در حال بارگذاری ...
...

مروری بر زندگیِ تئاتریِ رضا بهبودی (بخش یکم)

گام‌های نخستِ بازیگری

مروری بر زندگیِ تئاتریِ رضا بهبودی (بخش یکم)

گام‌های نخستِ بازیگری

ایران تئاتر در ادامه‌ گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی خود با هنرمندانِ تاثیرگذار تئاتر کشورمان، این‌بار به سراغ رضا بهبودی رفته است، این مطلب نخستین بخش از گفت‌و‌گوی مفصل ما با این بازیگر است که در آن از تجربه‌های آغازین خود در زمینه‌ بازیگری سخن گفته‌ است.

به گزارش ایران تئاتر، نخستین‌ جرقه‌ بازیگری شاید از قصه‌ طوطی و بازرگان برایش آغاز شد، از دوره‌ دبستان. خودش هم نمی‌دانست که با آن روبان‌های رنگی و رفتن زیر میز آقا معلم که در آن دوره جزو کارهای ممنوعه بود، نخستین قراردادهای تئاتری را رعایت کرده است.

اما با همان روحیه‌ کودکانه تمام لذت نمایشگری را چشید و این‌گونه شد که با همه‌ دلبستگی‌اش به ادبیات و علاقه‌اش به موسیقی، راهِ تئاتر را برگزید؛ تا یکی از تماشایی‌ترین بازی‌گران سرزمین‌مان باشد.

ایران تئاتر در ادامه‌ گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی خود با هنرمندانِ تاثیرگذار تئاتر کشورمان، این‌بار به سراغ رضا بهبودی رفته است.

آنچه پیش رو دارید، نخستین بخش از گفت‌و‌گوی مفصل ما با این بازیگر است که در آن از تجربه‌های آغازین خود در زمینه‌ بازیگری سخن گفته‌ است.

ـ نخستین مواجهه‌ی شما با تئاتر چه زمانی و به چه شکلی بوده؟

تئاتر به معنای غربی کلمه که نه ولی شاید در 5، 6 سالگی شاهد تعزیه‌ای بودم که رفتارها، طرز آواز خواند‌ن و رنگ‌های اشقیا و اولیا برایم غریب بود. شاید این اولین برخوردم با یک اجرا بود. بعدازآن در دوره‌ی دبستان معلم‌مان گفت هرکسی که علاقه دارد، تئاتر اجرا کند. با شنیدن این حرف، جرقه‌ای در ذهنم زده شد. مادرم عادت داشت آوازهای پیش از اذان را که بدون ساز بودند، ضبط می‌کرد. ازجمله این آوازها، قصه «طوطی و بازرگان» بود. آن روز بعد از بازگشت به خانه، به مادرم گفتم می‌خواهم نمایش اجرا کنم. یادم نیست که ایده‌ی کدام یک از ما بود اما دو تا نوار روبان ‌مانند سبز و قرمز را روی لباسم سنجاق کرد و طوطی شدم! ایدهی عجیبی بود و بعدا که به دانشکده رفتم، متوجه شدم این ایده چقدر تئاتریکال، موجز و جذاب بوده است؛ بخصوص وقتی عکس‌هایی از اجرای «گردهمایی پرندگان» پیتر بروک را دیدم، بیشتر به این موضوع پی بردم. به‌هرحال با یکی از بچه‌های کلاس تمرین کردم و او بازرگان شد. آن زمان در کلاس‌های درس میزی داشتیم برای معلم و سفره‌ای اغلب با طرح گل‌وبلبل بر آن می‌کشیدند. من زیر میز می‌رفتم و نقش طوطی را بازی می‌کردم. او یک دور می‌زد، یعنی به سفر رفته و من در حین آن، سفره را بالا می‌دادم و روی میز می‌رفتم که در نوع خودش کار جسورانه‌ای بود و طوطیِ در هندوستان می‌شدم و وقتی بازرگان بر مرگ این پرنده می‌گریست، غلت می‌زدم و دوباره زیر میز می‌رفتم. این میز وپایه‌های آن حکم قفس و میله‌ها را داشت، این‌یک قرارداد بود و نمی‌دانم این ایده‌ها از کجا ‌آمد.

ـ چه چیزی بر شما تأثیر گذاشته بود، تعزیه؟

شاید. اما آن زمان به کانون پرورش فکری می‌رفتم و کارهای استاد زرین‌کلک را در کنار یکسری انیمیشن‌های دیگر نیز دیده بودم. کتاب‌های کودک می‌خواندم. شاید بودن در این فضاها هم به تئاتری شدنم کمک کرد. تا اینکه سال 61 ساکن مشهد شدیم.  

