یادداشتی درباره نمایش «فردریک» نوشته اریک امانوئل اشمیت و کارگردانی حمیدرضا نعیمی
تئاتر؛ ساحتی برای بازنمایی جهان
عباس شاهمحمدزاده: اریک امانوئل اشمیت جایی میگوید: «فلسفه مدعی توضیح جهان است، تئاتر برای بازنمایی آن. با آمیختن این دو، سعی میکنم به طرز چشمگیری در مورد وضعیت انسان تأمل کنم، با صمیمیت پرسشهایم را در آنجا قرار دهم، ناامیدی و امیدم را با شوخطبعی و سبکی که از پارادوکسهای سرنوشت ما سرچشمه میگیرد، بیان کنم. موفقیت، تواضع است؛ آنچه من معتقد هستم تئاتر و رفاقت صمیمی با آن است با سؤالات بسیاری از معاصران من و تمایل عمیق آنها برای مسحور کردن دوباره زندگی.»
اریک امانوئل اشمیت نمایشنامهنویس، نویسنده داستان کوتاه، رماننویس و کارگردان فرانسوی، یکی از پرخوانندهترین نویسندگان فرانسویزبان معاصر جهان است او متولد 28 مارس 1960 در سنت فوی لس لیون در منطقه رون آلپ است و آثارش به حدود چهل زبان ترجمه شده و در بیش از 50 کشور اجرا شده است. امانوئل اشمیت نویسندهای دارای ذهن فلسفی است با نوشتاری روان و مستقیم که قلم خود را در خدمت مضامین جاودانی چون ایمان یا جستوجوی سعادت قرار میدهد و بهتر از هرکسی میداند که چگونه چهرههای اسطورهای را با لحظههای کمیک و موسیقی احضار کرده و به کار گیرد. او میداند که چگونه به توضیح راز ایمان بپردازد و چگونه تاریخ را بازنویسی کند.
طی دو دهه اخیر، اریک امانوئل اشمیت به یکی از پرخوانندهترین نویسندگان فرانسویزبان در جهان تبدیل شده است. نمایشنامههای او که مورد تحسین عموم و منتقدان قرار گرفتهاند، چندین جایزه مولیر و جایزه بزرگ تئاتر آکادمی فرانسه را دریافت کردهاند. همچنین تأثیرات ادبی او بر تئاتر فرانسه قابل توجه است. تئاتر فلسفی، اگرچه در طول جنگ جهانی دوم متولد شد، اما پسازآن بود که بهویژه با آلبر کامو و ژان پل سارتر توسعه یافت و نمایشنامههای گفتمانی بیشتری را به وجود آورد که اریک امانوئل اشمیت یکی از وارثان مستقیم آن است.
در سال 1988، اریک امانوئل اشمیت در سفری به جنوب الجزایر، یک «خلسه عرفانی» را تجربه و آن را «برخورد با خدا» توصیف میکند. او این تجربه عرفانی را چندین دهه بعد در سال 2015 در داستانی زندگینامهای با عنوان «شب آتش» بازگو میکند.
نمایش «فردریک»
فردریک لمر، بازیگر محبوب قرن نوزدهم و موردعلاقه نسل رمانتیکها، شخصیتی که پاریس را روی صحنه مجذوب خود میکند، بازیگری محبوب، ولخرج، اغواگر و انقلابی است و به نظر میرسد برای هر چیزی جز عشق آماده است. او وقتی با برنیس، زن جوان مرموز که به دنیای صحنه تعلق ندارد، ملاقات میکند، باید انتخاب کند؛ عشق رؤیایی یا عشق واقعی؟ عاشق شدن تا حدودی آسان است اما ترک عشق وحشتناک است.
«هزار جهد نمودم که سـرّ عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسّـرم که نجوشم» (سعدی)
حمیدرضا نعیمی وقتی متنی را انتخاب میکند، آگاهانه و با شناخت اتمسفر جامعه حال و روزگار آن را شمردهشمرده بازخوانی میکند. تحلیل کارهای موفق این کارگردان ازجمله « فاوست»، «سقراط»، «شوایک»، «ریچارد سوم» و ... نشانگر این موضوع است که میتوان او را جزو کارگردانهای موفق و تأثیرگذار دانست و بیشک تاریخ تئاتر ایران نام او را در فهرست «درختان تناور باغ تئاتر ایران» ثبت خواهد کرد. او با انتخاب نمایشنامه «فردریک» و ارائه همان دغدغهها، استرسها، بازیها، تکرارها، عشقها، قدرت، پول و از همه مهمتر نشان دادن بازیگر بهعنوان عروسک خیمهشببازی روی صحنه، تماشاگر ایرانی را همراه خود کرده و واقعیتهای پشت پرده را نشان میدهد.
