پردهی سوم از نمایش نامه چهار پرده ای : دویدن در میدان تاریک مین
پردهی سوم [ صحنهی قبل. کوهی جلو صحنه قدم می زند. امیر ماهان روی صندلی وسط نشسته است. ] کوهی: اسم؟ ماهان: امیرماهان، قربان. کوهی: سن؟ ماهان: بیست و هفت سال و دو ماه، قربان. کوهی: مدت اقامت در اینجا؟ ماهان: سه سال و هفت ...
پردهی سوم
[ صحنهی قبل. کوهی جلو صحنه قدم می زند. امیر ماهان روی صندلی وسط نشسته است. ]
کوهی: اسم؟
ماهان: امیرماهان، قربان.
کوهی: سن؟
ماهان: بیست و هفت سال و دو ماه، قربان.
کوهی: مدت اقامت در اینجا؟
ماهان: سه سال و هفت ماه و دوازده روز، قربان.
کوهی: [ مکث. ] گزارش شده که شما از شش ماه قبل به کتابخونه مراجعه نکردهای. اون هم درست در زمانی که بیشترین مراجعه رو نسبت به بقیه داشتهای. مایلم بدونم علت این کار چی بوده؟
ماهان: خستگی، قربان.
کوهی: خستگی!؟ خستگی از چی؟
ماهان: دقیقا نمی دونم، قربان.
کوهی: اما باید بدونی. یعنی بهتره که بدونی. نه تنها بدونی، بلکه سعی کنی اون رو برای ما توضیح بدی. ما سعی می کنیم مسائل رو در نهایت بردباری و . . . . و آرامش حل کنیم. هیچ موضوع حل نشدهای نباید باقی بمونه. شما گفتید به دلیل خستگی، کتاب خوندن رو کنار گذاشتهای. بسیار خوب؛ خستگی از چی؟ از کجا؟
ماهان: خستگی ذهنی، قربان.
کوهی: [ می ایستد و لحظهای به ماهان خیره می شود. ماهان، زل زده است به میز. ] بیشتر. بیشتر توضیح بده.
ماهان: گمونم میخواستم چیزی رو متوقف کنم، قربان.
کوهی: [ شروع می کند به قدم زدن. ] چی رو؟ چی رو میخواستی متوقف کنی؟
ماهان: مایل نیستم در این خصوص ادامه بدم، قربان.
کوهی: تمایل تو مطلقا برای من ارزشی نداره. من سؤالی کردم و دلم می خواد جوابش رو همین حالا بشنوم. شنیدی؟ همین حالا! پرسیدم با این کارت میخواستی چه چیزی رو متوقف کنی؟
ماهان: قربان، این یه تصمیم کاملا درونی بود. درونی، شخصی و البته بیاهمیت.
کوهی: اهمیت اتفاقات اینجا رو من تشخیص میدم. در این مورد بخصوص هیچ شکی ندارم که کل قضیه مطلقا بیارزشه با این حال دلیل این کار بیاهمیت رو مصرا می خوام بدونم. میخوام بدونم تو با این کارت میخواستی چی رو متوقف کنی؟
[ چراغ بالای میز لحظهای خاموش میشود اما بعد به سرعت روشن میشود. ]
ماهان: قربان، خواهش می کنم.
کوهی: [ میایستد و فریاد می کشد. ] میخواستی چی رو متوقف کنی، لعنتی؟
ماهان: قربان، دانستن رو. میخواستم جریان دانستن رو متوقف کنم.
کوهی: [ لبخند می زند. ] پس میخواستی دانستن رو متوقف کنی؟
ماهان: بله، قربان.
کوهی: [ باز شروع می کند به قدم زدن. این بار سریع تر. ] به چه منظوری؟ برای چی میخواستی این کار رو بکنی؟
ماهان: قربان توی یه کتاب خوندم. توی یه کتاب کوچیک. اون جا نوشته بود اگه دریچههای دانستن رو مسدود کنیم رستگار می شیم. نوشته بود همهی نکبتی که ما دچارش هستیم از توی همین دریچهها میآد تو.
کوهی: خوب، تونستی؟ تونستی متوقفش کنی؟
ماهان: تا حدی، قربان.
