مروری بر زندگیِ تئاتریِ نیما دهقان (بخش نخست)
در چالهای تاریک افتادم و کسانی آن بالا منتظرم بودند

نیما دهقان از کارگردانهایی است که نیمه دوم دهه ۷۰ وارد تئاتر شد. به راحتی میتوانی رو به رویش بنشینی و کارش را نقد کنی. دهقان هم دنیای مردگان را دوست میدارد و هم به شهدا اعتقادی قلبی دارد.
ایران تئاتر در ادامه گفتوگوهای تاریخ شفاهی خود این بار سراغ این کارگردان رفته است. نیما دهقان در این گفتوگو از دوره مدیریت حسین پاکدل در تئاتر شهر، از علاقهاش به فانتزی، از حاشیههایی که برای اجرای نمایشهای جنگیاش رخ داده و البته از تجربه مهاجرتش به خارج از کشور گفته است.
بخش نخست این گفتوگو را پیشرو دارید.
ـ رشته تحصیلی شما تئاتر است. یعنی پیش از ورود به دانشگاه این رشته را انتخاب کردهاید. چه زمانی برای تحصیل در رشته تئاتر به قطعیت رسیدید؟ چون در دوره نوجوانی مدام نظرات ما تغییر میکند.
برای من خیلی پیشتر از دوره دانشکده مسجل شد که میخواهم تئاتر را انتخاب کنم. پدرم نظامی بود و تا قبل از 18 سالگی که به تهران آمدیم، بندرعباس بودیم. تا قبل از 6، 7 سالگی شغل دیگری دوست داشتم و هنوز هم آن را دوست دارم.
ـ چه شغلی؟
باغبانی. چون در آن هم خلاقیتی وجود دارد. همیشه دوست دارم چیزی بسازم. یادم نیست مدرسه میرفتم یا نه ولی یادم هست که مرا به تئاتر شهر برده بودند که یک نمایش کودک ببینم که بعدها فهمیدم «حسن و لوبیای سحرآمیز» بود و هالهای از آن نمایش را به یاد دارم. نام کارگردان الان از ذهنم رفته است.
ـ اردشیر کشاورزی.
بله، بله. یادم هست آن زمان فیلمهای جمشید هاشمپور خیلی مد بود. موقع دیدن این تئاتر، او را در میان تماشاگران دیدم و به شدت ترسیدم چون در یکی از فیلمها دیده بودم که مرده و حالا گیج شده بودم که چرا اینجاست. به من گفتند اینها هنرمند هستند و نمیمیرند. آن روز با خودم گفتم پس من هنرمند میشوم که نمیرم. به همین سادگی، رویای هنرمند بودن در ذهنم شکل گرفت. طبیعتا خانواده دوست داشتند مهندس بشوم. دبیرستان رشته ریاضی فیزیک خواندم. یک سال هم کنکور ریاضی شرکت کردم که قبول نشدم و بعد پدرم را راضی کردم که فقط روی هنر تمرکز کنم و پس از آن بود که دانشگاه قبول شدم. یعنی این آرزو از بچگی با من بود ولی شرایط کار کردن نبود و واقعبینانه، از ابتدای دانشگاه شروع شد.
ـ در دانشگاه گرایش ادبیات نمایشی را انتخاب کردید ولی کارگردان شدید.
وقتی وارد دانشگاه شدم، یک سالِ اول همه چیز برایم جالب بود ولی بعد از یک سال نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاد که کل زندگی من شده بود کتاب خواندن و صبح تا شب در کتابخانه تئاتر شهر بودم و دفترچهای داشتم که در آن یادداشت میکردم چه کتابهایی خواندم و چه بخشهایی از آن بیفایده بود. متوجه نبودم که نویسندگان برخی از این کتابها ممکن بود استادان بزرگ تئاتر باشند و این گونه نبود که جملات قصار آن کتابها را بنویسم. آن زمان هم این گونه نبود که برای کتابها برگهدان داشته باشیم. میرفتیم و در قفسههای کتابخانه دور میزدیم. طوری شده بود که دیگر جزو کادر کتابخانه شده بودم و لازم نبود که برای گرفتن کتاب، کارت بدهم. سال دوم دانشکده این گونه سپری شد. بماند که سیاهی لشکر نمایش «ریچارد سوم» آقای داود رشیدی شدم یا دستیار مهرداد رایانی مخصوص در نمایش «خشم و هیاهو». نمایشی هم در خانه کوچک نمایش دانشکده هنر و معماری اجرا کردم. آن سال آنقدر کتاب خواندم و درس نخواندم که هر دو ترم مشروط شدم. ولی ناگهان جایی از مهرداد رایانی خواستم متنی بدهد تا به جشنواره فجر ارایه بدهم.
ـ آقای رایانی استادتان بود؟
بله.
ـ متن «کفتر به توان 2» ...
