در حال بارگذاری ...
...

مروری بر زندگیِ تئاتریِ رضا بهبودی (بخش دوم)

ما دو چخوف داریم!

مروری بر زندگیِ تئاتریِ رضا بهبودی (بخش دوم)

ما دو چخوف داریم!

ایران تئاتر در ادامه‌ گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی خود با هنرمندانِ تاثیرگذار تئاتر کشورمان، این‌بار به سراغ رضا بهبودی رفته است، این مطلب دومین بخش از گفت‌و‌گوی مفصل ما با این بازیگر است که در آن از آغاز فعالیت حرفه‌ای خود، کار در گروه تئاتر لیو و بازی در آثار چخوف سخن گفته‌ است.

ایران تئاتر: آنچه پیش روی شما است، دومین بخش از گفت‌و‌گوی مفصل ما با رضا بهبودی است که در ادامه می‌توانید بخوانید.

ـ آقای علیزاد هم‌دانشکده‌ای‌تان بودند؟

هم‌کلاسی‌ام بودند. در انتظار گودو را سال 83 در تالار مولوی اجرا کردیم و آقای معجونی هم بازی می‌کردند و همین‌طور آقای چنگیزیان و خسرو محمودی.

ـ و این شد نقطه بازگشت شما به تئاتر.

بله. یعنی تئاتر حرفه‌ای من بعد از «بینوایان» این کار شد که درآن نقش «پوتزو» را داشتم.

ـ آن زمان گروه «لیو» شکل گرفته بود؟

بله. همان جا به گروه «لیو» دعوت شدم. برای این نمایش هفته‌ای 5 جلسه 5 ساعته تمرین داشتیم که نیمی از آن به تمرین‌های بدنی بسیار سنگین می‌گذشت. تجربه بسیار خوبی بود ولی متاسفانه فقط 17 شب اجرا داشتیم و تمدید نشد. هرچند با همین تعداد، رکورد تالار مولوی را شکستیم.

ـ چرا تمدید نشد؟

خیلی متوجه نشدیم. شاید به دلیل اصرار ما، برای نصب کولرگازی! در گرمای شدید مرداد و شهریور آن سال، اصرار داشتیم چون که با آن حجم از تماشاگران احتمالی، و طولانی بودن اجرا تماشاگر اذیت می‌شد. رفتیم و با شرکتی صحبت کردیم وهنوز که هنوز است آن سالن از همان کولرگازی‌ها بهره می‌برد. اما روزهایی را که در انتظار کولرها بودیم به ما برنگرداندند! باوجود تقاضاهایی که شد و در حالی‌که در تالار مولوی جایی برای نشستن نبود.

ـ ولی حالا دیگر در گروه «لیو» یکدیگر را پیدا کرده بودید و سال 84 آقای معجونی  «خرس و خواستگاری» را کار کرد.

بله. «شهرهای نامرئی» را هم همین سال اجرا کردیم و آقای عاقبتی هم نمایش «من باید برم، دیرم شده» را کار کرد که آقای چرم‌شیر متن آن را بر اساس رمان«خیابان بوتیک‌های تاریک» اثر پاتریک مودیانو نوشته بود.

ـ «مکبث» آرش دادگر را هم همین سال اجرا کردید؟

بله نوشته آقای نعیمی بود بر اساس «مکبث» شکسپیر. به نظرم کار متفاوتی بود و من نقش مکداف را داشتم. 

ـ «شهرهای نامرئی» هم اقتباسی بود؟

نه از اقتباس شروع شد ولی چیزی از اثر کالوینو نماند و شاید فقط از آن ایده شروع شد. ایده از آقای معجونی بود ولی نگارش و پرداختش از آقای علیزاد و در مجموع با بداهه‌پردازی و حک و اصلاح شکل گرفت.

ـ سال 84 با این‌ها سپری شد و در این سال برای اولین بار از چخوف کار کردید که بعدا تداوم پیدا کرد.

