به بهانه برگزاری جشنواره نمایشهای آئینی و سنتی
تجاهلالعارف در رفتار عقلای مجانین و شخصیت سیاه
ایران تئاتر-مرضیه شریعت: در میان جدال عقل و عشق، یکباره با شخصیتی مواجه میشویم که به «عقلای مجانین» شهرهاند. بهلول، تلخک و جحی از شناختهشدهترین شخصیتهای عقلای مجانیناند و عطار نیشابوری و مولانا از برجستهترین راویان حکایتهای ایشاناند.
در میان جدال عقل و عشق، یکباره با شخصیتی مواجه میشویم که هم در زمرة این است، هم آن؛ و نه این و نه آن! او به گروهی تعلق دارد که به «عقلای مجانین» شهرهاند. منظور از این ترکیب غریب، اشاره به جماعتی است که ظاهر مجانین را دارند، اما در عمل به همگان ثابت میکنند که از چه عقل بیداری برخوردارند. اینان گاه از شور و جذبة الهی عقلشان را میبازند یا برای پوشاندن مقام و مرتبة خود به کسوت دیوانگان درمیآیند. گاه برای تعریض به نظام آفرینش، یا خردهگیری بر پادشاهان زمانه طریق مجانین پیش میگیرند. گاه نیز انگیزة آنان آسوده شدن از مردمان و رهایی از خطرهایی است که تهدیدشان میکند. بهلول، تلخک و جحی از شناختهشدهترین شخصیتهای عقلای مجانیناند و محمد بن حسن نیشابوری، عطار نیشابوری و مولانا از برجستهترین راویان حکایتهای ایشاناند.
از سوی دیگر شخصیت سیاه نمایش تختحوضی که پدیدة نمایش ایرانی است جایِ پای عقلای مجانین را دارد. تعارض چهرة سیاه و قلب سفید و زلالش، گویای پیام استواری است. برخلاف ظاهر و جایگاه شخصیت سیاه، اوست که در طول نمایش درست میاندیشد، از طریق راست منحرف نمیشود و کژی دیگران را نیز یادآور میشود.
این پژوهش فن تجاهلالعارف را دستمایة بررسی شخصیت سیاه نمایش روحوضی و رفتار عقلای مجانین قرار میدهد. تجاهلالعارف اصلیترین فنی است که عقلای مجانین به کار میبرند، چرا که در اصل این دو معادل همدیگرند. عاقلِ مجنون یعنی کسی که عارف و آگاه است، اما تجاهل میکند. مشابهت رفتار عقلای مجانین در شخصیت سیاه تحت عناوین: استفاده از انتقاد، ریشخند، کارشکنی و ... در پی میآید.
1ـ عقلای مجانین و تجاهلالعارف
تجاهلالعارف یکی از فنون طنزآمیز ادبی است. «جهل و نادانی را به خود بستن، خود را به نادانی زدن. در اصطلاح بدیع از چیزی آشکار و شناخته چنان سخن گفتن و پرسیدن که گوئی آن را ندانسته و نشناختهاند، و در شعر آن است که شاعر عمداً خود را در مطلبی جاهل نشان بدهد.» (سیما داد،1375: 60) برای نمونه، حافظ میگوید:
روا بود که تحمل کند جفای هَزار هر آن که مهرِ گُلی در دلش قرار گرفت؟
یا:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
این فن در شاخههای مختلف ادبیات، از شعر تا ادبیات داستانی و حکایات و نیز ادبیات نمایشی کاربردی دیرینه داشته است. این که شخص چیزی را میداند، اما خود را به ندانستن میزند، وارونهسازی و تناقضی در خود دارد که بسیار مناسب طنز و طنازی است. به همین دلیل تجاهلالعارف در آثار طنز کاربرد فراوانی دارد.
عقلای مجانین یکی از آن دسته افرادند که از تجاهلالعارف بهرة بسیار میبرند. صفت عقلای مجانین به اشخاصی دارای عقل سلیم یا حتی هوش و ذکاوت بالا و مراتب عرفانی اطلاق میشود که به دلایلی، ظاهر دیوانگان را به خود میگیرند و خود را در چشم دیگران دیوانه نشان میدهند. «عقلای مجانین فرزانگانی دیوانهنما هستند که خلاف ظاهر آشفته و انحرافات روانی و رفتارهای عجیبشان، باطنی آکنده از انوار حکمت و اسرار معرفت دارند. حکایات مربوط به عقلای مجانین در گذشته نشان میدهد که آنان با فراست و نبوغ ویژهای که داشتند، مقتضیات و محدودیتهای زمان خود را به خوبی درک میکردند و در پس پردة دیوانگی، ضمن هنجارشکنی و عادتستیزی، رفتاری متناسب با مقتضیات زمان از خود نشان میدادند. برخی دیوانگی عقلای مجانین را جنونی عامدانه تلقی میکنند و آن را وسیلة ملامتجویی این گروه برای تأدیب نفس خود و نشانهای از آزادگی و رندی آنان میدانند.» (زرینکوب، 1369: 41)
این جماعت به علت تنگناها و فشارهای سیاسی و اجتماعی، به رفتار دیوانه و جاهل پناه میبرند تا ضمن بیان انتقاد به حاکمان زمانه، بتوانند از مهلکه جان به در برند.
1ـ1ـ راویان عقلای مجانین در ادبیات فارسی
1ـ1ـ1ـ محمد بن حبیب حسن نیشابوری: در نیمة دوم قرن چهارم هجری یکی از مفسران و محدثان و ادبای نیشابور، به نام ابوالقاسم حسن واعظ نیشابوری (متوفی 406ه. ق) کتابی تصنیف کرد به نام عقلاء المجانین که اولین اثر مستقل دربارة احوال عقلای مجانین است. موضوع این کتاب، چنانکه از نام آن پیداست، حالات و داستانهای کسانی است که در تمدن اسلامی به «عاقلان دیوانه» مشهور بودهاند.
اعتقاد نیشابوری بر این است که هر چیزی در جهان هستی دارای ضدی است که با آن شناخته میشود. همان گونه که صفات اهل دنیا به اضداد خود آمیخته است، عقل نیز با جنون همراه است. او بر این باور است که هیچ خردمندی را نمیتوان یافت که از نوعی دیوانگی برخوردار نباشد. هر کسی که بر خلاف سنن اجتماعی حرکت کند و عادات آن را انکار نماید، دیوانه خوانده میشود. «مردمان سه گونهاند: دیوانه، نیمدیوانه، عاقل. دیوانه آن است که تو از او در آسایشی. نیمدیوانه آن است که تو از او در رنجی. و عاقل آن است که باری بر دوش تو ندارد.» (حسن نیشابوری، 1366: 59) نیشابوری همچون دیگران به گلایه از روزگاری میپردازد که در آن جاهلان بلندمقدار و دانایان زیر دست قرار گرفتهاند. در حکایتی تجاهل ثروتمندی معروف را شرح میدهد: «یکی از شعرای عرب بر ابن شوذب که در مال و ثروت بین اعراب ضربالمثل است وارد شد تا قصیدهای که در مدح او گفته بود، بر او عرضه کند. در آن هنگام گلهای از اسب آنجا آوردند، او درآنها به دقت نگریست و گفت: آن مرعزّی، را بیرون آورید. پس گلهای گوسفند آوردند، گفت: آن یکی را که ادهم است ذبح مکنید. شاعر وقتی او را چنان دید از خواندن قصیده صرف نظر کرد و سر خویش گرفت و این گونه در هجو او گفت: فرق میان میش و بز را نمیداند و اسب سیاه را از بز کرکدار باز نمیشناسد. با این همه، دنیا به کام اوست و بر ما درهای روزی بسته است. بهجان من که این قسمت سخت غیرعادلانه است.»
(حسن نیشابوری،1366: 60)
1ـ1ـ2ـ عطار نیشابوری: عطار بیشترین و شاید عمیقترین مطالب را در خصوص دیوانگان الهی بیان کرده است. وی علاقةویژهای به نقل حکایاتی دارد که در آنها ملحدین و مجرمین، نمونه و سرمشق سایر افراد متدین قرار میگیرند. در این میان، عقلای مجانین برجستگی و اهمیت ویژهای در تبیین اندیشههای عمیق عطار دارند.
به خوبی میتوان فهمید نقشی که عقلای مجانین در حکایات عطار بازی میکنند در بسیاری از اوقات، اندیشة تشخص یافته خود او است که با ظرافت و رندی نکاتی را که یک عاقل به صراحت نمیتواند اظهار کند، به راحتی بیان میکند.
عطار در مثنویهای عرفانیاش در حکایتهای کوتاه و بلند، احوال عقلای مجانین و اطوار جنون آنها را مطرح کرده و توجه عمیق و نگرش والای خود را دربارة آنها نشان داده است. چنین رویکرد صریحی، نشان از اهمیت موضوع نزد عطار دارد و به عنوان یک سبک محسوب شود.
در مثنویهای چهارگانة «عطار» (مصیبتنامه، الهینامه، اسرارنامه، منطق الطیر) حکایتهای زیادی در مورد دیوانگان عاقل همچون «بهلول» آمده است. او هر جا که در تنگنای اجتماعی، فکری و عقیدتی قرار بگیرد، حرفش را از زبان آنان مطرح میکند، چرا که از سوی جامعه بر اینان حرجی نیست.