بله. میتوان گفت سومین کار جدی من بود. اولینش «شاعر» نوشته نیکودمی بود که در خانه کوچک نمایش اجرا کردم. دومی «عروس طوقی» بود که در جشنواره تئاتر کانونها اجرا کردیم و جایزه دوم را گرفت و چند اجرای عمومی در یکی از فرهنگسراها و بولینگ عبدو داشتم و در جشنواره عروسکی یونیما شرکت کردم. بعد متوجه شدم کار کودک سخت است و اصلا نباید وارد این کار شوم. اتفاق مهمی که افتاد این بود که بعد از خواندن این کتابها به خودم گفتم این همه میخوانی که چه بشود. تو باید کار کنی! باید کارگردان بشوی و گروه تشکیل بدهی. تا اینکه اتفاق ویژهای افتاد و سال سوم دانشکده یک تصمیم سخت گرفتم.
ـ چه تصمیمی؟
با خودم گفتم یا وارد جشنواره تئاتر فجر میشوم یا لیسانس میگیرم و میروم دنبال زندگیام. میدانید که آن زمان جشنواره فجر مهم بود چون با شرکت در جشنواره، میشد نوبت اجرای عمومی گرفت. سال 79 با نمایش «کفتر به توان 2» در سن بیست و یکی دو سالگی، وارد جشنواره تئاتر فجر شدم و از بد روزگار ماندنی شدم.
ـ چرا متنی از مهرداد رایانی را انتخاب کردید؟ استاد خوبی بود یا نویسنده خوبی یا...؟
مهرداد، رفیق خیلی خوبی بود. او به من خیلی چیزها یاد داد. آن زمان من خیلی مطلب مینوشتم که ارزش چندانی هم نداشتند ولی او با جدیت و حوصله میخواند و توصیه میکرد که چه کتابی بخوانم. هنوز هم دستنوشتههایش را دارم. به جز اینکه رفیق خوبی بود، در نمایش «خشم و هیاهو» از صفر تا صد کار در کنارشان بودم. فکر میکنم در عالم رفاقت خیلی نباید دنبال نقطه بگردی که از کجا شروع شده است. گویی جوش خورد و شروع شد. خدا رحمت کند علی سلیمانی را. ما داشتیم نمایش «خشم و هیاهو» را اجرا میکردیم و هنوز برای شرکت در جشنواره فجر وقت داشتیم. به علی گفتم دوست دارم کار کنم ولی نمیدانم چه متنی بدهم. علی با همان لحن خاصش گفت: «مهرداد! کفتر به توان 2 را بده به نیما!» او هم پذیرفت. متن جذبم کرد. قبل از آن متن جنوب شهری کفتربازی نخوانده بودم. آن را به فجر ارایه کردم که پذیرفته شد و ...
ـ چه کسانی در آن بازی میکردند؟
علی سرابی و زندهیاد هومن لایق. 30 شب اجرا داشتیم. شب بیست و چهارم، هومن از اجرا که بیرون آمد، نیم ساعت بعد از اجرا، سکته مغزی کرد و از دنیا رفت. ما 6 شب باقی مانده را اجرا کردیم با هومن ولی به این شکل که اول علی بازی میکرد و ... (گریهاش میگیرد) برای ورود هومن، فیلم پخش میکردیم....میدانید «کفتر به توان 2» را بیشتر از همه کارهایم دوست دارم؟ چون بهترین خاطرات خوب و بد زندگیام در این کار بود. زمان اجرای این کار، بچهای بودم که گاه آدمهای بزرگی به پستم میخوردند و میگفتند: «تو مارمولک را چرا به تئاتر شهر راه دادهاند؟ بنشین درست را بخوان! هنوز برای کار زود است.» مثل الان نبود که همه چیز درهم و برهم شده باشد. آن زمان بزرگترهایی که همهشان هم قابل احترام هستند، توی سرمان میزدند که چرا زود به تئاتر شهر آمدهای!
ـ چون فکر میکردند یک جوان بعد از تئاتر شهر کجا میخواهد برود.
یکی از معجزههای تئاتر ایران مدیر نازنینی به نام آقای حسین پاکدل بود که نسلی را در تئاتر شهر مدیریت کرد.
ـ بله نسل شما تئاتر را در دوره خوبی شروع کردید... با «کفتر به توان 2» شروع کردید و بعد ...
