نقد نمایش چه کسی سهراب را کشت به کارگردانی شهرام کرمی
موقعیتی ابزورد که امید را نیز تداعی می کند
چه کسی سهراب را کشت؟
چه کسی سهراب را کشت؟
چه کسی سهراب را کشت؟
چه کسی سهراب را کشت؟
چه کسی سهراب را کشت؟
ایران تئاتر_سید علی تدین صدوقی : نمایش چه کسی سهراب را کشت آخرین بخش از تریلوژی است که شهرام کرمی بخش دوم آن را سال گذشته در تماشاخانه ایرانشهر به نام خروس میخواند روی صحنه برد. در آن نمایش مسئله هویت و گمگشتگی هویتی مطرح بود
نمایش چه کسی سهراب را کشت آخرین بخش از تریلوژی است که شهرام کرمی بخش دوم آن را سال گذشته در تماشاخانه ایرانشهر به نام خروس میخواند روی صحنه برد. در آن نمایش مسئله هویت و گمگشتگی هویتی مطرح بود؛ اما در نمایش حاضر مسئله مرگ و مواجه با آن مطرح است. اینکه ما چگونه با مرگ کنارمی آییم؛ و اصولاً اگر مصیبتی برایمان پیش آمد چگونه باید با آن روبرو شویم. مسئلهای که از ابتدای بشریت با او بوده و تا انتها نیز خواهد بود.
مسئلهای که فلاسفه و اندیشمندان عقاید مختلفی را برایش ابراز کردهاند. اینکه آیا مرگ نیستی کامل است و با مرگ همه چیز تمام میشود؟ اینکه خدایناکرده اگر عزیزی را از دست دادیم باید چگونه با آن روبرو شویم. آیا باید دامان غم بغلگیریم و گوشه عزلت گزینیم؟ باید ارتباطمان را با دیگران قطع کنیم و زندگی را به کام خود و دیگران تلخ نماییم؟ اینکه درها به روی خودمان ببندیم؟ و... و یا باید با سعه صدر و قبول اتفاقی که افتاده با آن روبرو شویم. این البته شاید به ایمان و اعتقاد انسانها نیز برگردد. مولانا میفرماید: باید اتفاق لحظه را پذیرفت و با آن ستیزه نکرد.
شهرام کرمی از بعد روانشناسانه نیز به این مسئله نگاه کرده است. به بحران روبرو شدن با مرگ و پذیرفتن آن و دچار دوگانگی و بحران هویت نشدن.
پدری دریک تصادف موجب مرگ پسر جوانش میشود. زن او را مقصر می داند. پدر نیز در عذاب وجدان و بحران مرگ پسر گیرکرده است؛ او دچار بحران هویت هم شده؛ مانند پدر نمایش خروس که او هم دچار بحران هویت بود و به پسری که وجود خارجی نداشت دلبسته بود. از این بابت هر دو شخصیت در یک راستا هستند و شبیه به هم، و بهنوعی در ادامه یکدیگر.
پدر و مادر هرکدام بهگونهای دچار بحران شدهاند و در این میان حتی دخترشان را که در شرف ازدواج است فراموش کردهاند. دختر هم خود دچار نوعی سردرگمی و بحران شده است. هیچکدام نمیتوانند مرگ فرزند و ایضاً برادر را هضم کنند.
اینیک موقعیت ابزورد است، مانند خروس میخواند، نمایش از یک بحران شروع میشود. بحرانی که همه افراد خانواده را درگیر خودکرده است. موقعیتی سخت و بحرانی. مادر خاموش گوشه عزلت گزیده توگویی دیگر به هیچکسی کاری ندارد وزندگی برایش تمامشده است و ادامه آن معنی نمیدهد. او به دلیل شوک از دست دادن فرزند دچار لکنت زبان هم شده. پدر اما کمی معقولتر با این موضوع برخورد میکند. او بهمرورزمان سعی در درک و هضم موقعیت پیشآمده دارد. دختر نیز سعی دارد در این میان راه درست را انتخاب کند؛ اما بین پدر، مادر و همسر آیندهاش گیرکرده. مسئله این است که زندگی ادامه دارد و باید آن را ادامه دهیم نهفقط به خاطر خودمان بلکه به خاطر دیگران.
پدر دفتر خاطرات پسر را میخواند و تازه آرامآرام به شخصیت و طرز تفکر پسرش پی میبرد. او متوجه میشود که پسرشان خود دچار بحرانهایی بوده که با پدر مادرش درباره آن صحبت نکرده یعنی فاصله فکری او با والدینش زیاد بوده واین البته به پدر و مادرش برمیگردد که نتوانستهاند با پسرشان ارتباط درستی را برقرار کنند؛ و اینیکی از مسائل مهمی است که نمایش مطرح میکند. این عدم ارتباط و درک اعضای خانواده و یا به دیگر نسل جوان با نسل گذشته در طراحی صحنهای که سرد و بیروح مینماید متبلور میشود. البته آتش درون زن با طراحی صحنه در تضاد است و این از بافتنی قرمزرنگی که میبافد معلوم است. زن در غم از دست دادن پسر میسوزد؛ اما چیزی به زبان نمیآورد؛ و شاید هم نشانه جنگی درونی باشد با خودش با آنچه که فکر میکرده و بر اساس آن عمل نموده و آنچه که میباید باشد و نبوده است.