بله حالا که صحبت چخوف شد، این را بگویم اولین‌بار متنی ازچخوف را در سالن هلال احمر مشهد که سالن بدی هم نبود، دیدم و از قضا «خواستگاری» بود و عزیزان پیشکسوت تئاتر مشهد کار می‌کردند که این فضاها برایم جذاب بود و هنوز خاطره‌اش هم در ذهنم مانده. اجرای ما که بسیار مینیمال بود، در قیاس با اجرای آنان که ژست‌های اغراق‌شده‌ای داشت، دو تا کنتراست خوب را ایجاد می‌کرد برای تجربه در گونه‌های مختلف بازیگری یا رفتار صحنه‌ای. شهرهای نامرئی به واسطه اتمسفر و شکل اجرا یک مینیمالیسمی داشت که در تقابل قرار می‌گرفت با «مکبث» آقای دادگر. یعنی این اجراها را می‌شد به دو قسم تقسیم کرد؛ اجراهایی بدن محور با رفتارهای اغراق‌شده و از سویی دیگر اجراهای مینیمال. «شهرهای نامرئی» و «من باید برم دیرم شده» در کارگاه نمایش اجرا شد و «مکبث» در تالار نو. «خرس وخواستگاری» یک بار در قشقایی اجرا شد و بعد در کافه تریا ادامه پیدا کرد.

ـ بخش عمده‌ای از کارنامه شما با گروه تئاتر «لیو» استولی با کارگردان‌های دیگری مانند آروند دشت‌آرای هم همکاری داشته‌اید؛ «پروانه و یوغ» و «قدم زدن روی ابر باچشمان بسته».

آن زمان آقای دشت‌آرای جزو جوانانی بود که داشتند فضاهای مختلفی را تجربه می‌کردند و ایده‌هایی داشتند و متن بیشتر برایشان سکوی پرتابی بود برای شکل‌بخشی به اجرای آن ایده. بنابراین جستجویی که در آن تمرین‌ها صورت می‌گرفت، خیلی جذاب و سازنده بود. «پروانه و یوغ» بر اساس نامه‌های ونگوگ بودبه برادرش تئو. چند اجرا در تهران داشتیم و چند تا هم در فرانسه. کارهای ایشان فضا و اتمسفر متفاوتی داشت. اینجا باید پرانتزی باز کنم. فکر می‌کنم در کارگردانی سخت‌ترین کار ایجاد اتمسفر اجراست که در یک اجرا مقوله غریبی است و حذف نشدنی. شاید بتوان دیالوگ را حذف کرد ولی اتمسفر را نمی‌شود. این دو کار برایم واجد چنین ویژگی‌هایی شد چون اتمسفری داشت که ما در آن رفتار می‌کردیم که البته به این معنی نیست که وقتی کاری اتمسفر دارد، از باقی جهات هم بی‌نقص است بلکه مقصود این است که ایجاد اتمسفر کاری است دشوار و این در کارگردانی مهم است، نه صرفا میزانسن دادن یا طراحی و ... بلکه رساندن بازیگر یا اجرا به اتمسفری مهم است که عینیت ندارد. یعنی هم هست و هم نیست و تو این اتمسفر را درک می‌کنی و مانند جاذبه‌ای تو را می‌گیرد و این خیلی مهم است. بنابراین این دوتجربه را دوست داشتم و به دلیل این جستجوگری و رفتار دراتمسفر برایم خیلی دلنشین بود.

ـ «قدم زدن...» هم متن آقای چرم‌شیر بود؟

بله. درباره چند روز مانده به خودکشی ویرجینیا وولف بود. لندن درحال بمباران است در ماه‌های پایانی جنگ جهانی دوم و یکسری آدم‌ها سراغ ویرجینیا وولف می‌آیند و ... این اجرا را هم دوست داشتم و در آن 3 نقش داشتم؛ پستچی، کشیش و خلبانی مرده که از اعماق اقیانوس می‌آمد و روی صحنه سرتا پا خیس آب بود.

