نگاهی به نمایش «دور از دسترس اطفال نگهداری شود» به کارگردانی محسن شاهچراغی
اعتیاد با حنجره زخمی تغزل
همایون علیآبادی: نمایش «دور از دسترس اطفال نگهداری شود» به نویسندگی فرشته فرشاد و کارگردانی محسن شاهچراغی، خرداد و اوایل تیر 1402، در تماشاخانه اهورا روی صحنه بود.
این نمایش، در نگاه اول، به شکل یک برش و خبر برگرفته از صفحه حوادث روزنامهها، آن هم از نوع زردش بود که بر دست و دل مینشست، اما زمانی که محسن شاهچراغی، کارگردان این اثر، متن را دراماتیزه کرده و از نوشتار نمایشی فرشته فرشاد بر صحنه تئاتر آورده بود، دیگر یک رخداد تئاتریکالیته به شمار میآمد که در آن با سود گرفتن از بازیگری، کارگردانی، نورپردازی و سایر المانهای شناخته شده تئاتری، نمایشی پر فراز و فرود گشته بود.
اثری مینیمالیستی
«دور از دسترس اطفال نگهداری شود»، در نخستین نگاه، کاری مینیمالیستی بود و این شبهه از طراحی صحنه خوب و به قاعده شاهچراغی بر ذهن میخلید. وی بر جای جای صحنه، مکانتهایی را فراهم آورده بود؛ جایی را برای حمام و دستشویی، جایی را برای فرش سوخته و در پس پشت صحنه، پراتیکابلهایی را برای رویدادهای مربوط به متن در نظر گرفته بود که در کل و پیش از آن که نمایش آغاز شود، اثر را به حیطه و مقالت و مقوله کاری مینیمالیستی و حتی کسی چه میداند شاید امپرسیونیستی بدل کرده بود.
این نمایش یک نکته دراماتورژیک واضح داشت. تا جایی که ما پرسوجو کردیم، متن از یک رویداد واقعی برگرفته شده بود و بدون هیچگونه اغراق یا بزرگنمایی و شعر و شعور برتافته از لایشعری و ندانمکاری، بسیار تمیز و پاکیزه بر صحنه تئاتر خوش نشسته بود.
مرد و زنی معتاد به نامهای صابر و سوری، پسرشان را بر اثر سهلانگاری اعتیاد و حال و هواهای برگرفته از آن از کف میدهند و کودک، قربانی ماجرایی میشود که سر آخر روشن میشود مرد و زن با همه حرمان و حسرت و غم آنی و اعتیادگونهشان، همچنان همدیگر را دوست دارند و مرگ قربانی را به هنگام استنطاق پلیس میکوشند تا به گردن خود بگیرند.
باز هم میگویم اگرچه این نمایش، وزنه و درونمایهای ژورنالیستی داشت، اما کارگردان چندان تسمه از گرده همین کار ژورنال کشیده بود که شب اجرا، نمایش خوب، به قاعده و در حوصله تماشاگران، از آن بر ذهن و زبان میخلید. ما با یک شاهکار نمایشی رویارو نبودیم؛ ولی کاری جمع و جور، مینیمال و سرشار از لحظههای دراماتیکی خوب و دوستداشتنی از بن و بیخ این کار بیرون تراویده بود که شب ما را به یک شب نمایشی نکو بدل ساخت.
نمایشی معاصر با روزگار ما
اما بزرگترین حسن این نمایش این بود که معاصر با روزگار ماست؛ با درگیریهای ما، با تلواسههای ما و با مایه و مویههای هستن و زیستن روزمره ما. روزگار غریبی است نازنین و زندگی زناشویی را دریابیم که یک زوج معتاد، پسر بیمارشان را از کف میدهند اما این هر دو تازه در لحظه انفجار یک حادثه، عاشقانه میکوشند تا همدیگر را دریابند و رنج زندان حتما طویلالمدت و طولانی را یکی به عهده آن دیگری متحمل شود. نکته غریبی است، اما واقعیت دارد و آن هم فریب است. فریب ایام نشئگی و فقدان خماری، وگرنه این هر دو که میداند که به گاه کمبود مخدر، دوباره جایگاهشان جابهجا نشود و زن و شوهر به یکدیگر به اصطلاح مرگ فرزند را پاسکاری نکنند.
معاصر بودن در هنر بسیار مهم است و سوال من این است: «معاصر با چه شخصی و در چه زمان و مکانی؟ و اگر این نمایش در عهد سلطان حسین بایقرا اتفاق میافتاد، باز هم معاصر بود؟»، با زمان خودش بله، اما با زمان ما حتما نه. این روزگار نیست! قطار دروغ زن کژکردار و بدخیم راه افتاده و روزگار غریبی را به شکل قال، چاق کرده است. یک زن و مرد معتاد، گنجا و درون مایه یک اثر نمایشی شدهاند؛ گو باشند، آن چه مهم است صحنه است و تئاتر و نمایش.
