در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «مثلث»

پروازِ سرخوشِ خیال در طوفانِ جوانی

علیرضا نراقی: پرواز خیال است؛ چنین رها، سبک و بی‌پروا؛ پرواز خیال است، بدون دامِ تکرار، پر از شیطنت، بازیگوشی و رها از هرقید و بند. این‌گونه است که بدون ریا و پیرایه، ایده‌های منعطف و بی‌ادعا، چونان لذت‌های کودکی ساده و طوفانی، بر جان تماشاگران روانه می‌شوند. خلق همواره در نسبت‌ها رخ می‌دهد؛ نسبت میان گذشته و آینده، تازه و کهنه، درد و شعف، شور و تردید، پوچی و پُری...اما مهم‌ترین نسبت که می‌تواند به مفهومی بیان پذیر کلمه شود، هرچند با نگاهی مشکوک و پرپیچ‌وخم، نسبتی است که در اثر هنری میان آزادی و اصول برقرار می‌شود.

شاید بتوان جرات کرد و حکمی را نه از سر سهل‌انگاری که صرفاً از برای وضوح بخشیدن به ایده پس این نوشته صادر کرد که هیچ‌گاه اثر هنری از آزادی محض یا از اصول متصل به‌تنهایی سربرنیاورده است. همواره اصولی مشتمل بر آموخته‌ها و باورها، در لباس الگوهای شکل‌گرفته در ساحت ناخودآگاه و آگاه مؤلف هستند که تألیف او را مقید می‌سازند. از دیگر سو مگر می‌شود بر این صفحه سفید کاغذ نگریست، به‌سوی آن صحنه سیاه از خالی که دالانی است پرماجرا و راز آمیز رو به‌سوی خیال، ایستاد و از برای به وجود آوردن چیزی به‌کل ناموجود رها نبود؟ آزادی است که به صفحه بی‌نقش و صحنه بی‌کنش شکل می‌دهد.

هر اثری چیزی را فراتر از تقید و قوانین و حتی برون از محدوده نفس یا نفوس مؤلف یا مؤلفین پدید می‌آورد، اما در عین‌ حال آغشته به‌تمامی آن پیش‌دانسته‌ها و پندارها هم هست. پس همان‌طور که پارمنیدس اول اندیشنده به وجود، در بیانی اصیل و دربرگیرنده و رها از هر پندار غیرزمینی گفت و شکسپیر قرن‌ها بعد در «لیرشاه» بی‌کم‌وکاست تکرار کرد: «از هیچ، تنها هیچ پدید آید» و هیچ هنری از هیچ زاده نشده است؛ چه از جهت نسبتی که با اصول دارد و چه از جهت شوری که از آزادی نشأت می‌گیرد.

نمایش «مَثلِث» روحی چنین دارد، روحی ساده و گویا از هم‌نشینی بهاری و صمیمانه اصول و آزادی. بهاری از این‌ جهت که زایش و شادی چنان در کالبد اثر تنیده است که تلخی تراژیکی که روایت از آن مایه گرفته در آن بازیگوشی عهد شده از همان ابتدای نمایش مستحیل است و آنچه می‌بینیم طربی است بر شانه تراژدی؛ رقصی است سرخوشانه بر خاکستر رنج؛ مهارتی است پخته بر بستر معصومیت، روایت کهنی مکرر است، از درون بداعت و طراوت سرخوشانه جوانی؛ چونان لمحه‌ای از آیین دیونیزوسی و ریشه‌های مراسم اجرای تراژدی که به حسرت در خیال داریم و همچون آیینی از باروری و برکت بر زندگی یونانیان جاری بوده است.

درست همان‌طور که نیچه در دانش طرب‌انگیز و نبوغ آسای خود در اولین اثرش -در همین جوانی بازیگوشانه که نمایشگران «مثلث» در آن غوطه‌ورند- نمایان کرد که چگونه روح موسیقی و ترَّقُصِ جنون و افراط، با اصول زیبایی و تناسب درمی‌آمیزند و این ازدواج مقدس، رنج را به معنا و شادی سرمدی بدل می‌کند.