رفت یک روزی مگر بهلول مست/ در بر هارون و بر تختش نشست
خیل او چندان زدندش چوب و سنگ/ کز تن او خون روان شد بیدرنگ
چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان/ گفت هارون را که ای شاه جهان
یک زمان کاین جایگه بنشستهام/ از قفا خوردن ببین چون خستهام
تو که اینجا کردة عمری نشست/ بس که یکیک بند خواهندت شکست
یک نفس را من بخوردم آن خویش/ وای بر تو آنچه خواهی داشت پیش
(مصیبتنامه، 1373: 117)
دیوانگانی که عشق الهی را مادة اصلی کلامشان قرار دادهاند، در آثار عطار دیده میشوند، عطار آنها را عمیقتر درک کرده و بیشتر به درون ایشان راه یافته است. علاوه بر این، مفهوم عقلای مجانین در نظر عطار وسیعتر است و او هر کسی را که سخنانش اندک انحرافی از عقاید عامه داشته باشد عاقلِ دیوانه میخواند، که البته به هیچوجه از نظر او تحقیرآمیز نیست.
لیلی به مجنون میگوید:
تا توانی با خرد بیگانه باش/ عقل را غارت کن و دیوانه باش
زانکه گر تو عاقل آیی سوی من/ زخم بسیاری خوری در کوی من
لیک اگر دیوانه آیی در شمار/ هیچ کس را با تو نبود هیچ کار
(مصیبتنامه، 1373: 249)
1ـ1ـ3ـ مولانا جلالالدین محمد بلخی: مولانا هم به عقلای مجانین پرداخته و از آن غافل نبودهاست.« در حکایات مثنوی، اقوال و احوال حکیمانه و در عین حال رازآلود این شوریدگان با ظرافت خاصی در قالب حکایات عامیانه بیان شده است. مولانا با آوردن تمثیلهای پرمعنا، در پی نشان دادن حکمت و معرفت عمیق این دسته ، خلاف ظاهر غیرعادی و دیوانهوار آنان و تبیین لایههای عمیق شخصیت آنهاست. وی شناخت این نوع دیوانگان از دیوانگان معمولی را مستلزم نوعی بصیرت باطنی و فراست معنوی میداند. حال و مقام این شوریدگان و اطوار جنون معنوی آنها، به ویژه در دفتر دوم مثنوی معنوی، بیان شده است. مولوی جنون مافوق عقل این دیوانگان را نمادی از إحیای قلب عرفان و نشانهای از حریت و آزادگی آنان میداند. وی در حکایت «آن بزرگی که خود را دیوانه ساخته بود»، ضمن توصیف دقیق خصوصیات و مراتب معنوی این عارفان دیوانهنما، آنها را دارای مقام ولایت دانسته و جنون یا جنوننمایی ظاهری آنان را گاه بهانة ستر حال آنان برای وارد نشدن در نظام قدرت و نیز وسیلهای برای اعتراض در برابر ارباب قدرت از طریق نفی عظمت جباران عصر میداند.» (سیاهکوهیان، 1388 :123 )
حکایت جحی انتقادی روشن از فقر حاکم بر جامعه دارد:
کودکی در پیش تابوت پدر / زار مینالید و برمیکوفت سر
کای پدر آخر کجاات میبرند/ تا تو را در زیر خاکی بفشرند
میبرندت خانه تنگ و زحیر/ نی درو قالی و نی در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان/ نی درو بوی طعام و نه نشان
نی در معمور نی در بام راه/ نی یکی همسایه کو باشد پناه
جسم تو که بوسهگاه خلق بود/ چون رود در خانة کور و کبود
خانة بیزینهار و جای تنگ/ که درو نه روی میماند نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه میشمرد/ وز دو دیده اشک خونین میفشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند/ و الله این را خانة ما میبرند
گفت جوحی را پدر ابله مشو/ گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک به یک/ خانة ما راست بیتردید و شک
نی حصیر و نه چراغ و نه طعام/ نه درش معمور و نه صحن و نه بام
1ـ2ـ ویژگیهای عقلایمجانین
1) دیوانگانی که در میدان جذبه و شور الهی، اختیار و خرد آگاهانه را از کف دادهاند.
2) مجانینی که گرچه واجِد رابطهای صمیمی و عاطفی با خداوند هستند، اما در عین حال با خداوند سر ناسازگاری دارند.
3) دیوانگانی که به رفتار جامعه و نهاد قدرت میاندیشند و به مسائل سیاسی، بیباکانه میتازند. این مجانین همچون روشنفکران یک جامعه محدود بودن در چهارچوب ناهنجارهای عرفی و عمومی را برنمیتابد و عملاً در حال نقد ناهنجارهایی جامعه است.
4) عاقلِ دیوانه: کسانی که تظاهر به جنون میکردند تا از فشارهای اجتماعی در امان باشند و از امتیازات و آزادی دیوانگان در یک جامعة بسته بهره ببرند.
1ـ3ـ طنز پردازی در رفتار عقلای مجانین
علل خنده را به سه قسمتِ طنز، هزل و هجو تقسیم میکنند. طنز در لغت یعنی طعنه، سخریه، سخن به رمز گفتن ریشخند کردن، میباشد. «طنز شیوه خاص بیان مفاهیم تند اجتماعی، انتقادی و سیاسی و طرز افشای حقایق تلخ و تنفرآمیز ناشی از فساد و بیرسمیهای فرد یا جامعه را که دم زدن از آنها به صورت عادی و یا به طور جدی ممنوع باشد، در پوششی از استهزا و نیشخند، به منظور نفی کردن و برافکندن ریشههای فساد و موارد بیرسمی بیان میشود، طنز مینامیم.» (اندهجردی،1378: 5)
معنای هزل و هجو در مقایسة با طنز مشخص میشود: «هزل خلاف جد است و صرفاً رای طیب و شوخی و خنده و سرگرمی ساخته میشود. بنابراین نه مانند طنز مقصودش پردهدری و نشان دادن ظلمها و بی رسمی های غیرقابل اجتماعی و زشت شمردن آنها در پوشش استعاره و کنایه و طعن است و نه همچون هجو، غرضش بر باد دادن عرض و آبرو و شرف و حیثیت دیگران میباشد.» (همان: 652)
مبانی طنزپردازی در رفتار عقلای مجانین تحت تأثیر فن تجاهلالعارف است. عقلای مجانین در آغاز میخنداند، اما قبل از آن که نقش تبسم از چهره خواننده محو شود، نیروی متفکر و آگاهی وی را برمیانگیزد و وجدان انسانی او را بیدار میکند که مطابقِ رفتارِ شخصیت سیاه نمایش تختحوضی است.
1ـ3ـ1ـ بهلول
بهلول دانشمند و عالم زمانة خویش بود و مرتبة اجتماعی و سیاسی والایی داشت. نام او وهب بن عمر صیرفی (یا به قول حسن نیشابوری: عبداله بن وهب) بود. ولی بعد از تغییر روند زندگی، با نام بهلول شناخته شد. بهلول در عربی به معنای مرد خندان و شاد است.
مشهور است که هارونالرشید پیشنهاد مقام قاضیالقضاتی شهر بغداد را به بهلول میدهد تا با استفاده از شخصیت علمی و جایگاه رفیع اجتماعی او به اهداف خود جامة عمل بپوشاند. بهلول خود را به دیوانگی میزند تا آن را نپذیرد. بزرگان بر او خرده میگیرند که تکلیف شرعی خویش را بر زمین نهاده و از انجامش سر باز زده، در صورتی که بهلول با زیرکی حیلة هارون را بیاثر کرده است. اگر او جواب رد به پیشنهاد هارون میداد حکم مرگ خود را امضا میکرد و اگر میپذیرفت، به خدمت او درمیآمد. در حکایتی
بهلول راهنمای خادم دربار هارونالرشید است:
«هارون خوان طعامی برای بهلول فرستاد. بهلول آن را پیش سگی که در خرابه بود نهاد. خادم فریاد زد: این طعام مخصوص خلیفه است که برای تو فرستاده، چرا پیش سگ میگذاری؟
بهلول گفت: دم مزن، که اگر سگ بشنود این طعام خلیفه است، او هم نخواهد خورد.»
(اندهجردی،1378: 812)
2ـ کارکردهای تجاهل¬العارف بر شخصیت سیاه و رفتار عقلای مجانین
نمایش تخت حوضی یکی از انواع نمایشهای ایرانی است: «پیدایش آن به قرن پانزدهم میلادی می¬رسد. این نمایش بر بدیههپردازی استوار است و معمولا موضوعات روزمره، تاریخی و افسانه¬ای را دستمایه قرار میدهد. شخصیت¬های این نمایش اقشار مختلف جامعهاند. ارباب: نمایانگر قشر پرتوان، زیرک و خسیس؛ نوکر: مردی درستکار، گشاده¬رو و خوش اخلاق، که در تعارض با قلب سفید و پاکش، چهره¬ای سیاه دارد؛ زن ارباب: شخصیتی پرحرف و ترشرو؛ کنیز یا خدمتکار: زنی جوان و دلربا که معشوق شخصیت سیاه است.»(عزیزی،1371: 15)
در بسیاری از نمایشهای سیاهبازی شاهدیم که شخصیت سیاه با هوش و ذکاوت و حاضرجوابی، پیام اخلاقی و انتقاد ظریف خویش را بیان میکند. شخصیت سیاه انتقادت خود را با نیش و نوش همراه میکند و از کارکردهای تجاهل یاری میجوید.
