بود. سال ها بعد چخوف درباره ی اوچنین نوشت:" یادم می آد، پدروقتی پنج سالم بود، شروع کرد به تعلیم دادن من، بهتراست بگویم ازپنج سالگی کتک زدنم را شروع کرد. توگوشم کشیده می زد، سردست بلندم می کرد، دورسرش می چرخوند، زمین می زد. صبح که ازخواب پامی شدم، اولین سؤالی که ازخودم می کردم این بود: امروزهم برنامه ی کتک برقراره، یانه؟ من حق نداشتم بازی کنم، ورجه وورجه کنم، می بایست صبح و شب کلیسامی رفتم، دست کشیش هارا ماچ می کردم، توخونه کتاب دعامی خوندم. هشت سالم که شد می بایست تومغازه وامیستادم. عین یک کارگرکارمی کردم، منتها بی جیره ومواجب. ُمضافاً براینکه روزی نبود، که کتک نوش جان نمی کردم. همین قضیه بود که روسلامتی ام اثرگذاشت. تازه بعدهاهم، که به مدرسه ی متوسطه رفتم، تاظهرمدرسه بودم وبعدازناهاری تاشب تومغازه".
آنتون چخوف شانزده سالش نشده بود، که پدرِتاگردن توقرض اش، ازترس طلبکارها وزندان به مسکو فرارکرد. دوپسرِبزرگ او: الکساندرونیکولاس درآنجا دانشجو بودند. آنتون را در" تاگانروک" جاگذاشتند. او می بایست مدرسه را تمام می کرد وبه تنهایی، ازراه تدریس به همکلاسی ها خرج زندگی اش را درمی آورد! سه سال بعد، پس ازاتمام مدرسه ی متوسطه با بورس ِماهیانه ٢۵ روبل به پدرومادرش درمسکو پیوست ودردانشکده ی پزشگی نام نویسی کرد. آن زمان آنتون چخوف جوانی بود باریک اندام وبالابلند، تقریباً١۸۰ سانتیمترباموهای خرمایی روشن و چشم های میشی. خانواده اش درزیرزمین خانه ای درمحله ای بدنام، مرکزِبیت اللطف(4) های مسکوزندگی می کردند. آنتون دوهمکلاسی اش راآورد، که جمعاً۴۰ روبل اجاره می دادند، نفرسومی هم به آنهاپیوست، که اوهم۲۰ روبل می داد وبا بورسی که آنتون می گرفت کرایه وخوراک جماعت۹ نفری تأمین می شد. به زودی ازآن زیرزمین پاشدند ودرهمان محله ی کثیف خانه ی دیگری پیداکردند. دوتا ازمستأجران تویک اطاق، تو یک اطاق کوچک دیگرمستأجرسومی، آنتون و دوبرادرش تویک اطاق، مادروخواهرش تواطاق چهارمی وتواطاق پنجمی، که هم اطاق مهمان وهم اطاق ناهارخوری بود، الکساندرونیکولاس می خوابیدند. پدرشان پاول به عنوان انباردار، باحقوق ماهانه٣٠روبل تویک شرکت کارپیداکرده بود و شب هاهم همان جامی خوابید. به این ترتیب همه ی فامیل ازشرِاین آدم جاهل وبی رحم نفس راحتی می کشیدند.
