در حال بارگذاری ...
نقدی بر نمایش شازده احتجاب به کارگردانی افشین زمانی

پایان ستمگری یا خود ویرانگری

ایران تئاتر- رضا آشفته: شازده احتجاب نوشته و کار افشین زمانی نمی تواند گویای رمانی باشد که در ادبیت خود سنگ تمام نهاده و می تواند هر مخاطبی را متاثر از حال و هوای سیالی کند که در آن زمان به بازی گرفته شده، تا در مرور دقایقی از دور و نزدیک یک سلسله ستمگر، ضمن پذیرفتن باری به هر جهت بودن شان، برای پایان دادن به این همه ستم ناروا مرگ را بر خود روابدانند.

 اما افشین زمانی بر آن هست ضمن تاثیرپذیری عمده از شارده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری، بتواند دقایقی نیز بر نمایشنامه فریدریش دورنمات سوییسی متمرکز شود که در این گذر بتواند جلال و شکوه دگرگونه ای به اثرش بدهد و از آن عصیان فردی شازده کمی بکاهد و آن را در یک بازی شوخ طبعانه تر به چالش در آورد که هم لطیف کرده باشد فضا را و هم تراژدی را به ژرفای جان مخاطب و به عبارت بهتر به مغز استخوان برساند اما هیچ یک از این نیت ها و آرزوها واصل نمی شود چون در این بازی دو مسیر بیگانه و دور از هم به فصل مشترکی نمی رسند که هم گویای یک ترژادی هست و هم می تواند جاذبۀ کمدر این جُستار بر آن هستیم ضمن مطالعه برخوردهای چندگانه ای که در این اقتباس آزاد لمس و اجرا شده است، به برآیند آن برسیم و در نهایت دریابیم که در این مسیر چه ناکارآمدی هایی همه فن و تکنیک های منتج در این فرم گرایی و به تعبیری شاید فرم زدگی را به متلاشی شدن یک فضا انجامیده است، مورد کنکاش قرار دهیم.

 

رمولوس کبیر

اینک داستانی را با هم مرور می کنیم که در یک شبانه روز اتفاق می افتد. داستانی که از سپیده دم یک روز در سال چهارصدو هفتاد و شش قبل از میلاد شروع می شود.یعنی از آغاز تخم گذاری مرغ ها.

رمولوس امپراطور رم علاقه خاصی به پرورش مورغ و خروس دارد و در طول مدت امپراطوری اش تقریبا تمام امور کشور داری را رها کرده و تمام تمرکزش را بر پرورش هر چه بهتر مرغ ها گذاشته است..صدای اسبی در حال نزدیک شدن به کاخ بود این صدا مربوط به قاصدی بود که به عنوان آخرین بازمانده از حمله ژرمن ها پیام مهمی را از فرمانده سپاه رم بدینجا آورده بود.

پیک با دیدن پیشکار با اصرار از او می خواهد که اجازه دهد تا رمولوس را ببیند و پیام مهم خود را به حضور ایشان برساند اما پیشکار برای دیدن امپراطور موانعی را مطرح می کند که برای گذشتن از آنها باید چندین روزی را وقت صرف کرد.در نهایت پیک با یک جمله زیبا به همه بحث و جدل ها پایان می دهد:رم به خاطر حماقت یک پیشکار سقوط خواهد کرد.

رمولوس برای خوردن صبحانه به سر میز می آید و به تذریج اعضای خانواده اش نیز حاضر می شوند.بر سر میز رمولوس از مرغ و خروس هایش سخن به میان می برد.بطوری که ظاهرا نام امپراطوران سابق رم را به مرغ هایش نسبت داده است.

رمولوس که بر حسب اتفاق به تاج و تخت پادشاهی رسیده با توجه به بی تفاوتی اش نسبت به حمله ژرمن ها و رفتارهای احقانه اش ظاهرا علاقه مند به نابودی رم است.رمی که به قول خودش روی جمجمه انسان ها بنا شده است..