«نمایش تختحوضی نمایشی کامل بودهاست و بازیگران این نمایشها بازیگرانی بودهاند که در همهی این رشتهها، تقلید، رقص و آواز مهارت داشتهاند. پس کار بازیگری در این دستهها باین سادگیها هم نبوده. باید چند شرط اساسی در شخص جمع باشد تا در این هیئتها پذیرفته شود. برداشت این بازیگران از بازی و نمایش عبارت بوده است از تقلید و اغراق در آن برای شیرین ساختن نمایش و تأثیر بیشتر بر بیننده.»(نصریان،1383: 363)
2ـ1ـ استفاده از تجاهل برای انتقاد
احساس درد و انزجار از مشکلات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، هنرمند مضحکهساز را وامی¬دارد تا منتقد جامعه و مسئولانش باشد و آنها را از خطایشان آگاه کند.
«روزی هارونالرشید مبلغی به بهلول داد که در میان مستمندان تقسیم کند. بهلول وجه را گرفت و
بعد از لحظهای به خود خلیفه داد و گفت:
من هرچه فکر میکنم، از خود خلیفه کسی محتاجتر و فقیرتر نیست. خلیفه گفت:
چگونه؟
میبینم مأموران تو درِ خانهها و دکانهای مردم را میزنند و برایت باج و خراج میگیرند و در خزانة تو میریزند؛ این بدان معنی است که نیاز تو از همه بیشتر است.» (اندهجردی،1378: 812)
برای نمونه به نمایشنامة قصة باغ زالزالک اشاره میکنیم. این نمایشنامه با نگاهی به افسانة آذری به نام پاسلی قلیچ (شمشیر زنگزده) نوشته شده است. فیروز، شخصیت سیاه نمایش، به دنبال پس¬گرفتن باغ زالزالک به حیله و مکر وارد قصر می¬شود. وقتی شرایط دروغ، دورویی و چابلوسی اطرافیان سلطان را ملاحظه می¬کند، وضعیت را مناسب برای بیان دادخواهی¬اش نمی¬¬بیند. تدبیری می¬اندیشد، به این قرار که تاجی برای سلطان بسازد تا او بتواند دوست و دشمن را بازشناسد. سلطان به فیروز جواهراتی برای ساختن تاج می¬دهد. اجرایی شدن این پیشنهاد خطری برای موقعیت شغلی داروغه و وزیر محسوب می¬شود. پس هرکدام با مکری به سراغ فیروز میروند، ولی فیروز با کمک فنون مضحکه می¬تواند آنها را از سر راه خود بردارد. در روز تاج¬گذاری، فیروز اعلام می¬کند هرکسی که تاج را نمی¬بیند، دشمن سلطان است. او تاج خیالی را بر سر سلطان می¬گذارد و از اطرافیان او نظر می¬خواهد. همه به زیبایی تاج زبان می¬گشایند، حتی خاتون. سلطان از دخترش نیز می¬خواهد وصف تاج را بگوید، اما دختر خردسال به خیالی بودن تاج اشاره می¬کند و سلطان به جرم دشمنی، دختر را به زندان میاندازد. سلطان روبه¬روی آینه قرار می¬گیرد و متوجه نبودن تاج می¬شود. او فیروز را توبیخ می¬کند که سلطان را فریفته است. فیروز توضیح می¬دهد که طبق قرار، تاج دوست و دشمن را بازشناسانده است، چرا که اگر اطرافیان، دوست واقعی سلطان بودند به او دروغ نمی¬گفتند. حال سلطان ظلم و استبداد را علت دورویی و دروغگویی جامعه می¬داند و فیروز موفق به پس گرفتن باغ زالزالک می¬شود.
سلطان اراده کردیم خود نیز تاج را به چشم ببینیم.
وزیر آینه بیاورید.
(آینهدار آینهای قاب شده را میآورد و درمقابل سلطان زانو میزند. سلطان در آینه مینگرد و به حقهای که فیروز سوار کرده، پی میبرد، اما به روی خود نمیآورد.)
سلطان بهبه، آفرین، احسنت و مرحبا به چنین تاج و زرگرش.
فیروز لعنت بر اون که بعد تو میذاره بر سرش.
سلطان دست مریزاد استاد فیروز، او را مخلع سازید.
(وزیر به فیروز خلعت میدهد)
وزیر این هم انعام ناقابل جاننثار.
فیروز دست شما درد نکنه، قابلی نداشت.
(داروغه و سایر درباریان نیز هر کدام انعامی به فیروز میدهند.)
سلطان ختم مراسم را اعلام کرده ما را تنها بگذارید.
وزیر ختم مراسم اعلام میگردد. مرخص فرمودند.
فیروز آقایون، خانوما، مراسم شب هفت این مرحوم، روز چند شنبه در کنار مزارش گرد هم میآییم، وسیلة ایاب و ذهاب در مقابل منزل تازه گذشته پنچرگیری میشود. حاضرین به غایبین خبر بدن.
(فیروز به دنبال دیگران میخواهد بیرون برود.)
سلطان تو بمان استاد فیروز.
فیروز من و تو تنها! واسهمون حرف در میآرنها.
سلطان مردک سیاه تو چه زهرهای داشتی که توانستی این گونه مرا به بازی بگیری.
فیروز مگه چی شده؟
سلطان کو آن تاجی که میگفتی چنین و چنان است؟
فیروز مگه تو آینه ندیدیش؟
سلطان میکشمت.
(سلطان گریبان فیروز را گرفته به زیر خنجر مینشاند.)
فیروز یواش، یواش، یواش، بلند حرف بزنی میرم میگم این هم تاج رو ندیده.
سلطان شیاد مسخره، میدانی با من چه کردی؟ اگر در ازای این جفا روزی صد بار تو را در آتش بسوزم باز هم کم است.
فیروز من حقیقتی رو برات فاش کردم که قرار بود تاج کذایی آشکار کنه.
سلطان کدام حقیقت، این که مرا در انظار مردم به ریشخند گرفتی و نابود کردی؟
فیروز اینکه تمامی اطرافیان سلطان دروغگو هستن حقیقت نیست. گیریم که من دشمن، دوستات چرا به تو دروغ گفتن؟ چرا اونا به تو نگفتن تاجی در کار نیست، حتی زنت هم به تو دروغ گفت. حالا کی نابودت کرده؟
سلطان لکة ننگ دامان مادرم باشم اگر یکی از آنها را زنده بگذارم.
فیروز صبرکن، حالا که قصد داری دشمنات رو نابود کنی از خطرناکترینش شروع کن.
سلطان خطرناکترینش؟!
فیروز بله، دشمنی که سایه به سایه باهات همراهه، همهجا بهشکل تو جلوه میکنه، واسه همینه که شناختنش سخته، قول میدی اگه نشونت دادم بی معطلی نابودش کنی؟
سلطان نابودش میکنم.
وزیر میدونی کجا میتونی ببینیش؟
سلطان کجا؟
فیروز تو تالار آینه.
سلطان تالار آینه؟
(سلطان و فیروز به طرف تالار آینه راه میافتند و سکو را دور میزنند.)
فیروز نشون دادنش با من، زدنش با تو، بپا که پات نلرزه، به محض اینکه دیدیش بزن.
...
فیروز اوناهاش.
(سلطان حمله میکند و در مقابل آینه متوقف میشود.)
سلطان این که ماییم.
فیروز منیّته، خودخواهیه، بزرگترین دشمن هر انسان، اونه که تو رو وادار میکنه به ظلم و شقاوت. اونه که زمینه رو برای دروغگویی و چاپلوسپروری فراهم میکنه.(سلطان به آینه حمله میکند.)
فیروز دست نگهدار، آینه چون نقش تو بنمود راست/ خود شکن آینه شکستن خطاست. مگر نشنیدی که گفتن یکی از قربانیان دیکتاتوری خود دیکتاتوره، تو داری غرق میشی خودتم خبر نداری.
سلطان کافیاست، حرفهایت حق است اما شنیدنش برایم سخت و دشوار، نمیتوانم به راحتی هضمشان کنم.
فیروز با نوشابه بخور.
سلطان وقت مزاح نیست.
فیروز درسته، گوشهات به شنیدن تملق و چابلوسی و دروغ عادت کرده.
سلطان تو کی هستی؟
فیروز من یه باغبونم. صاحب باغ زالزالک!(فتحعلیبیگی، 1385: 85)
2ـ2ـ استفاده از تجاهل برای کارشکنی در مفسده
عقلای مجانین برای گرفتن حق مظلوم به کارشکنی میپردازند: «اعرابی فقیر وارد بغداد شد و چون عبورش از جلوی دکان خوراک پزی افتاد از بوی خوراکهای متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در توبر داشت بیرون آورد و به بخار دیگ خوراک گرفته و چون نرم میشد میخورد.
آشپز چند لحظه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواست برود آشپز جلوی آن را گرفت و مطالبه پول نمود، بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً ً بهلول از آنجا عبور مینمود، اعرابی از بهلول کمک خواست، بهلول به آشپز گفت: این مرد از خوراکهای تو خورده است یا نه؟ آشپز گفت: از خوراکها نخورده ولی از بوی بخار آنها استفاده نموده.
