«بوقلمون» خوانشی از فرهنگ عامه
روایتِ محذوف
کنشِ پری، مهلت خواستن و قصه گفتن، بلافاصله شهرزادِ هزارویکشب را به یاد میآورد. اما چرخش جذاب نمایش و شخصیت او آنجاست که او را از انفعالِ روایتگر بیرون میآورند و کنش اصلی و نیروی محرکه تمام نمایش را روی دوش او میگذارد. پری همان غریبه است، دختر سلطان، کسی که محبوب مردم بود اما با نیرنگ پهلوان اکبر نگاهشان به او تغییر کرد و او را با تف و لعنت از شهر بیرون کردند. حال پری بازگشته تا انتقام پدر و کودکی خود را از پهلوان اکبر بگیرد. دریغ که نمیداند خائن اصلی پهلوان اکبر به تنهایی نیست، بلکه همان مردمیاند که به ساز مرشد و صِله حاجب میرقصند یا میگریند، زنده باد میگویند و دمی بعد مرده باد!
امیرعلی حفیظی
«پهلوان اکبر» از پهلوانان نامدار ایرانی در دوره قاجار است. شهرت و عظمت و اهمیتش در فرهنگ عامه، بهویژه فرهنگ پهلوانی، بسیار بیشتر از چیزی است که به صورت مستند از زندگی او و وقایعی که از سرگذرانده در اختیار داریم. اکبر خراسانی، زاده مشهد است. پدرش پهلوان سلیم خراسانی بوده و به همین دلیل او را اکبرِ پهلوان سلیم نیز خواندهاند. او پس از قدرتنماییهای متعدد در مشهد و کسب شهرت در خراسان، برای زورآزمایی برابرِ پهلوانانِ پایتخت، راهی تهران شد. در آن روزگار پهلوان ابراهیم یزدی پهلوان شکستناپذیرِ تهران بود و بازوبندِ پهلوانیِ پایتخت را سالها بود که بر بازو داشت. پهلوان اکبر در زورخانه نوروزخان با او کشتی میگیرد و موفق میشود او را شکست دهد و به این ترتیب بازوبندِ پهلوانی را تصاحب کند. البته در باب این پیروزی اسناد و مدارک دقیق و معتبر موجود نیست و برخی روایتی دیگر مطرح کردهاند و گفتهاند در این کشتی، علیرغم مدت طولانیِ مبارزه، هیچیک بر دیگری پیروز نمیشود و شاه با حفظ حرمت پهلوان یزدیِ پنجاه ساله، یک بازوبند پهلوانی هم به پهلوان اکبر جوان میدهد. طبق همین روایت، پهلوان اکبر در این کشتی عمدتاً خود را بهدست پهلوان یزدی نمیداده است.
سخنان بسیاری هم درباره جوانمردی و یاریرسانیِ او به محرومان و بیماران مطرح شده است. سخن یا مدرکی که حکم اخیر را نقض کند کمتر به چشم میخورد. (ذهن ما بیشتر برای پذیرشِ صفات و فضایلِ اینچنینی آمادگی دارد تا نقد یا ردّ احتمالیِ آن.)
نکتهای که در همین بُرِش کوتاه و رویدادِ تاثیرگذار از زندگی پهلوان اکبر جلب توجه میکند، وجود یک روایت موازی با روایتِ غالباً پذیرفتهشده و رسمی است؛ روایتِ دوم که اولی را نقض میکند. انگار تاریخ به او مجال نمیدهد تا در همین چند سطر هم که شده سیطره و سلطه افسانهایِ خود را حفظ کند. نمایش «بوقلمون»، بیش از آنکه درباه آدمهایی باشد که قصهشان گفته میشود، نمایشِ چنین شهری است؛ شهری با روایتهای موازیاش، شهری با قصههای در سایه ماندهاش. شهر تحت سلطه دو بازوی قدرت اداره میشود: حاجبالدوله، نماد و نماینده بازار و سرمایه، و پهلوان اکبر، که قدرت و شوکتش را نه به واسطه خصایل و تواناییهای خود که با یاریِ پول و قدرتِ حاجبالدوله به دست آورده، به مثابه نیروی نظامی و امنیتی عمل میکند و آیین پهلوانی را با رفتارهای زورمدارانه تاخت زده و قدرت و سیطره خود را بر پایه قاعده نوچهپروری و زورگیری سامان داده است. و نقش کلیدیِ مرشد که دستگاه تبلیغاتی و رسانهایِ قدرت است و ذهن عوام را هدایت و کنترل میکند. شهرِ توطئهها و بازیهای پشت پرده.