رمولوس چنین کشوری که در سایه قدرت و فساد بنا شده را شایسته دوست داشتن نمی داند و حکومتش را تا مرز فروپاشی پیش می برد و هر گونه تلاشی برای نجات آنرا خیانت به خود و کشور می داند به عنوان مثال در جایی دخترش داوطلبانه حاضر به ازدواج با تاجر شلوار فروش می شود تا رم را بوسیله پول این تاجر نجات دهد،در مقابل تصمیم دخترش مقاومت می کند و عشق میان دختر و نامزد اصلی اش را بسیار گرانبهاتر و ارزشمند تر از حفظ این حکومت می داند.که در بستری از خون رشد پیدا کرده است.ایشان تمام برنامه ها را طوری تنظیم می کند که حکومت جهانی رم نیست و نابود شود چنین هم می شود و هنگامی که ژرمن ها به آنجا می آیند رمولوس را تک و تنها در آنجا می یابند آخر همه اعضای خانواده و همه درباریان وی را ترک گفته و پی زندگی خویش رفته بودند.

ادواکر بر خلاف تصوراتی که رمولوس از او داشت شخصیتی همانند رمولوس داشت:روستا زاده،بر حسب اتفاق به قدرت رسیده و همانند خود ایشان از قدرت و حکومتش ناراضی.

در نهایت رمولوس به آنچه در ذهنش ترسیم کرده یعنی سقوط امپراطوری رم و فروپاشی پایه های ظلم و ستم به دست تقدیری که خود در وقوعش نقش مسقیم داشته،دست می یابد اما تنها چیز غیر قابل پیش بینی برای رمولوس زنده ماندنش بعد از فتح رم بود.ادوکر رمولوس را نکشت و به او اجازه داد تا زنده بماند و این چیزی بود که تمام افکار و برنامه های ذهنی رمولوس آماده مرگ را به هم می ریخت.

در نهایت رمولوس درمانده کاخ را ترک می گوید و ادواکر در حالی که تاج پادشاهی رم را بر سر دارد با اکراه و نارضایتی به استقبال تقدیر یعنیکشته شدن به دست برادر زاده قدرت طلبش در آینده نه چندان دور میرود.تقدیری که کاملا از آن آگاه است اما برای وقوف آن نه علاقه مند است و نه کاری می کند.

ظاهرا ادواکر همانند رمولوس برای اجرای عدالت حاضر به گذشتن از همه چیز نیست.

 

شازده احتجاب

مکان و زمان وقوع داستان، با ابهام، اصفهان در سده ی سیزدهم و چهاردهم قمری دانسته اند. شازده احتجاب، آخرین بازمانده ی خاندانی اشرافی، آخرین شب زندگی خود را می گذراند. سرِشب وقتی به خانه می آمده، مراد را دیده است ـ شاهدی که در تمام صحنه های مرگ حضور دارد و به تعبیری منادی مرگ به شمار می آید ـ و اینک که یقین دارد زمان مرگش فرا رسیده، می خواهد خودش را  بشناسد. بنابراین به سفری در رؤیا و تاریخ می رود، سفری که محرّکش عکس های بازمانده از گذشتگان است. فخرالنساء(همسر درگذشته ی شازده) مهم ترین خاطره را در ذهن او دارد و در حقیقت وجود او بیش ترین دلیل برای رفتن در گذشته برای شازده رقم می زند، زیرا تنها وسوسه ی ذهنی شازده شناخت فخرالنساء است. فخرالنساء با کوک کردن ساعت های جدّ کبیر، شازده را به یاد زمان های از دست رفته می اندازد، او با تسلّط خاص خود بر شازده بر نقاط ضعف خاندان و تبار او انگشت می گذارد و گویی بر تاریخچه زندگیشان تازیانه می زند. فخرالنساء که خود قربانی جور و ستم این خاندان است، سرانجام شازده را به پوچی زندگی خود و اجدادش آگاه می کند.

شازده با مرور خاطرات گویی چرت می زند، حال خوشی ندارد و گذشته به شکل کابوس های هولناک و گاهی در ابهامی تاریک بر او ظاهر می شود؛ خواب هایی که او را هر بار از جا می پراند، به زمان حال می آورد و او در چرتی دیگر به کابوسی دیگر می غلتد. پریشانی خاطرات حاکی از این مسئله است. حضور خاطرات جدّکبیر، پدر بزرگ و پدر هم به توهّمات او می پیوندند. یکی از افرادی که در داستان حضور پُررنگی دارد، پدر بزرگ است. پدر بزرگ مادر خود را می کُشد؛ برادرش را به بهانه ی حفظ سنن اشرافی با خونسردی خفه می کند و با خانواده اش به درون چاه می اندازد؛ رعیّتی را که وارد قلعه ی اربابی شده، با تیر می زند؛ به دستور او چشمان منیره خاتون، زن تیره روز حرمسرا را به جرم همبستری با شازده احتجاب کوچک در می آورد و بعد که داغش می کنند، او دیوانه می شود. شازده اجداد خود را از قاب عکس های مرصّعشان بیرون می کشد و پس از مرور سنگدلی ها و قساوت هایشان آنان را به سر جای خود باز می گرداند. پس از شازده بزرگ (پدر بزرگ) نوبت به پدر می رسد. حالا دیگر فروپاشی اشرافی تسریع شده و به همین دلیل پدر به خدمت نظام در آمده است. او کاری را که اجدادش طی چند سال کرده اند، در یکی دو ساعت انجام می دهد و در یک حمله ی نظامی تعداد زیادی از مردم را به گلوله می بندد. این ستم پدر شکل مدرن تری نسبت به ظلم های خاندانش گرفته است.