چخوف استعدادفوق العاده ای دراختراع ِداستان های بامزه داشت. معروف است، که بااین داستان ها رفقایش را چنان به خنده می انداخت، که ازحال می رفتند. وضعیت سوزناک مالی خانواده موجب شد، که چخوف به فکرِروی کاغذ آوردن ِاین داستان ها بیفتد. یکی ازاین حکایت هارا نوشت وبرای روزنامه ی هفتگی" سنجاقک" فرستاد. ماه ژانویه بود، روزی، ازدانشکده به خانه می آمد، روزنامه ای خرید، دید داستانش راچاپ کرده اند. سطری۵ کوپک، باهاش حساب کردند. ازآن تاریخ به بعد چخوف، تقریباً هرهفته داستانی به "سنجاقک"(5)می داد، البته روزنامه همه ی داستان های اورا منتشرنمی کرد. چخوف آنهارا به روزنامه های دیگرمسکوهم پیشنهادکرد. مسأله اینجا بود، که وضع مادی مطبوعات مفتضح بود. به طوری که روزنامه نویس ها، گاه می بایست تا دیروقت به انتظارمی نشستند، تا پسربچه های روزنامه فروش پول روزنامه های فروخته شده رابیاوردند. سردبیری اهل پترزبورگ به نام " لیکین" (6) نخستین امکان موفقیت را برای چخوف فراهم کرد. او، که مدیر ِروزنامه ای، باعنوان:" تکه پاره ها" بود، با اوقرارداد بست که هفته ای یک داستان صد سطری، به حساب ِسطری ٨ کوپک به اوبدهد. " تکه پاره ها" روزنامه ای بود بامحتوای طنز. هرگاه چخوف داستانی جدی به " لیکین"می داد غرغر ِاو درمی آمد واعتراض می کرد، که این داستان ها موردعلاقه ی خوانندگانش نیست. باآنکه داستان های چخوف میان خوانندگان محبوبیت پیداکرده بودند وبه این ترتیب شهرتی به هم زده بود، به دلیلِ محدودیت هایی که مدیرروزنامه، ازلحاظ محتوا واندازه ی داستان برایش تعیین کرده بود، ازکارخودش راضی نبود. لیکین، که انسانی هوشمند بود وبه چخوف اعتقادداشت، اورا به " نامه ی پترزبورگ "(7) معرفی کرد، حالا او می توانست، همه هفته، بامحتوای موردعلاقه ی خودش وبه هراندازه که می خواست برای این روزنامه داستانی تازه بنویسد. میان سال های١٨٨٠و١٨٨۵، چخوف٣٠٠ داستان نوشت. بعدهاجماعت ادیبان این دسته ازآثاراورا" داستان های شکم سیرکن" خواندند. اعتقاد من براینست که وقتی نویسنده ای جوان دروجودخودش نیازآفرینش کشف می کند
( حالاچرا چنین نیازی را حس می کند، این مسأله همچون جنسیت درخلقت یک رازاست) دنبال پیداکردن مخاطب است. کم پیش می آید که توجه اوبه کسب درآمدباشد. چراکه درآغاز، به احتمال قوی درآمدی هم نخواهدداشت. اما آن زمانی که تصمیم گرفت نویسنده ی حرفه ای بشود وازاین راه زندگی کند، آن وقت درمقابل مسائل مالی بی تفاوت نخواهد ماند. اما اینکه چرا وباچه هدفی می نویسد، این قضیه ربطی به خواننده ندارد.
چخوف همزمان با تحریرداستان های کوتاهش دردانشکده ی پزشکی تحصیل می کرد. شب ها، آن هم درشرایطی بسیارسخت می نوشت. خانواده که دیگرمستأجری نداشت به خانه ی کوچکتری اسباب کشی کرده بود. چخوف درنامه ای به "لیکین" چنین نوشت:" تواطاق پهلویی بچه ی برادرم الکساندرعرمی زنه، تو اطاق دیگه پدربرای مادرم حکایتی از" لسکوف "(8) رو، اون هم بلندبلند می خونه، ازگوشه ی دیگه اپرای "هلن زیبا"(9) رومیشنوم. تختم دراشغال یکی ازاقوام مونه که برای دیدن ما به مسکوآمده، که دقیقه به دقیقه ِخرمو می چسبه ودرباره ی علم پزشگی حرافی می کنه. یک جا یک بچه هم هست که دم به دم جیغ می زنه. همینجا تصمیم خودموگرفتم: بچه دارنخواهم شد. فکرمی کنم فرانسوی ها به این دلیل ملتی ادیب پرورند، چون این قدرمثل ما به فکرِتخم وترکه نیستند". سال بعد درنامه ای به برادرکوچکش "ایوان" می نویسد:" من ازجناب سروان های شما توارتش بیشتر پول درمی آرم، ولی هیچ وقت پول ندارم، نه غذای درست حسابی می خورم و نه اطاقی برای خودم دارم، که بتونم توش کارکنم. دراین لحظه یک شاهی هم ندارم، منتظرم ازپترزبورگ۶۰ روبل برام برسه، تازه اونوهم تا رسید باید بدهی هاموصاف کنم".
