نگاهی به نمایش «سوسمار» نوشته حمید جبلی و کار رحمت امینی
آداب ایجاد ملال
علیرضا نراقی: نمایشنامه کمدی «سوسمار» نوشته حمید جبلی بیش از هر چیز ریشه در افسانهها و قصههای کهن عامیانه ایران دارد. همچنین سادگی و روانی روایت در آن بیشتر به قصههایی شباهت دارد که بهطور شفاهی از زبان مادربزرگها و بزرگان خود شنیدهایم. بدیهی است که این قصههای عامیانه همواره حاوی معانی بنیادین اسطورهای و نمادهای کهن فرهنگ ایرانی هستند. نمایشنامه «سوسمار» نیز از این قاعده دور نیست و در درون خود معانی، اشارات و نشانههای کنایی و نمادینی دارد که برآمده از اصلیترین اسطورههای فرهنگ ایرانی است.
متن
مهمترین اسطوره تاریخ ایران به سبب نیازها و ویژگیهای سرزمینی و سبک زندگی ما از دیرباز، اسطوره باروری بوده است. خشکسالی بهعنوان مهمترین مانع باروری زمین و ادامه حیات، مهمترین دشمن آبادانی بوده و هست و به همین دلیل باروری، باران و رویش بهعنوان عناصری مقدس در فرهنگ ما فهم شدهاند که حیات، تولید، بازسازی و توسعه را ممکن میسازند؛ اما همیشه در قصهها -با دنبالهروی از طبیعت- این باروری در زمستان، خشکسالی و نمادهای فرضی آن چون دیوهای نگهبان و ارواح نابکار حبس بوده است.
در فلسفه و فرهنگ دوگانهانگار ایرانی چیزها دو جلوه و معنا دارند؛ یکی معنای مثبت و دیگری معنای منفی. بسیاری از مفاهیم، رخدادها، موجودات واقعی و افسانهای اعم از انسان، حیوان، خدایان، دیو و... هم وجه مثبت دارند و هم وجه منفی؛ زمان و کارکرد عناصر در موقعیت است که هر کدام از این وجوه مثبت و منفی را نمایان میکند. یکی از مثالهای این معنا که در نمایشنامه «سوسمار» هم قابلپیگیری است، معنای اسطورهای مار است. مار بهنوعی نگهبان گنج، آب و باروری است؛ بنابراین هم حضورش نشانه وجود گنج یا آب و یا هر عنصر حیاتبخش دیگری است و هم خود به سبب وحشی بودن، تهاجم و خطری که برای دیگر موجودات ازجمله انسان جستوجوگر دارد، معمایی است که باید برای رسیدن به آن عنصر حیاتبخش، رام و قابل گذر شود.
در نمایشنامه «سوسمار» هم خود سوسمار و نشانهها و کارکردهایی که به همراه دارد، چنین معنایی را افاده میکند. آغاز نمایش، آغاز سال نو و نوروزی است با آرزوهای بلند. ما اینجا با یک زن و شوهر میانسال روبهرو هستیم که صاحب فرزند نمیشوند و آرزوی آنها چیزی جز فرزندآوری نیست و به تعبیری با نوعی قحطی و فقدان تولید روبهروییم؛ پس مسئله ناباروری و تضاد آن با آغاز بهار و نوزایی زمین از همان ابتدا بهعنوان تضادی دراماتیک در دل نمایشنامه مطرح میشود. سپس با تولد سوسمار در صحنه، از درون تخم سوسماری که بهجای تخممرغ توسط مرد خانه خریداری و سر سفره هفتسین گذاشته شده و البته به دست زن رنگآمیزی میشود، شکل نمادین، معماگونه و غریبی از زایش و فرزندآوری رخ میدهد.
در نمایشنامه جبلی این وضعیت که حاوی چالشهای داستانی موقعیتزای فراوانی در قالبی نمایشی است، با صحنههای شیرین و دوستداشتنی پیش میرود و اصلاً خود این روایت شیرین و شادیآور نیز وام گرفته از فرم قصههای عامیانه و همان شیوه روایت آشنای مادربزرگهاست. در اینجا عنصر صمیمیت و سادگی بسیار اهمیت دارد. نمایشنامه در پیچشهای معناشناسانه خود و در ارجاعات اسطورهای، به سمت پیچیدگی و نمایی دشوار از الگوی داستانپردازی نمیرود. جبلی در همان شکلی که انتظار میرود، روان و با زبانی پالوده و همهفهم درام را پیش برده و موقعیتهای نمایشی کمیک را با صمیمیتی همخانواده با طبع ایرانی ساخته است. بهاینترتیب سادگی در کنار معانی چندلایه اسطورهای قرار گرفته و گرمای سور و کمدی در فرم نمایشنامه بستری مناسب برای خلق یک نمایش سالم، عمیق و گرم را به وجود آورده است؛ نمایشی که میتواند به سهولت، سرعت و وسعت با طیف متنوعی از تماشاگران ارتباط برقرار کند، اما با وجود چنین بستر آمادهای، اجرای رحمت امینی از نمایشنامه «سوسمار» که این روزها در تالار چهارسوی تئاتر شهر انجام میشود چیزی جز نمای ناامیدکنندهای از ملال نیست.
اجرا
در اجرای «سوسمار» با نمایشی سرد و بی انرژی روبهروییم که گویی بیشتر از شکوفایی و طراوتبخشی در زنده کردن متن روی صحنه، در روندی تخت و بیطعم، متن را خنثی و پژمرده کرده است. بهجز لحظههایی کوتاه و گذرا به سبب فشار کیفیت مطلوب متن بر کیفیت پایین اجرا که خندهای بر لب تماشاگر مینشیند و لحظهای از جاذبه و لذت رخ میدهد، ما با چیز دندانگیری روبهرو نیستیم. آن لحظههای خوب و خندههایی که زود بر دهان میماسد هم تنها چند رخداد محسوب میشوند و برآمده از یک سازوکار دقیق و پیشاندیشیده شده برای به وجود آوردن یک اجرای خوب و پرانرژی نیستند. نمایش خالی از بعد و زاویه دادن به متنی است که ظرفیتهای ظریف متنوع و بالایی را در خود میپروراند. در این میان موسیقی مداوم و متنوع اما اغلب نامربوط و شلخته و انیمیشن بازتابشده بر دیوار که گویی نمایی از بیرون صحنه اصلی بازی است، کمکی به از بین بردن این سرمای کرخت نمیکنند.
نکته مهم دیگر این است که بخشهای مختلفی از صحنه بدون هیچ کارکردی خالی و سیاه و بیحضور میماند. گویی نمایشی که باید در کوچکترین صحنه تئاتر شهر یا هر تئاتری در این شهر اجرا میشد، به دلایلی به بزرگترین بلکباکس تئاتر شهر راه پیدا کرده است. ما در نمایش با عنصر میزانسن بهعنوان یک خصوصیت معنادار که از یک ایده اجرایی مشخص ساخته شده باشد، روبهرو نیستیم و بیشتر آدمها میایستند یا مینشینند تا دیالوگهای خود را بازگو کنند، گویی که این دنیایی از خشکسالی است و صحنه خالی از زایش و برکت، از ملال پر شده است.