یک پرسوناژ نشسته و داستان زندگیاش را روایت میکند(البته با چاشنی قوی طنز) و تماشاگرانی که احتمالاً راضی از تالار بیرون میروند تا اجرا را فراموش کرده و منتظر کار دیگری برای فراموش کردن بمانند بدون آن که هرگز اتفاقی بیفتد و تئاتر تبدیل به یک اتفاق شود
یک پرسوناژ نشسته و داستان زندگیاش را روایت میکند(البته با چاشنی قوی طنز) و تماشاگرانی که احتمالاً راضی از تالار بیرون میروند تا اجرا را فراموش کرده و منتظر کار دیگری برای فراموش کردن بمانند بدون آن که هرگز اتفاقی بیفتد و تئاتر تبدیل به یک اتفاق شود
رحیم عبدالرحیمزاده:
ما عادت گرفتهایم که کم مدعا بودن را یک ارزش به شمار آوریم، و چه قبل از ورود به تالار برای تماشای اجرا، چه در هنگام دیدن و چه پس از خروج از تالار انتظار زیادی از نمایش نداریم و چیز زیادی از آن نمیطلبیم و به همین دلیل در برابر اجراهای ساده و کم مدعا راضی از تالار خارج میشویم و البته خیلی زود هم آن را فراموش میکنیم بدون آن که به بررسی آن بپردازیم، در حالی که فراموش کردهایم فلسفه وجودی هر اجرایی به دلیل ادعای آن است. ادعای گفتن حرفی نو و ارائه تصویری جدید در میان میلیونها اجرایی که روزانه در سراسر جهان به صحنه میآید، داشتن حرفی برای گفتن و چیزی برای ارائه دادن، زیرا اجرای هر تئاتری یک اتفاق است و یا لااقل گروه اجرایی باید به چشم یک اتفاق در آن بنگرد. پس کم مدعا بودن ارزش نیست، یک تئاتر خلق میشود و خود را در تالارهای نمور حبس میکند تا بگوید وجود دارد تا بگوید نمیخواهد فراموش شود تا بگوید حرف جدیدی برای گفتن دارد، حرفی که ارزش شنیدن و وقت صرف کردن را دارد.
"مش کاظم حلبی"(خیر نبینی سعیده) یکی از آن اجراهای کم مدعاست: اجرایی در تالاری کوچک، با تماشاگری اندک، بدون هیچ لوازم صحنهای، با یک بازیگر با کمترین میزان حرکت در صحنه که گاه همچون یک نمایشنامهخوانی جلوه میکند. یک پرسوناژ نشسته و داستان زندگیاش را روایت میکند(البته با چاشنی قوی طنز) و تماشاگرانی که احتمالاً راضی از تالار بیرون میروند تا اجرا را فراموش کرده و منتظر کار دیگری برای فراموش کردن بمانند بدون آن که هرگز اتفاقی بیفتد و تئاتر تبدیل به یک اتفاق شود.
اما اکنون قصد داریم این حجاب کم مدعایی را کنار بزنیم و به بررسی اثر بپردازیم اتفاقات نهفته در آن را کشف کنیم و به بحث پیرامون آن بپردازیم و فقط به نقش یک تماشاگر راضی بسنده نکنیم و بدین ترتیب اجرا را تبدیل به اتفاقی هر چند کوچک کنیم، اتفاقی که در زیر حجاب کم مدعایی پنهان مانده است:
طنز: تضاد یکی از عوامل خلق طنز است و یکی از این تضادها قرار گرفتن در موقعیتی خلاف انتظار است و هنگامی خلق این تضاد سختتر میشود که این موقعیت طنزگونه را در وضعیتی خلق کنیم که موقعیت طنزگونه را برنمیتابد و آن خلق طنز از مرگ، عزاداری و گریه است. موقعیتهایی هراسناک که اغلب جانمایه تراژدی بودهاند و هیچ گونه خندهای را برنمیتابند. اما اجرای"مش کاظم حلبی" به خوبی از عهده این مهم برمیآید. روایت در مجلس عزاداری پدر شخصیت نمایش شکل میگیرد. فرم کلی اجرا براساس وضعیت عزا طراحی شده است، حرکات بازیگر، نحوه نشستن، لباس و موسیقی بیانگر مجلس عزاست. تماشاگر از بدو ورود به تالار خود را در فضایی تلخ مییابد که در آن صدای نوحه به گوش میرسد و حتی به همین اکتفا نشده و میان تماشاگران خرما پخش میکنند اما به زودی این پندار شکسته میشود و از دل این فضای با مرگ پیوند خورده موقعیتهای کمیک با طنزی گیرا و روان سر برمیآورد. طنزی هوشمندانه که بسیاری از کمبودهای اجرا را جبران میکند و باعث میشود مخاطب با وجود کمبود حرکت و اتفاق احساس کسالت و یکنواختی نکند.