غریبهای به این شهر میآید. او قاعده بازیِ این شهر و مردانش را نمیشناسد. گمان میکند همین که زورِ بازویش بر پهلوانان شهر بچربد و محرومان و مستمندان را با خود همراه کند، میتواند مقابل ظلم پهلوان اکبر و حاجب بایستد. بزرگان شهر نمیتوانند او را به هیچ طریقی بفریبند. بخشی از مردم هم با او همدل و همصدا میشوند. «شعبون» یکی از آنهاست؛ نوچه «داش نظر» که خود در آرزوی رسیدن به مقامِ «نوچه پهلوون اکبر» است. شعبون که به بوقلمونصفتی مشهور است، خود را شیفته «غریبه» میداند. حاجبالدوله برای بدنامکردن «غریبه» دستور میدهد انبارها را خالی کنند و شاهد بیاورند که دزدی از انبارها کار غریبه بوده. مدتی که قحطی بیفتد، غریبه نیز از چشم مردم خواهد افتاد. شبی که حکم بازداشت غریبه صادر شده، شعبون با دختری کولی به نام پری برخورد میکند و به او دل میبازد. گزمهها غریبه را پیدا نمیکنند، بنابرین نوچه او، شعبون را دستگیر کرده و به جرم توهین به «پهلوون اول»، قصد اعدام کردنش را دارند. پری وارد صحنه میشود و به قصد جلوگیری و به تعویق انداختنِ اعدام شعبون، از گزمه مجال میگیرد تا داستانی را برای او و جماعت تعریف کند. داستان «سلطان»، کسی که همچون «غریبه» روزی به شهر آمده و همانها بر او گذشته که بر غریبه.
کنشِ پری، مهلت خواستن و قصه گفتن، بلافاصله شهرزادِ هزارویکشب را به یاد میآورد. اما چرخش جذاب نمایش و شخصیت او آنجاست که او را از انفعالِ روایتگر بیرون میآورند و کنش اصلی و نیروی محرکه تمام نمایش را روی دوش او میگذارد. پری همان غریبه است، دختر سلطان، کسی که محبوب مردم بود اما با نیرنگ پهلوان اکبر نگاهشان به او تغییر کرد و او را با تف و لعنت از شهر بیرون کردند. حال پری بازگشته تا انتقام پدر و کودکی خود را از پهلوان اکبر بگیرد. دریغ که نمیداند خائن اصلی پهلوان اکبر به تنهایی نیست، بلکه همان مردمیاند که به ساز مرشد و صِله حاجب میرقصند یا میگریند، زنده باد میگویند و دمی بعد مرده باد! شعبون، نماینده همین جماعت است. یکی از همین مردم. بوقلمون نه فقط نامِ او که نامی است عام. شعبون چنان در انقیاد قدرت حاکمِ سرمایهداریِ حاجبالدوله است که درست زمانی که یک قدم تا پایان کارِ پهلوان اکبر باقی مانده، از پشت به پری/غریبه خنجر میزند و ایستادن پای او را تا دمِ واپسین تاب نمیآورد.
این از ریختانداختنِ پهلوان اکبر، عریان کردن و نمایشِ تو خالی بودنِ او، کسی که اسوه فتوت و نیکی است، این تلاش برای یافتن روایتهای پنهانمانده، حذفشده و طردشده تاریخی، این نگاهِ تلخِ به هنگام نمایش (که برخلاف ظاهر شوخ و شنگ اجرا، بر صحنه جاری است)، گریبانِ خوشبینیِ پایان را هم میگیرد. حضورِ کلعلی، همچون یک ناجی، همانقدر امیدبخش است که میتواند آغاز داستان قربانیِ بعدی باشد. اگر به سابقه خود نمایش بنگریم، از کجا معلوم که سرنوشتی همچون سلطان و غریبه در انتظار کلعلی نباشد؟