نگاهی به نمایش نشخوار اثر امیرحسین اثنی عشری
ما انتخاب میکنیم یا انتخاب میشویم
ایران تئاتر- مهسا گنجی: در اجرای نمایش " نشخوار " یک رویداد نمایشی از تمرین تا اجرا را شاهد هستیم که کارگردان سعی کرده در لابهلای این اتفاق، سیر ماجرا را به شکل دیگر و با گرتهبرداری از نمایشنامههای معروف جهان به پیش ببرد.
نمایش در ابتدا به صورت یک تمرین برای آمادهسازی بازیگر آغاز میشود. یعنی ما قرار نیست نمایشی را ببینیم. ما یک تمرین برای یک تئاتری را که بعدها همان تئاتر قرار است برای خود ما به روی صحنه برود، شاهد هستیم. کارگردان در واقع مرز بین یک اجرای نمایش در زمان حال (یعنی آن چیزی را که تماشاگر قبل از ورود به سالن فکر میکند قرار است ببینید) و همینطور تمرینات قبلِ یک اجرا، یعنی چیزی که قبلا اتفاق افتاده است و ایضا زندگی واقعی یک بازیگر را، که چه مشکلاتی را پشت سر میگذارد تا یک نمایش در مقابل تماشاگر به اجرا درآید، روی صحنه میآورد.
ما یک رویداد نمایشی از تمرین تا اجرا را شاهد هستیم که کارگردان سعی کرده در لابهلای این اتفاق، سیر ماجرا را به شکل دیگر و با گرتهبرداری از نمایشنامههای معروف جهان به پیش ببرد.
کارگردان شاخصترین دیالوگهای هر نمایشنامه را دستهبندی کرده است، (هر چند که درهم و برهم است و در جاهایی منطقی به نظر نمیرسد زیرا داستان واحدی را طی نمیکند) اما به صورت زنجیروار آنها را روی صحنه میآورد.
نمایش سعی دارد شخصیتهای امروزی را در قالب ماجراهای جدید با شخصیت نمایشنامههای کلاسیک پیوند دهد، به گونهای که رویدادهای نسبتا همسو به لحاظ موضوع یا تم اما متفاوت به لحاظ نوع رویداد و موقعیت مکانی و زمانی را به وجود میآورد. این در واقع مرز بین واقعیت و آنچه را که در حال نمایشی میگذرد، در هم شکسته و به صورت واقعی یا غیرواقعی نشانمان میدهد.
هتل، همین جهان هستی و بازیگران درون هتل همان آدمهایی هستند که در دنیای واقعی هرکدام با ترفندهای متفاوتی برای هم بازی میکنند و نقشی را برعهده میگیرند. هیچ تفاوتی بین یک نمایش (از پیش تعیین شده) و یک زندگی واقعی (از پیش تعیین نشده) وجود ندارد. توهم و واقعیت با هم یکی است.
همانطور که یک بازیگر تئاتر میتواند فریاد بزند و بخندد وگریه کند، به همان اندازه نیز در زندگی معمولی و واقعی میتواند شاد باشد یا غمگین، شاید ما تا آخر عمرمان نیز متوجه نشویم کدام بخش از ما خود واقعیمان است یا چه کسی دارد برای ما نقش بازی میکند. شاید همه ما بازیچههایی باشیم در دست یکدیگر، همه ما در نقشها و حسهای متفاوتی برای هم بازی میکنیم و اصلا مرد و زن نیز ندارد، در زندگی هر کسی به شیوه خود و بر اساس نیازهای خود به بهترین شکل ممکن بازی میکند، دروغ میگوید، حسد میورزد و... و همینطور زندگی در حال جریان است.
به دیگر سخن این همان چیزی است که بعضیها به اشتباه نام " تئاتر شبیه به زندگی است یا تئاترخود زندگی است را بر آن نهادهاند "؛ اما باید گفت دنیای تئاتر با دنیای واقعیای که در آن هستیم به کلی متفاوت است.
همه ما در خود واقعی خودمان همان چیزی نیستیم که باید باشیم. هرکسی که در زندگیاش به شیوهای بهتر و تاثیرگذارتر بازی کند او برنده بازی زندگی خواهد بود. در نمایش نیز بدینگونه است؛ هرکس بهتر نقشش را بازی کند، برنده است. "یاگو دروغ میگوید، اتللو دروغش را باور میکند. یاگو بهظاهر تا اینجا برنده بازی میشود". شاید در اینجا بتوان ربطی ماهوی بین زندگی واقعی و نمایش پیدا کرد. البته بدون آنکه به شعار تئاتر خود زندگی است رجوع کنیم. هر کسی بهتر دروغ بگوید و بهتر و باورپذیرتر برای آدمهای اطرافش نقش بازی کند و... حال در هر سمت و جایگاهی که میخواهد باشد، آن شخص نسبتا به موفقیت خواهد رسید. در زندگی همیشه اینگونه نیست هر کاری عواقب و پادافره خودش را دارد و علیرغم نقشههای ما و خلاف انتظار ما در جاهایی برعکس جواب میدهد. پس تئاتر زندگی نیست. بلکه توهمی از زندگی است چیزی نزدیک به شرایط زندگی واقعی اما نه خود آن. چون ما آن پیریزی میکنیم.
