در حال بارگذاری ...
...

یادداشت رضا ثروتی برای سالروز نبودن آتیلا پسیانی؛

آتیلای عزیزم، هنوز مرگ تو را باور نکرده‌ام!

یادداشت رضا ثروتی برای سالروز نبودن آتیلا پسیانی؛

آتیلای عزیزم، هنوز مرگ تو را باور نکرده‌ام!

رضا ثروتی در فقدان و دلتنگی آتیلا پسیانی نوشت: آتیلا جان آتیلای عزیزم، در میان این از دست دادن‌ها هنوز مرگ تو را باور نکرده‌ام! هنوز همان‌قدر تازه، همان‌قدر ناگهانی و تلخ!

به گزاش ایران تئاتر، رضا ثروتی کارگردان و نمایشنامه‌نویس تئاتر که چند سالی است نمایشی روی صحنه نبرده است، همزمان با سالگرد درگذشت آتیلا پسیانی یادداشتی را در صفحه مجازی خود منتشر کرده است.

در یادداشت رضا ثروتی آمده است:

«آتیلا جان آتیلای عزیزم در طی این سال‌ها مرگ‌های فجیعی رخ داد؛ پیوسته و بی‌محابا آن‌قدر که دیگر زمان کافی برای طی کردن سوگ عزیزی تا جگرگوشه‌ بعدی را نداشتیم! مرگ‌ها آن‌چنان درهم‌تنیده بود که فضای تهی فقدان با تار و‌ پودمان یکی نمی‌شد! انگار در رؤیا عزیزانی را به خاک می‌سپردیم و دوباره به کابوس زندگی‌های غریبمان برمی‌گشتیم! اما در میان این از دست دادن‌ها هنوز مرگ تو را باور نکرده‌ام! هنوز همان‌قدر تازه، همان‌قدر ناگهانی و تلخ! آن خبر غیرمنتظره بیماری و آن تکیده شدن ناگهانی‌ات آن‌چنان هولناک بود که هنوز نتوانستم نبودنت را هضم کنم! با هر تصویر و عکس و یادی از تو دوباره آن هراس و غم سر برمی‌آورد! تازه و تلخ! سال گذشته وقتی از سپردنت به خاکِ سیاره؛ بازمی‌گشتیم! درراه محمد چرمشیر از چترهایی گفت که در سال‌های جوانیت خریده بودی و در خاکی‌های اکباتان آتش می‌زدی که ببینید سوختن کدام‌یک از آن‌ها درصحنه جذاب‌تر است؛ غافل از اینکه همان‌جا نمایشی به راه انداخته‌اید و عده‌ای از دور به تماشایتان نشسته‌اند! چه ضیافت دل‌انگیزی برای ثبت خاطره‌ای که هرگز از یادشان نرود! و من سال‌ها بعد این کودک ناآرام وجودت را در عروسک‌های کوچکی که ساخته بودی کشف کردم! در پذیرش هر دعوتی با آن لبخند گرم و مهربانانه‌ات: میای تو جنایت مکافات بازی کنی؟ معلومه که میام! نه پرسشی از نقش؟! نه تعللی در تصمیم! با آن سر شلوغی و پروژه‌های متعددت همه‌چیز را راحت می‌گرفتی آتیلا و این راحتی و آرامش همیشه در لبخند گرم و شیرینت مشهود بود! تو جزو معدود آدم‌هایی بودی که وزن تحمل‌ناپذیر هستی را به سبک‌بار ترین شکل ممکن طی می‌کردی! در نظرت هیچ‌چیز آن‌قدرها جدی نبود! اصلا برای همین نام گروهت را گذاشته بودی تئاتر بازی! بعد از دیدن مکبث با من قرار گذاشتی و پیشنهاد دراماتورژی ریچارد را دادی، یک کاغذ کوچک از دفترچه‌ات کندی و روی میز گذاشتی! ستاره روی اسکیت برد، فاطمه گاری عروسک‌ها و جنازه‌ها را حمل می‌کند و خسرو پرواز کند؟! همین‌قدر ساده و همین‌قدر عجیب! با آن سخت‌گیری افراطی‌ام پیشنهادت را زیاد جدی نگرفتم؛ بعدها فهمیدم که تو بسیار جدی به آن ایده‌ها فکر می‌کردی و آن‌ها پایه‌های اجرای تو بودند؛ ایده‌هایی مقدس برای خانواده‌ای در تئاتر؛ همسرت، پسرت و دخترت! چند وقت پیش خوابت را دیدم! از پشت پنجره دیدمت! در ازدحام آدم‌ها از پله‌های جلوی ساختمان روبرویی بالا رفتی! جمعیتی پشت سرت بود! پنجره را باز کردم! داد زدم آتیلا، پیش از آنکه وارد خانه شوی لحظه‌ای برگشتی و با همان لبخند شیرینت گفتی: برمی‌گردم!»