ـ در مشهد هم پیگیر کار تئاتر بودید؟

در دوران راهنمایی گویی هیچ ذهنیتی درباره‌ی نمایش نداشتم اما درگیر داستان بودم. معلم عزیزمان جناب آقای غفوریان که هر جا هستند، سلامت باشند، ما را بسیار به خواندن تشویق می‌کرد و همکلاسی خوبی داشتم که بعد از کلاس با هم کتاب مبادله می‌کردیم. آن سال‌ها فیلم «دونده» آقای نادری اکران کوتاه‌مدتی در مشهد داشت و من آن را دیدم. قبلا «ساز دهنی» را دیده بودم. چیزی درباره «دونده» نوشتم و سر کلاس انشای آقای غفوریان خواندم و ایشان گفت که این نوشته، جدا از کیفیت آن، نقد فیلم است. در دوران راهنمایی بیشتر در حوزه‌ی ادبیات بخصوص شعر درگیر بودم.

ـ شما که دل‌بسته‌ ادبیات بودید، چگونه تئاتر را برای ادامه‌ی تحصیل انتخاب کردید؟

آن سال‌ها خیلی به موسیقی علاقه داشتم و البته عاشق ادبیات هم بودم که به‌واسطه‌ این علاقه می‌خواستم در دوره‌ی دبیرستان در رشته‌ی علوم انسانی درس بخوانم ولی آخرین لحظه متوجه شدم هنرستانی در کنار دبیرستان است که قرار بود رشته‌ی گرافیک و نقاشی در آن آموزش داده شود که متأسفانه تا وقتی‌که لیسانس تئاتر گرفتم هم، هنوز ایجاد نشده بود! این‌طور شد که دیپلم نقشه‌کشی و معماری گرفتم. فضای این هنرستان بسیار بهتر از آن بود که در دبیرستان، رشته‌ی ادبیات بخوانم. اجازه بدهید از معلم عزیزی نام ببرم به نام آقای حمیدی که ایشان بسیار مشوق همه‌ی ما بودند و به هر یک از ما کمک کردند تا به آنچه دوست داریم، تبدیل بشویم. ایشان حتی در کلاس طراحی اجازه می‌داد که انشا بخوانم. بعدها از آن جمع، آرتیست‌های خوبی بیرون آمدند. در حوزه گرافیک، تذهیب، خوشنویسی و ... من خیلی خود را مدیون تشویق‌ها و فضایی می‌دانم که ایشان در هنرستان ایجاد کردند.

ـ در دوران هنرستان هم تئاتر کار می‌کردید؟

بله. دوستی داشتم به نام سیامک سالاری که متوجه شدم در دوران راهنمایی تئاتر کارکرده بود و ما با هم در ارتباط بودیم ولی گویی در آن مقطع، ذهنیتی از تئاتر نداشتم و تجربه‌ی دبستان فراموشم شده بود. روزی به خانه‌ی ایشان رفتم و مادرشان گفتند در مسجد دارند تئاتر کار می‌کنند. رفتم و دیدم مشغول تمرین نمایشی بودند که آقای وظیفه‌دوست نامی آن را نوشته بود که فقط 2 سال از ما بزرگ‌تر بود ولی کاریزما و حال و هوای خوبی داشت که می‌توانست کارگردانی کند. اوایل تمرین‌شان رسیدم و گویی منتظر کسی بودند که دیر کرده بود. همان قصه همیشگی رخ داد و قرار شد تا وقتی آن بازیگر برسد، من بازی کنم. گفتم که بلد نیستم ولی اصرار کردند. ورقی به دستم دادند و شروع به خواندن کردم. ناگهان حس کردم سکوت مهیبی رخ‌داده. ایشان گفت به فلانی بگویید دیگر نیاید و از من خواست به‌جای او بازی کنم که باز هم گفتم بلد نیستم و گفت همین عالی بود. با آن نمایش در جشنواره‌های دانش‌آموزی و فجر دانش‌آموزی شرکت کردیم و در مسجد هم آن را اجرا کردیم. 16، 17 سال داشتم و نقش پیرمردی رفتگر را بازی می‌کردم. در دو سه سال آینده چند تئاتر مدرسه‌ای کار کردیم و در جشنواره‌های دانش‌آموزی شرکت می‌کردیم. این شد که تصمیم گرفتم در دانشکده، رشته‌ی ادبیات نمایشی بخوانم که هم ذوق ادبیاتی‌ام را اقناع کند و هم در حوزه‌ی تئاتر باشد.

