در حال بارگذاری ...
...

مروری بر زندگی تئاتری نادر برهانی مرند (بخش پایانی: دهه نود)

با خودم عهد کردم، تسلیم نشوم

مروری بر زندگی تئاتری نادر برهانی مرند (بخش پایانی: دهه نود)

با خودم عهد کردم، تسلیم نشوم

نادر برهانی مرند هرگز از اتفاقات روز دور نبوده است. او اما خود را سیاسی نمی‌داند و گرچه در آثارش به بخشی از مهمترین اتفاقات سیاسی کشورمان توجه داشته، معتقد است که نگاهش کاملا اجتماعی است. او گرچه چندان اهل جنجال و هیاهو نیست، برای اجرای آثارش کم دردسر نداشته است. با این همه می‌گوید که هرگز تسلیم نشده و تئاتر را که معشوقه‌ بی وفایی است، همچنان دوست می‌دارد.

به گزارش ایران تئاتر، نادر برهانی مرند در آخرین بخش گفت‌وگوی خود با ایران تئاتر از حاشیه‌ها و هجمه‌هایی گفته که برای اجرای برخی از آثارش گریبان او را گرفته و سبب شده گاه مدتی از صحنه دور بماند و گاهی هم هزینه بالایی مانند جراحی قلب در نخستین شب اجرا را متحمل شده است. با این همه عطش صحنه، دوباره او را وارد میدان کرده است.

در آخرین بخش این گفت‌وگو همراه ما باشید.

در نهایت رومولوس تایید شد؟

انتخاب شد. بله در نهایت «رومولوس» انتخاب شد. با آقای سمندریان که مترجم کار بودند، صحبت کردیم تا اجازه متن را از ایشان بگیریم. استاد ابتدا فرمودند خودشان قصد دارند کار کنند و سال‌ها اجازه اجرایش را به کسی نداده‌اند. در نهایت پرسیدند چه کاری می‌خواهید با این متن انجام دهید؟ درباره تحلیل کار کمی صحبت کردیم و در نهایت مهربانانه فرمودند، خب شروع به کار کنید. بلافاصله گفتم به این شرط که خود شما هم افتخار بدهید و مشاور ما باشید. باز بزرگوارانه پذیرفتند. طبق عادت شروع کردم به کار کردن روی متن با همان محورهایی که در بحث بازخوانی متون اشاره کردم. آقای سمندریان متوجه این تغییرات و جرح و تعدیل‌ها شدند و چندان خوششان نیامد. اما باز از سر لطف، خیلی هم مخالفتی نکردند.

همه چیز موکول شد به تمرین و نتیجه که طبیعی هم بود. تا اینکه در تحلیل کار، کمی زاویه پیدا کردیم. ولی استاد به عنوان یک معلم و نه صاحب اثر یا مترجم، گفت ممکن است در مسیر و ادامه راه، همسو نباشیم و من مزاحم شما بشوم. حق با ایشان بود. مسیر تحلیل‌مان کمی از هم دور بود. به هر حال ایشان دورنمات را خیلی بهتر از من می‌شناختند و شاید، شاید که نه حتما، من نگاه سطحی‌تری نسبت به ایشان داشتم، اما ایشان همچنان خیلی بزرگوارانه برخورد کردند. یک نکته را هم باید در پرانتز اضافه کنم، همیشه گفته‌ام و دوست دارم اینجا هم تکرار کنم؛ شخصیت بزرگوار آقای سمندریان در این کار برای چندمین بار برایم اثبات شد. در این اجرا چند اتفاق رخ داد؛ از جمله اینکه با طراح صحنه کار منوچهر شجاع عزیز برعکس تجربه‌های درخشان قبلی، به تفاهم نرسیدیم.

دو نگاه متفاوت داشتیم و نتوانستیم به همفکری و تفاهم برسیم. به صورت شتابزده گفتگویی با آقای محسن شاه‌ابراهیمی انجام دادم و ایشان هم از سر لطف اسکیسی به من دادند که رضا شاپورزاده مسئولیت تکمیل و اجرای آن را بر عهده گرفت. از سویی همزمانی اجرا با اتفاقات سیاسی سال 88 و تفاسیر گوناگونی که بر این مبنا از کار ما می شد، حواس ما را به خودش مشغول کرد و کمتر فرصت اصلاح حین اجرا پیدا کردیم.