ـ برای این گونه کارها که هم مستند بود و هم درام داشت، مطالعاتی اضافه‌تر هم انجام می‌دادید؟

اگر حمل بر خودستایی نباشد، از پیش درباره‌ این‌ها مطالعاتی داشتم یعنی خالی‌الذهن نبودم. در ایام تمرین هر متنی این عادت را داشتم و دارم که اگر شخص تاریخی یا دوره تاریخی خاصی است یا مساله بخصوصی را مطرح می‌کند به آن مورد، توجهی خاص کنم. ولی خوشبختانه درباره ونگوگ شناختی داشتم و درباره وولف هم. اگر اشتباه نکنم فیلم «ساعت‌ها» آن زمان تازه آمده و خیلی گل کرده بود. مثلا موسیقی فیلیپ گلس را بسیار دوست می‌داشتم و او را از سال‌های دانشجویی می‌شناختم وموسیقی‌اش را گوش می‌کردم. روزهای تمرین بخشی از کارم گوش دادن به موسیقی او و بخصوص فیلم «ساعت‌ها» بود به دلیل فضایی که می‌داد.

ـ کارگردانی «همه چیز می‌گذره تو نمی‌گذری» را در همان دوره‌ها داشتید.

بله. برای اولین نشست مونولوگ در تالار تجربه عروسکی خانه هنرمندان ایران که بعدا به تالار انتظامی تغییر نام داد، آن را کار کردیم. بعدتر که تقاضای اجرای عمومی این نمایش را ارایه کردم، گفتند کیفیت ندارد ولی چند سال بعد همان را در تالار موج نو آقای شجره اجرا کردم و به خاطر بازی در آن جایزه بازیگری سال رابردم!

ـ درباره یک مرد نابینا بود.

نابینایی که تاریخ ایران و جهان را زیر و رو می‌کند.

ـ و بعد هم جلسه‌ای برگزار شد با حضور آقای بابک احمدی.

بله در هر اجرایی نشست پژوهشی داشتیم درباره مونولوگ که استاد فرهیخته‌ای تشریف می‌آوردند.

ـ به جز این کار که کار خودتان بود در برخی دیگر از مونولوگ‌های گروه هم بازی کردید.

بله در «پانزده سال آینده» که متن آقای کوشکی بود و کار خانم سعیده امیرساعی هم بازی کردم. مونولوگ دیگری هم داشتم؛ «دست‌های دکتر زمل وایس» نوشته خانم نغمه ثمینی و کار آقای پیام فروتن که فکر می‌کنم سال 90 اجرا شد.

ـ مونولوگ‌ها در آن مقطع خیلی جریان‌ساز شد و خیلی از نویسندگان را دست به قلم کرد مانند محمد یعقوبی که اولین مونولوگ زندگی‌اش، «برلین» را نوشت.

بله آقای رضایی راد «نگاه خیره خداوند» را نوشتند. احسان گودرزی دو متن نوشت.

ـ دیگر نمایش‌تان در دهه 80 «خواب آهسته مرگ» کارآقای معجونی بود.

این نمایش را بسیار دوست می‌داشتم. بر اساس «دکتر جکیل و مستر هاید» بود. نوشته آقای چرم‌شیر که در تالار مولوی اجرا شد و خیلی بازیگر داشت؛ خانم بهرام، آقایان جوزی، داریوش موفق، چنگیزیان و ... من نقش دکتر دیوانه‌ای را بازی می‌کردم که زنان رابه خانه می‌آورد که ظاهرا می‌خواهد به آنان عشق بورزد ولی دراصل می‌خواهد آنان را بشکافد و آزمایش کند. نقش جنون‌آمیز جذابی بود که خیلی دوستش ‌داشتم.

ـ نمایش دیگرتان «آرامش از نوعی دیگر» هم میانه دهه 80 اجرا شد با کارگردانی شبنم فرشادجو.

آن زمان جشنواره تئاتر بانوان از سوی شهرداری برگزار می‌شد که نویسنده یا کارگردان کارها باید خانم می‌بودند و این نمایش رادر آن جشنواره اجرا کردیم.

ـ شبنم فرشادجو عضو گروه لیو بود؟

خیر ولی در چند نمایش با ما همکاری کرد مثل «پای دیوار بزرگ شهر» و ... این نمایش هم تنها تجربه کارگردانی‌اش بود که در تالار مولوی اجرای عمومی شد و برایم تجربه‌ای دوست داشتنی بود.

ـ که به خاطرش جایزه هم گرفتید. 