کوهی: [ به سمت میز می رود و مقابل ماهان می ایستد. [ پاشو! پاشو بایست! ] ماهان می ایستد. صدای کوهی از این لحظه به بعد، بلند و بلندتر می شود. گفتوگوها به سرعت و بدون ذرهای مکث و چسبیده به هم اجرا می شوند. ] خوب، دیگه توی اون کتاب چی نوشته بود؟ مزخرفات مربوط به این که اختیار تابع نظمه رو هم از توی همون کتاب به خورد یاقوت دادی؟
ماهان: منظورتون . . .
کوهی: و موضوع دویدن در میدان مین رو؟
ماهان: من باید . . .
کوهی: اون هم در تاریکی؟
ماهان: قربان، . . .
کوهی: درباره تماس چی؟
ماهان: تماس!؟
کوهی: روز هفتم سپتامبر، دردفترچهی یادداشتهای روزانهات نوشتهای: من باید سعی کنم. منظورت از این جمله چی بوده؟
ماهان: قربان، این نظر رو . . .
کوهی: دو روز بعد، یعنی در نهم سپتامبر، نوشتهای: من مطلقا نمیتوانم. [ فریاد می کشد. ] تو چی رو نمیتونی، گوساله؟
ماهان: خوب راستش . . .
کوهی: توی یادداشت مربوط به پانزدهم اکتبر فقط یک کلمه نوشتهای. نوشتهای: چرا؟ چرا چی، لعنتی؟
ماهان: قربان، منظورم این بود که . . .
کوهی: نوزدهم نوامبر. یادداشت این روز از همه مسخره تره. همهی درک و شعور توی بیشعور از اون روز اینه: هیچ.
ماهان: قربان، باید توضیح بدم . . .
کوهی: اما بزرگترین دستاورد فکری تو، بزرگترین غلطی که کردهای یا به قول خودت کشف مهم و تاریخیات مربوط میشه به روز بیست وسوم دسامبر. [ دستش را در جیب پیراهنش فرو می کند و به دنبال نوشتهای میگردد. تکه کاغذی را از جیب بیرون می آورد. کاغذ را نزدیک چشم میبرد و از روی آن می خواند. ] امروز کشف مهمی کردهام. این کشف محصول سه ماه تفکر و تامل و مراقبه است. من به طرز غریبی، که این کلمات هرزه هرگز نمی توانند بگویند چه قدر، از این کشف هیجان زدهام. آن قدر که دلم می خواهد بروم بالای ساختمان این جا و فریاد بکشم. من امروز دریافتم که سرانجام همه، بیگمان همه و بدون هیچ استثنایی، خواهیم مُرد. من امروز این واقعیت را، این یقین یگانه و یکتارا، که بیتردید و تا صد سال دیگر هیچ اثری از ما ـ هنرپیشههای سینما، فوتبالیستها، نویسندهها، خوانندهها، فیلسوفها، ملکههای زیبایی، قاضیها، محکومها، رئیسجمهورهای دنیا، عاشقها، معشوقها، سیاهها، سفیدها، زردها، سرخها و هرکس که فکرش را بکنید ـ بر روی زمین نخواهد بود، از عمق جان دریافتم. من از این حقیقت، از این عدالت محض، از این تنها عدالت مطلق هستی که هیچ عدالتی به وضوح و شفافیت و شکوه و قطعیت و معناداری آن نیست، از این که تنها تا صد سال، فقط تا صد سال دیگر حتی یک نفر از ما شش میلیارد آدمی که حالا مثل کرم روی این تَلِ خاکی در هم میلولیم وجود نخواهیم داشت، به طرز به شدت سُکرآوری خوشحالم.
ماهان: قربان، باید عرض کنم که . . . .
کوهی: [ کاغذ را روی میز پرت می کند. از میز دور می شود و به سمت قسمت تاریک صحنه می رود. ] موضوع عشق رو که نمی تونی انکار کنی. یاقوت همه چیز رو اقرار کرده.