بگذریم از اینکه خودمان هم در یک جو هیجانی افتاده بودیم. رومولوس کبیر بااینکه در لایه های پنهان خود بالذات یک نقد سیاسی بزرگ داشت اما به طرز غریبی موضوعات و مفاهیم آن نعل به نعل با شرایط روز آن ایام می خواند. طرفه این که هر کسی هم از زوایه دید خودش با آن برخورد می‌کرد و تفسیرهای گوناگونی از آن می شد. رومولوس باعث شد که برای مدتی از فعالیت تئاتری محروم شوم. ممنوع الکار شده بودم ولی کسی علنی چیزی به من نمی‌گفت. هر جا و هر وقت قصد اجرا داشتم به در بسته و بهانه‌های مختلف و ایرادهای بنی اسرائیلی بر می‌خوردم. بعدها یکسری نامه‌ها و گزارش‌هایی در مرکز هنرهای نمایشی دیدم که برایم مسجل شد که دلیل رد شدن بسیاری از نمایشنامه‌های پیشنهادی‌ام در آن موقع، اجرای رومولوس و گزارش‌های مربوط به آن بوده. بعد از چند سال ورسیون دوم «مرگ فروشنده» را اجرا کردم. البته قبل از آن «رویای هالیوود» هم روی صحنه رفت.

آن اجرا هم حاشیه‌هایی داشت؟

بله زمان تمرین رویای هالیوود عکسی از تمرین نمایش ما منتشر شد که کمی از دست بازیگر خانم‌مان پیدا بود و برخی خبرگزاری ها آن را کردند پیراهن عثمان و شروع کردند به جوسازی که در دفتر خصوصی فلانی گروه چه خبر است؟ که باز داستان شد و به سختی بازبینی و اجرا را پشت سر گذاشتیم.

هرچند درباره دغدغه‌هایتان در زمینه اجرای نمایشنامه‌های خارجی، صحبت کردیم اما در آن مقطع تعدادی از هنرمندان تئاتر که همزمان نویسنده و کارگردان هستند، با این پیشنهاد مواجه می‌شدند که به جای اجرای نمایشنامه‌های خودشان، متونی فرنگی کار کنند که جغرافیای آن ایران نباشد.

واقعا چنین چیزی نبود. لااقل برای من چنین چیزی نبود. همان طور که گفتم، بخشی از برنامه کاری ما در گروه تئاتر معاصر، اجرای نمایشنامه‌های غیر ایرانی و اقتباس بود، چه کورش نریمانی، چه من و چه همسرم، آزاده انصاری. اقتباس و نگاه جزو رویه و برنامه‌های کاری ما در گروه بود. همچنانکه پیش از این هم چنین تجربیاتی داشتیم.

«رویای هالیوود» زمانی اجرا شد که نیل سایمون در ایران مد شد و محبوبیت پیدا کرد. نمی‌دانم اجرای شما بعد از «رومولوس» به دلیل این فضا بود یا اینکه می‌خواستید کاری سبک‌تر وکم‌دردسرتر دست بگیرید.

بله. دقیقا دنبال یک کار ساده‌تر بودم. آقای شهرام زرگر جز دوستان مترجمی است که همواره برای یافتن متون تازه به ایشان مراجعه می‌کنم. با ایشان که وارد مذاکره شدم، گفت دارم متنی از سایمون ترجمه می‌کنم که به سیاق کاری تو می خورد. متن را پسندیدم، در مسیر تمرین خلاصه و شسته رفته کردم که شهرام هم پذیرفت. ولی واقعا این گونه نبود که متن خارجی به ما حقنه کنند.

پس از «رویای هالیوود»، بازتولیدی از «مرگ فروشنده» داشتید که هم بازیگر اصلی‌تان عوض شده بود و هم سالن اجرایتان.