قبلا هم گفته‌ام، در این اجرا خانم نقوی جمله‌ای گفتند که مرا بسیار مدیون خود کردند. در تمرینی که پیش از بازبینی نمایش داشتیم، ایشان که همبازی من بودند، همینطور که رد می‌شدند، روبه من گفتند:«فیلسوف بازی نکن بهبودی!» با همین یک جمله به یک کودکی و رهایی رسیدم که فردای آن روز که بازبینی نمایش بود، همه چیز را عوض و بازی دیگری را ارایه کردم که برایم بسیار سازنده بود و این تئاتر و نقش را خیلی دوست داشتم. نقشی بود به اسم جان براون که شبانه به بیمارستانی در حومه‌ لندن سر می‌زند و می‌گوید می‌خواهم اینجا بستری شوم. پرستار درباره مشکلش از او می‌پرسد که می‌گوید مشکلی ندارم و حالم خوب است و پول دارم و مشکلی نیست و خود را به تمارض می‌زند و دربیمارستان می‌ماند و کم‌کم معلوم می‌شود که چون عاشق ملحفه‌های سفید و سوپ و تشنه مراقبت است، به بیمارستان آمده. متن بسیار جذابی بود و اگر از منظر فوکویی به مباحثی مانند مراقبت و تنبیه و اینها بنگریم، متنی است بسیار غنی و بسیارسهل و ممتنع از تام استوپارد بزرگ.

ـ در دهه 80 در کنار حضور در جشنواره‌ی آئینی سنتی وبازی در نمایش "تخت و الماس" و همچنین بازی درمتنی از نیل سایمون به نام "پسر طلاها" با امیر‌رضا کوهستانی هم در نمایش یوتوپیا همکاری کردید.

بله. سال 87 همان «پانزده سال آینده» را در نشست‌های مونولوگ‌مان داشتیم و پس از آن یک اجرای دیگر با آقای کوهستانی که در خارج از کشور روی صحنه رفت. 

ـ در پاریس؟

بله، اجرایی در پاریس داشتیم؛ کاری مشترک با دو کارگردان فرانسوی و ژاپنی. سه بازیگر ایرانی بودیم و سه بازیگر ژاپنی وفرانسوی. از ایران من بودم و سعید چنگیزیان و الهام کردا. به دعوت یکی از تئاترهای آنجا. سه چهار ماه تمرین کردیم. براساس متن‌های آن‌ها به ایده‌ای رسیدیم. جذاب‌ترین بخش نمایش یوتوپیا متن و اجرای آقای کوهستانی بود. این تجربه را درکشورهای گوناگون اجرا کردیم. تماشاگر بعد از دیدن بخش شاد و سرخوش اول که کار کارگردان ژاپنی بود، در این بخش و بعد از آنتراکت، شاهد پشت صحنه‌ همان کار بود؛ مشکلات بازی‌گرها با هم و تفاوت دنیاهای آن‌ها از لحاظ فرهنگی و ...  

ـ سال 88 هم جایزه‌ سال خانه تئاتر به خاطر بازی درنمایش "لیر شاه" به شما تعلق گرفت.

بله، بعد از «مکبث» که بازنویسی آقای نعیمی بود و اجرای بسیار متفاوتی شد و لذت بردم. در نمایش لیرشاه آقایان خسرو شهراز که «لیر» را بازی می‌کرد، یعقوب صباحی، امین طباطبایی و مهران امام بخش، خانم بهناز نازی و ... بودند. من هم «ادموند» را بازی می‌کردم. 

 ـ در همین سال نمایش «به خاطر یک مشت روبل» راداشتید که تماشاخانه ایرانشهر به نوعی با آن افتتاح شد.

بله و مونولوگ «اتاق صدا» نوشته رضا سرور و کار محمد عاقبتی.

ـ «به خاطر یک مشت روبل» متن نیل سایمون بود ولی باحال و هوای چخوف.

بله بر اساس داستان‌های چخوف نوشته شده بود. «عطسه» بود و معلم سرخانه و ... فکر کنم 5 اپیزود بود. من در اپیزود اول و آخربازی داشتم. کار موفقی شد و در شیراز هم اجرا کردیم.

ـ سال 89 هم که «کالیگولا» را داشتید با همایون غنی‌زاده که در ایرانشهر اجرا شد.

بله من بودم و صابر ابر، فرزین صابونی، سعید چنگیزیان، رامبدجوان، رامین سیاردشتی و ... من یکی از سناتورها بودم که موردغضب «کالیگولا» قرار می‌گرفتم.