در نمایش همه سعی میکنند در صفهایی که مانند راهروهای شلوغ دادگاههاست ایستاده و از یکدیگر پیشی بگیرند زیرا ظاهرا به دنبال عدالت و قانون هستند. آنان میخواهند که بهترین نقشها را از آن خود کنند. در جایی نیز شبیه مردگانی هستند که در انتظار به سر میبرند.
اما انتخاب نقشها بر عهده کس دیگری است، ما نقشهایمان در نمایش را نه خودمان انتخاب میکنیم و نه آنگونه که نقشها هستند آنها را بازی میکنیم (در واقع به قول معروف دروغی بزرگ). ما فقط بازی میکنیم صرفا برای دیده شدن و اما نه برای بهتر و ژرفتر دیده شدن.
پس در اینجا به این نتیجه نسبی خواهیم رسید؛ فرقی بین تئاتر و زندگی وجود دارد که شاید ما خود از آن آگاه نباشیم و این همان واقعیت زندگی و البته در تئاتر به طریق اولی واقعیت ذهن نویسنده است.
در نمایش ما دست به انتخاب نمیزنیم، برای آنچه قرار است باشیم و بازی کنیم. بلکه ما انتخاب میشویم و برای ما انتخاب میکنند و ما چه خواسته و چه ناخواسته بر حسب شرایط زندگی گاهی مجبور به بازی غیرواقعی نقشی میشویم که از خود واقعیمان فرسنگها فاصله دارد.
اما در دنیای واقعی، قبل از به دنیا آمدنمان در این جهان هستی، چندین انتخاب را در مقابل ما قرار میدهند. همانگونه که در روز ازل درعالم ذر از ما پرسیدند "الست به ربکم؟ و ما گفتیم: قالو بلا" و ما انتخاب کردیم. و حالا نیز انتخاب میکنیم که کدامین نقش را در زندگی ایفا نماییم. پدر و مادر من باید چه کسانی باشند؟ شغل من چه خواهد بود؟ یا با چه شخصی وارد زندگی مشترک خواهم شد؟ فرزندان من چه کسانی خواهند بود و با چه رفتارهایی؟ من از چه نژادی خواهم بود و چگونه زندگی خواهم کرد و چگونه و در چه زمانی خواهم مرد؟ و... همه اینها برای من مشخص شده است و من این نقشی را که برای من و همراه با من از ازل آفریده شده است، اینک باید به بهترین شکل بازی کنم (و این همان خود واقعی ماست که باورپذیر است). به دیگر سخن چنانچه پهنه زندگی را چونان صحنه نمایش ببینیم آنگاه باید نقشی را که خداوند به عهده ما نهاده، بهدرستی بازی کنیم اینگونه است که در صحنه تئاتر نیز میتوانیم به واقعیت زندگی نزدیک شویم.
از اینها که بگذریم به اجرا میرسیم، باید گفت با همه تلاشی که از سوی بازیگرها صورت پذیرفت متاسفانه نوع و جنس بازیها یک شکل از آب درآمده بود. این مسئله در بازیگرهای خانم بیشتر به چشم میخورد. مثلا همه بازیگرها در یک سطح حسی شبیه به هم ایفای نقش میکردند بدون آنکه تفاوتهای آن را متوجه بشوند. اگر مثلا بازیگری داد و فریاد میکرد، بازیگر مقابل او نیز بدون دلیل و به همان شکل عمل مینمود و دیگران نیز کم و بیش به همین ترتیب تا الی آخر، مانند صحنهای که همه بازیگران به ترتیب ملحفهها را برداشته و دیالوگ "زنت تو رو ترکت کرده" را به مدیر هتل میگویند.
چرا فکر میکنیم هر چه تندتر و پیدرپی و یک نفس و با فریاد و با عصبانیت دیالوگ را اجرا کنیم بازی بسیار شگفتانگیزی از ما سرزده است؟ در صورتی که همان دیالوگی که سریع و یکنواخت گفته میشود ممکن است مفاهیم مهمی برای گفتن داشته باشد و دهها حس متفاوت در آن نهفته باشد. ما با درک درست و دراماتیک میباید نوع و جنس دیالوگها را همراه با حسهای متفاوتی که در لایههای زیرین آن نهفته است به خوبی تشخیص داده و اجرا نماییم.