بله. در این بازتولید قرار بود همه اعضای گروه پیشین هم حضور داشته باشند اما پیرو اذیت کردن‌های بعد از «رومولوس»، نوبت اجرای من مدام به تعویق افتاد. قرار بود که مثلا اردیبهشت اجرا داشته باشم ولی مهر ماه اجرا رفتیم. درست یادم نیست. برای این اجرا با تمام اعضای گروه قبلی صحبت کرده بودم و به جز احمد مهران‌فر - که اساسا نقش هپی را دوست نداشت و به جایش داریوش موفق را جایگزین کردم - همگی آماده اجرای مجدد بودند. ولی زمان اجرا مدام به تعویق افتاد. بازیگران هم پیشنهادهای تصویری داشتند. به ناچار، باید بازیگرانی دیگر را جایگزین می‌کردم. اتفاقات زیادی افتاد. اما با خودم عهد کرده بودم تسلیم شرایط نشوم و هر طور شده، روی صحنه بروم. ضمن اینکه گفته بودند، هیچ پولی در اختیارت نخواهیم گذاشت. آن دوره هنوز یارانه تئاتر قطع نشده بود. ولی گفتند سالن در اختیارت می‌گذاریم اما خودت باید هزینه‌های کار را تامین کنی. از آنجا که می‌خواستم بعد از مدتی کار کنم، ترجیح می‌دادم پروژه‌ای دست بگیرم که ضمانت اجرایی داشته باشد. در فاصله‌ای که اجرای کار به تاخیر می‌افتاد، چندین بازیگر جایگزین کردیم. اتفاق شگفت انگیز این پروژه حضور دیر هنگام حمید آذرنگ بود. حمید تقریبا یک ماه مانده به اجرا به ما پیوست و در این مدت کم استادانه به نقش ویلی متفاوت‌تر از پیام دهکردی رسید که در اجرای قبلی بود. باری مجموع شرایط ناگوار این کار سبب شد که خیلی تحت فشار قرار بگیرم و بعد از اولین شب اجرا، راهی بیمارستان شدم. گویی فشار چندین سال آزار و خناقی که گرفته بودم، ناگهان کار خودش را کرد. مانند بغضی ترکید. کارم به جراحی قلب کشید و از اولین شب اجرا در بیمارستان خوابیدم. به قول محمد مساوات نازنین من روی صحنه جراحی قلب کردم.

اصلا انتخاب «مرگ فروشنده» به این دلیل بود که پشتوانه مالی نداشتید یا اینکه به اجرای دوباره آن علاقه‌مند بودید؟

نه. یکی از دلایل انتخابم این بود که کاری آماده‌تر را دست بگیرم چون اقتصادی‌تر بود. کم دردسرتر بود. من عطش صحنه داشتم اما جیبم خالی بود و به دلیل همان گزارش ها حمایتی هم در کار نبود. با بچه‌هایی که قبلا کار کرده بودیم، تمرین کمتری نیاز داشتیم و چون قرار بود خودم تهیه‌کننده باشم، بچه‌ها شرایطم را درک می‌کردند و ... ضمن اینکه متن و اجرا را دوست می‌داشتم. به هر حال تجربه موفقی داشتیم و شاید تضمین اجرایی بهتری ‌داشت.

بعد از این کار خبری درباره کار بعدی‌تان منتشر شد؛ «داستان‌های شگفت‌انگیز واقعی واقعی» که هرگز به اجرا نرسید.

«داستان‌های شگفت‌انگیز واقعی واقعی» جزو متن‌هایی بود که در آن چند سال ارایه کردم و به در بسته خوردم. عادتی قدیمی دارم که هر طرح یا ایده خوبی در روزنامه‌ای، جایی می‌بینم، در دفترچه‌ای یادداشت می‌کنم. در مقطعی حس کردم سوژه‌ای برای نوشتن ندارم و به این دفتر رجوع کردم و ایده‌های خوبی یافتم. بخشی از این ایده ها را از صفحات حوادث روزنامه‌ها برداشته بودم و بخشی را هم از روایت‌های شفاهی این و آن ضبط کرده بودم. وجه بارز همه این طرح‌ها، واقعی بودن و در عین حال شگفت‌انگیز بودن آنها بود. بدین ترتیب 10، 12 سوژه کوتاه و بلند یافتم که راویان گوناگونی داشتند. در نظر داشتم فرم کار به گونه‌ای باشد که راوی هر یک از این داستان‌ها هم روی صحنه حضور داشته باشد. یک جور تئاتر مستند. مثلا راوی دو تا از داستان‌ها کورش نریمانی و حسین پاکدل بودند. در نظر داشتم که از هر دو عزیز بخواهم راوی روایت شگفت خود باشند. اگر اتفاق می‌افتاد تجربه با مزه و غریبی می‌شد. در این بین داستان دختری را در روزنامه شرق خوانده بودم که طی رابطه‌ای نامشروع باردار می‌شود. خانواده‌اش تصمیم می‌گیرند بچه را سقط کنند اما دختر به بچه علاقه‌مند می‌شود و ماجرا به دادگاه کشیده می‌شود و دخترک محکوم می‌شود اما از خانه فرار می‌کند و... تا اینجای ماجرا واقعی بود. ایده من این بود که دختر به سوریه فرار می‌کند و بچه را به دنیا می‌آورد و آنجا با یک شیخ سوری ازدواج می‌کند و از او هم باردار می شود و در دوران بارداری با همسرش به دلیل خیانتی که کرده، اختلاف پیدا می‌کند و از سوریه خارج می‌شود. با دو بچه. در اوج حملات آمریکا، به عراق می‌رود، آن جا هم مورد تجاوز یک سرباز عراقی قرار می‌گیرد. بعد از آن به پیرزن و پیرمردی پناه می‌برد و بعد از مرگ آنان، با سه بچه یتیم به دفتر سازمان ملل مستقر در عراق پناه می‌برد. ما الان گفتگوی مسئول سازمان ملل را با این خانم داریم. با پدر آن دختر در اصفهان تماس گرفتم و طی صحبت با او، اجازه گرفتم صدایش را ضبط و در اجرا استفاده کنم. از نظر فرمی، اجرایی بدیع بود و از نظر داستان هم یک جور پیوستگی بین این قصه‌ها بود. ویژگی مشترک همه اینها مستند بودن، واقعی بودن و عجیب بودنشان بود که موفق به اجرا نشدم. مسئول وقت تئاتر دقیقا روی این قصه آخر انگشت گذاشت که حذفش کنم و من زیر بار نرفتم.

