در حال بارگذاری ...

گفت و گو با ادوارد آلبی،نمایشنامه نویس آمریکایی-بخش اول:

بعضی‌ وقت‌ها اوضاع‌ رو براه‌ است‌ و گاهی‌ اوقات‌ شرایط‌ دشوار می‌شود. اگر درک‌ شخصی‌ از مساله‌ای‌ با شکست‌ یا پیروزی‌ نداشته‌ باشیم‌ به‌ مشکل‌ برخورد خواهیم‌ کرد. من‌ معتقدم‌ بعضی‌ از نمایش‌هایم‌ که‌ محبوبیت‌ کمتری‌ دارند بهترینها هستند و سرانجام‌ کشف‌ می‌شوند. من‌ هیچ‌ گاه‌ در استعداد نویسندگی‌ ام‌ اعتماد به‌ نفس‌ پایینی‌ نداشتم. این‌ اشتباه‌ و وحشتناک‌ به‌ نظر می‌رسد اما درست‌ است‌ هیچ‌ گاه‌ در توانایی‌ نویسندگی‌ام‌ شک‌ نکردم.

ترجمه:مجتبا پورمحسن
ادوارد فرانکلین آلبی سوم دوازدهم مارس سال 1928 در واشنگتن به دنیا آمد.این نمایشنامه نویس آمریکایی، بیش از همه به خاطر نوشتن نمایش «چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد» به شهرت رسید. آلبی در آثار اولیه‌اش شکل آمریکایی تاتر ابزورد را خلق کرد که درآثار نویسندگان اروپایی نظیر ساموئل بکت ، اوژن یونسکو و ژان ژنه دیده می شد.آلبی سه بار برنده جایزه پولیتزر شده است.سه زن قد بلند، لولیتا،صبحانه در تیفانی از جمله آثار این نمیشنامه نویس بزرگ هستند. مصاحبه سایت د آچیومنت آو آکادمی منتشر شده است.

گفته‌اید که‌ شعر گفتن‌ را در هشت‌ یا نه‌ سالگی‌ شروع‌ کردید.
بله‌ و تقریبا نقاشی‌ را قبل‌ از آن‌ شروع‌ کردم.
فکر می‌کنید چه‌ چیزی‌ باعث‌ شد تا بنویسید؟
شاید فکر کردن‌ به‌ این‌ مساله‌ که‌ من‌ یک‌ نقاش، یک‌ نویسنده‌ هستم.
دانشکده‌ را خیلی‌ زود ترک‌ کردید، نه؟
بله، این‌ یک‌ توافق‌ دو طرفه‌ بود. من‌ در خیلی‌ از کلاس‌های‌ سال‌ اول‌ و دوم‌ دانشکده‌ حاضر نمی‌شدم‌ و در عوض‌ به‌ کلاس‌های‌ جذابی‌ که‌ دانشجویان‌ سال‌ بالایی‌ در آنها شرکت‌ می‌کردند می‌رفتم. به‌ همین‌ دلیل‌ باوجود آموزشی‌ که‌ برای‌ فارغ‌ التحصیل‌ شدن‌ دیده‌ بودم‌ به‌ خاطر غیبت‌های‌ مکرر، دروس‌ پیش‌ نیازم‌ را افتادم. این‌ مساله‌ برای‌ مدیران‌ دانشگاه‌ قابل‌ هضم‌ نبود. آنها دو راه‌ حل‌ پیش‌ پایم‌ گذاشتند. یکی‌ اینکه‌ در کلاس‌هایی‌ که‌ باید حاضر می‌شدم، حاضر شوم‌ دیگر آنکه‌ دانشکده‌ راترک‌ کنم. من‌ هم‌ ترک‌ تحصیل‌ کردم. به‌ نظر خودم‌ فارغ‌ التحصیل‌ شده‌ بودم‌ و فکر می‌کردم‌ باید ماهیت‌ آموزش‌ را زیر سوال‌ ببرم. برگشتن‌ به‌ کلاس‌ درس‌ یک‌ تصور ابلهانه‌ بود.