ماهان: قربان، من تنها به او گفتم عشق جزء کوچیک، جزء بسیار کوچیکی از زندگیه. بهش گفتم مواظب باش! بهش گفتم باید مواظب باشه لیز نخوره. بهش گفتم نباید زیاد نزدیک بشه.
کوهی: اما هرگز به او نگفتی که نباید عاشق بشه، گفتی؟
ماهان: قربان، متاسفم. من . . .
کوهی: گفتی؟
ماهان: قربان باید توضیح . . .
کوهی: من ازت یه سؤال کردم و جوابش هم فقط یه کلمه س. بله یا نه. گفتی یا نگفتی؟
ماهان: من . . . من نمی تونم با این موافق باشم، قربان.
کوهی: [ جلو صحنه می آید. پشتش به ماهان است. ] که نمیتونی موافق باشی. بسیار خوب. بهش گفتی نباید تماسی در کار باشه؟
ماهان: خیر، قربان، اما گفتم که تماس بیهوده است. گفتم که حفرهی عشق رو با تماس نمیشه پر کرد.
کوهی: نکنه این چرندیات هم توی اون کتاب نوشته شده؟
ماهان: خیر، قربان. این نتیجهای است که خودم بهش رسیدهام.
کوهی: گفتی اسم اون کتاب چی بود؟
ماهان: اسم نداشت، قربان.
کوهی: داری من رو دست میاندازی؟
ماهان: قربان، جلد کتاب و صفحهای که اسم کتاب توی اون نوشته میشه کنده شده بود.
کوهی: خوب، موضوعش رو که می تونی بگی. موضوعش چی بود؟
ماهان: قربان؛ کتاب، شرح کوتاهی بود دربارهی تاریکیهای روح. در واقع اون کتاب سعی میکرد روشهایی رو توضیح بده که میشه به کمک اون روشها روح های تاریک، روح سرد و حتی یخزده رو تا حدی روشن کرد، گرم کرد و در مواقعی تکان داد.
کوهی: [ می خندد. شروع می کند به قدم زدن. ] واقعا؟ واقعا این چرندیات توی اون کتاب نوشته شده بود؟ خوب چه طوری؟ چه طور میشه یه روح سرد و یخزده رو داغ کرد. نکنه آتیش میذاریم زیرش؟ [ می خندد. این بار با صدای بلند و کشدار. ] آتیش میذاریم زیرش؟ شاید هم میذاریمش لای پتو یا . . . . یا چه میدونم توی فر، روی اجاق.[ با خشم برمیگردد به سمت ماهان. یقه اش را با دو دست می گیرد و او را از روی صندلی بلند میکند. او را تا وسط صحنه با خودش می کشاند. ماهان مقاومتی نمی کند. با خشم، فریاد می کشد.] خوب، یالا زود باش! خبر مرگت زود بگو ببینم چه طور میشه روح یه مرده رو تکون داد. چه طور میشه یخهاش رو آب کرد؟ لابد جوابی، چیزی توی اون کتاب لعنتی اومده. خوب می دونی اگه پرت و پلا تحویلم بدی چه بلایی سرت می آرم. دلم می خواد بلند و شمرده جوابم رو بدی. یالا بیشعور حرف بزن! چهطور؟ چهطور میشه این کار رو کرد؟
ماهان: [ صداش با لرزش و به سختی شنیده میشود. ] با . . . با پناه بردن به خداوند.
کوهی: [ او را رها میکند.] واقعا؟ واقعا توی اون کتاب این نوشته شده؟ منظورم اینه تو با چشمهای خودت این رو خوندی؟
ماهان: بله، قربان.
کوهی: میدونی ماهان، تو یه گوسالهی تمام عیاری. یه جونور نسناس عوضی بیخاصیت. تو خودت خیلی خوب میدونی که از نظم این جا تخطی کردهای. با این که می دونستی یاقوت داره عاشق میشه و از اون بدتر میدونستی داره تماس میگیره، به ما اطلاع ندادی. تو اطلاعات با ارزشی رو از ما پنهان کردی. خیلی خوب میدونی عواقب این کار چیه. میدونی مجازات این کار چیه؟
ماهان: قربان، تا حدی.
کوهی: میدونی جشن پتو چیه؟
ماهان: میدونم، قربان.