بهلول به آشپز گفت: درست گوش بده و بعد سکه از جیبش بیرون آورد. یکی یکی آنها را نشان آشپز میداد و به زمین میانداخت و آنها را بر میداشت و به آشپز میگفت: صدای پولها را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیّر گفت: این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت: کسی که بخار بوی غذا بفروشد، باید در عوض هم صدای پول را دریافت کند.» (مهجوری، 1390: 59)
نمایشنامة «میرزا فرفره»: میرزا فرفره، مرد طمعکاری است که با وجود داشتن دو زن، قصد میکند زن سوم را نیز بگیرد. ارباب منصوره برای گرفتن دستمزد سال¬های کار و تلاش مظفر به دیدار ارباب خسیس¬اش می¬آید. میرزا به طمع مال ارباب منصوره به خواستگاری او می¬رود. در جلسة خواستگاری، دو زن میرزا با لباس مبدل حاضر می¬شوند و درس خوبی به میرزای طمع¬کار می¬دهند. فن تجاهلالعارف از طرف مظفر، شخصیت سیاه نمایش، زمانی به وقوع میپیوندد که مشتری ساده لوحی دو قالیچه به امانتفروشی میرزا میدهد. گرچه مظفر کارشکنی بسیار میکند تا مشتری از دادن قالیچهها منصرف شود، ولی میرزا میتواند قالیچهها را از دست مشتری بهدرآورد. میرزا از مظفر میخواهد تا قالیچهها را مفت بخرد. مظفر تجاهل میکند تا در قسم دروغ میرزا شریک نباشد.
صدای مشتری کسی این¬جا نیست؟
میرزا بفرمایید.(مشتری وارد می¬شود)
مشتری سلام آمیرزا.
میرزا سلام جانم کار داشتی؟
مشتری یه جفت قالیچه آوردم ببین به دردت می¬خوره.
میرزا قالیچه کی می¬خره پدر بیامرز.
مشتری حالا یه نگاهش بکن.
میرزا به درد ما که نمی¬خوره، پسر یه نگاه بینداز ببین به دردت می¬خوره؟
مشتری مادر بچه¬ها بافته، گذاشته بود واسة جهازی دخترم، حالا می¬خواد بره
چشمِشو عمل کنه، مجبور شدیم بفروشیم.
مظفر به به، چه قالیچه¬ای مثل مخمل می¬مونه!
میرزا چی چی رو مثل مخمل می¬مونه، تو به این می¬گی مخمل، گفتم یه نگاه بنداز ببین به درد می¬خوره یا نه، نگفتم وصفش کن.
مظفر چند قیمته؟
میرزا به تو چه، تو سر پیاز یا ته پیاز، چه کاره¬ای که قیمت می¬کنی؟
مظفر باز ما اومدیم یه معامله کنیم تو پریدی وسط، اصلاً نخواستیم آقا، جمع کن برو پی کارت.
میرزا تو کی آداب و معاشرت یاد می¬گیری! چند هزار دفعه بهت گفتم کاسب باید اخلاق داشته باشه، مردم دار باشه، خوش رفتار باشه، خوش برخورد باشه،
ملایم باشه، صبور باشه،...
مظفر حقه باز.
میرزا باشه.
مظفر دروغ گو.
میرزا باشه.
مظفر پشت¬هم انداز.
میرزا باشه.
مظفر کلاه بردار...
میرزا با... چی داری میگی، از هر صفتی باید خوبش رو داشته باشه.
مظفر خیله خوب بابا، با اخلاق خوش بهت می¬گم وردار ببر.
میرزا باز که همون شد،...
مظفر اگه نگهبانی با منه، می¬گم نه، یا وردار برو یا این¬که صاحبش نیستی.
میرزا یاوه سرایی موقوف، به حرف این گوش نده داداش. هرچند به درد ما نمی¬خوره
اما بذار بمونه، شاید طالبش پیدا شد!
مشتری اما این شاگردت...
میرزا نترس آقاجون، من ضامن، اون اخلاقش همینه و اِلّا آدم بی¬آزاریه حالا بگو
ببینم اگه کسی خواست چند بدم؟
مشتری صد و بیست خواسته¬اند ندادم.
میرزا صد بیست؟ نه جانم، ببر بده که خیلی خوب خواسته.
مشتری پس چند می¬ارزه؟
مظفر خیلی که بیارزه، صد و هشتاد پول. ما به از این آشغالتراش صد و هشتاد
دادیم.
میرزا چی داری میگی بابا رو گمراه میکنی، صد دفعه گفتم جنس رو به قیمت
بخر.
مظفر قیمتش همینه دیگه.
میرزا اگه قیمتش همینه، بسماله، مال تو، بفرما بخر دیگه ما حقالعمل کاری هم نمیخوایم، دِ یااله چرا معطلی، بشمار دیگه.
مظفر از دم قسط نمیفروشی؟
میرزا برو کنار، از دم قسط نمیفروشی، این بنده خدا به پول احتیاجداره.
مظفر به پول احتیاجداره ببره جای دیگه، اینجا اومده واسة چی ، وردار ببر آقا.
میرزا باز تو فضولی کردی!
مظفر دِ آخه هر چی می¬گم نمی¬فهمه گو¬شات ناقصه؟
میرزا مثل این¬که باز هوس چوب و فلک کرده¬ایی...
...
مشتری فقط ارزون نفروش.
میرزا خاطر جمع باش.
مشتری ببخشید، اصلا نفروشین تا من بیام.
میرزا باشه.
مشتری خداحافظ.
میرزا به سلامت، خوش اومدی، برو که امیدوارم برنگردی.(مشتری بیرون می¬رود.
میرزا از خوشحالی می¬خواند.) یه جفت قالیچه دارم نقشة کاشان، یه پود
ابریشمه یه پود حریر، می¬میرم براشون، عجب نقش و نگاری! چه خوش
رنگ اناری! مظفر، مظفر.
مظفر چیه بابا، چه خبرته؟
میرزا یه جفت قالیچة درجه یک دارم، نقشة کاشان، خوش رنگ و الوان، پر گل ریحون، چند می¬خری؟
مظفر من فرش خرسک نمی¬خرم.
میرزا خرسک کدومه پسر، خوب نگاه کن. مثل چراغ سوسو می¬زنه، چشم نواز و
دلبره، عینهو مخمل!
مظفر اربابم گفته به درد نمی¬خوره.
میرزا ارباب جلوی روی صاحب مال گفت تا بتونی به قیمت بخری.
مظفر با کدوم پول می¬خواستم بخرم؟
میرزا ای بابا، صد دفعه گفتم به قیمت بخر، پولش با من.
مظفر به قیمت بخر یعنی چی؟
میرزا یه حرف رو چند دفعه یاد میدن، بیست سال آزگار تو واسة من کار میکنی
هر روز خدا بهت گفتهام به قیمت بخر یعنی ارزون بخر، باز توی کلهات فرو نرفته که نرفته.
مظفر حالا اینها فروشیه؟
میرزا بعله.
مظفر چن میخوای بفروشی؟
میرزا تو چند میخری؟
مظفر صد و پنجاه پول.
میرزا عجب آدمِ خنگیه، این کجاش به صد و پنجاه پول میارزه.
مظفر تو فروشندهای یا خریدار؟
میرزا فروشنده.
مظفر کدوم فروشندهای تو سر مالش میزنه که تو میزنی؟
میرزا تو با این کارها، کاریت نباشه، به قیمت بخر.
...
مظفر سیصد پول خوبه؟
میرزا میگم به قیمت بخر، میگه سیصد پول، اگر صاحبش پنجاه تا شصت پول داد بخر.
مظفر صاحبش که الان نیست.
میرزا پس من چیکارهام؟
مظفر امانت فروش.
میرزا باریکلا، امانت فروش امینه.
مظفر آخر و عاقبت جاش زیر زمینه.
میرزا زیر زمین واسة چی؟
مظفر بابا هر کی بمیره عاقبت میبرن چالش میکنن دیگه.
میرزا بعله، حالا اختیار این فرش¬ها با منه، فروختم بهت به پنجاه پول.
مظفر حالا باید من پنجاه پول بدم قالیچه رو بگریرم؟
میرزا آفرین!
مظفر بفرما این پنجاه پول، خیرشو ببینی.
میرزا تو هم خیر شو ببینی، دستت درد نکنه، خیلی ممنون.
مظفر اِ، قالیچه¬ها رو کجا می¬بری؟
میرزا مثل این¬که یادت رفت، پول دادم که واسه من بخری.
مظفر ای بابا، پس حق دلالی ما چی می¬شه؟
میرزا اضافه می¬کنم به طلبت حواست به دکون باشه بمن ببرم این قالیچه¬ها رو
پیشکش کنم به کوچیک خانم و برگردم.
(فتحعلیبیگی،1390: 254)
2ـ3ـ تجاهل، ابزاری برای ریشخند
بهلولِ عاقل از تجاهل¬ برای ریشخند استفاده میکند: «روزی خلیفه هارون الرشید در حمام از بهلول پرسید:
- اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟ بهلول گفت:
- پنجاه دینار.
- این که فقط قیمت لنگی است که به کمرم بستهام؟
- من هم فقط لنگ را قیمت کردم والا خودت ارزشی نداری!»