پس‌ از آن، برای‌ کسب‌ موفقیت‌ خانه‌ را ترک‌ کردید. این‌ طور نبود؟
بله، ترک‌ کردم. اولین‌ تلاش‌ من‌ به‌ وقتی‌ بر می‌گردد که‌ 13 سال‌ داشتم. مادر بزرگم‌ هدیه‌ کریسمس‌ کوچکی‌ به‌ من‌ داده‌ بود و من‌ چند صد دلاری‌ با خودم‌ داشتم. با چمدان‌ کوچکم‌ به‌ نیویورک‌ رفتم‌ وسعی‌ کردم‌ سوار کشتی‌ اقیانوس‌ پیما کونارد، یا هر کشتی‌ دیگری‌ - شوم. اما فهمیدم‌ پول‌ کافی‌ ندارم. من‌ هیچ‌ نوع‌ برگ‌ هویتی‌ نداشتم‌ و به‌ همین‌ دلیل‌ اجازه‌ نمی‌دادند سوار کشتی‌ شوم.
می‌خواستید کجا بروید؟
هر جا، لندن‌ یا پاریس‌ احتمالا پاریس. اما نشد. پس‌ تا زمانی‌ که‌ کسی‌ پیدا شود و از نظر مالی‌ تامینم‌ کند منتظر ماندم.
بعد از ترک‌ خانه‌ به‌ روستای‌ گرینویچ‌ در نیویورک‌ رفتید، دنبال‌ چه‌ چیزی‌ بودید.
روستای‌ گرینویچ‌ همان‌ فضای‌ روشنفکرانه‌ای‌ را داشت‌ که‌ در نیویورک‌ جاری‌ بود. جایی‌ که‌ همه‌ی‌ آدم‌های‌ جذاب، آنجا بودند.
پیدایش‌ کردید؟
البته. آن‌ روزها خیلی‌ به‌ راحتی‌ می‌گذشت‌ من‌ کارگزار نداشتم. آدم‌ مشهوری‌ هم‌ نبودم.
وقتی‌ به‌ آن‌ جا رسیدید چه‌ کار کردید؟
با تماشای‌ تابلوهای‌ اکسپرسیونیستی‌ انتزاعی‌ مهم، شنیدن‌ موسیقی‌ تاپ‌ معاصر کلمبیا در تاتر مک‌ میلان‌ و تماشای‌ نمایش‌های‌ فوق‌ العاده‌ی‌ آف. آف‌ برادوی‌ به‌ یادگیری‌ ادامه‌ دادم. بازار کتاب‌های‌ جلد کاغذی‌ نزدیک‌ بود. پس‌ وقتی‌ نمی‌توانستم‌ کتابی‌ بدزدم‌ سعی‌ می‌کردم‌ با قیمت‌ ارزان‌ آن‌ را بخرم. سالن‌های‌ زیادی‌ بود که‌ همه‌ی‌ نویسنده‌ها به‌ آنجا می‌رفتیم. البته‌ نقاشان‌ به‌ کافه‌ی‌ کدار می‌رفتند. تقریبا دلپذیر بود. بعد از آن‌ همه‌ی‌ نویسنده‌ها دوست‌ داشتیم‌ به‌ باری‌ برویم‌ که‌ گوشه‌ی‌ بلیکر و مک‌ دو گال‌ بود وسن‌ رمر نامیده‌ می‌شد. همه‌ دوست‌ داشتند آنجا باشند، دور هم‌ بنشینند و صحبت‌ کنند. برای‌ بودن‌ با آهنگسازان‌ جوان‌ می‌بایست‌ به‌ اتاق‌ چای‌ روسی‌ می‌رفتیم‌ - اتاق‌ چای‌ روسی‌ نه‌ - یک‌ بار، گوشه‌ی‌ جنوب‌ غربی.... هال‌ بود که‌ اسمش‌ را فراموش‌ کرده‌ام‌ و همه‌ آهنگسازها آنجا بودند. همه‌ یکدیگر را می‌شناختیم‌ و روابط‌ دوستانه‌ داشتیم. بله‌ دوران‌ زیبایی‌ بودکه‌ حدود ده‌ سال‌ از زندگیم‌ در آن‌ گذشت. در واقع‌ دوران‌ بعد از فارغ‌ التحصیلی‌ام‌ را در آنجا گذراندم.