متن کامل را پیشنهاد کردید که رد شد؟

خیر. آن زمان ایده‌ای پیشنهاد می‌کردیم و بعد به تکمیل متن می‌پرداختیم. البته من خلاصه هر دوازده اپیزود را داده بودم. «داستان‌های شگفت واقعی واقعی» در مرحله طرح ماند چون طرح‌های ما در اجرا کامل می‌شد. بعدتر که اجرای یکی از دوستان را دیدم، غصه‌مند شدم. گرته‌ای بود از همین قصه. با خودم فکر ‌کردم کاش لااقل آن دوست به من خبر می‌داد که تصمیم دارد نمایشی را بر اساس طرح من اجرا کند. کاری به نویسنده محترم آن کار ندارم. احتمالا همکار نویسنده روحش هم از این ماجرا خبر ندارد. بگذریم. سانسور است و تبعات پنهان و آشکارش.

و دوباره به یک بازتولید دیگر می‌رسیم؛ «پاییز» که قرار بود «زمستان»ی هم در کنارش باشد.

دهه 90 و با آمدن یک دولت جدید، نوبتی در ایرانشهر داشتم و گفته بودم بعد از «مرگ فروشنده»، «پاییز» را اجرا می‌کنم البته در کنار قصه «زمستان». یعنی قصه ده سال بعد همان خانواده نمایش پاییز. اما همزمان با اجرای «مرگ فروشنده» کارم به بیمارستان کشید و در دوره نقاهتم تمرین «پاییز» را شروع کردم ولی نتوانستم متن «زمستان» را به پایان برسانم. حتی بازیگرانش هم مشخص شده بودند. اصلا بهرام افشاری قرار بود در نمایش زمستان بازی کند. دایی در متن پاییز نبود. بعدا اضافه شد. نقش دایی از «زمستان» سفر کرد به اجرای مجدد «پاییز». بهرام افشاری تازه داشت در تلویزیون و سینما گل می کرد ولی به من قول داده بود در اجرای ما هیچ کاری نداشته باشد من هم اخلاقا موظف بودم به تعهدم عمل کنم. برای همین نقش دایی را به پاییز اضافه کردیم که اتفاق بامزه‌ای هم شد. منتها حسرت اجرای همزمان این دو در دو سئانس پی درپی به دلم ماند.

اجرای دوباره «پاییز» برای بخشی از تماشاگران که اولین اجرای آن را ندیده بودند، لذت‌بخش بود. نمی‌دانم خودتان بر چه اساسی تصمیم به این اجرا گرفتید؟ آمدن نسل تازه‌ای از تماشاگران یا اینکه دوست داشتید نگاهی تازه به این نمایشنامه داشته باشید.

عرض کردم من اصلا دوست نداشتم «پاییز» را تکرار کنم. اجرای مجدد پاییز در کنار «زمستان» برایم جذاب بود و این ایده دو سانس برای تماشا که تماشاگر یک سانس «پاییز» را ببیند و سانس بعد، قصه ده سال آینده این خانواده را به تماشا بنشیند، برایم جذاب بود. مثل تماشای یک عکس سیاه و سفید و بعد یک عکس رنگی. تجربه تازه‌ای بود که نشد. اما بچه‌ها گفتند حالا که دور هم جمع شده‌ایم، خاطره آن دوران را تجدید کنیم. ضمن اینکه اساسا معتقدم بازتولید چیز بدی نیست. من اگر امکانش را داشتم و سالنی خصوصی از خودم می‌داشتم، حتما کارهای موفقم را بازتولید می‌کردم و در این میان گاهی هم کاری جدید روی صحنه می‌بردم. باز تولید برخلاف تصور رایج اصلا سنت مذمومی نیست بلکه یک رفتار کاملا حرفه‌ای است. در کشورهایی که سنت تئاتری پایداری دارند چنین روالی یک مشی طبیعی است. بازتولید لزوما تکرار مکررات نیست.

