نقدی بر نمایش «شبیه خون» نوشته سهراب حسینی و کار محمد حاتمی
صید ماهی دلخواه
رضا آشفته: نمایش «شبیه خون» بهتنهایی و زوال آدمی در گذر زندگی میپردازد و چهبسا این امرِ گزینش بشری است که چنین سرنوشت تلخی را رقم میزند و بهناچار هر آدمی دچارش خواهد شد. به تعبیری خودکرده را تدبیر چیست؟!
نمایش از چیزی شبیه به یک پیله کرم ابریشم یا پروانه آغاز میشود و در این مداربسته باید که رشدیافتگی یک آدم به اقتضای زمان و رویدادها و چهبسا مکان رقم بخورد و شاید تعالی، همین انزوا و دوری جستن از دیگران باشد. البته متن لبریز از ایهام و استعاره است و نمیشود با قطعیت دربارهاش نتیجهگیری کرد؛ بنابراین باید ششدانگ حواس مخاطب به مجموعه دیدهها و شنیدهها جمع باشد که نکتهای را از دست ندهد و شخصا پس از دو بار دیدن کار دارم این متن را مینویسم که آن شخصیت بیچاره با آن لباس آبیرنگ که شاید لباس بیمارستان اعصاب و روان باشد یا شاید هم لباس زندان و چیزی مانند اینها باشد، چه چیزی را بر ما واگویه میکند و حدیث نفس این انسان نالان از همهچیز، چه میتواند باشد.
یک زن با حضورش و صدای یک مرد، مکمل بازیهای محمد حاتمی شدهاند و درواقع زن نقش رؤیای دستنیافتنی این مرد مجنون است و صدای مرد احتمالاً یکی از مسئولان مکانی است که در آن به سر میبرد و پیوسته هم هشدارها و تهدیدهایی را با خنده و تمسخر ارائه میکند که سر جایش بنشیند و سربهراه باشد؛ اما جنون است که تو را از تمام بنبستهای وجودیات رها کرده و تو بدهکار این حرفها نیستی.
نمایش به شیوه تکگویی و حدیث نفس اجرا میشود اما با ورود زن و صدای مرد و صدای احمد شاملو و آوازهای کوروش یغمایی و فرهاد مهراد به یک سیال ذهن مبدل میشود. درواقع یک نمایش اکسپرسیونیستی است که در آن حال و هواهای یک مرد واکاوی میشود و هدف این است که غیرمستقیم از پست و بلند زندگی این مرد تصویری نمایان شود و ما در یک فضای برهمریخته بتوانیم پیامدی از کردارها را به جمعبندی برسانیم. هر چند که این خواسته در دامنه ایهام واژگان راه به جایی نمیبرد جز اینکه بگوییم بیچاره سر از تیمارستان درآورده یا در سلول زندان به سر میبرد و سر آخر باید کشته شده باشد اما همینها قطع به یقین معلوم و مشخص نیست و همانند معادلات چندمجهولی گاهی با گنگیهای بیپاسخ بر جای باقی میماند.
وقتی از تماشاگران درباره «شبیه خون» میپرسی که به نوعی قطعیت مفهومی دست بیازی؛ درمییابیم که هیچ نوع قطعیتی در دیدن آن نیست، چون یکی میگوید درباره انزوا و تنهایی است. یکی میگوید درباره فعال سیاسی زمان شاه است. یکی دیگر او را یک مجنون وامانده از معشوق میداند و سر آخر یکی هم او را یک اعدامی فرض میکند؛ و تو در پس این تأویلات حیران میمانی که هرمنوتیک چه جولانگاه عجیبی است در ارائه هنر مدرن و چگونه است که بافت چندگانه کلامی غوغا برپا میکند چون ترانه و شعر از یکسو و بحر طویل و سجع از آنسو و درنهایت نثر متکی بر روایت بهگونهای دیگر گوشهایت را تیز میکند و دراینبین محمد حاتمی با چه دشواری باید دستوپنجه نرم کند و خودی را اثبات کند که از حوصله کمتر بازیگری برمیآید که چنین راحت از مسیر صعبالعبور گذر کرده باشد.
او یک بند باید حرف بزند و درواقع هذیان ببافد و از خود نکاتی را برجسته کند که چندان هم معلوم نیست و این مواجهه با همان زبانی است که درنهایت گوش و چشم مخاطب را به چالش میکشد که یک خروجی دلخواه را از آن بیرون آورد. البته اگر بشود نامش را دلخواه نهاد.
بههرتقدیر، این تلاش تماشایی است چون اراده و نفس محمد حاتمی مسلط بر خویشتن است و چیزی را در صحنه کم نمیگذارد که با پرهیز از کممایگی، جذب روح و روان تماشاگر را بهطور صددرصدی رقم خواهد زد و این همان شیوه عاقبتخواهی در هنر است ولو چیزی هم دستگیرش نشده باشد که برای اندکی چنین خواهد بود و اما اکثراً موافق با تأویلات و کشفیات خود هستند و خوشحالاند از اینکه از این ماهیگیری، ماهی دلخواهشان را صید کردهاند.