نگاهی به نمایش «سیمِ آخر»
پنهان پشتِ سادگی، مصون به اعجاز شیرینی یک بازیگر

پنهان پشتِ سادگی، مصون به اعجاز شیرینی یک بازیگر 2

پنهان پشتِ سادگی، مصون به اعجاز شیرینی یک بازیگر 3
یادداشتی بر نمایش «سیمِ آخر» به نویسندگی و کارگردانی شهرام سلطانی، شرکتکننده در بیستوششمین جشنوارۀ ملی تئاتر فتح خرمشهر
مهرداد بهراد: نمایش خیلی سریع و چابک شروع میشود. مقدمهای کوتاه در کار است که عشقِ سرباز و زندگی شیرینی که بیرون از فضای جنگ در انتظار اوست را به ما نشان میدهد. زمینۀ مکانی نمایشنامه موتورخانه یا مرکز تاسیسات یک پالایشگاه یا چیزی شبیه به آن، در یک شهر نفتخیز در زمان جنگ است. سرباز به فرمان یک نیروی فنی که دیگر شخصیت نمایش است، به مکان نمایش کشانده شده تا اقدامی مهم در جهت جلوگیری از یک فاجعه را رقم بزنند. نیروی فنیای که خیلی زود روشن میشود که پدرِ معشوق سرباز است؛ همان کسی که سرباز در آغاز نمایش صدای او را پخش کرد. داستان نمایشنامه چندان بدیع نیست و شاید پیرو اسلوبی از نمایشنامههایی با موضوع جنگ باشد که در سالیان گذشته به کرّات نوشته شدهاند. اما همین داستان تکراری دستِکم در معماری خود و فارغ از شکل پرداختش در نمایشنامه، داستانی نسبتاً قرص و محکم است. سرباز که به واسطۀ عشق سوزانش، تبدیل به نوکر بیجیره و مواجب پدر و خانوادۀ او شده، در پی یک انفجار به همراه پدرِ همسرِ آیندهاش در موتورخانه گرفتار میشود. در همین گرفتاریست که متوجه میشود خانوادۀ معشوق او در حال مهاجرتاند و دختر پذیرفتن این امر را موکول به رضایتِ سرباز کرده. سرباز نسبت به مهاجرت آن هم در زمانۀ جنگ مخالفتی سخت میکند. به ناگاه بحث کیفی پیش کشیده میشود که به گفتۀ مهندس فنی، کیف حاوی پول و مدارک بوده و پیش از این گرفتاری از سرباز خواسته که آن را به جایی برساند. فرمانی که سرباز آن را به شکل دیگری یعنی پنهان کردن کیف در موتورخانه انجام داده. اینجاست که ما میفهمیم مهندس فنی یا همان پدرزنِ آیندۀ سرباز، جاسوس بعثیهاست، آن کیف نه حاوی مدارک و پول و بلکه حاوی بمبی ساعتیست که زمان اندکی تا ساعت مقرر انفجار آن باقی مانده است. در تماس با بیسیم متوجه میشویم که شبکهای از جاسوسها در حال خرابکاری هستند و رفقای مهندسِ جاسوسِ قصۀ ما از راهنمایی برای خنثی کردن بمب خودداری میکنند و سرباز با هوش و ذکاوت خودش بمب را خنثی میکند. اما این پایان ماجرا نیست چرا که در ادامه میفهمیم جاسوس با استفاده از نفوذ عاطفیاش بر سرباز با استفاده از الگویی مشابه باعث انفجاری در بازار شده که حاصلش مرگِ پدرِ سرباز بوده است و باقی نمایش صرف کشوقوسها و مونولوگهایی احساساتی و نهایتاً درگیریهای فیزیکیای میشود که قرار نیست کسی از آن جان سالم به در ببرد.
