نظری بر نمایش «عبدالرضا» به کارگردانی هومن رهنمون
روایت ناتمام روزهای اشغال
احمدرضا حجارزاده: جنگ در هر کجای جهان که اتفاق بیفتد، مقولهای هولناک و دراماتیک است و طبعاً عرصه فرهنگ و هنر، بستر مناسبی برای تولید آثاری با درونمایه این واقعه غیرانسانی اما شکلگیری یک محصول هنری ارزشمند، نیازمند تکنیک و عناصر حرفهای است تا بتواند بر مخاطب تأثیر لازم را بگذرد و او را با مفهوم و پیام اثر درگیر کند. هنر نمایش نیز از این قاعده مستثنا نیست. هنرمندان عرصه تئاتر میتوانند با روایتی درست و جذاب از روزهای جنگ، تاریخ را در بهترین شکل ممکن به مخاطب ارائه دهند، ولی گاهی بنا بر دلایلی به پیروزی کامل و طبیعتاً به تمام اهداف موردنظرشان نمیرسند. نمونهاش نمایش «عبدالرضا» که این روزها در سالن استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه رفته که با وجود تلاش بسیار عوامل پدیدآورنده این اثر میتوانست به سطحی بالاتر از بیان درست و حرفهای در ارائه درونمایه موردنظرش دست یابد.
«عبدالرضا» قرار بوده نمایشی درباره روزهای ملتهب جنگ تحمیلی در ایران و حمله عراقیها به خرمشهر در چهارشنبه معروف به «چهارشنبه خونین» باشد که هفتاد کشته و چهارصد زخمی غیرنظامی بهجا گذاشت و آن شهر را به خونینشهر تبدیل کرد اما برخی ضعفهای نمایش، آن را از دستیابی به هدف خود باز داشته است. نمایش «عبدالرضا»، اصلیترین و مهمترین ضربه را از متن نهچندان بهسامان «مهدی همتی» میخورد. مشکل اینجاست که نویسنده در نمایشنامهاش فقط یک موقعیت حساس را در نظر گرفته و به واکنش آدمهای نمایش در آن موقعیت پرداخته؛ درحالیکه تصویر کردن موقعیت بدون روایت قصه نمیتواند تماشاگر را با اثر همراه کند. ضمن اینکه اجرا سرشار از لحظههایی است که کمک چندانی به پیشبرد درام نمیکند و فقط پرگوییهای کلافهکنندهای محسوب میشوند که نمایش را طولانی و ریتم آن را کُند میکنند. مثلاً در لحظههایی که چهار شخصیت اصلی به زیرزمین پناه میبرند، چرا باید در آن موقعیت پرالتهاب، لحظاتی را شاهد سفارش غذاهای موردعلاقه هر نفر ـ گیرم به شوخی ـ باشیم و درنهایت چنانچه پیشبینی میشود، با یک سینی نان و سبزی روبهرو بشویم؟! اگر قرار بر ایجاد طنز بوده که باید گفت طنز موردنظر شکل نگرفته و تماشاگر حتی لبخندی هر چند کوچک هم نمیزند و اگر آن موقعیت طنز نیست، اضافی و بیکارکرد است. همچنین تعویض صحنه نمایش نیز موجب افت ریتم میشود. درحالیکه بهتر به نظر میرسید که تمام موقعیت حساس عبدالرضا و همراهانش در یک پرده و یک صحنه شکل میگرفت.
در نمایشهای درام، یکی از اصلیترین ابزار برای جلبتوجه مخاطب، عنصر غافلگیری است اما اینجا گروه اجرایی از این ترفند مهم غافل ماندهاند. بهتر بود نویسنده و کارگردان با روایت قصهای پرکشش، تماشاگر را تشنه سرنوشت شخصیتها نگه میداشتند تا در پایان او را شوکه کنند، ولی نریشنی در آغاز نمایش مبنی بر اینکه «تمام آدمهای این نمایش کشته خواهند شد»، فرجام کار را اسپویل میکند تا مخاطب فقط چشمانتظار شیوه مرگ کاراکترها بماند که البته مرگشان هم چندان غافلگیرکننده نیست.
در مقدمه نسبتاً طولانی نمایش، روحیه و علاقه شخصیتها ابتدا خیلی خوب معرفی میشود. هرکدام از سه کاراکتر اصلی، بر مبنای دلبستگیشان به سینمای پیش از انقلاب 57 و بعضاً فیلمهای هندی مشهوری مانند «شعله»، با فیلم یا شخصیتی سینمایی همذاتپنداری میکنند. عبدالرضا (افشین زارعی) ـ پدر خانواده ـ با فراهم کردن یک دستگاه آپارات کوچک، رؤیای راهاندازی سینمای اینترنشنال را در بخشی از خانه دارد. او و پسرانش ـ عَبیدو (مسعود احمدی) و عُبیدو (بهرنگ رهنمون) ـ در حالِ راهاندازی دستگاه پخش فیلم، مدام با آثاری که در سینما دیدهاند، خاطرهبازی میکنند. هرچند خاطرهبازیهای آنها، حسی نوستالژیک به تماشاگر منتقل میکند، ولی شاید بهتر بود شکل ارائه خاطرهها و اطلاعاتی که لابهلای دیالوگها به گوش تماشاگر میرسد، کمی متفاوتتر و تازهتر عرضه میشد. بهخوبی پیداست که نویسنده با سینمای پیش از انقلاب آشنایی دارد یا بهقدر کافی درباره فیلمهای مهم آن پژوهش کرده، چراکه شخصیتهای نمایش از فیلمهایی مانند «سامسون و دلیله»، «آقای هالو»، «گاو» و «فریاد مجاهد» و شخصیتهای جریانساز سینما ازجمله داریوش مهرجویی نام میبرند، ولی چه ضرورتی دارد میان این مرور تاریخ سینما، به فردی مثل داریوش مهرجویی طعنه آمریکایی بودن زده بشود؟! همانجا که یکی از پسران عبدالرضا میگوید: «گاو اگر طاغوتی بود امام تعریفش رو نمیکرد» و عبدالرضا فوری پاسخ میدهد «امام از گاو تعریف کرد به خاطر غلامحسین ساعدی، وگرنه مهرجویی که سر تا پاش آمریکایییه!»