سال۱۸۸۴ چخوف برای نخستین بارخونریزی داد. درخانواده ی او نه سل چیزغیرعادی بود ونه چخوف ازآن غافل. درست ازترس آن که ممکن است تشخیصش ازسل درست دربیاید، نمی خواست پیش پزشک متخصص برود. برای اینکه مادرش را ازنگرانی دربیاورد، بهش گفته بود، علت خونریزی، پاره شدن مویرگی درمری او بوده است و نه بیماری سل. پایان همان سال امتحانات پزشکی راداد وعنوان دکتراراگرفت. چندماه بعد هرچه ازاین وروآن ورطلب داشت جمع کرد و راهی پترزبورگ شد.
چخوف برای برای داستان های کوتاهش ارزش زیادی قایل نبود، می گفت برای نوشتن برخی ازآنها حتی یک روزهم وقت صرف نکرده است. وقتی وارد پترزبورگ شد، دید، برعکس ِآنچه فکرمی کرده، دراین شهرکاملاً مشهوراست. روشنفکران پترزبورگ، که عنوان مرکزفرهنگی روسیه را یدک می کشید درنوشته های او تازگی، زندگی واندیشه های بکرکشف کرده بودند واورا ازدرخشان ترین چهره های ادب روسیه می دانستند. روزنامه ها به اوپیشنهاد های تازه ای، خیلی بهترازگذشته دادند وازاوخواستند، درداستان هایش کمتربه طنزو بیشتربه مسائل ومشکلات ِجدی ِ موردعلاقه ی خودش بپردازد. چخوف حیرت کرده بود چون هیچ فکرنمی کرد، که روزی نویسنده ای حرفه ای بشود. می گفت": پزشکی همسرقانونی من است، نویسندگی معشوقه ی من." به مسکوبرگشت که به عنوان پزشک کارو زندگی کند. باید اذعان کرد، که برای داشتن مطبی موفق کوششی که لازم است نکرد. اودوستان زیادی داشت که برایش مریض می فرستادند، ولی کم پیدامی شد مریضی که برای معاینه ومداوا ویزیت بپردازد. اوآدمی خنده رووخوش مشرب بود وبیشترتوجماعت بی سروسامان والکی خوش می گشت. دوست داشت تومهمانی ها شرکت کند، همینطورمهمانی بدهد. اهل مسکرات بود، اما به جزدرجشن های بزرگ، مثل جشن نامگذاری وتولد وتعطیلات کلیسایی، به ندرت کسی اورا مست لایعقل دیده بود. میان زنهاهواخواه زیادداشت، اما به جزچندموردِاستثنایی، خیلی دنبال این نوع ارتباط ها نبود. بعدها به پترزبورگ وسراسرروسیه سفربسیارکرد. بهارکه می شد بیمارانش را به حال خودشان می گذاشت وبا خانواده راهی ده می شد و تا پاییزآنجامی ماند. همینکه صدایش درمی آمد که او پزشگ است ازکوه ودشت مریض به سویش سرازیرمی شد. وبازهم کمترکسی به فکرپرداخت حق ویزیت بود. چخوف برای کسب درآمد بایدمی نوشت.(10) داستان های او بیشتروبیشتر مورد علاقه ی خوانندگان قرارگرفته بود وبرایش درآمد بیشتری می آورد. با این همه نمی توانست درمحدوده ی درآمدش زندگی کند. درنامه ای برای "لیکین" چنین می نویسد:"می پرسید بااین همه پول که درمی آورم چه می کنم؟ من زندگی بخورو بپاش ندارم، لباس های عجق وجق ِآقایون ِدزن فکته تنم نیست،، حتی نم کرده ندارم، که باید پنهان ازهمه خرج زندگی اش را تأمین کنم ( به عشقم رایگان می رسم) بااین همه ازسیصدروبلی که پیش ازعیدپاک، ازشما و"سوُورین" دریافت کرده ام، فقط۴۰ روبل برایم مانده، که با آن باید بدهی هایم راپاک کنم! خدامی داند، پول هایم کجا می روند"!