داستان با مشیای کاملاً روشن طراحی شده، فضای موتورخانه به دلیل ضرورت نجات از ابتدا پرتنش است، سپس انفجاری راهِ خروج را بر دو شخصیت میبندد تا تنش و احتمال انفجار یا خفگی، نمایش را ملتهبتر کند و پس از گذشت زمان اندکی از عادت کردنِ ما به این میزان از التهاب مسئلۀ کیفِ حاوی بمب مطرح میشود و بعد از خنثی شدنِ بمب هم درگیریهای فیزیکی و افشاگریهای پیدرپی میزان تنشِ روی صحنه را بالا نگه میدارد. پس تا اینجای کار روشن است که نمایشنامه داستانی دارد که بر اساس الگوی رشد ممتد طولی نوشته شده، زمانبندی خوبی برای رو کردنِ رویدادهای پیشبرنده دارد و مانند بسیاری دیگر از نمایشنامهها و فیلمنامههای نوشته شده بر اساس این اسلوب، گاهی تعجیل و دخالت تصنعی نویسنده برای تزریق تنش را لو میدهد؛ این درست همان نکتهایست که کمی بعدتر با آن کار خواهیم داشت. اما نمایشنامهنویس و کارگردان که هر دو یک نفرند، از پرداخت عجیب و غریب به داستانی ساده و راحت پرهیز میکند، از تصاویر جعلی و حرکاتِ زائدی که به عطف حضور داور ساخته میشوند دوری میکند، بر ایجاد یک شیمیِ پویا، جذاب و بانمک به همراه ریتم فرحبخش در روابط میان دو شخصیت اصرار میورزد و نمایشنامهای متوسط و نهچندان بدیع را که به اسلوب خود پایبند است در بهترین شکلِ ممکن خود و بدون پیرایههای مضحک به نمایش میگذارد. انتخاب درست یکی از بازیگران(بازیگرِ سرباز)، اطمینان به توانِ او در انتقال کمدیِ موقعیتها در عین تداوم حسی و پایبندی به نقش، هم تمام این فرآیند را تسهیل و تقویت میکند و هم بازیِ کلیشهزده، تصنعی و گاهی دمِ دستیِ بازیگر دیگر را تلطیف و گاهی حتی پنهان میکند.
اما نکته اینجاست که کیفیت بدنۀ نمایشنامه به استحکام نسبی طرح و توطئۀ درام نیست. ایراد البته ایرادی شایع در نمایشنامهنویس و حتی فیلمنامهنویسِ ایرانیست: ضعف تکنیکی آشکار در اطلاعرسانی. دردسر اینجاست که شبکۀ رویدادهای کلیدیِ دراماتیک یا دومینوی این رویدادها به شکل غیرطبیعی و کاملاً وابسته به اراده و خسّت نویسنده آغاز به حرکت میکنند. در قیل و قال ابتداییِ نمایش سرباز چند بار دیالوگی را آغاز میکند که راجع به اتاق کنترل است و دیالوگها هر بار با مداخلهای نهچندان ضروری بریده میشوند تا گرهی که میتوانست همان ابتدا باز شود، به ارادۀ نویسنده بسته بماند تا ادامۀ نمایش ممکن شود. مساله این نیست که گره باید گشوده میشد یا اینکه اساسِ این درام وابسته به بسته ماندن گره است، بلکه مساله شیوۀ برگزاری این کش و قوس است. همین ضعف باز هم در کش و قوس پایانیِ مربوط به خنثی کردنِ بمب روی میدهد: سرباز انبارِ افشاگری و پرسشهای کلیدی را تا پایان جریان خنثیسازی بمب، رو نمیکند و حتی در کل این فرآیند هرگز نسبت به مهندسِ جاسوس چیزی به جز حسنِ نیت نشان نمیدهد، حال آنکه او حالا دارای تمام اطلاعات کافی برای جاسوس دانستن مهندس است. این ضعفهایی که شاید با چند مشاورۀ کوچک یا بازنویسی مدبرانه قابل حل بود، نهایتاً یک درام صمیمی را به ضعفهای بنیانافکن مبتلا میکند که اگر بازی سرپنجه، خوشریتم و شیرین بازیگر نقش سرباز نبود شاید به فاجعهای بزرگ روی صحنه بدل میشد.