استفاده از فرمول تئاتر کلاسیک، فرمول فاصلهگذاری و اجرای تئاتر در دل تئاتر طراوت و بداعت ویژهای ایجاد کرده و همراه با بازی بازیگرانی که بهدقت انتخاب شدهاند در کنار طراحی صحنه شبیه درخت زندگی و نوع طراحی و انتخاب لباس که بهدقت انتخاب شده، نتیجهای درخور داشته است. همچنین استفاده بهجا از طنز و هدفمند کردن آن توسط کارگردان با توجه به ذائقه تماشاگر ایرانی هم امری قابلتحسین است، اما این طنز بسیار تلخ است و بعد از خنده هر تماشاگری را به فکر فرومیبرد، چنانکه بعد از بیرون آمدن از سالن، تازه سؤالات فلسفی گریبان ما را میگیرد: دنیای واقعی، حقیقی، فلسفه وجودی تئاتر، بازیگر کیست، هدف از تئاتر چیست، عشق واقعی کدام میتواند باشد، تأثیر قدرت بر ادبیات، تئاتر یا زندگی واقعی؟ و این دایره میچرخد و میچرخد.
وقتیکه کارگرها نماد سکوت و تکرار هستند و فقط کارشان جابهجا کردن است و بدون اندیشیدن در صحنه حضور دارند، صدا و لحن طنز، بلند و وحشتناک به آنها اخطار میدهد که تئاتر جای خوابیدن نیست، جای بیدار شدن است، بروید و صحنه را با نقاط طلایی تنها بگذارید، چراکه گوته گفته: «باشد که صحنه همچون طناب بندباز باشد که هر کسی جرئت رفتن روی بند را نداشته باشد.»
بازیگر باید تشویق شود، اوج لذت بازیگر تشویق تماشاگر است، وقتی تحسین میشوم، پس هستم. و فردریک همیشه در حال لباس عوض کردن است و جالب اینکه برای لباس عوض کردن دواندوان از صحنه خارج میشود و دواندوان به صحنه برمیگردد. بازیگر مدام در حال رنگ عوض کردن است. فردریک عاشق صحنه است، فردریک قدرت صحنه است، اما یکی از اجزای آن است، نه همه آن و عشق این افسون زخمخورده چنان او را مسحور خود میکند که شک را بر دل او وارد میکند (امانوئل اشمیت در زندگی خود به آن دچار بوده است) و او دچار نوعی درماندگی و ناتوانی در تصمیمگیری میشود وقتی دختر گردنقو را میبیند. ولی سرنوشت فردریک در صحنه تعریف شده است نه بیرون از صحنه. چون او عاشق تئاتر است و بدون آن نمیتواند نفس بکشد. جایی که از فردریک پرسیده میشود عشقهای شما چقدر طول میکشد و او صادقانه جواب میدهد که ما واقعیترین هستیم، هیچچیز دوام ندارد، همهچیز سرگرمی است. او هر آن چیزی را که به بازیگرها نسبت میدهند، قبول میکند، نمیخواهد ادعا کند و مثل بقیه آدمها ادای انسانهای ماورایی را دربیاورد.
فردریک جایی در روایت خود خطاب به تماشاگران میگوید: «خانمها و آقایان، اجازه دهید از موفقیت این شب استفاده کنم و به شما بگویم. بدترین عیبها را به بازیگران نسبت میدهید. ما را فریبکار، ریاکار، دروغگو، منفعتطلب، حریص، چاپلوس معرفی میکنید. درست است، ما در حال بازیگری هستیم، دستورات مدیر را دنبال میکنیم. وقتی صدمه میبینیم، خونریزی نداریم. وقتی کشته میشویم، نمیمیریم.»
عشق فردریک را در دو سو قرار میدهد، عشق به تئاتر و عشق به زندگی خارج از تئاتر. برنیس زن جوان که به دنیای بیرون از صحنه تعلق دارد، وجود فردریک را به چالش میکشد و او را مجذوب خود میکند. فردریک برای اولین بار مزه عشق واقعی بیرون از صحنه را میچشد، در مقابل همه اقرار میکند و او را از پدرش خواستگاری میکند و روزی که نمایش با موفقیت و تشویق تماشاگران به پایان میرسد، تصمیم میگیرد خبر ازدواج خود را اعلام کند، اما در آخرین لحظه نمیتواند صحنه را به زندگی واقعی تقدیم و تسلیم کند، او از تصمیم خود منصرف میشود و برنیس بدون فردریک صحنه را ترک میکند. فردریک برنیس را خیلی دوست دارد، اما صحنه را نمیتواند با عشق عوض کند. در پایان فردریک روی ویلچر در حال رسیدن به نقطه پایانی زندگی است و برای شک خود جواب میدهد: «ما بازیگرها هم میتوانیم تا ابد کسی رو دوست داشته باشیم.» درواقع برای بازیگران، صحنه نماد همهچیز است، عشق، نیاز روحی و عاطفی، معنی زندگی، نفس کشیدن، خندیدن و ... و وقتی فردریک میمیرد دیالوگی ما را همراهی میکند: بازیگر باید روی صحنه تئاتر بمیرد.
نمایش فردریک را به خاطر اجرای زیبا و قدرتمندش، به خاطر متن فلسفیاش، به خاطر بازیگران خوبش و به خاطر کارگردانی حرفهای باید دید و فکر میکنم ارزش چندین بار دیدن را دارد. با دیدن این نمایش توهمات نمایشی را بشکنیم، همانند زمانی که فردریک دیوار چهارم را میشکند و جلوی سن میآید تا مستقیم و صادقانه برای تماشاگرها سخنرانی کند:
«آدمهای کوچک را برای خودتان بزرگ نکنید
هم آنها را بهاشتباه میاندازید
و هم خودتان را...!»