من آگاهم که نمایش «مَثلِث» یک تجربه جوان و کوچک و کوتاه است که حمل خدایان یونانی، پارمنیدس، نیچه و تراژدی و ساتیر و... ممکن است بار سنگینی بر شانه‌های ظریف و شکننده و نازنین نوباوگی‌اش باشد، آن‌هم در سالنی کوچک در گوشه‌ای از تهران، شهری که تئاتر در آن نه آیین شورانگیز که دل‌مشغولی کوچک عده اندکی از بند رسته و افق باخته از عشاق هنر است؛ آگاهم به این‌ که فرود آمدن نظریه از ذهن و کلام، چنین بر صحنه سرخوش مَثلَثی‌ها شاید خود محدود کردن تجربه‌‍ای بدوی و وحشی به ساختارهای بزرگی از فکر باشد و به‌نوعی خلاف آمد احساس و روح درونی این نمایش؛ اما چه کنم و راستش چه باک که سرمستی خود این مواجهه و حیات درونی اثر در منتقد- بخوانید تماشاگری که تئاتر را به جوهره، جدیت و فضیلتش دوست می‌دارد- است که چنین اجرایی را در باز پروازی تازه درون آسمانی نو که این نوشته باشد روایت می‌کند؛ دقیقاً در این نقطه است که اثر از پا نمی‌نشیند، نمی‌میرد و مدام تازه می‌شود. به‌بیان‌دیگر دقیقاً به همین دلیل است که اثری که در ادبیاتی تازه و دوباره حیات نیابد، از وجود ساقط می‌شود و پس از آخرین شب اجرا، مرگی غریبانه را به سوگ می‌نشیند.

چنین مواجهه‌ای که این نوشته و نگارنده آن در پی‌اش است کنشی نزدیک به محال برای ایستادگی در برابر مرگ اثری است که تنها وقتی اجرا می‌شود از زندگی مایه دارد؛ کنشی است برای ماندن و به همین علت ساختمان مستحکم و بزرگ‌تری را می‌طلبد تا این خواست محال رنگ و رخی از امکان به خود بگیرد.

نمایش «مَثلِث» به نویسندگی فؤاد زیدانلویی، قیس یساقی، محمدجواد مهدیان و کارگردانی قیس یساقی که پس از اجراهای موفق در تئاتر شهر، مدتی است در تماشاخانه هامون به صحنه می‌رود، در دو ساحت روایی شکل می‌گیرد و این دو ساحت در دو ساختار اجرایی متفاوت قالب پیدا می‌کند؛ اما لحن، نوع مواجهه و زمینه این ساحات و ساختار، یک‌چیز است که از درون رویکرد بازیگوشانه و آزادی که پیش‌تر تشریح شد، عزیمت می‌کند.

ساحت اول، داستان بیرون است، داستان کارگرانی که یک درگیری ساده دارند، سر کوچک و نامتوازن یک نشان سرویس بهداشتی، روایت دوم به طرزی جسورانه روایت همان نشان است و دردسرهای سر کوچکش، تشخص بخشیدن به آن نشان و استمرار روایت به‌واسطه تکیه‌ای انجام می‌شود که نمایش ازنظر دراماتیک بر دو تراژدی «مکبث» و «هملت» شکسپیر دارد.

این روایت دوم با عروسک‌گردانی، صداسازی، بازی مهارت و زبردستی است که اصول را به نهایت می‌رساند و با آزادی سرخوشانه ایده نمایش متحد می‌سازد. نمایش موفق می‌شود در این فرایند ما را از آنچه می‌گوید رها سازد، از روایت بیرون بیاید، کلام خود نوعی شکل می‌شود، ابتدا نشانی گرافیکی در بستر یک تصویر و سپس با اوج‌گیری نمایش یک کنش و انجام نمایشی، همه‌چیز نمایش‌گرانه می‌شود، حتی کلام و حتی تصویر و نور و صدا؛ اما در این اتحاد یک یگانگی فراتر رخ می‌دهد که شکوفایی نهایی اثر را رقم‌ زده است و آن یگانگی تماشاگر و نمایشگر در این فرایند است؛ اتحادی از سر صمیمیت و سادگی و هر کس که زیسته است می‌داند که از زیباترین و ناب‌ترین تجربیات آدمی در چنین اتحادی است در مسیر صمیمیت راه می‌جوید. به همین علت است که علاوه بر طرب مانای نمایش «مَثلِث» هنوز در گوش‌هایم آن تشویق ممتد تماشاگران طنین‌انداز است.