(اندوهجردی، 1378: 812)
نمایش بنگاه تئاترال: داستان پهلوان کچلِ جاهلمسلکی است که زندگی خود و همراهانش مصروف خوش¬گذرانی و مستی است. ایشان درآمد خویش را از طریق زورگیری بدست میآورند. نوکر پهلوان، به¬ نام مبارک، از فن تجاهل بهره می¬برد تا مردم راحتطلب و زورگو را به باد ریشخند بگیرد. چگونگی رهایی جامعه از بند جادوگر مضحکه آمیز است؛ چرا که در پایانِ نمایش، جادوگر پابرجاست و پهلوانِ جوان نمایش با قلبی مملو از خار باقی می¬ماند:
(ساز و ضرب، پهلوان کچل و مبارک می¬رقصند.)
پهلوان کچل مبارک.
پهلوان کچل حالا من ارباب نه تو ارباب. این حرکات ناشایست چیست که در مقابل من از تو سر می-زنه.
مبارک قربان خاک¬پای جواهر آسایت حالا من مادر مرده نوکر نه، شمائی نوکر از
خودت نمی¬پرسی، اول صبحی این ارباب بی¬غیرت من این اطوارهای خارج
چیه از خودش در میاره.
پهلوان کچل فضولی موقوف سیاه برزنگی.
مبارک ارباب مگه خدای نکرده ما حرف بدی زدیم چرا عصب بورانی میشی.
پهلوان کچل صد دفعه بهت گفتم حرف دهانت را بفهم و بزن.
مبارک من دویست دفعه بت گفتم حرف دهنتو بفهم مرتیکه.
پهلوان کچل هر چی دم دهنت اومد نپرون بیرون. تو هیچ می¬دونی بی¬غیرت یعنی چی؟
مبارک بله البته که می¬دونم. بی¬غیرت یعنی کسی که روی این صندلی نشسته.
(به پهلوان کچل اشاره می¬کند.)
پهلوان کچل تف به اون روت بیاد. بی¬غیرت یعنی کسی که غیرت نداره.
مبارک درسته.
پهلوان کچل تعصب نداره.
مبارک بله.
پهلوان کچل رگ نداره.
مبارک درست مثل ارباب من.
پهلوان کچل یعنی چه. ارباب تو که منم!
مبارک ارباب من شمائی. منم نوکر شمام.
پهلوان کچل یعنی من غیرت ندارم!
مبارک تموم شد و رفت.
پهلوان کچل من تعصب ندارم؟
مبارک بله.
پهلوان کچل من رگ ندارم!
مبارک شمائی به زبون مبارک خودت داری میگی ندارم. دور از جون شما، دور از
جون شما کی گفته داری؟
پهلوان کچل لعنت خدا بر شیطان. به¬خدا دیگه من از دست تو ذله شدم.
مبارک ولّا منم از دست تو خسته شدم.
پهلوان کچل پس آخه تو کی می¬خوای آدم بشی؟
مبارک نمی¬دونم ولّا. ارباب شمام همه¬اش از من ایراد می¬گیری! می¬گم داری، می¬گی ندارم . می¬گم نداری، می¬گی دارم. حالا خلاصه تکلیف ما رو تو این مملکت روشن کن غیرت میرت داری یا نداری؟
پهلوان کچل ندارم بابا. ندارم. دست از سر کچلم وردار.
مبارک خیلی خوب چرا داد می¬زنی. ما که از اول گفتیم نداری. جد و آبادت هم
نداشتن. وانگهی خیلی¬ها تو این دوره زمونه ندارن به¬روی مبارک خودشون هم نمیارن.
پهلوان کچل اصلاً جر و بحث کردن با تو بی¬فایدهاس. تو آدم بشو نیستی.
مبارک ما آدم نیستیم، سیاهیم.
(نصیریان، 1383: 392)
2ـ4ـ تجانس و تجاهلالعارف
جناس را بدل کردن حرف به حرف دیگر، برگردانیدن، باژگونی و دگرگون کردن معنا تعریف کردهاند و به دو قسم لفظی و معنایی است.
2ـ4ـ1ـ قلب به معنی: استفاده از یک کلمه با دو معنای متفاوت را قلب به معنی تعریف میکنند.
«از بهلول پرسیدند:
- حضرت لوت، پیغمبر چه قومی بود؟ گفت:
- از اسمش پیداست، پیغمبر الوات و اراذل بوده است. گفتند:
- چرا به پیغمبر جسارت میکنی؟
- من قومش را میگویم، نه خودش را، و دروغ هم نگفتهام.» (اندوهجردی، 1378: 815)
در نمایشنامة زلیخانامه به جناس کلمة «شیر» میتوان اشاره کرد.
یوسف برادرهام دارن به این طرف میان، اگه دستشون به من برسه دوباره می¬اندازنم تو چاه.
مالک نترس، ما مراقبیم مثل شیر.
بشیر بعله من شیرم، اربارم شیره، اون شیره، این شیره، همه¬مون شیریم.
شمعون اونجا چه خبره؟
بشیر صف شیره، خانمها از اون ور.(فتحعلیبیگی،1383 ،22)
در نمایشنامة پهلوان کچل و اژدها، کلمة «حیاط» و «حیات» چنین کاربردی دارد.
پهلوان من حاکم آبم، آب هم مایة حیاته، بعد از این هم هرکه حیات میخواد باید از من بخواد.
یاقوت جون من؟ بیشتر این تماشاچیا مستأجرن، دستور بده از دم یکی یه حیاط بهشون بدن.
پهلوان اون حیاط نه احمق این حیات.
یاقوت این حیاط و اون حیاط میپاشن نقل و نبات.
پهلوان مسخره بازی کافیه، برو به اهالی بگو بعد از این به إزای هر وعده آب یه نوشآفرین باید بفرستن سرچشمه.
(فتحعلیبیگی،1385: 156)
نمونة دیگر کلمة «طاس» و «تاس» در نمایشنامة قصة باغ زالزالک است، وزیر برای دیدن تاج به منزل فیروز میآید و فیروز طاس حمام را به¬جای تاج زیر پارچه می¬گذارد.
وزیر بذار یه دست بزنم.
(وزیر به محض لمس کردن شیء زیر پارچه آن را از چنگ فیروز بیرون
می¬آورد و می¬بیند که چیزی نیست غیر از طاس حمام.)
وزیر این که طاسه.
فیروز نخیر، مو داره.
(فتحعلی¬بیگی،1385: 63)
2ـ4ـ2ـ قلب به لفظ: کلمة قلب شده، از نظر وزن و بعضی حروف، مشابه کلمة اصلی است.
«طفیلی به مسجد درآمد. دید جمعی به عسل خوردن مشغولند. چون چشمش بر عسل افتاد، حال بر او بگشت، خواست که گوید السلامعلیکم، گفت عسلیکم!»
(اندوهجردی، 148:1378)
در نمایشنامة زلیخانامه، بشیر هنگام برهم زدن معاملة بندگی یوسف، از جناس کلمة «قلم» در معنای «قلم گاو یا شتر» بهره میبرد، سپس با ضربالمثل «زبان خر را خلج می فهمد.» موجب پکری ارباب شده، و با گفتن عبارت «خیّری ارباب»، با فن مالهکشی رضایت ارباب را فراهم میکند.
روبیل پدرم کنیز حاملهای خریده بود، این پسر از اوست. چون اجازه می¬داد که با ما سر یک سفره بشینه خیال می¬کنه با ما برادره.
یهودا خوب، با این همه عیب اگه خریداری بیا قباله کنیم.
مالک برو قلم بیار بشیر.
بشیر قلم گاو یا شتر؟
مالک قلم گا... چی داری می¬گی! قلمی که باهاش می¬نویسند.
بشیر خوف نویس؟
مالک خوف نویس دیگه چیه؟
بشیر اولش خودنویس بود، از وقتی به جرم نوشتن حقایق کتک خورد، ترس ورش داشته، شده خوف¬نویس.
مالک چرا پرت و پلا می گی! قلم نی.
بشیر فهمیدم چی می¬خوای، باهاش می¬نویسن.
مالک آفرین.
بشیر می¬زنن تو مرکب.
مالک خودشه.
بشیر قلم دوات می¬خوای.
مالک بعله.
بشیر نداریم.
مالک داریم، تو خورجین منه.
(بشیر می¬رود قلم و دوات می آورد.)
یهودا بگیر بنویس روبیل.
بشیر کی می¬خواد بنویسه؟
شمعون روبیل.
بشیر رو بیل ما قبول نداریم.
شمعون روی بیل که نمی¬خواد بنویسه.
بشیر پس چی؟
شمعون روبیل می¬نویسه.
بشیر رو بیل قبول نیست.
سه برادر چرا؟
بشیر زنگ می¬زنه.
یهودا چی زنگ می¬زنه؟
بشیر بیل
یهودا کی حرف از بیل زد؟
بشیر تو می¬گی رو بیل می¬نویسه.
مالک اسمش روبیله.
بشیر فهمیدم.
روبیل چطور ما می¬گیم نمی¬فهمی، اربابت گفت فهمیدی؟
بشیر زبان خر را خلج می¬فهمد.
مالک من خرم؟!
بشیر خیری ارباب.
روبیل ( مینویسد) این غلام، با سه عیب به شرط آن که در غل و زنجیر نگهداری شود و در این سرزمین به فروش نرسد به بهای هفده درهم فروخته شد به، اسم اربابت چیه؟
بشیر مار کم زهر.