شازده احتجاب خود را از قساوت های اجدادش به دور می داند، امّا قساوت او از نوعی دیگر است؛ او جسم و روح را تواما نابود می سازد. به دلایل خاص روحی و روانی خود، فخری، کلفت خانه را مسخ کرده و او را در هیئت فخر النساء درآورده و در جهت امیال نفسانی خود و تخلیه ی عقده های روانی به کار گرفته، حتی در برابر نعش فخرالنساء با او همبستری می کند. سپس مرگ حامیان شازده را یکی پس از دیگری می رباید، مرگ فخرالنساء یکی از این مرگ هاست. مراد، کالسکه چی خاندان شازده، این بار خبر مرگ شازده را به خود او می دهد. شازده با باری از مرده ها بر دوش در تنهایی می میرد ـ در اتاقی نمور و خالی از اشیاء عتیقه ی موروثی.

 

اقتدار بازیگران

با آنکه اقتدار بازیگران منهای حضور کارگردان (بازی افشین زمانی در نقش شاه فیروز یا جد بزرگ خسرو) تنها و شاید بیشترین جاذبۀ ممکن برای دیده شدن این نمایش هست اما هیچ روال و قاعده مبسوط و پذیرنده ای که بتواند فرم گرایی آن را از میل به فرم زدگی افراطی برهاند، حاکم بر لحظه های نمایش نمی شود و ما در این بسط فرم نیمه ویران که همان نیمه را نیز به لحاظ توجه و تمرکز بر دو متن ادبی و نمایشی شناخته شده ایرانی و سوییسی دارد، ما را دچار ویرانی همه چیز می کند چون نه این را می فهمیم و نه آن را می خواهیم. به ناچار پای این اثر نیمه ویران مشکوک به درک شتابزده و شاید شوق بیش از حد کارگردان، در پذیرش این کشف درواقع نامکشوف که می شود شازده حتجاب را با رمولوس کبیر در آمیزشی عینی به چالش کشید و این گونه می توان مخاطبان را راضی تر نگه داشت، وامی مانیم. شاید به این دلیل که رمان شازده یک اثر ادبی فرهیخته است و برخوردار از لحظات دراماتیک نیست و آن اثر دورنمات لبریز از لحظات دراماتیک است که دلایل بسط یافته آن در این پیکره ادبی می تواند یک راه خلاص تلقی شود؛ غافل از اینکه آن رمان به ضرورت این همه لجام گسیختگی های ضد انسانی در کشتار و شکنجه لبریز از تراژدی های سنگدلانه است که کافی است در تجلی عینی و دیداری اش هر کارگردانی بکوشد و با اشاره ای بتواند یک تراژدی هولناک و به عبارتی یک تراژدی شقاوتِ آنتون آرتویی از آن بیرون آورد یا اینکه به همان ترفند طنزآمیز شدن لحظات بشود از آن یک گروتسک یا کمدی سیاه ویرانگر خلق کرد که هر تماشاگری بتواند متاثر از آن تالار نمایشی را ترک کند و هم از آن رمان دوباره خاطره بسازد که هوشنگ گلشیری چه قلم توانایی دارد و هم این کارگردان چه نگاه و نگرۀ همسو و هماهنگی یافته که با یک فرم نزدیک به ایده آل، چهارچوب های دقیقی را برای صحنه آرایی و میزانسن هایش یافته است و این گونه می توانست در عین حال ورود متن دوم یا همان نمایشنامه رومولوس کبیر را برای این آمیزش موجه گرداند وگرنه الان ذوق زدگی ها و خودشیفتگی ها مانع از آن شده است که ما درک دقیق و والامنشانه ای از این همه جستجوگری افشین زمانی داشته باشیم که پیش از اینها هنرپیشه نقش دوم نوشته بهرام بیضایی را با ادله و شکل در خور تاملتری به چالش درآورده بود. به هر تقدیر این خیزش بلندپروازانه است و یا خیزابی است در خاموشی آنچه باید به جلال و جبروتی در صحنه ممکن شود و ندانستگی های لاینحل مراد و مقصود را از این همه ذوق غرق در توهم این کارگردان آینده دار می رباید. به هر حال او اگر در چیدمان متن و درنگ در واژگان کم می آورد به درستی بازی و بازیگری را می شناسد و از صحنه و فضای خالی همچنان می تواند استفاده کند و کارایی زیبایی شناسانه ای را به منصه ظهور برساند.