نمایش «در خواب دیگران» را در سالن شمس موسسه اکو روی صحنه بردید که آن زمان نمایش‌های موفقی در آن روی صحنه رفتند.

 بعد از فروش خوب نمایش «پاییز» - بگذریم از اینکه به دستور رییس وقت ایرانشهر و به دلیلی کاملا پلشت، اجرای آن یکباره متوقف شد که البته یک روزه هم حل شد - بحث اجرای مجدد نمایش در سالن اکو در تعطیلات نوروز مطرح شد و اما به ستاره و بهرام سریال پیشنهاد شد، بازیگران دیگری جایگزین کردم. در مجموع بیست اجرا در آن سالن داشتیم که پر و پیمان هم بود ولی نشد با بازیگران جایگزین در مدتی کوتاه به نتیجه‌ای عالی دست یابیم. بعد از اجرای دوباره «پاییز»، در سالن شمس نمایش «در خواب دیگران» رااجرا کردیم که یک نمایش اجتماعی سیاسی بود. قبلا آن را در جشنواره فجر اجرا کرده بودیم که بازهجمه‌هایی برایمان درست شد.

به هر حال در این کار سه مقطع تاریخی خاص را مورد توجه قرار داده‌اید.

نگاه سیاسی خیلی غالب نبود. نگاه اجتماعی داشتیم به این مقاطع.

بله ولی در هر حال تیترش حساسیت برانگیز بود.

بله. در خواب دیگران جزو نمایشنامه‌های مورد علاقه ی من است. هر چند مثل کابوس ها تنش از سانسور و شاید هم از خود سانسوری زخمی است. خود سانسوری بدتر و دردناکتر از سانسور است. برای همین هر دو را باز نویسی کرده ام. در بازنویسی جدید در خواب دیگران یک مقطع تاریخی تازه هم به آن اضافه کرده‌ام. بعد از بازنویسی متوجه شدم که انگار از اول این اپیزود را کم داشت.

در اجرای آن گرفت و گیری پیدا نکردید؟

چرا. مهدی شفیعی، مدیر وقت مرکز هنرهای نمیاشی حمایت‌مان کرد. در خواب دیگران در سالنی اجرا رفت که مانند تئاترشهر خیلی در چشم نبود. البته من آن سالن را دوست داشتم. البته به جز آن موجود غیرارگانیک!! که در سالن حضور محسوس دارد و پرسه می‌زند و حتی دوربین های مدار بسته هم حضور و وجودش را رصد و ضبط و تایید کرده‌اند! قبلا نمایشنامه‌خوانی‌ها و اجراهای خوبی در آن جا برگزار شده بود. کلا سالن رونق گرفته بود. سایتی هم کل فروش‌مان را خرید و اصلا دغدغه گیشه نداشتیم.

بعد از حاشیه‌هایی که در اجرای «رومولوس» داشتید، مشکلی نداشتید که دوباره یک کار حساس اجرا کنید؟

ببینید امروزه کمی دغدغه‌مند باشی حساسیت بر انگیز می‌شوی. من هرگز قصد و دغدغه کار سیاسی صرف نداشته‌ام ولی اثر یک اجتماعی‌نویس بلا درنگ با حوزه سیاسی پیوند می خورد. ممکن است تفسیر سیاسی بشود از کار یک هنرمند کرد اما هنر به طور مطلق امر سیاسی نمی‌شود. زبان هنر و کار سیاسی چیز متفاوتند. هنرمند، ممکن است مثل هر شهروند آگاه نگاه سیاسی داشته باشد اما لزوما سیاست‌مدار و سیاسی‌کار نیست. بله در همه کارهای یک نمایشنامه‌نویس می شود رد پای یک نگاه سیاسی و فلسفی خاص را دنبال کرد. مثل هر اندیشمندی. عقلایی نیست که مفهوم عمیق اندیشه دورنمات در اثر سترگی مثل رومولوس کبیر را در حد یک ماجرای سیاسی هیجانی روز تقلیل داد.

