مکثی بر نمایش «لابراتوار» به نویسندگی و کارگردانی منصور صلواتی
عبور جهان معنا باخته از صافی اندیشه کهن ایرانی
ایران تئاتر - مسعود عالی محمودی :روزها از پی هم میگذرند و هنوز نتوانسته ام معنایی برای خودم وزندگی بی معنایم پیدا کنم. اینکه کی هستم و چه قرار است بکنم سؤالی است که از زمانی که خودشناس شدهام هر بار از خودم می پرسم.
در این میان مدد گیری از کتاب ها و اندیشه ها و تفکرات و آثار هنری چنان مسکنی است که آرامم می کند و وقت و فرصتی را برایم فراهم می کند تا بتوانم دنیا را از زاویه ای که الزاماً از آنمن نیست بنگرم. ولی گمشدهای که هراس از پیدا نشدن دارد چقدر می تواند پشت ویترین های زیبا اندوهش را دستبهسر کند؟ پیداست که خیلی زمان نمی برد و سرانجام زرقوبرق همهچیز روبهزوال می رود و باز به یادم می آید که در این هیاهو گمشدهام...سالها پیش هنگامیکه ابتدا از خودم پرسیدم کی هستم و آمدنم بهر چیست رو به خواندن آثار اندیشمندان غرب آوردم که تفکراتشان را چون مسکنی تلخ در کپسولی به شکل کتاب جمع آورده بودند و هنگامیکه این تفکرات در قالب کلمات در ذهنم رخنه می کرد تأثیری مخرب تر ازآنچه پیش از آن بودم بر من داشت. مکتب هایی که در دسته ها و طبقه های مختلف تقسیمشده بودند و هرکدام به جنگ دیگری میرفتند. درحالیکه آنچه مسلم بود این بود که خود نیز می دانستند جوابی درخور برای این پرسش بزرگ ارائه نمی دهند یا دستکم ذهن من با آنها همسو نبود و یا اصلاً فهمم به آنهمه کلمه نظام مند قد نمی داد. خواندن آثار روسو، هگل، هایدگر، فوکو و از دیگر سو آشنایی با جهان نویسندگانی چون کافکا، سارتر، کامو، بکت و ... جز اینکه بهشدت این ترس می افزود که در این جهان تنهایم کارکرد دیگری نداشتند و هراسان به کتاب دیگری پناه می بردم. کتابهایی که بهنوعی می گفتند چشم از آسمان برگیر و زمین را بنگر. بهراستی چرا بشر همواره به آسمان، به آن خلأ بی انتها نظر دارد؟ مگر نه آن است که نگاه کردن به آسمان خیال بشر را آسوده کرده است که نجاتدهنده، خالق، جهان واپسین آنجاست و حاشا که این فکر بسیار آرام بخش است. این را از خوانش آثار کلاسیک خودمان فراگرفتم. بهخصوص مولانا. او که جهان را چون سایه ای می داند که تنها انعکاسی الکن از ذات هستی است. او که همواره در حکایات و داستانهایش در مثنوی آگاهی می بخشد که باید دل از دنیا برگرفت و این به آن معنا نیست که باید دست از دنیا شست بلکه می خواهد بگوید نگاهت را تغییر بده، زلال کن تا ببینی که آنچه در هیاهوی جهان به دنبالش میگردی تنها سایه است و اصل درون توست و آنجاست که میتوانی سرانجام پی ببری چون نی از نیستان وجود جداشدهای و وقتی سرانجام این را بدانی عقل مفید جایگزین عقل جزئی خواهد شد و نفس تو می میرد و از دل آن چون ققنوس زاده خواهی شد دوباره اما این بار زلال، درحالیکه میدانی به دنبال چه هستی. چندی پیش فرصتی دست داد تا به دیدن نمایشی بروم که یکی از دوستانم آن را نوشته و کارگردانی کرده است (منصور صلواتی). پیشازاین دو بار سر تمرین های این نمایش حاضرشده بودم و هر بارده دقیقه از نمایش گذشته تابوتوان دیدن از دست می دادم و از سالن بیرون می آمدم و همواره فکر می کردم جایی از کار لنگ می زند و این را به گردن کارگردانی او می انداختم. تا اینکه اجرای اصلی را که دیدم متوجه این حس شدم. به خاطر کشفی که دیدن این نمایش مرا حاصل داشت قلم برداشتم تا چیزی درباره آن بنویسم. نمایش «لابراتوار» در نگاه اول بهشدت تحت تأثیر ساموئل بکت است.
«لابراتوار» نزدیکی و خویشاوندی زیادی با در انتظار گو دوی ساموئل بکت و آخر بازی دارد. به همین خاطر بیننده اولبار ممکن است گمان کند نویسنده کار چندانی نکرده است؛ اما در اینجا چند اتفاق عمده رخ می دهد که در آثار بکت نمیبینیم واصلیترین آنها نگاهی است که صلواتی به جهان نمایشش دارد. جهان نمایش آخر بازی و بهخصوص در انتظار گودو جهانی است تاریک، در این نمایشنامه دو نفر در انتظار گودویی هستند که هرگز نمی آید و دو شخصیت اصلی نمایش تا انتها نمایشی از پوچی انتظارهای بشری و جهانی را که در آنیم به نمایش می گذارد. نگاهی بهشدت نهیلیستی. دو بازیگر در انتظار گودو-فردی که هرگز آن را ندیده اند و هرگز نیز چیزی بیشتر از نام او را نمی دانند می مانند و این امید پوچ آنها را در شرایطی طنز از انتظار قرار می دهد که به کاریکاتور شبیه است.