یکی از نوشتههای خودم را اجرا کردم؛ «ملاقات شبانه» که اشکان خطیبی در آن بازی میکرد. درباره ملاقات مرگ و آدمها بود. سه اپیزود داشت. فکر میکنم اولین کسی بودم که پروژکتورها را به زمین آوردم. خاطرهای بیان کنم که نشان میدهد چرا ما مدام از آقای پاکدل به نیکی یاد میکنیم. اینکه ایشان چگونه ما را که بچههای جوانی بودیم، مدیریت کرد. حد من به عنوان کارگردان جوانی که میخواستم در تئاتر شهر کار کنم، سالن شماره 2 بود. او زمینهای فراهم میکرد که ما آرام آرام رشد کنیم و به سالنهای بزرگتر برویم. شاید آن زمان ناراحت میشدم ولی الان میفهمم که این تصمیمگیریها چقدر به سودمان بود. یادم هست سر ماجرایی، آقای پاکدل در اتاقش به شدت مرا دعوا کرد. ماجرایی بود که به بروشور ما مربوط میشد که به دلیل کاری که ما کردیم، چاپ «نخستین» که انتشار تمام بروشور تئاترهای آن زمان را بر عهده داشت، تعطیل شود و آقای پاکدل بر سر این ماجرا با من به شدت دعوا کرد. بعد از این دعوا به سالن رفتم که نور کار را ببندم. آقای پاکدل از آن مدیرانی بود که همیشه گوشه سالن میایستاد و روند کارها را زیر نظر میگرفت. آن زمان طراح نور آقای افشیننیا بود. من با انرژی به او گفتم که میخواهم بعضی از پروژکتورهای کارم روی زمین باشد و نه روی سقف. آقای افشیننیا عصبی شد و گفت چنین کاری نمیکنیم. ناگهان آقای پاکدل که تا چند دقیقه پیش داشت مرا دعوا میکرد و من نسبت به او حس نفرت پیدا کرده بودم، به آنان تشر زد که ایشان کارگردان است؛ سلطان صحنه و تفکر این نمایش است. هرچه میخواهد، باید برای او فراهم کنید. تا همان یک لحظه پیش از او نفرت داشتم و ناگهان عاشقش شدم. گفت تو اینجا کارگردانی و احترامت لازم است ولی داستان آن ماجرا متفاوت است. یعنی فضاها را از هم جدا میکرد. در نمایش «ملاقات شبانه» به هر حال به جز یکی دو نور که بالا بود، بقیه نورهای من روی زمین بود.
ـ چه کسانی در آن بازی میکردند؟
علی سرابی و مسعود حجازیمهر در اپیزود اول و سوم آن بازی میکردند. اشکان خطیبی و فرزانه سکوتی هم بازیگران اپیزود دوم بودند.
ـ این تنها متنی بود که از خودتان اجرا کردید و بعد «لوله» را کار کردید.
همزمان با اجرای «ملاقات شبانه»، گفتگو با رایانی را درباره «لوله» شروع کردم و او نگارش آن را اغاز کرد. ایدهمان «کرگدن» بود؛ اینکه چه میشود که آدمها تغییر میکنند. شرایط سیاسی کشور هم در حال تغییر بود.
ـ بازیگران «لوله» چه کسانی بودند؟
مسعود حجازیمهر، مجید آقاکریمی، علی سرابی و هادی کاظمی. در اجرای عمومی مجید نتوانست بیاید و هدایت هاشمی جایگزین او شد. یکی از نمایشهای به شدت مشکلدار شد؛ به لحاظ سیاسی و اروتیک و برای من و مهرداد، تبعاتی بسیار منفی داشت. به گونهای که بعد از آن هر متنی میدادم، رد میشد و این گونه بود که تصمیم گرفتم به سربازی بروم. شاید هم رد شدن متنها به این ربطی نداشت ولی گویی یک فضای چالشی ایجاد شده بود و کسی نمیدانست داستان چیست. بعد هم که ناگهان مدیر تئاتر عوض شد و آقای خسرو نشان آمد و فرهاد مهندسپور و ... قرار بود شورایی در تئاترشهر شکل بگیرد و اتفاقاتی رخ بدهد ولی به نظرم بلبشویی شد و همزمان شد با فارغالتحصیل شدنم از دانشگاه که دوست داشتم زودتر به سربازی بروم. البته پیگیر ماجرا بودم و به موازات در تلویزیون نیز کار میکردم. الان درباره آن فضا هر چه بگویم، واکنشهای منفی در پی خواهد داشت ولی حس میکردم رنگینکمان شده بود.
ـ منظورتان چیست؟
ببینید من جزو کسانی هستم که خیلی شورا را نمیپسندم. به همین دلیل آقای پاکدل را دوست دارم چون وقتی رییس تئاتر شهر بود، میگفت من شورای نظارتم، من پولم و من انتخاب میکنم. یعنی تکلیف ما با او مشخص بود. اگر کسی مدیر باشد، خودش باید همه چیز را جلو ببرد. به هر حال من درگیر سربازی شدم. کاری به درستی یا نادرستیاش ندارم ولی دیرتر گویی با ورود حسین پارسایی، همه چیز در تئاترشهر نظمی گرفت.