شخصیت پردازی: در نمایشهای مونودرام و بالاخص هنگامی که اتفاق نقش عمدهای ندارد بار نمایش بر دوش شخصیت قرار میگیرد پس در چنین مواردی نیاز به یک شخصیتپردازی دقیق و سنجیده وجود دارد و چون در نمایش تنها یک شخصیت حضور دارد آن شخصیت باید به طور دقیق و کامل پرداخت شود. شخصیت خلیل در نمایش"مش کاظم حلبی" هر چند شخصیتی چند لایه است و سویههای متضادی دارد که یکی از فاکتورهای خلق شخصیت است اما دچار آسیبهایی در شخصیتپردازی است. در ابتدای نمایش ما با شخصیتی منگ روبروییم که همچون دیوانگان بیاختیار میخندد و هوش و حواس درستی ندارد اما به یک باره و بدون هیچ مقدمهای این شخصیت عقب افتاده تبدیل به فیلسوف، روشنفکر، شاعر و دست آخر نویسندهیِ نمایشنامهای میشود که در حال روایت آن است. این در حالی است که نمایشنامه براساس یک فلاش بک شکل گرفته و ما شاهد هیچ چرخش و تغییری در شخصیت نیستیم فلاش بکی که در آن خلیل شرح مصایبش را بازگو میکند و دلایل عقب افتادنش را نسبت به خواهرزادهاش سعیده بیان میکند. این اشتباه باعث چند گانگی لحن شخصیت نیز میشود به نحوی که در ابتدا از زبانی محاورهای و کوچه بازاری استفاده میشود اما به یک باره شخصیت لحنی پرطمطراق به خود میگیرد و به خواندن فرازهایی از هملت و اشعار شاعرانی چون فروغ فرخزاد، شاملو و اخوان ثالث میپردازد.
روایت: روایت پیوستگی تام و تمامی با شخصیتپردازی دارد و به تبع مشکلات مربوط به شخصیتپردازی مشکلاتی هم از لحاظ روایی پدید میآید. البته این نکته را نباید فراموش کرد که دلیل بحث درباره روایت در این اجرا، ساختار خود اثر است که براساس یک روایت کلامی قرار گرفته است و شخصیت همچون یک روای داستان به بازگویی ماجرا برای مخاطب ناپیدا میپردازد و آشکارا از الگویی داستانی بهره میگیرد به همین دلیل روایت به یکی از مسائل مهم قابل بحث در این اجرا درمیآید. همان گونه که در بحث شخصیت اشاره شد مشکل عمده روایت را میتوان مربوط به بخشی دانست که خلیل پرسوناژ نمایش در چاهی گرفتار میشود و یک باره تغییر شخصیت میدهد.
در این بخش از لحاظ منطق روایی مشکلاتی چند پدید میآید. تا این بخش ما با نمایشنامهای کاملاً رئالیستی روبهرو هستیم که به شکلی مستقیم از واقعیتهای ملموس اجتماعی سود میجوید اما ناگهان در دل این رئالیسم خشن و مستقیم، فضایی فانتزی وارد میشود و منطق روایی و همچنین منطق ژانرِ اثر را به هم میریزد. خلیل به همراه داماهایش برای یافتن زیر خاکی به تپهای باستانی میرود و در بن چاهی گرفتار میشود، دامادهایش از ترس پلیس پا به فرا میگذارند و خلیل دو ماه در چاه میماند آنها هر روز به خلیل سر میزنند و برای او غذا و وسایل مورد نیازش را میآورند همچنین برای رفع بیحوصلگی برای او کتاب میآورند. در این دو ماه خلیل به خواندن کتابها میپردازد و تبدیل به شاعر و فیلسوف میشود. این بخش جدای از ناسازگاری ژانری، همچون بخشی اضافی مینماید که مشکلات عمدهای را چه از لحاظ ساختاری و چه از لحاظ زبانی به اثر وارد میکند. اگر خلیل تبدیل به فیلسوف و روشنفکر شده است چرا در آغاز نمایش که زمان حال است او را آدمی با زبان متفاوت میبینیم؟ اگر شخصیت خلیل همان فرد آسیب دیده از خانواده و اجتماع باقی میماند زیباتر نبود؟ و...