و رسیدیم به «سردار» که گفتید سفارشی نبوده است.

ابدا. من سردار را با تمام دلم نوشتم. سفارشی در کار نبوده و نیست. برای خوشایند کسی و جایی هم ننوشته ام. سردار سفارش روزگار است. نوعی ادای دین است. البته اگر بخواهم باز نویسی کنم جور دیگری می روم سراغش. هم از نظر فرم و هم محتوا. بروشور کارهایم موجود هست. ببینید از کی جزو لیست کار های آینده گروه تئاتر معاصر است؟ در گفتگوهایی که موقع اجرا درباره «سردار» داشته‌ام ،روشن و واضح توضیح داده‌ام، نطفه این نمایشنامه در سفری که به بلاروس داشتیم، بسته شد. گفتم که من اصولا به جنگ و تاریخ حساسیت داشتم و دارم، جنگ بخش مهمی از تاریخ معاصر ماست. مگر می شود یک نمایشنامه‌نویس مخصوصا اجتماعی‌نویس به این بخش مهم و تاثیر گذار تاریخ معاصر بی‌توجه باشد؟ هر چند پرداختن به آن مثل راه رفتن روی لبه طناب باشد. در غالب نمایشنامه‌های من رد پای جنگ وجود دارد منتها از مناظر و زوایای متفاوت. ما برای اجرای «شکارگاه ممنوع» به بلاروس رفته بودیم. بعد از ورودمان به شهر برست، ما را به مقبره سرباز گمنام‌شان بردند؛ جایی بسیار باشکوه و باعظمت که بسیار هم زیبا و تاثیر گذار ساخته بودند. با فضای موسیقایی عجیب و اتمسفری غریب که به محض ورود اسیر آن می شدی. آن جا فضای مربعی تقریبا یک متر در یک متر وجود داشت که دور اضلاعش نوجوانانی ساکت آرام با ژستی نظامی و سلاح بر دست ایستاده بودند و در میانه آن نیز شعله‌ای همیشه فروزان وجود داشت. دو مطلب برایم جالب بود؛ اول اینکه این سربازان چه کسانی بوده‌اند و چه کرده‌اند که چنین با شکوه تکریم می‌شوند؟ که معلوم شد این همه برای احترام سربازانی بوده که در جریان جنگ، هشت روز مقاومت کرده‌اند و کشته شده‌اند. ببینید سقوط شهر را به مدت تنها هشت روز به تاخیر انداخته‌اند. این هشت روز من را یاد هشت سال جنگ خودمان انداخت و قهرمانهای وطن‌مان. جالب اینکه دور این مربع در طول24 ساعت خالی نمی‌شد و هرنوجوانی 15 دقیقه دور آن می‌ایستاد. همان جا با خودم فکر کردم ما چگونه سربازان جنگ خود را تکریم می‌کنیم؟ سردار محصول این سوال دردناک بود. نمی گویم کارستانی است. نه. نقطه عزیمتم برای نوشتن آن را می‌گویم. البته آن زمان «سردار» لفظی نبود که یادآور کس خاص یا جریانی خاص باشد. از نظر من همه کسانی که برای این خاک و وطن و آرمانشان خالصانه جنگیدند، سردارند. تصمیم گرفتم به محض بازگشت به کشور، کاری برای سرداران جنگ خودمان بنویسم. نمایشنامه درباره سرداری است که در بیمارستان است. قصه فرمانده‌ای که به دلیل دادن نشانی اشتباه به دو تا از سربازانش که کشته شده‌اند، نمی‌تواند آرام جان بدهد و رستگار شود. از خانواده‌اش می‌خواهد که او را در مشهد مجاور کنند و بقیه ماجرا. سردار یکی از نمایشنامه‌های عزیز من است که هنوز تمام نشده است و دارم با نام جدید "رستگاری در برف " باز نویسی‌اش می‌کنم.

چه شد که بعد از «سردار» دیگر کاری اجرا نکردید؟ البته کرونا و مشکلات اجتماعی داشتیم ولی فاصله بین کارهایتان خیلی زیاد شده.