ـ بعد از سربازی، بازگشتتان با نمایش «کانال کمیل» بود. این کار را در واکنش به اینکه متنهایتان رد میشد، اجرا کردید؟
نه. «کانال کمیل» مال دوران سربازی بود. من در عقیدتی سیاسی ارتش بودم و پدرم هم نظامی بود. بعد از تمام شدن مرحله آموزشی، مرا به نیروی هوایی انتقال دادند، در دانشگاه هوایی شهید ستاری، بین دانشجویان نیروی هوایی. سربازیام همزمان شد با سقوط هواپیمای سی 130. در سربازی خیلی فعال بودم چون دوست داشتم زیر و بم سربازی و ارتش را بفهمم. با جان و دل برای سربازی وقت گذاشتم.
ـ آنجا چه کاری میکردید؟
با بچهها و خانوادههایشان کار تئاتر و کارهای فرهنگی میکردم. یکی از کارهایم اجرای نمایش «کانال کمیل» با بچههای آنجا در جشنواره ارتش بود. بعد از پایان خدمت، کلاسهای چند نفرهای با نصرالله قادری در حوزه شروع کرده بودیم و من داشتم برای مجله صحنه مطلب مینوشتم. روزی حمید آذرنگ رد شد و سلام و علیکی کردیم و به او گفتم تو متنهای خوبی مینویسی. کاش با هم کار کنیم. پرسید چه ایدهای داری که گفتم دو گروه داریم که با هم میجنگند و بعد متوجه میشویم اینها روح هستند و جنگ به پایان رسیده و ... ایران و عراق با هم دوست شدهاند. آن زمان یک خبر مهم این بود که ایران قرار است برای عراق گاز بفرستد. حمید نمایشنامهای نوشت که درباره جنگ ایران و عراق بود که هنوز نسخه دستنویس آن را دارم.
ـ «دو متر در دو متر جنگ»...؟
بله، درباره دو گروهی که سر خاک با هم میجنگیدند. یک کار دفاع مقدسی بود ولی من چون یک ذهن فانتزی داشتم، این جنگ را به کل دنیا تسری دادم. یعنی آدمهای آن هویتی نداشتند و دیالوگهای نمایشنامه را استفاده کردم و میتوانم بگویم سال 84 هویت من و گروه ما با این نمایش شکل گرفت و کامل شد؛ من، فرزین صابونی، علیرضا آرا، هدایت هاشمی، سینا رازانی، فرشاد فزونی و منوچهر شجاع که بعدتر شهرام حقیقت دوست، خانم عابدیننژاد، گلناز گلشن و شبنم مقدمی و ... به ما اضافه شدند.
ـ گروه تئاتر «تجربه»؟
از همان دوران «خشم و هیاهو» عضو گروه تجربه شدم. بعد از 2 سال که از سربازی آمده بودم، در این نمایش به جز هدایت، با بقیه برای اولین بار کار میکردم و حرف همدیگر را خوب درک نمیکردیم. بچهها نقشه کشیده بودند که بعد از اجرای جشنواره فجر، از نمایش، کنار بکشند. واکنش حمید آذرنگ هم خیلی جالب بود. میگفت این نمایش خیلی خوب است ولی متن من نیست. تا اینکه در جشنواره فجر بازخورد خیلی خوبی از تماشاگران گرفتیم و نمایش به سرعت برای اجرا در آلمان دعوت شد و جزو نمایشهای پر تماشاگر و پرفروش سالن شماره دو شد. نسبت به زمانه خودش خیلی نو بود.
ـ با اجرای این نمایش به نوعی کارهای جنگی را آغاز کردید. البته اگر «کانال کمیل» را کنار بگذاریم. تحت تاثیر ارتش بودید؟
نه. تحت تاثیر فانتزیهای خودم بودم. چون در تئاتر یا تمرکز بر محتواست یا فرم یا هر دو با هم. من فانتزیهای خاص خودم را دارم. مطلبی از مارکز میخواندم که میگفت آدم تا 35 سالگی صاحب ایده و خلاقیت است ولی چون پخته نیست، به کارش نمیآید ولی بعد از 35 سالگی صاحب ایده و خلاقیت نیست و همان ایدههای قبلی به دادش میرسد. من از 19، 20 سالگی ایدههایم را مینوشتم و چون خیلی کتاب میخواندم، یکی از کارهایم این بود که با خواندن هر نمایشنامهای، به طراحی صحنه، بازیگران، به میزانسن و ... فکر میکردم و حتی دست زدن تماشاگران را در پایان اجرا میدیدم. برای خودم رویاپردازی میکردم. یکی از کسانی که بر من تاثیر گذاشت، پیتر شومان بود که برای جشنواره نمایش عروسکی به ایران آمده بود و برنامهای در دانشگاه هنر داشت. قرار بود برای مجله صحنه با او مصاحبه کنم. چندین روز دنبالش بودم. با بانکی از اطلاعات و نقل قولهایی از افراد گوناگون، پیش کسی نشستم که حتی حاضر نبود با قاشق و چنگال غذا بخورد و با دست غذا میخورد. یک سئوال خیلی جدی از او پرسیدم که سوادم را نشان بدهم که او گفت من نمیفهمم تو چه میگویی ولی تئاتر، از نظر من یک سیبزمینی است. با او مصاحبهای کوتاه در حد یک صفحه انجام دادم ولی نقطه شروع رسیدن به سادگی و اینکه این سادگی را برای تماشاگر تبدیل به جادو کنی، از آن گفتوگو برایم شکل گرفت. در دانشگاه هنر، پیتر شومان را میدیدیم که آشغال جمع میکرد و عروسک غولپیکر میساخت. اینکه این سیبزمینی چگونه برای من معنی شد، مثل این بود که شما را به یک مهمانی دعوت میکنند و یکسری غذاهای مختلف با ماهیت سیبزمینی برایتان میچینند؛ میزی و 100 مدل استفاده از سیبزمینی را نشان میدهند. این یک شیوه کار کردن است ولی شیوهای که من به آن رسیدم، این بود که میز را خالی کن و این سیبزمینی را بگذار وسط و آرام آرام آن را پوست بگیر، خورد کن، سرخ کن و ... تا مهمانت بگوید: « اِ این همان سیب زمینی است!» یعنی این «اِ» میشود همان جادو، هر چیز سادهای که هر روز بیاعتنا از کنارش میگذریم، تبدیل میشود به مساله ما. در «دو متر...» خاک بود، در «کادانس» آن جعبهها و در «خنکا...»، ماز بود و این روند وجود داشت.