از سویی دیگر، اشاره به شخصی مثل مسعود فراستی در اثری که ماجرای آن در اواخر دهه پنجاه اتفاق میافتد، نمایش را دچار اشکال تاریخی میکند. خالو (سیروس کهورینژاد) در تمسخرِ معلومات سینمایی پسران عبدالرضا، میگوید: «حالا واسه ما شدند فراستی؟!» اگر منظور نویسنده و کارگردان ساختارشکنی در فضا و شوخی طعنهآمیز با اطلاعات سینمایی بچههای عبدالرضا بوده، میشد همین مثال را طوری به کار برد که از کار بیرون نزد و از سوی مخاطب، قابلپذیرش باشد.
در این نمایش، ظاهراً عبدالرضا شخصیت اصلی است و با آنکه در قالب پدری مهربان و البته عشق سینما، پرداختی منطقی و تماشایی دارد اما ویژگیهایی را برای تبدیلشدن به یک قهرمان در وجود خود کم دارد؛ ازاینرو دلیل مقاومت و عمل قهرمانانهاش در صحنه پایانی برای تحویل ندادن نقشهها به دشمن، چنانکه باید، قابلدرک و باور نیست.
علاوه بر این، ارجاعات متن به رویدادهای سیاسی و روزهای جنگ، پراکنده است و همان اطلاعات تاریخی اندک، میان هیاهوی نامفهوم دیالوگهای بازیگران، آن هم با لهجه تیپیکال جنوبی، گم میشود. نحوه ادای دیالوگها و بیان بازیگران، مسئله دیگری است که مانع ارتباط گرفتن کامل مخاطبان با نمایش میشود. نقشآفرینان دیالوگها را بهقدری همزمان و ناهماهنگ با هم و آمیخته با خنده و خشم و فریاد ادا میکنند که بیشتر جملهها درست فهمیده نمیشوند. ضمن اینکه بازیگران میتوانستند امتیاز و اعتبار بیشتری برای این نمایش رقم بزنند. با وجودی که شخصیتهای نمایش قابلیتهای دراماتیک فراوانی دارند و میتوانند فرصتی استثنایی برای به رخ کشیدن توانمندی هر بازیگر باشند، متأسفانه بازیگران در نقشآفرینی خود، از هنر بازیگریشان بهره کافی نبردهاند و گویی به حد متوسطی از تواناییهای خود اکتفا کردهاند. در انتخاب برخی نقشها نیز به نظر باید دقت بیشتری صورت میگرفت تا نقش را از هویت اصلی خود دور نکنند. برای مثال، بازیگر نقش «لیلا» (آرزو صرافرضایی)، به لحاظ جثه و ظاهر، نه در نقش همسر جنوبیِ عبدالرضا باورپذیر است و نه در قالب یک زن ضدانقلاب و مجاهد!
از دیگر نکتههای مهم نمایش، استفاده بدون کارکرد از موسیقی زنده است. «حسین لشکری» و «هادی لشکری» با لباسهای محلی و سازهای بومی جنوب، موسیقی دوستداشتنی و زیبایی در صحنه خلق میکنند، ولی کارکرد این موسیقی در نمایش چیست؟ آیا اگر همین موسیقی بهصورت پلیبک پخش میشد، فرقی با آنچه اکنون در نمایش میبینیم و میشنویم داشت؟ کاربرد موسیقی محلی در نمایش زمانی میتواند موجه و تأثیرگذار باشد که آن را به حس و حال شخصیتها و موقعیتهای نمایش پیوند بزند. مثل کاری که «ابراهیم پشتکوهی» معمولاً در نمایشهای خود میکند و موسیقی بندری را به خدمت شخصیتها و اجرا درمیآورَد اما در نمایش «عبدالرضا»، موسیقی فقط صدایی برای فضاسازی است؛ کاری که میشد بهراحتی با صدای ضبطشده انجام داد. درست مثل همان رقص دونفره خالو و عبدالرضا با آهنگ فیلم «سامسون و دلیله» که در سالن پخش میشود. همچنین کارگردان با ویدئوپروجکشن نیز میتوانست اتفاق بهتری در نمایش خود رقم بزند. مثلاً لحظههایی از فیلمهای محبوب شخصیتها یا تصاویر مستندی از اشغال خرمشهر توسط نیروهای بعثی را روی دیوارهای خانه پخش کند.
نمایش «عبدالرضا» اثری بلندپروازانه اما متوسط و حاوی انبوهی حرفهای پیشتر گفتهشده درباره جنگ تحمیلی است؛ که بهسختی میتواند حس همدلی با مردم غیرنظامی و جانباختگان بیگناه خرمشهر را به مخاطب منتقل کند.