ـ ولی رشته‌ کارگردانی خواندید.

بعد از ورود به دانشکده آنچنان فضای بازیگری برایم فراهم شد که ادبیات نمایشی نرفتم و کارگردانی خواندم ولی بیشتر بازی کردم و کمتر کارگردانی.

ـ کدام دانشکده درس خواندید؟

سینما تئاتر.

ـ چرا کارگردانی را انتخاب کردید؟

حس کردم رشته کارگردانی عمق بیشتری دارد و دانشجویان این رشته کمتر درگیر ظواهر کار هستند. به‌جز آن از بدو ورود به دانشکده بیشتر مشغول کار و تمرین با سال بالایی‌ها شدم. با خودم فکر کردم فعالیت بازیگری را که دارم و شاید از عهده ادبیات نمایشی هم برنیایم، بنابراین گرایش کارگردانی را انتخاب کردم. ضمن اینکه بازیگری در کارهای همکلاسی‌ها سبب می‌شد امتیاز بیشتری برای گرایش کارگردانی به دست آوریم.

ـ ولی دغدغه‌تان بیشتر بازیگری بود.

بله چون جنبه خلاقانه‌تری برایم ایجاد می‌کرد. البته چند تجربه‌ کارگردانی که در دوران دانشکده و بعدازآن داشتم، نشان داد که می‌شد به کارگردانی هم‌فکر کرد و این کار هم لذت‌بخش است. ولی با وسواس‌هایی که داشتم، کارگردانی، سخت‌تر می‌شد.

ـ زمانی که «بینوایان» را کار می‌کردید، دانشجو بودید؟

همان مقطعی که درگیر پایان‌نامه‌ی دانشگاه بودم، مشغول تمرین و اجرای «بینوایان» بودیم، سال 76.

ـ گروه پرجمعیتی بود. شما چه نقشی داشتید؟

بله نزدیک 100 نفر بودیم. اغلب ما نقش‌ یکی از مردم شهر را هم داشتیم، من علاوه بر آن‌یکی از سربازان ژاور بودم ولی مشخصا نقش شاعر انقلابی را در یک کافه داشتم که درباره‌ انقلاب رجزخوانی می‌کرد.

ـ این اولین کار شما در یک سالن حرفه‌ای بود.

بله، که برای آن دستمزد می‌گرفتیم.

ـ خیلی هم از این اجرا استقبال شد.

بله اولین اجرایی بود که به‌واسطه‌ مدیریت عالی‌جناب بهروز غریب‌پور، یکسری امکاناتی ایجاد کردند که در تئاتر ما تازگی داشت. مثل فراهم کردن وسیله رفت و آمد تا فرهنگسرای بهمن، یا پرداخت حقوق ماهانه در دوران تمرین که شاید برای اولین بار در تئاتر رخ می‌داد و اولین بار بود که HF  وارد تئاتر ایران شد.

ـ کمی درباره کارهای دانشجویی‌تان در دهه‌ی 70 صحبت کنیم.

سال 73 کاری داشتیم که آقای خودسیانی نوشته بودند و همکلاسی بنده آقای فردین مهرآیین کارگردانی کرد به نام «بعد از یک نمایش». آن سال در جشنواره تئاتر دانشجویی شرکت کردیم و من جایزه‌ی بازیگری بردم. فکر می‌کنم آشنایی من با مقوله‌ی مونولوگ از آن سال‌ها رقم خورد. کار دیگری هم داشتیم با آقای آرش رصافی که بداهه‌پردازی می‌کردیم به اسم «جسد». یک خط داستانی داشتیم و با تمرین‌های بداهه در پشت‌بام دانشگاه و ... آن را به اجرایی جذاب تبدیل کردیم که البته در بخش جنبی روی صحنه رفت. در میان کارهای دانشجویی و پایان‌نامه‌ای دو کار برایم جذابیت بیشتری داشتند؛ یکی کار محمدرضا امیری بود که آن زمان عضو گروه دکتر رفیعی بود. نمایشی به اسم «مهر تقلبی» را کار کردیم که یک متن قرون‌وسطایی چینی داشت. در آن اجرا آقای حسن معجونی، سیامک صفری، فلامک جنیدی، افشین رازی و ... بودند و دومین کاری که در خاطرم مانده پایان‌نامه‌ی خانم مریم مجد است که متن آن را آقای معجونی نوشته بود. شاید بالای 80 درصد زمان دانشکده را با لباس تمرین سپری می‌کردم و مدام از این تمرین به آن تمرین می‌رفتم. چهارشنبه‌ها روز اجرای برخی از کارهای کلاس کارگردانی بود و معمولا اجرایی داشتم.