انسانهای این نمایش در پوچی استحاله شدهاند و بهنوعی حتی نوع قیافه ها و پوشششان کاریکاتوروار ترسیمشده است. اینکه بدانی گودو هرگز نمی آید اینکه بدانی تو در دنیایی پوچ زندگی میکنی که چون جعبه ای بسته و بیروزنه است تصور وحشتناکی است که از دستاوردهای انسان قرن بیستم است. درحالیکه در لابراتوار ما با سه شخص مواجه هستیم که در مکانی نامعلوم، در ناکجاآباد به سر می برند. ابتدای امر این است که این سه هرکدام شخصیتی به فراخور نقششان هستند اما در طول نمایش نشانه هایی وجود دارد که بدانیم این هر سه یک نفر هستند. یکی جم نام دارد که مترصد فرصتی است که چیزی را که گمان می کند پنجره است بگشاید تا با عبور از آن به جهانی بیرون از جایی که همه عمر زندگی کرده است دست یابد. پم اما یکی دیگر از این شخصیتهاست که وسواس عجیبی دارد و تماموقت خود را مشغول چیدن و جابهجایی سنگهای روی میزش کرده. او میانهروست و باوجودآنکه بیمیل نیست همچون جم پنجره را باز کند اما در مقابل تم که نظری مخالف جم دارد هم همسویی نظر از خود نشان میدهد.
پم میانسال است درحالیکه جم جوان شلی است که از درد یکپا رنج می برد. تم افلیجی است که روی صندلی لهیده بر زمین نشسته است و حتی قدرت کنترل ادرار خود را هم ندارد. بااینوجود مستبدی است که به جهت میزان سن ابتدا یا نوک هرم قاعده مثلث قرار دارد. مباحثه این سه بر سرباز کردن چیزی است که جم آن را پنجره می داند و پم شکلش می داند و تم اصلاً چیزی جز چند خط تعبیرش نمی کند. دکور نمایش که فضایی کاملاً سفید است به تماشاگر ناکجاآباد را القا میکند. توگویی سیارهای کوچک است در خلأ بیانتهای فضا. صلواتی در این نمایشنامه بهظاهر نظر به بکت و دنیای او دارد اما آدمها و اندیشه ای که او در این نمایشنامه دارد بهشدت شرقی و ایرانی است. او در این نمایشنامه هرگز امید را از شخصیت هایش نمی گیرد و در تمام نمایش از زبان جم که قهرمان قصه است می خواهد بگوید باید طور دیگری دید چراکه جهان نمی تواند پوچ باشد. اندیشه های عارفان و شاعران ایرانی همچون سهروردی، مولانا و ملاصدرا در این نمایش به شکل زیرکانه ای به چشم می خورد. همانطور که اشاره شد صلواتی سه شخصیت دارد که هر سهیکی هستند. این چیزی است نظیر کاری که هدایت در بوف کور کرده است. دکتر شمیسا در کتابی با عنوان روح سرگردان به شکلی روانشناسانه و علمی نشان میدهد در اصل دو شخصیت در این اثر بزرگ وجود دارد. یک زن و یک مرد و آن زن و مرد نیز آنیما و آنی موس ذهن آدمی (ضمیر زنانه و ضمیر مردانه) هستند و در اصل بوف کور تنها یک شخصیت دارد. در این نمایش نیز ما سه گذار از زندگی آدمی را می بینیم. جم (جوانی و پر شوری و عصیان بشر) پم (میانسالی و دوران محافظه کاری و صلح طلبی-در این نمایش پم همواره سعی دارد بالانسی بین اختلافات آن دودیگری ایجاد کند-) و تم (پیری و رنجوری و ناتوانی و پذیرش هر چیز همانطور که هست.) چیزی که در این سه وجود دارد ضعف های بشری است که از شاخصه های آثار ابزورد است.
آنچه بیش از همه در این نمایش مشهود است، چیزی است که مرا ترغیب به نوشتن کرد و آن این است که مخاطب در برخورد با این نمایش با هجمه سنگین و هولناکی از سکوت و سردرگمی مواجه است و تاب و تحمل این امر ممکن است برای مخاطب سنگین باشد و این درست همان چیزی است که ما نمی خواهیم با آن مواجه شویم. همان چیزی که مولانا نیز فریاد میکشد و ما را دعوت به دیدن از خود می کند تا ببینیم این روند زندگی ملالتبار و پوچ را و دعوت به تغییر نگاهمان می کند؛ اما نمی توانیم چون به زندگی پرهیاهو پناه آورده ایم تا از اندیشیدن فرار کنیم. به همین دلیل است وقتی با تصویری کسل کننده از زندگی خودمان مواجه می شویم دائم میخواهیم از دیدارش شانه خالی کنیم و به سمت بیهودگی پناه ببریم. این چیزی است که منصور صلواتی در نمایشش بهخوبی توانسته است به مخاطب نشان دهد و او را در پس نارضایتی که دارد وادار به اندیشه کند.