همینگونه است درختان خشک و سترونی که نماد بیحاصلی و خشکیدگی هستند. پسر نماد نسل جوان است که امید چندانی برای آینده ندارد. نسلی که کسی حرفش را نمیفهمد و درکش نمیکند و تنها امرونهی شنیده است. به همین دلیل خشک میشود و میپژمرد؛ مانند درختانی که درصحنه هستند. تنها گلدان شمعدانی است که گل دارد. گلدانی که میتواند سمبلی از گذشته باشد. گلدان شمعدانیای که امید را نیز تداعی میکند. این شمعدانیها در نمایش خروس هم بود و شاید بهنوعی جز امضای شهرام کرمی شده.
پدر متوجه میشود که آنها مقصر بودهاند و پسر را بهجایی رساندهاند که دیگر زندگی برایش معنی نمیداده و زنده بودن و زندگی کردن امید به آینده را از دست داده. آنان با بیتوجهی وعدم درک او موجبات دلسردیاش را فراهم کردهاند. مادری که باید حرف، حرف خودش باشد و پدری که توجه کافی و وافی و لازم را به پسر نداشته و او را نفهمیده است. درواقع توگویی پسر حتی در شرف تصمیمگیری برای خودکشی نیز بوده.
آنها علیرغم میل مرد خانه اشان را عوض میکنند. یعنی زن میخواهد بهگونهای گذشته را فراموش کند؛ اما گذشته هرکجا که بروی با تو میآید. مرد روزها به پارک میرود و داستان رستم سهراب را میخواند. رستم نیز پسر خویش میکشد؛ اما البته شاید به لحاظ ماهوی اینیک قیاس معالفارق باشد چون کشتن سهراب به دست رستم از مقولهای دیگر است و نیاز به شکافتن عمق این داستان را دارد. شاید تنها به لحاظ ظاهری یعنی کشتن فرزند باکاری که مرد کرده مشترک باشد؛ اما مرد تصادف کرده و رستم در یک رویارویی ودرجنگی تنبهتن پسر را میکشد. این دو مفهوم باهم بسیار تفاوت دارند و قابل قیاس نیستند.
در پارک پدر با یک مردی آشنا میشود که بهظاهر قاضی بوده و حالا بازنشسته است. او میگوید من خودم پسرم را کشتم او را لو دادم به خاطر انجام وظیفه و اعتقادم، به خاطر خدا، اینکه قانون و دستورات خدا را زیر پا نگذارم. اگر این کار را نمیکردم نمیدانستم که جواب خدا را چه باید بدهم. مرد با شنیدن این حرفها توگویی کمی آرام میشود. زن نیز با حرفهایی که مرد میزند دارد کمکم مرگ پسر را میپذیرد و با آن بهاصطلاح کنار میآید. اینکه شاید خواست خدا بوده و... درنهایت نمایش با آخری امیدوارانه تمام میشود.
باید گفت نمایش کمی کند پیش میرود و درجاهایی ایستا است. شاید صحنههای دختر با سیامک، داماد آینده خانواده کمی طولانی باشد وطنزی هم که در این میان ایجاد میشود درجاهایی نچسب بنماید.
ارتباط شخصیتها با تماشاگران و مخاطب قرار دادن آنان نیز منطق دراماتیکش کاملاً مشخص نیست. چرا شخصیتها با تماشاگران صحبت میکنند و هر یک مانیفست خود را میگویند؟ ریتم بازی بعضی از شخصیتها درنیامده است شاید سکوتها درجاهایی زیاد باشد. بهظاهر ریتم کلی نمایش کمی کند است به همین دلیل زمان آن زیاده مینماید.
اما از اینها که بگذریم شهرام کرمی مسائل روز جامعه را به صحنه میکشد واین خیلی مهم است اینکه دغدغه طرح مشکلات و مسائل مبتلا به جامعه را داشته باشی و به زبان تئاتر آنها را مطرح کنی و راههایی نیز تلویحاً برای آن ارائه دهی و همچنان امید به زندگی را زنده نگهداری.
دست گذاشتن روی مسائل پیچیده انسانی کار هرکسی نیست و شهرام کرمی بهعنوان یک هنرمند به این وظیفه مهم همت نهاده و به طرح این مشکلات و مسائل که درجاهایی به معضلهای بزرگی برای افراد ختم میشود دست یازیده است. این یعنی تئاتر روز و موردنیاز جامعه اکنون.
در خصوص بازیها باید گفت که روان بودند. حضور بهرام شاه محمد لو گرمی خاصی به صحنه بخشیده بود. همچنین بازی سروش طاهری و آبان حسینآبادی طبیعی مینمود؛ اما بازی رؤیا افشار به لحاظ حسی و انتقال آن به تماشاکنان فوقالعاده بود. درک حس وموقیعت و تحول حسی و حضور صحنهای و بازی لحظهای او چون یک کلاس بازیگری است.
صحنه آخر نمایش دراماتیک و گویا طراحیشده بود. زن و مرد هرکدام در صندلی خود نشستهاند و نور روی آنهاست اما کماکان یکفاصله فکریای باهم دارند و گویی هرکدام به شیوه خودشان شاید مرگ پسر را پذیرفته باشند. باید گفت نورپردازی نمایش همسو با خواست متن و اجرا بود و بافکر صورت پذیرفته بود.
به شهرام کرمی بابت نمایشی که با مسائل روز همسو و همگام است و به گروه خسته نباشید میگویم.