نقد نمایش «سیم وسرمه» به کارگردانی روزبه حسینی
نمایشی شاعرانه و تلفیقی از هنرهای ایرانی
ایران تئاتر-سید علی تدین صدوقی : روزبه حسینی از دوستان قدیم واز منتقدان تئاتراست؛ او قبل از اینکه نویسنده یا کارگردان باشد منتقد است و این مسئولیت کاری او را بیشتر میکند . من همواره کارهای حسینی را دنبال کردهام؛ او متفاوت میاندیشد و هدفش تنها و به هر صورت کار کردن و نمایش روی صحنه بردن نیست و این متفاوت اندیشیدن و نگاه متفاوت به مسائل کارهایش را از دیگران به نوعی جدا میکند و تمایز میبخشد.
نمایش "سیم و سرمه " یکی از آخرین کارهای اوست که البته قبلا نیز آن رابه روی صحنه برده است. " سیم و سرمه " نمایشی شاعرانه است با دیالوگها و ادبیاتی شاعرانه که با موسیقی وشعر همراه است؛ تلفیقی از هنرهای ایرانی در حوزه ادبیات ، موسیقی ، آواز و نمایش. "سیم " به معنی نقره است. البته سینیهای نقره کوچکی که سرمهدان را روی آن میگذاشتند. هرچند که در اینجا سیم ایهام دارد دارد و میتواند تلویحاً به معنی ساز نیز آن را در نظرگرفت؛ سازهایی زهی که حسی نوستالژیک را بر میانگیزاند و در نمایش بهکار گرفته شده که در طول نمایش مخاطب را با خود به گذشته میبرد.
موسیقیای که با تلفیقی از تصنیفها و آوازهای اصیل و امروزی مخاطب را در حسی نوستالژیک غرق میکند و او را با خود میبرد و همین رفت و برگشت به حال و گذشته میتواند رگههایی از پست مدرن را به کار بیفزاید؛ پست مدرنی که خود را به رخ نمیکشد و در کار جریان دارد. البته اگر خود را درگیر تعاریف متفاوت و گاه متناقض تئوریک نکنیم ؛ نظراتی که در مواقعی میتوانند اشتباه و بسیار شخصی و سلیقهای باشند.
سرمه شاید مستمسکی باشد که نویسنده خواسته از آن نقبی بزند به سیاه و سیاه بازی و صدای سیاه که با خوردن سرمه صدایش دیگرگون شده است. نمایش "سیم وسرمه " از عشق میگوید. حرفش عشق است؛ عشقی که در این سالها بیشتر لق لقه زبان شده است. عشقهایی که در روزگار ما به سبب است و نه از روی محبت و دوست داشتن و اخلاص و... عشقهای این دوران از پی رنگی است . "عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود ".
روزبه حسینی از هنر می گوید ، ازعرفان و ایمان ، از ادبیات و فرهنگ ، از عاشقی وعشق. عشق افرادی چون مهدی مصری به هنر، چون محمود استاد محمد، چون سعدی افشار و ... آدمهایی که به هنرشان عشق میورزیدند و هنر ، نه پیشهشان بلکه همه زندگیشان بود. با عشق به هنر نفس میکشیدند، زندگی میکردند و در نهایت با همین عشق به دیار باقی شتافتند. آنان به نوعی شناخت و عرفان خاص خود رسیده بودند. در میان این افراد نوعی رابطه پیر و مریدی وجود داشت اساتید پیربودند وشاگردانمریدان.
روزبه حسینی در این زمانه دود و ماشین و پول و در این روزگار نامرادی و ناکامی و بیمردی ، در این وانفسای دلار و سود و زیان ، در چنبره بودنها و نبودنها، داشتنها و نداشتنها ، سردرگمیها وچهکنم کردنها و... بیهویتی و از خودبیگانگیای که احاطهمان کرده، مخاطبش را با خود همراه میکند و ساعتی را از دغدغههایش جدا میسازد و به وادی عشق و عرفان هنر و موسیقی میکشاند . هم از این روست که کار او یک نیمه اپرت ایرانی است و این از نکات قوت کار اوست.
نمایش ارتباط پویایی با مخاطب ایجاد میکند و در عین سادگی او را در خلسهای عرفانی از شور و حس نوستالژیی میبرد. نمایش با جملاتی از شیخ اشراق شروع میشود وبا اشعار مولانا ادامه پیدا میکند؛ یعنی عرفان ایرانی اسلامی.
زبان نمایش اما در جاهایی که نیاز باشد ادبی وفاخر میشود و در جاهایی که قصه میگوید زبان روز را به کار میگیرد؛ تلفیقی از هر دوی آن. روزبه حسینی ادای دینی هم به بیژن مفید و شهر قصه، همینطور ادای دینی نیز به همه بزرگان عرصه هنرهای ایرانی ونمایش های سنتی آئینی دارد.
راوی نمایش چون گردانندهای است که گاه در کار آدمهای نمایش دخالت میکند، گاه جملهای را به آنان یادآوری یا گوشزد مینماید ، گاه نوری را میبرد و میآورد و.... راوی که شاید به نوعی از نظر عرفانی در درون شخصیتهای نمایش و ایضا هریک از ما باشد. در واقع نوعی ارتباط درونی با عالم بالا را نشان میدهد ، مگر نه اینکه خدا درهمین نزدیکیهاست وهمه هنرمندان واقعی و پیران خدای را اینگونه حس میکردهاند.