ـ که در پلاتوی دانشکده اجرا می‌شدند.

بله. این را هم بگویم که بعد از ورود به دانشکده، ما سال پایینی‌ها حق ورود به پلاتو را نداشتیم. باید صندلی‌های کلاس را جمع می‌کردیم و همان جا کار می‌کردیم. پلاتو محل تمرین و اجرای سال بالایی‌ها بود. من از همان ترم اول و دوم به آن منطقه‌ی ممنوعه ورود کردم و با سال بالایی‌ها تمرین‌هایی داشتم. البته این به دلیل آشنایی قبلی با آقای معجونی بود و دوستان دیگری به نام فرزین و فرزاد اژدری که از مشهد با هم آشنایی داشتیم.

ـ پیش از دانشکده با آقای معجونی آشنایی داشتید؟

قبل از دانشکده وقتی از مشهد به تهران و به منزل برادران اژدری می‌آمدم، آقای معجونی در همان ساختمان اتاقی داشتند که آشنایی ما از همان دوران رقم خورد. سال 69 یا 70.

ـ در دوران دانشکده چه نمایش‌هایی کارگردانی کردید؟

در دانشکده بیشتر درگیر بازی شدم. «اتاق انتظار» نوشته‌ی آندره پراگا را کار کردم. با همکاری برخی از دوستان مزه کارگردانی را چشیدم. در آن مقطع من و مهدی کمالی، همکلاسی‌ام، کارمان این بود که داستانی بخوانیم و با اتود کردن، از آن درامی بیرون بکشیم و در حد اجرای کلاسی ارائه دهیم. ریچارد بولسلاوسکی کتابی دارد به نام «بازیگری، شش درس نخستین» که گفتگومحور و نزدیک به ساختار نمایشنامه نوشته شد است. او شاگرد مستقیم استانیسلاوسکی بود که به آمریکا رفت. من و مهدی کمالی از آموزه‌های این کتاب، با قدری تغییرات، اجرایی طنزآمیز خلق کردیم که بعدازآن به ما سفارش داده شد که از این طریق، دیگر دروس تئاتری کتاب را آموزش بدهیم که دیگر فرصت نشد و شاید اشتباه کردیم چون ایده‌ی خیلی جذابی بود؛ بازی با مدیوم تئاتر. سپس برای پایان‌نامه‌ی کارگردانی‌ام، بعد از مشورت با آقای مودبیان، به توصیه‌ی ایشان، نمایشنامه‌ی «بر پهنه دریا» نوشته‌ی مروژک را خواندم و در بحبوحه‌ی انتخابات ریاست جمهوری سال 76 آن را اجرا کردیم که مهدی کمالی، محمد عاقبتی، ابوالفضل محترمی و بابک دانش بازی می‌کردند و چه تلخ است که بگویم زنده‌یاد شهرام عبدلی نقش "متوسطه" را بازی می‌کرد، که جزو اولین کارهای تئاتری‌اش بود. به نظرم کار قابل قبولی شد. هرچند بعدا به ما اجازه ندادند که آن را در تالار مولوی اجرا کنیم.

ـ چرا؟

اگر وارد جزییات بشویم، کمی بدگویی می‌شود. به‌هرحال ریاست آن زمان تالار که همزمان ریاست دانشکده را هم بر عهده داشتند، اجازه اجرای آن را ندادند در حالیکه اگر این کار آن زمان اجرا می‌شد، شاید مسیر حرفه‌ای مرا در بخش کارگردانی به سمت و سویی می‌برد که بین کارهای کارگردانی‌ام این‌چنین فاصله نیفتد. به‌هرحال نشد و دوره‌ی افسردگی من شروع شد و بعد از مدتی به مشهد برگشتم.