چخوف به خانه ی جدیدی اسباب کشی کرد، عاقبت صاحب اطاقی خاص خودش شد، اما برای این کارمی بایست از"لیکین" پیش قسط می گرفت، تا بتواند کرایه رابپردازد. سال ۱۸۸۶ دوباره خونریزی داد. می دانست که باید به "کریمه" سفرکند، شهری که به خاطرِهوای گرم ومطبوع اش، چون"ریویه را "(11)ی فرانسه وسواحل پرتقال به استراحت گاه ومرگ تدریجی ِمسلولین شهره بود. اما هزینه ی سفرواقامت درآنجارانداشت. سال۱۸۸۹ برادرش "نیکولاس"، نقاشی بااستعداد به علت بیماری سل درگذشت. مرگ برادربرای چخوف یک شوک بود. سال۱۸۹۲ وضع سلامت اش چنان بدبود، که ترس برش داشت، که آیامی تواند تا زمستان درمسکو دوام بیاورد؟ با قرض و قوله خانه ی کوچکی درروستایی به نام"ملی شوُو"(12) ، حدود شست کیلومتری مسکوخرید ومثل همیشه خیل خانواده، ازمادرگرفته، تا پدرغرغرو وخواهرها و"میشائل" برادرش را، با یک ماشین دوا، همراه خودش برد. هنوزبه مقصدنرسیده خیل ِجماعت مریض ازچپ وراست به خانه اش سرازیرشد، وصدالبته همه بی پول! (13)
چخوف درجمع پنج سالی در" ملی شوُو" زندگی کرد. سال های موفقی بود، برخی ازبهترین داستان هایش را آنجا نوشت وپول خوبی هم درآورد، برای هرسطر۴۰ کوپک. به مسائل شهر"ملی شوُو"هم رسیدگی کرد، او بود، که بانی کشیدن ِخیابان جدیدی درشهرشد وبرای روستائیان به خرج خودش مدرسه ساخت. "الکساندر"،.برادرِالکلی اش با زن و بچه هایش آمدند و روسرِاوهوارشدند، ایضاً دوستانی، که می آمدند وروزهاوشب ها درخانه ی اوُاطراق می کردند. عجبا، درهمان حال که پیوسته شکایت داشت، که باوجود یک ُبرآدم، که دوروبرش راگرفته اند آدم نمی تواند به کارش برسد، کارکردن بدون میرزامزاحم هم برایش غیرقابل تصوربود. ازطرف دیگرباآنکه همیشه س خدا مریض احوال بود روحیه ی شاد وراضی اش را حفظ می کرد وگاه به گاه سری به مسکومی زد. درسال۱۸۹۷چنان دچارخونریزی شد، که دوستان به بیمارستانش بردند. دربیمارستن چندروزی میان مرگ وزندگی سیرکرد. اوهمیشه انکارکرده بود، که مسلول است، اما حالا پزشکان تأیید کردند، که بخش فوقانی ریه هایش آسیب دیده وباید، اگرمی خواهدزنده بماند، روال زندگی اش راتغییربدهد. چخوف به" ملی شوُو" برگشت، خودش می دانست که زمستان را دوام نخواهدآورد، می دانست که باید مطب اش راتعطیل کند. سفری به "بیاریتز "(14) و" نیس "(15) کرد وسرآخر مدتی در"کریمه "(16)، در" یالتا "(17)اقامت گزید. پزشکان به اوگفته بودند همانجا برای همیشه بماند. با کمک مادی"سوُورین"، یکی ازسردبیران وسایرِدوستان روزنامه نویس اش، در"کریم" خانه ای ساخت وساکن شد.