کیست این پنهان مرا در جان و تن کز درون من همی گوید سخن
هنرمندانی که چون عاشقان به وصال دنیایی و مجازی عشقشان نرسیدهاند؛ عاشقانی چون لیلی ومجنون ، رومئو و ژولیت ، شیرین و فرهاد ، خسرو و شیرین هملت و افلیا . شاید عشق واقعی آن عشقی باشد که نباید در این دنیا به وصال برسد . عشقی که خاص حضرت حق جل واعلا ست . اصلا خاصیت عشق این است . مانند " آقا جون " نمایش که به وصال نرسید ؛ اما عاشق ماند هرچند بودهاند عاشقانی که عشقشان در این دنیا نیز خاص حضرت دوست بوده است و بس. چون منصور بن حلاج ، چون مولانا وشمس ، چون عاشق دوعالم حضرت ابا عبداله الحسین (ع) که عشقش بیواسطه برای حضرت حق بود و بس.
زمانی که در گودال قلتگاه حضرت جبرئیل به حضورش نائل میشود و پیام سلام حضرت حق را میآورد ، عمان سامانی آن لحظه را از زبان حضرت سید الشهدا اینگونه بیان می کند:
وانکه از نزدش پیام آوردهای
آنکه از پیشش سلام آوردهای
بی تو رازش جمله در گوش من است
بی حجاب اینک در آغوش من است
در میان ما و او حایل مشو
رنجش طبع مرا مایل مشو
و مگر شیخ اشراق و مولانا و حافظ و شمس و حلاج و عینالقضات همدانی و بایزید وشیخ ابوالحسن خرقانی و... این را نمیگویند ونهایت آرزویشان این نبوده . مگر " ولفگانگ آمادئوس موتزارت " این را نمیگفت که " من تنها قسمتی از آواز فرشتگان را به گوش شما میرسانم ".
اینان بیواسطه به وصال حضرت دوست رسیدند و حالا نمایش نیز میخواهد از عشق بگوید تا بلکه ما را نیز به وصلت یار برساند.
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا ...
و در این وانفسای زندگی این روزگار که بیشتر زنده مانی است؛ و در این آشفته بازار که هرکسی فقط بودن خود و سود خود و مقام خود وموقعیت خود برایش مهم است و زمانه نامراد پر شده است از تزویر و ریا و نیزنگ و زر و زور و...
تنها عشق و هنر ناب است که به فریادمان میرسد؛ عشق به هنر به موسیقی، به انسانیت، به دوستی، به مهربانی و در نهایت عشق به عشق ورزیدن. اینگونه است که شاید بتوانیم به وصلت حضرت دوست ره یابیم .
روزبه حسینی دستمان را میگیرد و آرام آرام ما را با خود همراه میکند تا از این دنیا دمی فارغ شویم و با خویشتن خویش همراه گردیم تا پای به عرصه عشق و فرهنگ و هنر و عرفان اصیل وشریف ایرانی اسلامی بگذاریم .
نمایش ریتم نسبتا مناسبی دارد هرچند که میشد بهتر هم بشود. بازیگران نیز به نسبت روان بازی کردندو موسیقی نمایش نیز هماهنگ و همراه با خواست متن و اجرا صورت پذیرفت؛ تلفیقی از موسیقی امروزی و موسیقی اصیل ایرانی که در هم تنیده شده بود.
اما باید گفت که متن میباید منسجمتر میبود؛ انسجامی دراماتیک که از پراکندگی جلوگیری کند و قصه را به سرانجام برساند . چرا اینگونه تماشاکنان سردرگم میشوند که نمایش میخواهد چه بگوید و چرا ؟ چون پراکنده است . سرانجام قصهای را که نشانمان میدهد و باز میگوید به کجا میانجامد. این عدم انسجام و پراکندگی موضوعی و شخصیتی در پرداختها موردی است که نمایش از آن رنج میبرد.
مثلا پسر چرا آنقدر میگوید که دانشجوی اخراجی فلسفه است. آیا مسئلهای اجتماعی و فردی موجب اخراج او شده؟ ظاهراً او هم فلسفه را دوست دارد هم دوست ندارد.
هم میخواهد ادامه به تحصیل دهد هم نمیخواهد. حال چرا اینگونه شده ؟ چرا او در آستانه نوعی فرو پاشی قرار گرفته ؟ او که صدای خوشی دارد و ظاهرا دستی در نمایشهای سنتی ؟ چرا نا امید است؟ آیا شکست عشقی خورده؟ آیا عاشق است؟ این ها مواردی است که میتوانست پرداخت شود یا حداقل با نشانههای اجرایی و زیر متنی به نوعی باز شود. در هر حال از اینها که بگذریم روزبه حسینی نمایشی هنری و لطیف را به صحنه کشیده است ؛ در این روزهایی که حالمان خوب نیست دیدن این نمایش آراممان میکند و ما را به سیری درونی میبرد.نمایشی که از عشق و هنر و عرفان و فرهنگ و ادبیات و شعر و خدا میگوید .
مانند بازیگر زن نمایش که آرام آرام از فضایی سورئال به دنیای واقعی گام مینهد و ملموس میشود، تو گویی در این نمایش میتوانی خدا را و عشق را در همین نزدیکیها حس کنی. به روزبه حسینی و گروهش خسته نباشید میگویم و دیدن این نمایش لطیف و هنری را به همگان توصیه مینمایم .