مثل ابری که روی خورشید را بپوشاند، جنگ روی عشق و امید و تمام مظاهر طبیعی زندگی، سایه میاندازد. سایهای که شاید بتوان از آن به اشکال تازهای رسید. و به معنای جدیدی که از جوامع پس از جنگ، زاده میشوند. برای همین مفاهیم است که زندهایم و هنوز مینویسیم...
مثل ابری که روی خورشید را بپوشاند، جنگ روی عشق و امید و تمام مظاهر طبیعی زندگی، سایه میاندازد. سایهای که شاید بتوان از آن به اشکال تازهای رسید. و به معنای جدیدی که از جوامع پس از جنگ، زاده میشوند. برای همین مفاهیم است که زندهایم و هنوز مینویسیم...
چهار سال پیش که متن"آیا تو تا به حال عاشق بودهای روژانو" در حال شکل گرفتن بود، مدام خود را در منطقهای کوهستانی میدیدم. در مرز ایران و عراق، جایی که انگار دنیا به پایان میرسید یا دوباره شروع میشد.
برزخ بودن و نبودن...
آن جا جایی بود که عزیزان خود را گم و پیدا میکردیم. کدام خانواده است که در طول جنگ هیچ عزیزی را از دست نداده باشد و مگر فقدان و سوگ فقط در زمان از دست دادن آدمی معنا پیدا میکند؟ هجرت و جدایی هم سوگ است. هر چیزی که منجر به جدایی آدمها از هم شود، تجربه دردناکی است که تداعی کننده نوعی سوگ است.
و من در طول جنگ عزیزان زیادی را از دست دادم، چه آنها که از مکان رفتند و چه آنها که از زمان و مکان رفتند. نمایش"آیا تو تا به حال عاشق بودهای روژانو" ادای دینی است به همه آنهایی که دوستشان میداریم و جنگ هر چند آنها را از ما گرفته باشد، یاد و خاطره آنها را هرگز نمیتواند از ما بگیرد و کار هنر، همین ثبت کردن است و دوباره آفریدن خاطرهها... و کار هنر، تأملی دوباره است. و دوباره به یاد آوردن...
برای همین روژانو را نوشتم و کارگردانی کردم. برای همین در مرجان، صابر و روژانو همه آدمهای جنگ را میدیدم. معصوم و غیرمعصوم در جنگ وجود ندارد. فقط آدمهای ناگزیری وجود دارد که میخواهند زنده باشند و زندگی کنند و جنگ نمیگذارد. به همین سادگی...
مثل ابری که روی خورشید را بپوشاند، جنگ روی عشق و امید و تمام مظاهر طبیعی زندگی، سایه میاندازد. سایهای که شاید بتوان از آن به اشکال تازهای رسید. و به معنای جدیدی که از جوامع پس از جنگ، زاده میشوند. برای همین مفاهیم است که زندهایم و هنوز مینویسیم...