ـ خب رسیدیم به «کادانس» که متن طلا معتضدی بود ولی در آن هم رد پایی از «دو متر...» وجود داشت. همین فضای فانتزی که میگویید.
سعی کردیم گروتسک باشد. بعد از یکی دو تجربه، بچهها این شکل از کار کردن مرا دوست داشتند. فضای کارگاهی خاصی به وجود آورده بودند که کارگردان میداند چه میخواهد اما در تمرین شروع میکند به ساختن و خراب کردن چیزی، تا کار شکل بگیرد. در «کادانس» هم مثل «دو متر...» یکسری ساختارها را شکستم. شاید جزو اولین کسانی باشم که دست زدن تماشاگران را در پایان نمایش حذف کردم. (به حساب غرور نگذارید). ریسکهایی میکردم که شاید زودتر از زمانه خودم بود. گاهی دیده میشد و گاهی نه. متنی که طلا برای «کادانس» نوشت، کار بسیار سادهای بود و ما با آن جعبههای نورانی بازی میکردیم.
ـ پس پروسه کارگاهی داشت...
بله و آنجا تازه اوج صمیمیت بازیگرانم را فهمیدم؛ اینکه چقدر یکدیگر را دوست داریم. داشتیم برای اجرای جشنواره آماده میشدیم که روزی گفتم خیلی جالب میشود که آدمهای این نمایش با این لباسها، کچل هم باشند. داشتم میرفتم جایی که ناگهان دیدم سه بازیگرم نشستهاند و دارند موهای یکدیگر را میتراشند.
ـ فرزین صابونی بود و ...
فرزین بود، سینا رازانی، علیرضا آرا و لیلی رشیدی.
ـ در کارگاه نمایش اجرا کردید.
از اول دوست داشتم آنجا اجرا کنیم. سالن کوچک جمع و جوری میخواستم. اولین چیزی که سبب میشود تئاتری را شروع کنم، قطعا موضوع است؛ اینکه دغدغه خودم و جامعه چیست ولی تا سالن اجرایم مشخص نشود، نمیتوانم کار را شروع کنم. نمیدانم چگونه بعضی از همکارانم میتوانند نمایش خود را از این سالن به آن سالن ببرند. من نمیتوانم چون هر تئاتر را مخصوص یک سالن طراحی میکنم. برای من سالن خیلی مهم است. اگر نمایشی را برای سالن سمندریان طراحی کردم و قرار باشد در سالن دیگری آن را اجرا کنم، حتما سالنی را انتخاب میکنم که بیشترین نزدیکی را به آن داشته باشد.
ـ پس سالن برایتان خیلی مهم است.
بله. مثلا کسی پیشنهاد نکرده بود که «کادانس» را در کارگاه نمایش اجرا کنیم. اصرار خودم بود که این نمایش را حتما باید در جایی خفه و بسته اجرا کنیم.
ـ و بعد از آن با نمایش «مادر مانده» دوباره با حمید آذرنگ کار کردید.
حمید متنی نوشته بود و با گروهی تمرین کرده بود که به اجرا نرسیده بود. در واقع من به حمید آذرنگ ملحق شدم و «مادر مانده» دو کارگردان داشت؛ من و حمید آذرنگ که خودش هم بازی میکرد و با نگاه من مینوشت. میزانسنها با من بود. «مادر مانده» از کارهای به شدت سخت من بود.