زندگی‌ تان‌ را چه‌ طور تامین‌ می‌کردید؟
مادر بزرگم‌ میراث‌ مختصری‌ به‌ من‌ داده‌ بود که‌ ساندویچ‌ و قسمتی‌ از یک‌ آپارتمان‌ کوچک‌ پنج‌ شش‌ تا از دوستان‌ خیلی‌ نزدیکم‌ را فراهم‌ می‌کرد.گهگاهی‌ کار می‌کردم. یکی‌ از کارهایم‌ که‌ به‌ آن‌ علاقه‌ هم‌ داشتم‌ تحویل‌ تلگراف‌های‌ اتحادیه‌ی‌ غرب‌ بود، شغل‌ خوبی‌ بود. هر وقت‌ که‌ می‌خواستیم‌ حاضر می‌شدیم‌ و اگر واقعا با هوش‌ بودیم‌ می‌توانستیم‌ پول‌ خوبی‌ به‌ جیب‌ بزنیم.
چه‌ چیزی‌ شما را واداشت‌ که‌ نویسنده‌ شوید؟
نمی‌دانم. وقتی‌ خیلی‌ جوان‌ بودم‌ می‌دانستم‌ که‌ می‌خواهم‌ مشغول‌ یکی‌ از هنرهای‌ مرسوم‌ شوم. به‌ همین‌ دلیل‌ بود که‌ می‌خواستم‌ آهنگساز شوم‌ و به‌ نقاشی، طراحی‌ یا نویسندگی‌ رو آورم‌ پس‌ من‌ چنین‌ آدمی‌ بودم‌ بنابراین‌ باید چنین‌ چیزی‌ می‌خواستم‌ پس‌ اجتناب‌ناپذیر به‌ نظر می‌رسید.
لحظه‌ی‌ مشخصی‌ وجود داشت‌ که‌ در آن‌ تصمیم‌ گرفته‌ باشید نویسنده‌ شوید؟
نه. لحظه‌ی‌ شنیدن‌ باخ‌ برای‌ اولین‌ بار یا تماشای‌ یک‌ تابلوی‌ عالی‌ یا شاید هم‌ خواندن‌ تورگنیف؟ یا همه‌ اینها در کنار هم‌ مطمئن‌ نیستم. نمی‌دانم.
نوشتن‌ اولین‌ نمایشنامه‌ شما، داستان‌ باغ‌ وحش‌ چه‌ طور اتفاق‌ افتاد؟
یادم‌ نمی‌آید. فقط‌ یادم‌ هست‌ که‌ یک‌ ماشین‌ تحریر بزرگ‌ را از شرکت‌ اتحادیه‌ غرب‌ خلاص‌ کردم‌ و به‌ ساختمانی‌ که‌ با دوستانم‌ شریک‌ بودم‌ بردم‌ و نوشتن‌ این‌ نمایشنامه‌ را شروع‌ کردم. دو هفته‌ زمان‌ برد. اسمش‌ را گذاشتم‌ داستان‌ باغ‌ وحش. تا آن‌ زمان‌ چرندیات‌ زیادی‌ نوشته‌ بودم. یکسری‌ نمایشنامه‌ نصفه‌ نیمه‌ داشتم‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ تماشا نکردم‌ بالاخره‌ داستان‌ باغ‌ وحش‌ را نوشتم. احساس‌ خیلی‌ عجیبی‌ داشتم: "این‌ بدک‌ نیست‌ و حتی‌ ممکن‌ است‌ منحصر بفرد شود." اولین‌ نوشته‌ام‌ بود که‌ می‌توانستم‌ درباره‌اش‌ به‌ خودم‌ بگویم: "تو این‌ را نوشته‌ای. باید همه‌ی‌ تاثیرها را کنار گذاشته‌ باشی. به‌ قدر کافی‌ یاد گرفته‌ای. این‌ صدای‌ توست." آن‌ موقع‌ از این‌ موضع‌ آگاه‌ بودم. احساس‌ خیلی‌ خوبی‌ بود.
در جایی‌ نوشته‌ شده‌ بود که‌ فکر کردید باغ‌ وحش، هدیه‌ تولد 30 سالگی‌ شماست. درست‌ است؟
تقریبا - شاید تا حدودی‌ واقعیت‌ داشته‌ باشد. می‌دانید، من‌ در اتحادیه‌ غرب‌ تلگراف‌ها را تحویل‌ می‌دادم. شغلی‌ که‌ برای‌ سن‌ پایین‌ خوب‌ است. اما نمی‌شود تا 50 سالگی‌ ادامه‌ داد. پس‌ باید به‌ فکر شغل‌ دیگری‌ بود.