چه دیالوگی چه چیزی را میخواهد بگوید. شاید حرف مهم نویسنده، مفهوم قصه و داستان و وجوه دراماتیک نمایش در همان چند دیالوگی باشد که داریم به آن را سرعت بیان میکنیم و به همین راحتی از آن میگذریم. آنقدر سریع و یکنفس که به مخاطب حتی مجال این را نیز نمیدهیم که آن دیالوگ را که شاید معنا و مفهوم مهم داستان در آن باشد، درست بشنود و به آن فکر کند.
این مشکل نهفقط در این نمایش بلکه بهمراتب در بیشتر نمایشها به چشم میخورد. این مسئله نه تنها باعث زیبایی کار و جذب مخاطب و برانگیختن حس در بازیگر حرفهای نمیشود، بلکه از امتیازات دراماتیک آن نمایش و بازیگر میکاهد، تا جایی که مخاطب را نیز اذیت میکند.
خب این درست که قرار است ما در سالنی بزرگ و مثلا در برابر دویست تماشاگر آنطور بازی کنیم که همه صدای ما را بشنوند، اما همه اینها نیاز به تمرینات صحیح و خاص دارد که به همین راحتی به دست نمیآید.
یعنی من که باید آرام دیالوگم را اجرا کنم، اما به این دلیل که ممکن است تماشاگر صدای من را نشوند مجبورم که همان دیالوگ آرام را همراه با همان حس با فریاد ادا کنم. خب این کاملا مشخص است که در این صورت به ریتم نمایش و بازی بازیگرها و حتی به کارگردانی لطمه وارد میشود. آنگاه میبینیم که نمایش ما پر شده است از شخصیتهایی که فقط در صحنه دارند داد و فریاد میکنند. حتی در جایی که اصلا نیازی به این همه فریاد هم نیست.
ما باید خوب تمرین کردن و هماهنگ نمودن تُن صدا و حس در سالنهای بزرگ را یاد بگیریم. در این صورت قطعا اگر دیالوگی قرار است حتی فوسه گفته شود، بازیگر حرفهای و کارکرده آنطوری دیالوگ فوسه را ادا خواهد کرد که تماشاگر ردیف آخر سالن نیز صدای آن را خواهد شنید بدون آنکه فریادی در کار باشد. متاسفانه بازیگرهای امروز در نمایشهایی که میبینیم به این فکر میکنند که هر چه تن صدایشان بلندتر و خش دارتر و دیالوگهایی با ریتم تندتر و همراه با فریادهای بیشتری داشته باشند واقعیتر بازی کردهاند و اینگونه مخاطب بیشتری را جلب نمودهاند. در صورتی که اینگونه نیست. چون در این صورت بین شخصیتپردازی بازیگرها هیچ تفاوتی به وجود نخواهد آمد و این خود نمایش را به سوی یکنواختی و مونوتون بودن میبرد.
وقتی در نمایشی میبینیم که مثلا خانم الف با فریاد با خانم ب حرف میزند و بازیگران دیگر نیز عمدتا همینطور یا بازیگری پیدرپی دیالوگ میگوید و بازیگران دیگر نیز همینطور خب این به نوعی یک فاجعه را به وجود میآورد که همان یکنواخت بودن و مونوتون بودن است. و اینها همه شخصیتپردازیهای یکنواخت، بازیهایی یکنواخت، همراه با میمیک و حس و حرکتهایی یکنواخت را در صحنه به وجود خواهد آورد و اینگونه است که ما فقط نمایش و نقش را "نشخوار" میکنیم که نتیجه آن میشود خستگی مخاطب و دلزدگی و بیتفاوتی او نسبت به شخصیتها.
کارگردان میتوانست خیلی هوشمندانهتر به این داستان نگاه کند هر چند که کلا اقتباسی است از نمایشهای معروف دنیا البته در سالهای قبل چنین اقتباسهایی که تلفیق بخشهایی از چند نمایش یا نویسنده مشهور باشد روی صحنه رفته است.
در هر صورت در اینجا خیلی با قصهای منسجم سروکار نداریم چون یکسری دیالوگهای متفاوت و درهموبرهمی از نمایشهایی را میبینیم که حتی شاید خیلی از آنها برای مخاطب آشنا نباشد. هر مخاطبی هملت یا اوتللو و یا نمایشنامه کلفتها را نخوانده است که بداند کارگردان با چه هدفی و با چه ترفندی از آن شخصیتها الهام میپذیرد و آنها را در داستان خود جای میدهد.