مالک بشکنه دهنت، من مارکم زهرم!
بشیر ببخشید، مار پر زهر!
مالک چرا پرت و پلا می گی جوان مرگ شده. مالک زعر.
روبیل: اینم مهرش.
(مالک کیسه پول را می دهد و قباله خرید یوسف را تحویل می گیرد.)
(فتحعلیبیگی،1383 :33)
جناس معنایی و لفظی به طور همزمان در کلمات «خودنویس»، «خوف¬نویس»، «روبیل»، «رویِ بیل نوشتن» و «مالک زعر»، «مار کم زهر»، «طیفوس» نوعی بیماری، به کار میرود.
نگهبان جای منو عوض کن مرشد، این حق و ناحق می خواد بزنه تو گوش من
نقال اگه یه دفعه دیگه دست از پا خطا کنی، میرم خدمت طیموس شاه و از دستت شکایت می کنم.
سیاه طیفوس شاه دیگه کیه؟
نقال اربابت رو نمی شناسی، طیموس شاه، (طیموس شاه را روی پرده نشان می دهد.)
پادشاه مغرب، تو الان غلام دربار طیموس شاهی.
(فتحعلیبیگی،1383: 8)
2ـ5ـ عدم تجانس و تجاهلالعارف
گاهی مطلبی در چهارچوبی متعارف و آشنا ارائه میشود، اما بعد یکباره این چهارچوب شکسته شده، همان مطلب به شکلی متضاد با شکل اول بیان میگردد. این تضاد و عدم تجانس که موجب خنده میشود شامل سه بخش است:
1 – «تضاد میان آنچه مورد انتظار شنونده است و آنچه در شوخی اتفاق میافتد.
2 – این تضاد به واسطة ابهام ایجاد میشود.
3 – لبّ مطلب، خود مایه شگفتی است، چرا که برخلاف انتظار شنونده است، ولی به هر حال تضاد را برطرف میکند.» (حری،1387: 46)
سلطان محمود با دادن پالان قصد تحقیر تلخک را دارد ولی تلخک با زیرکی نیرنگ سلطان را به خودش برمیگرداند. عدم تجانس در «خلعت سلطانی» و «پالان» به کار میبرد.
«معمول بر این بود که در روزهای عید سلطان محمود بدست خود به تمام درباریان و امرا خلعت میداد چون نوبت به تلخک دربار رسید، گفت: - پالانی بیاورید و به او بدهید!
فوراً پالانی را در پارچهای پیچیده تقدیم تلخک کردند. وقتی درباریان و بزرگان خلعتهای خود را پوشیدند و به حضور پادشاه آمدند تلخک نیز پالان اهدائی را بدوش گرفت و همراه آنان وارد مجلس سلطان شد و در میان بهت و حیرت حاضران گفت:
ای بزرگان کشور و سران لشکر عنایت سلطان در حق این بنده از اینجا معلوم میشود که خلعتهای شماها را از خزانه فرمود دادند ولی به من تن پوش خودشان را مرحمت فرمودند!!!» (حسین نور بخش، 1354: 60)
در نمایشنامة باغ زالزالک کلمات «جلالخالق»، «جلال با خالهاش» و قیمتِ «مقطوع» و «مقتول»، عدم تجانس همراه با گریز به موضوع تورم بیان میشود.
(فیروز وارد میشود.)
فیروز من اینجام.
وزیر به، به، استاد فیرزو، پس کو تاج؟
فیروز تاج با سلطون توی کیسه¬ان.
داروغه تاج بی¬سلطون.
فیروز نخیر، تاج با سلطون.
داروغه تاج با سلطون توی کیسه¬اند؟!
فیروز بعله.
داروغه مگر میشود.
فیروز حالا که شویده.
داروغه جلالخالق.
فیروز جلال با خالهاش نه، تاج با سلطون.
وزیر (با خود) چه جالب، آن کس که تاج دوست نما می¬سازد حتما میتواند سلطان را توی کیسه هم بیندازد. وقت آن آمد که بنشینیم به تخت.
استاد فیروز توبرهات را به چند کیسه زر می¬فروشی؟
فیروز کم تر نمی¬شه.
وزیر از چهقدر کمتر نمیشه؟
فیروز قیمتهای ما مقتوله.
وزیر مقتول یا مقطوع؟
فیروز در هر صورت کشنده است.
(فتحعلی بیگی،1385 :75)
2ـ6ـ پکری و تجاهلالعارف
در حکایتی از تلخک، پکری با شماتت و تحقیر سلطان محمود همراه است: «سلطان محمود از تلخک خود پرسید. شندیدهام زنت فرزندی زائیده است؟ بگو بدانیم نوزاد از چه جنس است. تلخک با خوشحالی تعظیمی در مقابل شاه کرد و گفت: _ قربان از چه جنس میخواهید باشد از فقیر بیچارهها غیر از پسر یا دختر چه آید؟! سلطان محمود متعجبانه پرسید: _ مردک می گویی از فقیران پسری یا دختری آید مگر از بزرگان چه آید؟
تلخک گفت: _ ظالمی، ناسازگاری، بدفعلی، خانهبراندازی، فاسقی، بدکرداری، فاجری، ستمکاری، پلیدی، شقاوت آثاری!! سلطان محمود بر آشفت و گفت: کافی است، دیگر حرف نزن، خفه شو.» (نور بخش، 1354: 56
نمایشنامة زلیخانامه داستان عشق زلیخا به یوسف است. یوسف داستانِ چگونگی به چاه انداخته شدنش را برای مالک و غلامش بشیر تعریف میکند. بشیر به بهانة بدعهدی روزگار یکسره به صورت مالک خدو میاندازد. مالک از خدوی بشیر می¬گریزد ولی بشیر با کاربرد فن پکری خدو را با زیرکی به صورت مالک برمیگرداند.
(مالک از پرده بیرون می آید.)
مالک گفتی اونایی که تو را انداختن تو چاه برادرات بودن؟
یوسف بله
مالک چطور دلشون اومد این کارو بکنن؟ ای روزگار اوف بر تو.
بشیر حالا، راست راستی اونا برادرات بودن؟
یوسف از پدر یکی هستیم، از مادر جدا.
بشیر از پدر یکی از مادر جدا؟ تف به روت بیاد هی ( به صورت مالک خدو می¬اندازد)
مالک چرا به من تف می¬کنی؟
بشیر روزگار رو می¬گم، ببین چه ایامی شده که برادر به برادر رحم نمی¬کنه، پدرت زنده است؟
یوسف بله
بشیر اون خبر داره؟
یوسف نه.
بشیر خبر نداره! تف تو روت بیاد.
مالک چرا بازم تف اومد به طرف من؟!
بشیر روزگار رو می¬گم، طفل معصوم رو بدون این که به باباش بگن آورده¬اند، انداخته اند تو چاه!
مالک مثل این که آفتاب عقلت رو ضایع کرده، آخه کی میره از پدر یه بچه اجازه بگیره بعد اونو بیندازه تو چاه!
بشیر راست می گی وا، میگم چطوره اینو ببریم بدیم به باباش.
مالک اگه برادراش ببینن چی! پوست از کلمون میکنند.
بشیر تو میدونستی برادرات باهات دشمنند؟
یوسف پدرم می¬گفت اونا به من حسودی میکنند ولی من باورم نمیشد.
بشیر به تو حسودیشون میشد؟ تف تو روت بیاد روزگار.
مالک روزگارت رو بگیر اون ور.
بشیر آخه روزگار این وریه.
مالک چه چیز باعث شده بود که برادرات به تو که از همه کوچکتر بودی حسودی کنند!
(مالک خود را جابه جا می کند تا از آب دهان بشیر در امان باشد)
یوسف محبت بیش از اندازه¬ی پدرم.
بشیر: محبت؟! ای روزگار تف به روت بیاد.
(میچرخد و باز هم به صورت مالک خدو میاندازد.)
مالک مگه روزگارت اون ور نبود؟
بشیر آخه روزگار دور زد اومد این ور.
مالک چه روزگار بارونی داری، به چه جرمی تو را انداختند تو چاه؟
یوسف: خواب دیدم.
بشیر: خواب؟!
مالک: چه خوابی؟
یوسف: یه خواب عجیب.
بشیر: خواب عجیب! ای روزگار...
(مالک پیش دستی کرده جلوی دهان بشیر را می گیرد.)
مالک: صبر کن اول ببینم چه خوابی دیده بعد برو دنبال روزگار
(بشیر وانمود می کند که حرفی برای گفتن دارد.)
مالک: چیزی می خوای بگی؟
بشیر: ( با اشاره) هو... هو...
مالک: چی شده؟
بشیر تف به روت بیاد روزگار.
مالک: جونم مرگ شده، بذار یوسف خوابش رو تعریف کنه، اون وقت می دونم چیکار کنم.
(مالک بشیر را تعقیب می کند/ بشیر و مالک وارد پرده می شود، یعقوب و برادران از پرده جدا می شوند و به سراغ یوسف می روند.)
(فتحعلیبیگی،1383 ،12)
2ـ7ـ تحقیر و تجاهلالعارف
تحقیر کردن و کوچک شمردن و خوارنمودن یکی از شیوههای مضحکه است.