ـ و دوباره کی به تهران آمدید؟

4 سالی در مشهد ماندم و توانستم در فوق‌برنامه دانشکده فنی مهندسی دانشگاه فردوسی مشهد تدریس کنم که تجربه خیلی خوبی شد ولی نتوانستم کار عملی انجام بدهم. حقیقتش می‌خواستم سربازی بروم که نشد تا اینکه سال 80 به سربازی رفتم. در این 4 سال هر از گاهی برای دیدن تئاتر به تهران می‌آمدم. بعدازآن به تهران بازگشتم و تمرین‌ نمایش «پای دیوار بزرگ شهر» را با آقای معجونی شروع کردم ولی متوجه شدم عقب‌افتاده‌ام و بین ذهن و بدنم فاصله افتاده است. درحالی‌که برای کار تئاتر باید پیوسته مشغول تمرین بدنی باشیم و به‌قول‌معروف، پهلوان زنده را عشق است. به‌هرحال لحظه‌های بسیار سختی بود؛ آگاه شدن از اینکه دیگر آن آدم 4، 5 سال پیش نیستی درحالی‌که در دوران دانشکده خیلی فعال بودم. ولی با این وضعیت و نیز به دلیل یک بیماری که مزید بر علت شد، از آن کار بیرون آمدم.

ـ در سربازی تئاتر کار نمی‌کردید؟

در پادگان صفر یک تهران بودم. آگهی دادند که بچه‌های تئاتر برای دهه فجر نمایشی آماده کنند. یک سرباز هم که مترصد نفس کشیدن است. این بود که جمع بسیار بامزه‌ای را جمع کردم و داستانی را اتود کردیم و در بداهه‌سازی به اجرایی رسیدیم که مثلا این‌ها اسرای ایرانی هستند در عراق ولی تمام مسائل پادگان را ریختیم در دل این داستان و خودم هم بازی می‌کردم. اجرای بسیار بانمکی بود و جلوی سرهنگ‌ها و سرتیپ‌ها و سربازان بسیاری اجرا کردیم. در حین اجرا با برخی از این سرهنگ‌ها چشم در چشم شدم و دیدم با وجود لبخندشان، دارند طومار مرا می‌پیچند. بنابراین با اینکه می‌شد مرا در بخش فرهنگی پادگان‌های تهران به کار بگیرند، به نقطه‌ای دورافتاده منتقلم کردند. شاید این اجرا سبب شد به‌جایی تبعید بشوم که بدترین شرایط پادگانی را داشت وگرنه که همه جای ایران زیبا و عزیز است. ایام سربازی خیلی سخت گذشت و در بخش تکاوری بودم! بعد از سربازی، دوباره به تهران بازگشتم.

ـ که رفتید سر تمرین «دیوار بزرگ شهر»...

بله و اشاره کردم که چه شد. این مواجهه با خود گرچه بسیار دردناک بود ولی موجب شد تکانی بخورم و شروع به یکسری بازسازی‌ها و تمرین‌هایی کنم ولی چون در تهران کاری نداشتم، به لطف آرش رصافی، همان نویسنده و کارگردان نمایش "جسد" در دوران دانشجویی، به مدت یک‌سال معاونت سینمای جوان تهران را پذیرفتم که در آن‌جا تدریس هم می‌کردم و برای فیلمنامه‌های کوتاهی که قرار بود ساخته شود، مشاوره می‌دادم. اما با دوستم شرط کرده بودم که فقط یک سال می‌مانم و با وجود حقوق خوب و بیمه، سر یک سال از ایشان اجازه خواستم که بروم با اینکه هیچ افق روشنی پیش رویم نبود، نه پیشنهادی در سینما و تئاتر داشتم و نه شغل بهتری. ولی به تهران برنگشته بودم که حتی در یک فضای فرهنگی، صرفا کارمند شوم. بعد از بیرون آمدن از آنجا و در حالیکه در شرایط سخت زیستی و مالی بودم، آقای علی اکبر علیزاد تماس گرفت و برای بازی در نمایش «در انتظار گودو» دعوتم کرد. سرانجام بعد از دو سه ماه بیکاری، تمرین این نمایش شروع شد.

مروری بر زندگیِ تئاتریِ رضا بهبودی (بخش دوم) ما دو چخوف داریم! | ایران تئاتر (theater.ir)

مروری بر زندگیِ تئاتریِ رضا بهبودی (بخش سوم) هر متنی، بدنی می‌طلبد! | ایران تئاتر (theater.ir)

مروری بر زندگیِ تئاتریِ رضا بهبودی (بخش پایانی) در بسیاری از نقش‌هایم می‌میرم یا کشته می‌شوم (theater.ir)