در حال بارگذاری ...
...

صحبت‌های خسرو حکیم‌رابط در روز رونمایی جشن کتاب‌هایش

نه سالگی. شیراز. همراه با گلنار، همکلاسِ کلاسِ سومم، در غم مرگی شگفت می‌گِریم. نوزده سالگی. کازرون. باز هم کلاس سوم، این بار معلم. همراه با شاگرد کلاسم، محمد انصاری، تن به شلاق بیداد می‌سپارم. فردا روز. باز هم کازرون. بر خرمنی فقیر، همراه با زنی شکسته و خسته، خود را بسته می‌بینم بر خرمن‌کوب، به جای گاو. سه سال بعد. شیراز، هنگ پانزده پیاده. ستوان سومم. سر برهنه مرتضی ابرقویی را به شلاق می‌بندند. من نیز درد شلاق را نه بر سر که بر جان خود حس می‌کنم.

ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ایم
همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم
بر ما بس کمان ملامت کشیده‌اند
تا راه خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم
چون لاله‌ی مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم
***
بله... این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم
****
نه سالگی. شیراز. همراه با گلنار، همکلاسِ کلاسِ سومم، در غم مرگی شگفت می‌گِریم.
نوزده سالگی. کازرون. باز هم کلاس سوم، این بار معلم. همراه با شاگرد کلاسم، محمد انصاری، تن به شلاق بیداد می‌سپارم.
فردا روز. باز هم کازرون. بر خرمنی فقیر، همراه با زنی شکسته و خسته، خود را بسته می‌بینم بر خرمن‌کوب، به جای گاو.
سه سال بعد. شیراز، هنگ پانزده پیاده. ستوان سومم. سر برهنه مرتضی ابرقویی را به شلاق می‌بندند. من نیز درد شلاق را نه بر سر که بر جان خود حس می‌کنم.
یک سال بعد. سفر به شرق اروپا، سرزمین‌ پای گرفتار و پای دربند خوشبختی در آمیختن با جوانان بیش از یکصد کشور جهان در بخارست و همان گاه، کودتا در ایران.
بازگشت به وطن، زندان، بیرون از زندان، درگیری با طوفان‌های آب و آتش. گذر از ظلمات رنج و کار و در این گذرا خوشبختی دیدار با جلوه‌های شکوهمند غرور و فضیلت. تماشای چهره نجیب و برازنده انسان ـ یعنی همه آن چه که به زندگی در ظلمات معنا می‌دهد و ظلمت غلیظ بیداد را حتی، قابل تحمل می‌سازد.
.... تا عبور از دانشکده هنرهای دراماتیک و در ادامه، ادامه معلمی در دانشگاه تبریز، تهران، هنر و... و تا امروز... و امروز در آستانه پنجاه هشتمین سال معلمی نه به دعوت بزرگان صدرنشین ـ عطایشان را باید به لقایشان بخشید ـ بلکه به همت عاشقانه و صمیمانه دوستان دانشجو بر این سکو ایستاده‌ام و به شما بزرگواران فروتنانه سلام می‌گویم. سلام!
قصه گلنار و شلاق و خرمن‌کوب، زندان و آوارگی و تماشای چهره با شکوه انسان در ظلمت جور و بیداد و همه آن چه که در این چند نمایشنامه و فیلمنامه آمده است، حکایت همان داغ و داغ‌هایی است که"بر دل خونین نهاده‌ایم". داغ اما در عین حال شیرین. انسانِ خالی از خاطره، هیچ است. خاطره، چه خوش یا ناخوش می‌تواند زیبا باشد و سرافراز، شیرین ‌باشد و گوارا و در نهایت اثرگذار.
و من در"آستانه"، در این پایان، دلخوشم و راضی. دلخوش از فراهم آمدن این فرصت که آدمی بتواند پنجره‌ای بگشاید بر منظر زمانه، گرچه منظره‌ای تیره و تلخ، اما شیرین با همان معنای پیش گفته و سخنی بگوید از این همه، گرچه با زبانی الکن و نارسا و در خور بخشش البته... در خور بخشایش. پس می‌بخشید. بدرود.