 

خروجی یا برآیند

افشین زمانی خواسته و تلاش بسیاری کرده که از این دو متن و البته در تکیه نود درصدی به متن شازده احتجاب و ده درصدی به متن دورنمات متن و یا نگاه ویژه اش را برای یک تئاتر بیرون بیاورد؛ برآیندی که در نگاه اول جاذبه هایی دارد و ناگفته نماند که این جاذبه در این اقتباس ادبی و نمایشی کمتر مشهود است بلکه در آن فرم اجرایی ممکن شده است. این جاذبه ها درواقع از ایجاد ضرباهنگ و تحمل اولیه اجرا می آید و همچنین هماهنگی و مدل حضور بازیگران که با بیان های گرم و بسیار جذاب و بدن های منعطف و پر شور بر آن هستند که خودی نشان دهند یا بازیگر بودن شان را به تماشا درآورند و بلکه یکی هم هست که در این میان گوی سبقت را از بقیه همردیفانش می رباید. او بازیگر نقش دوره نوجوانی خسرو یا شارده است که علی پویاقاسمی آن را بازی می کند و چه بازیگر ستم کشی است که در سخت ترین و دشوارترین الگوهای ممکن نقش را جان می بخشد و نه تنها کم نمی گذارد که بسیار هم واقف بر ابعاد وجودی آن هست و به ویژه در اینجا که اختگی را در آن شرایط به ناچار و تحت ستم به بازی درمی آورد. کارگردانی در درک اجرایش وجوه عالی تری را به کار گرفته، به ویژه در استقرار درست بازیگران با بدن های آماده که پیکره درخوری را ایجاد می کنند که اینها به درستی در این مدارهای بغرنج و آزمون و خطاهای دست و پاگیر به درستی از آن بیرون می آیند و می توانند زبان گویایی برای یک تئاتر باشند اما در جاهایی زیاده روی می شود یا اشتیاق و ترکیب ها و آمیزش های نامانوس در زبان اجرا نیز راه به جایی نمی برد؛ انگار بین ایجاد گسست های معنافکنانه برشت و تجربۀ بیومکانیک ضد تراوش معنای میرهولد فرسنگها راه است و هضم این دو در یک بازی و شکل واحد اجرایی دقیقا ناممکن هست و نمی شود باور کرد که چرا باید همۀ بازیگران نافرم شوند و حالت و فیگورهای غیرمترقبه به بدن هایشان بدهند. در حالیکه همان بهتر که این فیگورها در مدار ستمدیدگی و ستم کنندگی برشت می توانست قابلیت های بیشتری از آنان را به روی دایره معنایافته و نه معناگریخته بریزد. این دو جلوه است که درنگ و تامل مخاطب را به برآیند ملموس و همسنگ نمی کشاند و این بازی در بیهودگی تراوشات ذهنی کارگردان در استخراج آنچه متن است و به کارگیری اش در شکل اجرایی ما را به ناکجایی ناملموس و ناباور رهنمون می گرداند. در حالیکه هم شازده احتجاب و هم رمولوس کبیر در گستره زمان و تاریخ و آنچه فاشیسم و تبعیض افراطی است، ما را دچار معناهای دگرگون شونده می گرداند. برشت بیان ساده تر معناست و میرهولد بیان پیچیده تر گریز از معنا و بردن معنا در لفافۀ شکل بسامان تر است و این دو گرانیگاهی در شازده احتجاب افشین زمانی نمی یابند و هر دو نگره در جاهایی معلوم و در جاهایی دیگر مجعول و گنگ می نمایاند و ما در تبختر این لحظات و برانگیختگی زمان از دست رفته دچار رخوتی بی درنگ خواهیم شد که شاید ما و البته کارگردان قافیه باخته است و در تنگنای این همه شتاب و شیفتگی دچار سرگشتگی شده، و از همه چیز وامانده است. در حالیکه در این مرگ امر معلوم و معلوم تری است که به روشنای وجود هر آدمی خسرو را به بازی ابدی می برد. ما نیز باید در این درنگ دچار مبهوتی از لمس مرگ شده باشیم و بدانیم پیامد این همه دیگر ویرانی و سادیسیم در نهایت، خود ویرانی و مازوخیسم مضمحل کننده خواهد بود و به ناچار همه دقیقه های رو به فناشدن را دربرخواهد گرفت و چونان موجی در برکه ای با بسامد حسی دردانگیز در لمس و ارتعاش این درد و ورود به طبیعت و هستی ما را به چالشی ژرف تر از تکاپو بر سر هیچ بازمی دارد. کارکرد رمان و نمایش هم چنین است که انسان را آگاه مندانه و شعورمندانه تر در درک همه چیز در راه و مسیر زیباتر و شناخت والاتر پیش خواهند برد. در اینجا به لایه و بسامدهای کم گستره تر بسنده شده و ما را در خماری این هماهنگی های به ظاهر زیبا و شکل های گسسته و از هم گریخته قرار می دهد. ای کاش افشین زمانی این همه دانستگی را قربانی خودشیفتگی های رو به فنا نمی برد و می دانست که گاهی کم بودن دلالت بر کم مایگی نیست وچنانچه در آنجا افزونی دانسته ها دلالت بر فرزانگی و کمال یافتگی در عرصه هنر تئاتر نیست. باید که بالانس و تعادلی صورت گیرد و در این صورت یافتگی ها از هیچ چیزی نباید دریغ و مضایقه شده باشد.