کوهی: [ با تمام نیرو فریاد میکشد. ] مخمل! جشن پتو!
مخمل: [ از ته صحنه و از توی تاریکی جلو صحنه می آید. پتوی پشمی زیتونی رنگی با مقداری طناب در دست دارد. ] قربان، آمادهام.
کوهی: یه جشن درست و حسابی واسه این لعنتی راه بنداز که کیف کنه.
[ مخمل، پتو را دور ماهان می پیچاند و بعد آن را با طناب محکم میبندد. تنها سر و پاهای ماهان از پتو بیرون است. ]
کوهی: یالا! یالا بدو لعنتی! [ ماهان در دایرهای به مرکز چراغ بالای میز، شروع می کند به دویدن. در مسیر دویدن، پیوسته در تاریکی ته صحنه گم میشود اما لحظهای بعد به روشنایی جلو صحنه میآید. کوهی، جایی نزدیک به مرکز دایرهاست، مخمل اما همراه ماهان می دود. ] کمی که دویدی، بدنت شروع میکنه به گرم شدن. شروع میکنه به داغ شدن. باید اون قدر بدوی تا حسابی عرق کنی. تا حرارت از بدنت بزنه بیرون. اما خیلیخوب می دونی با اون پتویی که مخمل دورت پیچیده، گرما جایی نداره که فرار کنه. بنابراین همونجا حبس میشه. بعد ذره ذره زیاد میشه. اون قدر زیاد میشه که یه جهنم خوشگل و کوچولو درست بین تو و اون پتوی معرکه، ساخته میشه. تندتر بدو گوساله! مخمل! داری چی کار میکنی؟ جون بکن و تندتر ببرش. نکنه خیال می کنی رفتی پیک نیک. رفتی پیک نیک، مخمل؟
مخمل: [ نفس نفس می زند. ] خیر، قربان.
ماهان: سوختم!
کوهی: باید اون قدر بدوی تا اون روح یخزدهی بیخاصیتت شروع کنه به ذوب شدن. باید اون قدر بدوی تا همهی چرندیاتی که توی کلهی پوکت نگه داشتهای تبخیر بشه.
[ مخمل، خسته می شود و روی صندلی وسط می نشیند. نفس نفس میزند. ]
ماهان: سوختم!
کوهی: کاری میکنم که درس عبرتی باشی برای بقیهی جونورهای مثل خودت. این جا آخر خطه. این جا جاییه که باید هرچی نخاله توی اون ذهن مریضت جمع کردهای عینهو آهن قراضههای کورههای ذوب آهن تبدیل بشه به خاکستر. مگه نمی خواستی از شرشون راحت بشی؟ این جا درست همون جاییه که دنبالش میگشتی.
ماهان: سوختم!
کوهی: [ چراغ وسط خاموش می شود. تاریکی محض. کوهی هنوز فریاد می کشد. ] دیگه داره تموم میشه. فقط هشتاد دور دیگه باقیمونده، عوضی! بعد نوبت می رسه به تهویه. ده دقیقه هوای عالی تهویه و بعد صد و پنجاه تا شنا. باید تا جون داری بچرخی. دارم با چشای خودم می بینم که چرندیات روحت ذره ذره داره ذوب میشه و می ریزه بیرون. فقط کمی دیگه طاقت بیار، لعنتی. شاید بخوای از این وضعیت به جایی یا کسی پناه ببری. میخوای پناه ببری، گوساله؟ خوب ببر! کسی مانعت نمیشه. مخمل، کسی مانعش میشه؟ [ مخمل جواب نمی دهد. ] مخمل! به این گوساله بگو که کسی مانعش نمیشه. بهش بگو که آزاده به هرکی و هرجا که بخواد پناه ببره. مخمل! . . . مخمل! با توهستم، معلومه کدوم گوری هستی؟ [ سکوت. مخمل پاسخی نمیدهد. در تاریکی محض صحنه، صدای نفس نفس زدن ماهان رفتهرفته در فضا غلبه پیدا میکند. این صدا باید برای لحظاتی شنیده شود. ]
ماهان: [ کشدار و با بلندترین صدای ممکن. ] سوختم!
[ پرده. ]