ـ سال 90 برای شما سالی پرکار بود؛ «دایی وانیا»، «ایوانف»، «دست‌های دکتر زمل وایس»، «گلن گری گلنراس» و «آمدیم نبودید، رفتیم». خوب است که درباره هریک از این کارها جزیی‌تر صحبت کنیم. بخصوص که حالادیگر با چخوف اخت شده بودید.

متاسفانه در ایران خوانش درستی از چخوف نشده است. به ویژه وقتی سراغ کارهای چند پرده‌ای او می‌روند، فکر می‌کنند اجراهایی جدی هستند. جایی که چخوف ما را فریب می‌دهد، درقسمت‌هایی است که حرف‌های مهمی را در دهان برخی از کارکترهایش می‌گذارد ولی باید حواس‌مان باشد که این آدم‌ها چه کسانی هستند که این حرف‌ها را می‌زنند و اینجاست که برخی به واسطه این حرف‌های مهم، فکر می‌کنند اجرا باید جدی باشد وشوخ‌طبعی و کنایه‌آمیز بودن و آیرونی متن‌های چخوف را درک نمی‌کنند. مثلا کارکتر اپنچودوف در «باغ آلبالو» که دیگر کارکترهای نمایش او را دست می‌اندازند و او را دانشجوی ابدی می‌نامند. او سربار این خانواده است. این آدم حرف‌های خوبی می‌زند ولی اغلب متوجه نیستند که چه کسی این حرف‌ها را می‌زند و تصور می‌کنند این نقش را باید جدی بازی کرد و یا مثلا استروف در «دایی وانیا» که در کار جنگل‌داری است ولی 6 ماهی است که به خانه این‌ها آمده و لنگر انداخته و تنها کارش این است که مدام درباره وضعیت جنگل‌داری و تعداد درختان آمار بدهد. حرف‌های درستی است ولی کسی این‌ها را می‌گوید که کارش را رها کرده و وقتش را به بطالت می‌گذراند. این‌ها نکات ظریفی است که عمدتا کارگردان‌ها کمتر متوجه آن بوده‌اند. منظورم نامعقول‌ بودگی خود فرد است نه نامعقول‌بودگی حرفی که می‌زند. اگر این حرف را جدا کنیم، بسیار درست است ولی مهم، گوینده آن است. آقای معجونی متوجه این نکته بودند و هستند که آن شوخی را که در ذات کارهای چخوف است، بیرون بکشند. شاید جاهایی کمی افراط شده باشد ولی به هر حال راه نرفته‌ای بود که گروه به سمت آن می‌رفت. شاید در دراماتورژی یا دیگر امور خطاهایی هم صورت گرفته باشد اما کلیت رویکرد، متفاوت و نو بود مخصوصادرباره متن‌های بلند چخوف، چون کمدی بودن و ودویل‌های او قابل فهم و اجراست اما کشف و اجرای آنچه در متون بلند او وجود دارد، کاری است دشوار و نفس‌گیر. بنابراین پیدا کردن این رمز که چگونه آن شوخ‌طبعی چخوف را پیدا کنیم و در پایان از دل آن به امر تراژیک مد نظر او برسیم، کار سختی است. چخوف هم ما رامی‌خنداند و هم به تفکر وا می‌دارد و هم احساسی تراژیک از زیستن ارایه می‌دهد. به تعبیر مایاکوفسکی ما دو چخوف داریم؛ چخوف ناامید از وضعیت کنونی و چخوف امیدوار به آینده. هرچند این گفته برای فهم چخوف کفایت نمی‌کند اما اشاره دارد به وجوه گوناگون او. به هر حال تا تماشاگر را نخندانی، نمی‌توانی اندوهش را بیدار کنی. برخی می‌اندیشند اگر خود کارکتر دایی وانیا غم‌زده طور است و درگیری‌هایی دارد، پس کلیت اجرا بایدغم‌بارگی داشته باشد. بنابراین به اجراهایی کسالت‌بار می‌انجامد.

بیشتر بخوانید:

مروری بر زندگیِ تئاتریِ رضا بهبودی (بخش یکم)؛ گام‌های نخستِ بازیگری