بخشی خودخواسته بود و بخشی هم ناخواسته. معتقدم گاهی توقف لازم است. ایستادن و تماشا کردن و درنگ کردن به راه آمده که در این ملک بلاخیز هم هیچ وقت هموار نیست انگار! به کارهای کرده و ناکرده. مهم نیست تعدادشان چقدر باشد. چون تعداد تولید دست خودت نیست به شرایط بسته است. کیفیت اما کاملا به خودت مربوط است، یعنی باید باشد. و جا دارد جایی خودت بی رحمانه بررسی‌اش کنی. لذا ایستادن و درنگ کردن فی نفسه اتفاق مبارکی است. بسته به شرایط هر کسی هم در سنی و در بزنگاهی اتفاق می افتد. شانس داشته باشی شاید بشود، آغازی برای خودش. شاید هم پایانی زودرس. این خیلی مهم است. در جایی نوشتم: "گاه به درون خزیدن شاعری گمنام بزرگترین هجرت‌هاست و حتی شایسته شکل‌گیری مبدا تاریخی جدید." توقف خواسته‌ ما همزمان شد با توقف ناخواسته فصل کرونا. بحران‌های پی در پی سیاسی جامعه هم مزید بر علت شد. بگذریم. من اما همچنان مهم‌ترین دغدغه‌ام تئاتر است و ماجراهای تلخ و شیرینش. با تمام سختی‌های پای تئاترایستاده‌ایم. مثل بسیارانی که پای این معشوق بی وفا سوخته‌اند و می‌سوزند.

بخشی از نمایشنامه‌های شما برای اجراهای عروسکی است؛ از سال‌های دور تا به امروز، «اپیزودهای مرگبار»، «تنهاترین زیبای مرده» تا نمایشنامه‌های متاخرتری مانند «خوشبختی‌های کوچک سوسک شدن» و «برای سایه نوشتن‌ها» و ... مثلا «برای سایه نوشتن‌ها» کار خیلی سختی بود که از «بوف کور» اقتباس کردید.

بیش از شش ماه درباره «بوف کور» و خود هدایت و زندگی‌ و آثارش پژوهش کردم که خیلی هم پروسه لازم و جذابی بود برایم. چون قرار بود در فضای نمایش عروسکی اتفاق بیافتد، دستم باز بود برای خیال‌ورزی رهاتر. شخصا از نتیجه‌ا‌ش چندان راضی نیستم ولی تجربه خیلی دلچسبی شد و صدافسوس که فقط به دو اجرا در جشنواره عروسکی محدود شد و تمام. شبی که اجرا داشتیم از مرکز هنرهای نمایشی تماس گرفتند که این کار مجوز نمی‌گیرد.

به خاطر صادق هدایت؟

بله به خاطر اسم صادق هدایت. پاسخ دادم شما که متن را خوانده و در جریان آن بودید. بچه‌ها چندین ماه برای آماده‌سازی کار زحمت کشیده‌اند. نهایتا قرار شد با مسئولیت شخصی خودم اجرا برویم، قبول کردم و تنها دو اجرا در جشنواره عروسکی رفتیم و پرونده‌اش برای همیشه بسته شد. برای سایه نوشتن‌ها اصلا شکل متعارف یک نمایشنامه را ندارد. قصه، قصه «بوف کور» است و زندگی صادق هدایت و «پیکر فرهاد» عباس معروفی واشعار خیام.

در گروه شما نمایشنامه‌های عروسکی جدی گرفته شده و بخشی از آثار موفق گروه همان نمایش‌های عروسکی است. تمرکز بر کارهای عروسکی به دلیل این است که همسر شما خانم آزاده انصاری عروسکی کار می‌کنند.

خوشبختانه پیرو ماجرای اقتباس به درستی درک کردیم که برخی از قصه‌ها به زبان عروسکی، نمایشی‌تر هستند. نمایش عروسکی، امکان و ظرفیت بسیار بزرگی دارد برای خیال‌ورزی. بخش اعظم کارهای عروسکی ما برای تماشاگر بزرگسال است. در گروه تئاتر «معاصر» نام این گونه فعالیت‌ها را کارگاه گذاشته بودیم. کار کارگاهی و آزمایشگاهی و تجربی می کردیم به معنی درست کلمه که عموما هم به لحاظ جذب مخاطب موفق بودند. آزاده (انصاری) اصولا نگاهی خیلی جدی دارد به مقوله عروسک و نمایش عروسکی. این نگاه بسیار قابل احترام است برای همه ما. همان اندازه برایش تمرین و وقت می‌گذاشتیم که برای کارهای غیرعروسکی. به همین دلیل درباره بازتولید آنها بیشتر حسرت خوردم. البته «ماکوندو» چندین نوبت اجرا شد و هنوز هم ظرفیت اجرا دارد. ولی مثلا نمایش موفق دیگری داشتیم به نام «تنهاترین زیبای مرده» که بسیار خلاقانه بود و در جشنواره «ابراتسوف» روسیه هم خیلی موفق بود. امیدوارم فضایی ایجاد شود که همان‌قدر علاقه‌مند و جدی و پر انرژی کار کنیم. امکان عروسکی در تئاتر ما مغفول مانده است در حالیکه در دنیا چقدر از امکانات نمایش عروسکی در آثار بزرگ‌شان استفاده می‌کنند ولی در کشور ما نمایش عروسکی را عموما کاری درجه دو و در حد اجراهای نازل کودک پایین می‌آورند. البته کار کودک هم بسیار قابل احترام و ضروری است. همچنانکه در گروه خود ما هم نمایش‌های گوناگونی را برای کودکان اجرا کرده‌ایم.