خب این کار کارگردان را خیلی راحت کرده است. به جای آنکه دیالوگهایی برای شخصیتها نوشته شود و یا زحمت نوشتن نمایشنامه را به خود هموار کند اینکه داستان چگونه پیش رود که بهتر شود یا بدتر و...، دیالوگهای آمادهای از بهترین نمایشنامهها را انتخاب کرده است که توسط شخصیتها ادا میشوند.
اما باید در نظر داشته باشیم که همه اینها بدون قصه و داستان و شخصیتپردازی هستند. مثلا چرا شخصیت کلفت آن دیالوگ را میگوید؟ خب قبل و بعد آن دیالوگ باید داستان این شخصیت برای ما مشخص شده باشد و سپس مثلا به دیالوگ نمایشنامه کلفتها برسد. کارگردان میبایست برای هر کدام از این شخصیتها داستانی را میآفرید و بعد دیالوگ نمایشنامههای دیگر را در لابهلای دیالوگ این شخصیتها میگنجاند و سپس آنها را به سرانجامی دراماتیک میرساند. در حالی که هیچکدام از آنها قصه واحدی نداشتند و به همین دلیل بود که شخصیتهای نمایش برای ما گنگ و مبهم مینمودند که این مخاطب را دچار سردرگمی میکرد.
یا میتوانست تنها یک متن از یک نمایشنامه را انتخاب نموده و تنها از همان دیالوگهای نمایشنامه (مثلا اوتللو) داستان جدید نمایش خودش (نشخوار) را پیش میبرد و نه چندین نمایش متفاوت که چیزی جز سردرگمی و گیجی برای مخاطب را به وجود نمیآورد.
شاید تنها حرف اصلی این نمایش از زبان شخصیتها و البته همینطور هدف کارگردان که در پایان نمایش هم کاملا مشخص میشود، این است که ما در تئاتر امروزمان مثلا با یک چنین مشکلاتی مواجه هستیم؛ سرقت ادبی، توهین کارگردانان به بازیگران، دعوا بر سر نقشها و همینطور دریافت بهترین نقش و دیده شدن.
کارگردان در این اثر اشاره میکند که یک گروه تئاتری بعد از سختیهای فراوان به صحنه میرود و بعد با تماشاگرانی مواجه خواهد شد که نمیداند آیا آنان از اثر خوششان آمده باشد یا خیر که البته این حق انتخاب مسلم تماشاگر است، که آیا از نتیجه یک نمایش چیزی دریافت کرده یا خیر. نمایش را دوست داشته یا خیر. این سلیقه تماشاگر تئاتر است و ما نمیتوانیم به آنها خرده بگیریم که ما پس از سختیهای فراوانی که برای به وجود آوردن یک تئاتر انجام دادهایم مثلا چرا اجرای من را دوست نداشتهاید؛ یادمان نرود که تئاتر برای تماشاگر است.
و ایکاش در پایان نمایش، نمایشی آغاز میشد هر چند کوتاه که ماحصل همه آن چیزی باشد که روی صحنه دیده بودیم. یعنی همان افرادی که در حال تمرین و ادای دیالوگ نمایشهای متفاوتی بودند، اینبار واقعا یک اجرای کامل از یک نمایش در دل نمایشی دیگر را که برای مخاطب در حال اجراست نشان میدادند. یعنی حاصل همه آن تمریناتی که ما در آن چند دقیقه اول روی صحنه شاهد بودیم؛ که متاسفانه این اتفاق نیفتاد.
باید گفت از آکسسوار صحنه به درستی استفاده شده بود؛ استفاده کاربردی از یک شی، که میتوانست بیانگر چندین شی دیگر باشد و البته از لباسها که امروزی هم بود، شاید به خوبی استفاده نشد. طراح لباس میتوانست از طرحی سود ببرد که هم بیانگر لباس تمرین یک بازیگر تئاتر و هم یک لباس نمایش در حال اجرا (با توجه به همان شخصیتهای کلاسیک نمایش) و هم اشخاص واقعی زمان حال نمایش (نشخوار) باشد.
درنهایت میتوان گفت مضمون نمایش حول محور انتخاب شدن و دیده شدن میگردد. اینکه چگونه، چرا و برای چه انتخاب میشویم وحالا پس از انتخاب باید دیده شویم؛ چیزی که همه ما انسانها را به نوعی مشغول و سرگشته خود کرده است. یعنی هرچه بیشتر و بهتر دیده شدن همانگونه که در رورانس آخر نمایش شاهد آن بودیم.