تعطیل مطب برای او ضربه ی روحی بزرگی بود. من نمی دانم چخوف چه پزشکی بود. بعدازامتحانات معمول و گرفتن درجه ی دکترا، فقط سه ماه دربیمارستان کارکرده بود، بیمارهایش را بیشترسرسری معاینه ومداوامی کرد. اما او نه تنها بیش ازحدمعمول صاحب درایت وزکاوت، که انسان دوست بود، بی تردید، همین عشق به مردم بود، که خیلی بیشترازسواد ومعلومات پزشکی، باعث موفقیت او درامرِمداوای بیمارانش بود. تجربیاتی که چخوف ازاین راه به دست آورده بود، برایش مفید واقع شد. من دلایل کافی دارم که ثابت می کند تجربیات دوران دانشجویی برای چخوف ِنویسنده کمک بزرگی بوده است. این تجربیات به او یاری داد، که روحیه ی آدم هارابهتربشناسد. آدم هاوقتی مریض می شوند و به وحشت می افتند، ماسک هایی را، که دردوران سلامت به چهره داشته اند دورمی اندازند وخودشان می شوند. پزشک آنهارا، حالا همانطورکه واقعاًهستند می بیند: خودخواه، خشن، حریص، ترسو، یا شجاع، دست ودلباز، دوست داشتنی و مهربان. پزشک درمقابل ضعف.آنها تحمل نشان می دهد، همینطورخوبی ها وامتیازات انسانی آنهارا ستایش می کند. (18)
گرچه چخوف دریالتا حوصله اش سررفته بود، درعوض وضع سلامت اش موقتاً بهترشده بود. تا حالاپیش نیامد که بگویم، چخوف دریالتا کنارداستان های کوتاه بسیار، دو یا سه نمایشنامه هم نوشته بود، که باموفقیت لازم روبرونشده بود. اما دراین ارتباط با "ُالگا کنیپر"، هنرپیشه ی جوان آشناشد وکارش به عشق وعاشقی کشید. سال١٩٠١، به زعم مخالفت خانواده، که تمام مدت ازآنهاحمایت کرده بود، بااوازدواج کرد، بااین شرط که "الگا" به کارخودش به عنوان بازیگرادامه بدهد. بدین ترتیب آنها تنها مواقعی باهم بودند، که چخوف به مسکومی رفت، یا "الگا" درنمایشی بازی نداشت ومی توانست تا شروع تمرین های نمایشنامه ی جدید دریالتا باشد. نامه های چخوف به "الگا" موجوداست وحاکی ازمهرولطافت ِبسیار. دراین فاصله سلامتی اوبیش ازپیش روبه تضعیف می رفت، سرفه اش بیشترشده بود و خوابش کمتروکمتر. ازاین بدتراینکه "ُالگا"هم سقط جنین کرد. "ُالگا" ازمدتهاپیش اصرارمی ورزید، که چخوف، چیزی باب طبع تماشاگران، یک کمدی سبک بنویسد. تصورمن اینست که "باغ آلبالو" را چخوف به خاطراونوشت، به خصوص قول داده بود، رل جالبی برای شخص ِاو بنویسد. دراین ارتباط درنامه ای که برای یکی ازدوستانش نوشته است چنین می خوانیم:"من روزی فقط۴ سطرمی نویسم. حتی همین مقدارهم برایم حکم شکنجه رادارد".
چخوف نمایشنامه اش راعاقبت به پایان رساند، که سال١٩٠۴ درمسکو روی صحنه آمد. درماه ژوئن همان سال به تجویزپزشکان به شهر"باد بادن وایلر "(19)، نقاهت سرای مشهورآلمان، که به جهت ِآب های معدنی اش معروف است سفرکرد. "ماگارشک"(20) ، نویسنده ی جوان روسی درباره ی دیدارش، شب پیش ازسفرچخوف می نویسد:" روی کاناپه مردی نشسته بود لاغرو تکیده، باچهره ای رنگ پریده، پشت به کوسن، پیچیده توپالتو، روی پاهایش پتو. اوچخوف بود، اصلاً نمی شد شناختش. به تصورم نمی گنجید، که آدم می تواند تااین اندازه تغییرحال وقیافه بدهد. گفت:" من فردامی رم سفر. می رم سفر، که بمیرم." کلمه ی دیگری به کاربرد، وحشتناک ترازکلمه ی مرگ، که نمی خواهم و نمی توانم تکرارکنم".
پیوسته باتأکید تکرارمی کرد:"می رم که بمیرم". گفت:"ازطرف من ازدوستاتون خداحافظی کنید! بهشون بگید، من به فکراونهاهستم و به بعضی ازاونهاافتخارمی کنم. بگید براشون موفقیت وخوشبختی آرزومی کنم. ما دیگه همدیگه رو نخواهیم دید".
در"بادن وایلر" ابتدا حالش به حدی خوب شد، که نقشه ی سفربه ایتالیا راکشیده بود. یک شب که رفته بود روتخت که بخوابد، بااصراراز"الگا"، که تمام روزسرِبالین اوبود، می خواهد، به پارک برود وگردش کند. وقتی "الگا" ازپارک برمی گردد، ازش خواهش می کند، برای صرف شام پائین برود. "الگا" گفته بود:"هنوز زنگ شام را نزده اند." برای گذران وقت برای "الگا" حکایتی را ازنقاهت گاهی تعریف می کند، که مهمانانش همه ازجماعت ِ" برمامگوزید" بوده اند: " شبی بانکدارها، آمریکائی ها وانگلیسی های ُسروُمروگنده به هتل برمی گردند ومی بینند، که "ای دل غافل جاتره وبچه نیست".آشپز رفته وازخوراک و نوشابه خبری نیست." "الگا کنیپر" درخاطراتش می نویسد، چخوف آن شب این واقعه وواکنش جماعت سیرراازنبودِآشپزچنان پرآب وتاب تعریف کرد، که ازخنده روده برشدم"
بعدازشام "الگا" دوباره پیش اومی رود. چخوف، روتخت آرام درازکشیده بوده، ناگهان حالش به هم می خورد. پزشک را صدامی کنند. پزشک هرکاری را که بایدانجام می دهد، بی نتیجه: چخوف می میرد. آخرین جمله ای که از دهانش بیرون آمده به زبان آلمانی بوده است:" من می میرم". چخوف چهل وچهارسالش بود.