همین که سالن را خالی می کند و در اتکای به کمترین ها قدر و قیمت اصلی را سوار بر گردۀ بازیگرانش می کند و می تواند آنان را چون مارهای زهرآگین به هول و هراس وابدارد اما در این معرکه، بازی مارها بیشتر در قوطی سربسته قرار می گیرد تا اینکه آزاد و رها شوند برای بسترسازی اندیشه ها و ناب شدن همه چیز. یعنی ابزار معرکه یا برپایی نمایش را به خوبی می داند و حالا دچار افراطی شدن هست و فکر می کند همه دانسته هایش را یکجا به خدمت بگیرد شاید هم فال باشد و هم تماشا؛ یعنی هم نگاهی دارد که ما را جذب خود می کند و هم حوصله ساز است و تاثیرگذار و درست هم فکر کرده است اما اینها هنگامی نمود و نشانه هایش بارزتر خواهد شد که در مسیر درست و تکاملی تر قرار بگیرد. زیبایی هنر تئاتر نیز همین صراحت و قدرت زوایه دار شدن نسبت به همه چیز است و همان طور که درست و غلط آدمها را در بستر نمایشی آشکار می کند بی آنکه گریزی از آن باشد، درست و غلط اعضای یک گروه را هم با خود همراه می کند و روان شناسانه ترین و صریح ترین گفته ها را برایمان یادآوری می کند.

 