دومین مشکل عمده روایت نیز در ارتباط با شخصیتپردازی رخ نشان میدهد: همچنان که اشاره شد خلیل شخصیتی منگ، فراموشکار، سرخورده و نسبت به خواهرزادهاش عقدهای است، او معتاد است و حواس درستی ندارد، اما هیچ کدام از این نکات در نحوه روایت خلیل اثر نگذاشته است و ما با یک روایت خطی روبهرو میشویم که از ابتدای تولد خلیل آغاز شده و تا زمان حال بدون هیچ گونه جابهجایی یا فراموشی ادامه مییابد. این در حالی است که راوی اول شخص باید براساس شخصیت خود به روایت بپردازد که برجستهترین نمونه آن در ادبیات داستانی، "بنجی" قهرمان رمان خشم و هیاهوی فاکنر است که در فصل روایت بنجی که فردی دیوانه است ما با روایتی کاملاً منقطع و غیر خطی روبهرو میشویم و این نشان دهنده هماهنگی کامل میان روایت و شخصیت است.
البته واضح است که نمیخواهیم اصول و قواعد داستاننویسی را بر دنیای درام پیاده کنیم که هر کدام از آنها دارای ویژگیهای خاص خود هستند و بالاخص آوردن جریان سیال ذهن به دنیای تئاتر کاری بس دشوار است اما نمایش"مش کاظم حلبی" کاملاً بر ساختاری داستانگویانه با زاویه دید اول شخص استوار است و همین نکته ما را از این بحث ناگزیر میکند.
سومین آسیب عمدهای را که به روایت میتوان وارد نمود از منظر ساختار روایی آن است که براساس یک فلاش بک نهاده شده است. معمولاً در مونودرام برای پرهیز از یکنواخت شدن روایت تنها سهم کمی از مونودرام به بازگویی اعمال گذشته اختصاص داده میشود و چون درام و تئاتر جایگاه عمل و اتفاق است سهم عمده هر درام به طور عمومی و مونودرام به طور خاص به اتفاقات جاری در زمان حال اختصاص داده میشود. اما در نمایش"مش کاظم حلبی" روایت کاملاً در اختیار بازگویی گذاشته است و هیچ عمل و اتفاق زندهای بر صحنه جان نمیگیرد.
حرکت: در اجراهایی که از حرکت بسیار کم بهره گرفته میشود، تماشاگر به جزئیترین حرکات نیز توجه نشان میدهد و از هیچ حرکتی حتی جزئی و کوچک غافل نمیماند. به همین دلیل طراحی حرکات توسط کارگردان باید بسیار سنجیده و دقیق انجام گیرد. در نمایش"مش کاظم حلبی" با وجود کمبود حرکت، کارگردان موفق میشود با طراحی دقیق، فضا و بستر مناسبی برای نمایش خلق کند. بازیگر در طول اجرا نشسته است و این دامنه حرکتی بسیار کمی در اختیار بازیگر و کارگردان قرار میدهد اما معدود حرکات اجرا در راستای فضای کلی نمایش است. میمیک چهره بازیگر نیز به خوبی القا کننده حسهای متفاوتِ لحظات اجراست. البته این نکته را باید خاطر نشان ساخت عدم حرکت بازیگر در طول اجرا به شکلی آگاهانه و از سوی کارگردان انتخاب شده است تا فضای یک مجلس عزا و فردی سوگوار را نشان دهد. همچنین لباس سادهیِ سیاه و نورپردازی کم نور نمایش که در طول اجرا به چند نور موضعی در وسط صحنه بسنده میکند در القای حس مجلس عزا کمک شایانی میکند و با وجود کمبود حرکت به دلیل بازی خوب بازیگر و طراحی دقیق حرکات، تماشاگر دچار کسالت و یکنواختی نمیشود.
در پایان تنها ضروری است اشارهای کوتاه به انتخاب نام نمایش داشته باشیم. نام یک نمایش مدخل ورود به آن و اغلب نشان دهنده فضایی است که مخاطب با آن روبهرو میشود. اما نام نمایش"مش کاظم حلبی" ارتباط چندانی با اثر ندارد، زیرا معمولاً هنگامی از نام شخصیت برای نام نمایشنامه استفاده میشود که شخصیت محوری و تأثیرگذار نمایش باشد در حالی که مش کاظم نقش عمدهای را در این نمایش ایفا نمیکند و نام فرعی اثر، "خیر نبینی سعیده"، که در طول اجرا چه توسط موسیقی آوازی و چه توسط پرسوناژ به شکلی مداوم تکرار میشودو حوادث اجرا نیز بر پایه آن شکل گرفته است، همچنین در پوستر نمایش نیز به آن اشاره شده، نام مناسبتری برای اثر به نظر میرسد.