«مردی زشت و بداخلاق گفت: خیلی میل دارم شیطان را ببینم! بهلول به وی گفت: اگر در خانه آیینه نداری، در آب زلال نگاه کن، فوری او را خواهی دید.» (اندوهجردی، 1378: 816)
نمایشنامة زلیخانامه: هنگام فروش یوسف در بازار مصر است و بشیر؛ مالک را به عنوان غلام برای فروش معرفی میکند.
پیرزن به این پیری، به این زشتی، به این قوز
نمودم چرخ ریسی در شب و روز
گذارم پای همت را به بازار
که بلکه من شوم او را خریدار
برید عقب ببینم، شما که خریدار نیستین، برای چی واستادین (به بشیر) ننه جون اون چهارپاییه رو بده من بشینم یکم خستگی درکنم.
بشیر فرما بشین ننه.
مالک (از همه جا بی خبر) اِ چکار می کنی؟
پیرزن ببینم ننه، این غلاما فروشی اند؟
بشیر حراجش کرده ایم ننه، زنبیل آورده ای.
پیرزن مگه می خوام گوشت بخرم ننه، این کجاییه؟
بشیر این یکی اهل یمنه، وزنش نزدیک سه منه، عاشق دشت و دمنه، ولش کنی تو چمنه.
پیرزن نه، اینو نمی خوام.
بشیر این یکی زنگباریه، از عیب و نقص عاریه، سورچی اسب و گاری، با عمهی من جاریه.
پیرزن بهتر از این چی داری ننه؟
بشیر اما این غلام، (مالک را نشان می دهد) این غلام مراکشیه، بند ازارش کشیه، رنگ چشاشم مشیه، اوقاتشم کیشمیشیه.
پیرزن نه ننه من حوصله ی کلانتر و کلانترکشی رو ندارم.
مالک چرا پرت وپلا می گی بشیر، من که فروشی نیستم.
بشیر پول خوبی دادند برو، موندی خونه چکار، ممکنه بترشی شوهر گیرت نیاد.
مالک راست می گی، این روزا خواستگار کم... (متوجه اشتباه خود می شود) سیاه سوخته می فهمی چی داری می گی من خودم فروشندهام.
بشیر ای داد اشتباه شد، این فروشی نیست ننه، جنسش بنجله به هرکی فروخته ایم پس آورده.
(فتحعلیبیگی،1383 :45)
2ـ8ـ نعل وارونه و تجاهلالعارف
در فن مضحکة نعل وارونه مخاطب به حکایت، ضربالمثل، رسوم و قواعد اجتماعی آگاه است ولی شخصیت متجاهل وارونة آن را بیان میکند، و این تضاد مضحک است.
«بهلول سکّه طلایی در دست داشت. شیّادی با اطمینان به این که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
- اگر این سکه را به من بدهی، ده سکه به همین رنگ به تو میدهم.
بهلول که دید سکههای او مسی است گفت:
- اگر سه مرتبه صدای خر بکنی، شرط را قبول میکنم. شیاد گفت: چشم و شروع کرد صدای عرعر خر درآوردن. بهلول گفت:
- تو با این خریّت میفهمی این سکه طلاست! چطور ممکن است من نفهمم؟»
(اندوهجردی، 1378: 816)
«نمایش ممنوع» دارای دو قسمت است. نمایش سلطانی و نمایش عکاسباشی، نمایش عکاسباشی هنگام حضور مأموران حکومتی اجرا میشود تا فرصت گریز نقشپوشان سلطانی را فراهم کند. نعلوارونه در قسمت نمایش سلطانی به کار میرود. کاسهای چینی به دست ساقی شکسته میشود. سلطان از جلاد میخواهد سر ساقی را بزند ولی با بهانهجویی جلاد، غلام داوطلب کشتن ساقی میشود. با تجاهل غلام، ساقی بخشیده میشود.
غلام دو من میخوام این ساقی بیتربیت را بکشونم.
سلطان آفرین بر تو غلام، دل تو هم از غصهی ما به درد آمده؟
غلام دو بله قربان.
ساقی برو آفتابه وردار تا دل دردت خوب بشه.
سلطان خاموش سیاه نمک به حرام. جلاد.
جلاد بله قربان؟
سلطان شمشیرت رو بده به دست غلام.
جلاد اطاعت میشه قربان.
غلام دو قربان اجازه بدین با چوب سرش رو بزنم.
سلطان با چوب که سر نمیبردن کودن.
ساقی با پنبه هم میبرن چه برسه به چوب.
سلطان سیاهک بیش از این ما را معطل نکن، شمشیر را از جلاد بگیر و گردن او را بزن.
(غلام دو به سرعت شمشیر را از جلاد میگیرد و او را زیر تیغ مینشاند)
...
غلام دو (به جلاد)شین زیر تیغ که حکم اعدامت صادر شد.
سلطان چه کار میکنی؟
غلام دو دستور را اجرا میکنم.
سلطان دستور دادیم سر او را ببری.
غلام دو او مگه جلاد نیست؟
سلطان منظورم ساقی بود.
غلام دو حیف که تو سینهام سنگ نیست، والا بهت نشون میدادم جلاد یعنی چه! آهای سیاه تنوری، این چه کاری بود کردی؟ چرا کاسه رو شکستی؟
ساقی من نشکستم، زمین شکست.
غلام دو زمین شکست؟! چهطوری؟!
ساقی تا وقتی کاسه دست من بود سالم بود، افتاد زمین شکست، حالا منو باید گردن بزنین یا زمین رو؟ اینا زورشون به زمین نمیرسه یقهی منو گرفتن.
غلام دو قربانت گردم تقصیر زمین بوده، جنازه بدین گردنش رو بزنم.
سلطان جنازه بدیم گردن بزنی؟
وزیر منظورش اجازه است قربان.
سلطان اجازه دادیم.
...
غلام دو (زمین را نشانه میگیرد و به تقلید از جلاد میخواهد بعد از سه شماره تیغ را فرود آورد.) یک، دو... گردن زمین کجاست قربان؟
سلطان (پرخاشجویانه) آخه سیاه حبشی، مگر زمین دست دارد که کاسه را نگه دارد؟ ها؟
غلام دو صحیح میفرمایین قربان. شنیدی چی گفت؟! منو خر حساب کردی یا اینا رو؟
ساقی دومیها رو.
غلام دو مگه نمیدونستی این شترها رو با کاسه از چین آوردهان.
وزیر کاسهها رو با شتر از چین آوردهاند.
ساقی شتر چیه؟
غلام دو شتر ندیدی؟!
ساقی نه چه جوریه؟
غلام دو بیا از لای انگشتام نگاه کن (میان انگشت خود را گشوده و در مقابل چشم ساقی درباریان را نشان میدهد.) اوناهاش شترهام دوکوهانه است، تا صد و بیست کیلو بار دارن.
...
سلطان آهای چشم دریده، اهانت به اریکهی سلطنت. معطل چی هستی غلام، نفسش رو ببر تا بیش از این فضولی نکنه.
غلام دو حالا دیگه به اسب شاه میگی یابو!
ساقی من؟ کی...؟
غلام دو ساکت بیچارهی بدبخت، چرا کاسه رو شکستی مگه نمی دونستی که حضرت اجلـ کچل اون کاسه رو از جونش بیشتر دوستداره، بزنم مثل کاسه تیکه، تیکهات کنم، احمق بیشعور دیگه از این کارها نکنی.
ساقی چشم.
غلام دو قول میدی.
ساقی قول میدم.
غلام دو ببین من مثل جلاد نیستم که از دستم فرار کنی، همچی سر ببرم که خون نیاد. بیچشم و روی نمکنشناس برو گمشو، اگه یه دفعهی دیگه این طرفها پیدات بشه تیکه بزرگه گوشته، پاشو برو گورت رو گم کن.
سلطان کجا؟!
غلام دو ولش کن بره، من گفتم.
سلطان با اجازهی کی؟
غلام دو با اجازهی خودم.
(فتحعلیبیگی،1390 :338)
2ـ9ـ نقیضه و تجاهلالعارف
نقیضه از نقض به معنی ویران کردن، شکستن و گسستن است. تقلیدی اغراقآمیز از اثر و سبکی دیگر ، فن پارُدی، محاکات تهکمی، نظیرهسازی خوانده میشود.
«تلخک را به مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند مدتی آنجا بماند مگر خوارزمشاه رعایتی چنانچه او میخواست نمیکرد. روزی خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی میگفتند، تلخک گفت:
هیچ مرغی از لک لک زیرکتر نیست.
گفتند:
- از چه دانی؟
گفت:
- از بهر آنکه هرگز به خوارزم نمیآید.»
- (نوربخش، 1354: 62)
در حکایتی دیگر جحی با عبارت «الحمد اله الذی احسن خلقی و خُلقی» نقیضهپردازی میکند:
«پسر خردسال جحی از خانه به در آمد. کسی از او پرسید:
-پدرت کجاست؟ گفت:
- در خانه است و دروغ بر خدای میبندد. پرسید چگونه؟ گفت:
-آیینه به دست گرفته و در آن صورت خود را مشاهده میکند و میگوید:
- الحمد اله الذی احسن خلقی و خُلقی! (سپاس مرا آن خدای را که نیکو ساخته است صورت و سیرت مرا)» (همان: 290)
همزمانی تجاهل و نقیضهپردازی بر میزان طنازی اثر میافزاید. نمایشنامة حاجی ریائی خان نظیرة نمایشنامة خسیس، اثر مولیر، و ولپن، اثر بن جانسن است. که به صفت ریاکاری و نقش آن در جامعة میپردازد.