ـ چرا؟
چون ناگهان به گروهی آمدم که از قبل شکل گرفته بود. مشکل کسانی که با من کار میکنند، این است که ذهن به شدت فعالی دارم و همه چیز را جادویی میبینم. حالا به گروهی آمده بودم که همه بهترین دوستانم بودند؛ شهرام حقیقتدوست، شبنم مقدمی، رویا میرعلمی، آذر خوارزمی، حمیدرضا آذرنگ در مقام بازیگر، پونه عبدالکریمزاده. به جز علیرضا آرا که خودم او را وارد قصه کردم که نقش دوچرخهسوار را بازی میکرد، همه برای اولین بار بود که با من کار میکردند. حتی منوچهر شجاع، طراح صحنه همیشگی خودم هم نبود. نرمین نظمی طراح صحنه آن بود. مخالفتی نداشتم ولی به جمعی اضافه شده بودم که انتخابهای خود را انجام داده بود و چون با حمید داشتیم قصه را بازنویسی میکردیم، دوست داشتم آن دوچرخهسوار را اضافه کنم. فرشاد فزونی و علیرضا آرا تنها کسانی بودند که من به آن کار آوردم و تازه فهمیدم در هر کاری که با هر گروهی شروع میکنم، مشکلاتی اساسی دارم. مثلا در این کار به بازیگران میگفتم دوست دارم جلوی چشم تماشاگر شما را غیب کنم و ایده پردهها را دادم که البته تا روز اجرا با آن درگیر بودم. جذابیت «مادر مانده» و یکی دو کار دیگرم این است که برای هر میلیمتر کارگردانیام، حرف دارم. اینکه شما وارد فضایی سفید میشوید. آدمها در رفت و آمد هستند و به یک قبر میرسید. یعنی خیلی خیلی کار حسابشدهای بود. کارگردانی این کار را خیلی دوست دارم و هنوز پُز آن را میدهم ولی دو هفته پیش از اتفاقات سال 88 که اجرایمان آغاز شد، سالن پر بود و 3 هفته بعد از انتخابات، سالن لخت بود و این نمایش شهید شد. آن زمان بلیتفروشی آنلاین نبود. برای خرید بلیت باید به گیشه تئاتر شهر میآمدید اما حتی شبی یک تماشاگر هم نداشتیم. فقط میخواستیم در تئاتر شهر بمانیم که تئاتر بماند و پادگان نشود.
ـ هیچوقت به اجرای دوبارهاش فکر نکردید؟
بگذارید درباره نمایش بعدی صحبت کنیم.
ـ که «خنکای ختم خاطره» بود.
روزی حسین مسافر آستانه، مدیر جذاب زندگیام که همیشه آرزو داشتم یک بار «نه» گفتنش را ببینم، با همان لهجه شیرین شمالیاش گفت متنی هست که انجمن تئاتر انقلاب و دفاع مقدس میخواهد آن را کار کند. تو بیا آن را کارگردانی کن. پولش را هم میدهیم. یعنی کار سفارشی. البته هنوز هم اعتقاد قلبیام این است که کار سفارشی اتفاقا خیلی هم خوب است. به شرط اینکه تو درست کار کنی. سینمای آمریکا سفارشی است. بگذریم. متن را خواندم ولی دوستش نداشتم. نویسنده ـ که اجازه بدهید اسمش را نگویم ـ بعدا که اجرایم را دید، گفت دلم شکست که متن مرا کار نکردی ولی وقتی کارت را دیدم فکر کردم چه خوب شد که متن مرا کار نکردی! بعد از خواندن متن، بدجوری در دوراهی قرار گرفته بودم. از یک طرف، کار سفارشی بود و از سوی دیگر متن را هم دوست نداشتم. بخصوص ماجراهای سال 88، وضعیت را بدتر هم کرد. حالا دیگر پذیرش کار سفارشی، خیلی بد بود. حدود 22 روز مانده بود به تاریخ شروع اجرا که حسین مسافر مرا کشید کنار و درباره نمایش پرس و جو کرد. صبر کرده بودم تا دقیقه 90 به او بگویم که نمیتوانم کار کنم تا بیخیال ماجرا بشود. گفتم شرمندهام ولی نمیتوانم با این متن ارتباط برقرار کنم. اگر دست خودم بود، کار دیگری میکردم که پرسید خب چه میکردی و گفتم شاید جنازهای نیمهجان پیدا میکردیم و به دنبال خانوادهاش میگشتیم و ... طرح را خیلی پسندید و من هم نوشتن متن را به حمید سپردم. همان شب حمید آمد و او هم ایده را پسندید. 21 روز مانده بود به شروع اجرا. هیچ کس نبود به جز حمید، منوچهر شجاع و فرشاد فزونی و دوباره ناچار شدم بازیگران جدید بیاورم؛ هنگامه قاضیانی، الهام کردا، سعید چنگیزیان و ... با همه اینها سر این کار آشنا شدم. هر روز سر تمرین میآمدند.
