یاداشت محمود استاد محمد در مورد نصرت الله نویدی به مناسبت بزرگداشتش در خانه هنرمندان
یک نمایشنامهنویس داشت اسمم را میپرسید نه آقای ناظم، نه سر صف کلاس و نه به منظور ثبت در فهرست شاگردان نامنظم و بیانضباط. یک نمایشنامهنویس داشت اسمم را میپرسید و قرار بود پس از آن نام بیژن مفید و ایرج انور و نصرت نویدی، اسم من بر زبان آید.
اشاره: نصرت نویدی، یکی از نمایشنامهنویسان قدیمی است که در غربت، آلمان فوت کرد. اکنون در میان ما نیست. محمود استادمحمد، بازیگر و کارگردان با سابقه تئاتر او یادداشتی درباره دوران آشنایی کوتاهش و حس و حالش از نصرت نویدی نوشته است که به بهانهی روخوانی شدن یکی از نمایشنامههای مرحوم نویدی در خانه هنرمندان این یادداشت در پی میآید.گفتنی است امروز عصر، نمایشنامه”سگی در خرمنجا“ اثر نصرت نویدی توسط بهزاد فراهانی در تالار بتهون خانه هنرمندان روخوانی میشود. از این به بعد هر هفته شنبه قرار است یکی از آثار نمایشنامه نویسانی که اکنون در بین ما نیستند روخوانی شود.
محمود استادمحمد:
”نصرت نویدی” را فقط دو سه بار از نزدیک دیدم؛ دو سه بار سلامش کردم و شاید بتوانم بگویم فقط دو سه بار جواب سلامم را نداد.
بار اول، حوالی میدان توپخانه، دهانهی سبزه میدان با او روبهرو شدم... به گمانم سه چهار روز پس از دریافت جایزهاش از جشن هنر. نویدی جایزه گرفته بود ولی مثل جایزه بگیرها نبود. مسافر بود و به دنبال گاراژی میگشت که به کرمانشاه حرکند کند؛ جایی مثل”اتو سیر بیستون”. کنار پیادهرو رخ به رخ شدیم. دلیلی وجود نداشت که مرا بشناسد.
ـ سلام آقای نویدی!
ایستاد. نگاهم کرد. لبهایش تکان نخورد ولی با نگاهش جواب سلامم را داده بود.
حالتون خوبه آقای نویدی؟
بفهمی نفهمی یک«ممنون» از زیر لفظ پر از تردیدش به گوشم خورد. چشمهایش پر از پرسش بود ولی نمیپرسید. حرف نمیزد. من هم از ادب و آداب روابط اجتماعی بیش از آن بلد نبودم. نگاه نویدی هم غریبهتر از آن بود که بتوانم ادامه دهم. ولی در هر صورت باید کاری میکردم.
تبریک عرض میکنم!
ناگهان یخش باز شد. حالا دیگر همه چیز را فهمیده بود. دلیل هیجانم را. دلیل خواندنش به نام و دلیل سلامی مثل یکی از اعضای خانوادهاش. مهربان شد، آشنا شد و نگاهش مثل نگاه یک همشهری به همشهری دیگر شد.
اطوار«شناخته شدن» و تکبر عزیزم گفتنهای تحقیرآمیز را نیاموخته بود. بلافاصله پرسید:
ـ اسمت چیه؟
ـ شاگرد بیژن مفیدم. قراره تو نمایش«مردی با دو طبق» بازی کنم.
ـ دادن به ایرج نور. من رو هم آقای انور انتخاب کرده.
حالا دیگر او به هیجان آمده بود. دوباره پرسید:
ـ اسمت چیه؟
یک نمایشنامهنویس داشت اسمم را میپرسید نه آقای ناظم، نه سر صف کلاس و نه به منظور ثبت در فهرست شاگردان نامنظم و بیانضباط. یک نمایشنامهنویس داشت اسمم را میپرسید و قرار بود پس از آن نام بیژن مفید و ایرج انور و نصرت نویدی، اسم من بر زبان آید. نامم را کامل، یک جا و با همهی امیدهای سرکش از پشت سیلابهای کشدارش بر زبان آوردم... دیگر اتفاق افتاده بود. آن روز آنجا(دهانهی سبزه میدان) من صاحب یک نام شده بودم.
نویدی مسافر بود. هر بار که او را دیدم یا دیروز از کرمانشاه آمده بود یا فردا به کرمانشاه باز میگشت. در تهران بند نمیشد. از آن دست ولایتیها نبود که حسرت تهران را داشته باشد. خوی و خصلت دشت و دمن را داشت. گویا در یکی از روستاهای حوالی کرمانشاه، باغ و بری هم داشت. درست نمیدانم ولی بیشک آقای جوانمرد میداند. ما نویدی را نشناختیم. هیچ کس، هیچ سازمانی، هیچ انجمنی و حتی هیچ منتقد یا روزنامهنگاری این زحمت را بر خود هموار نکرد. نویدی هم فوت و فن روابط عمومی را بلد نبود. ولی فکر میکنم عباس جوانمرد او را شناخته بود. چون تنها کسی بود که یکی از نمایشنامههای نویدی را ـ با کاملترین شکل ممکن ـ بر صحنه برد و چون تنها کسی بود که وقتی نصرت نویدی در غربت آلمان فوت کرد، از یک کشور مرا در کشور دیگری پیدا کرد؛
ـ محمود میتونی یکی از نمایشنامههای نویدی رو تا دو ماه دیگه آماده کنی؟
بله آقا! ولی چرا با این عجله؟
ـ نویدی فوت کرده. هیچ کس هم که هیچ کاری برایش نمیکنه. هر کدومتون یکی از نمایشهاشو آماده کنید تا فستیوالی از کارهای نویدی برگزار کنیم...
جوانمرد میدانست که این کار شدنی نیست ولی میخواست بشود. مثل خیلی از کارهای دیگر که میخواهد ولی نمیشود.