چه‌ طور مشغول‌ نوشتن‌ نمایش‌ می‌شوید؟
توضیح‌ این‌ مساله‌ برای‌ کسی‌ که‌ نمایشنامه‌ نامه‌ نویس‌ نیست، خیلی‌ سخت‌ است‌ من‌ یک‌ نمایشنامه‌ نویس‌ هستم. چون‌ شاعر خیلی‌ خوب، رمان‌ نویس‌ بد و داستان‌ کوتاه‌ نویس‌ بدی‌ نبودم. بعد یک‌ نمایشنامه‌ نوشتم‌ و فهمیدم‌ که‌ این‌ کاری‌ است‌ که‌ باید تمام‌ عمرم‌ انجام‌ بدهم. فکر می‌کنم‌ در زندگی‌ هر نویسنده‌ای‌ و هر کسی‌ در هر عصری‌ - زمانی‌ وجود دارد که‌ می‌تواند در آن‌ لحظه‌ منحصر بفرد باشد. برای‌ آدم‌های‌ مختلف‌ متفاوت‌ است. می‌دانید، بعضی‌ها وقتی‌ 18 ساله‌اند این‌ کار را می‌کنند بعضی‌ها تا 50 سالگی‌ به‌ آن‌ لحظه‌ می‌رسند. و داستان‌ باغ‌ وحش‌ آن‌ لحظه‌ای‌ بود که‌ فهمیدم‌ چیز خوب‌ و منحصر بفردی‌ نوشته‌ام. نویسنده‌ از این‌ لحظه‌ شروع‌ می‌کند.
می‌توانید بگویید چه‌ چیزی‌ الهام‌ آور این‌ نمایش‌ بود؟
داستان‌ باغ‌ وحش؟ نه، ایده‌ی‌ خاصی‌ نبود، از گذشته؟ مطمئنا وجود داشت. بدیهی‌ است‌ که‌ من‌ دو قشر متضاد را بررسی‌ می‌کردم. یک‌ دسته‌ آدم‌هایی‌ در مسیر زندگی‌ تا بزرگسالی‌ خیلی‌ مصالحه‌ کرده‌ بودند و دیگری‌ گروهی‌ که‌ سر هیچ‌ چیز کوتاه‌ نمی‌آمدند.و در نتیجه‌ با هم‌ برخورد داشتند. اما این‌ فقط‌ طرح‌ کار بود. واقعا نمی‌دانم‌ هیچ‌ وقت‌ متوجه‌ نمی‌شوم.
تنها نمایشی‌ که‌ می‌دانم‌ از کجا شروع‌ شد، نمایشی‌ بود درباره‌ی‌ بسی‌ اسمیت، خواننده‌ی‌ سبک‌ بلوز در سال‌ 1937 او می‌بایست‌ بیرون‌ از ممفیس‌ می‌مرد. چون‌ سیاه‌ پوست‌ بود و بیمارستان‌های‌ ممفیس، مخصوص‌ سفید پوست‌ها بود. اگر چه‌ شخصیت‌ خود او در نمایش‌ نیست، خونش‌ در آنجا جاری‌ است‌ اما به‌ جز آن‌ نمایش‌ بقیه‌ نمایشنامه‌هایم‌ را می‌نویسم‌ تا بفهمم‌ چرا آنها را نوشته‌ام. چه‌ چیزی‌ در سرم‌ است‌ که‌ نتیجه‌اش‌ نوشتن‌ نمایش‌ می‌شود و متوجه‌ شدم‌ که‌ باید نمایش‌ بنویسم. می‌نویسمش. خیلی‌ ساده‌ و آسان‌ است.
شما خیلی‌ ساده‌ نگاه‌ می‌کنید.
خب‌ ساده‌ هست. من‌ از این‌ نمایشنامه‌ نویس‌های‌ آکادمیک‌ نیستم‌ که‌ می‌گویند الان‌ باید یک‌ نمایش‌ درباره‌ این‌ یا آن‌ موضوع‌ بنویسم‌ و چند تا شخصیت‌ هم‌ پیدا می‌کنند. خیلی‌ آهسته‌ تمرکز می‌کنم. وقتی‌ غرق‌ شدم‌ می‌توانم‌ صدای‌ شخصیت‌ها را بشنوم. آنها را بشناسم‌ و رفتارهایشان‌ را ببینم.