داستان های دوره نخست ِاوهمه حال وهوایی شوخ داشت. تحریراین داستان ها برایش مثل آب خوردن بود. خودش یک بارگفته است:"همان طورکه پرنده ها چهچه می زنند من هم قصه می نویسم." به این جهت خودِ وی برای این دوره ازآثارش ارزش زیادی قایل نبود. وقتی به پترزبورگ رفت بود، که تصمیم گرفت کارش را جدی تربگیرد و به مرزهای فوق العاده برساند.
روزی دوستی که به دیدارش رفته بود، دید دارد قصه ای از" تالستوی" رارونویسی می کند.پرسید:" داری چیکارمی کنی"؟-پاسخ داده بود:" دارم براخودم رونویسی می کنم". دوست چخوف ازاین جواب واخورده بود. باخودش فکرکرده بود، که وقاحت می خواهد، که نویسنده ای، اثرنویسنده ی دیگر، خاصه شخصیتی مثل تالستوی راکپی کند. چخوف که فکراوراخوانده بود، گفته بود:" دارم باخوندن وبازنویسی ِآثارنویسندگانی که بهشون اعتقاد دارم، شیوه ی کارشونو یادمی گیرم. این کاررو تاوقتی ادامه می دم، که سبک و شیوه ی خاص خودمو پیداکنم". تاریخ نشان داد، که رنج و کوشش چخوف بی حاصل نبود.
پا نویس ها
.......................................................................
1- W.Somerset Maugham (1874-1965) رمان و نمایشنامه نویس انگلیسی
2- Taganrog
3- Assow
4- کریم خان زند، آن خانه هارا چنین نام داد!
5- Libelle
6- Leykin
7- Petersburger Gazette
8- رمان نویس روس Nikolai Semjonowitsch Leskow
9- Die schöne Helena (1864)، اثزهانری می یاک Henri Meilhac ولودوویک َالوی Ludovic Halèvi ، آهنگ ازژاک ُافن باخ Jacques Offenbach
10- غلامحسین ساعدی ما هم پزشک بود، اوهم بیشتربیمارانش را رایگان معالجه می کرد و درآمد مختصرش هم همان ازراه نویسندگی بود، که می دانیم.
یکی دیگرازهمدلان و همفکران چخوف و ساعدی کارلو لوی Carlo Levi ایتالیائی است.(١٩٠٢-١٩٧۵) اوهم پزشکی خوانده بود، اما عشق اش نقاشی و نویسندگی بود و ازآن دوراه زندگی اش رامی گذراند. کتاب معروف این نویسنده ی چپ اندیش ( مسیح تنها تا "ابولی" آمد) است.
11- Riviéra
12- Melichowo
13- من که فکرمی کنم بیشتر ازجناب سامرست موآم انگلیسی روستائیان روسی را می شناسم. مطمئنم از جهت محبت و سادگی ومهمان دوازی شبیه روستائیان خودماهستند، یا بوده اند. مطمئنم آنها پولی نداشته اند، که به چخوف بدهند، درعوض تا آنجا که ازدستشان برمی آمده، بخشی از مصرف شیروپنیر، تا گوشت و گندم او و خانواده اش را تأمین می کرده اند..
14- Biarritz
15- Nice بیاریتز و نیس از شهرهای کنار دریای مدیترانه ی فرانسه
16- Krime
17- Yalta
18- سامرست موام هم پزشگی تحصیل کرده بود، اما اوهم چون چخوف دررشته ی خودش کارنکرد. درواقع این حرف دلش است، که می زند.
19- Bad Badenweiler
20- Magarshak