مانند «ماه پیشونی»...

بله و «کچل کفترباز» که مشخصا کارهای کودک بودند.

و بقیه بزرگسال بودند مثل «مسخ».

بله متن خوشبختی‌های کوچک سوسک شدن را براساس مسخ کافکا نوشتیم با فرهاد امینی. «ماکوندو» را آرش پارساخو نوشت و من دراماتورژی کردم.

یکی از جذاب‌ترین ایده‌های «ماکوندو» حضور مارکز روی صحنه بود بخصوص با بازی دوست داشتنی سیامک صفری.

بله کار خیلی کاملی شد. متاسفانه فرصت کمال‌گرایی از تئاتر ما گرفته شد. چون نگاه و تلقی‌ها عوض شد. صدالبته که تجربه‌ای مانند «ماکوندو» محصول گفتمان فرهنگی غالب آن دوره بود. مدیریت و سیاست های فرهنگی در تولید آثار نقش دارند. مدیریت‌های آن دوره‌ها گفتمان دغدغه‌مند فرهنگی را در دستور کار قرار می‌دادند که به همه شقوق جامعه هم تسری می‌کرد. هنرمندان هم به این نگاه و این جدی گرفته شدن احترام می‌گذاشتند و آثاری در شان تولید می‌کردند. مخاطب هم جدی می‌گرفت این گفتمان را و پس می زد آثار نازل را. سیاست‌گذار و هنرمند و مخاصب رئوس مهم مثلث این گفتمانند.

در کارهای عروسکی پیشنهاد اولیه از جانب خانم انصاری بود؟

بله ایده یا پیشنهاد اولیه اغلب از طرف ایشان بود مگر در موارد نادر. مثلا در مورد «تنهاترین زیبای مرده» پیشنهاداز طرف من بود. نمایشنامه‌ای رادیویی با عنوان «متاسفم خط رو خط افتاده» با ترجمه زنده‌یاد جواد اعرابی در رادیو نمایش کار شده بود که متوجه شدم چقدر فانتزیک و جذاب است و متن را با اجازه مترجمش برای کار عروسکی بازنویسی و تنظیم کردم. آزاده امکانات جدیدی به نمایشنامه اضافه کرد و در تبدیل به نمایشی عجیب و دیدنی و جذاب شد.

و البته متن دیگری برای ایشان نوشتید که عروسکی نبود و ایشان بعد از سال‌ها کاری غیرعروسکی اجرا کرد.

«بی‌بی بی‌دل» بازنویسی شده نمایشنامه «باران اگر بخواهد» بود که سال‌ها پیش آرش آبسالان آن را کار کرد. سال‌ها بعد در بازنویسی، آن را به «بی‌بی بی‌دل» نام گذاری کردم که یکی از نمایشنامه‌های جذاب متفاوت من است و معتقدم از نظر فرم از رسوبات «مرگ فروشنده» است. در دوره‌ ممنوع الکاریم، آزاده این نمایش را کار کرد. اسم متن را از شعر شهیار قنبری گرفته بودم که ترانه ایشان در نمایش اجرا می‌شد. بعدا ایشان پیغام فرستاد که چرا از این اسم استفاده کرده‌اید و باید اجازه می‌گرفتید و چه. به همین دلیل در انتشار نمایشنامه، از همان نام اولیه استفاده کردم.

 

مروری بر زندگی تئاتری نادر برهانی مرند (بخش نخست: دهه‌ هفتاد) قرار بود فرزند روزگار خویش باشیم | ایران تئاتر (theater.ir)

مروری بر زندگی تئاتری نادر برهانی‌‌مرند (بخش دوم: دهه هشتاد) میلر و ایبسن برایم معلمی کردند | ایران تئاتر (theater.ir)