کارگردانی بهقاعده و طراحی صحنه اثرگذار
کارگردان با زیرکی تمام در قبال این اثر وضع و موقعی نمیگیرد و تماشاگر را در برداشت و باورهایش تنها میگذارد. چه خوب، ما خود باید داوری کنیم. شاهچراغی عزیزم! من درنیافتم که تو کجای معرکهای؟ آیا به راستی عشق و زبان تغزل حتی اگر با بیان زخمی شده و مجروح یک غزل باشد، باز مغتنم است؟ حتی اگر آن زمان هستن یک زناشویی باشد و مایملک ما در وسط صحنه، یک قتل، قتل یک فرزند؟ اما عشقهایی کز پی رنگی بود / عشق نبود عاقبت ننگی بود. من به همت خودم خانهای متکی بر شاکله و درونمایه همین نمایش ساختهام. عشق را خوش است، حتی اگر در قالب یک جنایت و حتی اگر در قالب یک رویداد مدتدار برتافته از اعتیاد به مخدر باشد. عشق را دریاب! من وضع و موقع میگیرم، کاری که کارگردان نکرد، اما دست مرا گرفت و آن مکانتهایی را که در اول این مسطوره گفتم، گام به گام نشان داد، نمایشی کرد و درام را برپا ساخت و این چیزی است که ما مدیون استادی، مهارت و دانش کارگردان عزیزمان هستیم. دست کم نگیریم، تا این جا هم خوب و بهقاعده بود.
طراحی صحنه، حداقلی، گویا و مانند نقطههای یک Vision کوتاه و اثرگذار بود. کل صحنه اگر جمع و جورتر بود، حتما موثرتر نیز میبود، اما به شکل فعلی نیز با بازیهای بسیار درخشان تکتم رسولزاده، سیدسعید موسوی، شهریار نیک پیکران و نیلوفر موسوی به گونهای ایفا و ایفاد شده بود که صحنه به آن بی در و پیکری را حجم و جسم داده و همه اینها در محدوده یک دراماتیزه شناخته شده، ملموس و مطمئن انجام میگرفت، این را هم به کارگردان مدیونیم. پس محسن شاهچراغی، نمایشی را ساخته بود که حتما خلاق است، که حتما دراماتیک است و حتما دلنشین و به قاعده.
نورپردازی کار، ضرورت صحنه را به رخ میکشید؛ با کمترین هجمه و هجومها، با فلوئورسنتهای سقف و صحنه، توانسته بود اثری رنگارنگ و مضرَس را پی بریزد.
بازیهای خوب
اما فحص ما درباره بازیگری تمام نمیشود. کار مهم شاهچراغی، بازی گرفتن از بازیگرانی بود که بیگمان کشف خود اوست؛ کاری بس بزرگ، که ماحصلی دیدنی و به یاد ماندنی از خود به جای گذاشته بود. نیلوفر موسوی را میدیدیم در نقش جناب سروان؛ چه متمرکز و چه ایبسهای مطمئنی و چه رفت و برگشتهای تنانه و محکمی از انعطاف بدنی خوب و به قاعدهاش. تکتم رسولزاده را، این بازیگر قدیمی و شناخته شده را که در ابعادی حتما چشمنواز، نقشی خوب را از عهده برآمده بود. اما خطابت من به سعید موسوی که در نقش صابر درخشید و توانست در نقش یک معتاد خود تبهساز، بازی نکو، دقیق و به جایی را از خود به جای بگذارد که من برایش یک تحفه از سعدی دارم: «گفتند عاقلان غم دیوانه میخورند / دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد». اما شهریار نیک پیکران، جناب سرگرد ما که در نهایت خونسردی، اتکای به نفس و آرامش کامل، صحنه را به شناختنامهای موسع و کامل از روند دراماتیکی اجرا بدل میکرد.
همه خوب بودند، یا اگر بگوییم همه بد بودند، هم به تئاتر جفا کردهایم، هم به متن خانم فرشته فرشاد جفا کردهایم، هم نقش موثر و کارساز شاهچراغی را نادیده گرفتهایم. پس همه خوب بودند. گیرم برخی از آنان پخته و سخته بودند و کارهای چندمینشان را بر صحنه میآورند و برخی دیگر مانند نیلوفر موسوی، روی بیان، سوبلسها و سایر کم و زیادهای بازیگری کار و باری بیش از اینها داشته باشند. تا این جا هم خوب بود و آدمی را به آینده این بازیگر خوب امیدوار میکند.
بعد از این هم من امیدوارم این گروه شکل کامل خود را حفظ کند، از هم نپاشد و داشتههایش را مرتب یکی پس از دیگری، مرور کند.