سوءظن

فکر می کنم افشین زمانی به درستی نقش شازده یا خسرو را از رمان شازده احتجاب بیرون نیاورده است و شاید مهمترین دلیلش هم اختگی یا اخته کردن این شخصیت است. در حالیکه او باید ناتوان جنسی یا عقیم باشد؛ سترونی او در مقابل نازا نگه داشتن فخرالنسا هست که بخشی از چالش های رمان را همین ناتوانی جنسی اش در پیش گرفته است اما زمانی خسرو را اخته کرده و اگر این برداشت اوست، دیگر خواستگاری و عروسی و زندگی با فخرالنسا و به تبع آن بودن با فخری که باید هم کلفت خانه و هم در نقش فخرالنسا باشد چندان لطفی ندارد. آدم اخته که ازدواج نمی کند، و اگر بخواهد ازدواج کند همه او را مسخره می کنند چون از بیخ و بن بودنش با جنس مخالف رد شدنی است. شاید مثال بارز فیلم شازده احتجاب کار بهمن فرمان آرا باشد که برداشت نزدیک به یقینی از این رمان دارد. شاید هم افشین زمانی متاثر از شخصیت محمدآغاخان قاجار در نمایش شکار روباه کار علی رفیعی باشد که این نقش را به درستی تمام سیامک صفری بازی می کند که دقیقا فیگورها و ژست های این بازیگر و نقش برای خسرو در این نمایش در نظر گرفته شده که دلالت بر اختگی و به عبارت بهتر خواجگی در دوران قاجار می کند که در آن زمانه کور کردن و اختگی دو شنکجۀ بنیادین برای از بین بردن مخالفان حکومتی بوده است. به هر روی، زمانی خیلی آشکار در رفتارهای بیومکانیک متاثر از کارگردانی رفیعی است و البته او خواسته وجه تمایز را در رفتار دیگر بازیگرانش ایجاد کند و در گستردگی رفتار دیگر نقش ها که آن ها دارند کژ و کوله راه می روند و در فیگورها شکسته بسته می ایستند و از حالت طبیعی بیرون اند و این مداری است رفتاری برای شکستن واقعیتی که نباید به چشم بیاید. شاید هم خوب باشد اما نمی تواند یک کل ملموس و تاثیرگذار را بیافریند و شاید همان دور بودن از نقش ها می توانست در تقابل روایت های سیال و تو در تو ما را بیشتر متوجۀ قاطبۀ سیر روایی- نمایشی یا همان بهره جُستن از تئاتر روایی برشت گرداند. بازی سختی بوده است برای کارگردان جوان که بتواند در القای یک فضای تمام و کمال هم هنرش و هم ضد معنا بودنش را به چالش بکشاند. اما بی پروا بودنش و دانستن برخی از نکات کارگردانی می تواند در تمایزهای بهتر اندیشیده شده از او یک کارگردان توانمند بشناساند. چنانچه به نظرم، نمایش هنرپیشه نقش دوم اش چنین بود.

 

پیامد یک رویا

تلاش افشین زمانی به چشم می آید اما چشمگیر نیست. به چشم می آید چون از عناصر دیداری بهره مند است و در پی شکار لحظه هایی است که بشود مخاطب را پای کار بنشاند و مدام به او ترکیب هایی را نشان دهد که در خور دیده شدن هستند اما چشمگیر نیست چون نمی تواند بنیان بهتری از شازده احتجاب به تماشا درآورد و حتی نگاه خودمختارش در آمیزش با رمولوس کبیر نیز راه به جایی نمی برد و در نیمه های راه ذهن و روان حقیقت یاب را متلاشی می کند از اینکه چه بیهوده است وقتی فکر کنی بهتر از دیگران می خواهی حضورت را در یک مدیوم دیگر اثبات کنی و نمی شود چنیم که می خواهی! ای کاش گاهی وفادارانه پیگیر ماجراجویی های راستین می بودیم چون همین که شازده احتجاب از رمان به نمایش درآید، کاری است کارستان که هرکسی هم به راحتی توش و توان رفتن این همه راه را ندارد و ای کاش به جای میانبر رفتن، به قاعدۀ مستقیم بودن این راه می شد، خودی نشان داد.

افشین زمانی کارگردانی قابل اعتناست اما در نوشتن هنوز نمی تواند آهنگ مستقلی را به نوای دلنشین تبدیل نماید و شاید هنوز کم می آورد که در گستره معنا بتواند معنای مستقلی را به صحنه آورد و این همان عالم امکان هست که اقتباس را میسر می گرداند. خواه ناخواه مسیری که او در پیش گرفته اما چندان هم میسر نشده است، همانا پیامد یک رویاست، رویایی که کامل نمی شود و در جاهایی الکن و در جاهایی ناقص است و در جاهای گنگ و... همه اینها ما را آزار می دهد در این فراخور حالی که ما را متلاشی می کند و در خماری این نامستی، از نیوشاندن شهد و شراب شازده احتجاب ما را بازمی دارد.

 

منابع:

زینت فر، مهرداد ،  خلاصه نمایشنامه رمولوس کبیر اثر:فریدریش دورنمات، وبلاگ بازی زندگی، چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۱.

مظفری، سولماز،  بررسی سفر قهرمانی شخصیت در رمان شازده احتجاب، ادبیات پارسی معاصر، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، سال چهارم، شمارة دوم، تابستان 1393 ،53 -81.

 

 




نظرات کاربران