یادداشت مژده شمسایی به بهانه زادروز استاد بهرام بیضایی
داستان به دنیا آمدنت...
خوشا به حال تو که در دل بیشماری از مردمان سرزمینت به نیکى جاى دارى و سربلندى که همواره ارزشهاى انسانى را پاس داشتهاى و جز بزرگى و سرفرازى سرزمینت و مردمانش نخواستى.
به گزارش ایران تئاتر مژده شمسایی یادداشتی را در زادروز استاد بهرام بیضایی در روزنامه شرق به چاپ رسانده که از نظر می گذرانید.
داستان بهدنیاآمدنت را بارها مادرت برایم تعریف کرده بود. شاید به بهانه من این خاطره خوش را با خودش مرور و انگار در زمان سفر مىکرد. برق چشمانش و شوروشعف کلامش نشان از رضایت و غرورِ داشتن فرزندى چون تو بود. مىگفت و مىگفت تا مىرسید به آنجا که عموهایت از آران کاشان آمده بودند. اینجا که مىرسید شادى در دلش غنج مىزد، مىخندید و صدایش مىلرزید وقتى مىگفت یکى از عموها با دیدن تو در گهواره درجا گفته بوده: «بهرامْ پسر که زادهى شیر استى» و دیگرى ادامه داده: «پیداست ز عارضش جهانگیر استى» و ناگهان سکوت مىکرد، بغض راه گلویش را مىبست، با پشتخمیده دودسته صندلىاش را مىگرفت و جلو مىآمد و خَمتر مىشد تا دستمال سفیدش که بهدقت چهار لا شده بود را از روى میز بردارد و چشمانش را پاک کند.
قرار است این یادداشت به مناسبت تولدت در روزنامهاى چاپ شود که هرگز نمىخوانى. سالهاست به سفارش پزشک روزنامه نمىخوانى و اخبار گوش نمىدهى. از آن زمان که ناتوانى از تغییر اخبار ناگوار روحت را بیمار کرده بود. پس ناچارم یادداشت را خودم برایت بخوانم همچنانکه اخبار دیگر را گهگاه و جستهوگریخته برایت نقل مىکنم. یکى از ده خبر بدى را که با همه تلخى خیال مىکنم بهتر است بدانى. اغلب اخبار بد را تند مىگویم و مىگذرم و سعى مىکنم لابلاى حرفها و خبرهاى دیگر زهرش گرفته شود تا کمتر اذیت شوى. گرچه کوشش بیهودهاى است و بعد خودم را سرزنش مىکنم که دیگر نمىگویم و این تکرار مىشود و تکرار مىشود چون انگار اخبار بد تمامى ندارد. ولى زادروز تو جزو اخبار خوش است. براى خیلىها که تو را از نزدیک مىشناسند و آنها که بهواسطه کارهایت به تو نزدیک شده و دوستدارت شدهاند. آنها که پیامها و تلفنهاى پرمهر تبریکشان از چند روز پیشتر تا چند روز پستر از پنج دى مىرسد. آنها که وقتى زودتر زنگ مىزنند مىگویند مىدانیم ترافیکِ تلفن این روزها سنگین است براى همین زودتر زنگ زدیم. مثل تبریکهاى سال نو از راههاى دور که اغلب پیش از تحویل سال گفته مىشود. و تو که هرچه مىگذرد سختتر و کمتر از میز کارت جدا مىشوى و با مشغله کار زمان را گم مىکنى با اولین تلفن یا پیام مىپرسی «مگر دى شده است؟ چرا یادشان مانده؟» جان من چطور یادشان برود که زادروز تو براى خیلىها چون من ستایش خرد است و اندیشه. تقدیر کوشایى و ممارست است. جشن پژوهش و جستجو است. تحسین بالندگى و شکوفایى است. زادروزت یادآور داستان آقاى حکمتىِ رگبار است و افسانه تارا. یادآور سفر دو پسربچه است براى یافتن پدر و مادرى نداشته و حقیقت و مرد دانا. یادآور هشتمین سفر سندباد است و پهلوان اکبر. یادآور طومار شیخ شرزین است و کارنامه بندار بیدخش. یادآور لیلا دختر ادریس است و افرا. یادآور مسافرانى است که قرار است آینهاى را بیاورند براى عروسی و سرگذشت آیت در غریبه و مه. یادآور عیار تنهاست و دنیاى مطبوعاتى آقاى اسرارى. یادآور خاطرات هنرپیشه نقش دوم است و سهرابکشى. یادآور باشو است و وقتى همه خوابیم. یادآور مصائب استاد نوید ماکان است و همسرش مهندس رخشید فرزین. یادآور آینههاى روبرو است و اشغال. یادآور آرش است و مجلس قربانى سنمار. یادآور دیوان بلخ است و کلاغ. یادآور پرده خانه است و مرگ یزدگرد. یادآور شب هزارویکم است و سگکشى. یادآور فتحنامه کلات است و ندبه. مگر مىشود اینها را فراموش کرد؟ مگر مىشود ادبیات نمایشى و سینما و تئاتر ایران را بدون این آثار تصور کرد؟
مگر مىشود پژوهش نمایش در ایران را از یاد برد یا هزار افسان کجاست را؟ این یادداشت قرار بود شخصى باشد؛ از طرف من به تو، اما مىخواهم چند تن را در این شادباشِ به تو شریک کنم. دختر جوان شیرازى که هرسال پنج دیماه با پدرش به حافظیه شیراز مىرود با کتابى از تو و دیوان حافظ و با پدرش تولدت را اینچنین جشن مىگیرند. گروه جوانانى که در خراسان گرد هم مىآیند و نمایشنامهاى از تو را مىخوانند و تحلیل مىکنند و پنج دى بر کیک تولد برایت شمع روشن مىکنند. جوانى که هرسال از کهگیلویه پیام تبریک مىفرستد و آن دیگرى از اهواز که دوستدار تئاتر است. آنکه از تبریز پیام مىفرستد و مىگوید بارهاوبارها آثار تو را خواندن، زندگىاش را زیرورو کرده؛ و آنها که در کوه و در دیگر جاها نوشتههاى تو را مىخوانند. شاگردانى که بخت شرکت در کلاسهایت را داشتهاند و اکنون در گوشهکنار جهان خودشان را مدیون آموزههاى تو مىدانند؛ و آنها که بهواسطه آثارت در دل، خود را شاگرد و وامدار تو مىدانند. آنها که همکارى با تو را نقطه طلایى کارنامه هنرىشان مىدانند و آنها که آرزو داشتند با توکار کنند و نشد که بشود و همچنین البته شریک مىکنم نیلوفر و نگار و نیاسان فرزندانت را. نازنینم خوشا به حال تو که در زمانه تلخىها و زشتىها، کینهها و نفرتها، خشمها و انتقام گرفتنها، زادروزت بهانهاى است براى شادى. خوشا به حال تو که در دل بیشماری از مردمان سرزمینت به نیکى جاى دارى و سربلندى که همواره ارزشهاى انسانى را پاس داشتهاى و جز بزرگى و سرفرازى سرزمینت و مردمانش نخواستى و عمر در این راه گذاشتهاى. حالا مىتوانم خیال کنم که مادرت در آن چند دقیقه سکوت به چه فکر مىکرد... تولدت مبارک بهرامْ پسر!