زندگی‌ نویسنده‌ را چگونه‌ توصیف‌ می‌کنید؟ چه‌ چیزی‌ او را به‌ نوشتن‌ می‌کشاند؟
تصور می‌کنم‌ زندگی‌ هر نویسنده‌ای‌ خیلی‌ منحصر به‌ خودش‌ است. بعضی‌ها شهرت‌ زیادی‌ دارند بعضی‌ دیگر به‌ همان‌ نسبت‌ سکوت‌ می‌کنند کسی‌ آنها را نمی‌شناسد. که‌ این‌ سکوت‌ خیلی‌ دلپذیر است. بعضی‌ موفقیت‌ تجاری‌ دارند و بعضی‌ ندارند. چیزی‌ به‌ اسم‌ زندگی‌ نویسنده‌ وجود ندارد. فقط‌ آن‌ زمانی‌ که‌ بالا یا هر جایی‌ نشسته‌ایم‌ و چیزی‌ می‌نویسیم‌ وجود دارد که‌ آن‌ هم‌ برای‌ هر نویسنده‌ای‌ احتمالا خیلی‌ خاص‌ و فردی‌ است.
به‌ عنوان‌ یک‌ فرد چه‌ چیزی‌ شما را به‌ نوشتن‌ چیزهایی‌ که‌ نوشته‌اید وا داشت؟
می‌خواستم‌ اندیشه‌هایی‌ که‌ ذهنم‌ را مشغول‌ کرده‌ بودند از سرم‌ بیرون‌ بکشم. خیلی‌ ساده. من‌ یک‌ نمایشنامه‌ نویسم‌ پس‌ می‌نویسم. من‌ این‌ هستم‌ و این‌ چیزی‌ است‌ که‌ انجام‌ می‌دهم. فکر می‌کنم‌ این‌ در مورد همه‌ آدمهای‌ خلاق‌ درست‌ باشد. بعضی‌ آهنگسازند بعضی‌ دیگر دقیقا متوجه‌ نمی‌شوند.فکرکنید هنری‌ جیمز تصور می‌کرد باید نمایشنامه‌ نویس‌ شود، خوب‌ اشتباه‌ بود. یا آرتور میلر می‌خواست‌ رمان‌ نویس‌ شود او هم‌ اشتباه‌ می‌کرد.
شما جایگاه‌ نویسنده‌ را در جامعه‌ چگونه‌ می‌بینید؟
جنبی!! شاهد هم‌ جامعه‌ آنها را تحمل‌ می‌کنند.نوشته‌ باید مفید باشد. در صورتی‌ که‌ نتواند مردم‌ را از مسوولیت‌های‌ آگاهی‌ بخش‌شان‌ آگاه‌ کند، کارش‌ هیچ‌ فایده‌ای‌ ندارد. با این‌ وجود همه‌ ما می‌نویسیم‌ چون‌ آنچه‌ را که‌ می‌بینیم‌ دوست‌ نداریم‌ و دنیایی‌ بهتر و متفاوت‌ می‌خواهیم. این‌ مطمئنا دلیل‌ نوشتن‌ ماست.
پس‌ هدفی‌ دارید؟
البته‌ برای‌ هر چیزی‌ هدفی‌ وجود دارد. شاید به‌ جز حزب‌ جمهوری‌ خواه‌ که‌ احتمالا هدفشان‌ آموختن‌ ترس‌ و نفرت‌ به‌ ماست.
در هر حرفه‌ای‌ دوران‌ رکود و ناامیدی‌هایی‌ وجود دارد. چه‌ طور با آن‌ برخورد می‌کنید؟
به‌ نظر من‌ باید قبول‌ کرد که‌ هیچ‌ کس‌ به‌ ما قول‌ یک‌ باغ‌ گل‌ را نداده‌ است. بعضی‌ وقت‌ها اوضاع‌ رو براه‌ است‌ و گاهی‌ اوقات‌ شرایط‌ دشوار می‌شود. اگر درک‌ شخصی‌ از مساله‌ای‌ با شکست‌ یا پیروزی‌ نداشته‌ باشیم‌ به‌ مشکل‌ برخورد خواهیم‌ کرد. من‌ معتقدم‌ بعضی‌ از نمایش‌هایم‌ که‌ محبوبیت‌ کمتری‌ دارند بهترینها هستند و سرانجام‌ کشف‌ می‌شوند.
من‌ هیچ‌ گاه‌ در استعداد نویسندگی‌ ام‌ اعتماد به‌ نفس‌ پایینی‌ نداشتم. این‌ اشتباه‌ و وحشتناک‌ به‌ نظر می‌رسد اما درست‌ است‌ هیچ‌ گاه‌ در توانایی‌ نویسندگی‌ام‌ شک‌ نکردم.