حاجی ریائی شخص ثروتمندی است که بدون بخششِ اموالش، نام خود را به عنوان نوعدوستِ زمان قحطی در جراید ثبت میکند. این در حالی است که خانواده و نوکران او در گرسنگی به سر میبرند. حاجی برای درمان بیماری ضعف بیاندازه، که در زمان قحطی شیوع دارد، از کنیز رو به موتِ خانه استفاده میکند. حاجی در حال صحبت با خبرنگار روزنامه بر سر بخشش بیاندازهاش به کودکان بیسرپرست، متوجه حالت احتضار کودک خود میشود. بینواخان، فرزند حاجی، به بیماری سوء مزاج گرفتار است. حاجی برای نجات جان فرزندش، برای کودکان بیسرپرست نذر میکند، اما با اعتراض همسرش مواجه میشود که بهتر است نذر و عهد کند که شهرت بیجای خود را از بخششهای دروغین به دست نیاورد. چه کودکانی که در دستگیریهای موهوم حاجی و امثالش، در حالت رقتآوری تلف شدهاند.
نقیضة معنایی در عبارت: «اللهم احفظ الحمار و الفرس و النعل من شر کل عین ناظره...»! استفاده میشود.
حاجیخان آقای دکتر سلام علیکم صبح جنابعالی بهخیر و عافیت بهبهبه! چه خوب زود تشریف آوردید... البته کسی که خود را وقف بندگان خدا بکند سحر خیز هم باید باشد.
(حاجیخان بعد از اتمام تعارف طرف میز تحریر رفته و ضمناً به دکتر
چاپلوس تکلیف نشستن در نزدیکی خودش میکند.)
دکتر چاپلوس (پس از جواب سلام و تعارفات و کرنشهای زیاد)
البته سحر خیزی را از آن وجود محترم دارم من کی هستم این همه آوازها از شه بود! حقیقت توفیق جبری شده که با تأسی به حضرتعالی خدمت خلق را
میکنم. بلی بندة جنابعالی خیلی زود آمدم... حالا تقریبا یک ساعت بیشتر است اینجا هستم.
حاجیخان ای وای! یقین تنها هم بودید و به شما بد گذشته است.
دکتر چاپلوس به مرحمت حضرتعالی خیلی هم خوشگذشت با هم قطاری مشغول صحبت بودیم.
حاجیخان (بانخوت) از چه مقوله با این گونه خر و گاوها که خوردن و آشامیدن و ...
دیگر هیچچیزی که به درد هم نوع خودشان بخورد ازشان بروز نمیکند
میتوان صحبت کرد!
دوروبیک (آهسته به خود میگوید) آره جان تو! با این لباس به محشر نمود خواهی کرد!باز من به قول تو حیوان هستم و جز خوردن و ... کاری ازم برنمیآید تو که نمیخوری و نمیخورانی و عوام فریبی میکنی جواب خدا را چه خواهی داد... خودت خری و هفت پشتت...!
حاجیخان (ملتفت میشود که دوروبیک با خود حرف میزند رو به او) او دوروبیک
بدذات چه میگفتی؟!
دوروبیک خیر آقا ذکری از ملانادان مکتبدار سر گذرمان تازه یادگرفتهام آن را
میخواندم.
حاجیخان چه ذکری و برای چه؟
دوروبیک دیروز نزد ملانادان رفته به او گفتم که از بس اربابم فقراء و مساکین شهر را دستگیری میکند میترسم چشمش بزنند خوب است دعای چشم زخمی به من یاد بدهی که همه روزه بخوانم، ملا هم ذکری به من یاد داده که برای سلامتی شما و محفوظ بودن از چشم بد باید همه روز خوانده بهطرف شما فوت کنم: اللهم احفظ الحمار و الفرس و النعل من شر کل عین ناظره...
حاجیخان به ملانادان گفتی که من چگونه از صبح تا نصف شب خدمت بهخلق میکنم و از فقراء دستگیری میکنم؟
دوروبیک خوب بله دیگر! این یکی از تکالیف حتمی بنده است وانگهی جناب آقای
دکتر... (دوروبیک رو به دکتر میکند) خوب مسبوق هستید که بنده ...
دکتر چاپلوس (رو به دوروبیک) حق با تو است بلی بلی (رو به حاجی خان) یک دقیقه
پیش میخواستم عرضی بکنم که همقطاری هیچجزو آن اشخاص نمک به
حرام نیست مگر نه بیست سال است در این خانه خدمت کرده و در نعمت شما پرورش شده اقلا هیچ نباشد سالی ده عمل خیر حضرتعالی را به چشم خود دیده باشد حالا باید از همه بهتر بداند که شخص حضرتعالی بر تمام اهل شهر حق بزرگی دارید و ولی نعمت حقیقی ایشان هستید شهداله! آنچه بنده دیده و شنیدهام دوروبیک هیچوقت از ذکر منقب حضرتعالی خصوصا راجع به دستگیری از فقرا و ایتام در ایام قحط و غلا که پدر به فرزندش رحم نمیکند در پیش خودی و بیگانه دوست و دشمن فروگذار نکرده است.
(دورو بیک در بین صحبت دکتر اتصالا با سر و گردن طرف دکتر کرنش کرده و با اشاره تقاضا میکند در این موضوع مخصوصا مبالغه کند بلکه از این راه به نوایی برسد.)
حاجیخان (متبسمانه) آها! آنطور است! هیچ گمان نمیکردم خیلی خوب چه بهتر از آن!(رو به دوروبیک) دورو برای اینکه بدانی حق گوئی چه پاداش خوبی دارد همین الان میگویم آن سرداری آغاری را که همیشه در سفر ریا آباد در برمیکردم اگر چه قدر سر آستین و یقه و دامنش رفته ولی چون تنپوش پدربزرگم است و عزیز است به عنوان خلعت به تو بدهد... بلی بایستی اینگونه اشخاص را برای انتشار اعمال خیر تشویق کرد.
دوروبیک (آهسته به خود میگوید) فلان فلان شده انگار که گنج قارون بخشیده مردشور خودت و تنپوش نجس مندرس پدرت را ببرد، اگر راست میگویی شکم خودم و زنم را سیر کن!!! (جنتیعطایی،1356 :91)
نتیجهگیری
عقلای مجانین جز آن که در کورة حوادث زمانه پخته میشوند، در ذوق ادیبان بزرگی همچون عطار نیشابوری هم، ظرافت و کمال مییابند. شخصیت سیاه همچون عقلای مجانین نسبت به فن تجاهلالعارف واقف است. وجوه شباهت تاملبرانگیزی که میان عقلای مجانین و شخصیت سیاه در یک بررسی اولیه رخ مینماید، راه را برای بررسیهای جدیتر ابعاد شخصیتی و رفتاری عقلای مجانین برای غنیتر کردن شخصیت سیاه میگشاید.
منابع
- بهزادی اندوهجردی، حسین، طنز و طنزپردازی در ایران، 1378، چ اول، تهران: صدوق.
- جنتیعطایی، ابولقاسم، بنیاد نمایش در ایران، 1356،چ دوم، تهران: صفیعلیشاه.
- حری، ابوالفضل، دربارة طنز: رویکردی نوین به طنز و شوخطبعی، 1387، تهران: سورهمهر.
- داد، سیما، فرهنگ اصطلاحات ادبی، 1375، چ دوم، تهران: مروارید.
- زرینکوب، عبدالحسین، دنباله جستجودرتصوف، 1369،چ چهارم،تهران: امیرکبیر.
- سیاهکوهیان، هاتف، دیوانهنمایی و دیوانهنماها در مثنوی معنوی، 1388، نشریه ادبیات عرفانی و اسطورهشناختی (زبان و ادبیات فارسی)، دوره 5، شماره 15، (33 صفحه- از 123 تا 156 ).
ـ عزیزی، محمود، تئاترسنتی ایران، 1371، فصلنامه تئاتر سوره، شماره2و3، (3صفحه- از 12تا 15)
- عطار نیشابوری، فریدالدین محمد، مصیبتنامه، 1373، به اهتمام و تصحیح دکتر نورانی وصال، چ چهارم، تهران: زوار.
- فتحعلیبیگی، داوود، زلیخانامه، 1383، چ اول، تهران: سورهمهر.
- فتحعلیبیگی، داوود، قصة باغ زالزالک و پهلوان کچل و اژدها، 1385، چ اول، تهران: نشر قطره.
- فتحعلیبیگی،داوود، سیاهبازیِ نمایشِ ممنوع،1390، چ اول، تهران: قطره.
ـ مهجوری، احمد و صادق طالبی مازندرانی، زندگانی و حکایات وهب بن عمرو صیرفی معروف به بهلول عاقل، 1390، قم: لاهوتیان.
- نصیریان، علی، کتاب تماشاخانه، 1383، چ اول، تهران: قطره.
ـ نوربخش، حسین، دلقکهای مشهور درباری، 1354، چ دوم، تهران: کتابخانةسنائی.
- نیشابوری،حسن، عقلاءُالمجانین، 1366، ترجمه و تلخیص: مهدی تدیّن، معارف، دورةچهارم، شمارة 2، (88 صفحه- از 39 تا 127).