ـ چگونه به متن رسیدید؟
بچهها هر روز سر تمرین میآمدند. ذهنیت من این بود که آقای مسافر چیزی خواسته و من هم تلاش میکنم کسی این اجرا را نبیند و همه چیز بیسرو صدا تمام بشود. تماشاخانه ایرانشهر تازه راه افتاده و اجرای آروند دشت آرای تمام شده بود. فکر کردم من هم در این گرد و خاک اجرا میکنم و کسی هم متوجه نمیشود. آن زمان برای این کار 40 میلیون تومان میدادند. وقتی همه هزینهها و دستمزد اعضای گروه پرداخت شد، 2 میلیون تومان ماند که با اصرار، به انجمن برگرداندم. یعنی نیتم این بود که کار دیده نشود. تا اینکه حمید یک اپیزود نوشت. جالب بود که در این نمایش، محمدرضا حسینزاده از 21 روز تمرین، 20 روز میآمد و میگفت برای من چیزی ننوشتی، میگفتم نه ولی مطمئن باش برای تو کاری میکنیم. یکسری پیشنهاد میدادیم و حمید شب تا صبح مینوشت. مثلا درباره یکی از اپیزودها، هنگامه گفت دوستی ارمنی دارم که فرزندش شهید شده ولی کسی او را تحویل نمیگیرد. درخواست کرد دوستش را در یک اجرا دعوت کند و ما اجرا را به او تقدیم کنیم و به نوعی به او توجهی نشان دهیم. وقتی حمید این را شنید، اپیزود ارمنی را نوشت. تا اواسط پروسه نوشتن، حمید یک کار رئالیستی نوشت. در این فاصله درباره ایده طراحی با منوچهر شجاع صحبت میکردم. میخواستم شهدا را زمینی نشان بدهم؛ مثل خودمان و میخواستم لباسهایشان مثل هم باشد. ذهنیت ما برای طراحی، یک فضای سفید بود مانند لابیرنت و این مازها که باعث میشد در یک شلوغی قرار بگیریم که راه فرار پیدا نکنیم. منوچهر ایدهها را مینوشت. از آن طرف با حمید آذرنگ درگیر بودم چون یک کار رئالیستی مینوشت. حتی با بازیگران مانند علی سرابی مدتها درگیر بودیم. به او گفته بودیم پشت به تماشاگر و رو به تلویزیون بنشیند که این موضوع برایش قابل درک نبود. داستان پدر کُرد بود که جلوی تلویزیون مدام فیلم پسرش را میبیند و وقتی تمام میشود، لرزه میگیرد. اینها یکسری اپیزودهای به هم ریخته بود که فقط شروع و پایانش معلوم بود. به علی گفتم در این قصه تا میتوانی تماشاگر را بخندان تا یخ او نسبت به شهدا باز شود. خلاصه کار سر و شکل پیدا کرد و البته داستانهایی هم با فرزاد حسنی پیدا کردیم چون سر تمرین آمد ولی ناگهان کمی قبل از اجرا رفت و کلکلهایی در روزنامهها داشتیم. البته الان با هم دوست صمیمی هستیم.
ـ قرار بود بازی کند؟
بله. ولی 24 ساعت مانده به اجرا دیگر نیامد که حتما برای این کارش دلایل منطقی داشته است. چند اجرایمان همزمان با ماه رمضان بود که اذان میشد. اجرا را قطع میکردیم و انجمن انقلاب و دفاع مقدس افطاری تدارک دیده بود و دوباره به سالن برمیگشتیم برای ادامه اجرا. نفهمیدیم چه شد که ناگهان غلغله شد. تنها تلاشمان این بود که دیده نشود و تنها کاری بود که از تماشاگران بیزار بودم.
ـ واقعا؟
چون کسی که حکومت را دوست نداشت و چه او که دوست داشت، چه او که مخالف بود و چه او که نبود، همه آن را دوست داشتند، کسانی که به خون هم تشنه بودند، هر دو از آن لذت میبردند. بعضی شبها مهمان ویژه میآمد و ...
