به پاس حضور دوباره استاد سعید پورصمیمی به عرصه تئاتر پس از 10 سال:
بمانید استاد! دلمان برای سکوت های پرمعنایتان تنگ شده...
ایران تئاتر- علی رحیمی: سلام استاد به خانه خودتان خوش آمدید... حالا که آمدید، حرف من جوان تازه وارد را بشنوید، بعد اگر خواستید بازهم چمدانتان را ببندید و ...
انگار سال 40 بود، شاید هم یکی دو سال اینطرف، آنطرف تر... چه فرقی می کند. مهم این است که در همان سالها یک تصمیم مهم، زندگی تان را تکانی داد. دستهایتان را روی زانو گذاشتید، یا علی گفتید و شروع کردید...
آن روزهای آغازین را یادتان می آید، استاد؟
یادتان می آید چه شد که تصمیم گرفتید تئاتری شوید؟
راستی بر صندلی کدام سالن نشسته بودید؟ کدام نمایش را می دیدید؟ بازی کدام بازیگر یک دل نه صد دل شما را عاشق تئاتر کرد؟
...
یادتان می آید چقدرشور و شوق داشتید آن زمانیکه با پرویز فنی زاده، عباس یوسفیانی، پرویز پورحسینی و ... دور یک میز نشستید و گروه تئاتر بازارگاه را راه انداختید...
چقدر روز و شب به عشقش دویدید، خواندید، حرف زدید، رویا پردازی کردید و... تا دری باز شود و اجازه ورود دهد؟
چقدر در این سالها حرف شنیدید، سکوت کردید، بی مهری دیدید، درد کشیدید، غم نداری به جان خریدید و ...
در سینما برایتان فرش قرمز پهن کردند، اعتبار به کارتان دادند، شما را به خاص و عام معرفی کردند، لقب سلطان نقش مکمل را برایتان به ارمغان آوردند، به شما عشق ورزیدند و... اما شما در هر فرصتی دلتان خاک صحنه می خواست...
روزهاست به دنبال چرایی اش می گردم، اما هر کتابی، مجله ای، سایتی و ... را مرور کردم پیشدادیانمان چیزی ننوشته بودند...
باور کنید خیلی از ما فقط از شما همین یک چیز را می دانیم: آمدید، از همان اولین کارها بی مهری دیدید، رفتید و باز آمدید، باز رفتید اما انگار دلتان اینجا گیر کرده بود، چون باز آمدید...
واقعا نمی دانم استاد، چرا؟
ندانستنم نه به این خاطر است که آنقدر گرم حواشی هستم که متن از یادم رفته باشد، نه ...
ندانستنم ارمغان سالها سکوت شماست.
انگار گذرگاه رسیدن به شما فقط یک راه دارد: کارهایتان. بدون هیچگونه حاشیه ای...
سعید پورصمیمی نمایش ... سال...
سعید پورصمیمی تله تئاتر... سال ...
سعید پورصمیمی داور جشنواره ... سال ...
و...
چقدر این سکوت پر هیاهوی شما در این سالها زیباست. چقدر حرف ها برای گفتن دارد. چقدر درس می دهد...
و چقدر حیف است که دیر به دیر سری به تئاتر می زنید و ما را از نعمت این درس محروم می کنید.
استاد! از خبر جدید حضورتان بر آشفته شدم. شنیدم که بعد از سالها باز هم دلتان هوای صحنه کرده...
خوش آمدید به خانه خودتان... خوش آمدید.
اما حالا که آمدید، به یاد همه سختی هایی که کشیدید و شاید با خواندن این چند پاراگراف خیلی گذرا برایتان مروری شد، حرف من جوان تازه وارد را بشنوید، بعد اگر خواستید بازهم چمدانتان را ببندید و ...
باز هم چمدانتان را ببندید و ...
باز هم...
استاد! هوای تئاتر چند سالی است که عوض شده، تئاتر را بچه های خودمان اداره می کنند، خودمان برایش تصمیم می گیریم، خودمان با همه نداری ها، کمبودها، مشکلات و ... می چرخانیمش.
چراغ خانه ما کم سوست، خانه مان حقیر است، صندلی برای همه نیست، اما دلهایمان پر از عشق است...
به خدا حق استاد شاگردی را می دانیم...
بمانید استاد. دلمان برای سکوت های پرمعنایتان تنگ شده...