در حال بارگذاری ...
یادداشتی بر نمایش «اسب» به کارگردانی آرش دادگر

مدام در حال از دست دادن لحظات هستیم

ایران تئاتر- بابک زینالی: «دادگر» در سال‌های اخیر، اغلب سراغ متون کلاسیک رفته است و موفق هم بوده، او دنبال تجربه‌ای جدید، به چالشِ «اسب» می‌رسد.

نمایشِ «اسب» نمایش سختی است چه برای کارگردانی و چه به عنوانِ سوژه، برای نوشتن؛ چنان که دیدنش نیز، برای تماشاگر آسان نیست، تماشاگر بسته به جایی که نشسته ـ با توجه به شیوه ی اجرا ـ مدام تصاویری را از دست می دهد، از لحظه عقب می ماند و لحظاتی را از دست می دهد، اطرافش پر از تصویر است، مدام باید دست به انتخاب بزند و انتخاب یعنی محدودیت، درست مثل زندگی.

عمدی در کار است تا به ما یادآوری کند که مدام در حال از دست دادن لحظات هستیم. در این نمایش، دادگر، فلسفی تر و به عمد، مبهم تر حرف می زند، شاید می خواهد تماشاگر ـ و خودش ـ را به چالش بکشد.

دادگر، مرز بین خیال و واقعیت، واقعیت و حقیقت، مرگ و زندگی، شخصیت و بازیگر، حتی بازیگر و کارگردان را درهم می آمیزد.

نمایشِ اسب، داستان نویسنده ای ـ به نام کَش ـ است که شخصیت های داستانش او را احاطه کرده اند و با موتیفِ خیانت همسر، کشتن و مردن و یا توهم آن، در دور تسلسلی کابوس وار گیر کرده است، خوابی وحشتناک که تمام نمی شود.

 کارگردان به مثابه دراماتورژ و فرستنده پیام، دریافتِ مستقیمِ پیام از اثر را دستکاری می کند، پیام ها، توسط پارازیت هایی، مخدوش می شوند تا ذهن مخاطب را هدایت و بعد منحرف کنند. «کَش»، «ماتی» (عاشق «لورا» همسرِ کَش) و «کَشِ آرمانی» از منظر روانکاوی فروید، با نهاد، من و فرامن قابل تفسیرند؛ همچنین مرگ اندیشی در این نمایش، شاید نوعی مکانیسمِ دفاعیِ ترس از مرگ باشد که هنرمند، خود را در معرض ترس هایش قرار می دهد و مدام آن را تکرار و مرگ بازی می کند تا این بار در آخر نمایش، پیروزمندانه بمیرد که این خود، نمایش است.

اسب، نمونه ی موفق از آثاری است که به رابطه ی نویسنده و شخصیت هایِ اثرش می پردازد، عینیت بخشی به ذهنیت نویسنده، سوژه ای است که می تواند به راحتی، کلیشه ای و خسته کننده شود. علی رغم این که نمایش، رگه ی داستانیِ کمرنگی دارد، اما کارگردان آن را نجات می دهد، فرم، چند قدمی از محتوا، جلوتر است هرچند محتوای اثر جایِ حرف دارد ولی فرمِ آن قابل ستایش است.

در کارهایِ دادگر دیالوگ های اضافه، کمتر دیده می شود وی با هوشِ نمایشی که دارد، زوائد غیردراماتیک را حذف می کند، چیزی که در متن های ما یک اپیدمی است، حرفایی که لزومی به گفتنش نیست. در این نمایش نیز، به جز یک جمله ـ که در راستیِ، دنیایِ پس از مرگ، گفته می شود ـ که به نظر اضافه می آید یا حداقل شکل درماتیک خود را نیافته است، در بقیه موارد علی رغم تکرار، زائد نمی نماید.

کارگردان در این نمایش از جملات، معنا زدایی می کند و دوست ندارد سرراست حرف بزند؛ فضایی اکپرسیونیستی خلق می شود و گرایش های پست مدرنیستیک ـ همچو کارهای قبلیش ـ دارد و تماشاگر را به تجربه‌ای رویاگونه دعوت می کند: بیایید، باهم خواب ببینیم!

دفرمه شدنِ حرکات بازیگران که همچون، ساعت هایِ کوکودار قدیمی، از درهای پرشمار، وارد و بعد از حرکاتی مکانیکی به محفظه ی خود بر می گردند، بازی های خوب، تابلو های زیبا، هماهنگی و هارمونی حرکات، پژواک های صوتی و شعبده ی «حمام» تنها بخشی از آشنازدایی کار و پیچیدگی دلنشین آن است.

به نظر نگارنده، آرش دادگر، از کارگردانانِ صاحب سبک و دارای امضای تئاتر ایران است و به لحاظ تحلیل متن و دراماتورژی، کارش ممتاز است، کاش، کار بعدی دادگر، کاری در فضای حماسه ها و اسطوره های ایرانی باشد، آثار بزرگ ادبیات کهن ما ـ که شاهنامه یکی از آن هاست ـ در انتظار نمایشگران و درماتورژهای کاربلد هستند تا نمایش هایی، جهانی شوند؛ چیزی که به آن احتیاج داریم.




نظرات کاربران