ـ برایتان دلچسب نبود که تماشاگران این چنین با کار ارتباط برقرار میکردند؟
نه چون شرایط خاصی بود. سال 88 بود، حوادث سیاسی را داشتیم. یکسری مسئولان نظام میآمدند. من داشتم کار سفارشی میکردم. همه چیز در ضد و نقیض بود. شبی یکسری مهمان آمدند و بعد هجمه فشاری درست شد و بعضی، شروع به دفاع از کار کردند. نمیتوانستم بپذیرم تماشاگری که مخالف نظام است و تماشاگری که ذوب در ولایت است، هر دو از این کار خوششان بیاید. به همین دلیل از تماشاگرانم بیزار بودم. حتی روی صحنه نمیآمدم و بعد ناگهان میگفتند که نیما اجرایش را به فلانی تقدیم کرده و تا صبح بازیگران میگریستند که چرا چنین کردهای. آن زمان حتی به تئاتر شهر نمیرفتم. یک بار که رفتم، کسی جلویم را گرفت و اول شروع کرد از من تعریف و تمجیدکردن. جمیعت دور ما جمع شد و ناگهان شروع کرد بدترین فحشها را نثارم کرد. شرایط وحشتناک بود. به هر حال اجرا تمام شد و بعد حسین پارسایی که آن زمان دبیر جشنواره تئاتر فجر بود، اصرار کرد که نمایش را در جشنواره اجرا کنیم. آن دوره پیتر بروک را به ایران دعوت کردند و همه تئاتریها به او نامه نوشتند که نیاید. حتی دوست نداشتم در جشنواره، سر اجرا باشم و پخش زنده جشنواره فجر را گرفتم که سر اجرای خودم نباشم. حتی جایزه گرفتنم هم بد بود چون کلیپهای اختتامیه را میساختم، متوجه شدم جایزه میگیرم و دیگر هیجانی نداشتم و نمیدانم چرا این همه جایزه گرفت. فقط یادم هست که خبرنگاری تماس گرفت و گفت چون کار شما دفاع مقدسی بود، این همه جایزه گرفت که به او گفتم نمیدانم ولی آقایان داود رشیدی و داود میرباقری را که مطمئنم جزو خانواده شهدا نیستند پس احتمالا آن 3 داور خارجی جزو خانواده شهدا بودند و به همین دلیل به ما جایزه دادند و این شد پرونده «خنکا».
ـ ولی برای اجرا در آبادان هم داستانی داشتید.
قصد داشتیم نمایش را در استانها اجرا کنیم. شروعش در آبادان بود ولی شب دوم اجرا، برق سالن را قطع کردند. بعد از دوره مدیریت آقای مسافر در انجمن تئاتر انقلاب و دفاع مقدس، مدیر بعدی برای این نمایش خیلی دردسر درست کرد. برای ما و آقای مسافر پروندهسازی کرد. حتی در برنامه تلویزیونی مجله تئاتر که بخشی برای شوخی داشتیم، با او هم شوخی کردیم و او هم دو صفحه درباره من برای مدیر شبکه چهار نامه نوشت و مرا متهم کرده بود که مامور موساد هستم و ... مدیر شبکه چهار دکتر رستمآبادی وقتی از ماجرا باخبر شد، گفت دوربین بفرستیم تا جواب بدهد. ما دوربین فرستادیم ولی او جواب نداد. با همه اینها پیشش رفتم که نشان دهم مشکلی با او ندارم ولی سر نمایش «ترن» دوباره دشمنی خود را نشان داد.
ـ هنوز ماجرای آبادان را تمام نکردهایم.
همانطور که گفتم، تصمیم داشتیم که «خنکا» در استانها بچرخد ولی به دلیل دشمنی شخصی آن مدیر با حسین مسافر، این طرح ناکام ماند. حتی حسین مسافر به دلیل همین مشکلات از انجمن بیرون آمد. تنها مشکلساز ما برای «خنکا» همین فرد بود. تنها نمایشی بود که تمام تلاشم را کردم که کسی آن را نبیند.
ـ و بیشتر از همه دیده شد.
مرا با «خنکا» میشناسند. بعد از آن به این نتیجه رسیدم که وقتی برای کاری خیلی وقت میگذاری و حساب کتاب میکنی، نتیجهاش، خوب از آب درنمیآید ولی وقتی بدون فکر به دل کاری میزنی و به چیزی فکر نمیکنی و نسبت به آن حس مثبتی داری، در 21 روز نمایشنامه نوشته و کارگردانی میشود و به اجرا میرسد، یک آنی دارد که نمیدانم چه جادو و معجزهای دارد و نمیدانم تحلیل علمی آن چیست ولی وقتی برای کاری حساب کتاب میکنم، یا شرایط سیاسی اجتماعی یا نداشتن نبض تماشاگر، سبب میشود کار، آنِ لازم را نداشته باشد.
ـ در «خنکا» این ریسک را هم کردید که با بسیاری از اعضای گروه برای اولین بار کار کردید.
به جز علی سرابی، منوچهر شجاع و فرشاد فزونی، همه اعضای گروه، جدید بودند. آن زمان سالن از صبح تا شب دست ما بود و فقط به این فکر میکردم زودتر کار را به انجام برسانم که این اجرا تمام شود. بچهها از صبح تا شب در سالن بودند و من در حال خودم بودم و خیلی به این فکر نمیکردم که حالا هر یک از اینها قرار است چه نقشی بازی کنند. ولی وقتی شکل کار را پیدا کردم، برای تک تک آنان وقت گذاشتم. ناگهان در یک چاله تاریک افتادم و کسانی آن بالا منتظرم بودند و دنبال این بودم که به کمک طنابی، چیزی از این چاله بیرون بیایم ولی وقتی راه را پیدا کردم، دیدم شکل آبرومندی پیدا کرده و اجرا میکنیم و تمام میشود. اما هیچ حساب و کتابی نداشتم که قرار است چنین اتفاقاتی رخ بدهد.